نمی‌بینید داریم شام می‌خوریم؟

دستم را دراز می کنم تا سس قرمز را از آن طرف میز بردارم که یکباره نور، لرزش شدید و صدای مهیب انفجار سرجا میخکوبم می کند. بر می گردم و می گویم: اِه، نمی بینید داریم شام می خوریم؟ و شلیک خنده میز خودمان و میزهای اطراف به هوا می رود. این یک قاب ماندگار از 12 روز جنگ در دل پایتخت ایران یعنی تهران است. شهری که از حدود سالهای 1367 این حجم از خشونت و انفجار را به خود ندیده است.

روز دهم جنگ است و خلوت و سکوت تهران دل آدم را فشرده می کند. فشار روانی و صف طولانی بنزین کم شده و می شود ماشین را بی ترس و دلهره تمام شدن بنزین بیرون آورد. میزنیم بیرون. اتوبان مدرس به طرز غیرمعمولی ترافیک دارد. متوجه می شویم گشت ایست و بازرسی است. وقتی به آنجا می رسیم که ماشینها را یکی یکی رد می کنند می‌بینیم تعداد زیادی پناهجوی افغانی را کنار دیوار نشانده‌اند. چند وانت و کامیونت را هم کنار نگه داشته و دارند بازرسی می کنند. سالها بود این حجم از ایست و بازرسی در سطح شهر نداشتیم. گله به گله و در هر خیابانی یکی برپا شده. بچه های کم سن و سال و ریقو، آدمهای خفن و ریش بلند، قیافه های ترسناک و ...

بعد از باغ فردوس که خلوتی و سکوت آن به شدت توی ذوق می زند تصمیم می گیریم برویم سمت ستارخان و اغذیه قدیمی نشاط. آنجا کمی وضع بهتر است. مردم تردد می کنند و چراغ خیلی از مغازه ها روشن است. بگی نگی صفی هم برای سفارش هست. به خاطر شرایط جنگی و تامین امنیت، بالکن طبقه دوم را تعطیل کرده اند و در مغازه دوم سر کوچه و بیرون آن مردم نشسته اند. تا غذا آماده شود بهترین تفریح، رصد نور و صدای مبارزه پدافند و ضدهوایی ها با ریزپرنده ها یا جنگنده های اف 35 است. آسمان به یکباره سراسر نور و بعد صدای وحشتناک می شود. کمی خاموش می شود و دوباره شروع می کنند. روی میزهای غذا دیدنی است. وسط خیارشور و پیاز جعفری یک شلیک مسلسلی پدافند، قاشق اول دنر در باگت یک انفجار ناشی از زدن جایی، وقت ریختن سس سفید نورانی شدن آسمان، وقت ریختن سس قرمز، صدای ضدهوایی ها و بعد انفجار، به وقت گاز زدن به لقمه هم که همه سرها رو به آسمان است. آسمانی که نمی دانی چه تقدیری برایت رقم زده. آیا هدف موشک، شلیک یا ریزپرنده بعدی تویی یا جایی دور، اما به جان هموطنی رنجور؟

1 تیر 1404

روز دهم جنگ، تهران

بگذار کردها بیایند

وقتی کتاب زیبای "بخارای من، ایل من" از بزرگ مردی به اسم محمد بهمن بیگی را می شنیدم (کتاب گویا یا صوتی آن را شنیدم)، دائم یک کلمه در ذهنم چرخ چرخ می زد: "کردها". این کلمه برای ما یادآور مقاطع تاریخی خاصی در زندگی روزمره روستای آرتیمان است. از نیمه اردیبهشت به بعد، برخی از کارهای اهالی روستا موکول می شد به آمدن کردها و دائم می شنیدیم که: "بذار کردها بیایند". این تعلیق، انتظار و وابسته شدن به رخدادی به اسم آمدن کردها برای ما اوج هیجان بود.

کردها، که بعضی وقتها هم "ترکاشوندها" خوانده می شدند، در واقع عشایر کوچ نشین از طوایف و قبایل خاصی بودند که برای گذراندن ییلاق در سردسیر به کوه های اطراف آرتیمان می آمدند. زمان حضورشان از اواخر اردیبشت ماه بود که سردی هوا کاسته شده بود و مناطق کوهستانی پر برف، قابل سکونت می شد و چراگاه های پر از علفهای تازه، پذیرای دامهای آنها بود.

مردم آرتیمان برای خیلی از امور خود منتظر می ماندند تا این عشایر بیایند و مبادلات را آغاز کنند. مثلا بسیار شنیده می شد که دو نفر با هم گفتگو می کردند و یکی می گفت که برای امنیت باغت یک سگ بیاور. دیگری جواب می داد، بگذار بهار که کردها آمدند یک سگ خوبی از آنها می گیرم. همین سگ یکی از اقلام پر مبادله بین کردها و آرتیمانیها بود. آنها به دلیل کوچ نشینی و گله داری مجبور بودند سگ داشته باشند و مثل گوسفند، بز، اسب، خر، قاطر و احتمالا گوساله، سگهایشان را هم پرورش بدهند که همیشه سگهای تربیت شده و همراه داشته باشند. این سگها علاوه بر وظیفه حفظ و حراست گله و ایل از گرگ و گراز و کفتار، گاهی مسئولیت چرای گوسفندان را هم داشتند. بسیار در کوه های آرتیمان دیده می شد که گوسفندی پرت افتاده یا اینکه گله بیش از حد از قلمرو چرا جلو می رود و سگی که این را می فهمید به سرعت خودش را می رسانید و به عنوان جانشین چوپان، گله را هدایت می کرد. به همین خاطر سگهای کردها تربیت شده و از نژادهای خوب بودند و پرطرفدار. مردم سعی می کردند که سگهایشان را در هنگام عبور کردها از بین سگهایی که آنها برای مبادله داشتند انتخاب کنند که البته شامیل سگهای اصلی و خاص خود عشایر نمی شد.

مردم آبادی برای معامله معمولا روش معامله پایاپای (تهاتر) یا کالا به کالا را انتخاب می کردند. چیزهایی که کردها لازم داشتند مثل میوه تازه، گردو، مغز زردآلو، توت خشک، شیره، پوست و پشم گوسفند و اقلام دیگر کشاورزی روستا را می گرفتند و در عوض آن بره، سگ، قاطر، اسب، غربال، تیر و کمان، قلمان سنگ (قرواسنگ)، گیوه، روغن گوسفندی، کره، دوغ، ماست، سرشیر، خامه، پنیر، گلیم، جاجیم، قالی و کلی اقلام دیگری که حاصل دست و هنر ایلیاتی ها بود می دادند.

محصولاتی که داشتند به شدت با کیفیت و اصیل بود. سرشیر، شیر، کره محلی، روغن حیوانی و ... همه حاصل چرای دامها در علفزارهای تازه و سرسبز بود نه خوردن خار، خاشاک، کاه، نان خشک، کاغذ و آشغالهایی که الان به خورد گوسفندان و حیوانات می دهند. دوغ که می گرفتی، معمولا روی آن چند تکه کره تازه هم بود که عطر و طعم فوق العاده ای داشت.

وقتی که می آمدند، تمام شهر و روستا را به هم می زدند. سر و صدای گوسفندها، بزها، الاغها، قاطرها، اسبها و سگهایشان و داد و بیداد خودشان برای رد کردن گله از یک طرف، کثافت کاری ناشی از فضولات حیوانات از سوی دیگر و چرای بدون حساب و کتاب گله هایشان در باغات و زمینهای مردم هم مزید بر علت می شد. گاه پیش می آمد که هنوز وضعیت چراگاهی که باید می رفتند مساعد نبود و علفها به اندازه کافی رشد نکرده یا برفها آب نشده یا هوا قابل سکونت نبود. به همین خاطر باید اسکان موقت می کردند و این باعث می شد که مشکلاتی برای آنها و مردم پیش بیاید. گله و گوسفند را که نمی شد بدون آب و علف گذاشت و گله های آنها هم که یکی دو گوسفند مثل گله آبادی نبود. به همین خاطر همه حضور آنها شادی بخش نبود و درگیریهایی با خود داشت. آنها در طول زمان حق و حقوقی برای بهره برداری از مراتع و چراگاه ها داشتند، ولی گاهی پیش می آمد که به جاهای دیگر هم ناخنکی می زدند یا آب باغات را می گرفتند و به چمنزارها (اصطلاحا "چمها") می انداختند که قُروق (پر علف) بشود و بتوانند بهتر گوسفندان را چرا بدهند. گاهی هم مردم آبادی از علفزار و چراگاه آنها استفاده می کردند که گاهی هم به زد و خورد خونین و حتی جنگ با اسلحه می انجامید. در مستند گزارش یک کوچ (عبدالخالق طاهری) که به کوچ عشایر از سه راه فکه تا کوه های آرتیمان می پردازد بخشی از فرایند و چالشهای کوچ و مسائلی که با آرتیمان دارند توضیح داده می شود.

عشایر (کردها یا ترکاشوندها) باید همه اسباب و وسائل زندگی را روی خر و قاطر و ... می بستند و کوچ می کردند. یکی از مناظر جالب همیشگی، مرغ و خروسهایی بود که روی اسباب و وسائل با طناب و نخ می بستند و با خودشان می آوردند. آنها معمولا قربال، الک و چیزهایی که با روده گوسفندان درست می کردند، جاجیم و گلیم که زنانشان می بافتند، جورابها و شالهایی گرمی که پشم گوسفندان می بافتند برای عرضه و فروش داشتند که مردم یا می خریدند یا مبادله پایاپای می کردند.

ما که کوه می رفتیم اوائل از آنها ترس داشتیم و آنها را مردمانی خشن و خطرناک می پنداشتیم. اما بعد از مدتی با آنها ارتباط پیدا کردیم و یکی به اسم حاج نظر از ایل رحمتی با ما میانه خوبی پیدا کرد. ما به آنها زردآلو، آلبالو و .. می دادیم و آنها کره و ماست و پنیر و تخم مرغ محلی. اما یکی از دلایلی که ما را به آنها نزدیک کرد دوربین شکاری بود. مهدی و علی زده بودند توی کار خرید دوربین شکاری و کردها که از این دوربینها داشتند در عصر نبودن اینترنت و جستجوی وبی، بهترین مرجع تجربی برای راهنمایی در این زمینه به شمار می آمدند. ساعتها منتظر می ماندیم تا یکی از کردهای دوربین دار را ببینیم و گاهی با ترس و لرز از دوربینش دوردست را نظاره کنیم و هزاران سوال ریز و درشت در مورد کیفیت و کار دوربین شکاری بپرسیم. در واقع چت جی پی تی و موتور کاوش ما در زمینه دوربین شکاری بودند. بالاخره بعد از کلی کاوش تخصصی در مورد دوربین، مهدی رفت و فکر کنم از بازار درطوله (در طویله) کرمانشاه یک دوربین شکاری با قاب پلنگی خرید که دردانه ای بود برای خودش.

در اولین فرصت آن را بردیم کوه و به حاج نظر نشان دادیم. وقتی دوربین را گرفت و نگاهی به آن انداخت یک کلمه گفت که تا ابد در ذهن ما باقی ماند: "سینینه یعنی سنگینه". و ماجرای دوربین و تبادل داده های دوربینی همیشه یکی از دلایل گفتگوی ما بود.

البته چیزهای دیگری مثل تفنگهایشان (همزیستی با گلوله‌ها)، زندگی شبانه و بدون برق در کوه و ... هم بود. چهره آفتاب سوخته شان و اورکتهای آمریکایی که در تابستان هم تن می کردند برای ما جالب بود. چالاکی عجیبی داشتند. مثلا ما با پوتین سربازی (کفش کوه ما بود) و تجهیزاتی در حد خودمان کوه می رفتیم و برای صعود چقدر ماجرا و جان کندن داشتیم. اما یک دخترک کم سن و سال کردها با دمپایی پلاستیکی چنان از این طرف قله در چشم به هم زدنی به آن سوی قله می رفت که ما تعجبی می کردیم.

به مرور زمان که همه چیز پیشرفت کرد، کوچ نشینی آنها هم تغییر کرد. کم کم سر و کله جاده های کوهستانی پیدا شد و پناهگاه غدیر که در بالای خاکو؟ و مشرف به کوه های سیمنه ور همدان و سد اکباتان تاسیس شد، باعث تغییر عبور و مرور آنها شد. دیگر بسیاری از وسائل را با نیسان حمل می کنند و گوسفندها را تا جایی که می شد با کامیون می آوردند. کنار چادرهایشان صدای موتور برق به گوش رسید و بعضی وقتها هم دیشهای ماهواره و تجهیزات الکترونیکی در زندگی آنها رایج شد و دیگر آن زندگی بدوی و ایلی رنگ باخت.

لابد تو هم استادی؟

نگاهی مشکوک به من انداخت و با تردید و تحکم گفت امتحان داری؟

گفتم دارم.

گفت کارتت کو؟

گفتم کارت ندارم، استاد مدعو هستم.

گوشهایش تیز شد و برگشت کمی دقیق تر نگاه کرد و با همان لهجه اش گفت: اینجا نمیشه، دانشجو اگه امتحان نداشته باشه نمی تونه بره بالا.

گفتم ولی من استاد درسم و دانشجوها منتظرند و باید بروم امتحان بگیرم.

اینبار با بیخیالی بیشتری که یعنی خودتی پشتش را به من کرد و گفت: روزی صدتا میان اینجا و همینجوری میخوان کلک بزنن، منم که هویج نیستم.

دیدم هیچ راهی نداره. رفتم پیش نگهبان دانشکده و گفتم لطفا زنگ بزنید به آقای دکتر پورخوشبخت و بفرمائید که من برای امتحان آمده ام اما اجازه بالا رفتن نمی دهند. وقتی نگهبان بعد از هماهنگی به همراه من آمد و به آقای خدماتی گفت ایشان استاد هستند و باید بروند برای امتحان گرفتن، هنوز هم باور نمی کرد و با شک و تردید در آسانسور را باز کرد.

خاطره بالا، مربوط به اولین امتحانی بود که باید از دانشجوها می گرفتم. سال 1381 بعد از فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی ارشد (17 اردیبهشت 1381) به عنوان مدرس مدعو به دانشکده پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی پا گذاشتم و درسهای سازماندهی اطلاعات را برای دانشجویان کارشناسی کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی تدریس می کردم. در آن دوران دانشکده پیراپزشکی نظم و ترتیب خاصی داشت و همه چیز مرتب و دقیق بود. وقت امتحانات که می شد، چون ساختمان (در ابتدای خیابان دربند) چند طبقه بود و باید از آسانسور استفاده می کردیم و ظاهرا پله هم نداشت، کنترل ورود به ساختمان برای امتحانات از همان ابتدای آسانسور شکل می گرفت که باید دانشجویان کارت دانشجویی نشان می دادند و اگر طبق برنامه امتحان داشتند می توانستند بروند بالا در غیر این صورت غدغن بود. به نظر آقای خدماتی که مسئول کنترل تردد بود، آنقدر جوان آمده بودم که به سیسم نمی خورد استاد باشم و هیچ جوره توی باورش نمی گنجید یه الف بچه بخواهد تدریس کند.

روز 15 اردیبهشت 1404 مراسمی برای روز معلم در دانشکده به همت دانشجویان برگزار شده بود و آقای دکتر پرداختچی فرمودند: یک معلم باید بتواند بفهمد، بفهماند و فهمیده شود. به نظرم رسید که بیش از دو دهه تجربه تدریس من با خاطره های مختلف و تجربه های جذابی همراه بوده است که اگر چه نمی شود همه آنها را نوشت اما می شود رد و نشانی از این همه لحظه های لذت بخش به جای گذاشت.

سراسر شور و انرژی بودم و هنوز هم تعجب می کنم که چطور آن وقتها می توانستم این همه ساعت تدریس کنم. وقتی همان سال از دانشگاه علوم پزشکی ایران کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی گرفتم، استادم خانم بهار رهادوست گفت که من سالهاست سازماندهی اطلاعات تدریس می کنم و مدتهاست می خواهم این درسها را واگذار کنم اما فرد مناسبی را پیدا نکرده ام. حالا با شناختی که از تو پیدا کرده ام و علاقه و تخصصی که داری، بهترین فرد برای جایگزینی من در این درسها هستی و از مهر 1381 تدریس درسهای سازماندهی اطلاعات 4 و 1 در دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی دانشگاه علوم پزشکی ایران به من واگذار شد. همان ترم استاد محمدرضا علی بیگ که قرار بود در دانشکده پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تدریس کند به خاطر مشکلاتی نتوانست حاضر شود. من بعد از فارغ التحصیلی یک نامه هم به خانم دکتر مریم کازرانی که آن وقت مدیر گروه این دانشکده بود نوشته و شرح داده بودم که تجربه کار سازماندهی دارم و علاقه من به تدریس. دست بر قضا یک هفته از شروع ترم گذشته بود که از روی ناچاری یا هر دلیل دیگری با من تماس گرفتند و من هم در دم قبول کردم و تدریس در آن دانشکده هم شروع شد. درسهای سازماندهی اطلاعات 3 واحد بود که دو واحد نظری و یک واحد عملی داشت. یعنی باید 5 ساعت تدریس می شد و همه را هم در یک روز می گذاشتند. یکشنبه ها به صورت کامل روز تدریس بود. از صبح ساعت 8 می رفتم دانشگاه ع پ ایران تا ساعت 12 و گاهی سراسیمه می رفتم محل کارم (مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی در ولنجک) و ناهار سریعی می خوردم و خودم را می رساندم دانشکده پیراپزشکی. گاهی هم مستقیم می رفتم و در آنجا ناهاری دست و پا می کردم. کار سازماندهی هم به صورت عملی و کار با منابع بود که بسیار انرژی می گرفت اما شیرین بود و خسته نمی شدم.

سال 1384 که دانشجوی دکتری دانشگاه شهید چمران اهواز شدم، در ترم دوم در دانشکده پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور اهواز کار تدریس را ادامه دادم. دانشجوهای پر انرژی و شوخ و شنگی داشتم که هنوز هم رفقای خوبی هستند. هوای اهواز خاکی بود و اصلا نمی شد ماشین را تمیز نگه داشت. یکی از سوژه های دانشجوها نوشتن شعارهای "لطفا مرا بشوئید" یا "حاجی جنگ تمام شده و استتار لازم نیست" یا "سازمان بهداشت جهانی who به شما اخطار تمیزی می دهد" بود.

در آن سالها تب استفاده از اینترنت و کامپیوتر به شدت بالا گرفته بود و جایگزین وسائل کمک آموزشی غیردیجیتال گذشته شده بود. اما افراد کمی بودند که به این ابزارها دسترسی داشته یا امکانات آنها را داشته باشند. من به دلیل کار در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد که یکی از مراکز علمی و فناورانه پیشروی کشور بود و به جرات می شود گفت دهه 1380 کتابداری و اطلاع رسانی کشور تحت تسلط گفتمان و رویکرد آن مرکز بود، به این چیزها دسترسی و آشنایی داشتم. یک کامپیوتر قدیمی در کارگاه بود که با مصیبت نرم افزارها و قفل سخت افزاری آن را نصب می کردیم و با بدبختی به اینترنت متصل می شدیم و چون ویدئو پروجکتور هم نبود مانیتور را در ارتفاعی می گذاشتیم که همه ببینند و به دانشجوهای مشتاق مسائل فناورانه و نرم افزاری و اینترنتی را آموزش می دادیم.

بعد از فارغ التحصیلی از دوره دکتری دوباره برگشتم به تهران و تدریس در دانشگاه خوارزمی، علوم پزشکی ایران و علامه طباطبایی را شروع کردم. اما اینبار همه در مقطع کارشناسی ارشد بود و معمولا ذخیره و بازیابی اطلاعات تدریس می کردم. رویکردهای جدیدی از دوره دکتری آموخته بودم و روح پژوهشگری در من تقویت شده بود که باعث می شد تلاش کنم این را به دانشجوها هم منتقل کنم و حتما از آنها پژوهش جدی و انتشار آن را بخواهم.

در دوره کارشناسی دانشگاه فردوسی مشهد (1370 – 1374) درسهای عملی مثل سازماندهی را زیر نظر استاد حسن جاویدی می گذراندیم. ایشان استاد مسلم و مسلط درسهای رده بندی به ویژه دیویی بودند و خیلی خوب ما را عمل گرا بار می آوردند و همیشه هم نمره های خوب می گرفتیم و هم موفق شده بودیم پروژه عملی فهرستنویسی قبول کنیم و درآمد داشته باشم. اما اشکال کار در این بود که فلسفه این کار را به ما نمی گفتند و اگر چه با مهارت و سرعت می توانستیم از طرح های رده بندی، سرعنوانهای موضوعی، NUC و ... استفاده کنیم اما نمی دانستیم اینها به چه دردی می خورند. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر وقت مدرس شدم حتما اول فلسفه کار را بگویم و بعد مهارت را بیاموزم. ضمن اینکه، تجربه نشان داده بود اساتیدی که جایی در کتابخانه یا مرکز اطلاع رسانی شاغل به کار هستند و از نزدیک درگیر کارهای کتابخانه اند، به مراتب در انتقال مفاهیم به ویژه درسهای علمی موفق تر هستند. هم موضوع را کاربردی متوجه شده و تدریس می کنند و هم برای هر کاری ده ها مثال کاربردی دارند که به تفهیم موضوع کمک می کند.

در دانشگاه خوارزمی که تدریس می کردم، عصرهای پائیز صدای طوطیهای محوطه دانشگاه لذت بخش بود و بعد از کلاس مراسم رفتن به کافه معروف و قدیم "اریانت" را داشتم که برای رفع خستگی و رفتن به نوستالژی نزدیک به صدسال پیش خیلی دلنشین بود. در یکی از غروبهای پائیز و همین کلاسها، یک دانشجوی مشتاق قدیمی دفتری را آورد و به کلاس داد و رفت. وقتی ورق زدم دیدم جزوه های درس سازماندهی سالهای پیش است که با تکیه کلامهای من و نقاشی های جذاب تزئین شده که احساس خیلی شیرینی را از اثربخش بودن گفته ها و درسها در من پدید آورد.

تجربه تدریس در دانشگاه علامه طباطبایی هم جالب بود. درس ذخیره و بازیابی اطلاعات در مقطع ارشد را تدریس می کردم اما به سبکی جالب. آن وقتها این دانشگاه رئیسی به شدت تندرو داشت که طرح تفکیک جنسیتی را پیاده کرده بود. به همین خاطر، من از ساعت 2 تا 4 به دخترها و از ساعت 4 تا 6 به پسرها همان مطالب را تدریس می کردم که همیشه جای سوال داشت که چرا باید این تفکیک اتفاق بیافتد.

از ابتدای سال 1393 هم کامل و جامع منتقل شدم به دانشگاه شهید بهشتی و دیگر کار و زندگی ام با تدریس و معلمی عجین شد. ماجرای آمدن به دانشگاه بهشتی هم جالب بود. راستش، معیار من در انتخاب دانشگاه برای انتقال خنده دار و عجیب بود. ورای همه مسائل علمی و دانشی، برای من محل جغرافیایی دانشگاه مهم بود. اینکه در جای مناسبی باشد و داخل طرح ترافیک (اصلی و آلودگی هوا و زوج و فرد نباشد). به همین خاطر اولین گزینه ام دانشگاه تربیت مدرس در پل گیشا بود که همه همدوره ایهای ما یک سر آنجا رفتند برای مصاحبه و آخر هم کسی جذب نشد.

یک روز مردادماه 1392 می خواستم بیایم دانشگاه شهید بهشتی که دکتر اصنافی را ببینم که عضو هیات علمی اینجا شده بود. در اتفاقی غریب و عجیب آن روز داغ تابستانی باران آمده و همه جا را شسته بود. درختهای دانشگاه شسته و تمیز و هوا به شدت دلخواه شده بود. آن وقت اتاق امیر مشرف به درکه و اوین بود و منظره تابستانی خنک و سرسبز با کوه های درکه و سعادت آباد دلم را برد. همانجا تصمیم گرفتم که برای انتقال به دانشگاه شهید بهشتی اقدام کنم که اردیبهشت سال 1393 اتفاق افتاد.

خاطره های دانشجوها که خود کتاب مفصلی است. اما یکی از برجسته ترین آنها دانشجوی خوبی بود که مصمم شده بود انصراف بدهد و پایان نامه را نیمه کاره رها کند و با برگه انصراف آمده بود. خیلی شدید مخالفت کردم و تحت هر شرایطی بود نگذاشتم که این کار را بکند که خوشبختانه ماند و الان هم یکی از بهترینها است.

دانشجویی داشتیم که مشکلاتی داشت و به علت فشار روانی و جسمی زیاد، وقتی داشت لحظات پایانی جلسه دفاعش را طی می کرد دیدم یواش یواش سرش رفت پائین و تالاپی افتاد روی لپ تاپ. آنقدر تحت فشار قرار گرفته و خسته شده بود که غش کرد و کلی ماجرا داشتیم.

اینکه دانشجوهایم در طول بیش از 20 سال به مدارج عالیه رسیده اند باعث خرسندی و خوشحالی است. اگر بخواهم نام ببرم فهرست بلند بالایی می شود اما می دانم که حداقل بیش از 20 نفر آنها دکتری گرفته اند و در دانشگاه ها و مراکز مهم تدریس یا پژوهش می کنند یا مسئولیتهای بالا دارند. دوست می داشتم که اسامی همه را به خاطر داشتم و یک یک می نوشتم و مراتب افتخارم را به آنها اعلام می کردم.

همزیستی با گلوله‌ها

اگر بگویم گلوله‌ها قوام بخش، قسمت عمده‌ای از بچه‌گی ما بودند و باروت و گلوله با زندگی ما عجین شده اغراق نکرده‌ام. گلوله اسباب بازی، کاردستی، تفریح و بخشی از زندگی ما بود. دهه شصت و دوران جنگ، سلطه گلوله بر زندگی مردم ایران بود اما برای ما بیشتر از جنگ و خطر، تفریح و سرگرمی داشت. خیلی جالب بود که رد و نشان گلوله ها و پوکه های خالی آنها را در همه خانه ها، اتاقها، اداره ها و ... بود. کمتر کسی را می دیدی که جای زخمی گرد یا سوختگی نیمه عمیقی روی پوستش نباشد یا اینکه اطراف اجاق گاز و مطبخ آنها چندین سوختگی یا لکه قلع و باروت نباشد. همه هم خیلی عادی با سر و کله زدن بچه ها با گلوله و باروت و چاشنی برخورد می‌کردند.

وقتی به هر طریقی گلوله پر و آماده شلیکی به دستمان می رسید، اولین کاری که می کردیم باید خطر آن را از بین می بردیم. یعنی با یک انبردست گلوله را از پوکه جدا می کردیم و باروت توی پوکه را خالی می کردیم. این مرحله اول رفع خطر بود. ته پوک یک چاشنی حساس داشت که اگر ضربه می خورد یا در مقابل گرما قرار می گرفت امکان انفجار داشت و آن مرحله دوم و خطرناک تری بود. این چاشنی موتور محرک عملکرد و انفجار گلوله بود. گلوله اینطور عمل می کند که یک سوزن در اسلحه با شدت به چاشنی انتهای پوکه می خورد و باعث انفجار آن می شود که آن انفجار به باروت توی پوکه سرایت می کند و انفجار دوم و اصلی که آتش گرفتن باورت در جای تنگ است رخ می دهد و این شدت انفجار باعث می شود مرمی گلوله از پوکه جدا شده و وارد لوله تفنگ بشود که با خانهایی به صورت حلقه های ریز پوشیده شده و باعث می شود گلوله سرعت چرخشی بگیرد و بتواند تا مسیر دوری را طی کند.

حالا که باروت خالی شد باید با میخ یا جایی گرم مثل روی گاز چاشنی را منفجر می کردیم به شرطی که صدمه ای به ما نزند. وقتی چاشنی منفجر می شد تکه های ریزی پرتاب می کرد که اثراتش سالها روی موکت و فرش اتاق باقی می ماند (چون آشپزخانه نبود و اجاق گاز همان گوشه اتاق به وظایفش عمل می کرد). حالا مواد اولیه عملیات ساخت اشیای جدید آماده بود.

جاسوئیچی گلوله ای: یکی از اولین و ساده ترین چیزهایی که با گلوله ساخته می شد جاسوئیچی بود که دو محصول نهایی می شد از آن تولید کرد: جاسوئیچی پوکه دار یا جاسوئیچی صرفا گلوله ای (مرمی که به گلوله اصلی و بدون پوکه گفته می شود). جاسوئیچی گلوله ای خالی (مرمی) شیک تر و بهتر بود و پر کاربردتر. برای این کار اول باید یک سنجاق را از نزدیکی گردی ته آن به صورتی که گردی و کمی از هر دو ساق سنجاق بماند، با انبردست قطع می کردیم. بعد مرمی گلوله را با انبردست یا دم باریک روی گاز می گرفتیم. ته گلوله خالی بود و با قلع پر شده بود که نمی دانم چه کاربردی داشت. شاید برای سبکی و شکل داشتن ایرودینامیک گلوله. قلعی که ته مرمی بود بر اثر حرارت آب می شد. وقتی مایع قلع آماده می شد باید سریع ته سنجاق را در آن فرو می کردیم و کمی صبر می کردیم تا سرد شده و خودش را بگیرد. حالا یک جاسوئیچی گلوله های داشتی. بعضی ها زنجیر به ته ان می انداختند و کاربری آن را از جاسوئیچی به گردنبند تغییر می دادند یا از آئینه پیکان و ژیان آویزان می کردند.

جاسوئیچی پوکه دار اما محصول دیگری بود که به اندازه گلوله ای طرفدار نداشت اما بالاخره بود. برای ساخت جاسوئیچی پوکه ای باید حلقه سنجاق را به طریقی در جای چاشنی که منفجر و خالی شده بود کارسازی می کردی. برای این کار اگر کسی توان داشت دو سوراخ ریز ایجاد می کرد و از همان قلع مَرمی در آن می ریخت تا سرد بشود و خودش را بگیرد. یا اینکه اگر دسترسی داشت با چسب دوقلو آن را بچسباند و حلقه برای رد کردن زنجیر درست بشود. بعضی هم به همان پوکه خالی بدون گلوله اکتفا کرده و آن را جاسوئیچی می کردند یا به گردن می آویختند. البته ناگفته نماند که بهترین مواد اولیه برای اینها گلوله کلاشینکف بود چرا که گلوله های ژ-3 بلند بودند و کمی بی قواره می شدند. به گلوله های دیگری مثل ام 1 یا یوزی هم دسترسی نبود. گهگاهی کسی ممکن بود پوکه و گلوله ظریف و ریز کلت به دستش رسیده باشد که دیگر حکم طلای 24 عیار داشت و چشم همه را از حسادت در می آورد.

خودکار گلوله ای: همان گلوله و پوکه امکان تبدیل شدن به خودکار هم داشت. برای چنین ابزار دلربایی باید همان عملیات خالی و خنثی سازی را انجام می دادی اما این بار قلع مرمی باید کاملا خالی می شد. سر گلوله با چاقوی اره ای یا هر وسیله دیگری بریده می شد که کار سخت و زمان بری بود و گاه چند روز طول می کشید. بعد یک مغز خودکار را به اندازه کوچک گلوله و پوکه می بریدی و در آن جا می دادی و یک خودکار متفاوت و گلوله ای داشتی. با این خودکارها، یاد این جمله که در مدرسه ها تکرار می شد می افتادیم که اسلحه و گلوله دانشمندان، قلم آنهاست. ناگفته نماند که، بر عکس جاسوئیچی ها، برای چنین ابزاری گلوله ژ3 چون بلندت بود، بسیار مناسب بود و طرفدار داشت.

جاسیگاری گلوله ای: یکی دیگر تزئینات رایج گلوله های خانه ها، جاسیگاری های تزئین شده با گلوله و پوکه بود. در آن زمان هنوز فرهنگ "نه به سیگار در اتاقها" رایج نشده بود و آدمها به ویژه مردها جرات داشتند که در خانه سیگار بکشند و حتی در مراسم عزاداری هم چند بشقاب سیگار برای حاضران می گذاشتند. طبیعتا در چنین شرایطی باید جاسیگاری هم می بود. چیزی که الان از جهیزیه و اسباب خانه کاملا خارج شده و رد و نشانی از آن نیست. مردم یک قوطی جای کنسرو ماهی را می گرفتند و دور آن را با پوکه و قلاف گلوله (چیزی که به قطار فشنگ معروف است) می پوشاندند. یعنی دور قوطی یک ردیف گلوله -حالا با مرمی یا پوکه خالی- بود که برای جاسیگاری استفاده می شد. سایز قوطی کنسرو خوب بود و با پوکه کلاشینکف سازگار می شد. اگر قوطی کنسرو ماهی که کوتاه است در دسترس نبود -که معمولا هم رایج نبود- قوطی کنسرو لوبیا یا بادمجان -که به آن خاویار بادمجان هم می گفتند- را از وسط می بریدند تا اندازه پوکه ها بشود و بتوانند جاسیگاری بسازند.

درخت گلوله ای: یکی دیگر از تزئینات گلوله ای، درختی بود که گویی میوه گلوله داده است. سیمهای مسی برق که برای موتورپیچی به کار می رفت را می گرفتند و می تاباندند و ساقه و شاخه به آن می دادند. بعد گلوله ها را همانطور که گفتم با سنجاق و قلع قلاب دار می کردند و از شاخه های درخت سیمی آویزان می کردند که درختی گلوله ای ساخته می شد.

دسترسی به این گلوله ها هم خودش معمایی بود. اغلب آنهایی که به جبهه می رفتند اغلب با جیبی پر از گلوله و کلی ادوات جنگی بر می گشتند که خیلی طرفدار داشت. یقلبی (ظرف غذای ارتشی)، پوتین، اورکت کره ای، کوله پشتی، گلوله کاتیوشا، پوکه های خالی، در قوطی باز کن و کلی اقلام دیگر که در زندگی معمولی مردم پیدا نمی شد و نیروهای نظامی به آنها دسترسی داشتند. همین در بازکن که برای قوطی کنسرو جبهه ها استفاده می شد یک جاسوئیچی ارزشمند بود که در جیب و همراه کلید خیلی ها دیده می شد.

بعد از جنگ هم دسترسی به این ابزارها بسته نبود. مثل دوستمان م وقتی در دهه 70 سرباز بود، شصت تا گلوله کلاشینکف را به لطایف الحیلی از پادگان خارج کرده بود و مانده بودیم با آنها چه کنیم. تا اینکه با ه که مسئول دو قبضه کلاشینکف پایگاه مقاومت بسیج روستا بود وارد مذاکره شدیم و قرار گذاشتیم که با یکی از آن اسلحه ها، کار فشنگ ها را بسازیم. نمی شد که در روستا این کار را کرد. به همین خاطر قرار کوهی گذاشتیم و راهی شدیم. با کلاشینکف باز شده ای که در یک گونی گذاشته بودیم که جلب توجه نکند. شب قبلش اسلحه را به من دادند که ببرم خانه و فردا با خودم بیاورم. آن شب یکی از تفریحات اهالی منزل ما باز و بسته کردن کلاشینکف بود. همه نشسته بودیم و با ماشه و خار و خشاب و قنداق سر و کله می زدیم و آموزش می دادم که چطور باید اسلحه را باز کرده و روغنکاری کرد و دوباره بست و چطور باید گلوله در خشاب گذاشت و آماده شلیک تک تیراندازی یا رگبار کرد.

صبح زود راهی کوه شدیم و وقتی به پائین بنفشه در رسیدیم حدود ساعت 5 صبح کلاشینکف را با گلوله های جنگی چاق کردیم و شروع کردیم به شلیک به سمت گنجشک و سارها. یکباره دیدیم که از اطراف و اکناف سر و صدا و تحرکاتی می آید. عشایر کوچ نشین (به قول ما کردها) که زمستانها در دزفول و شوش و بهار و تابستان در کوه های ما اطراق می کردند با شنیدن صدای شلیک ساعت 5 صبح ریخته بودند بیرون که چه شده است. البته آنها خودشان به تفنگهای برنو و سرپر مشهور بودند و همیشه دیدن اسلحه های بلند و زمخت آنها جزء جاذبه های توریستی زمان کوچ آنها البته بعد از سگهای گنده و خشن آنها بود.

یادداشت روزانه ننویسید

حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحب‌نظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیده‌اید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشد. من هم شنیده‌ام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سال‌هاست که به شکل‌های مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل می‌نویسم. پوست بچه‌ها و اطرافیان را هم کنده‌ام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود. هر وقت که دست داده و قرار بوده برای بچه‌ای یا اهل دلی هدیه‌ای بگیرم، اگر شرایط مساعد بوده، دفتر خاطره یا چیزی توی این مایه‌ها هم روی هدیه گذاشته‌ام که طرف به این بهانه یا شاید هم در رو در بایستی، صفحاتی را سیاه کند شاید در آینده با خواندن آنها حال دلش خوش بشود.

دفتر خاطراتی دارم از آنها که رویش عکس‌های رمانتیک گل و قلب دارد و در دهه شصت آرزوی هر بچه‌ای بود که یکی از آنها را داشته باشد. من هم یک روزی بعد از کلاس سوم راهنمایی‌ام، یعنی تابستان 1365 رفته‌ام و یکی از آنها را خریده و خاطره‌های روزانه‌ام را در آن یادداشت کرده‌ام. ناگفته نماند که هنوز هم از خودم می‌پرسم که با چه شعوری رفته‌ام و چنین کاری کرده‌ام؟ در محیط روستایی که کسی هم خیلی اهل فرهنگ و نوشتن نبود، چه عاملی باعث شده که من راه بیافتم و پولی دست و پا کنم و خودجوش و مردمی بروم و دفتری بخرم و در آن بنویسم. هر چند که نوشته‌ها از سطح اینکه رفتم باغ و ناهار خوردم و شب هم سریال دلیران تنگستان دیدم و ... پیشتر نمی‌رود. اما همین که چنین اتفاقی افتاده هم مایه تعجب است و هم نشانه‌ای است از اینکه از اعوان کودکی به نوشتن و نگهداری وقایع علاقه وافری داشته‌ام.

در جای دیگری هم نوشته و گفته‌ام که خاطرم نیست کجاست. اما همیشه ماندگاری برایم مهم بوده. مثلا روی ستون چوبی باغ پدر بزرگم، هر روزی که می رفتم یک تاریخ می زدم و شاید یک کلیدواژه هم می نوشتم که آن روز چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده. مثلا با پسر خاله ام که از کرمانشاه آمده بود اینجا بودیم و چیزهایی شبیه این.

سالهای سال، قبل از اینکه همه چیز را موبایل ببلعد از جمله تقویم ها را، هر سال قبل از شروع سال تقویم می‌خریدم و در آن تقویم‌های کوچک، اتفاقات مهم زوزانه را یادداشت می کردم که در پست "تقویم‌بازی" به آن اشاره کرده ام.

در طول سالهای مختلف دفترهای مختلفی برای یادداشت و خاطره و احساس داشته ام. مثلا یک دفتری دارم که از روز اول مهر 1370 که دانشجوی کتابداری دانشگاه فردوسی شده ام را نوشته ام تا نیمه بهمن همان سال. خیلی دفتر شیرین و عالی است. بعضی وقت‌ها که عکسی از یکی از صفحات آن را برای همکلاسی‌های 33 سال پیشم میفرستم، موجی از احساس در همه آنها پدید می آید.

دفتر دیگری دارم که مربوط به سال‌های سربازی و بعد از آن است. سال‌هایی که باید تکلیفم را با خودم روشن می‌کردم. نوشته های این سالها، کمتر خاطره و روزانه‌نویسی است و بیشتر تحلیل و احساس با خود دارد و چیزی بوده برای درمان سرگشتی‌های جوانی. نوشته ها با حوصله تر و خیلی خوش خط نوشته شده‌اند. هر چند که خیلی وقتها از ترس دستیازی نامحرمان، خیلی از چیزها به اشاره و کنایه ذکر شده، اما بالاخره نوشته و ماندگار شده است. جدای از دفتر مذکور، یک دفتر بی خط هم هست که نمی دانم چرا و چه شده که سالهایی هم یادداشتهایی در آن نوشته ام، اما بیشتر حس دلتنگی و یک جاهایی غرغر کردن در این دفتر منتقل شده است.

از دیگر کارهایی که سالهاست نهادینه شده، نوشتن حساب و کتابهای زندگی است. این عادت از دوران مجردی و شروع کار و مهاجرت به تهران شروع شد و بعدها در زندگی مشترک هم ادامه پیدا کرد. هر چیزی در منزل ما خریداری و هر خرجی که بشود در دفتری نوشته می شود. همه درآمدها هم در انتهای همان دفتر نوشته شده و در آخر هر ماه مخارج حساب می شود و در آخر سال هم تراز سالانه درآمد و مخارج تهیه می شود. هر چند هیچ استفاده‌ای ندارد و تاثیری روی مخارج بی حساب و کتابمان ندارد، اما هم کاربرد دفتر خاطره دارد و هم اینکه مثلا حواسمان هست که افسار زندگی از دستمان خارج نشود.

از مرداد 1386 هم شروع کرده ام به نوشتن "دلگفته‌های" حاضر که یکی از مهمترین دلایل آن همین خاطره ها و روزانه ها و مدیریت احساسات است. یکی از دلایلی که هنوز به محیطی مثل وبلاگ وفادار مانده ام این است که خوشبختانه فعلا ماندگار است و آدم می تواند از سر و ته زندگی و افکار خودش یک برشهایی داشته باشد.

روز اول کرونا که احساس کردم زندگی در حال اتمام است و دنیا بدجوری به ته آن نزدیک شده است، یعنی ابتدای اسفند 1398 هم روزانه نویسی جدی را شروع کرده و تقریبا هر روزم را تا جایی که وقت و حافظه یاری می داده نوشته ام و همچنان ادامه دارد. که این پیشنهاد عجیب و غریب "روزانه نویسی نکنید" هم به نوعی مربوط به آن است. حال چه شده که این طور چکشی دارم یک پیشنهاد متضاد می دهم قصه مفصلی دارد. قصه ای که جایی برای خودم به آب چشم هم کشیده شده اما خب به روی مبارک نیاورده و زیرسبیلی رد کرده ایم.

از وقتی که سعی کرده ام همه افکار، یافته ها، احساسات و خاطره هایم را به صورت روزانه بنویسم، کم کم دست به قلمم کم شده و به نوعی دچار فرسودگی شده است. گویی روزانه نویسی، مثل سوپاپ اطمینان زودپز، ذره ذره، احساس آدم را بیرون می ریزد و نمی گذارد فشار درون مغز و دلت زیاد بشود و ناگفته هایت چنان یقه ات را بگیرد که تنها با نوشتن و انتشار آنها، بتوانی خودت را آرام کنی. مثل یک پنجری ریز در لاستیک ماشین می ماند که بدون اینکه متوجه بشوی تمام باد لاستیک خالی می شود و کسی هم به آن توجهی نمی کند. یک اصل قدیمی مدیریت می گوید اگر بخواهید یک قورباغه را آب پز کنید و آن را در قابلمه آب داغ بیاندازید بلافاصله بیرون جهیده و خودش را نجات می دهد، اما اگر آن را در دیگ بگذارید و شعله را روی کم بگذارید، قورباغه آب پز خواهد شد بدون اینکه متوجه شود.

نوشتن به نوعی فریاد زدن درد یا در میان گذاشتن یافته یا احساسی است که ذهن تو را می خاراند. چنانکه گابریل گارسیا مارکز روزی در سالهای میانه زندگی گفت: من دیگر نمی توانم ادبیات خوب خلق کنم. چرا که نوشتن و ادبیات از درد و نداری و سختی سرچشمه می گیرد و من الان به رفاهی رسیده ام که این دردها را آب می کند و آن فشار احساسی که باید ادبیات زنده خلق کند، کم کم رنگ می بازد.

یادداشتهای روزانه شیرین است و آدم را دچار اعتیادی شیوا و فرهیخته می کند. همیشه احساس می کنی که سکان زندگی در دستت هست و پایه ها را در این یادداشتها گذاشته ای تا بعدا به سراغشان بروی و از دل آنها کلی مطلب بیرون بکشی. اما غافل از اینکه، این روزانه نویسی ها، سوراخهای ریزی در احساست ایجاد می کند و تمام باد و اشتیاق نوشتن را در دل آدم را خالی می کند و دیگر چیزی در درون تو قلمبه نمی شود و به جوشش در نمیاید که احساس کنی اگر آن را ننویسی راه نفست را می گیرد و خفه ات می کند. هر چند پیشنهاد تلخی است و نمی شود برای همه یک نسخه پیچید، اما اگر کسی قصد نوشتن دارد باید واقعا فکری جدی به حال این معضل بکند.

اگر چه تیتر این نوشته خیلی ضرب دار و چکشی است اما حالا اصلاحش می کنم: اگر اهل جستارنویسی یا کلا نوشتن و انتشار آن هستید و از راه آن ارتزاق می کنید یا خواندن و دیده شدن آثار برایتان مهم است، روزانه‌نویسی را کنار بگذارید. چون شیره و عصاره آن بغضی که گلو را فشار می دهد و تبدیل می شود به زخمی کاری که باید بیرون بریزی اش و در قالب واژگان فریادش بزنی، را از شما می گیرد و احساس کاذب فریاد زدگی را به شما می‌دهد. در نتیجه احساس نیاز به نوشتن شما را به نوعی مصنوعی ارضا کرده و دیگر شما دست به قلم نمی شوید. اما اگر کسی برای دل خودش می نویسد و توی عوالمی نیست که بخواهد آثار و نوشته هایش را منتشر کند، اتفاقا حتما باید بنویسد و به هیچ وجه در این زمینه کوتاهی نکند. چرا که روزانه نویسی، مثل یک فانوس دریایی، چراغ راهی می شود برایش که خودش را در کورانهای سخت زندگی و پیچیدگی های احساسی، بتواند به راحتی پیدا کند.

پ ن: این پست را تقدیم می کنم به همه همراهان با وفای دلگفته ها در تولد 17 سالگی آن.

بگیرید دزد بیشرف را

دوشنبه 11/11/1400 (چه تاریخی) بعد از چند روز مریضی و دوری از دانشگاه، گفتم سری بزنم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی بدهم. ساعت 17 رسما کم آوردم و ضعف شدید گرفتم و دیگر مغزم از کار افتاد. هوا سرد بود و راه افتادم سمت خانه که ساعت شش و نیم رسیدم. یک ساعت و نیم در ترافیک با آن حال.

قرار بود که نصاب قفل در ورودی بیاید. ساعت حدود هفت و نیم بود که دیدم “آ” زنگ خانه را زد و سراسیمه گفت که آقا محسن بیاید پائین کارتون دارم. شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده و بگی نگی اسم کلانتری به گوشم خورد. اما فکر کردم که با نصاب قفل در مشکل پیدا کرده باشد. لباس پوشیدم و با دمپایی رسیدم دم در که دیدم کنار یک موتور وسط کوچه با کسی صحبت می کند و تا من رسیدم طرف شروع کرد به فرار که با “آ” دنبالش کردیم. رفت توی خیابان و من با دمپایی و نفس بریده از بیماری به شدت می دویدم. پیچید توی کوچه پائینی که شروع کردم به داد زدن که آن دزد بیشرف رو بگیرید. بگیرید بی همه چیز دزد رو و چنان قدرتی در دویدن گرفتم که از “آ” جلو زدم و وسط کوچه تقریبا بهش رسیدیم. طرف هم که معتاد بود خواست پلتیک بزند و دور بزند ما را که یک جایی کنار دیوار گیرش انداختیم. خیلی مراقب بودم که چاقو یا سلاحی نکشد و با احتیاط به سمتش هجوم بردم. همینطور از همدستش می ترسیدم. تا بهش رسیدم نمی دانم کدام حرکت کنگ فویی جوانيها از کجا در ذهنم زنده شد یا حرکات جوجیتسویی که فرزاد هر شب رویم اجرا می کند که دستش را پیچاندم و کلاه هودیش که زیر کاپشن پوشیده بود را گرفتم و احتمالا زیر زانویش زدم و طرف خوابید زمین. زانویم را گذاشتم روی گردنش و دستم را روی بیخ گوشش و کمی فشار دادم و طرف از دست و پازدن افتاد. گفتم آرام باش بیشرف. بلندش کردیم و “آ” دست راستش و من همچنان دستش را پیچانده از پشت و کلاهش را سفت گرفته بودم. التماس می کرد که دزد نیستم و اشتباه می کنید. من آمده بودم رفیقم را ببینم. مردم جمع شده بودند و یک آقایی هم بود که خیلی حرف می زد. گفتم زنگ بزن 110. و طرف را آوردیم سمت کوچه خودمان. یکی دوبار دیگر به یارو گفتم و دیدم خبری نیست. فکر کردم همدستش باشد و حواسم بهش بود. فرزاد را بین جمعیت دیدم و گفتم گوشیم را از جیبم در بیاورد و زنگ بزند 110. آوردیمش جلوی پارکینگ. جمعیتی جمع شده بود. طرف شروع کرد به زبان ریختن. رنگش پریده بود و اعتیاد از تمام وجودش می بارید. زبان می ریخت که ولم کنید بروم. خانمم پا به ماهه. زن و بچه دارم. دستتون رو ماچ می کنم. گفتم آن وقت که دوچرخه ها را می بردی باید فکر این را می کردی. هی حرف می زد و تقلا می کرد که دستش را رها کند. در گوشش گفتم امیدوارم که دزد نباشی و دوست ندارم که باشی ولی شانس توست که گیر افتادی. ببین، الان آنقدر اعصابم از جاهای دیگر خرد است که اگر غلط اضافه کنی هم کاری دست تو می دهم و هم خودم را گرفتار می کنم. آرام باش و هیچ نگو.

شايد سوال پيش بيايد که اين حجم از خشونت و عصبانيت شما از کجا آمده؟ روز سه شنبه 23 آذر 1400 ساعت هشت و ربع صبح آقای آ زنگ زد که دزد دوچرخ ها رو برده. صبح که آقای م مي رفته گفته که در باز بوده. زنگ زديم 110 و آمد و صورتجلسه کرد که بعد من با اينکه کلاس داشتم رفتم کلانتري و تشکيل پرونده داديم. دلم از اين مي سوخت که تازه هفته پيش 400 هزار تومان خرج زين و دنده و دسته ترمزهاي دوچرخه کرده و فقط يک دور با آن زده بودم و فرزاد هم يکبار سوار شده بود. تازه آن وقت داغمان تازه تر شد که رفتم دوچرخه فروشي و ديدم که قيمت دوچرخه 26 از هفت ميليون شروع مي شود.

روز جمعه آ گفت که ساعت 9 خانمم يک نفر را ديده و "ز" هم ديده بود که با يک دسته کليد و چندتا سيم با در آپارتمان روبرويي ور مي رفته و چند دقيقه بعد از آيفون ديده که داشته از حيات ما خارج مي شده. يعني در را بدون اينکه ما بفهميم باز کرده و آمده و شناسايي کرده يا چيزي که بتواند ببرد را نديده و خارج شده. اينقدر وقيح و آرام و نترس شده اند دزدها. هر چند که گفتند قد و قواره اش با اين فرق داشته. ولي خب شايد همدست يا راه بلد بوده و آمار به اينها مي داده. به همين خاطر 750 هزار تومان روز يکشنبه داديم و قفل ضد سرقت گرفتيم و 250 هزار تومان هم براي نصبش که گارانتي آن از بين نرود. همان جمعه هم “آ”، يک زبانه که پشت در بازکن مي افتاد هم براي در پارکينگ و هم در ورودي درست کرده بود که از بيرون باز نمي شدند.

در آن حين که منتظر پليس بوديم، “آ” گفت که توي پارکينگ منتظر نصاب قفل بوده که صداي ور رفتن با قفل در پارکينگ را مي شنود. فکر مي کند که همسايه است که مي خواهد بيايد توي پارکينگ ولي مي بيند خيلي طولاني شد و کسي نيامد و با توجه به سابقه ذهني اين چند روزه شک مي کند و از در ورودي مي آيد بيرون که مي بيند اين يارو که اسمش "م ح زاده" (متولد 1354) است دارد با در ور مي رود. مي پرسد اينجا چه مي کني که مي گويد منتظر رفيقم هستم که در آپارتمان بغلي است اما نمي دانم چرا مي خواسته از پارکينگ ما برود به ساختمان بغلي به ملاقات دوستش.

دو بار دیگر به پلیس زنگ زدیم. در این بین هی می گفت که دست راستم پلاتین تویش هست. بگذارید بشینم. دستم را ول کنید کاری نمی کنم. اما رهایش نکردیم. فکر کردم یا در می رود یا می خواهد چیزی از جیبش در بیاورد. حتي ممکن است چاقويي يا سلاحي بکشد و خطرناک باشد. ملت هم آمده بودند از زن و بچه و بزرگ به محاکمه و لعن و نفرینش.

خلاصه ماشین پلیس رسید و یک پلیس موتورسوار. سروان اول از پشت دستبندش را زد و گفت بگذارید جلوی نور بازرسی اش کنم. از جیبش یک چاقوی میوه خوری تیز، یک گوشی درپیت و یک چیز مستطیل که کمی برآمدگی داشت درآورد که نفهمیدم چه بود. فندک نبود اما چیزی شبیه آن بود احتمالا برای کاربردی دیگر. به ما گفت که شاکي کيه و يک کارت ملي از من گرفت و گفت بيايد کلانتري. بعد هم گفت متهم ديگري را هم بايد ببريم و اگر مي شود به ما کمک کنيد و يک نفر موتورش را بياورد. قرار شد "آ" موتور را بياورد اما يک سرباز گفت من مي آورم و يک هندل زد که ديد موتور يکسره است و روشن شد. متهم هم مي گفت اين موتور رفيقمه. بذاريد همينجا باشه خودش مياد و مي بره.

در اين ميان به فرزاد گفتم يواشکي از دزد و ابزارهايي که ازش گرفتند عکس بگيرد. چند ثانيه بعد سربازي آمد و گفت که چرا عکس گرفتيد؟ عکسها را پاک کنيد. ما هم پاک کرديم اما در قسمت حذفيهاي گوشي باقي ماند.

ساعت 8 و ده دقيقه شب او را بردند و "آ" مجبور بود بالاي سر نصاب قفل در بماند که در آن شلوغي داشت با فرز سر و صدا مي کرد و با در ور مي رفت. من با خانمِ همسايه بالا رفتيم کلانتري هفت حوض. گفتم توي اين فصل و اين ساعت مردم مي آيند هفت حوض براي خريد و تفريح، حالا ما براي کلانتري و دزدي بايد بياييم.

در کلانتري ديديم که روي صندلي نشسته است. همان سرواني که آمده بود از ما سوال کرد و گز”آ”ي با خط خرچنگ غورباقه نوشت که فکر نکنم خودش هم بتواند بخواند. بعد هم افسر تحقيق فرمي داد که تکميل کرديم و سوالاتي مثل اينکه معادل ريالي سرقتي که کرده چقدر بوده؟ کلي هم علاف ثبت پرونده شديم و ساعت 9 و نيم خلاص شديم و آمديم خانه. افسر هي مي پرسيد يعني آن همه همسايه که مي گفتند ازشان دزدي شده، هيچ کدام نيامده اند؟ گفتيم مي ترسند و...

کلانتري خودش آدم را به وحشت مي اندازد. به رئيس کلانتري و سربازها و افسرها همه گفتيم که اين ما را مي شناسد و بعدا نيايد براي انتقام. همه گفتند مگر شهر هرت است و الان جوري آدمش مي کنيم که از اين غلطها نکند. ما هم کمي دلگرم شديم اما ته دلمان همچنان نگران بود و هست.

ساعت 8 صبح سه شنبه قرار بود کلانتري باشيم و يک ربع به هشت به همسايه ها زنگ زدم که هر کدام گفتند نمي توانند بيايند. رفتم کلانتری و بعد از کلي سر دواندن و جواب سربالا دادند و بي احترامي، گفتند که رفته دادسرای 15. اگر دوست دارید بروید و اگر هم نمی خواهید نروید. کلا جواب درست درمانی نمی دهند و هر چقدر پرس و جو کردم مثل آدم نگفتند که کجا برو. رفتم پيش رئیس کلانتری که سرهنگ دو بود و او هم گفت که بله به خاطر کار خلاف و اشتباه شما مامور من الان رفته بازداشتگاه و سر بسته گفت که مامور ضابط 110 حق دستگیری نداشته باید مامور شیفت پاسگاه دستگر می کرد که نفهمیدم منظورش چه بود. بعد هم که یکی دو سوال پرسیدم، با عصبانیت و بی ادبی تمام گفت بیرون باشید و کار مهمتری دارم. بعد هم افسری گفت که لازم نیست شما دادگاه باشید و بعد هم پیامک آمد که پرونده ارجاع شده. دیدم کلانتری داره یک کسری هم پای ما میاره و طلبکار شدند که چرا دستگیرش کرده ایم.

يک پيامک آمد که پرونده شما به شماره 140068920006944539 و شماره بايگاني 00018421به شعبه11 دادياري - ناحيه 15 تهران ارجاع شد. در صورت نياز به حضور، ابلاغ خواهد شد.

برگشتم خانه و جلوي در منتظر بودم که بچه ها بيايند برويم بانک، ديدم يک پسر بچه هفت هشت ساله از پنجره خانه روبرويي تا کمر خم شده و چشم از من بر نمي دارد. دیدم دقیقا مثل آن پسربچه انیمیشن خانواده شگفت انگیز یک است که همیشه روی دوچرخه به آقای شگفت انگیز خیره می شد. احتمالا فکر کرده اين چه هيولاييه که هر چي اون بدبخت دزد مادر مرده بهش التماس کرد، ولش نکرد بره...

در ارتفاع چند هزار پایی

تا حالا اینجوری بوده که هر وقت رسیده ام زیر شکم هواپیما که سوار آن شوم، حتما نگاهی متعجب و تحسینگر به آن انداخته ام و دوباره این فکر به ذهنم هجوم آورده که آیا سایر اختراعات بشر با این دردانه برابری می کند؟ آخر فکرش را بکنید، آدمی که اگر خودش را بکشد و قهرمان المپیک بشود، فقط می تواند نهایتا ده متر بپرد. حالا کاری کرده که ده ها کیلومتر بالاتر از سطح زمین به پرواز درآید. آخرین باری که می خواستم سوار هواپیما بشوم وقتی رسیدیم به بالای پله ها و با همکارم برای ورود تعارف کردیم، یکباره گفت چقدر اینجا کنار در ورودی برچسب زده اند. نگاه کردم و دیدم برچسبهای پلمپ است که نیروهای حراست ادارات در جاهای مختلف می چسبانند. یکباره و ناخودآگاه به همکارم گفتم برچسبهای تخلیه چاه که روی در خانه ها می چسبانند به اینجا هم رسیده و به طرز خجالت آوری شاهد انفجار خنده ایشان در مقابل روی مهماندار و مامور حراست پرواز جلوی در بودیم. در چند هفته گذشته با دو نفر برخورد کردم که می گفتند تا حالا سوار هواپیما نشده اند و این ماجراها من را به فکر انداخت که چه خاطراتی از پروازها دارم؟

اولین چیز مرتبط با هواپیما که به ذهنم می آید، کارتهای بازی دهه شصت بود که سرگرمی مهمی برای ما به حساب می آمد. کارتهای ماشین، موتور، فوتبال و هواپیما. روی کارتها یک عکس بود و زیر آن مشخصاتی نوشته بود که وقت بازی کسی روی نوشته ها را می گرفت و باید با دیدن عکس مشخصات آن را می گفتی. هواپیماهای میراژ فرانسوی، میگ روسی، بمب افکن ب  52 و آواکس جاسوسی را خوب به یاد دارم.

وقتی سال 1364 پدربزرگ و مادربزرگم رفتند مکه و با یک تلوزیون رنگی 14 اینچ سانیو و قوطی های خالی نوشابه خارجی و موز و پرتغال وسط تابستان برگشتند، یکی از شیرین ترین قسمتهای صحبتهایشان سوار شدن به هواپیما (طیاره) و اصول و رموز آن بود.

و از همه مهمتر، دایی بزرگم که همافر آمریکا رفته نیروی هوایی بود و در دهه 1360 در پایگاه نوژه همدان زندگی می کرد و کارش هم سیمیلیتور (شبیه ساز) هواپیمای اف 4 و بعدها اف 14 بود. با پسرخاله ام مجتبی برای آن عکسهایی که کنار جتهای جنگی یا پشت رل هواپیما گرفته بود می مردیم. وقتی تابستانها به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان می رفتیم، عاشق بلند شدن و نشستن پر سر و صدای هواپیماهای جنگی و دیدن آنها از دور و روی باند بودیم.

اما همه این ها پیش زمینه های نظری بود و هیچ وقت یک هواپیمای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. شاید نزدیکترین دیدارم با هواپیما به روز 12 بهمن 1365 بر می گشت که ساعت 15.40 عصر هواپیماهای عراقی شهر ما تویسرکان را بمباران کردند و با کمال تعجب وقتی از مدرسه مان در دامنه تپه که مشرف به شهر بود بیرون آمدیم دو جنگنده عراقی را دیدیم که خرامان خرامان و بدون هیچ استرسی از روی شهر رد می شدند و بسیار به ما نزدیک بودند.

اولین بار، حدود 19 اسفند 1371 بود که سوار هواپیما شدم. یک اتفاق عجیب و غریب و تا ابد به خاطر ماندنی. دانشجوی دوره کارشناسی در دانشگاه فردوسی مشهد بودیم و چند ماه در مرکز فنی و حرفه ای شهید منتظری مشهد کار فهرستنویسی کرده و در رادیو مشهد هم مطلب نوشته بودیم و پول جمع کرده بودیم یعنی حدود 20 هزار تومان. حالا تصمیم داشتیم که برای اولین بار با هواپیما به سفری برویم. عبدالرسول خان خسروی، دوست خوب و خون گرم دَیِری قرار بود میزبان اول ما باشد. بلیط پرواز از مشهد به مقصد بوشهر را به مبلغ 1700 تومان (هفده هزار ریال) خریدیم. با افشین و منصور و رسول با تمامی هیجانات یک جوان 20 ساله ای که تا حالا هواپیما ندیده سوار پرواز شدیم. همه چیزش برایمان جذابیت داشت و سراسر هیجان بود. افشین و رسول که قبلا هواپیما سوار شده بودند نقش راهنما را داشتند و هر چیزی را توضیح می دادند. آن پرواز خلوت هم بود و وقتی که پذیرایی تمام شد و کمی وقت داشتیم که بدون کمربند در راهروها حرکت کنیم، مثل قحطی زده های تازه به آب رسیده، شروع کردیم به همه سوراخ و سنبه های هواپیما سرک کشیدن. در گذشته بعضی چیزها جزء برند و نوستالژی های هر حرفه ای به شمار می آمد. بلیط یکی از این چیزها بود. بلیطهای هواپیما که به رنگ آبی نفتی بود و خودش کاربن داشت و باید از دفتر هواپیمایی می گرفتی را تا سالها نگه می داشتیم. توی هواپیما و پشت صندلی ها دستمالی بود که با چسب های پارچه ای نصب می کردند و آرم ایران ایر را داشت. تا جایی که صندلی ها خالی بود و کسی حواسش نبود این دستمالها را جمع کردیم و بعدا به عنوان سوغاتی به هر کس یک دانه از این دستمالها می دادیم که تا مدتها به خاطر رنگ و اندازه و آرم شرکت هواپیمایی آن را نگه می داشت. دستشویی ها هم مورد حمله و بازدید و شناسایی قرار گرفتند. خلاصه اینکه این سفر اولین باب آشنایی و هواپیما سواری بود که در آن بوشهر، دیر، شیراز و اصفهان را دیدیم.

در این سالهایی که از آن شروع سفر با هواپیما گذشته خاطرات و اتفاقات مختلفی رخ داده که برخی را اینجا می نویسم.

  • خیلی شانس: یکی از مهمترین خاطره های هوایی به سال 1383 بر می گردد. مصاحبه دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در روزهای منتهی به تعطیلات ارتحال در خراداد ماه برگزار شده بود. چند روز تعطیلی خرداد در مشهد قیامتی به پا کرده بود که نگو نپرس. من باید حتما به مصاحبه می رسیدم و فقط موفق شدم که بلیط رفت به مشهد را بگیرم و بازگشت را سپرده بودم به تقدیر. بعد از مصاحبه راهی فرودگاه شدم که چشمتان روز بد نبیند. خانواده هایی که دو شبانه روز در فرودگاه بودند و از این دفتر هواپیمایی به آن لیست انتظار و ... در حرکت بودند. روی قطار و اتوبوس هم اصلا نمی شد حساب کرد. خلاصه اینکه شب را در فرودگاه به انتظار گشایشی به صبح رساندیم. حدود ساعت 6 صبح بود که کلافه و ناامید رفتم طبقه دوم فرودگاه مشهد که دوری بزنم و شاید صبحانه ای بخورم. خسته و کلافه از بیخوابی شب گذشته، داشتم در و دیوار را نگاه می کردم و وارد رستوران آن طبقه شدم. آقای جوانِ نسبتا چاقی با تیشرتی رنگ و رو رفته و کثیف و موهای ژولیده داشت تند و تند لقمه های بزرگ می گرفت و دو میز با من فاصله داشت. تنها مشتری های رستوران هم ما دو تا بودیم. پرسید شما هم مسافر تهرانید؟ با کلافگی گفتم بله. گفت بلیط می خواهی (با لهجه مشهدی)؟ گفتم بله و مشغول کارم شدم. گفت برو آنجا جلوی کانتر بگو آقای رجبی گفته بهت بلیط بدهند. متعجب از اینکه چطور جرات می کند مسخره ام کند، نگاه عصبانی به او انداختم. متوجه شد و با همان لهجه خفن گفت: نگران نِبِش یره و برو بلیطت رِ بیگیر. چنان مطمئن این را گفت که گویی مسحور شده باشم و البته مثل غریقی که به هر پر کاهی چنگ می زند، تشکر کردم و رفتم به سمت کانتر. قیامتی بر پا بود که اصلا نمی شد با مسئول آن صحبت کرد. به سختی به ایشان منتقل کردم و آقای کانتر هم با بی تفاوتی نگاهی به من انداخت و انگار نه انگار. همانجا ایستاده بودم و عصبانی و گرسنه به عالم و آدم فحش می دادم که چرا مسخره این بابای یک لا قبا شده ام. یکباره دیدم آن آقا بعد از صبحانه اش دارد می آید طرف کانتر و من هم آمده بودم که دق و دلی این مصیبت را سر او خالی کنم. وقتی رسید بهم گفت چرا اینجایی و بلیطت را نگرفتی. عصبانی تر از آن بودم که چیزی بگویم که دیدم دستش را گذاشت روی کانتر و از روی غلطک بار پرید آن طرف کانتر و گفت اسمت چیه که تعجبم چند برابر شد و این سوال که ایشان کی هستند و چه کاره اند؟ یک کاغذی نوشت و دست من داد و گفت برو از گیت رد شو. پولش را بعدا میگیریم. مردد بودم و متعجب و آنقدر مستاصل که حاضر بودم دو برابر بدهم اما مطمئن باشم که این بلیط است و می تواند مرا برساند. با همان تردید و گویی خواب می بینم رفتم و از گیت رد شدم و بدون کارت پرواز منتظر نشستم. زمان سوار شدن این آدمهای خوشبخت که من همچنان مردد بینشان بودم، آن آقا جلوی گیت ایستاده بود و روی یک کارت باطله پرواز شماره ای زد و به من داد و گفت می شود 20.000 تومان. قیمت بلیط در آن زمان حدود 18000 تومان بود. پول را دادم و مشکوک سوار اتوبوس شدم و در هواپیما دیدم که جایی ته هواپیما دارم که گویی جای مهماندار است. می ترسیدم که الان هر لحظه پیاده ام کنند. اما جای مهماندار نشستم و در کمال ناباوری دیدم که هواپیما بلند شد و به سلامت هم در تهران به زمین نشست. هنوز هم نمی دانم چه شد و این آقا چه در من دید و کائنات چه بازی ترسیم کرده بود که در آن قیامتی که خیلی ها تا سه روز نتوانستند به وسیله ای دست پیدا کنند، من توانستم به سلامت به مقصد برسم؟
  • حالا وقت داریم: برای نشستی یک روزه رفته بودم اهواز. همان شب هم باید با پرواز 11.20 شب هواپیمایی آسمان بر می گشتم. تا ظهر نشست و جلسه بود و بعد از ظهر را گفتم که سری به دوستان و همسایگان قدیم اهوازی بزنم. در آنجا کلی خاطره بازی و مهمانی و دور همی بود و خوش گذشت. حدود ساعت 9 به دوستمان گفتم که برویم فرودگاه و ایشان هم بیخیال گفتند که حالا که خیلی زوده و وقت داریم. از جاده ساحلی می اندازیم و می رویم و حداکثر 20 دقیقه است. یک ساعت به سرگرمی گذشت که دوباره مشوش شدم و گفتم که اگر می شود برویم که جا می مانیم و دوباره همان ماجرا. فکر کردم چون خودش شاغل نیروی انتظامی است حتما روابطی دارد که می تواند مرا از گیت رد کند و مشکلی نیست. خلاصه اینکه ساعت 11 حرکت کردیم و راس 11.20 دقیقه شب فرودگاه بودیم. گفت دیدی گفتم به موقع می رسیم. به گیت که رسیدیم و گفتند که کانتر و گیت بسته شده و دیگر نمی شود سوار شد، تازه متوجه شدم که دوستمان فکر می کرده مثل اتوبوس است و همان دقیقه می آیی و سوار می شوی و تازه تا مسافر بزند و حرکت کند هم نیم ساعتی وقت هست. گفتند اولین پرواز مال شرکت نفت است که ساعت 5صبح می رود. مجبور شدیم برگردیم و شب را بخوابم. ولی دیگر خانم نشدم. ساعت 3 نیمه شب بیدارشان کردم که برویم فرودگاه و این را از دست ندهیم. اتفاقا پرواز با هواپیمایی شرکت نفت به عنوان اولین تجربه خیلی خوب بود به ویژه پذیرایی مفصلی که کردند. یک بسته دادند که هر چه خوراکی قابل تصور بود در آن گنجانده شده بود.
  • نوشتن در هواپیما: یکی از جذاب ترین قسمتهای سفر بخش نوشتن در مسیر است. در هواپیما اگرچه مسیر کوتاه است اما عجیب می طلبد که آدم چیز بنویسد. به همین خاطر همیشه یک بسته کاغذ و خودکار و احتمالا هدفن برای خلاصی از مزاحمت دیگران همراه دارم. اتفاقا در مقابل چشمان متعجب دیگران گویی مغز آدم بهتر کار می کند و خیلی از یادداشتهای مختلفی که منتشر کرده ام را در همین سفرها و در هواپیما نوشته ام.
  • دستفروش در هواپیما: یکی از عجیب ترین صحنه هایی که در هواپیما دیدم در شرکت هواپیمای رایان ایر بود که مسیر ورشو به ورتسلاو را در لهستان می رفتیم. این هواپیمایی های خطوط داخلی اروپا گویی پذیرایی ندارند اما یک خانمی با میزی مثل آنها که در استادیومها ساندویچ تخم مرغ می فروشند گردنش می اندازد و می آید و در راهرو حرکت می کند و تبلیغ اجناسش را می کند و هر کس بخواهد می خرد. اما قیمتهایش هم به همان مقدار که از سطح زمین پرواز می کنیم و بالا می آیی، بالا می رود و تا بخواهی گران است.
  • خواب فرودگاهی: بودن در فرودگاه ها و بیتوته کردنها خود حدیث مفصلی است. باید حسابی برای خودت برنامه داشته باشی و الا حسابی کلافه می شوی. می خواستیم برای ماموریتی به یاسوج برویم و من از دفاع پایان نامه ای در مشهد بر می گشتم. پرواز ساعت حدود 1 نیمه شب به زمین نشست و هر چه فکر کردم که بخواهم بروم منزل و دوباره بیایم نمی شود. فرودگاه شرایط خواب را فراهم کردم که ساعت 5 صبح سوار شده و حرکت کنم. غافل از اینکه خواب ناز فرودگاهی به هر تشک و بالش پر قویی می چربد و وقتی چشم باز کردم دیدم که هواپیما پریده و ساعت من هم زنگ نزده یا شاید هم زده ولی متوجه نشده ام و پرواز بی پرواز.
  • شطرنج: برای راه اندازی فهرستگان جهاد کشاورزی رفته بودیم سیستان و بلوچستان. در برگشت با تاخیر هواپیما در فرودگاه زاهدان مواجه شدیم و سرگردان بودیم. احمد یوسفی که آن زمانها خیلی عشق شطرنج داشت گفت که برویم نمازخانه و شطرنجی بزنیم. حسابی گرم بازی بودیم که یکی از اهالی محلی که آمده بود نماز بخواند با دیدن شطرنج آن هم در نمازخانه خونش به جوش آمد و شروع کرد به بلوچی ناسزا گفتن و داد و بیداد کردن. ما که هوا را پس دیدیم مهره ها را برچیدیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم
  • فرست کلاس: مراسم بزرگداشت دکتر فتاحی با عنوان گوهر ماندگار در مشهد بود. افراد زیادی می خواستند بیایند از جمله خانم انصاری و رویا مکتبی و داریوش علیمحمدی و مهشید سجادی و ... وقتی من می خواستم بلیط بگیرم نمی دانم چطور شد که ظرفیتها پر بود و دیگر هم پروازی نبود و من مجبور شدم که فرست کلاس بگیرم. همه با هم سوار شدیم و وقتی دوستان جای مرا در فرست کلاس دیدند هجوم شوخی و متلکها بود که به سویم روانه شد. هوا برفی و سرد بود و گفتند که مشهد هم برف می بارد. یکبار سوار شدیم و هنوز حرکت نکرده پیاده مان کردن و گفتند باید شرایط مساعد شود. به خاطر تاخیر زیاد یک پذیرایی در فرودگاه کردن و بالاخره حدود ساعت یک نیمه شب سوار شدیم. هواپیما خرم و خندان حرکت کرد و رفت و بساط پذیرایی آوردند. ما هم صابون به دلمان زده بودیم برای پذیرایی فرست کلس که ناگهان خلبان اعلام کرد شرایط جوی نامساعد است و بر می گردیم. ما در حسرت پذیرایی مانده روی میز فست کلس به فرودگاه برگشتیم. این رفت و برگشتها باعث شد که دوستان منصرف شدند و برگردند. اما من مصر بودم که هر طور هست خودم را به مشهد برسانم. در آن سرما از این دفتر به آن دفتر و از این لیست انتظار به آن یکی خلاصه جایی را در پروازی از ماهان برای صبح پیدا کردیم و خودم را به مراسم رساندم. فکر می کنم آن آخرین برف جدی و بالاتر از نیم متری بود که مشهد به خودش دید.
  • حتی پول خردها: سال 1376 بود و برای پروژه کتابخانه مجتمع آیت الله رفسنجانی که وابسته به ریاست جمهوری آن وقت بود به رفسنجان رفته بودیم. سه روز را در ماه رمضان و شبانه روزی کار کردیم. یک جوری شد که عید فطر جابجا شد و ضروری شد که ما به تهران برگردیم. رفتیم بلیط را عوض کنیم و گفتند که در همان دفتر تهران قابل عودت است و اگر می خواهید بلیط جدید بگیرید. تمام پول خردهای جیبمان و هر چه داشتیم را رو کردیم و آخرش به قیمت سه بلیط تهران نرسید. مهندس کلانتری هم که میزبان ما بود تلفن منزلش را جواب نمی داد (هنوز موبایل نبود). همینطور مانده بودیم چه کنیم. به فکرمان رسید از هتل قرض کنیم. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم که خود مهندس کلانتری آنجا نشسته است. متعجب پرسیدیم چه شده و مگر از ماجرای ما خبر دارد؟ قضیه از این قرار بود که روز قبل لپ تاپ قدیمی را آورده بود که ما روزآمد کنیم. فلاپی دیسکهایی که ویندوز جدید نصب کرده بودیم ویروسی بود و کل لپ تاپ ویروسی شده و بچه اش نتوانسته بود بازی کند و دادش در آمده و او را روانه هتل ما کرده بود. معجزه ای شد که پول بلیط را داد و لپ تاپ را ویروس کشی کردیم و تحویل دادیم.
  • تفنگ: وقتی اهواز بودم فرزاد 4 ساله بود و عاشق تفنگ. به قول خانمم بیشتر از کلانتری تفنگ و تجهیزات نظامی در کمدش بود. رفته بودم گرگان برای کارگاهی برای کتابداران دانشگاه علوم پزشکی گلستان. در برگشت برای فرزاد یک تفنگ سوغاتی خریده بودم و خوشحال که چقدر کیف می کند در چمدان گذاشته بودم. قبل از آن هم چک کرده بودم که چاقویی یا اشیاء ممنوعه همراهم در هواپیما نباشد. جلوی گیت چمدانم را برداشتند برای بازرسی و گفتند که این تفنگ را نمی توانی ببری. هر چقدر چانه زدم که در چمدان و بار است و اسباب بازی است کسی قبول نکرد و آن را شوت کردند در سطل آشغال.
  • اضافه بار: داشتیم از فرودگاه فرانکفورت به ایران می آمدیم. چمدانم را واجد خیلی اضافه بار تشخیص دادند. کلی کتاب مربوط به نمایشگاه کتاب دانشگاه داشتیم از جمله گنجنامه که اثری نفیس و گلاسه و سنگین بود و باید به انتشارات دانشگاه برگشت می دادیم. مجبور شدیم آنها را در بیاوریم و چندتایی را به همراهان هدیه دایدم که کلی کیف کردند. بعد چون دیر شده و ما از مسیر عادی خارج شده بودیم گفتند که چمدان را ببریم و گیت دیگری تحویل بدهیم. چمدان را بردیم و آنجا ایستادیم به خداحافظی و گپ و گفت که من چشمم به گیت و مسئول آن که چمدانها را روی ریل می انداخت بود. دیدم که اصلا کاری به وزن و اینها ندارد و همه را اگر برگه داشته باشی می گیرد. همانجا دوباره چمدانها را باز کردیم و به غیر از کتابهای اهدایی بقیه را در چمدان گذاشتیم و خیلی شیک و مجلسی تحویل دادیم و مشکلی نبود. ناگفته نماند که نمی دانم این کارمان در کائنات چه اثری کرد که چمدان من یک روز دیرتر رسید و چمدان دکتر جورابچی اشتباهی رفت مکزیک و یک هفته بعد که چمدان را رفت از فرودگاه تحویل گرفت تا ده متری آن کسی نمی توانست نفس بکشد به خاطر پنیرهایی که تویش بود و خراب شده بود.
  • مهماندار ایرفرانس: پروازهای بین المللی حال و هوای خاصی دارند. یکباره خودت را در یک جهان وطن کوچک می یابی. یکی از ته ته مارسی آمده، یکی از نیویورک، دیگری می رود تورنتو، آن دیگری می رود به بارسلونا و ...در هواپیمای ایرفرانس، یک مهماندار جوان و با ته ریش که قیافه اش به عربها می خورد در هواپیما بود. شاد و شنگول. وقتی رد می شد آواز می خواند و هر چیزی را با ادا و اطوار خاص خودش به مسافرها می رساند و اگر ولش می کردی همانجا کنسرت و رقص و آوازی رسمی راه می انداخت. چیزی که محال است از مهماندارهای عصا قورت داده و خودخداپندارنده ما پروازهای داخلی ببینی.
  • جشن تولدی ماندگار: یک روز مانده بود به تولد فربد یعنی 6 شهریور. اما مهمانداران هواپیمایی قطر خوش ذوقی کردند و یکباره با کیک و آب میوه و خوراکی های متنوع دیگر به سراغ فربد آمدند و برایش جشن تولد گرفتند. کیک که نبود اما از چیزهای خوشمزه و عالی توی هواپیما و میوه هایی مثل پاپایا و لیتیچی و ... یک سینی تولد خوش آب و رنگ تهیه کرده و اسمش را هم نوشته بودند. خیلی هم ذوق داشتند و عکس گرفتند. گفتند که عکسها در وب سایت شرکت یا مجله منتشر خواهد شد. خوشبختانه چند صندلی خالی در هواپیما بود و در پروازی چنین طولانی بهترین کار نشستن و نوشتن گزارش سفر است. آن هم جایی که هر چند دقیقه یک بار یک مهماندار زیبا و خندان به سراغت بیاید و نوشیدنی یا خوردنی به تو تعارف کند یا بپرسد چیزی لازم نداری؟ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا وقتی که هواپیما سر کج کرد به سمت فرودگاه حَمَد دوحه.
  • اینترنت در ارتفاع 40 هزار پایی: این را مورد پرواز یونان به قطر نوشته بودم: اتفاق عجیب در این پرواز، وجود وای فای است که بعد از بلند شدن و رد کردن مدت امنیتی پرواز فعال می شود و می توانی وصل شوی و در ارتفاع 40.000 پایی اینترنت داشته باشی. در همانجا یک استوری از وای فای در اینستاگرام گذاشتم. دوستی آنلاین بود و گفت که چند سال پیش فیلمی تخیلی را دیده بوده و در آن فیلم در هواپیما اینترنت فعال بوده. حالا این تخیل هم به امری واقعی بدل شده.

آب جوشان، چشم سوزان

عید 1400 فرصتی دست داد تا در بهشت زهرای آرتیمان مهدی را ببینم و صحبت از همه جا شد از جمله نوشته های دلگفته ها. گفت که بخش خاطرات را بیشتر از همه می پسندد و حتی بخشهایی از آن را برای خودش یادداشت می کند یا می فرستد که دیگران بخوانند چون خودش را در آنها پیدا می کند. شاید کسان دیگری هم باشند که خودشان را در لابلای این سطور بیابند و خاطره های مستور در لایه های فراموش شده ذهنشان بیدار شود. به همین خاطر رفتم به سراغ خاطره های دیگری از گذشته های حدود سه دهه پیش.

******

راه پله اش فقط به اندازه عبور یک نفر جا داشت. با پله های بلند و زیادی که می رفت داخل یک هشتی که سمت راستش، منطقه اسمشو نبر بود و مستقیم یک راهرو بزرگ بود که ختم می شد به محوطه رختکن با حوض وسطش و پنج حجره برای عوض کردن رختها. سرزمینی پر از خاطره و آدمها و دیدارها و اتفاقات جورواجور.

در آبادی ما و در دهه 60، حمام خانگی داشتن، به معنای مرفه بی درد بودن و پشت پا زدن به آرمانهای جمعی روستا و خروج از یکدستی و یکپارچگی جمعی بود. به همین خاطر خیلی از کسانی که وسع مالی مناسبی داشتند و از فرهنگ لازم هم برخوردار بودند، جرات نمی کردند در خانه خودشان حمام درست کنند. روستا دو حمام داشت. یکی در محله پائین و دیگری در محله بالا. حمام عمومی محله پائین، با همان راه پله ترسناکی که وصف آن رفت شروع می شد. در مصلای پائین و روبروی آن درخت توت خیلی قدیمی و خیلی قطور که شاید سنش به بیش از 200 سال می رسید قرار گرفته بود. در کنار مسجد معروف مصلا. دری نرده ای داشت که وقتی شیف حمام تمام می شد قفلش می کردند. حمام از ساعت حدود 4 صبح باز می شد و مردانه بود تا ساعت 8. از 8 تا 13 زنانه بود و دوباره از ساعت 16 باز می شد برای مردان تا ساعت حدود 8 شب (اگر اشتباه نکنم). وقتهایی هم که حمام خراب می شد مثلا سوخت نداشت یا پمپش خراب بود، پشت بلندگوی آبادی اعلام می کردند که حمام خراب است. آن وقت اگر حمام محل بالا خراب نبود باید می رفتی آنجا که البته چندان دلچسب نبود. چون رقابت و متلک گویی و شیطنتهای بچه مدرسه ای و سایر ضدیت های نرم بین بچه های دو محله برقرار بود. هر چند حمام محله بالا داغ تر بود اما فضای آن کوچک تر و غریب هم بود.

وارد محوطه رختکن که می شدی، حجره هایی با گچ سفید و سقف قوسی وجود داشت که طاقچه هایی هم در برخی از آنها بود و یک فوم پلاستیکی هم کف آن انداخته بودند که همیشه خدا خیس بود و امان از وقتی که حواست نبود و جورابت را آنجا پایت می کردی و می خواستی بروی بیرون. همه لباسها را در می آوردند و در بقچه می گذاشتند و همانجا کنار یکی از حجره ها یا در طاقچه می گذاشتند. آنقدر امنیت بود که برخی هم لباسها را به رخت آویز می زدند و وارد حمام می شدند. جوانهای روستا که به شهر رفته بودند و اساسا به همه می گفتند سوسول، وقتی می آمدند با خودشان ساک می آوردند.

در خود حمام هم سه حوض وجود داشت که بالای آن یک شیر آب داغ بود که می بایست از حوض آب سرد با تاس آب بیاوری و بریزی تا آبش ولرم و قابل استفاده شود (خدایی تکنولوژی شیر مخلوط خودش یک نعمت بزرگ به حساب می آید که آن وقتها چندان عقلی برای استفاده از آن و کم کردن عذاب نبود). اگر شانس می آوردی و کنار یکی از حوضها خالی بود و می نشستی کنار آن گویی که بر مسندی سلطانی تکیه زده ای و می توانستی با خیال راحت به شستشوی خودت بپردازی. البته اگر شانس می آوردی و بزرگتری یا پیرمردی سر نمی رسید و آب را داغ و جوشان نمی کرد یا کس دیگری آن را سرد نمی کرد.

حمام برای خودش رسم و رسومات نانوشته ای داشت. مثلا وقتی که می خواستی کیسه بکشی باید از حوض جدا می شدی و در جایی که مزاحم شستشوی دیگران نشوی به کیسه کشیدن مشغول شوی. حمام دلاک نداشت و خود مردم بر اساس دوستی و شناختی که از هم داشتند، و البته به نشانه احترام پشت هم را کیسه می کشیدند و لیف می زدند. اگر می خواستند کسی را خیلی احترام کنند، او را مشت و مال می دادند.

آن سالنِ سمت راست هشتی که بعد از راه پله ورودی حمام به آن می رسیدی و خیلی ها هنوز هم نمی توانند به آن فکر کنند، مرده شورخانه آبادی بود. یک سالن نسبتا بزرگ، سرد و بی روح با سیمان سفید و سقف گنبدی که یک سنگ سیمانی به طول دو متر و ارتفاع حدودا نیم متر وسط آن بود و مرده را روی آن می گذاشتند و می شستند. روزهایی که کسی می مرد از رفتن به حمام وحشت داشتیم. چرا که هم شلوغ می شد و هم باید از جلوی مرده شور و مراسم شستشوی میت رد شوی که مو به تن آدم سیخ می کرد. هر وقت هم که از آنجا رد می شد و یاد اینکه چه کسانی را روی آن خوابانده و شسته اند، وحشت به تنت می انداخت.

یک حمام نمره هم در کنار حمام عمومی بود که معمولا ماه رمضان از بعد از افطار تا سحر باز بود یا وقتهایی که حمام اصلی مشکل یا تعمیرات داشت گاهی از آن استفاده می کردند که خیلی کوچک و محدود بود. انگار زاپاسی برای حمام اصلی بود.

ما به طور معمول هفته ای یکبار و آن هم عصر پنجشنبه که مدرسه تا ظهر بود به حمام می رفتیم و تقریبا دو ساعتی در آنجا بودیم. اگر به هر دلیل پنجشنبه نمی توانستی بروی، باید زجر و عذاب بیدار شدن ساعت 4 یا 5 صبح را تحمل کنی و البته آب داغ و کیسه های زبر و شستشوی خشونت بار بزرگ ترها که اغلب صبح ها به حمام می رفتند. تابستانها که مردم توی باغ و صحرا بودند کمتر به حمام می آمدند و در رودخانه به امورات نظافت می پرداختند. به همین خاطر، یک جایی در رودخانه که زیر بیشه پدر بزرگم بود معروف به حمام بود. تابستان جلوی آب را می بستند و یک گودی بود که هم بچه ها در آن شنا می کردند و هم برخی بزرگترها از جمله پدر بزرگم و چند پیرمرد دیگر بدون هیچ مانع و سانسوری در همانجا حمام می کردند و زحمت آمدن به روستا و حمام رفتن را نمی کشیدند.

قبل از دوران ما این حمام به صورت خزینه بود که خب خدا را شکر در زمان ما به حمام مدرن و دوشی تبدیل شد. سوخت آن نفت سیاه بود. یک مخزن در ابتدای آبادی ساخته بودند و با تانکر توی آن نفت سیاه می ریختند و حمامی باید با الاغ و پیت حلبی این نفت سیاه را به مخزن حمام می رساند. یک کار سخت و با کثیف کاری فراوان. همیشه خدا کوچه پس کوچه ها نفت سیاهی بود که اگر پایت روی آن می ماند و حواست نبود تمام خانه و زندگیت به کثافت کشیده می شد.

حمام یکی از جاهایی بود که مردم با هم حرف می زدند و فضایی مثل تلگرام یا اینستاگرام برای رد و بدل کردن اخبار و حرفها بدون محدودیت بود. چون در جاهای دیگری مثل مسجد همه نمی توانستند و نمی شد به راحتی حرف زد اما اینجا یک رهایی خاصی وجود داشت. دیگر اینکه زندگی اجتماعی و تحمل و مدارا با دیگران را در حمام می آموختی. چرا که یک مکان جمعی بود که همه می بایست در استفاده از آن با دیگران همکاری می کردند و یاد می گرفتی که خودمحور نباشی و به اندازه سهمت و صد البته با احترام به بزرگترها و پیش کسوتها در این مکان عمومی حضور پیدا کنی.

افسوس که این حمام زیبا و تاریخی که مربوط به دوره صفوی است و در تاریخ ۱۵ دی ۱۳۸۷ با شماره ثبت ۲۴۳۲۳ ، به عنوان اثر ملی ثبت شده، الان مخروبه شده و فکری به حالش نکرده اند. اغلب حمامهای شهرستان مثل حمام زرهان یا حمام سرابی با نظارت میراث فرهنگی به سفره خانه یا جاهای دیدنی بدل شده اند که بسیار هم خوب است. اما این حمام سرش بی کلاه مانده است.

**********

یکی از خاطره هایی که در خانواده همیشه وقتی از حمام نام برده می شود به آن اشاره می شود، ماجرای فرار من از حمام بوده. همه بچه ها از آب داغ و صابون حمام فراری هستند و حالا فکر کنید که هفته ای یکبار حمام باشد و اعتقاد راسخ به اینکه باید توشه یک هفته از تمیزی را حسابی بست. ضمن اینکه در مکان عمومی است و باید سریع شست و شو کنی که نوبتت نپرد. گویی در هشت سالگی با پدر به حمام رفته بودم و فصل پائیز هم بود. آن وقت به یک بار شستن سر و آب ولرم رضایت نمی دادند. دفعه اول (اصلاحا می گفتند مال اول کنایه از مالش) که سرم را شست، از بس کف به چشمانم رفت و آب داغ بود داد و بیدادم در آمد. دفعه بعد (مال دوم) هم کف توی چشمم رفت و دیگر طاقتم تمام شد و همانطور با کف روی سر و لخت و خیس، از دست پدر فرار کردم و یک سره با پای برهنه به سمت خانه دویدم. کسی هم نمی توانست با بدن برهنه از حمام بیرون بیاید و دنبالم کند و با همان هیبت خودم را به خانه رساندم و از دست آب جوش و کف و صابون و بشور و بساب حمام که آدم را کباب می کرد خلاص شدم.

 

روزمرگی‌های ده طلوع بهار

تولدم که تمام می‌شود، یکهو یادم می‌افتد که ای داد و بیداد. بهار دل‌انگیز من در گذر است و دارد تمام می‌شود. آخر میانه بهار هر سال، یعنی اردیبهشت، شدید مشغول نمایشگاه کتاب هستیم و این نمایشگاه یک بهاردزد واقعی است. به همین خاطر، هی بر می‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم که این دو ماه از بهار عزیز را چطور گذراندم. و این می‌شود که در خرداد، خاطره‌بازی و خاطره‌سازی و حسرت روزهای رفته دو چندان می‌شود که بخشی از گذران این فصل عزیز را اینجا می‌آورم تا ببینم ضرر کرده‌ام یا سود برده‌ام. اینها شمه‌ای روزمرگی‌های زندگی است که از لابه لای روزنوشته‌هایم آمده است. می‌دانید که خیلی باکلاس شده‌ام و چندماهی است که شروع کردم به روزنوشته ‌نگاری. اما افسوس که کار سختی است و به ویژه در کامیپوتر نوشتن سخت ترش می‌کند. دفتر و قلم همیشه بالای سر تخت آدم است اما رایانه باز کردن و نشستن و نوشتن وقت و حوصله ای علیحده می‌خواهد. بازهم با هر جان کندنی هست سعی می کنم که بنویسم. زندگی یک عضو هیئت علمی بینوا هیچ وقت خواب و آسایش و آرامش ندارد. هر روز باید بخوانی و بنویسی و کند و کاو علمی کنی. اما اعضای هیئت علمی هم مانند همه آدمهای دیگر روزمرگی هایی دارند که باید در کنار خواندن و نوشتن و کاویدن به نهایت نظم و ترتیب به سرانجام برسانند. جالب است که وقتی همین نوشته های خودت را نگاه می کنی، با آنکه مدت زیادی از آنها نگذشته، باور نمی کنی که این اتفاقات را همین چند وقت پیش زندگی کرده‌ای. خرداد 97 که مطلب "زندگی، چکه چکه" را نوشتم، خیلی‌ها گفتند که مشتاق مطلع شدن از زندگی روزمره دیگران هستند. من خودم هم چنین اشتیاقی دارم. اگر مثبت بین باشیم، واقعا دیدن سبک زندگی و روزمرگی های دیگران آموزنده است.

  • 1/1/98: از آنجا که برگشتیم فربد گفت برویم یک جایی. زهرا و فرزاد نیامدند. من با فربد رفتیم خانه هنرمندان که تعطیل بود. آخر آنجا نمایش‌های خیابانی دارند. اما نه در این سرما و ساعت 8 شب روز عید. زدیم و رفتیم ولیعصر و از سالماطور در میدان ولیعصر ارده سبوس‌دار سیاه خریدیم به قیمت کیلویی 45000 تومان (دو برابر پارسال). اول گفتیم برویم رستوان ایتالیایی و بعد چینی و مصری و گیلکی. بعد هم مضیف. همه بسته بودند. بعد از کلی دنبال رستوران گشتن بالاخره رفتیم سودا و پیتزا قارچ و گوشت خوردیم. توی رستوران به فربد گفتم که برنامه ات برای سال 98 چیه. گفت هیچ. بعد از مدرسه‌اش پرسیدم که کجا می خواهد برود. گفت معلومه، میرم شهید حسینی. فوتسال را هم ادامه میدهم. اما موسیقی را نپذیرفت. می گفت وقت ندارم. فربد با زهرا کمی از کتاب کشتی بمبک فرهاد حسن زاده خواندند. شب نشستم و روز نوشته ها را مرتب و تکمیل کردم. شوخی شوخی از دی ماه نوشته ام. خیلی عالی است. کاری است که سالها می خواسته ام انجام بدهم. آخرین کار امشب این بود که برای ایفلا 2019 آتن در یونان ثبت نام کنم. دعوتنامه را هم آنلاین دریافت کردم. قیمت هر روز شرکت در کنفرانس 180 یورو است که به قیمت حال حاضر یورو می شود روزی 2.700.000 تومان.
  • 2/1/98: خانه بودم و شروع کردم به نوشتن دلگفته ها. نشد که نشد. خیلی غم انگیز و وحشتناک است که نتوانی خودت را جمع کنی و بنویسی. به هر حال نشد که نشد. در گرگان سیل آمده. وحشتناک است. مقاله تحلیل کتابهای سازماندهی اطلاعات که با سعید ملک محمدی است را ویراستاری کردم و به کولنت 2019 دالیان چین فرستادم. امسال سه گزینه آتن، فلورانس و چین را داریم. ببینیم کدام می طلبد. فکر کنم گرنتم حدود 15 م ت بشود. سقف مخارج سفر کنفرانسی هم شده است 15 م ت. که البته نمی شود همه اش را خرج کنفرانس کرد و فقط تا 80 درصد را می شود خرج آن کرد. جواب ایفلا آمد و مقاله مشترک با خانم شکرزاده برای ایفلای آتن پذیرفته شد. این دختر ماه و شاهکار است. جدی، آرام و دقیق. خیلی خوب کار می کند. امیدوارم که آتیه ای خوش داشته باشد. دوچرخه را باد کردم و با دوچرخه رفتم خرید که نوید بهار و تابستان می دهد این کار.
  • 3/1/98: داشتم پیام عید می فرستادم که دیدم واقعا چندتا آدم را می شناسم. کاش می شد همه را لیست کنم. آن وقت که برای سخنرانی در اصفهان مطالعه می کردم پژوهشها نشان داده بود که آدم با 150 نفر ارتباط نزدیک دارد در زندگیش. فکر می کنم مال من خیلی خیلی بیشتر باشد.
  • 4/1/98: وقتی از ساعت سازی بیرون آمدم و خواستم سوار دوچرخه شوم، پایم از لبه جدول در رفت و افتادم توی جدول. رانم خورد به جدول. خوشحال شدم که ساق پایم نخورده والا می شکست. فیلم رهایی از شائوشنگ را می داد که دوباره نشستم و دیدمش. فیلمی معرکه است که شاید تا الان بیش از 5 بار دیده امش. فیلمی که پیامهای متفاوتی دارد. مهمترین دلیل من برای عشق به این فیلم، امید و مثبت نگری عمیقی است که در آن موج می زند. کتاب و کتابخانه وکتابدار هم که دیگر جای خود دارند. داشتم ظرف می شستم که زهرا سینی سبز بزرگ را با خیار آورد که خیار بشوید. گفتم می شویم و در این حیث و بیث بود که سینی با خیار افتاد و با تیزی گوشه خورد روی پایم که درد شدیدی گرفت به حدی که فکر کردم استخوان ریزی از گرده پایم شکسته باشد. پمادی روی آن زدیم و خوابم برد. نمی دانم چه مرگم شده. نوشتن برایم شده عذاب عظما. نمی توانم خودم و افکارم را جمع و جور کنم که دلگفته ها را روزآمد کنم. خیلی سخت و غم انگیز شده این مساله. باید با هر جان کندنی که شده نوشتن را دوباره در خودم زنده کنم. باران هم شروع شده. هواشناسی از روی گوشی خیلی عالی شده. پیش بینی کرده بود که 30 درصد احتمال بارش برای حدود ساعت 7 شب داریم. همین هم شد. کمی از کتاب "انسان خردمند" را خواندم. باید سرعت بیشتری برای خواندن داشته باشم.
  • 5/1/98: هنوز هم نوشتن مانند یک کوه سخت و سنگی است برایم. نمی شود این دلگفته های عزیز را روزآمد کرد. خیلی مسخره است که آدم به چنین حالی دچار می شود. اخبار سیل می آید. علاوه بر گلستان و آق قلا، سیل شیراز هم اضافه شده است. کارهای خانه را در دستور گذاشتم که با این همه مهمان نمی شود زهرا را تنها گذاشت. مهمترین کار امروز نهایی و پاک کردن فولدر date  بود. قدیمها، وقتی که در دانشگاه یا هر جا کار می کردم، یک فولدر به تاریخ آن روز می ساختم و کارها را درون آن می گذاشتم که بعدا سر جای خودشان بگذارم. اما این کار جاگذاری معمولا عقب می افتاد و حجم عظیمی گرفته بود و مال سالهای 94 تا 96 مانده بود. نشستم و همه را صفر کرده و پاک کردم و نفس راحتی کشیدم. الان هر چیزی را همانجا روی فلش انجام می دهم و خلاص. خیلی کارهایم متفاوت شده است. از جمله همین روزنوشته ها که به جای تقویم نگاری به کار می گیریم.
  • 6/1/98: ساعت 5 بیدار شدم و بیخواب شده بودم. به نظرم رسید که در مورد "رژیم اطلاعاتی" بنویسم. در گوشی ایمیلش کردم، مثل جبار باغچه بان، که یادم نرود و دوباره خوابیدم. شش و نیم بیدار شدم. بعد از ورزش و صبحانه راهی دانشگاه علم و صنعت شدیم. کلاسهای المپیاد فرزاد از امروز آغاز شده و تا 11 فروردین هر روز ادامه دارد. ساعت 8 تا 18. خیلی همت دارد خدایی. فرزاد خوب ورزش می کند و خدا را شکر هیکلش رو آمده و عالی است. من هم در تعطیلات ورزش جدی کردم. عضلات سرشانه و سینه و بازویم درد می کند به خاطر شنا رفتن و بارفیکس. کاش بشود فربد را هم راضی کرد که کاری کند. بعد هم همت کردم و دل را به دریا زدم و آمدم کتابخانه ملی. حیف است که وقت به این خوبی حرام شود. رفته بودم بیرون حدود ساعت 10 که قهوه بخورم و غذام رو هم بذارم تو فر کتابخانه ملی که دکتر خسروی را دیدم. ویراستاری 3 فایل ترجمه آر دی ای که رجبی فرستاده بود را شروع کردم. واقعا فکر نمی کردم اینقدر کم کار ببره و من هی عقب انداخته باشم. خیلی سریع و راحت بود. واقعا که بعضی از کارهام از فرط تنبلی و عقب انداختگی اعصابم را به هم می ریزه. کافیه که شروع کنم و پشت قضیه رو بگیرم. نوشتن وبلاگ مثل جان کندن می ماند. چرایش را نمی دانم.
  • 7/1/98: بالاخره با هر جان کندنی که بود دلگفته ها را با موضوع "سالها دل طلب جاه ز ما می فرمود" تمام کردم. تصمیم گرفتم در مورد یادداشت نویسی روزانه بنویسم که بعد پشیمان شدم. تصمیم گرفتم کتابشناسی کتابهای یادداشت روزانه را تهیه کنم. ایمیل به گروه رجبی در مورد کتاب روزها در راه فرستادم و رویا گفت کتاب "تهران، خیابان شیخ هادی" را هم بخوانم. کتاب یادداشتهای علم را از کتابخانه ملی (جلد 5) که در مورد عشق بازی های شاه بود گرفتم که در کتاب "نگاهی به شاه" خیلی به آن اشاره می کند. چند مطلب جالب در آن بود که در استوری اینستاگرام گذاشتم. آقای دکتر زمانی و تیم همراه (معاون کتابخانه ملی قطر) آمده بودند کتابخانه ملی بازدید. سرپایی حال و احوال و صحبتی کردیم. قرار شد برای گلوبال ویژن ایفلا در نمایشگاه کتاب برنامه ای بگذاریم و من برای سرای اهل قلم پیگیری کنم.
  • 8/1/98: بازهم نشستم در اتاق 6 کتابخانه ملی. توی ایمیلها به دیلی ریپورتهای تیر تاریخی 96 رسیدم. ماجرای فردین و این حرفها. خیلی گنج باحالی است که نمی دانستم. تمامی دیلی ریپورتها و روزنوشته‌ها را در آوردم و اصلاح کردم و به عنوان فایلی مستقل در روزنوشته ها گذاشتم. خیلی خوب و عالی و جالب شده است.  یک خاطره از ضبط سال 93 با سحاب پیدا کردم که برای اولین و آخرین بار برق رفت و برنامه ذخیره نشد. خیلی جالب است که بعد از این همه سال باید سحاب که این اتفاق برایمان افتاده بیاید به دانشگاه از بین آن همه مهمان های متنوع کتاب فرهنگ. واقعا دلم برای کتاب فرهنگ تنگ شده. دیروز که یک تکته از کتاب روزها در راه را در استوری گذاشته بودم یک محله بالایی (از اهالی روستایمان) در اینستاگرام بهم پیام داد که کتاب "سایه های گذشته" نوشته رحیم نامور را نداری؟ دنبالش گشتم و از کتابخانه ملی امانت گرفتم. جالب است که کتابی قطور در سال 1359 است که یک تویسرکانی نوشته و تقریبا می شود گفت که تاریخ تویسرکان است. جایی گیر نیامد. (بعدا به آقای تقوی پیام دادم و همان روز پیدا کرد و به عنوان عیدی بعدا بهم داد). کتاب نامه های شاملو به پاشایی با عنوان " تهران، خیابان آشیخ هادی" را هم گرفتم و دیدم. باید اگر شد بخوانم
  • 9/1/98: صبح که آمدم فرزاد را برسانم (دانشگاه علم و صنعت برای کلاسهای المپیاد)، دو دل بودم که کوه بروم یا نه. پوتینم را گذاشتم توی ماشین. وقتی فرزاد پیاده شد و آسمان آبی و هوای عالی را دیدم ناخودآگاه کج کردم به طرف دارآباد. رفتم بالا و از سبزه و آب و هوا استفاده کردم. تا کبودر خان رفتم. آفتاب که در آمد عکسهای قشنگی از طلوع گرفتم. بین کتابخانه ملی و دانشگاه، دانشگاه را انتخاب کردم. آخر خانم سمیرا بهزادی ممکن است ملی بیاید و علاف بشوم. آمدم کتابخانه مرکزی. سرد بود و ساختمان صدا می داد که آدم را دیوانه می کرد. گلها را آب دادم و کمی وب گردی کردم. آنقدر از ساختمان خالی صدا می آمد که نتوانستم بنشیم و آمدم دانشکده. در دانشکده اردوی مطالعاتی بود. شلوغ که جالب است آهنگ هم می گذارند با صدا بلند. آهنگهای مهستی و ...
  • 10/1/98: واقعا این روزها خسته ام و کمبود خواب دارم. مثلا تعطیلات است. خدا به داد فرزاد برسد. بیدار که شدم طبق معمول این روزها یعنی ساعت 6.35 دیدم فرزاد نشسته پشت میز آشپزخانه و دارد تمرین می کند و می نویسد. همچنان دانشکده شلوغ است و دخترهای کنکوری بی خیال حجاب که در جایی دولتی و با این تعداد آقایان عجیب است، درس می‌خوانند. یک فایل پیدا کردم که تویش رفتار و اخلاق آدمها را نوشته ام. یک وقتهایی آدم کارهایی می کند که خودش هم متعجب می شود. حدود 20 نفر را نوشته ام با خواصشان و اینکه از هر کدام چه چیزی یاد گرفته ام. فرزاد را هم نوشتم. پشتکارش حرف ندارد. وقتی کاری را شروع می کند دیگر ولش نمی کند. امروز دربی دارد. بیاد دربی 76 به تاریخ 2 آذر 93. با موبایل گذاشتم که ببینم. قبلا به فربد گفته بودم که خوب است برویم ورزشگاه ولی گفت دربی حال نمی ده. بهتر است که بازی معمولی را برویم.

180 روز شیرین رفته و 180 روز بی طعم نیامده

آخرین روز تابستان است. روز عجیبی است. ابرهای بی باران گله به گله آسمان را گرفته‌اند. همه چیز دست به دست هم داده تا این ته مانده آخرین روز تابستان، طعم گس دلتنگی به خود بگیرد. هوا طوری است که نمی‌شود در اتاق دوام آورد. بعد از مدتها توانسته‌ام یک روز کامل را در کتابخانه بگذارنم. اما نزدیکهای غروب دیگر طاقت نمی‌آورم. بساطم را جمع می‌کنم و می‌روم به سمت اتاقم در دانشکده. آنجا مامن بهتری برای دلتنگی است. چرا که خاطرات تلخ و شیرین زیادی را شاهد بوده و تاب آورده و دم بر نیاورده. همین که دلت تنگ شود و هوس کوه و دشت و دمن کنی، از گوشه پنجره می‌توانی توچال و هیاهوی زندگی پنهان در دره‌هایش که در صلابت و سکوت قله خاموش می‌شود را نظاره گر باشی. با این حال در اتاق دنج و غار تنهایی‌ام هم دوام نیاوردم.

زدم بیرون. باید راه می‌رفتم تا کمی این هوا را با قدمهایم قابل تحمل تر کنم. می‌روم بالای کوه پشت دانشکده که همیشه خدا خلوت است و پرنده پر نمی‌زند. کمی که راه می‌روم حالم بهتر می‌شود. اصلاً راه رفتن انگار تمام سلولهای آدم را زنده می‌کند. خیلی از نویسنده‌های بزرگ مثل کوندرا، موراکامی و ... زیاد راه می‌رفته‌اند. گویی قدم مغز را به تلاطم می‌اندازد. به تهران بزرگ و بخشی تمیز و بخشی آلوده نگاه می‌کنم. چقدر آدمها الان در جای جای شهر همین احساس مرا دارند؟ روز آخر تابستان برای آنها چه طعمی دارد؟ چه خاطره تلخ یا شیرینی از آن دارند؟ به اینها فکر می‌کنم و راه می‌روم و چندتایی هم عکس برای صفحه اینستاگرام گروه می‌گیرم. آنقدر از حس دلتنگی و زیبایی طبیعت پر می‌شوم که نمی‌توانم دیگر خودم را نگه دارم. زودتر می‌آیم پائین و کامپیوتر را روشن می‌کنم و همانطور کجکی می‌نشینم و شروع می‌کنم به نوشتن. اینطور وقت‌ها اگر بخواهم منتظر مقدمات و جور شدن شرایط باشم، یا حسم را از دست می‌دهم یا دیگر انگیزه نوشتنم و کلمات صیقل خورده در تیغ آفتاب و باد طبیعت، حس و حالشان را از دست می‌دهند. همینطور بی آداب و ترتیب و فقط یک احساس لحظه‌ای را بدون ویراستاری یا فکر کردن به سوژه‌ای خاص، مکتوب می‌کنم. نمی‌دانم خوب در می‌آید یا نه. حالا فقط امید دارم که به دلتان بنشیند. شاید شما هم همین حس را در این لحظه‌ها داشته باشید. کسی چه می‌داند. از آنها بنویسید.

عجیب هوایی است. گرفته و دقیقاً مناسب با موود همه آدمهای پائیزگریز. از کجا این هوا فهمیده که روز 31 شهریور، روزی است که همه در ته دلشان –ولو هیچ هم نگویند و به روی خودشان نیاورند- حسرت و دلتنگی پنهان دارند.

آخر می دانید، آخرین روز تابستان فقط یک روز معمولی نیست. حسرت یک دوره شش ماهه شور و حال است که از سبزه‌های نورسته بهار آغاز می‌شود و بعد از هیاهو و شیرینی عید و لذتهای عطرآگین و سبزینه بهاری، بالاخره در انتها به تابستان شیرین و آبدار و آب‌باز ختم می‌شود. ولی وقتی تمام می‌شود می‌روید به سمت سرما و یخبندان و مدرسه و شبهای بلند و روزهای کوتاه و تازه وقتی پائیز رنگین تمام می‌شود باید بروی توی دل سیاه زمستان و حالا کی از آن بیرون بیایی خدا می‌داند. آنقدر طولانی می‌شود و هی باید پله پله و مرحله مرحله لباس و پالتو و دستکش روی خودت بپوشی که آخرش دیگه طاقتت طاق می‌شود.

این هوا همه‌اش از صبح هی دست دلم را می‌گیرد و کشان کشان می‌برد به غروب بادآلود و گرفته 31 شهریور 1370. روزی که زندگی مرا به دو قسمت مساوی تقسیم کرد. تا قبل از آن روز، زندگی معمولی مثل همه آدمها داشتم که با خانواده‌ام و همه ملزومات یک زندگی روستایی آشنا بوده و آخت گرفته بودم. کار کرده بودم، مدرسه رفته بودم و رسیده بودم به دیپلم و کنکور. اما وقتی نتایج کنکور 27 سال پیش اعلام شد و من به اشتباه –جزء معدود کتابدارهایی هستم که واقعاً اشتباهی در رشته کتابداری قبول شدم که ماجرای مفصلی دارد- در کارشناسی کتابداری دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم، روز 31 شهریور باید بار و بنه می‌بستم و راهی مشهد می‌شدم. باید همه آن زندگی با درختان و گیاهان را و همه دوستانم را رها می‌کردم و می‌رفتم به سوی سرنوشتی نامعلوم.

آن روز غروب، با علی قرار گذاشتیم و دوربین 110 را فیلم انداختیم و رفتیم روی تپه پشت خانه‌مان. عصر پنجشنبه بود و همه مردم داشتند می‌رفتند بهشت فاطمه (اسم قبرستان روستای ماست) یا بر می‌گشتند. بعد از فاتحه خوانی، که گویی اگر هر پنجشنبه سر خاک نمی‌رفتیم، گناه کبیره مرتکب شده بودیم، زدیم به کوه. رفتیم بالای بالا و از آنجا شروع کردیم به عکس گرفتن. آرتیمان در دره سبز خودش انتظار گردوتکانها را می‌کشید و اینکه تابستان جایش را به پائیز بدهد و بعد هم برگهای سبز زرد شوند و بریزند و زمستان و دوباره بهار و زندگی از نو. باد می‌آمد. بادی شدید. اتفاقاً هیچ کدام از عکسهای آن روز هم خوب نشد. آخر می دانید که آن وقت با دوربین معمولی آنالوگ که عکس می‌انداختی اگر دستت تکان می‌خورد عکسها تار می‌شد و ناجور. از بی باد می‌آمد نشد یک عکس درست و حسابی بگیریم. اما همان عکسهای تار و نامشخص هم هنوز بوی آن هوا و حس و حال غریبی که داشتم را برایم زنده می‌کنند.

مثل همه نوجوانهایی که دوستان صمیمی دارند و در دوره مدرسه یا دانشگاه باورشان نمی‌شود که روزی از هم جدا شوند، ما هم باورش برایمان سخت بود که روزی برسد که از حال و روز هم خبردار نباشیم یا نتوانیم همدیگر را ببینیم و حرف بزنیم. دو اتفاق دلتنگ کننده افتاده بود. دوستانم در دانشگاه قبول نشده بودند، هر چند به اندازه من تلاش نکرده بودند، و دیگر اینکه من که تا حالا با خانواده و این دوستان زندگی کرده بودم، حالا باید راهی دیاری بشوم که زندگی مستقل و بدون خانواده را بیاغازم. آن هم بدون کوچکترین شناختی از شهری که می‌روم یا رشته‌ای که می‌خواهم بخوانم یا اتفاقی که ممکن است برایم رخ بدهد. خلاصه اینکه از یک طرف خوشحال و مشتاق بودم که از این زندگی یکجایی روستایی کنده می‌شوم و تجربیات جدید به دست می‌آورم و از طرف دیگر از ناشناخته‌های فراوانش دلتنگ و کمی نگران بودم.

حالا هر وقت که می‌رسیم به آخرین روز تابستان، با حسرتی عمیق به 180 روز شیرینی که رفته و 180 روز نمی‌دانم چه طعمی که دارد می‌آید نگاه می‌کنم. البته حالا بهتر شده. قدیم‌ترها که از چند روز قبلش تمام وجودم از فکر به انتهای تابستان و اول مهر سراسر وحشت می‌شد به طوری که دیگر نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. بالاخره یک روز در حوالی اواخر تابستان که از دست آن حال بد به کوه پناه برده بودم، نشستم و با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و به ریشه یابی موضوع پرداختم. دیدم بیشترین ترس و وحشت من از پائیز و مهر به گذشته‌ام بر می‌گردد. مثل همه بچه‌ها، بازشدن مدرسه‌ها و سختی‌ها مدرسه و ضدحالهای آن مهمترین عامل تلخی پائیز بود. ما یک گرفتاری دیگر هم با پائیز داشتیم. پائیز که می‌رسید، در روستای گردوپرور ما که مایحتاج یکسال همه باید از گردوها تأمین می‌شد، آغاز سختی‌های فراوان بود. می‌بایست به مدرسه می‌رفتی و بلافاصله بعد از تعطیلی مدرسه خودت را به باغ می‌رساندی و گردو جمع می‌کردی. حالا یا کار برای خانواده بود یا گردو پوشاجنه برای خودت که رقابتی سخت بود و چشم و هم چشمی هم زیاد داشت و اگر کسی در گردو پوشاجنه موفق عمل نمی‌کرد به عنوان آدمی بی عرضه شناخته می‌شد.

هوای کوهستانی منطقه ما طوری بود که باعث می‌شد دستها همه ترک بردارد و پوستها خشک و زخمی بشود. گردوها باید پاکول (جدا کردن پوست سبز گردو "آلنگها" که دستها را سیاه می‌کند) می‌شد. بعد خشک و بعد هم شکسته و مغز می‌شد تا برای فروش آماده شود. اگر باران می‌بارید یا باد می‌آمد، در آن سوز و سرما و تاریکی هوای اول صبح باید خودت را به باغ می‌رساندی که گردوهایت را غارت نکنند و بلکه خودت هم به نان و نوایی برسی.

همه اینها برای همچو منی که چندان تعلق خاطری به زندگی کشاورزی نداشتم مایه عذاب بود. هر چه تابستان دلبر و شیرین رفتار و خوش طعم بود، این پائیز از دماغمان بیرون می‌کشید. بالاخره کلاه نداشته‌ام را قاضی کردم و دیدم که الان من هیچ کدام از این شرایط را ندارم و اول پائیز هم قرار نیست که کسی بازخواستم کند بابت حمام و مو و ناخن و مشق و مدرسه. گردو پوشاجنه ای هم در کار نیست. فقط می‌ماند تلخی ماسیده در روح و جسممان که از کودکی در ناخودآگاهمان رخنه کرده که باید یکجوری با آن کنار بیاییم. و البته همچنان رفتن تابستان زیبا و آزاد و تفریح‌مایه و بازشدن مدرسه و دست و پا بستگی برای سفر و هر برنامه‌ای مطابق با برانامه مدرسه‌ها، گوشه دل آدم را دل چرکین می‌گذارد، اما آدمی با هر چیزی کنار می‌آید و عادت می‌کند.

بعدها آنقدر دیگر با پائیز کنار آمده بودم که با دوست خوبی سر این قضایا کلی جر و بحث داشتیم که او هم مثل قدیم من پائیز ستیز بود و من برایش از زیبایی‌های فصل "عشق و مشق و انار" و "فصل رنگین طبیعت" و این‌ها می‌گفتم و آخر سر هم آنقدر خاطرات زیبا برایش در این فصل رقم خورد که او هم پائیزی شد. آخر نمی‌شود همه‌اش بی انصافی کرد و مثلاً یک خانه گرمی که غروب سرد پائیزی تو را در آغوش می‌کشد و کنار پنجره‌اش می‌توانی نظاره گر باران دلربای پائیزی باشی و برگهای زرد و نارنجی که از درختها جدا شده و می‌ریزند را ببینی و همزمان قهوه‌ات را مزه مزه کنی و خانه دلت گرم و رؤیایی بشود، را صرفاً به خاطر اینکه پائیز است، تلخ بپنداری. پائیز زیبا هم که دارد می‌آید، گفتنی‌های خودش را دارد. کافی است پنجره دلت را به سمت دنیا و طبیعت زیبا بگشایی تا پائیز هم بشود ساقدوش خوشروی بهار.

فاخرپسند بارمان آوردند

سر و صدا برای آن وقت نیمه شب غیرعادی بود. رد صدا را گرفتم و فهمیدم از پشت خانه است. آرام از پلکان چوبی رفتم روی پشت‌بام و سینه‌خیز خودم را به سمت صدا کشاندم. دو نفر داشتند تقلا می‌کردند از پلکان کوتاهی که به زور تا نصف دیوار می‌رسید، از دیوار سنگی پشت خانه بالا بیایند. همین که یکی‌شان رسید لبه پشت‌بام، در نور مهتاب شب چهارده صورتش را دیدم. دستم را دراز کردم و گفتم: "دستت را بده به من تا بکشمت بالا". چشمش که به من افتاد، وحشت‌زده افتاد پایین و با همدستش، لنگ لنگان پا به فرار گذاشتند. شب دراز بود و صحبت به مدازمائیل (مردآزما) کشیده شد. بعد هم فال‌گیرهای محل بالا و خاطرات بچگی و رفتن به خرم‌آباد با الاغ و زلزله و ....

این‌ها بخشی از مراسم شب‌های سه‌شنبه و شب‌نشینی‌های شب‌های دیگر هفته بچگی ما در دهه شصت بود. عمو مجتبی می‌گفت و ما هم از ترس کم مانده بود قالب تهی کنیم. با خودم فکر می‌کردم که این همه خاطره داستان‌های پر هیجان و مخوف را از کجا و چطور کنار هم ردیف می‌کند که هر یک از آن دیگری بهتر از آب در می‌آید. وقتی که فیلم دلخواه همه تمام می‌شد، تازه بازار خاطرات و تعریف از قدیم ندیما گرم می‌شد و گل می‌انداخت. حیف که باید صبح به مدرسه می‌رفتیم و بساط عیشی چنین دلخواه زود جمع می‌شد.

دهه شصت، اگر چه جنگ بود و کمبود و بحران فراوان، اما از نظر فیلم و سریال وضعمان خوب بود. شب‌های سه‌شنبه ساعت 9 به طور معمول یک سریال ایرانی پخش می‌شد و شب‌های یکشنبه هم سریال خارجی –عمدتاً ژاپنی، عصر جمعه ساعت 4 فیلم سینمایی و هر روز ساعت 5 بعدازظهر هم برنامه کودک بود، به استثنای جمعه‌ها که برنامه کودک از ساعت 2 تا 4 پخش می‌شد. مقایسه تلویزیون قدیم با وضعیت حال حاضر شبکه‌ها و تلویزیون مثل مقایسه تالار عروسی که غذا را به صورت سلف سرویس ارائه می‌کند با تالاری است که فقط یک نمونه غذا را به مهمان‌ها می‌دهد. آن وقت، هر چه پخش می‌شد همان یکی بود و مجبور بودی که همان را ببینی و این همه شبکه‌های گسترده و متنوع در کار نبود. به همین دلیل مثل تک غذای رستوران که همه با آرامش می‌خورند و لذت می‌برند، همه تمام و کمال آن‌ها را می‌دیدند و لذت می‌بردند. نه مثل تالار سلف سرویس که همه حمله می‌کنند و از هر غذایی دو سه برابر میزان مصرفشان بر می‌دارند و آخر سر هم معتقدند که نتوانسته‌اند حق مطلب را ادا کنند و گرسنه مانده‌اند.

فرصت‌های پخش تلویزیون کم بود و می‌بایست خوراکی را در آن می‌ریختند که هم از گسترش تهاجم فرهنگی و فیلم فارسی‌های قاچاق در ویدئوهای فیلم بزرگ و یواشکی آن وقت جلوگیری کند و هم اینکه مردم را سرگرم و در عین حال آگاه و انقلابی بار بیاورد. به همین خاطر، علی‌رغم همه محدودیت‌ها و سانسورهایی که بود، به نظر می‌رسید که بیشتر تأمل و تعمق به کار گرفته می‌شد که این فرصت طلایی پخش تلویزیونی به بطالت نگذرد. تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت و تازه شبانه‌روزی هم نبود. یعنی برنامه‌ها معمولاً از حدود ساعت 3 بعدازظهر با "گمشدگان" شروع می‌شد و حدود 12 شب هم با پخش سرود جمهوری اسلامی، جای خودش را به برفک می‌داد. این گمشدگان که گفتم فیلم یا سریال نبود، بلکه تصاویر افرادی بود که گم شده بودند و در تلویزیون پخش می‌کردند که اگر کسی از آن‌ها اطلاعی دارد خبر بدهد و مژدگانی دریافت کند.

سریالهای آن زمان تلویزیون به قدری جذاب بود که در زمان پخش آن‌ها، خیابان‌ها کاملاً خلوت شده و شهر در خاموشی و سکوت فرو می‌رفت. به ویژه در زمان پخش سریال "سال‌های دور از خانه" که در ایران به اوشین معروف شد، از قبل از ساعت 9 که زمان شروع سریال بود، با چنان سرعتی مردم به طرف خانه‌ها می‌رفتند که آدم یاد حکومت نظامی که از ساعت 9 شب شروع خواهد شد، می‌افتاد. البته شاید درست نباشد که همه تأثیر را فقط از جنس جذابیت فیلم و گیرایی داستان بپنداریم، چرا که شاید یک دلیل دیگر هم این بود که مردم این همه سرگرمی های متنوع و گزینه‌های فراوان روی میز نداشتند. با این حال، همان کم و محدودی که خوب عرضه می‌شد، می‌توانست همه را میخکوب کرده و دل توی دل آدم نباشد تا هفته بعد که ببیند ادامه قصه و ته ماجرا چه خواهد شد.

اولین سریالی که از شب‌های سه شنبه یادم می‌آید، سربداران است. سریالی تاریخی و پر طمطراق که از یک سو هم‌راستا با درس‌های تاریخی ما بود و از سوی دیگر صحنه‌های جنگ و زد و خوردی داشت که هیجان را تا به اوج می‌رساند و برای نوجوانی ما، حکم یک سری کامل کشتی کچ اصیل آمریکایی پر هیجان را داشت. بدترین قسمت‌هایش، صحبت‌های قاضی شارع منفور و حرف‌های بی هیجان او بود که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آوردیم و حسابی از طولانی بودن حرف‌هایش کسل می‌شد. با این حال، اگر چه کل داستان و فیلم در ذهن ما ثبت و ضبطی نیافته اما هنوز هم طوغای و شیخ حسن جوری و قاضی شارع و اولجایتو و بسیاری نام‌های تاریخی دیگر در ذهن بینندگان آن وقت این سریال تا ابد نقش بسته است.

بعد از اتمام سریال بلند سربداران، سریال سلطان و شبان جایگزین آن شد. سریالی که نه به اندازه سربداران ولی جذابیت‌های خاص خودش را داشت. محیط روستایی بخش‌هایی از داستان و قصه‌ای که یک چوپان جایش با پادشاه عوض می‌شود، آرزوی ذهن ساده و خرافه دوست آن زمان ما و بسیاری از بزرگ‌ترها بود. اینکه یک‌باره از چوپانی در بیابان به جبه پادشاهی و زندگی پر ناز و نعمت برسی هم خواستنی است و هم پارادوکس‌های (تضادهای) رفتاری آن بسیار طنزآلود می‌شود که می‌تواند مخاطب را به صورتی نگه دارد. سلطان و شبان که تمام شد، سریال آینه شروع شد و بعد هم اگر اشتباه نکنم، پدرسالار. همین قصه سریالی سریالها ادامه داشت تا ابتدای دهه هفتاد که شرایط زندگی ما تغییر کرد. سریال هزاردستان مرحوم علی حاتمی عصرهای جمعه پخش می‌شد و راستش را بخواهید در آن زمان خیلی از آن سر در نمی‌آوردم و با آن حال نمی‌کردم. اما بازی استادانه کسانی مثل محمدعلی کشاورز در نقش شعبان بی‌مخ و جمشید مشایخی دوست‌داشتنی و ... آن‌قدر عالی بود که با همه مبهم بودن داستان برای ما، نمی‌شد از آن گذشت.

 این برنامه شب‌های سه شنبه بود و از وقتی که شبکه 2 راه افتاد (در شهر و روستای ما از اواخر دهه شصت راه‌اندازی شد ولی این شبکه از سال 1358 در شهرهای بزرگ برنامه داشت)، سریالهایش در شب‌های یک شنبه پخش می‌شد که سال‌های دور از خانه (اوشین)، هانیکو (اسم اصلی سریال یادم نیست)، از سرزمین شمالی و ... که عمدتاً سریالهای ژاپنی بودند از این شبکه پخش می‌شد. شب‌های جمعه هم مدتی سریالی ژاپنی پخش می‌شد به اسم "پدر مجرد" که شخصیت اصلی آن پسری به اسم "شوئیچی" بود. به دلیل همزمانی آن با هیئت تلاوت قرآنی که شب‌های جمعه هر هفته در منزل یکی از هم ولایتی‌های محله پایین برگزار می‌شد و پدر خیلی علاقه داشت که حتما ما شرکت کنیم و وقتی زورش به برادر بزرگم نمی‌رسید، مشتاقانه مرا با خودش می‌برد، حسرت دیدن این سریال دوست‌داشتنی به دلم ماند.

ناگفته نماند که همه این‌ها در کنار کارتن‌هایی که عاشقانه دوستشان داشتیم جریان داشت. کارتن‌هایی مثل، حنا دختری در مزرعه، بچه‌های مدرسه آلپ (شخصیت دوست‌داشتنی گالنی)، بن و سباستین، هاچ زنبور عسل، مدرسه موش‌ها، مسافران (خانواده دکتر ارنست) و ... بود. یک زمانی هم میشل استروگف و جزیره اسرارآمیز پخش شد که اولی به سرعت سانسور شده و ناتمام ماند و خاطره‌ای از آن ندارم اما عاشق دومی بودیم ولی یادم نیست کی و از کدام شبکه پخش می‌شد.

در این زمان به قول همان برنامه گمشدگان اول شروع کار روزانه تلویزیون که می‌گفت فلانی، 27 ساله از تاریخ فلان از خانه خارج‌شده و هنوز مراجعت نکرده و...، ما هم از مهر 1370 از خانه خارج‌شده و دیگر مراجعت نکردیم. به دلیل شرایط دانشجویی و در اختیار نداشتن تلویزیون از یک سو و جذابیت‌های شب نشینی های دائمی دوران دانشجویی، کلاً تلویزیون از زندگی ما حذف شد. اگر چه در نمازخانه خوابگاه تلویزیون بود و خیلی‌ها مشتاقانه می‌رفتند و در آنجا تلویزیون نگاه می‌کردند، اما برای ما دیگر جذابیتی نداشت. من که شدیداً تلویزیون دوست بودم و معتاد کارتن، حالا دیگر اصلاً نگاه نمی‌کردم و تنها فیلمی که از ابتدای دهه هفتاد تا میانه آن را گاه‌گاه در خانه یا چند باری در خوابگاه نگاه کرده بودم، سریال جنگجویان کوهستان با دو شخصیت اصلی لینچان و اوسانگ نیا بود. دیگر خاطرم نیست چیز زیادی در این زمان‌ها دیده باشم.

برنامه‌های نسبتاً خوش‌ساخت و خوش محتوای آن دهه علاوه بر سرگرم کردن مردم، یک حس اجتماعی مشترک هم به آن‌ها می‌بخشید. بسیاری از همسایه‌های ما تلویزیون نداشتند و آن تلویزیون سیاه و سفیدِ 14 اینچِ قرمز رنگ ما که همیشه خدا هم آنتنش مشکل داشت و باید کلی با آن ور می‌رفتی تا یک فیلم ببینی، محور تجمع و گفتمان چندین خانواده بود. یعنی در طول هفته هر شب به خانه یکی می‌رفتیم ولی شب سه شنبه، همه در خانه ما جمع می‌شدند که سریالهای مذکور را ببینند. این فرصت‌ها برای ما بهشتی می‌ساخت. هم با بچه‌ها هم بازی می‌شدیم و بعد از اتمام سریال هم بازی‌های دلخواه داشتیم و هم اینکه از شنیدن خاطران و قصه‌های بزرگ‌ترها حسابی کیفور می‌شدیم. اگر چه امکانات کم بود اما از همین کمینه‌ها، بیش‌ترین لذت را می‌بردیم. ضمن اینکه لذت دیدن فیلمی خوب با کسانی دیگر که مثل شما به آن عشق می‌ورزند، لذت آن را دو چندان می‌کند. تازه، فردا و تا هفته بعد که قسمت جدید سریال پخش بشود، تو مدرسه و محله جزء جزء فیلم‌ها و سریالها تشریح می‌شد و دل و جگر فیلم را در می‌آوردیم از بس در مورد آن صحبت کنیم و هی تکرار و تعریفش کنیم. خدا می‌کرد و قسمتی که آن هفته پخش می‌شد، صحنه‌های جنگ و مبارزه هم داشت. از صبح علی‌الطلوع روز بعد، همه بچه‌ها می‌شدند آرتیست نقش اول و می‌خواستند تمامی حرکات دیده‌شده در تلویزیون را روی دیگران اجرا کنند.

اثرگذاری، رفتارسازی و تجمیع احساسی مردم به مثابه نخ تسبیح به هم مرتبط کننده، نقشی بود که سریالها و فیلم‌های آن زمان ایفا می‌کردند و ما هم با آن‌ها زندگی می‌کردیم و با شادی و غم هنرپیشه‌ها مودمان تغییر می‌کرد. چنان که گفتم، اگر چه مردم گزینه دیگری برای سرگرمی نداشتند ولی، کارگردان‌هایی مثل علی حاتمی (هزاردستان)، محمدعلی نجفی (سربداران)، رضا سبحانی (سطان و شبان)، کیهان ملکی (بوعلی سینا) که بنیه و تجربه کار قبل از انقلاب را داشتند، موفق شدند در زیر همه فشارها و سختی جنگ، مفری برای آسایش خیال مردم در تلویزیون بگشایند. هم‌نسلان ما نمی‌توانند بازی‌های عالی کسانی چون علی نصیریان، محمدعلی کشاورز، سوسن تسلیمی، امین تارخ، داود رشیدی، جمشید مشایخی، افسانه بایگان، شهلا ریاحی، گلاب آدینه، مهدی هاشمی و بسیار بازیگران توانای آن دهه را از یاد ببرند. 

در آرزوی یته پرنده

داشت اولین لقمه چلوکباب را توی دهانش می‌گذاشت که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم: "خب آقا رضا، هنوز ورزش ادامه دارد؟". سرش را بلند کرد و با آن چشم‌های قهوه‌ای رنگ، نگاهش تا عمق جانم نفوذ کرد. داشت می‌گفت که بله، در دو رشته؛ کنگ فو توآ و کیک بوکسینگ. داشت می‌گفت و هر کلمه یک سال مرا به عقب می‌برد. تا رسیدم به حول و هوش 30 سال پیش. وقتی او استاد و اسطوره کنگ‌فو توآی ما بود.

شدم آن نوجوان کلاس دوم راهنمایی که هر روز و روزی دو سه بار به عشق دیدن آن کتاب جلد قرمز و آن تصویر جادویی رویش که ورزشکار سیبیلو و مو فرفری در حال پرواز را تصویر کرده بود که روی هوا یته پرنده زده بود و بالای تصویر نوشته بود "تکواندو پومسه". آخرش با هر زحمتی بود آن کتاب را به 12 تومان (120 ریال) خریدم و در خیالاتم خودم را همان ورزشکار روی جلد می‌دیدم که با خواندن این کتاب می‌تواند هر حرکت ورزشی را اجرا کند و دخل بچه های مزاحم کلاس و در مسیر مدرسه را بیاورد. اما با اولین تورق در کتاب و دیدن تصویرهای سیاه و سفید و بی کیفیت و توضیحات پیچیده حرکات، قصر آرزوهای قهرمانی ورزش‌های رزمی ویران شد. آخر کتاب در سال 1362 و با امکانات ضعیف آن وقت منتشر شده بود و نمی‌شد انتظار کتابی تمام رنگی و عالی را داشت. با این حال، تخمی که آن تصویر رویایی روی جلد کاشته بود، با همه بد بیاریها در جایی عمیق جا خوش کرد تا روزی و روزگاری دیگر رخ بنماید. الان که به رگ و ریشه های این اشتیاق به ورزش‌های رزمی فکر می‌کنم به معلم عربی و دینی آن وقتمان یعنی آقای ظاهری و بعد هم فیلم‌های راه اژدها و اژدها وارد می‌شود و ... که اوایل جنگ به وفور پخش می‌شدند و البته من داستانشان را ده‌ها بار از همکلاسی‌ها شنیده بودم، می‌رسم. آقای ظاهری که خودش تکواندوکار بود یک روز صبح آمد سر صف و گفت همه به شکل خاصی صف بکشیم و شروع کرد به تمرین های رزمی. یک روز هم پایش را 180 درجه باز کرد که دیگر ما سر از پا نمی‌شناختیم از شدت هیجان این حرکت معلممان.

سال بعد که دانش آموز سوم راهنمایی شدم، در هوای شهریور ماه 1365 نمی‌دانم چطور شد که از کلاس ورزشی به اسم "رزم آوران اسلام" سر در آوردم (البته جزئیاتش در دفتر خاطراتی مربوط به همان دوران ثبت است اما حالا به آن دفتر دسترسی ندارم و به امانت پیش دوستی عزیز مانده و امیدوارم روزی سالم به دستم برسد و دوباره این جزئیات مانده در خاطر را با آن تطبیق بدهم). ورزشی بود که بیشتر مختص جبهه ای‌های آن زمان بود و اغلب فرماندهان جنگی و افراد جبهه رفته در آن کلاس فعالیت داشتند. تا وقتی که تابستان بود می‌توانستم هر طور هست از روستا به شهر بیایم و در کلاسهای رزم‌آوران شرکت کنم. اما وقتی پائیز شد و هوا زود تاریک می‌شد دیگر نمی‌شد این کلاس را ادامه داد و با تمام عشقی که به آن داشتم مجبور به رها کردنش شدم.

امروز که هوای 28 اسفند را تنفس کردم یکبار دیگر رفتم به اسفند 1365. از مدت‌ها پیش شنیده بودم که رضا شکوهی در زمان سربازیش در کرمانشاه ورزشی را شروع کرده و یک خط در میان برای بچه های آبادی حرفش را می‌زد و حتی با برخی از آن‌ها تمرین هم کرده بود. دوباره داغ ورزش رزمی زنده شد و در حوالی 28 اسفند و در هوایی که خوب حس و بویش را به خاطر دارم، اولین تمرین کنگ فو را شروع کردم. روز بعدش هم راهی کرمانشاه شدیم برای تعطیلات عید و چقدر دلم سوخت که نمی‌توانم تمرینات آن را جدی بگیرم. اما همان بهار بود که قلاب ما به ورزش کنگ فو گیر کرد. وقتی می‌اندیشم که چه انگیزه ای داشتیم و چه سختی‌ها برای کنگ فو تحمل کردیم خودم تعجب می‌کنم. آن وقت‌ها، کنگ فو فدراسیون نداشت. کنگ فو توآ که شاخه ایرانی ورزش کنگ فو جهانی است، توسط پروفسور ابراهیم میرزایی در سال 1352 رسما تاسیس شد و بعدا به اسم ورزشی ایرانی در جهان ثبت شده و معروف شد. پرفسور میرزایی در زمان شاه با غلامرضا پهلوی اختلاف پیدا کرد و کنگ فو تعطیل شد. بعد از انقلاب هم شروع خوبی داشت تا اینکه به خاطر فعالیت‌های سیاسی پروفسور میرزایی دوباره دچار مشکل شده و تعطیل شد. اما شاگردان و همراهان آن به صورت مخفیانه در کوه و جنگل و جاهای دور افتاده تمرین کرده و به کار خودشان ادامه می‌دادند و تعداد شاگردان آن گسترش می‌یافت.

در ابتدا جایی پشت تپه آرتیمان شروع کردیم. بهار که شد و هوا بهتر شد، به توی باغ‌ها و جاهایی که علف داشت کوچ کردیم. در آنجا تعدادمان هر روز کم و کمتر می‌شد و چهره های جدیدتری می‌آمدند که با همان سرعتی که آمده بودند می‌رفتند. آخر این جور کارها فلسفه و انگیزه می‌خواهد. تمام زندگی‌مان شده بود میت، ماکی وارا و تهیه لباس و شال کنگ فو. تمرین‌های سخت و طاقت فرسا. استادمان می‌گفت باید هم جسم و هم روح را تقویت کرد و اصلا اسم اولین آکادمی کنگ فو توآ "باشگاه تن و روان" نام داشت. به همین خاطر می‌بایست با پای برهنه روی برف و آسفالت و خاک بدویم تا پاهایمان پینه بسته و چیزی را حس نکند. برای از بین بردن چربی و کم کردن دور شکم، طناب کلفتی را دو نفره به شکم می‌بستیم و سفت پیچ می‌خوردیم تا به هم می‌رسیدیم و کلی پوستمان خراشیده و زخم و زیلی می‌شد. برای قوی کردن دست‌ها در شن مشت و پنجه می‌زدیم. ابزاری را ساخته بودند به اسم "ماکی وارا". یک تخته که زیر آن را خالی کرده بودند و چند لایه بود و می‌بایست با "سیکنها" یعنی برآمدگی استخوان دو انگشت اشاره و کناری روی آن کوبید تا پهن و قوی شود. پاها می‌بایست 180 می‌شدند تا بتوانی ضربات را کامل اجرا کنی. در کنار همه این تمرینات سخت، تقویت روح هم می‌بایست به سختی انجام می‌گرفت. تقویت اراده و تلاش برای انجام هر خواسته و رسیدن به آرامش روحی مهم‌ترین آموزه های کنگ‌فو بود. جالبی قضیه این بود که هر چند وقت یک بار، یک آدم فضول ما را لو می‌داد و مامورهای کمیته آن وقت می‌آمدند سراغمان که باشگاهتان باید تعطیل شود و بساطمان به هم می‌ریخت و باید می‌رفتیم کوه و بیابان دیگری را برای تمرین پیدا می‌کردیم. خیلی جالب بود که برای ورزش کردن هم شما اجازه نداشتی و کلی می‌بایست بابت آن تاوان پس بدهی. هم به پلیس (کمیته چی ها) هم به خانواده‌ها و مردم آبادی که این کار ورزشی را کاری زشت و عبث به شمار می‌آوردند.

من هم با تعدادی از دوستان شروع به کنگ فو کردیم و از آنجا که من چیزی را شروع نمی‌کنم و اگر شروع کردم دیگر تا پای جان هم که شده تلاش می‌کنم ادامه بدهم، با کنگ فو زندگی کردم تا رسیدم به کنکور و بعد هم قبولی در دانشگاه که دیگر امکان ادامه‌اش وجود نداشت. تا خط 4 رفتم و استادم می‌گفت که خوش آتیه خواهم بود. سال‌ها زندگی ما شده بود: اوسایا، یته پرنده، یته، کیاتو، یت کیاتو، یته برش و دیگر حرکات کنگ‌فو. شکست اجسام هم برای خودش عالمی داشت. طوری که هر روز دو آجر را می‌گذاشتیم و آجرهای دیگر یا سنگ‌های مرمر می‌گذاشتیم و با دست و سر شروع می‌کردیم به شکستن. در پیچ و خم زندگی، کنگ فو هم فقط به خاطره ای شیرین و افتخارآمیز بدل شد و هر چند فراموش نشد اما همیشه یک حسرتی نسبت به آن وجود داشت. هر فرصتی که پیش می‌آمد چشمه هایی از هنر کنگ فو را به نمایش می‌گذاشتم. مثلا با چوب مثل نانچیکو کار می‌کردم و همه کیف می‌کردند.

این حسرت کنگ‌فویی ادامه داشت تا بالاخره بعد از سال‌ها وقتی فرزاد که کلاس چهارم شد و عشق ورزش‌های رزمی در او جوشید، رفتیم و یک باشگاه پیدا کردیم که کنگ‌فو داشت. اما نه کنگ فو توآی خشن و جدی ما. بلکه سبکی به اسم "نیو کنگ‌فو". یکی از شاخه های تازه تاسیس شده کنگ‌فو که آقای معصومی پایه گذار آن بود. همان کنگ فو توآ با تغییراتی در تکنیکها و حرکات دیگر. نیوکنگ فو را هم با فرزاد شروع کردیم و علی رغم همه مشکلاتی که ممکن بود وجود داشته باشد، بعد از حدود بیست سال دوباره برگشتم به همان روزها و خاطرات نوجوانی و کنگ فو. اما حالا دیگر فدراسیون داشت و باشگاه و بدون آن سختی‌ها. در این سری جدید هم آنقدر جدی تمرین می‌کردم که بالاخره شدم استاد نرمش کلاس و در غیاب استاد تمرین می‌دادم. آدم‌های مختلفی می‌آمدند و می‌رفتند. مثل همه کلاسهای ورزشی. اولش همه شور و شوق فراوان دارند و انتظارشان این است که همه هفته اول بتوانند بهتر از بروسلی حرکات نمایشی بزنند و در دفاع شخصی سرآمد باشند. اما وقتی می‌بینند که این راه دراز انتها ندارد سرخورده شده و می‌روند پی کارشان. یکی از بهترین قسمت‌های کنگ فو، تمرین تمرکز و ذن و کار روی ذهن است. چون اعتقاد بر این است که اول باید ذهن آرام و متمرکز باشد تا تن بتواند حرکات را به درستی انجام داده و نتیجه ای شیرین به دست آید. دوره جدید کنگ فو مصادف شده بود با اتمام پایان نامه دکتری. هر روز از ساعت 8 صبح می‌رفتم کتابخانه ملی و مشغول کار تز می‌شدم و عصر که می‌آمدم اگر کنگ فو نبود هزار درد مثل آرتروز و دیسک گرفته بودم. ولی افسوس که خرداد 1391 دردی را در کمرم احساس کردم و ترسیدم که ورزش باعث صدمات بیشتر شود. تصمیم گرفتم مدتی استراحت کنم و افسوس و صد افسوس که آن دو هفته دیگر انتها نیافت و رابطه ما با کنگ فو دوباره به تیرگی گرایید.

اگر چه کنگ فو ورزش سنگینی برای سن و سال ما به شمار می‌آید، اما آموزه‌هایش همیشه همراه آدم می‌ماند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که کنگ فو باعث شده ما خیلی از مسائل زندگی را بهتر درک کنیم و حتی در زندگی خصوصی هم بهتر بتوانیم با مسائل کنار بیاییم. حالا وقتی کارتون پاندای کنگ فو کار را می‌بینم، در کنار طنزی که پاندا دارد، اما عشقش به کنگ فو را به خوبی درک می‌کنیم. 

حیوانات بدشانس ما (2)

هشدار: بیماران قلبی، متعصبان حیوان دوست، دلسوزان دو آتشه محیط زیست و خانم‌های باردار، نخوانند.

در پست قبلی دلگفته‌ها یعنی "حیوانات بدشانس ما (1)"، ماجراهای ما و برخی حیوانات را نوشتم. حالا در این پست می خواهم مابقی حیوان نوازی!هایمان را هم بنویسم. فقط بازهم خواهشم این است که خود را در فضای روستایی پر از درخت و رودخانه و میوه در حدود 30 سال پیش قرار دهید که حیوانات چه آفتی به شمار می رفتند و بعد قضاوت کنید.

سگ: وقتی توی هر سوراخ و سنبه کوچه پس کوچه های دهلی و چندیگر و آگرا در هندوستان، باید نوک پنجه و با مراقبت کامل پاهایت را بر می داشتی و می گذاشتی که پایت روی یک سگ یا فضولات آن نرود، همه اش به این فکر می کردم که اگر این سگها در آرتیمان آن وقت ما بودند چه سرنوشتی می یافتند؟ سگها عموما دو دسته می شدند، یک دسته سگهای صاحب دار بودند که خیلی محترم و البته رشک برانگیز به شمار می آمدند. چرا که هر کسی سگ داشت می توانست کلی ملت را با آن بترساند. البته کسی خیلی خوشش نمی آمد و آنهایی که گوسفند داشتند و سگ نگه می داشتند خیلی مقبولیتی نداشتند. اما یک دسته هم سگهای معروف به سگ کردها بود که هنگام کوچ عشایر در بهار –که از جنوب می آمدند و در کوههای اطراف آرتیمان ساکن می شدند- آنها را می دیدیم. سگهای گردن کلفت و زیاد اما آموزش دیده برای مراقبت از گله. اغلب وقتی کسی می خواست سگ خوب و باتربیتی تهیه کند صبر می کرد تا اوایل اردیبهشت که عشایر (به گفته ما کردها) می آمدند و آن وقت در ازای کمی برگه زردآلو یا قیسی یا چیزهای دیگر سگ یا توله ای از آنها می گرفت.

ما با سگها عموما در جنگی دائمی و تاریخی به سر می بردیم. هر جا که آنها را می دیدیم و شرایط مناسب بود با تمام قوا به آنها یورش می بردیم و البته آنها هم اگر فرصتی می یافتند از حمله و گاز گرفتن و تکه پاره کردن دریغ نمی کردند. اصلا بعضی روزها بود که مثلا کسی گله ای سگ وحشی را در کوه یا بیابان رد زده بود و می آمد و خبر می داد و بچه ها جمع می شدند و با ابزارهایی نظیر تیرکمان، قلاب سنگ و چوب می رفتند برای سگ کشی و سگ زنی که تفریحی به غایت دلنشین به شمار می آمد. تا مدتها بعد از آن روز هم تعریف می کردند که کی با قلاب سنگ چندتا سگ را زد و مثلا فلانی با تیرکمان چشم یا دندان سگ را شکست از بس نشانه گیری دقیقی داشت. کل عید سال 1366 را در منطقه فرهنگیان کرمانشاه که تازه در حال ساخت خانه های جدید بود، در جنگی تمام عیار از سوی من و مجتبی و اسماعیل و یک گله سگ وحشی گذشت که هر روز با ابزارها و تکنیکهای جدید به جنگ آنها می رفتیم.

تنها باری که من با یک سگ رابطه مسالمت آمیز پیدا کردم در بهمن سال 1365 بود که به دلیل موشک باران کرمانشاه و تهران و بمباران شهر ما، مدرسه ها تعطیل بود و همه فامیلهای کرمانشاهی و بعضا تهرانی در آرتیمان سکنی گزیده بودند و زمستان هم حسابی بهاری شده بود برای خودش. ما هم بر عکس همیشه که زمستانها نمی توانستیم به باغ برویم حالا دائم توی باغ پلاس بودیم. در این اثنا سگی شیری رنگ و بی صاحب دور و بر ما پیدا شد و با اولین تکه نانی که برایش انداختیم حسابی جلد و رام ما شد. آخر ذات سگ این است که حتما صاحب داشته باشد، حتی اگر صاحبش کتکش هم بزند باز سگ بدون صاحب نمی تواند سر کند. خلاصه این سگ دائم همراه ما بود هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد. تا اینکه یک روز پسر خاله ام همراه ما آمد و وقتی به باغ رسیدیم، این سگ به رسم خوش خدمتی، دم چرخان و با سرعت به سمت ما آمد، که پسرخاله ام از همه جا بی خبر فرار کرد و سگ هم برای بازی دنبالش کرد. پسر خاله بینوا که حسابی ترسیده بود با اینکه بلد نبود از درختی بالا برود بر اثر ترشخ آدرنالین چنان از یک گردوی تنومند بالا رفت که ما همه متعجب شدیم. حالا بعد از اینکه ماجرا را برایش گفتیم ماجرای اصلی شروع شد. اینکه دیگر نمی توانست از درخت پائین بیاید و با چه زحمتی آوردیمش پائین.

اما شیرین ترین خاطره از سگها، خاطره های دائیهایم است. خاطره هایی که از عید امسال که برادرم برای فرزاد تعریف کرده، هر بار که دوباره بازتعریفشان می کنیم از خنده ریسه می رود و بیحال می شود. چندین ماجرا از سگها دارند.

اول اینکه دائی کوچکم یک سگ را آورده بود و یک کت تنش کرده و عینکی آفتابی برایش زده و چپقی هم در دهانش گذاشته و کلاهی لبه دار بر سرش و آورده و بسته بود جلوی باغشان. هر کسی از آنجا رد می شد از دیدن این موجود عجیب و غریب خنده اش می گرفت و نقش دهان به دهان به تمام آبادی رسیده بود و هنوز هم مردم از آن یاد می کنند.

سگی دیگر را برده بود و زنده زنده در خاک کرده و یک لوله آفتابه را گذاشته بود توی دهان سگ و سرش را از خاک بیرون گذاشته بود که سگ بتواند نفس بکشد. تفریح دیگر هم سگ سواری بود که یک سگ را می گذاشتند توی فرغان (وسیله حمل مصالح ساختمانی) و با سرعت تمام با فرغان می دویدند. سگ بینوا از ترس به لرز می افتاد و نه می توانست بایستند و نه می توانست فرار کند. عاقبت با وحشت از فرغان پائین می پرید و روی زمین غلطان می شد و صحنه خنده داری درست می کرد.

ولی از همه متفاوت تر این بود که سگی را درون گونی می کردند و چند نفری با زحمت فراوان از نردبان چوبی می بردند روی پشت بام. بعد به نوبت از آن بالا می انداختندش پائین. سگ بیچاره زوزه کنان فرار می کرد تا دوباره می گرفتند و نوبت فرد بعدی بود.

یک بار دیگر هم در روستای ما سگی پیدا شد که به مردم حمله می کرد. سگی که گفتند هار شده. چند نفری را گاز گرفته بود و مردم در به در دنبال آن بودند. آن روز اولین بار بود که بیماری هاری در انسان را شنیدیم و آمپول کزاز و هاری به گوشمان خورد. دو سه روزی مردم در هول و حراس بودند تا اینکه مسئولین جنگلبانی وارد ماجرا شدند. یک روز صبح در مسیر مدرسه بودیم که صدای چند تیر به گوشمان رسید. اینجور وقتها کل آبادی می شد خبرگزاری برای انتقال چنین اتفاق هیجان انگیزی. جواد اوستاعلی، تنها شاهد دانش آموزی ماجرای شکار سگها توسط جنگلبانها بود. بچه های مدرسه دسته دسته به سراغش می رفتند و ماجرا را جویا می شدند. چیزی که از آن واقعه به خاطرم می آید گفته های جواد در مورد بوی تیزی بود که وقتی سگ را زده اند در هوا منتشر شده و هنوز بینی اش از آن بوی تیز پر بود.

عقرب: یکی از ترسناک ترین موجودات روی زمین عقرب است. آنقدر که ما از عقرب حساب می بردیم از هیچ جانور دیگری –حتی مار- حساب نمی بردیم. عقرب ریز، موذی و نامرد است و در اولین فرصت نیش می زند. به همین خاطر و بر اساس تجربه تقریبا می دانستیم چه جاهایی عقرب خیز است و در برخورد با آنجاها احتیاط کامل را به خرج می دادیم. تجربه عقرب گزیدگی خودم در این پست "آش با سس عقرب" آمده است. اما نمی دانم ماجرای عقرب گزیدگی مادرم را هم نقل کرده ام یا خیر. سه سال مداوم عقرب مادرم را نیش زد. یک بار ماه رمضان بود و سر نماز انگشت کوچک پایش و یک بار دیگر انگشت دستش و یک بار دیگر هم فکر می کنم بازهم پایش بود. به همین خاطر که عقربها از ما زهر چشم گرفته بودند همیشه مراقبشان بودیم و البته در کمین تلافی و انتقام.

پارسال در تعطیلات نوروز بود که با خانواده داشتیم از راهی باریک در میان سبزه های تازه رسته باغات آرتیمان رد می شدیم که از رو به رو خانواده دوست و همسایه قدیمیمان صادق را دیدیم که می آمدند. بعد از سالها دیدن ایشان خیلی خوب بود. با هم همراه شدیم و وقتی به نزدیک بهشت فاطمه ده (همان بهشت زهرا است) رسیدم صادق یک خاطره از بچه گی های ما و نترس بودن من تعریف کرد که خودم اصلا به خاطر نداشتم. گفت که یک روز آمده بودیم همینجا برای بازی و توت خوردن. یکباره یک عقرب سیاه و درشت را دیدیم و خواستیم آن را بکشیم که محسن گفت ولش کنید برای من. بعد سریع یک تکه نخ پیدا کرد و عقرب را با چوبی نگه داشت و نخ را به دم عقرب گره زد و عقرب را مانند سگی خانگی که قلاده به گردنش بیاندازند دستش گرفت و با خودش آورد و کلی با آن نمایش اجرا کرد. آخر سر هم عقرب را وسط گذاشت و دورش را نفت ریخت و آتش زد. معمولا عقربها وقتی گیر می افتند و راه فراری ندارند خودشان را نیش می زنند و می کشند. این عقرب هم خودش را نیش زد و کشت.

یک روز تابستان داشتیم خانه دایی ناصر را تعمیر می کردیم و که رفتیم به سراغ کیسه های سیمان چندسال مانده. دو تای اول را که برداشتیم یکباره وول وول جانورانی را دیدیم که اول نفهمیدیم چه هستند. آخر رنگشان تمام سفید بود. بعد فهمیدیم که آنجا یک عقرب مادر بچه گذاشته و اینها بچه های ریز ریز آن هستند. تا حالا عقرب سفید ندیده بودیم. همه را با انبردست گرفتیم و در شیشه الکل انداختیم که خیلی بامزه شده بود. معمولا عقرب مادر همه بچه عقربها را روی پشتش سوار می کند و اینطرف و آن طرف می برد.

یکبار هم در کرمانشاه مهمان منزل خاله بودیم. آخر شب که خواستند رختخواب پهن کنند، یکباره ولوله برپا شد. چون مدتها رختخوابها جابجا نشده بودند، یک عقرب آنجا را دنج و آرام یافته و حسابی زاد و ولد کرده بود. همه میزبان و مهمانها دست به کار شدند و با احتیاط کامل تمامی رختخوابها را آوردند توی حیات و ده ها عقرب ریز و درشت از لابلای آنها بیرون کشیدند. آن شب نه کسی جرات کرد روی آن تشکها بخوابد و از آن لحافها رویش بکشد و نه اصلا کسی تا صبح خواب آرام به چشمش آمد.

تلخ ترین خاطره عقربی، مربوط به خاطره پدرم است. وقتی که 7 سالش بوده، خواهری در قنداق داشته که مادر بزرگم برای دوشیدن گوسفندها می رود و بچه را می سپرد به پدرم. یکباره بچه شروع می کند به گریه و پدرم بغلش می کند و هی می بیند که بچه دادش بیشتر بالا می رود. تا اینکه بالاخره ساکت می شود و می خوابد. مادر بزرگ که می آید و می بیند بچه رنگش عوض شده و خوابش غیرطبیعی است ماجرا را می پرسد و پدر برایش تعریف می کند. وقتی قنداق بچه را باز می کنند تمام بدن بچه را کبود می یابند و یک عقرب در قنداق پیدا می شود. آنقدر بچه را نیش زده تا بچه ای که می رفت عمه مقدسه ما باشد، در همان نوزادی از دنیا رفت.

حیوانات بدشانس ما (1)

هشدار: بیماران قلبی، متعصبان حیوان دوست، دلسوزان دو آتشه محیط زیست و خانم‌های باردار، نخوانند.

در را که باز می‌کنم موجود سیاه و گنده‌ای از جلوی در می‌پرد هوا، طوری که من هم عقب می‌پرم. گربه خپل و زشتی است که از بس وزنش زیاد است نمی‌تواند فرار کند با اینکه خیلی ترسیده. پا که توی کوچه خلوتِ ساعتِ هفت صبح جمعه می‌گذارم، هشت گربه را در اطراف و اکناف کوچه می‌بینم. همه رنگ و همه مدل. مثل همه کوچه‌ها و خیابان‌های دیگر تهران که پر شده از گربه‌های گنده و نترس و پر افاده. گویی همه خودشان را گارفیلد تصور می‌کنند. از بس که مردم بهشان می‌رسند. هر کسی را می‌بینی پلاستیک استخوانی در دست دنبال سگ و گربه های داخل کوچه و خیابان و بیابان می‌گردد که آنها را سیر کند. این کار خیلی خوب است و گاندی هم گفته "اگر می‌خواهی فرهنگ یک جامعه را بشناسی، نوع رفتار آنها با حیوانات را ببین ".

اما من همیشه به این موضوع نقد دارم. آخر چطور می‌شود که آدم‌های دور و برمان را تا می‌توانیم بچزانیم و یک دم از ما در امان نباشند، اما اینطور خودمان را برای حیوانات به کشتن بدهیم. خیلی‌ها را دیده‌ام که محال است به یک انسان کمکی کنند ولی می‌روند و برای حیوانات بی سرپرست غذا می‌خرند یا آنها را می‌برند بیمارستان، در صورتی که هر طور بتوانند آدم‌های دیگر را تلکه می‌کنند و سرت را برگردانی یک کلاه گشاد سرت گذاشته‌اند. دلایل متعددی می‌شود برای این پارادکس‌های رفتاری جستجو کرد، اما آنچه بیشتر از همه این روزها به چشم می‌آید، کلاس داشتن این رفتار است. منکر دوستی با حیوانات و رابطه خوب با آنها نیستم، اما گویی الان حیوان در بغل داشتن و غذا دادن به حیوانات بی سرپرست یکی از نمادهای کلاس بالایی است.

اما راستش را بخواهید ما اینجوری نبودیم. همیشه وقتی شهری‌ها –به ویژه کودکانشان - را می‌دیدیم که مثلا از دیدن گوسفندان آنقدر به هیجان می‌آیند که هر آینه ممکن است خفه شوند و ببعی کنان دنبالشان راه می‌افتادند؛ ا سوار شدن روی یک الاغ تجربه‌‌ای منحصر به فرد برایشان به شمار می‌آمد، و بچه‌ها چنان غرق بره‌ها و مرغ و خروس‌ها می‌شدند که حتی سر سفره ناهار هم حاضر نمی‌شدند، چشمانمان از تعجب باز می‌ماند. جالب‌ترینش بچه یکی از فامیل‌هایمان بود که هر وقت ازش می‌پرسیدند برای چه دوست داری بروی خانه پدربزرگت؟ خیلی شفاف می‌گفت به خاطر گوساله‌ها. یک روزی هم یک ماچ گنده از وسط پیشانی کره خر مش مراد کرد و با تمام احساس گفت الهی قربانت بروم. پدرش به طنز می‌گفت: "تا حالا به من نگفته قربانت بروم و اینطور بوسم نکرده که این خر را بوس می‌کند".

هر چند که الان ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما در بافت زندگی ما، حیوان یعنی مزاحم، آفت و تخریب‌کننده کشاورزی و زندگی. به همین دلیل بدون کوچکترین شک و تردیدی هر حیوانی به غیر از حیوانات اهلی و خانگیِ مفید را باید می‌زدی و تار و مار می کردی. شاید هم از بس دور و بر ما زیاد بودند دیگر برایمان جذابیتی نداشتند و همیشه آنها را حاضر و مزاحم تلقی می کردیم.

حالا یکی یکی به ترتیب حیوانات می‌نویسم که رابطه ما با حیوانات چگونه بود. البته پیشاپیش می خواهم خواهش کنم که اگر توانستید خودتان را در آن بافت و محیط قرار بدهید و بعد قضاوت کنید.

دم دستی ترین حیواناتی که دائم دور و بر ما بودند عبارت بودند از گنجشک، مار مولک، ملخ، خرچسونک، گربه، سگ، سار، آلاملیچ. حیوانات دیگری هم بودند که کمیاب بودند و دیدن و خدمت کردن به آنها موهبتی به شمار می آمد مانند مار، عقرب، سنجاب، کفتر گاوی، گراز و ...

گنجشک: گنجشکها فراوان بودند و خیلی راحت به دام می افتادند. کافی بود در یا پنجره اتاق را باز بگذاریم و چند دقیقه وارد اتاق نشویم. چندین گنجشک می پریدند توی اتاق و اگر به موقع در و پنجره را می بستی، خیلی راحت شکارت را زده بودی. گرفتنشان هم چندان مشکل نبود. بینواهای متوحش و هراسان به هر سو پرواز می کردند و شیشه ها را تشخیص نمی دادند. با سرعت به شیشه می خوردند و بیحال روی زمین می افتادند. یکی از تورهای تفریحی ما برای بچه های غریبه و شهری همین گرفتن گنجشک بود. آنها تصور می کردند که گنجشک مرده و کلی غصه می خوردند. اما برای ما قضیه فرق می کرد. خیلی راحت برش می داشتیم و نوکش را توی یک لیوان آب می کردیم و بعد از چند ثانیه جان می گرفت.

روش دیگری هم برای گرفتن گنجشکها داشتیم که کمی سخت بود اما خیلی فنی و هیجان انگیز بود. یک تکه نخ می بستیم به یک تکه چوب کوچک و آن را زیر یک غربال می گذاشتیم و کمی گندم زیر آن می ریختیم. گنجشکها برای خوردن دانه ها هجوم می آوردند و وقتی نخ را از دور می کشیدی، روی آنها می افتاد و یکی دو گنجشک نصیبت می شد.

 آن وقت تفریحات مختلف با گنجشک شروع می شد. مثلا، نخی را به پایش می بستیم و کاغذی یا چوبی را به آن آویزان می کردیم. گنجشک بیچاره که در هوا رها می شد مثل هواپیمای باربری آن شی را با خودش به هوا می برد. اما اغلب چون این شیء آویزان به درختی یا سیمهای برق گیر می کرد بیچاره گنجشک سقوط می کرد.

اما هیجان انگیزترین تفریح با گنجشکها این بود که دوتای آنها را با نخ به هم می بستیم و رهایشان می کردیم روی هوا. هر کدام به یک طرف پرواز می کرد و بیچاره ها مدام سقوط می کردند و آخر و عاقبت هم جایی گیر می کردند که دیگر کسی بهشان دسترسی نداشت تا آنها را آزاد کند.

گربه: کلا دیدن گربه هایی که آزادانه و با تبختر راه می روند و کسی کاری به کار آنها ندارد، هنوز هم برایم تعجب آور است. آخر هیچ گربه ای جرات نزدیک شدن به ما و حریم ما را نداشت. اگر هم گذرش به جایی نزدیک بچه ها می افتاد برای اولین و آخرین بار بود. خانه ما طوری بود که یک کوچه در سمت راست و یک کوچه در سمت چپ داشت و پشت آن هم خانه دیگری نبود و هنوز هم نیست، چرا که وصل به کوه است و جنبنده ای در آنجا سکنی نتوان گزید. گربه های آشنا و وارد به محل چنین خبطی نمی کردند. اما گربه های غریبه و تازه کار معمولا از روی دیوار همسایه می پریدند روی دیوار ما و از جلوی یک اتاق می گذشتند و می رسیدند به ایوانی در وسط که دو اتاق بالای آن ایوان بود که هر دو درهای بزرگی با پنجره های شیشه ای رو به ایوان داشتند. بعد می بایست از ایوان و جلوی این دو اتاق رد شوند و برسند به تراس بزرگ جلوی اتاق آخر و بپرند روی دیوار و از آنجا از روی کوچه پرش کنند روی دیوار همسایه و بروند. من معمولا زیر کرسی در اتاق اول بالای ایوان درس می خواندم و سنسورهایم به گربه بسیار حساس بود. تا شَبَه گربه را حس می کردم به اندازه ای وقت داشتم که سریع جست بزنم و خودم را به ایوان برسانم و قبل از اینکه گربه بپرد روی دیوار همسایه، فیضی به او برسانم. گربه های غربیه خیلی نمی دانستند و یکی دو بار اول حسابی مشت و مال داده می شدند. اما آنها که حرفه ای شده بودند خیلی سریع می رفتند و رسیدن به آنها مهارت خاصی نیاز داشت. اینکه گربه ای روی ما را کم کند و بهش نرسیم خیلی افت داشت. به همین خاطر باید با سرعت مافوق نور از زیر کرسی رها شده و خودم را می رساندم به تراس. یکبار، یکی از این گربه ها تا متوجه شد که حرکت کرده ام با تمام سرعت حرکت کرد و خودش را به دیوار رسانید و پرید و من هم در آخرین دقایق بین زمین و آسمان بهش رسیدم و ضربه ای حواله کمرش کردم که با جیغ بنفشی و با شکم پهن کوچه شد. فکر کردم تمام کرده، ولی دیدم لنگان لنگان بلند شد و در رفت.

یکی دیگر از قصی القلبی نسبت به گربه ها، ماجرای گربه مشهد است که در پست سوتیهای انسانی آمده است.

دیگر اینکه، یک روز که زیر کرسی نشسته بودم و اوایل بهار بود و هوا کمی گرم شده بود، در اتاق باز بود تا هوای آزاد وارد اتاق شود. یک گربه بینوا به خیالش که کسی در خانه نیست وارد اتاق شد. وقتی خوب آمد وسط اتاق، با همان شگرد گنجشک گیران، سریعا در را بستم و گربه که احساس زندانی شدن کرد، متوحش شده و شروع کرد به دویدن و بالا و پائین پریدن و من هم دنبالش. غافل از اینکه گربه با گنجشک خیلی فرق دارد. نشان به آن نشان که بیش از هفتاد درصد وسایل اتاق زیر و رو شدند و گرب پرید پشت تلوزیون و وقتی به سویش رفتم نمی دانم چطور تلوزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان که قرمز رنگ بود را هل داد و تلوزیون سقوط کرد. شانسی که آوردم این بود که در حمله قبلی یک بالش را به سمت گربه پرتاب کرده بودم و بالش همانجا جلوی میز افتاده بود و تلوزیون که با صورت پائین آمد روی آن افتاد و صدمه ای ندید. من که حسابی ترسیده بودم در اتاق را باز کردم و گربه چنان شروع کرد به دویدن که از نرده ها پائین افتاد و فکر کنم هنوز هم که هنوز است دارد می دود.

سیاقونه (سار)، آلاملیچ: این دو پرنده که اسم محلی دارند در زمره پرندگان مزاحم برای درختان توت به شمار می آیند. میوه توت طوری است که خیلی شل روی ساقه چسبیده و با کوچکترین حرکتی از ساقه جدا شد و روی زمین می افتد. سیاقونه یا همان سار، با رنگی مشکی و آلاملیچ با رنگ قهوه ای کمرنگ، در خرداد و تیر که وقت رسیدن توتها است پیدایشان می شود. آنها از توتها تغذیه می کنند که مشکلی نیست. اما مساله این است که به صورت گروهی و تعداد زیاد روی درختها می نشینند و همه توتها را می ریزند. به همین خاطر دستگاهی ابتکاری در آنجا درست کرده اند به اسم "تق تقه". یک تکه تخته را روی بالاترین شاخه های درخت می بندند و یک تکه تخته دیگر را هم بالاتر به صورتی که روی آن عمود باشد می بندند و طنابی بلند را از آن آویزان می کنند که تا پائین درخت می رسد. طناب را که از پائین بکشی این دو تخته به هم می خورند و صدای تق تق تولید می کنند و باعث می شوند که پرنده های توت‌خوار و مزاحم بترسند و فرار کنند. اما بعد از مدتی این صدا بی اثر می شود و دیگر پرنده ها را نمی ترساند. یکی دیگر از روشها، نصب آئینه در جاهای مختلف درخت است که وقتی پرنده ها خودشان را در آن می بینند یا نور در آن منعکس می شود، می ترسند و فرار می کنند. با این همه بازهم پرنده ها ضرر زیادی می زنند.

برای فراری دادن پرنده ها، با تیر و کمان دست‌ساز به جان آنها می‌افتادیم. البته وقتی فامیل‌هایمان که تفنگ بادی داشتند و می‌آمدند آنجا، نانمان از نظر شکار توی روغن بود و کلی آلاملیچ صید می کردیم. چون این پرنده ها زیاد و گله ای بودند، همین که یک تیر را به وسط آنها پرت می کردی، یکی دو تا زخمی می شدند و می افتادند. بلافاصله بالای سرش ظاهر می شدیم و کله اش را با دست می کندیم. کنار جوی آب پر و بالشان را می کندیم و می شستیم و با تکه ای چوب آنها را به سیخ می کشیدیم و گوشتی ترد و ظریف را به دندان می کشیدیم.

اگر حالی باشد این قصه دراز خواهد بود...

امیدوارم هیچ انسانی در هیچ دست‌شویی گیر نکند

تا زمانی که آدم چیزی را خودش تجربه نکند یا تجربه‌ای مشابه تجربه واقعی را از سر نگذراند، هر چقدر هم برایش توضیح بدهند معنا و مفهوم آن عمل را درک نمی‌کند؛ مانند تجربه بوییدن گل که فقط باید حس شود و هیچ فیلسوف و نویسنده و شارحی قادر نخواهد بود که بو را برای کسی معنی و مفهوم کند. هر کدام از ما لابد تجربیاتی استعاری در این زمینه داریم. اولین‌های آن از تجربه «جیزه» شکل می‌گیرد که هر چقدر هم بچه را بترسانی که داغه و جیزه، معنی و مفهوم آن را نمی‌فهمد تا اینکه دستش را خودش بزند یا اتفاقی بخورد به بخاری یا کتری داغ. آن وقت است که جیزه ابعاد و معنی دیگری برایش پیدا می‌کند. چیزی که تجربه حسی و تجربه زیسته، دو عبارت دلالت‌کننده بر مصادیق آن هستند. باری، من هم یکی دو تجربه این‌چنینی دارم که نه در کودکی و جیزگی که در جوانی و بزرگ‌سالی برایم رخ داده است.

یکی از آن‌ها بر می‌گردد به تجربه بنزین بازی. از قدیم و ندیم شنیده بودیم که بنزین قدرت اشتعال بالایی دارد و فرار هم هست؛ اما اینکه قدرت اشتعال بالا یعنی چه و چطور اتفاق می‌افتد را به صورت امری انتزاعی می‌دانستم اما ابعاد واقعی آن را نه. تجربه دیگر هم ماجرای زندانی شدن در دست‌شویی است.

روزی در عنفوان جوانی با دوستان و همکاران مرکز اطلاع‌رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی – که هنوز با وزارت کشاورزی ادغام نشده و وزارت «جک» از سر نام جهاد و کشاورزی درست نشده بود- زده بودیم به کوه. آن تا بستان‌های زیبا و دل نشین سال‌هال 1377 و 1378 خیلی از روزهای تعطیل را با هم به کوه می‌زدیم. در یکی از این روزها، من خواهرزاده‌ام (مسعود) را که آن وقت‌ها حدود 10 سال سن داشت به همراه خودم برده بودم (یاد آن جوک می‌افتم که گروهی می‌خواستند بروند کوه و هر کسی گفت من یک چیزی می‌آورم و رندی هم در آمد و گفت: من داداشم را می‌آورم). برای راحتی حال مسعود، موتورشان را هم سرجهازی او داده بودند که برای ماشین اذیت نشویم. چون آن سال‌ها این همه ماشین توی خیابان نبود و ما هم وسعمان نمی‌رسید (شاید هم عقلمان نمی‌رسید) که آژانس بگیریم و سریع برسیم به پای کوه (عقل بشریت هم هنوز به اسنپ و تپ سی نرسیده بود). می‌بایست با مینی بو سهای تجریش بیاییم و از آنجا هم با کلی دردسر خودمان را به دارآباد که میعادگاهمان بود برسانیم و این خودش یعنی یک مسافرت. القصه، ما صبح زود با مسعود از خانه بیرون زدیم و در بین راه یک ظرف جای آب لیمو را هم در پمپ‌بنزین برای آتش گیراندن پر از بنزین کردیم.

برای صبحانه اتراق کردیم و آتش را روشن کردیم. چندی که گذشت چو بهای جدید روی آتش گذاشتیم و چون شعله آن کم جان بود من تصمیم گرفتم که کمی آن را قوی تر کنم تا چایی زودتر دم بکشد. برای همین، در ظرف بنزین را باز کردم و همان طور که آن شعله کم رمق در حال جرقه زدن بود خواستم که بنزین را رویش بریزم تا جانی بگیرد. چشمتان روز بد نبیند. تا بنزین با آتش رسید، به طرفه‌العینی دیدم که بنزین از روی هوا دارد پرواز می‌کند و مانند گرگ گرسنه‌ای که شکار را بزند دارد خودش را می‌رساند به ظرف پلاستیکی و عن‌قریب که دست و جان من هم در این آتش سرکش بسوزد. در حرکتی غریزی ظرف را به سمت رودخانه پر آب دارآباد پرتاب کردم. مسعود هم همان کنار و بین رودخانه و آتش نشسته بود و داشت آب و گل بازی می‌کرد و خرچنگ بینوایی را که از آنجا رد شده بود، آبتنی می‌داد. ظرف با شعله‌های آتش، پروازکنان از روی هوا حرکت کرد و از روی سر مسعود عبور کرد و در وسط رو خانه فرود آمد. در چشم به هم زدنی تمام سطح آب که بنزین روی آن پاشیده شده بود به شعله آتش بدل شد. من هم هاج و واج مانده بودم و هنوز باورم نمی‌شد که در این چند ثانیه چنین اتفاق خطرناکی افتاده باشد. تازه آنجا بود که من معنی اشتعال‌زایی را درک کردم.

تجربه دیگر هم تجربه‌ای از جنس دیگر است که هنوزم هم که به آن فکر می‌کنم هم خنده‌ام می‌گیرد و هم پشتم تیر می‌کشد. بیشتر آدم‌های روی کره زمین تجربه زندان و زندانی شدن واقعی را ندارند (بسی مایه خوشبختی است). من هم مثل همه مردم چنین تجربه‌ای نداشته و حالا هم ندارم؛ اما روزی تجربه مشابهی برایم رخ داد که ابعاد و مفهوم زندان و از آن بدتر زندان انفرادی را روشن کرد.

ماجرا از این قرار بود که حدود اواخر آذر 1381 خانواده خواهرم رفته بودند سفر و فقط مسعود (باز هم حضور پررنگ مسعود) به خاطر مدرسه از این قافله جا مانده بود. از آنجا که می‌بایست با سرویس به مدرسه برود و سرویس هم از خانه خودشان سوارش می‌کرد و سیستم موبایل هم این قدر پیشرفته نشده بود که همه موبایل داشته باشند حتی راننده سرویس‌ها که بشود به راننده خبر داد، قرار بر این شد که من شب را بروم خانه آن‌ها که صبح مسعود را راهی مدرسه کنم. صبح روز پنجشنبه بود و محل کار من تعطیل که برای خودش نعمتی به حساب می‌آمد. صبح که شد صبحانه مسعود را دادم و چون قرار بود امروز بابا و مامانش بیایند و ظهر هم با همان سرویس برگردد خانه خودشان، کلید در خانه را به او دادم که بتواند ظهر بیاید خانه. سرویس که آمد سوارش کردم و برگشتم که آماده بشوم که بروم خانه خودمان. قبل از رفتن گلاب به رویتان رفتم دست‌شویی. وقتی وارد دست‌شویی شدم طبق عادت با اینکه کسی در خانه نبود در دست‌شویی را قفل کردم. وقتی که در را قفل کردم حس کردم یک صدای اضافی از در به گوش رسید؛ ولی با خودم گفتم حتماً در این‌ها صدایش این‌طوری است و من به آن عادت ندارم.

دستم را شستم و موهایم را شانه کردم و در فکر و خیال اینکه الآن رفتم خانه چه کنم، قفل در را چرخاندم. با کمال ناباوری دیدم که دستگیره قفل به راحتی چرخید. آخر معمولاً وقتی در قفل باشد به دلیل فشاری که به زبانه قفل می‌آید، دستگیره سخت تر می‌چرخد و معمولاً هم با صدایی مبنی بر باز شدن قفل همراه است؛ اما نه چنین صدایی شنیده شد و نه نشانه‌ای مبنی بر تحت فشار بودن زبانه که حالا آزاد شود. یکی دو بار دیگر زبانه را چرخاندم اما دریغ از صدا و نشانه‌ای از بازشدگی.

با کمال حیرت و هم ناباوری که خب چیزی نیست والان درست می‌شود چند باری دستگیره قفل و دستگیره در را چرخاندم و در را کشیدم و هل دادم اما باز شدنی در کار نبود. خنده‌ام گرفته بود و هنوز هم باور نمی‌کردم که در قفل شده و باز نمی‌شود؛ در عین حال، ذهنم مدام روی راه‌های برون‌رفت (مثل این متن‌های سیاسی) از این چالش دور می‌زد و مشغول بود. کمی ایستادم و وضعیت خودم را بررسی کردم. ساعت 7.15 صبح روز پنجشنبه بود و من در طبقه اول یک آپارتمان چهار طبقه در دست‌شویی بودم که به نظر می‌رسید درش قفل شده و قابل باز شدن نیست و نه جای نشستن دارم و نه فضایی برای نفس عمیق کشیدن که بتوانم بهتر فکر کنم. همین طور سر پا ایستاده بودم و به در و راه‌های باز کردن آن و منافذ دیگر در و دیوار و سقف دست‌شویی نگاه می‌کردم و نقشه‌های مختلف بیرون رفتن از آنجا را می‌کشیدم. هیچ صدایی هم از جنبنده‌ای در ساختمان شنیده نمی‌شد. همه بچه‌ها رفته بودند مدرسه و چون روز پنجشنبه بود اغلب اداری ها تعطیل بودند و بیرون نمی‌رفتند و بازاری ها هم صبح به این زودی بیرون نمی‌روند؛ بنابراین، در ساعتی بودم که به نظر نمی‌رسید رفت و آمدی در کار باشد. تا مدتی سرگردان بودم. بعد نگران شدم، ترسیدم، عصبانی شدم. اولش یکی دو ضربه آهسته به در زدم شاید کسی بشنود. اول صبح روز نیمه تعطیل هم درست نبود که کسی را اذیت کنم. با عصبانیت و ناراحتی و سرگردانی منتظر بودم ببینم چه می‌شود. دست‌شویی نزدیک راه‌پله‌ها بود و اگر کسی رد می‌شد صدایش را می‌شنیدم؛ اما دریغ از صدای پای کسی. نیم ساعتی گذشته بود که کسی از راه‌پله رد شد و شروع کردم به در زدن تا شاید صدایم را بشنود اما خیلی آرام و مؤدبانه؛ اما طرف رفت و صدایم را نشنید. تازه اگر هم می‌شنید که کاری از دستش بر نمی‌آمد. هنوز فکر می‌کردم الآن به زودی راهی پیدا می‌شود و در باز می‌شود.

یک ساعتی گذشت و کم کم باورم شد که گیر افتاده‌ام و راه چاره‌ای نیست؛ اما باز هم خجالت می‌کشیدم به در بزنم یا کمک بخواهم. یک ساعت دیگر گذشت. نه کسی از راهرو رد شد و نه من دیگر می‌توانستم سر پایم بایستم. عصبانیت به تمام وجودم سرایت کرده بود و هیچ راه و چاره‌ای نداشتم. دیدم نمی‌شود. الآن نزدیک دو ساعتی باید گذشته باشد و حدود ساعت 10 صبح باشد. شروع کردم به ضربه زدن به در. اولش آرام اما کم کم با لگد و مشت و آفتابه و توالت شور به جان در افتادم. کم کم صدایم هم در آمد و اولش گفتم کمک و کمی بعد عربده می‌کشیدم «کمک، کمک...». ماشاءالله آپارتمان‌نشینی هم جوری مردم را بار آورده که او لا صدا به گوش کسی نمی‌رسد و اگر هم برسد کسی کاری به کار دیگران ندارد. نشان به آن نشان که یک ساعتی عربده و در کوبی کردم و خبری نشد. در این فاصله هم فکر می‌کردم که چطور باید از اینجا نجات پیدا کنم. حالا به فرض اگر کسی هم بخواهد کمک کند چطور باید بیاید تو و کمک کند. یک نقشه بی‌عیب و نقص ترسیم کردم.

همان طور که گفتم آن وقت‌ها هنوز موبایل فراگیر نشده بود و حتی تلفن خانگی هم در خیلی از خانه‌ها نبود از جمله خانه خودمان؛ یعنی می‌بایست اسم بنویسی و در نوبت بمانی تا چند ماه و حتی چند سال که خطی خالی شود یا ظرفیت بالا برود که یک خط تلفن به شما بدهند. اتفاق جالب این بود که همین دیروز بعدازظهر خانه خواهر خانم تلفن کشیده بودند و همان باری که شماره تلفنش را گفته و من در دفتر تلفنم نوشته بودم، آن را حفظ‌شده بودم. فقط خدا خدا می‌کردم که در اثر استرس از یادم نرود.

همین طور به در می‌کوبیدم و عربده می‌کشیدم اما دریغ از کمک. ناامید شدم و از کوبیدن به در و کمک خواستن دست کشیدم. نشستم کف توالت و گریه‌ام گرفته بود. اسیری بودم که دستم از همه جا کوتاه شده بود. مسعود هم تا ساعت 2 بعد از ظهر مدرسه بود و کم کم گرسنگی هم مستولی می‌شد. باورش سخت بود که در یک آپارتمان از صبح تا ظهر فقط یک نفر رد شود. در این درماندگی و بیچارگی، صدای پایی شنیدم. باورتان نمی‌شود که چطور از جا جستم و مثل رابینسون کروزوئه در جزیره متروک که کشتی نجات ببیند، دیوانه‌وار شروع کردم به کوبیدن به در و عربده کشیدن و کمک خواستن. کسی که رد می‌شد یک خانم از همسایه‌ها بود. اولش ترسیده بود و مانده بود که چه کند. بعد آمد پشت در و کمی گوش ایستاد ببیند موضوع از چه قرار است. وقتی التماس و درماندگی من را فهمید پرسید چه شده. از همان پشت در توالت و در آپارتمان موضوع را برایش گفتم. پرسیدم در خانه تلفن دارند و خوشبختانه داشتند. گفت حالا چه کنم؟

نقشه‌ای که در این مدت کشیده بودم از این قرار بود که باید تلفن کند به خواهر خانمم به همان شماره‌ای که دیروز وصل شده و من حفظ‌شده بودم. به او بگوید برود مدرسه مسعود (هم خانه‌شان نزدیک مدرسه بود و هم مدرسه را بلد بود). کلید را بگیرد و بیاید اینجا در را باز کند. سوئیچ رنو 5 من (یادش به خیر، اولین ماشینم رنو 5 سفید رنگی بود) که روی اپن است را بردارد و برود از توی صندوق ماشین ابزارها را بیاورد. لولای در از بیرون باز نمی‌شد. باید از دریچه کوچک بین توالت و حمام که خوشبختانه هنوز هواکش روی آن نصب نکرده بودند ابزارها را تو بی اندازد. البته باید اول آن‌ها را توی پارچه‌ای بپیچد که هم نشکنند و هم نروند توی سوراخ دست‌شویی. یک چکش هم از همسایه بگیرد و بگذارد روی آن‌ها چون نمی‌دانستیم چکش خواهرم این‌ها کجاست. خلاصه، این فرایند که بروند و کلید بیاورند هم یک ساعتی طول کشید. وقتی در آپارتمان را باز کردند دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم؛ اما با نزدیک شدن جرقه‌های نجات کمی جان گرفته بودم. طبق نقشه‌ام ابزارها را دادند و من با پیچ‌گوشتی و چکش لولای در را باز کردم و در را از جا در آوردم. البته از فرط عصبانیت و خستگی و گرسنگی و بیچارگی خیلی وحشیانه که دیگر برایم مهم نبود در خراب شود یا بشکند یا طور دیگری بشود. فقط می‌خواستم از آن زندان وحشتناک و شش ساعت درماندگی نجات پیدا کنم. در که باز شد آن را گوشه‌ای انداختم و بیرون پریدم. آن قدر عصبانی بودم که در را هم سر جایش نگذاشتم و همین طور دست‌شویی را بدون در گذاشتم.

هنوز هم بعد از این همه سال وقتی وارد دست‌شویی می‌شوم و می‌خواهم در را قفل کنم اول یکی دو بار آن را آزمون می‌کنم. هنوز هم باورم نمی‌شود که شوخی شوخی این‌طور توی دست‌شویی حبس شده‌ام. شانسی که آوردم این بود که معمار خوش‌ذوق (و شاید ...) این ساختمان، هواکش را نه در سقف که طوری تعبیه کرده بود که یک سوراخ مابین حمام و دست‌شویی باشد و در آنجا هواکش نصب شود. حالا هوای دست‌شویی را ببرد به حمام یا هوای حمام را به دست‌شویی مشخص نبود. هر چه بود دریچه نجات من شد. باز هنوز هم وقتی به دست‌شویی جدیدی می‌روم نگاه می‌کنم ببینم از آن سوراخ‌ها در دیوارش دارد که راه فراری باشد. متأسفانه در دست‌شویی های جدید هیچ همه دیوارها و سقف بسته و اگر اتفاقی آدم در دست‌شویی گیر کند معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. از ته دل امیدوارم که هیچ انسانی در هیچ دست‌شویی گیر نکند.

اول می‌رم لهستان، بعد می‌رم خارج

وقتی فرزاد بچه بود، یعنی سن و سالی که می‌توانست بفهمه و حرف بزنه، یک سی دی طنز با اجرای "بهزاد محمدی" داشتیم که اگر اشتباه نکن اسم آن "قهوه‌خانه زری خانم" بود و فرزاد عاشق آن بود. در یک جایی از این سی دی، کسی از بهزاد محمدی می‌پرسید که یعنی تو می‌خواهی بروی خارج؟ او در جواب می‌گفت: "نه، مستقیم نمی‌رم خارج چون خارجی بلد نیستم، اول می‌رم ایتالیا و بعد می‌رم خارج". فرزاد هم همیشه این تکیه کلامش بود. حالا در این سفر همه اش با هم می‌گفتیم اول می‌روی لهستان و بعد می‌روی خارج.

سفر با بچه‌ها کیف دیگری داشت. دیدن آنها که چیزهای جدید را می بینند و کنجکاوانه نگاه می‌کنند یا از کنار چیزهایی که برای ما جذاب است به سادگی می‌گذرند جالب بود. فرزاد لطف کرد و برداشت مختصری از سفرش را نوشت. من هم اندک اصلاحی روی آن انجام دادم و سعی کردم که لحن و سبک نگارشش تغییری نکند و فقط اشکالات ساختاری کمی که داشت را برطرف کردم. البته برای انتشار این مطلب از خودش اجازه گرفتم. امیدوارم که روزی خودش سفرنامه‌ای پر و پیمان از سفرهای مختلفش به اطراف و اکناف جهان تهیه کند.

*********

سفر به کشورهای خارجی یکی از مهمترین اتفاقاتی است که ممکن است برای یک فرد در زندگی‌اش پیش بیاید؛ زیرا این سفرها موجب آشنایی آن فرد با مردم دیگر در بخش‌های دیگری از نقاط جهان می‌شود و او را با فرهنگ ایشان نیز آشنا می‌کند. اینچنین سفرها موجب تحولی در افراد می‌شود و ایشان را در به وجود آوردن تفاوت در زندگی وا می‌دارد. چنانکه در سفرنامه‌های ناصر خسرو و جلال آل احمد این تحولات را می‌توانیم بخوانیم. همچنین آگاهی از پیشرفت‌های آن خارجی‌ها، باعث می‌شود که فرد خود را در مسیر پیشرفت قرار دهد و علاوه بر گسترش دانش و تکنولوژی فردی، باعث رشد جامعه و تعویض دیدگاه‌های اشتباه، با عقاید و نظرات دقیق و برنامه‌ریزی شده و مطابق با سطح دانش امروزی می‌شود.

ساعت یک و سی دقیقه‌ی بامداد روز شنبه 28 مرداد 1396، از خانه به سمت خانه‌ی مادربزرگم حرکت کردیم تا مراسم ریختن آب پشت سر مسافران را انجام دهند. پس از اینکه این مراسم انجام شد و پس از خداحافظی خانواده با مادربزرگ و خاله‌هایم، به سمت فرودگاه حرکت کردیم. در این مسیر خیلی به اینکه در آنجا قرار است چه کار کنم و قرار است چه بشود، فکر کردم. البته ناگفته نماند که این مسیر طولانی همراه با خواب برای هوشیاری در هنگام سفر بود که زیاد هم طول نکشید. پس از اینکه ما به فرودگاه رسیدیم و با دایی محمد خداحافظی کردیم، به داخل فرودگاه رفتیم و در آنجا خانم سلیمانی را ملاقات کردیم که همکار پدرم بود و قرار بود ایشان نیز همراه ما به لهستان برای کنفرانس IFLA بیایند. خانم سلیمانی همراه با چمدان سبز‌رنگشان و آن جای پوستر برا ایفلا که ما آن را سلاح سرد صدا میزدیم، باقی مسیر را همراهمان بودند. پس از گذشتن از هفت‌خان رستم، بالاخره وارد هواپیمای قطر شدیم. در هنگام ورود چند مهماندار خانم پس از خوشامدگویی به زبان انگلیسی، ما را به سمت صندلی‌هامان هدایت کردند. در آن هواپیما پشت صندلی روبرویم صفحه‌ی تلویزیونی بود که با کنترلی که زیر دسته‌ی صندلیم بود، می‌توانستم برنامه‌ی دلخواهم را هرچه که میخواستم انتخاب کنم. چیز جالب این بود که با استفاده از این کنترل می‌شد تماس گرفت! یعنی پشت این کنترل، مانند گوشی تلفن بود که قابلیت تماس با زمین را داشت. البته ما از این امکان استفاده نکردیم؛ ولی باز هم خیلی جالب بود. موضوع دیگری که تعجب مرا برانگیخت این بود که می‌توانستیم با فشردن دکمه‌ای مهماندار را خبر کنیم که به او بگوییم به چه نیاز داریم. خلاصه گذشته از اینها مهمانداران هنگام پرواز به ما صبحانه و خوراکی‌های دیگری دادند که من با زور پدر و مادر برخی خوراکی‌های اضافی را جمع کردم و در کوله‌ام گذاشتم که به نظرم کار بسیار ناپسندی بود.

پس از اینکه ما به فرودگاه بین‌المللی قطر (HAMED INTERNATIONAL AIRPORT) رسیدیم، کمی در free shopگشتیم و سپس با آن خرس عروسکی گنده‌ی زرد عکس انداختیم. بعد دوباره وارد هواپیمای بعدی و برای سفر به لهستان شدیم. این سفر برخلاف سفر قبلی که با تاخیر بود، نه تاخیری داشت و نه کوتاه بود. پس از اینکه ما به ورشو رسیدیم، با پرواز دیگری به ورتسواف (Wrocla) رفتیم. زیرا کنفرانس در آنجا برگزار می‌شد. در فرودگاه بلیت خریدیم و با اتوبوس به ورتسواف رفتیم. در آنجا با کلی سختی هتل را پیدا کردیم. سپس ما مقداری پول برای هتل آپارتمان دادیم و به اتاقمان رفتیم. در آنجا ما سریع به اینترنت وصل شدیم و از سرعت آن استفاده کردیم. ما پس از خوردن شام که یکی از غذاهای آماده هانی، به همراه برادرم روی مبل تخت‌شو خوابیدیم.

صبح با صدای زنگ در که خانم سلیمانی برای رفتن به کنفرانس، آن را می‌فشرد بیدار شدیم. بعد پدرم صبحانه نخورده به همراه خانم سلیمانی به آن مراسم افتتاحیه رفتند. من و برادر و مادرم هم در خانه کمی ماندیم و سپس پیاده رفتیم و آن اطراف را گشتیم و به چند مرکز خرید سر زدیم.

در آنجا چیزی که توجه مرا جلب کرده بود، این بود که آنان مقدار کمی انگلیسی بلد بودند و نمی‌توانستند درست ارتباط برقرار کنند و این یکی از نکات بسیار مهمی است که متاسفانه در کشور ما نادیده گرفته می‌شود. مسئله‌ی دانستن زبان انگلیسی که در واقع زبان بین‌المللی است، بدین دلیل قابل توجه است زیرا بسیاری از گردشگران و جهان‌گردان، همه‌ی این زبان‌ها را بلد نیستند و آنان فقط می‌توانند با زبان انگلیسی با دیگران ارتباط برقرار کنند و بوسیله‌ی بازرگانی اقتصاد آن کشور را پیشرفت دهند. البته اکنون بسیاری از جوانان این موضوع را جدی گرفته‌اند و به طور جدی به بهبود زبان خویش می‌پردازند.

این روزهایی که ما در ورتسواف بودیم هم بالاخره تمام شد و هر روز ما با چیزها و موضوعات جدیدی مواجه شدیم. در این مدت ما از برخی مکان‌ها دیدن کردیم. به عنوان مثال ما باغ وحش رفتیم که جای بسیار دیدنی و پرهیجانی بود. در آنجا جانوران و حیواناتی وجود داشتند که ما فقط در کارتون‌ها دیدیده‌ایم مثل کرگدن یا فیل و زرافه. در آنجا هرکدام از حیوانات در بخش مخصوص به منطقه‌ی زیستی خودشان بودند و این باعث شد که ما اطلاعاتمان از حد معمول به حد آشنایی با مناطق دیگری از جهان ردش کند که خود یک سود محسوب می‌شود. یک جانوری که من در بخش Sahara یعنی در واقع بخش جانوران بیابان‌ها و بخصوص عربستان دیدم، ملخ بود! در آنجا واقعا برایم جالب بود که آنان تا کنون ملخ ندیده‌اند که آن جانور را در قفس و در باغ وحش نگاه می‌کنند. زیرا خود به یاد دارم که در دوران کودکی، خیلی از این گونه جانوران همبازی من بودند و من مثلا زنبور می‌گرفتم و نیشش را می‌کشیدم که خیلی هیجان‌انگیز بود. یا دم مارمولک را می‌کندم و جزو سرگرمی‌هایم بود! همچنین من در آنجا به میدان Reynek رفتم که حوضی داشت با فواره‌ها و شیشه‌ای در درون حوض که تصویر جالبی را برایم در ذهن ایجاد کرده بود.

خلاصه این روزها در ورتسواف تمام شد و ما به ورشو رفتیم. از نظر من مردم در ورشو نسبت به ورتسواف از آسایش خیال کمتری برخوردار بودند و نمی‌توانستند مانند آنان زندگی کنند. اما هرچه که بود هوایی تمیز داشت، شهری بدون ترافیک بود و از همه مهمتر مردمی داشت که به قوانین و حقوق یکدیگر احترام می‌گذاشتند و هیچ یک دیگری را آزار نمیداد و به قول معروف اعصاب هم را خرد نمی‌کردند. در ورشو برای گرفتن هتل آپارتمان، ما باید همه‌ی کارها اعم از پرداخت صورت حساب و درخواست هتل را اینترنتی انجام میدادیم و در یکی از این هتل‌ها، حتی کلید را خودمان باید از جایی پیدا می‌کردیم که عقل هیچکس به آنجا نمیرسید. کلید اتاق، در زنگ دوچرخه‌ی جلوی در بود! همچنین آنان اعتماد زیادی به یکدیگر داشتند که این اعتماد باعث شده بود که همه بتوانند با آرامش خیال و بدون این استرس که ممکن است آن فرد حق مرا بخورد یا ... پیشرفت کنند و این به خاطر همین اعتماد است. برای نمونه در آنجا اتوبوس‌ها و ترامواهایشان، مسئولی برای چک کردن بلیت افراد ندارند؛ بلکه این خود مردم هستند که بدون هیچ اجباری بلیت می‌خرند و خود در اتوبوس، بدون هیچ اجباری، بلیت می‌زنند.

ما اکنون تفاوت‌های زیادی با آنان داریم؛ اما من اطمینان دارم که اگر ما به یکدیگر اعتماد کنیم و با همکاری و کوشش و با برنامه‌ریزی صحیح حرکت کنیم، به آن کشورهای پیشرفته می‌رسیم و حتی از آنان پیشی خواهیم گرفت.

نویسنده: فرزاد حاجی‌زین‌العابدینی (کلاس دهم رشته ریاضی فیزیک مدرسه تیزهوشان علامه حلی؛ رایانامه: farzadzabedini@gmail.com)

اینجا ورتسلاو لهستان (5): ایفلا 83 م: هزار رنگ کتابداری

همه این زحمات و تلاشها برای رسیدن به امروز بود. روزی که باید نتیجه طرح و مقاله را ارائه می کردم. قبلا مقاله ارسال شده و در سایت ایفلا هم بارگزاری شده بود. قبل از سفر اسلایدها را درست کرده بودم. یک اسلاید خیلی مهم بود که بیش از 50 قلم عناصر مهم را داشت که فارسی بود و فرصت نکرده بودم انگلیسی اش کنم. قرار بود شب قبل از ارائه کارش را بسازم که خستگی و دیر رسیدن به خانه چنین اجازه ای نداد. به همین خاطر صبح زود از هتل بیرون زدم و خودم را رساندم به محل کنفرانس. قبلا در زمان ثبت نام اتاقی که از ما عکس گرفت و اسلایدها را آپلود کردیم را دیده بودم که کامپیوتر دارد و می شود آنجا روی مقاله کار کرد. به همین خاطر لپ تاپ بر نداشتم و صبح رفتم و نشستم پشت یکی از کامپیوترها که مثلا همان یک اسلاید را اصلاح کنم و آپلود کنم. مقاله ما در مورد طرح پیشنهادی کتابخانه مجازی مربوط به دانشگاه مجازی وابسته به وزارت بهداشت بود که حاصل یک طرح پژوهشی و اجرایی در همین زمینه بود. اصلاح کردن همان یک اسلاید همان و تا ساعت 11 صبح درگیر اسلاید سازی و دقیق کردن بقیه اسلایدها و رفع اشکالات و جذاب کردن آنها هم همان. طوری که قرار بود در ارائه خانم اکبری داریان از دوستان خوب کتابخانه ملی شرکت کنم و فرصت نشد. جالب این بود که هیچ کس هم کاری به کارم نداشت و نپرسید که چطور است که از صبح این کامپیوتر را اشغال کرده ای؟ خلاصه ساعت 11 صبح اسلایدها را آپلود کردم و قبلا عکس هم برای ارائه گرفته بودند. رفتم محل ارائه مقاله را ببینم که ساعت 13.45 که نشست ما است مشکلی نباشد. جلوی در سالن IASA که محل ارائه بود، خانم شیما مرادی را دیدم. ناگفته نماند که صبح در زمان ورود هم ایشان را دیدم. خانم مرادی امسال جزء تیم برگزاری ایفلا بود و به ایشان گفتم چقدر حس خوبی دارد آدم صبح که وارد محل کنگره ای به این دوری و مهمی می شود یک هموطن و دوست را ببیند و با هم صحبت کنند. صبح هم در قسمت پوسترها خانم دکتر زهره میرحسینی را به همراه دخترشان دیدم که دعوت کردم برای نشست بیایند و لطف کردند و تشریف هم آوردند. یک اتفاق مهم امروز صبح این بود که تراموای خط 2 که به سمت سنیتنیال هال می رفت در ایستگاه گالریاکانتینشتا خراب شد و مجبور شدیم پیاده شویم و با تراموای 10 از آن سوی خیابان برویم. خوبی اش این بود که بیش از 70 درصد مسافران ایفلایی ها بودند و یک نفر که فهمید چه کنیم همه دنبال او راه افتادیم و نگرانی نداشتیم. در بین راه با چند نفری از کشورهای مختلف حرف زدیم و در مورد کنگره و کتابخانه ها و ایران صحبت کردیم.

نشستها بی وقفه ادامه داشت و هر کس به فراخور علاقه در یکی از آنها شرکت می کرد. ناهاری خوردم از جیب مبارک. هنوز هم برای ما ایرانیها معنی ندارد که به کنگره و همایشی برویم و آن وقت پذیرایی با جیب خودمان باشد. وقتی ما کلمه سمیناهار را برای سمینار به کار می بریم و هر وقت هم همایشی داریم حتما باید بهترین پذیرایی را بکنیم این یک فقره هیچ رقمه در کتمان نمی رود.

ساعت یک و نیم رفتم محل نشست و خانم مسنی را دیدم که آمد و معرفی کرد و فرمی را داد که پر کنم و فرم ارزیابی دیگر را هم داد که بعد از نشست تکمیل کنم که بهشان گفتم سخنرانم و به اشتباه فکر کردم دبیر نشست ایشان هستند در حالی که خانم دیگری دبیر بودند.

ساعت 13.45 طبق برنامه سخنرانان در نشست آمدند و نشستند پشت میز و یک تریبون هم برای ارائه بود. همه خانم بودند به جز من که از کشورهای آمریکا، رواندا و آلمان آمده بودند. من سخنران سوم بودم و بعد از آمریکا و آلمان ارائه می کردم. ارائه نسبتا خوبی و تنها مشکلم این بود که کلمه Subscribe به معنی اشتراک را فراموش کرده بودم و هر چه به خودم فشار آوردم این کلمه یادم نیامد و مجبور می شدم که دو سه جمله توضیح بدهم تا منظورم از منابع اشتراکی را به حضار بفمانم. جالب است که یکی از حضار هم در وقت پرسش و پاسخ در مورد کپی رایت پرسید که همچنان این کلمه را به یاد نیاورده بودم و بلافاصله بعد از اتمام سخنرانی کلمه یادم آمد (دقیقا منطبق با قانون مرفی). بعد از من خانم سیاهپوستی از رواندا در مورد اطلاعات ایدز صحبت کرد که ابتدای سخنرانی کار جالی کرد. رفت جلوی تریبون و گفت برای اینکه خوابتان بپرد همه بایستید. بعد گفت یک شعری را می خوانم و هر وقت به کلمه مردها رسیدم مردها بنشینند و وقتی به کلمه خانمها رسیدم آنها بنشینند. این خارجی ها هم همه بچه مثبت و عینهو بچه مدرسه ای با هیکلهای گنده می نشستند و بر می خاستند. همه حرف گوش کن و قانون مند.

بعد از سخنرانی هم خانم دبیر نشست یک کارت پستال به اسم هر کدام از ما داد و عکس یادگاری گرفتیم و بعد از کمی صحبت خارج شدیم و رفتیم قسمت پوسترها. پوسترها بخش مستقل و جدی در کنفرانسها به ویژه ایفلا به شمار می آید و کارهای خیلی جالب و خلاقانه ای در آنجا می شد دید.

دوباره در محل کنگره دوری زدیم و شرکتهای مختلف را دیدیم و به برخی سالنها و نشستها سرک کشیدیم و مثل دنیای مجازی که آدم دلش نمی آید روی یک متن و مجموعه تمرکز کند، در اینجا هم فقط سرک می کشیدم و همه اش فکر می کردیم که برویم و بقیه سالنها و سوژه ها را هم ببینیم. البته بعدا متوجه شدم که ایفلاگردی اینطوری نمی شود و باید موضوعات و سوژه ها و نشستها را از قبل مشخص کنی و وفادارانه در آنها شرکت کنی و بهتر است پرت و پلا نپری.

عصر امروز یکی از اتفاقات مهم ایفلا که بارها از دوستان قبلی شرکت کننده شنیده بودم رخ می داد. شب فرهنگی ایفلا که یک مهمانی بزرگ و شادی بخش است. قبلا خانم مرادی خبر خرسند کننده ای داده بود که می توانیم خانواده را هم برای شب فرهنگی بیاوریم. به همین خاطر به هتل برگشتم و با بچه ها دوباره به محل کنفرانس برگشتیم.

محل برگزاری شب فرهنگی در دور دریاچه سالن کنفرانس و در فضای باز بود. اگرچه هوا ابری و کمی هم باران آمده و سرد شده بود، اما دور تا دور دریاچه انواع و اقسام خوراکی و نوشیدنی چیده شده و آماده پذیرایی از مهمانان بودند. در لهستان به ندرت می شود گوشت گاو و گوسفند پیدا کرد اما تا دلت بخواهد گوشت خوب به هزاران شکل و طعم و ترکیب و پخت موجود است. بعضی جاها هم مرغ و جوجه ای یافت می شد. همه دور دریاچه می گشتند و ضمن تماشای غروب زیبای خورشید و فوارهای های خوش ترکیب که بازی های شگرفی با آب می کردند، از اغذیه و مشربه بهره مند می شدند. هوا که تاریک شد، گروه موسیقی شروع کردند و خواننده ای خوش صدا هم می خواند و ملت را به رقص و پایکوبی دعوت می کرد. در قسمتی دیگر از برنامه مجری اعلام کرد که همه به صورت دو تایی کنار هم قرار بگیرند و رقصی سنتی و ساده را با هم و با صدای موسیقی خیلی بلندی که پخش می شد اجرا کنند و دور دریاچه را دور بزنند. به حساب ایشان باید هزار و پانصد زوج دور می زدند که واقعا هم چنین جمعیتی را می شد دید. رقصنده ها با لباسهای زیبای محلی به داخل جمعیت آمدند  و شروع کردند با مردم پایکوبی کردن و عکس گرفتن.

در بخشی زیبا از برنامه همه به دور دریاچه آمدند و رقص نور و آب شروع شد. فواره ها با رنگهای متنوع و صدای موسیقی کم و زیاد شده و به رقص در می آمدند. همچنین از جدیدترین فناوری نمایش یعنی نمایش هلوگرافیک استفاده کرده بودند و نمایش خیلی زیبایی را ترتیب دادند که تصاویر روی هوا پخش و دیده می شد و گفته شد که این آخرین فناوری نمایش است که والت دیزنی هم اخیرا شروع به استفاده از آن کرده است.

خلاصه تا ساعت 11 شب رقص و پایکوبی بود و از آن ساعت برنامه به دو بخش تقسم شد. یک بخش، به داخل سالن رفتند و به رقص دسته جمعی مشغول شدند. یک دسته دیگر در همان فضای باز با زدن هدفن به رقص سکوت و هر کس برای خودش مشغول شدند. در انتهای برنامه هم اتوبوسی گذاشته بودند که مهمانها را به هتلهایشان می رساند چون تراموا و اتوبوس در آن ساعت آخر شب کار نمی کرد.

هر کس که کتاب "تنهایی پر هیاهو" از نویسنده پر آوازه چک یعنی هرابال را خوانده باشد و به میلان کوندرا هم ارادتی داشته باشد، نمی تواند تا 200 کیلومتری پراگ بیاید و سری به آنجا نزند. به ویژه مقدمه فوق العاده آقای مرتضی کاخی بر ترجمه استاد پرویز دوایی در ابتدای کتاب تنهایی پر هیاهو و وصف پراک مو بر تن آدم سیخ می کند و سراپا شما را شوق دیدار پراگ در بر می گیرد. با همه این اوصاف و تپشهای قلبمان برای پراگ، روز چهارشنبه قرار بود که به پراگ برویم. چون فاصله پراگ تا ورتسلا از ورشو که پایتخت لهستان است هم کمتر است. اما هر چه برنامه ریختیم دیدیم که خیلی دشوار می شود رفت و برگشت یا اینکه شب را در پراگ ماند. تور یک روزه ای هم خود ایفلا برای پنجشنبه گذاشته بود که متاسفانه پر شده بود. به همین خاطر حسرت رفتن به پراگ زیبا به دلمان ماند. شاید وقتی دیگر با امید دیدار پراگ به این بخش از اروپا پا بگذاریم.

ما تا جمعه در ورتسلا هتل داشتیم و بعد از آن باید به ورشو می رفتیم. بنابراین به دو چیز احتیاج داشتیم که هیچ کدام را هم نداشتیم: هتل و بلیط. اگرچه الان ابزارهای آنلاین فراوانی برای گرفتن هتل و بلیط و سفر موجود است اما درصد اطمینان شما هم به همان مقدار کم است. ضمن اینکه پیدا کردن بلیط و هتل مطمئن کاری خیلی سخت است. به همین خاطر از صبح چهارشنبه متوسل به اینترنت و بوکینگ و این ابزارها شدیم. بالاخره فهمیدیم که همان گلونی با ساختمان زرد و عجیبش، که در 300 متری ما قرار داشت ایستگاه مرکزی قطار ورتسلا است. بنابراین بلیط قطار را حضوری از همانجا گرفتیم و فمیلی تیکت به ما دادند که مناسب تر افتاد و قطاری سریع السیر برای ساعت 6.58 دقیقه (به دقیقه دقت کنید) نصیب ما شد که ساعت 11.53 دقیقه (بازم دقیقه را بدقتید) به ورشو می رسید و 182 زلوتی (هر زلوتی حدود 1100 تومان) آب خورد. برای هتل هم باز باید هتل آپارتمان می گرفتیم که پدیده جالبی است. چرا که هتلها اتاقهای معمولی دارند که فقط تخت است و لوازم اولیه زندگی و لاغیر. اما هتل آپارتمانها حالت غیررسمی تری دارند، معمولا اتاق خواب و اتاق نشیمن دارند و مهمتر از همه لوازم آشپزی و زندگی. ضمن اینکه هتلها برای 4 نفر به ندرت یک اتاق دارند و یا باید سوئیت بگیرید (به قیمت خیلی گزاف. مثلا در نووتل اتاق نرمال 400 زلوتی ولی سوئیت 890 هزینه بر می داشت). ضمن اینکه، هزینه های هتل آپارتمان خیلی هم مناسب است. یک چیز خیلی جالب دیگر هم از هتل آپارتمان کشف کردیم. اینکه خیلی از هتل آپارتمانها در زمره بیزینسهای غیر رسمی و مدرن به شمار می آیند. مثلا در یک ساختمان مسکونی، کسی آپارتمانی را اجاره کرده و همان را از طریق سایتها آنلاین مثل بوکینگ برای اجاره می گذارد و ملت می گیرند و کسی هم خیلی کاری به کارشان ندارد.

خلاصه، با کلی زحمت یک هتل آپارتمان رزرو کردیم اما متاسفانه وقتی خواستیم برای دو شب بگیریم جا نداد و فقط یک شب را جا داشت و هر چه کردیم دو شب را جا نمی داد. اما چون شرایط و قیمت خیلی عالی داشت، همان را گرفتیم و بقیه اش را به تقدیر سپردیم که چه خواهد کرد با ما. با اینکه در گزینه ها انتخاب کرده بودم که پرداخت از قبل نداشته باشد و کنسلی رایگان هم روی آن باشد، با این همه یکباره دیدم که پیام آمد پول از کارت برداشت شد و هتل رزرو شد. یعنی اینکه دیگر کار از کار گذشته و باید استفاده اش کنیم.

بقیه روز چهارشنبه را روانه پارک و مرکز خرید مگنولیا در جایی نزدیک حومه ورتسلا شدیم. پارکی بزرگ که مرکز خریدی بزرگ تر در آن واقع شده بود. با تراموا از کلی قسمتهای شهر که تا حالا ندیده بودیم گذشتیم و رسیدیم. اشتباهی مسیری را رفتیم که اتفاقا به یک سالن ورزشی با دیواره های شیشه ای برخوردیم که دختر و پسرها به صورتی خواهرانه و برادرانه با هم مشغول بدن سازی و ورزش بودند و برای ما جالب بود که به این راحتی در کنار هم ورزش می کنند.

در مراکز خرید مثل بقیه شهرهای اروپا برندهای معروف همه شعبه دارند و بازاری است رنگارنگ و جیب خالی کن. نکته جالب در مالها و مراکز خرید حضور جدی کتابفروشی ها بود. در همه این مراکز خرید کتابفروشی های خیلی خیلی بزرگ حضور دارد که کتابهای فراوانی را به فروش می رساند. تقریبا یکی از بزرگترین تابلوها به کتابفروشی تعلق دارد و مردم به طور جدی کتاب می خرند و می خوانند. یعنی در جاهای مختلف شما می توانید مردم کتاب به دست را ببینید که چگونه با علاقه کتاب در دست دارند و مطالعه می کنند.

اگرچه قیمتها در فروشگاه های برندهای معروف خیلی گران است اما برخی حراجها واقعا به صرفه است. در فروشگاه ال سی وایکیکی، حراجی برقرار بود که راه گفتمان با برندهای معروف را کمی باز می کرد. یکی دو ساعتی از وقت ما را گرفت اما انتخاب های خوب از بین اجناس با کیفیت ارزشش را داشت و لذتی خاص خود را نصیب آدم می کرد. جالب است که اگر برگه خرید این فروشگاه را داشته باشید در نمایندگی های آن در تیراژه 1 (پونک) و 2 (خیابان مدنی) می توانید جنس را تعویض کنید.

نوشته شده در هواپیمای قطر از ورشو به سمت دوحه در روز یکشنبه 5 شهریور 96 ساعت 12.55 به وقت ورشو و 3.30 به وقت تهران، بر فراز دریاچه وان ترکیه

منم، آشنای قدیمی عاشق

ای عشق 

چه دردی

چون می‌گذری

درد شراب می‌سازی

کهنه تر

مسکرتر

وقتی پای عشق به میان می‌آید، ساکت‌ترین و بی تفاوت‌ترین آدم‌ها -حتی گنگ‌های مادرزاد- هم به فریاد می‌آیند. حالا اگر سر و کله عشقی کهنه و به وصل نرسیده در این میانه پیدا شود، یک عالمه سینه سوخته و زجر هجران کشیده قطار می‌شوند و آه از جگر بر می‌آورند برای عشقی کهنه و سوخته. همین آه‌های جگرسوز عشاق دلخسته است که بزرگترین سمفونی‌ها، رمان‌ها و اشعار زیبای عاشقانه را شکل داده و می‌دهد. و به درستی به مصداق این شعر حافظ می‌رسیم که:

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب               کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

خانم لیلی وکیلی، از مشتریان جدید وبلاگ هستند که خوش احساس و خوش قلم، برای هر مطلبی نظری قلمی می‌کنند. وقتی که به این دو پست "کهنه عشق" و همزاد آن یعنی "بعد این همه سال روی آن صندلی مجاور"رسیده‌اند، مهار قلم و احساس از دستشان به در رفته و روحشان به دوران عشق و شور و جوانی پر کشیده و خاطره‌ای سراسر مستی عاشقانه را قلمی کرده‌اند. امید که عشق همگی شورانگیز بادا.

***********

سلام استادجان. توی وبلاگتان در ایتم عشق این بخش از زندگیم را نوشتم فقط چون طولانی بود قبول نکرد و پیغام خطا داد. برای همین اینجا جسارت کردم و کاملش را برایتان نوشتم.

دلم میخواد اینجا یک رازی را بگویم. یک خاطره دور از سال‌ها پیش. آن وقت‌ها که سال آخر دبیرستان بودم. شیطون و بازی‌گوش بودم با موهای بلندی که همیشه بوی یاس میداد. آخر عادت داشتم تا جایی که بوته یاس روی دیوار گل می‌داد گل بچینم و به موهایم بزنم. گاهی هم گل رز با سنجاق به سینه‌ام میزدم تا عطرش را زیر دماغم حس کنم. بهار، خواهر کوچکم میگفت: "لیلی این کار را نکن، سنجاق که به گل می‌زنی دردش می‌آید" و من با خنده می‌گفتم :"گلی که دردش بیاید عطر بیشتری پخش میکند..."

سال آخر دبیرستان بودم. پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای امتحانات نهایی برایم یک معلم ارزان و مطمئن پیدا کنند. با پرس و جو از دوست وآ شناها پسر دانشجویی برای تدریس بهمان معرفی شد. پسر لاغر و بلند، با دستانی کشیده و پر مو. وقتی مسئله‌های فیزیک را حل می‌کرد، من همه‌اش حواسم به موهای دستش بود. وسط کلاس، معمولا مادر با سینی چای و میوه‌های فصل می‌آمد. خیار گاز زدنش برایم جالب بود؛ صدای خرت و خورت خیار زیر دندان‌هایش مرا به خنده می‌انداخت. تمام مدتی که می‌آمد سرش به درس دادن گرم بود. فقط گاهی که مساله بهم میداد حل کنم زیر چشمی بهم نگاه می‌کرد. جلسات گذشت و من فیزیک را با نمره نه چندان خوب قبول شدم.

یک روز تلفن دیواری خانه‌مان زنگ خورد. مادرم با قیافه تعجب‌زده گفت آقای ناظری بود؛ خواستند بیایند منزل با من خصوصی صحبت کنند. باور کنید یک درصد هم فکرش را نمی‌کردم که محور صحبت من باشم. معلم آمد و با کلی من و من کردن من را از مادرم خواستگاری کرد. من پشت در اتاق پذیرایی گوش ایستاده بودم. شاخ در آوردم. تنها جمله‌ای که از گفته‌هایش  یادم هست این بود: "خانم وکیلی، پدرم معلم است و من مادرم را از 8 سالگی از دست داده‌ام و تا امروز روی پای خودم ایستاده‌ام. زندگی و رویای من، یک چیزی مثل لیلی خانم را کم دارد. دختر شما لیلی، تمام خلا زندگی من را پر خواهد کرد. مادرم گفت شما بروید من جواب را تلفنی خواهم داد.

معلم رفت و من تازه فهمیدم که مرا دوست داشته و هیچ‌وقت به زبان نیاورده. مادرم با اخطار شدید مرا از معلم دور کرد. اماراستش را بخواهید من چند باری معلم را در پارک لاله ملاقات کردم. یکبار هم در خلوتی کوچه پیشانیم را بوسید. و من هنوز گاهی خواب آن بوسه را می‌بینم. مادرم فهمید. بهم گفت یا سرت به درس و کنکور باشد یا پدرت را در جریان می‌گذارم. دلم شکست درست وقتی 18 سالم بود. به هر سختی بود و از ناچاری، به حرف خانواده گوش دادم و دیگر هیچ‌وقت پ. ناظری را ندیدم.

سال‌ها گذشت. شاید 20 سال بعد. یک روز توی فیسبوک پیدایش کردم. یک حس آمد سراغم. کهنه عشق به فاصله چند کلمه تایپ با من فاصله داشت. تمام این 20 سال جلو چشمم رژه رفت. ازدواجم... بچه‌دار شدنم... خانواده...، همه و همه... اما باز طاقت نیاوردم؛ برایش نوشتم: "سلام، من لیلی هستم. یک آشنای قدیمی". و خدا میداند چطور به ثانیه نشده جواب داد. با اشتیاقی وصف‌ناشدنی برایم نوشت: "تمام این سال‌ها منتظرت بودم لیلی...".

او هم ازدواج کرده بود. دو تا بچه داشت و تحصیلاتش را تا دکترا ادامه داده بود. دکترای مکانیک. بهم گفت با همسرم بارها و بارها در طی این سالها راجع به تو صحبت کرده ام.... مقیم خارج از کشور بود. آمد ایران. هر چی تماس گرفت که همدیگر رو ببینیم دلم راضی نشد. یعنی دلم راضی بود، وجدانم راضی نشد. به محله قدیمیمان رفته بود، سراغ خانه‌ای که در آن عاشق شده بود. نشانی ازم پیدا نکرد. به مادرم زنگ زدم و گفتم: "مادر، پدرام آمده..." مادرم گریه کرد و من توی بغض و اشک مادرم نابود شدم.

این کهنه  عشق باید یک خاطره می‌ماند، یک خاطره شیرین و غم‌آلود، مثل همه عشق‌های ناکام دنیا، نه بیشتر. حالا هم گاهی به آن روزها سرکی می‌کشم از لا به لای دفتر خاطراتم. حس شوق و غم و بیم و امید یکجا می‌آید سراغم... از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان استاد، گاهی دلم می‌خواهد یکجا یهویی و اتفاقی ببینمش و او دوباره برای ثانیه‌ای بر پیشانی‌ام بوسه‌ای بنشاند.

لیلی وکیلی

 بیست تیر نود و شش

به شرطی که درد نداشته باشی

می‌گویم: بیمارستان بهترین جاست، به شرطی که درد نداشته باشی. آدم در زندگی روزمره معمولی با چنان سرعتی می‌دود و تکاپو و تلاش می‌کند که همیشه حسرت یک خواب سیر به دلش می‌ماند. در لا بلای حسرت‌های فراوان ماسیده در ته مغزش، حسرت خواب عمیق و طولانی و بدون مزاحمت و دغدغه یکی از پایه های همیشگی به شمار می‌آید. یکهو، می‌بینی یک اتفاق تقی می‌زند وسط زند گیت و تو را صاف می‌اندازد روی تخت بیمارستان. جایی که توفیق اجباری مچ بندی بر دستانت می‌زند که ناچاری از اینکه بیافتی روی یک تکه تخت باریک و تنها کاری که می‌توانی انجام دهی خواب باشد. خوابی که اسباب و وسایلش هم حاضر است. مسکن‌ها برای خلاصی شما از درد، خواب را برایتان به ارمغان می‌آورند. اما افسوس که همیشه یک تکه پازل زندگی گم شده یا در جای اشتباهی افتاده است. درست است که وقت و رختخواب تمیز مهیاست و بی دغدغه شام و قطار و وقت می‌توانی هر چه بخواهی بخوابی، اما افسوس که همه این‌ها هست ولی درد هم هست. درد بیماری لذت یک خواب شیرین را از چشمان خسته و دردمندت می‌رباید و نمی‌گذارد لختی بی دغدغه زندگی و غم نان آسوده بخوابی.

در بیمارستان بودن را دوست دارم. نه اینکه بیمارستان جای دلخواهی باشد. آن هم بیمارستان‌های پر بیمار و کم حوصله های ما که جان و سلامتی چندان دغدغه جدی در آن ها به شمار نمی‌آید. بیمارستان را دوست دارم برای سرگرمی های جالبی که می‌توانی داشته باشی، یعنی کتاب و قلم. چند باری را که در بیمارستان بوده‌ام (چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه)، چنان سرگرم شده و اوقات لذتمندی را سپری کرده‌ام که وقت ترخیص چندان تمایلی به آن نداشته‌ام. البته مرغوب‌ترین نوع بیمارستان مانی، همراهی مریض است. چون که درد نداری و تو در عین سلامت و نیرو هستی و می‌توانی خوب کار کنی. اگر بیمارت هم کار چندانی نباشد و بتواند خودش را ضبط و ربط کند یا اینکه خیلی مشکل جدی نداشته باشد، نورعلی نور است. کافی است گوشه ای خلوت و مناسب بیابی و بساطت را پهن و کلی کارهای دل نشین. جالب است که همه از سر رفتن حوصله‌شان در بیمارستان گلایه دارند اما هر چه نگاه می‌کنم، چندان کسی را نمی‌بینم که کتابی در دست داشته باشد. در حالی که بهترین درمان مکمل بیماری که روح را تقویت کند و جسم از قبل روح سالم به سلامتی برسد، کتاب و خواندن است. شاید وظیفه دیگران به ویژه کتابداران است که کتاب درمانی را جدی تر گرفته و در کنار هر قرص و آمپولی که به مریض می‌دهند، کتابی را هم برایش تجویز کنند که ذهن و روحش هم به سوی سلامتی میل کند.

اما بیمارستان علاوه بر تفریحات فرهنگی مثل کتاب خوانی و نوشتن، حواشی جذاب دیگری هم می‌تواند داشته باشد. یک بار برای پولیپ بینی در بیمارستان بستری شدم. ماجرا از آنجا آغاز شد که در جایی خواندم آن‌هایی که شب‌ها در خواب خر و پف می‌کنند، به دلیل قطع شدن چند ثانیه ای نفس آن‌ها و نرسیدن اکسیژن به بدن است. این اتفاق ممکن است آسیب‌هایی جدی برایشان در پی داشته باشد. در جای دیگری خواندم یا شنیدم، کسانی که شب‌ها خر و پف می‌کنند، اگر کوهنورد باشند ممکن است در ارتفاعات دچار اختلالات تنفسی شوند. آن زمان هم من کوهنوردی غیرحرفه‌ای اما جدی بودم. به طوری که تقریبا کمربند شمالی تهران را به طور کامل در نوردیده بودم.

یک بار برای چسبندگی روده در بیمارستان بستری شده بودم. یعنی همین طور الکی الکی نزدیک‌های ظهر دلم درد گرفت و من هم طبق معمول تحویل نگرفتم. اما بعد از یکی دو ساعت دیگر از حد تحمل خارج شد. آن وقت‌ها در مرکز اطلاع رسانی جهاد که کمی بالاتر از میدان ولی عصر بود مشغول بودم. خودم را به بیمارستان فیروز گر که همان نزدیکی‌ها بود رساندم. ارژانس پذیرش کرد و گفتند باید تحت نظر باشی. نشان به آن نشان که بی آب و غذا از ظهر آن روز تا صبح فردا صبح در قرنطینه ارژانس بودم. معمولا پر رفت آمد تر ین و بدترین قسمت بیمارستان‌ها هم ارژانس است. بیمارهایی از هر رنگ و لعابی را آنجا می‌آوردند و دانستن بیماری هر کدام یک سرگرمی بود. چون نمی‌توانستند دردم را تشخیص بدهند می‌گفتند باید تا فردا تحت نظر باشی و هیچ هم نخوری تا ببینیم علائم از بین می‌رود یا خیر؟ آن وقت‌ها که حقوق کمی هم می‌گرفتم و سر پر شوری داشتم، نگران هزینه های بیمارستان بودم. در طول مدتی که آنجا بودم و دوری زده بودم یک راه در رو از پشت بیمارستان پیدا کرده بودم که می‌شد بدون اینکه کسی تو را ببیند از آنجا بروی بیرون و بیایی. ناگفته نماند که در طول شب فقط حاج حافظ شیرازی نیامد و مرا معاینه نکرد و شرح حال نگرفت. هر طور بود شب را صبح کردیم و تا دکتر متخصص بیاید و ویزیت کند و مجوز خروج بدهد، نزدیک ظهر شد. پرسیده بودم که هزینه بیمارستان چقدر می‌شود که مبلغی را گفتند که یادم نیست اما به نظرم خیلی گران آمد. روح هیجان طلب جوانی و چالش با خود برای کارهای ناممکن هی وسوسه می‌کرد که کاری خاص بکن و کولاکی برای روح خودت به پا کن که هر وقت یادت آمد کیفور بشوی. چون هنوز امور ترخیص انجام نشده بود و دکتر هم مجوز خروج نداده بود، سرم به دستم بود. با توجه به داده‌هایی که در مورد راه خروج داشتم نقشه ای طراحی کردم و مسیر و راه ها و حرکت را سنجیدم و دست به کار شدم. پرده پار اوان را کشیدن و انژوکت را از دستم کشیدم و سرم را در آوردم. لباسم را مرتب کردم، وسایلم را برداشتم و بدون تصفیه حساب و پرداخت هزینه بیمارستان را ترک کرد و از در مخفی اکتشافی خودم را رساندم به خیابان لول اگر اگر اشتباه نکنم و به زعم خودم تبدیل شدم به شهروندی آزاد.

رفتم محل کارم و ناهارم را خوردم. اما فرشته و اهریمن وجودم بدجور با هم گلاویز بودم. از یک طرف به خودم غره بودم که کاری خیلی هیجان انگیز، جانانه و تقریبا غیرممکن را کرده‌ام و از طرف دیگر عذاب وجدان گرفته بودم که آیا این درست است بدون تصفیه حساب مالی بیمارستان را ترک کنم. آخر سر، قسمت بچه مثبت وجودم برنده شد و بعد از ظهر راه کج کردم به سمت بیمارستان. رفتم و به آقای تصفیه حساب مالی سلام کردم و گفتم من فلانی هستم. سرش را بلند کرد و در یک چشم به هم زدن مچ دست را قاپید. محکم گرفت دستش و گفت کجا بودی تا حالا؟ از صبح تا الان بیمارستان را به هم ریخته ای. هر چه کردم دستم را رها نکرد و همان طور رفتیم پیش رئیس بخش. رئیس نگاهی به ما دوتا انداخت و تا حال مرا دید گفت که دستم را رها کند و تعارف کرد بنشینم. نشستم و لیوان آبی دستم داد. گفت بگو، برایش گفتم که پول کافی را نداشته‌ام و کسی را هم در این شهر نداشتم که برایم پول بیاورد. رفتم جور کردم و آمدم. رئیس درآمد که پول ما به جهنم، تو چطور جرات کردی که خودت سر خود سرم و دم و دستگاه را قطع کنی و چطور از بیمارستان خارج شدی؟ نگفتی با این حالی که داشتی توی خیابان بی هوش بشوی و بیافتی؟ خلاصه بعد از کمی شماتت و نصیحت در آمدم که من اگر رفتنی بودم و پول خور شما بودم که بر نمی‌گشتم شما هم دستتان به جایی بند نبود. خلاصه، بعد از این ماجرا، رئیس دستور داد تخفیف اساسی بابت درستکاری و صداقت بدهند و ما تصفیه به دست از بیمارستان خارج شدیم. نگهبان هم که سربند داد و بیداد حسابدار ماجرا را فهمیده بود وقتی خواستم بیایم بیرون، گفت بالاغیرتا بگو چطوری از جلوی چشم من رد شدی که من ندیدمت؟

در جوابش گفتم وردی می‌دانم که خواندم و نامرئی شدم. دفعه بعدی اگر خواستی یادت می‌دهم.

**********

نوشته شده در 23/4/96 ساعت یک نمیه شب. بیمارستان طالقانی – بخش عروق – اتاق 4 تخت 19 – در نقش همراه یک بیمار خیلی عزیز – در حالی که باران شدید و عجیب تابستانی می‌بارد

ترقه‌بازی علمی

عید برای ما از روز عید یا همان روز اول فروردین شروع نمی‌شد. عید، از هوای اسفند جان می‌گرفت. وقتی که برف‌های چند لایه کوچه پس کوچه‌های آبادی شل می‌شدند و با هر ضربه پوتین یا چکمه های پلاستیکی ما کمی از آن‌ها کنده می‌شد. وقتی که هوا دیگر تَک سرمایش شکسته بود و حالا رو به هوای خاصی می‌رفت. گویی تمام زمستان را آدم فقط به امید بهار زنده است و منتظر است که تمام شود و برسد به این هوا. هوای اسفند را می‌گویم. هوایی که از دهم اسفند شروع می‌شد و یواش یواش برف‌ها و یخ‌ها جایشان را به سبزه‌های کم جان و گل‌های حسرت می‌دادند. (گل حسرت همان گلی است که سفید و زیباست و در اوایل اسفند می‌روید و چون هوا هنوز ممکن است سرد و یخبندان شود و این گل را بخشکاند، همیشه حسرت بهار را می‌کشد. چرا که هیچ وقت به بهار نمی‌رسد).

این چند روزه خیلی فکر کرده‌ام که چطور می‌شود این حال بهار را توصیف کرد. این سبزه‌های ریز ریزی که بر هر شاخه‌ای رخ می‌نماید. یا تک درخت‌هایی که تخت گل شده‌اند. بازهم می‌رسم به جناب فریدون مشیری که طبق معمول به بهترین وجه این حال را توصیف کرده. آنجا که گفته: "نرم نرمک می‌رسد اینک بهار...."

در دو فصل بچه‌های روستای ما به فکر کاسبی می‌افتادند. اولی یک روز بعد از تعطیلی مدارس برای تابستان بود که همه بلافاصله بساط فرفره، یخمک، آلاسکا و ... فروشی را بر پا می‌کردند؛ دومی، نزدیکی‌های عید بود که هر کسی دست و پایی داشت خودش را به شهر می‌رساند و بساط فروش چیزی را دایر می‌کرد. دستفروشی و کاسبی که هم فال بود و هم تماشا.

شهر ما یک خیابان اصلی داشت با پیاده‌روهای خیلی باریک که بخشی از پیاده رو هم توسط جنس‌هایی که مغازه‌دارها جلو مغازه‌شان می‌گذاشتند، اشغال می‌شد. از چند روز مانده به عید معمولا این خیابان بسته می‌شد و تمام آن تبدیل می‌شد به بساط دستفروشها. هر کس، هر چیزی را از خوراکی و لباس گرفته تا وسایل تزئینی و ... می‌آورد و گوشه ای شروع می‌کرد به فروش آن. داد زدن و تبلیغ جنس‌ها هم جالب بود. جوان‌های طنازی که با شعر و تبلیغات خنده‌دار به معرفی اجناس می‌پرداختند و اگر کسی هم قصد خرید نداشت مجذوب این تبلیغات بانمک می‌شد. اصلا مردم اگر تمامی خریدهایشان را هم انجام داده بودند بازهم انگار نذری دارند یا حتما واجب است که سری به این بازار کذایی بزنند، تحت هر شرایطی خودشان را به شهر و خیابان باهنر می‌رساندند. این وقت‌ها، ازدحام دستفروش‌ها و سر و صدای آنها با عبور و مرور مردم در هم می‌آمیخت و چیزی شلوغ‌تر و عجیب‌تر از کارناوال‌های اسپانیایی و برزیلی درست می‌کرد.

ما هم به رسم معمول به کمک پدر می‌شتافتیم تا اگر جنسی هم نمی‌فروشیم، حداقل از دزدی اجناس جلوگیری کنیم که یکی از بزرگ‌ترین معضلات این روزهای فروشنده‌ها بود. شانسی که ما داشتیم این بود که سرپناهی داشتیم و اگر باران می‌گرفت، از باد و سرما در امان بودیم. معمولا در روزهای آخر اسفند هوا سرد می‌شد و یکی دو روز هم سردی و باران و حتی برف به شکلی می‌شد که دیگر هیچ دستفروشی جرات بیرون آمدن نداشت.

روز قبل از عید که مهم‌ترین روز بازار است و به روز "الُفه" معروف است یکی از شلوغ‌ترین روزهای سال است. یکسال را به یاد دارم که مردم کلی جنس را آماده کرده بودند که در روز الفه به فروش برسانند. آخر خیلی از قدیمی‌ها عادت داشتند که فقط همین روز خرید کنند؛ اما از شب قبلش سرمایش شدیدی شروع شد و از نیمه‌های شب برف بارید و همه جا را سفید کرد. صبح که می‌خواستیم برویم بازار، کناره‌های رودخانه را به یاد می‌آورم که همه قندیل یخ بسته بود.

از شغل‌های رایج مناطق کشاورزخیز یکی هم نهال درخت فروشی است. چرا که در این فصل باید درخت‌ها را کاشت. ما در گویش محلی به نهال درخ می‌گوییم "توله" و به طنز به کسانی که نهال خرید و فروش می‌کنند می‌گوییم "توله خر". بیچار توله‌خرها همه در آن سال ورشکست شدند. چرا که نهال‌ها را در فضای باز نگه می‌دارند و این نهال‌ها هم خیلی ظریف هستند. به خاطر سرمای شدید آن شب سال، تمامی نهال‌های توله‌خرها سرما خورده بودند (سرمازده شده بودند).

از تفریحات سالم قبل از عید هم به کارگیری انواع لوازم و تجهیزات برای ایجاد سر و صدا و ترقه بازی بود. تجهیزاتی که وقتی الان فکرش را می‌کنی می‌بینی که چقدر خلاقانه بوده. بر عکس سیگارت و هزار ترقه و سه گوش و بمب توپی و ... الان که همگی ساخته و آماده و فقط صدای وحشتناک ایجاد می‌کنند. بعضی وقت‌ها که برخی از ابزارهای آن وقت را با بچه‌ها درست می‌کنیم و آزمایش می‌کنیم کلی ذوق زده می‌شوند و این ابزارسازی ما برایشان تعجب‌آور است.

مثلا، شیشه‌های دارو یا هر شیشه دردار دیگری را که پیدا کرده و از آب پر می‌کردیم و وقتی آتش خوب شعله می‌کشید، درون آن می‌انداختیم و قایم می‌شدیم. شیشه داغ شده و می‌ترکید و تمام ذغال و آتش را به هوا پرتاب می‌کرد. نکته ظریف هم این بود که باید درب شیشه فلزی می‌بود و الا آب می‌شد و فایده ای نداشت. البته اگر کسی آب مقطر داشت خیلی باکلاس آتش‌بازی می‌کرد چون راحت آن را در آتش مي‌انداخت و دردسر شيشه دردار پيدا کردن که نشتي نداشته باشد را نداشت. به همين خاطر، خيلي وقت‌ها دوست داشتيم وقتي مريض مي‌شويم به ما پني‌سيلين بدهند تا بشود يکي دو تا از آب مقطرها را پيچاند و براي اين وقت‌ها نه داشت. يا دائم در ظرف قرص و داروي پدر بزرگ و مادر بزرگ مي‌گشتيم و آمپول‌هايشان را کش مي‌رفتيم که در آتش بياندازيم.

یا اینکه یک لامپ سوخته یا مهتابی را با انبردست روی آتش می‌گرفتیم تا خوب داغ شود. بعد می‌آوردیم بیرون و یک قطره ریز آب می‌ریختیم رویش که مثل نارنجک منفجر و چند تکه می‌شد.

یک کار دیگر این بود که یک قرقره خیاطی خالی (آن وقت‌ها قرقرها با الان فرق داشت و پلاستیک سفت بود و دو سر مثل طایر ماشین داشت) را بر می‌داشتیم و یک پستانک (شی فلزی کوچکی که تویش سوراخ بود) چراغ زنبوری را داغ می‌کردیم و در یک سر آن فرو می‌کردیم. بعد یک میخ را که به اندازه دهانه پستانک بود می‌آوردیم و با سیم یا نخ می‌بستیم به بدنه قرقره که نیافتد. پشت قرقره را هم چند پر می‌چسباندیم که به عنوان هدایتگر عمل کند و نگذارد که قرقره وقتی می‌رود روی هوا برعکس شود و جوری عمل کند که قرقره صاف بیاید و بخورد به زمین. بعد توی پستانک را با گوگرد نوک کبریت پر می‌کردیم و میخ را رویش می گذاشیم و فشرده‌اش می‌کردیم. وقتی این ابزار را می‌انداختی روی هوا، به خاطر پرها و وزن قرقره طوری روی هوا قرار می‌گرفت که ته میخ به سمت زمین باشد و پرها به سمت بالا و این وسیله می‌آمد و با شدت به زمین می‌خورد و میخ گوگردها را فشرده کرده و منفجر می‌کرد که باعث صدای ترقه می‌شد. چیدمان پرها، قطر میخ و تناسب آن با دهانه پستانک، گوگرد سر کبریت را خالص کردن که چوب داخل آن نباشد، همه از ظرافت‌های کار بود که بشود صدای بهتری از ترقه استخراج کرد. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم ترقه‌ها‎‌ی ما آن وقت خودش یک آزمایشگاه فیزیک و شیمی بود.

اینجا پاریس (8) – ناصرالدین شاه و ادیسون در ارتفاع 424 متری

خیلی خوشحالم که عادت کرده ام یادداشتهای سفر را در همان شهری که هستم بنویسم. با همه جزئیات و حس و حالی که آن وقت دارد. به محض اینکه از پله هواپیما می آیی پایین و قدم در خاک پاک وطن می گذاری، گویی مغزت ریست می شود و آنقدر درگیر روزمرگی و وعده های عقب افتاده می شوی که کم کم حس و حالت از بین می رود. الان دو هفته است برگشته ام و با خودم عهد کرده بودم که هر طور هست این سه روز آخر سفر را قلمی کنم. اما مگر می شود. حالا می خواهم این عهد را به جای بیاورم. بعد از مدتها آمده ام به غار تنهایی پنجشنبه های اهلی کتابخانه ملی. جایی که می شود لختی از دنیا و بدو بدوهایش در سایه سار آرامش بخش کتاب و کتابخانه به دور بود و برای دلت کیبور فشانی کرد.

*******

دیدار ایفل عصر یکشنبه 28 آذر 1395

بعد از پمپيدو فکر مي کنيم حالا که عصر است و هنوز وقت داريم. ديگر طاقت هم نداريم که ديدار يکي از مهمترين آثار جذاب و ديدني دنيا را عقب بياندازيم. به همين خاطر تصمیم مي گيريم که به سراغ نماد پاريس و يکي از معروفترين ديدني هاي دنيا يعني برج ايفل برويم (البته پربازدیدترین بنای جهان در طول تاریخ هم بوده است). با قطار راهي مي شويم. در ايستگاه که پياده مي شويم و به سمت چپ مي پيچيم، نور زرد رنگي را مي بينيم که از پشت ديوارها به چشم مي آيد. از يک ساختمان که رد مي شويم، برج را با آن نور زرد رنگ شبانه اش مي بينيم. اينجا محوطه اي است که کمي مرتفع تر از برج است و مي شود منظره برج را به صورت کامل ديد. جميعت زيادي اين بالا ايستاده و در حال عکس گرفتن است. برج تا نيمه در مه فرو رفته. به طوري که نورافکنهاي قوي برج که هر شب بر فراز پاريس نورافشاني مي کنند ديده نمي شوند. جلو اين منطقه يک فواران بزرگ هست که آب را تا چندين مترو به جلو پرتاب مي کند. سياه پوستان زيادي هستند که در حال فروش مجسمه هاي ايفل و چراغهاي رنگا رنگ هستند. قيمت همه يکسان است و با هم هيچ فرقي ندارند. یعنی دستفروشها هم اتحادیه دارند و نرخ برایشان مصوب می کند؟ مي شود با آنها چانه زد اما از يک جايي به بعد ديگر کوتاه نمي آيند.

بعد از کلي عکس گرفتن مي رويم به سوي ايفل نازنين و خفته در مه. عظمت برج هز چه نزديک تر مي شويم بيشتر مي شود. از روي رود سن رد مي شويم و فکر مي کنيم که اگر بشود يکي از اين روزها سوار اين کشتي هاي تفريحي و توريستي بشويم چقدر خوب مي شود که متاسفانه در طول بقیه سفر وصال نداد.

بناي فلزي برج از پائين و نزديک واقعا عظيم است. برجي است با حدود 424 متر ارتفاع که زمانی مرتفع ترین برج جهان بوده است. با وجود سردی هوا، از هر طرف که نگاه می کنی دسته های مردم به طرف برج می آیند. هر چند وقت یک بار، رقص نوری روی برج آغاز می شود که زیبایی خاصی به آن می دهد. مطالب در مورد برج زیاد است که می شود آنها را در جاهای دیگر خواند و در اینجا از ذکر آنها خودداری می کنم. فقط تجربیات خودمان را می آورم.

در کناره های خیابان و پارکی که به برج منتهی می شود، درختهای زیبای کریسمس با برف مصنوعی روی آنها دیده می شود که توریستها نوبتی کنار آن می ایستند و عکس می گیرند. جلوی درب ورودی از همان نرده های مارپیچ و لابیرنتی گذاشته اند که پیدا کردن سر و ته آنها سخت است. مثل هر مکان عمومی و دیدنی دیگر پاریس، حتما کیف شما را نگاهی می اندازند و با دستگاهی بدنتان را بازرسی می کنند. وارد محوطه می شویم. بالا را نگاه می کنم و می بینم که درست زیر قوس برج هستم. برج عظیم، رویایی و دیدنی ایفل. یک لحظه با خودم می اندیشم که الان من دارم رویای چند میلیون نفر را تحقق می بخشم. شاید به جرات بتوان گفت که تمامی مردم دنیا آرزو دارند که روزی اینجا باشند. همین زیر قوس فلزی برج ایفل معروف و نازنین. چراغها برج را روشن کرده اما مه سنگینی نیمه بالایی آن را پوشانده است و حسرت می خوریم که چرا نمی توانیم تصویر کاملی از آن را داشته باشیم. فکر می کنیم که اگر شد یک بار دیگر در روشنایی روز بیاییم و برج را ببینیم که البته وصال نمی دهد. چند دوری زیر پل می زنیم و خوب سازه های فلزی و آن دو میلیون و نیم پیچ و مهره و این همه فلز را دید می زنیم. برج را مرحوم گوستاو ایفل ساخته  و نامش را هم از او گرفته است. سه طبقه اصلی دارد که دو طبقه اول پله هم دارند که هر کدام 300 پله دارد و در مجموع 600 پله تا نیم طبقه دوم دارد. البته طبقه فوقانی فقط با آسانسور قابل دسترس است. 9 آسانسور هم تعبیه شده است. قیمت بلیط تا طبقه دوم و بازدید از آنجا 10 یورو و تا انتهای برج 17 یورو است. اگر چه می بینیم که مه غلیظ است و کل برج را طوری فراگرفته که نورافکنهای برج که کل پاریس را نور می اندازد هم نورشان در نمی آید، اما نمی شود تا اینجا بیایی و تا آن بالای بالا نروی. رنگ برج قهوه ای است و هر 7 سال یکبار رنگ می شود که 18 ماه طول می کشد و حدود 60 تن رنگ صرف آن می شود. نوری همه که برای نورپردازی برج استفاده می شود معادل برق مصرفی یک روستا است. آسانسورها مامور دارند که با بیسیم هماهنگی رفت و آمد را انجام می دهند. جالب است که مامورین آسانسور گاه به 5 یا 6 زبان راهنمایی می کنند. آسانسور که حرکت می کند و بالا می رود، می توانیم یواش یواش چشم اندازی از کل پاریس زیبا را ببینیم. اولین چیزی که به چشم می آید، رود سن و قایقهای تفریحی روی آن در قسمت جنوبی است. بعد بنای گنبدی زیبای اینولید در قسمت شمالی دیده می شود که مقبره ناپلئون بناپارت در درون آن است.

در جایی آسانسور می ایستد و مامور با بلندگوی کوچکی اعلام می کند کسانی که بلیط ادامه مسیر را دارند پیاده شده و با آسانسور دیگری ادامه دهند. پیاده می شویم و البته شروع می کنیم به گشتن در دنیایی از شور و هیجان. تا اینجا را با پله هم می شود آمد. 600 پله ناقابل که اگر کسی با پله بیاید فکر می کنم رایگان باشد. دور تا دور نرده و حصار هست که از لای آنها می شود شهر را دید. پاریس از بالا واقعا زیبا و عظیم است. تا چشم کار می کند شهر است و رود سن هم در همه جای آن می چرخد. مه و باران هم ملایم می آید و در بعضی جاها کامل در محاصره مه قرار می گیریم. فروشگاه و رستوران هم اینجا هست اما قیمتها به شدت گرانتر از جاهای دیگر است.

پائین پل که بودیم شنیدیم که صدایی می گفت: "ببین سمیرا من اینجا می ایستم و تو یه جوری بگیر که تا بالای برج بیافته". اینجا در این فروشگاه هم شنیدیم که کسی می گفت: "مهدی نیامد. بهش بگو که اینجا اون چیزی رو که می خواست داره". همین طور در هر جای پاریس که پا می گذاری می توانی صدای رسای زبان پارسی را بشنوی و چقدر در اینگونه مواقع آدم حس عجیبی دارد که یک نفر هم زبان و هم خاک تو صدها کیلومتر دورترها به زبان تو سخن می گوید.

خوب که اینجا را می بینیم، دوباره سوار آسانسور می شویم و راهی طبقه انتهایی برج می شویم. اینبار آسانسور کوچک تر است و فقط ما به اضافه دو پسر و یک دختر که از آمریکا آمده اند هستیم. آسانسور که بالا می رود دورمان را نارنجی و نارنجی تر می بینیم تا جایی که دیگر هیچ جز همان نور نارنجی دیده نمی شود. مه غلیظ کل دور برج را احاطه کرده است. متاسفانه نمی توانیم شهر را ببینیم. البته اینجا فضای آزاد هم در کار نیست. دور تا دور کلاهک برج را شیشه کشیده اند و مسقف هم هست. روی دیوارهای بالایی فهرست و شکل و ارتفاق تمامی برجهای جهان نوشته شده و آنها را با هم مقایسه کرده است. اسم برج میلاد ما با 435 متر هم در این فهرست هست. جناب ایفل ابتکاری به خرج داده و برای خودش یک سوئیت کوچولو در آن بلندی ساخته است. ادیسون که به دیدار ایشان می آید در همین سوئیت از او پذیرایی می کند که ماکت آن را ساخته و آنجا گذاشته اند. جالب است که در همین سوئیت کتابخانه ای نقلی هم داشته است. حالا که دور تا دور ما را مه گرفته و جایی را نمی توانیم ببینیم، بهترین فرصت است که تابلوها و نوشته ها را بخوانیم. در جای جای برج، فهرستی از اتفاقات مرتبط با برج ایفل نصب شده است. از جمله آدمهای معروفی که از برج دیدن کرده اند. ناگفته نماند که مثل بقیه جاهای فرانسه، اینجا هم همه چیز به زبان فرانسه است مگر جایی از دستشان در رفته باشد و کمی انگلیسی قاطی آن کرده باشند. با دیدن جناب مستطاب ناصرالدین شاه با آن سبیلهای چخماقی گل از گلمان می شکفد که یک هموطن صاحب ناممان آمده و از ایفل دیدن کرده است. در این بالای برج انگار دنیای دیگری در جریان است. مردم با چه هیجانی سوراخ سنبه های آن را می بینند. با اینکه فروشگاه اینجا خیلی گران است اما بازهم مردم برای خرید هجوم می برند. معلوم است دیگر. چیزی که از این ارتفاع و از رفیع ترین قسمت پربازدیدترین و معروف ترین ساختمان جهان ابتیاع شود، حتما یادگاری خوبی است.

از برج که می آییم پائین به سمت مخالف قسمتی که آمده ایم می رویم چون از بالا بازارچه نوئل را دیده ایم. مثل همه بازارچه های نوئل دیگر، شور و هیجانی برپا است. در یک قسمت آن با برف مصنوعی جایی برای پاتیناژ و اسکیت درست کرده اند که بچه ها حسابی از آن لذت می برند. با اینکه دوست داریم تا آرامگاه ناپلئون برویم، اما سرمای پرسوز از یک طرف و خستگی یک روز با پیاده روی های طولانی و بازدیدهای پرفراز و نشیب، بر آرزوی دیدار ناپلئون غلبه می کند و از دیدن گنبد اینولید محروم میشویم.

نوشته شده در پنجشنبه، 23 دی 1395. کتابخانه ملی ایران، یک ماه بعد از سفر پاریس

اینجا پاریس (7) – کوازیمودوي عاشق پيشه و اسمرالداي طناز (نتردام، پمپيدو، ايفل)

قیافه نه چندان دلپذیر کوازیمودوی اول کارتن با قیافه یک عاشق تمام عیار انتهای آن قابل مقایسه نیست. کسی که برای نجات اسمرالدا دست به هر کاری می زند و عادات دست نخورده زندگیش را به هم می ریزد. گویی از تک تک سردیسهای حیوانات گرفته تا نقاشی ها و مجمسه های با عظمت کلیسا، یک کوازیمودوی محو دیدار دلدار طنازش اسمرالدا آویزان است.

یکشنه است و تقویم 28 آذر 95 را نشان می دهد. صبحها همچنان تا حدود ساعت 8 و نیم صبح در تاریکی به سر می بریم. هر چند که پاریس در تاریکی هم راه خودش را می رود و پاریسی ها گویی عادت دارند که صبح تاریک (8 به بعد) از خانه بزنند بیرون و عصر تاریک (5 به بعد) برگردند خانه. امروز روز کلیسای معروف نتردام است. طبق معمول با قطار مي رويم و در ايستگاهي حوالي نتردام پياده مي شويم. کم کم منطق و سيستم قطارهاي پاريسي دستمان آمده و به راحتي مي توانيم خط ها را تشخيص بدهيم و تعيين کنيم که چطور سوار و چطور پياده شويم و کجا برويم. وقتي بر چيزي سيستم حاکم باشد به راحتي مي شود منطق آن را گرفت و همه جا استفاده کرد. متروي درندش و پت و پهن پاريس هم منطق و سيستم دارد. حتي حالا با گوگل مپ هم راحت مي توانيم خطهاي مترو و ايستگاه ها را پيدا کنيم و سوار و پياده شويم. به طنز مي گويم ديگر شهر در چنگمان است و مي توانيم دفعه بعد به عنوان تور ليدر با خودمان مسافر هم بياوريم.

از ايستگاه که مي آييم بيرون و کمي جلو مي رويم يک بناي بلند و قديمي و پر مجسمه –مثل همه بناهاي تاريخي پاريس را مي بينيم. البته نمي دانيم کجا است و اينجا هم اينترنت نداريم که کنترل کنيم و بدانيم کجا است. تعطيل هم هست. کمي جلوتر يک ساختمان قديمي و تاريخي ديگر هست که محوطه وسيعي جلوي آن است. معلوم است ساختمان دولتي است. چرا که مثل همه ساختمانهاي دولتي پرچمهاي فرانسه و گاها اتحاديه اروپا بر روي آن در اهتزاز است. جلوتر که مي رويم پارچه نوشته اي هست به سه زبان فرانسه و انگليسي و عربي که رويش نوشته محل اسکان پناهندگان اهل حلب. شهري که اين روزها خبر آزاديش رسيده. شهري که من دو هفته تمام در آن زندگي کرده ام و خاطرات دوري را به يادم مي آورد. با طعم حمص، شاورما، کفتاح و .... سوريه اي سال 2001.

به سمت راستمان که مي پيچيم ساختمان به شدت با عظمت و سر به فلک کشيده با برج و بارو را مي بينيم. خيل توريستها در حرکت به آن سو هستند. به ويژه چيني ها که تعدادشان هم کم نيست. البته هر چشم بادامي را که مي بينيم نام چيني بر او مي گذاريم در صورتي که در آن ناحيه و با اين فيزيک صورت ده ها کشور هست اما همه به نام چيني ها تمام مي شود. اينها در جهانگري هم سيستم دارند. معمولا تور ليدر آنها ميکروفون کوچکي دارد که در آن حرف مي زند و توضيح مي دهد و بقيه هم با هدفن و روي گوشي هايشان مي شنوند.

اما قبل از نتردام يک منظره فوق العاده زيباي ديگر ما را به خود مي خواند. رود زيباي سن با آب ملايم و يک دست و پلهاي زيبا و کشتي هاي توريستي زيباتر منظره زنده اي به شهر داده است. کناره هاي رود سن به خاطر وجود آب سوز خيلي سردي دارد اما مگر هيچ سرمايي مي تواند آدم را از ديدن اين همه زيبايي و زندگي در شهر پرهيز دهد. دل کندن از اين رود زنده که زاينده رود واقعي است –نه مثل زاينده رود ما که خشک رودي بيشتر از آن نمانده – سخت است. در اين حوالي اتوبوسهاي دو طبقه اي هم ديده مي شود که طبقه دوم آنها صندلي دارد ولي سقف ندارد. مثل سقف کشتي هاي توريسي که صندلي دارند اما سقف ندارند و طبقه زير آنها مسقف و به شکل ميزهاي کافه ها چيده شده است. اين اتوبوسها به قيمتهاي مختلف توريستها را مي برند و در يک روز همه جاي پاريس را مي گردانند. کف قيمت آنها از 33 يورو شروع مي شود و بسته به سرويسي که مي دهند قيمتها متفاوت مي شود. طرح پاريس در يک نظر بر روي آنها حک شده است.

در ادامه مسير به سمت کليساي نتردام، يعني حد فاصل رود سن و کليسا، مغازه هاي فراواني هست که اجناس و سوغاتي هاي پاريسي مي فروشند. البته به قيمتهاي گران اما همه مغازه ها به يک قيمت و جنسها مشابه.

بالاخره بعد از همه پيش در آمدهاي مسير، به کليسا مي رسيم. برج و باروهاي سياه و تاريخ گرفته و خود سالن کليسا که عظمتي باور نکردني دارد. تمام برجها با ناقوس عظيم آن سراسر مجسمه و طرح و نقش است. جاي جاي بنا پر از سرديسهاي حيوانات مختلف است. يک صف طولاني مي بينيم که بلافاصله مي رويم و ته آن مي ايستيم که زمان را از دست ندهيم. اما اين صف آنقدر طولاني است و رسيدن به دري که بايد از آن وارد بشويم زمان مي برد که کم کم حوصله آدم سر مي رود. آن هم در هواي سرد و يخبندان پاريسي. کمي که اوضاع را برانداز مي کنيم و به نوبت مي رويم و سر و گوشي آب مي دهيم. تازه متوجه مي شويم اين صف طويل براي بالا رفتن به برج کليسا و ديدن پاريس از آن بالا است. برجي که بايد 422 پله آن را بالا رفت. آن هم پله هاي باريک و راهرو خيلي تنگ. وقتي دوري در آن اطراف مي زنيم مي فهميم که در ورودي خود کليسا سمت راست است و براي رفتن به سالن هم صفي آنجا کشيده شده است. به هر حال هر زيبايي را ديدن جوري کشيدن دارد و براي کشف اين قلعه که در حدود سالهاي 1020 ميلادي يعني نزديک هزار سال پيش بنانهاده شده بايد صف و سرما را هم تحمل کرد. آن هم وقتي دو دختر چيني جلويت باشند و يک ريز با آن زبان بي احساس و حمله مانندشان حرف بزنند. يکي از دخترها در لحظاتي که با دختر ديگر حرف نمي زد هم گوشي اش را مي گرفت و صدا ضبط مي کرد و ارسال مي کرد. يعني اينقدر پشتکار در حرف زدن حيرت آور بود و يک ثانيه به فکش استراحت نمي داد. بالاخره بعد از حدود يک ساعت به محل بالا رفتن رسيديم. وسايل را بازرسي کردند و از پله ها رفتيم بالا. دو سه پاگرد که رفتيم جايي بود که بايد بليط مي خريديم و مغازه کوچک يادگاري هاي نتردام و پاريس بود. مجسمه هاي کوازيمودو و اسمرالدا هم بود. ويکتور هوگو به چه زيبايي اين کليسا و اين شخصيتها را در شاهکارش "گوژپشت نتردام" کنار هم قرار داده. در همان پاگرد خيلي ها جا مي زنند و بقيه مسير را نمي آيند. بليط 10 يورويي مي خرم و بالا مي روم. حقيقتا نفس گير است. به ويژه اينکه بايد يک گروه برود پائين و راه باز شود تا گروهي برود بالا. به همين خاطر همه پشت هم راه مي روند و جايي براي ايستادن و استراحت کردن نيست. به يک طبقه که مي رسيم مي توانيم برويم بيرون و پاريس را ببينيم. منظره اي حيرت آور که واقعا مي ارزد هر کسي هر چه دارد بفروشد و برود براي يکبار هم که شده اين منظره را ببيند. پاريس زيبا با منظره رود سن، قايقها و کشتي هاي روي آب، ساختمانها عظيم اطراف، برجهاي مدرن بلند، ساختمانهاي گنبدي و شيرواني و هزاران زيبايي خيره کننده ديگر به همه زحمات و خرجها براي ديدارش مي ارزد. دوباره از پله هايي به مراتب تنگ تر راهي بالاي برج مي شويم. اگر چه مشابه اين برج کليسايي را در مونيخ هم رفته و تجربه کرده بودم اما اين منظره پاريس يک چيز ديگر است. در آخر مسير و انتهاي برج راهروهايي درست کرده و دور آن را حصار توري کشيده اند که بشود همه شهر را ديد و به قول خودشان پانورامايي از شهر داشت و تا دلت بخواهد عکس بگيري. هر چند که هيچ عکس و دوربيني ياراي ثبت آنچه را مي بيني ندارد.

از برج کليسا که پائين مي آييم عضلات پشت پايم گرفته است و ساعت از 1 بعد از ظهر هم گذشته. به همين خاطر راهي اطراف مي شويم تا ناهاري بخوريم و جاني بگيريم. در کوچه پس کوچه هاي پشت کليسا بازارها و کافه ها و مغازه هاي فراواني هست که اغلب شرقي هستند. به نوعي چيني محله به شمار مي آيد. خوراکهاي صدف و خرچنگ و حلزون و ديگر غذاهاي دريايي فراوان يافت مي شود. سوشي و سالومون و تن فيش و .... هم که غذايي پيش پا افتاده به شمار مي رود. اما رستوران مطلوب ما رستورانهاي ترکي و دونرهاي آنها است که بيشتر به ذائقه مان خوش مي آيد.

بعد از ناهار و در سرما دوباره به کليسا بر مي گرديم. اين بار صف ورودي کليسا خيلي خلوت تر شده است و بعد از کمي معطلي وارد خود کليسا مي شويم. سر در ورودي کليسا پز از مجسمه هاي زيبا و ظريف است. چه مجسمه فرشتها و چه پادشاهان و چه حيوانات. 13 مجسمه تمام قد بر سر در کليسا و مجزا وجود دارد که 13 پادشاه قبل از عيسي مسيح را که حکومت داشته اند نشان مي دهد. ستونهاي کليسا به قطر بيش از 3 متر هستند. سقف مرتفع و عظيم است و پر از نقاشي و رنگ و لعاب و تزئينات و مجسمه. شيشه ها همه رنگارنگ و پر از نقاشي هاي زيبا و متنوع هستند. در جاي جاي کليسا مجسمه هاي حواريون و پيشوايان مذهبي به چشم مي خورد. اتاقهاي اعتراف بسياري در اطراف کليسا هست. فضايي به شدت گيرا و متحير کننده. شمعهاي قرمز و زرد فراواني آنجا روشن است و هر کس بخواهد با قيمتهاي مختلف از 1 يورو به بالا مي تواند شمعي روشن کند. دستگاه هايي هست که سکه هاي يادگاري با شکل کليسا ضرب مي کند. صندوق شيشه اي کمک به کليسا هم جالب است. انواع و اقسام پولهاي دنيا از يور و دلار و فرانک و روپيه و ... در آن هست. يک صد توماني ايراني هم در بين همه پولهاي آنجا خودنمايي مي کند.

دل کندن از اين همه زيبايي سخت است. ويکتور هوگو تقصير نداشته که اينقدر اوصاف اين کليساي با عظمت را در رمانش آورده و البته اگر آن شاهکار هوگو نبود معلوم نبود که اين کليسا اينقدر طرفدار داشته باشد. گفته مي شود که سالانه 8 و نيم ميليون نفر از نتردام بازديد مي کنند. بنايي هم هست که سبک معماري گوتيک از روي اين کليسا سرچشمه گرفته و  بخش عظيمي از آن مديون شاهکار ويکتور هوگو است. حتما بايد يادم باشد که يکبار ديگر انيميشن گوژپشت نتردام را ببينم. قطعا اين بار اين کارتن رنگ و بوي ديگري خواهد داشت.

از کليسا که بيرون مي آييم دوباره بر مي گرديم به مسير قبلي. در کنار بازار نوئلي که در محوطه ساختمان پناهندگان سوري برپا است، جمعيتي جمع شده و صداي موسيقي مي آيد. جلو که مي رويم مي بينيم چند جوان هستند که دارند برنامه شوي خياباني اجرا مي کنند. چيزي که در پاريس خيلي رايج است. چند جوان يک بلندگو مي گذارند و موسيقي پخش مي کنند و با آن شو اجرا مي کنند. اينها شامل جواني هستند که بايد حلقه مي چرخد و حرکات خاصي انجام مي دهد. ديگري جواني که رقص برک (برک دنس) زيبايي با موسيقي هماهنگ انجام مي دهد. و ديگري پشتک مي زند، رقص پا مي کند و حرکات هلي کوپتري واقعي اجرا مي کند. دقيقا مانند آنچه در شوهاي تلوزيوني ديده مي شود. دورتر کسي ايستاده و با دو چوب و يک تور مانند و کمي آب و صابون، حباب هاي بزرگ درست مي کند که روي هوا مي چرخند و بچه ها کلي با آنها کيف مي کنند.

صبح روي تابلوي يک چهار راه اسم پمپيدو را ديده ام. پرس و جو مي کنم و نقشه خواني و اين حرفها و مرکز فرهنگي معروف ژرژ پمپيدو را پيدا مي کنيم. پياده تا آنجا کمتر از 10 دقيقه راه است. ساختماني که با تلاش رئيس جمهور وقت فرانسه در دهه 1970 ايجاد شد و به اسم خودش يعني ژرژ پمپيدو نامگذاري شد. بنايي مدرن با لوله و فلز و شيشه که همه لوله هايش بيرون است در بين محله اي به شدت تاريخي و صاحب بناهاي به سبک معماري گوتيک و قديمي.

در سرماي خيلي شديد امروز در صف مي ايستيم و وارد ساختمان مي شويم. داخل آن سينما، تئاتر، موزه هنرهاي مدرن، فروشگاه فرهنگي و در کنارش کتابخانه عمومي پمپيدو واقع است. آنها هيچ کدام به کارمان نمي آيد و يک راست مي رويم سراغ کتابخانه. خروجي کتابخانه در اين محيط قرار دارد اما براي ورود بايد بروي بيرون و از در ديگري بيايي. به جوان نگهبان خروجي مي گوييم که مي خواهيم وارد کتابخانه شويم. مي گويد قاعدتا بايد برويد بيرون و از در ورودي بياييد اما امروز يکشنبه است و من هم خيلي شادم. پس مي توانيد از همين جا وارد شويد. به جان خودش و يکشنبه و کسي که شادش کرده دعا مي کنيم و وارد کتابخانه مي شويم.

مانند همه کتابخانه هاي عمومي، همه جوره آدمي داخل آن هست. پير مردها و پير زنها بخش عمده اي از مشتريان هستند. تقريبا همه جاي کتابخانه کاميپوترهاي زيادي با صندلي هاي راحتي گذاشته شده. هر کسي مي تواند بيايد و از آنجا استفاده کند. بخش فيلم و موزيک و اينترنت مشتري هاي خاص خودش را دارد. افراد مسن چه زن و چه مرد و چه سپيد و په سياه، نشسته اند و هدفن زده و دارند يا فيلم مي بينند يا در اينترنت جستجو مي کنند يا چيزي مي خوانند. صفي هم براي تحويل کتاب و بازگشت آن هست.

صندلي و ميزها به رنگها سبز و زرد آرام هستند. فضاي کتابخانه وسيع است و در بخش نشريات همه جور نشريه اي هست. کتابدارها با خوشرويي جواب مي دهند. بعضي هاشان فقط فرانسه مي دانند و انگليسي نمي توانند حرف بزنند و شما را به کس ديگري حواله مي دهند. به کتابدار جواني مي گويم که چه کتابخانه شلوغي است. آيا هر کسي مي تواند بيايد اينجا؟ مي گويد خيلي از مشتري هاي ما کارتن خوابها و بي خانمانها هستند که از سرما فرار مي کنند و به کتابخانه مي آيند و اينجا مي توانند از خدمات ما استفاده کنند. يک نابينا با سگي گنده توي کتابخانه است و دنبال اطلاعات خودش مي گردد. ديدن اين همه آدمي که پشت ميزها نشسته و يا مي خوانند يا مي بينند آدم را به وجد مي آورد.

بعد از پمپيدو فکر مي کنيم حالا که عصر است و هنوز وقت داريم. ديگر طاقت هم نداريم که ديدار يکي از مهمترين آثار جذاب و ديدني دنيا را عقب بياندازيم. به همين خاطر تصمثم مي گيريم که به سراغ نماد پاريس و يکي از معروفترين ديدني هاي دنيا يعني برج ايفل برويم. سوار قطار مي شويم و راهي مي شويم. در ايستگاه که پياده مي شويم و به سمت چپ مي پيچيم، نور زرد رنگي را مي بينيم که از پشت ديوارها به چشم مي آيد. از يک ساختمان که رد مي شويم، برج را با آن نور زرد رنگ شبانه اش مي بينيم. اينجا محوطه اي است که کمي مرتفع تر از برج است و مي شود منظره برج را به صورت کامل ديد. جميعت زيادي اين بالا ايستاده و در حال عکس گرفتن است. برج تا نيمه در مه فرو رفته. به طوري که نورافکنهاي قوي برج که هر شب بر فراز پاريس نورافشاني مي کنند ديده نمي شوند. جلو اين منطقه يک فواران بزرگ هست که آب را تا چندين مترو به جلو پرتاب مي کند. سياه پوستان زيادي هستند که در حال فروش مجسمه هاي ايفل و چراغهاي رنگا رنگ هستند. قيمت همه يکسان است و با هم هيچ فرقي ندارند. مي شود با آنها چانه زد اما از يک جايي به بعد ديگر کوتاه نمي آيند.

 **********

نوشته شده در هواپيماي ايرفرانس از پاريس به تهران، ساعت 13 به وقت فرانسه و 15.30 به وقت تهران. در حال رد شدن هواپيما از روي کوههاي آلپ. در حالي که هواي بيرون هواپيما 65 درجه زير صفر است و شيشه هاي هواپيما هم از برخورد گرماي موتور با هواي يخبندان و توليد بخار، يخ بسته است. ماجرا ادامه دارد اما لپ تاپم شارژ ندارد. بقيه ديدار ايفل در پست بعدي...

اینجا پاریس (6) – موزه شهر (لوور: دنیا در 200 هزار متر مربع)

تقریبا هر کسی که شنید راهی فرانسه هستیم، اول گفت خوش به حالتان که ایفل را می بینید و بعد هم سفارش کرد که لوور را حتما ببینید. روز شنبه 27 آذر 95 را روز دیدار از موزه لوور اعلام کردیم. با یک خط مترو رفتیم به ایستگاه لور و از مترو بیرون آمدیم. توی میدانی سر در آوردیم که هر طرف آن ساختمانی با عظمت و معماری خیلی قدیمی برافراشته شده بود. طوری که آدم نمی دانست دنبال موزه لوور بگردد یا اینکه خود شهر پاریس یک موزه به تمام معنا است. واقعا هر جای این شهر گسترده و بزرگ را نگاه می کنی یک موزه به شمار می آید و دیدنی ها و گفتنی های بسیار دارد. از در موزه لوور که وارد می شوی، به محوطه وسیعی می رسی که پیرامید (اهرام مصری) شیشه ای معروف لوور در آن قرار دارد. اهرامی با عضمت از فلز و شیشه. صفی نسبتا طولانی برای این فصل جلوی اهرام دیده می شد. البته این صف در مقایسه با فصلهای توریستی چندان صف طویلی نبود اما به هر حال نیم ساعتی در صف ماندیم تا وسایل را بازبینی کنند و مجوز عبور بدهند. الان در تمامی مراکز تاریخی و حتی خرید و دیگر مراکز عمومی، وسایل و کیفها را نگاهی می اندازند و با دستگاه کنترل بدنها را هم بازرسی می کنند.

بلیط موزه به مبلغ هر نفر 15 یورو ابتیاع شد و پرس و جو کردیم که از کجا شروع کنیم. متاسفانه در لوور و در همه جاهای دیگر فرانسه چندان توجهی به استفاده کامل توریستها نشده و همه چیز فرانسوی است و چندان خبری از نوشتن مشخصات آثار به انگلیسی نیست. به همین خاطر بعضی وقتها توی ذوق آدم می خورد. نقشه مفصلی از موزه را به ما دادند اما متاسفانه چندان قابل استفاده نبود. به همین خاطر بر اساس حس خودمان شروع کردیم به گشت و گذار در موزه. از قسمت زیر زمین مانندی شروع کردیم که با آجرسفالهای قدیمی طراحی شده بود و فضایی تاریخی و باستانی ایجاد می کرد. موزه لوور 8 بخش مفصل دارد که شامل تاریخ باستان و شرق و غرب و مجسمه و هنر مدرن و دکوراتیو و نقاشی و ... می شود. یکی دو ساعتی مصر و سایر ملل شرقی را دیدیم. اشیایی باستانی و تاریخی که آدم تعجب می کند چطور این همه شیء اصل را آورده و اینجا نگهداری می کنند. طاقت نیاورده و پرسان پرسان رفتیم سراغ ایران. سرستونهای کله گاوی تخت جمشید گل سرسبد این بخش و موزه بود. ستونی با عظمت با آن قالبهای تراشیده زیبا معرکه بود و چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. ما بیشتر از اینکه متعجب از ساخت این اشیا در آن زمانها و امکانات کم باشیم، متحیر از این بودیم که چطور این ها را آورده اند و در لوور نگهداری می کنند.

دیدن لوور یکبار دیگر این خوشحالی را در من برانگیخت. خوشحال از اینکه یک زمانی کسانی آمده اند و چنین اشیاء با ارزشی را برداشته و برده اند. هر چند که خیلی ها ناراحتند و گله می کنند که اینها سرمایه ملی ما است که به بغما رفته است. اما من به دو دلیل خوشحالم. یکی اینکه اینها باعث می شود مردم دنیا با سابقه و دیرینه فرهنگ و تمدنی ما آشنا بشوند و دیگر اینکه، این اشیاء حفظ شده اند. اگر در خود ایران مانده بودند خدا می دانست الان چه سرنوشتی برایشان پیش آمده بود. در لوور حتی تکه و خرده های سفالینه های قدیمی که در ته انبار و کاهدانی هر روستایی فراوان از آنها با قدمت هزارساله پیدا می شود، را نگه داشته و مرتب و تمیز در موزه قرار داده اند.

در هر جای موزه شگفتی های بسیار به چشم می خورد. اما بعد از بخش ایران، دو قسمت موزه خیلی روی من تاثیر گذاشت. یکی قسمت مجسمه ها بود و دیگر قسمت کاخ موزه سلاطین و هنر دکتوراتیو.

در بخش مجسمه ها، شاهکارهای ظریف و دقیق و بسیار زیبایی از مجسمه سازی دیده می شود. در بخش هنر دکوراسیون و طراحی داخلی هم اشیای کاخ ناپلئون و دیگر پادشاهان خیره کننده بود. این همه قالی و نقاشی و ظروف و مبلمان و پرده و تخت و ... فاخر بسیار دیدنی و حیران کننده بود.

دیدار از نسخه اصل تابلوی مونالیزا هم لطف خودش را داشت. هر چند خیلی کوچک است و با خیلی جمعیت نمی شود ظرافتهای آن را خوب دید، اما به هر حال جالب و دیدنی بود. یکبار دیگر این ایده که دو چیز معماری و هنر را سرپا نگه داشته است به ذهنم خطور کرد. آن دو چیز یکی حکومت است و دیگری مذهب. این هر دو باعث شده اند که هنر و معماری شکل و رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد.

خلاصه اینکه دیدار از لوور یک روز کامل ما یعنی تا ساعت 18 که موزه تعطیل می شود را به خود اختصاص داد و بازهم جاهای نادیده فراوانی از آن باقی ماند.

بعد از لوور قدم زنان راهی میدان کنکورد شدیم و آن چرخ و فلک عظیم و خاص فرانسوی را از نزدیک دیدیم. بعد هم دور کوتاه دیگری در شانزه لیزه و پرونده توریستی امروز بسته شد.

شب که برگشتیم، خسته و کوفته متوجه شدیم که آب نداریم. دیر وقت بود و همه جا تعطیل بود. همینطور شروع کردم در طول بلوار آراگو (آخاگو) جلو رفتن که آن طرف خیابان دیدم جعبه های میوه جلوی مغازه ای هست (سوپر مارکتها میوه هم دارند. وارد مغازه شدم و "بن سواقی" رد و بدل شد و رفتم سراغ نان و آبها. بعد که برگشتم سمت فروشنده دیدم روی صفحه تلوزیون پشت دخلش یک جمله فارسی نوشته. همینطور با صدای بلند و رو به فروشنده گفتم "پس کوچه های شمرون..."؟ انگار برق از کله آقای فروشنده پریده باشد برگشت و نگاهی کرد و گفت "به به. آره دیگه این فیلمها را از تلوزیون می گیرم. بعد هم گفت که 15 سال پیش بچه اش را فرستاده فرانسه درس بخواند و بعد هم خواسته او برگردد و برنگشته و خودش هم زار و زندگی اش را فروخته آمده اینجا ساکن پاریس و صاحب یک سوپر مارکت شده. ولی خیلی نالان و نگران از زندگی در پاریس. گفتم همه آنهایی که تهران هستند آرزو دارند بیایند پاریس که یکی دو تا ف... آب نکشیده نثار کرد و گفت ما مثل .... از آمدن و زندگی در اینجا پشیمان هستیم و اگر بچه مان مشکل کار و درس نداشت حتما باز می گشتیم. خلاصه اینکه آقا محمود هم وطنمان هر چه کردیم پول آب و نان و نوشابه را بردارد مرام اساسی گذاشت و چیزی قبول نکرد تا ما بازهم شب بعد این همه راه را بکوبیم و به شوق دیدار ایشان رهسپار سوپرمارکتش شویم. 

اینجا پاریس (1) – شهر آرزوها (مونپارناس، شامپ الیزه، طاق پیروزی)

باستانی پاریزی در کتاب معروف "از پاریز تا پاریس" آنقدر از این شهر دردانه دنیا گفته که هر آدمی یک جای یواشکی قلبش یادداشت کوچکی با رنگ سبز فسفری نوشته با مضمون "پاریس: شهری که باید به آغوشش کشید".

بالاخره موعد مقرر رسید. ما یک ساعت قبل از حرکت بار و بندیل خیلی زیادمان را جمع کردیم و راهی ایستگاه مرکزی قطار نانسی شدیم. دیگر عادت قطارهای فرانسوی دستمان آمده که 20 دقیقه قبل از حرکت روی صفحه مانیتور مشخص می کنند که کدام سکو باید سوار شوید. وقتی ده ها قطار به مقصدهای مختلف وجود داشته باشد باید هم سیستم مناسبی برای آن تدارک ببینند. در ایستگاه سرگرمی های زیادی هست. البته برای اروپائیها و به ویژه فرانسوی ها بهترین سرگرمی نشستن در کافه ها است. چیزی که انگار جزء جدایی ناپذیر زندگیشان شده است. خوشبختانه تقریبا در همه جای شهر می شود اینترنت پیدا کرد از جمله در ایستگاه قطار. به مدت محدودی به اینترنت دسترسی دارید البته از نوع عالی و با کیفیت و سرعت خیلی بالایش. ناگفته نماند که سرعت اینترنت در نانسی خیلی بهتر از هتلهای پاریس بود.

قطار قرار است ساعت 12 و 14 دقیقه حرکت کند (بازهم لطفا به آن یک دقیقه دقت کنید) و ساعت 14 و 2 دقیقه برسد پاریس. یعنی همان مسافت حدود 370 کیلومتری در یک و نیم ساعت. جالبی قضیه این است که واقعا و دقیقا و حقیقتا راس همان ساعت 14 و 2 دقیقه آقای راننده قطار ترمز دستی قطار را می کشد و مسافرها را به سلامت راهی بقیه سفرشان می کند. این دقت را از کجا آورده اند امری است نا مکشوف اما حیرت آور.

توی قطار هم تقریبا در هر صندلی همه امکانات لازم تعبیه شده است. این را این دفعه با همسرم دقت کردیم و شمردیم. میز برای مطالعه و غذا، جای لیوان، چراغ انفرادی هر کس، دسته صندلی تاشو، صندلی جلو و عقب رونده، سطل آشغال در زیر هر صندلی، پریز برق، پرده پنجره، جاپایی و پارچه تقریبا مناسب روی صندلی. به این نتیجه می رسیم که اینها هم همه مشکلات ما را دارند اما گشته اند و برایش راه پیدا کرده اند و وقت، حوصله، پول و دقت گذاشته اند و مشکل را حل کرده اند. مثل خیلی خیلی چیزهای دیگر کشور که همینطوری حل شده است.

قطار سر موعد مقرر می رسد و ما پیاده می شویم و تازهم مشکلات شروع می شود. اما، ظاهرا اینجا کشوری نیست که گره ای ناگشوده بماند. با آنکه با گوگل مپ عزیز مسیر و ایستگاه و ... را درآورده و تقریبا می دانم اما چون از سیستم قطار پاریس سر رشته ای ندارم نمی دانم کدام خط را به کدام سمت باید سوار شویم. خلاصه آفیس دو توقیسم، مشکل را برطرف می کند. در هر ایستگاه اتوبوس و اطلاعاتی به وفور نقشه های جالب پاریس موجود است. چند مدل هم نقشه دارند. یک طرف آن نقشه کل پاریس و طرف دیگر نقشه مترو، تراموا، اتوبوس و مسیرها هست. بلافاصله هم همه راهنماها وقتی سوالی می پرسی یک نقشه بر می دارند و با خودکار روی آن دایره ای می کشند دور جایی که هستی و می گویند کدام خط را سوار شو، کجا خط عوض کن و کجا از ایستگاه خارج شو. همین اتفاق می افتد و ما چمدان ها را بر می داریم و در ازدحام عجیب و غریب ایستگاه قطار برون شهری و متروی پاریس راه می افتیم. خوشخبتانه امروز بلیط قطار رایگان است. به مناسب میمون آلودگی هوا در پاریس قطارها بدون بلیط شده اند که شانس خیلی بزرگی است. چون دو مشکل بود. اول اینکه 1 یورو 90 سنت پول هر بلیط یک طرفه مترو برای یک نفر یعنی مبلغ 7600 تومان (این را روز سوم که بلیطها رایگان نبود کاملا درک کردیم). که با پول دو نفرش راحت می شود در تهران آژانس به دورترین نقاط شهر گرفت. دوم گرفتن بلیط از دستگاه های فروش بلیط در اولش مصیبتی بود. با یک اختلاف با گوگل مپ ایستگاه را پیدا می کنیم و آنجا پیاده می شویم. تلفظ اسامی ایستگاه ها توسط گوینده قطار هم خیلی جالب است و ربطی به آنچه روی ایستگاه نوشته گویی نداارد.

مسحور ساختمانها و معماری و شهرسازی پاریس با کمی پیاده روی به هتل می رسیم. یک هتل کلاسیک پاریسی در خیابان پاسکال که آقای شاکری – دوست تازه یافته جالبمان  که دکتری از فرانسه دارد – برایمان پیدا کرده. طبق رزرواسیون خانم مسنی که انگلیسی کم می داند راهنمایی می کند. وارد که می شویم دلمان بدجوری می گیرد. آخر هتل آپارتمان نانسی با امکانات کامل نسبت به این مانند قصری بود. تازه کلی هم بیشتر از آنجا باید بپردازیم. هر چند شیک و تمیز بود اما کوچک بود و امکانات آشپزی مورد نیاز ما را نداشت. به همین خاطر تا وسایل را گذاشتیم قصد کردیم که برویم اطراف و دوری بزنیم و هتل دیگر را اگر توانستیم و ترجیحا هتل آپارتمان پیدا کنیم.

وقت آمدن دیده بودم که در خیابان روبرو هتلی هست به اسم "علاء الدین". رفتیم سراغش. آقای هتلی خیلی خوشرو و مهربان راهنمایی کرد که اگر هتل آپارتمان می خواهیم برویم مونپارناس. امکانات هتل خودشان هم بد نبود. رفتیم و یک اتاقش را دیدیم. کمی کوچکتر از هتل اسپرانس ما بود اما نسبت ه تفاوت 50 یوروی ارزش جابجایی داشت. قبلا زا هتل خودمان پرسیده بودیم و گفته بودند که می توانیم عوض کنیم.

آقای هتلی نقشه بهمان داد، راهنمایی کرد، در بوکینگ و گوگل مپ مسیرمان را پیدا کرد و برایمان آرزوی موفقیت کرد. مقایسه کنید که با ایران که به مغازه ای بروی و نخواهی خرید کنی و بخواهی که جای بهتری به تو راهنمایی کنند.

خلاصه، راهی مونپارناس معروف شدیم. همانی که رضا قاسمی رمان "بره هایش" را اول به این نام یعنی "دیوانه و برج مونپارناس" نام نهاده و از آنجا خیلی در دلم جا کرده بود.

در مونپارناس معروف آنقدر گرفتار گشتن به همه هتلهای جور وا جور شدیم که اصلا یادمان رفت از خود برج مونپارناس عکس یادگاری بگیریم. هتل آپارتمان خوبی که آقای علاء الدین معرفی کرده بود تو زرد از آب در آمد. اتاقهایش خیلی خوب بود اما شبی 113 یورو می گرفت. بعد از کلی گشتن در مونپارناس، رفتیم سراغ فهرست جاهای دیدنی. قرعه فال بعد از مونپارناس به نام جنا مستطاب "گالری لافایت" زده شده بود. شیک ترین و گرانترین گالری های برند و مد در پاریس و جهان (البته می گویند بعد از خیابان پنجم نیویورک). بهترین لباس و کیف و عطرهای دنیا در این گالری عرضه می شد اما به قیمتی خیلی دلنشین که خدا نصیبتان کند. به همین خاطر و یک هویی تصمیم گرفتیم حالا که شروع سفر کاملا غیر فرهنگی و هنری شکل گرفته بگذار کاملترش کنیم و رفتیم سراغ خیابان "شانزه لیزه" معروف پاریس. البته اسم اصلی آن "شامپ الیزه" است اما ایرانیها اینطوری با تلفظش احساس خودمانی تری می کنند. در ایستگاه فرانکلین روزولت پیاده شدیم و وقتی از پله ایستگاه آمدیم بیرو، دنیایی از رنگ و نور و زندگی شبانه ریخت دور و برمان. تمام خیابان چراغانی بود. احتمالا به خاطر کریسمس بود. چونکه دکه های فروش نوئلی هم در نزدیک میدان کنکورد به چشم می خورد. شامپ الیزه خیابانی است فوق العاده زیبا و زنده که هر بیننده ای را به حیرت وا می دارد. دوری در خیابان که پیاده روهایی دو برابر خیابانهای اصلی ما دارد خیلی چیزها را از مد و هنر و تبلیغات و ... دنیا به آدم می فهماند. اینکه اینجا قلب مد و فروشگاه های جهان است و از تمامی دنیا درون آن هستند که اتفاقا بارها صحبت با زبان فارسی را در آنجا می شنویم.

در انتهای خیابان شامپ الیزه، طاق زیبا و عظیمی می بینیم که به سمت آن جذب می شویم. چون بی مقدمه زده ایم دل شهر اصلا اطلاع کاملی نداریم که این چیست؟ این بنای زیبا به یادبود دلاوریها در جنگ ناپلئون با کشورهای ساخته شده است. یک آتش هم همیشه به یاد سربازهای گمنام جنگ سالها است برپا است. منظره این آتش و گلها و شامپ الیزه واقعا زیبا است. می شود از پله های برج بالا رفت. اما هم بلیطی است و هم ما آنقدر خسته و یخ زده ایم که نای حرکت نداریم. بنابراین بر می گریم و مابقی پاریس را می گذاریم تا روزی دیگر که به کشف این زیبای همیشه بیدار بشتابیم.

اینجا نانسی (5) – لوکزامبورگ - کشوری بند انگشتی

شب اولی که در اتوبوس به سمت نانسی تابلوی لوکزامبورگ را در جاده دیدم، عزمم را جذم کردم که اگر بشود حتما برویم و لوکزامبورگ را ببینیم. آخر هر چه نباشد برای خودش کشوری است و تجربه رفتن از یک کشور به کشور دیگر هم در نوع خودش جالب بود. ضمن اینکه طاهره خانم پازوکی هم سالهاست در این کشور درس می خواند و زندگی می کند و دائم اسم لوکزامبورگ از این جهت هم خیلی آشنا بود. هر چند سعادت دیدار ایشان را نداشتیم.

روز قبل در هنگام عزیمت به استراسبورگ عکسی از تابلو اعلانات ایستگاه برداشته بودم که زمان حرکت قطار به لوکزامبورگ را 7.20 دقیقه اعلام کرده بود. به همین خاطر امروز (24 آبان 95) زودتر و باتجربه تر خودمان را به ایستگاه رساندیم و بلیط لوکزامبورگ خریدیم. در ایستگاه قطار هم اینترنت رایگان بود که حسابی سرگرممان کرد. قطار که آمد دیدیم بعضی از کوپه هایش دو طبقه است و به طبقه دوم رفتیم که آنجا را هم تجربه کنیم. قطار سر موقع حرکت کرد و ساعت 8.50 دقیقه در لوکزامبورگ پیاده شدیم. در کشوری دیگر اما کاملا شبیه همان مردم و زندگی و معماری فرانسوی. نقشه و راهنماهای زیادی در ایستگاه در مورد لوکزامبورگ بود که اغلب به زبان فرانسه بودند. با راهنمایی گرفتن و نقشه راهی مراکز تاریخی و مرکزی شدیم. میدانی دیدیم و کلیسایی و نگاهی کردیم و رد شدیم و توی کلیسا نرفتیم. بعد همینطور توی کوچه پس کوچه ها و مغازه های برند معروف گشتیم و تصور می کردیم خیلی مانده که برسیم به مرکز تاریخی شهر. نکته جالب این بود که یک پل خیلی عریض و بزرگ در شهر هست که همه ماشینها و مردم از آن رد می شوند و ما در زیر پل دنبال رودخانه می گشتیم. بعد با کمال تعجب دیدیم که این پلی است که رودخانه ای در زیرش نیست و ساختمان و خیابان برای ماشینها در زیر آن است.

یک باره دیدیم یک جایی رسیدیم که در نقشه نمی توانیم پیدایش کنیم و دیدیم که کلا از مراکز مرکزی و تاریخی رد شده ایم و رفتیم به سمت شمال لوکزامبورگ. دوباره برگشتیم و ضمن نگاه و تست شیرینی های بساط فروشنده های کریسمس رفتیم کلیسان کاتدرال. کلیسایی زیبا با شیشه های نقاشی شده رنگارنگ. مثل اینکه قرار بود کنسرتی برگزار شود چون میکروفون زیادی گذاشته بودند. بعد از این کلیسا از درب جنوبی آن خارج شدیم که با کمال تعجب دیدیم جلوی کتابخانه ملی لوکزامبورگ هستیم. بی اختیار وارد شدیم و جوانک خیلی خوشرویی که انگلیسی هم خوب می دانست از ما استقبال کرد و راهنمائیمان کرد. نگهبان گفت که باید کیف و کاپشنهایمان را در بیاوریم و در کمدهای مخصوص بگذاریم. حتی کاپشن را هم تاکید کرد. آنها را در صندوق گذاشیتم و یک دو یوریی هم در آنجا انداختیم. این پول امانی آنجا می ماند تا وقتی که کلید را آوردی و وسایلت را برداشتی پولت را بتوانی پس بگیری.

کتابخانه چندان بزرگ و گسترده نبود. رده بندی دیویی من در آوردی داشت. بالای هر قفسه موضوع و شماره کلی رده را زده بودند. حتی این کار را برای مجله ها هم کرده بودند و بر اساس دیویی تقسیم بندی کرده بودند. اما سیستم قفسه بندیشان خیلی جالب بود. قفسه های کتابخانه که بود در خیلی جاهایش یک ردیف قفسه ریلی اضافه کرده بودند که استفاده از فضا را حداقل دو برابر می کرد. بالای قفسه ها قاب چوبی بود که دو مهتابی کار روش کردن قفسه را بر عهده داشتند. کلید خاموش و روشن هم داشت. قفسه مجلات برای هر مجله یک خانه جدا داشت که اسم مجله را پرینت کرده و زیر کی تلق شفاف گذاشته بودند و مجله هم روی آن قرار می گرفت. جالب بود که مجلات چاپی رشته خودمان را هم به صورت چاپی داشتند. حتی آخرین شماره را و منوط و محدود به محیط دیجیتال نشده بود.

بعد از کتابخانه ملی لوکزامبورگ هم دوباره گشتی در شهر زدیم و جاهای ندیده را سیر و سیاحت کردیم. بعد هم وارد فاز خرید شدیم و ساعت 16.38 (به دقیقه ها دقت کنید) دوباره رهسپار نانسی شدیم.

با توجه به اینکه برنامه بازگشتمان به پاریس دیگر برای جمعه قطعی شده و رزرو هتل هم برای همان روز بود فرصت را غنیمت شمرده و بلیط قطار برگشت به پاریس را هم گرفتیم. خوشبختانه اینبار از همان ایستگاه مرکزی قطار نانسی (گق دو نانسی) قطار بود و دیگر لازم نبود به بیابانهای بین متز و استراسبورگ و نانسی و لوکزامبورگ پناه ببریم.

روز پنجشنبه آخرین روز اعلام شده کنفرانس کولنت بود. شال و کلاه کردم و راه افتادم. طوری تنظیم کردم که ساعت 8 و نیم آنجا باشم. اینجا معمولا آفتاب خیلی دیر طلوع می کند و مثلا هفت و نیم صبح خیلی نصف شب به حساب می آید. تا از هتل آمدم بیرون دیدم تمام شهر پر از مه است و منظره عجیبی پیدا کرده. وقتی هم به محل کنفرانس – که خیلی شمالی تر از هتل است رسیدم دیگر واقعا بیشتر از 5 متر را در مه نمی شد دید.

قرار بود روز آخر کنفرانس جناب مایک ثلوال معروف بیاید. مثل هر روز کنفرانس با تاخیر شروع شد (واقعا این حاج آقا لامیرل آبروی فرانسه را برد با این مدیریت تق و لقش). بالاخره جلسه شروع شد و آقای دونالد روسو – سردبیر مجله ساینتومتریکس – سخنرانی کرد. بعد هم جوانی بود که هی می رفت و می آمد و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. ثلوال برای ایرانیها نام شناخته شده ای است ولی عجیب بود که من او را نشناختم. بعد که سخنرانی اش را شروع کرد فهمیدم خودش است. دو سخنرانی اول مجموعا تا ساعت 11 به طول انجامید. چون خیلی از شرکت کننده ها و ارائه دهندگان حضور نداشتند، سخنرانان هر چه دل تنگشان می خواست می توانستند بگویند. پرسش و پاسخ هم پر و پیمان اجرا می شد. رئیس جلسه هم جناب گرانت انگلیسی و خیلی مقرراتی بود.

سخنرانی ثلوال سخنرانی جالبی بود در مورد جایگزینهای بهتر به جای استناد. در همه موارد مصادیقی را می گفتند که بهتر است جایگزین استناد شود. مثل کیفیت خود منبع، بازخوردهای شبکه های اجتماعی و ... اما تاکید زیادی روی مندلی داشتند چرا که استناد را نمی شمارد بلکه می گوید چه کسانی و چقدر منبع یا کتاب شما را خوانده اند. بعد از جلسه هم کمی در مورد ایرانیهایی که دانشجویش بوده اند مثل آقای احسان محمدی و کیوان کوشا صحبت کردیم و همچنین در مورد چگونگی اعتبارسنجی و رتبه بندی کتابها.

نشست بعدی با دو ارائه از هند انجام گرفته و جلسه تمام شد. اختتامیه هم مانند افتتاحیه بدون مراسم یا هدیه دادن یا لوح دادن خاصی بود. خانم کرشمر یک صحبت کوتاه همانجا سرپا انجام داد و تشکر کرد و دیگران هم تشکری کردند و خلاص. گواهی ها را هم خانم پاتریشیا که مدیر اجرایی بود همانجا با دست می نوشت و تحویل می داد. ماشاء الله مجموعه مقالات هم منتشر نشده بود و قرار شد آقای پی کی جین که دبیر سال گذشته بود، در هندوستان تهیه و خبرش را بدهد. پرونده کنفرانس هفدهم کولنت هم در اینجا بسته شد و ما راهی هتل شدیم تا بعد از استراحتی به گشتی دوباره در شهر بپردازیم و آماده رفتن به پاریش شویم.

اینجا نانسی (4) – استراسبورگ شهر تاریخ و معماری

از همان روزی که دکتر جورابچی در فرانکفورت گفت می رود به استراسبورگ و از زیبایی های آن گفت، در ذهنم بود که حتما بروم و آنجا را ببینم. به همین خاطر روز دوشنبه را روز مخصوص استراسبورگ نوردی قرار دادیم. ساعت حرکت قطارها را چک کردیم و قطار 7.15 دقیقه را مناسب دیدیم. اما وقتی رسیدم و دیدیم که با دستگاه نمی توانیم بلیط بخریم چون اسکناس نمی گیرد و ما هم کارت اعتباری نداریم رفتیم سراغ بلیط فروشی های خود ایستگاه. دو بلیط به مبلغ 26.10 یورو گرفتیم و چون قطار 7 و ربع کلا کنسل شده بود منتظر ماندیم تا ساعت 8.16 شد و سوار قطار شدیم. طبق برنامه قرار بود ساعت 9.48 دقیقه برسد به استراسبورگ که دقیقا همان زمان هم رسید. خیلی جالب است نگاه ما به یورو که خیلی معنای پول آنچنانی برایمان ندارد. اما وقتی به پول ایران تبدیل کنیم و با مسیرهای ایرانی مقایسه کنیم متوجه قضیه می شویم. مثلا فقط بلیط رفت و برگشت ما به استراسبورگ مبلغ 102 یورو خرج برداشت که طبق آخرین نرخ یورو می شود حدود 433.500 تومان. اما آدم فکر می کند که این پول به یورو خیلی زیاد نیست.

به هر حال به استراسبورگ رسیدیم و شروع کردیم به کنکاش در شهر. ایستگاه استراسبورگ هم ایستگاه قطار است و هم هواپیما. بسیار هم زیبا است. ساختمانی مدور و شیشه ای که شاهکاری از معماری به شمار می آید. میدان بیرون از ایستگاه هم کلا محل هتلهای معروفی چون گراند هتل، ایبیس، مرکوری و ... است. معمولا در اروپا، خیابانهای اطراف ایستگاه های قطار طوری هستند که همه فروشگاه های برندهای معروف اطراف آنها جمع شده و با خیابانی یا یکی دو خیابان به مراکز تاریخش شهر وصل می شوند. استراسبورگ هم خیابانی سنگفرش و به سبک معماری قدیمی دارد که همه نوع مغازه از برندهای معروف دنیا در آنجا هست که تا کلیسای خیلی مهم کتدرال کشیده شده است. هوا خیلی سرد است و یک مغازه چای فروشی جالب چینی و تایلندی پیدا می کنیم که چای تستی می دهد و هم گرممان می کند و هم با چایی های مختلف آشنا می شویم. در میدان اطراف کتدرال بازار مخصوص کریسمس برقرار است. همه جا چراغانی و شلوغ و چیزهای مختلف می فروشند. در دکه های همشکلی که آدم همه اش یاد کارتن پینوکیو می افتد. در این میدانها یک بوی عجیب و غریب هم می پیچد که از ظرفهای در حال جوشیدن برمی خیزد و اطراف آنها مردمی هستند که لیوان به دست دارند چیزی را می خورند. بعدا فهمیدیم که اینها شراب داغ است و به مناسبت کریسمس تهیه و فروخته می شود.

قلب و اصل استراسبورگ به کلیسای معروف کتدرال است. یک ساختمان به غایت بلند و زیبای زیبای زیبا. پر از مجسمه و کنده کاری و هنرنمایی. آن هم با آن عظمت که آدم را به تحیر وا میدارد. در سالهای 1000 میلادی بنیان گذاری شده و در طول این هزار سال تکمیل شده و تغییر کرده است. داخل آن هم عظمتی وصف ناپذیر دارد. آنقدر سقف این کلیساها بلند است که تصور گرم کردن آنها هم نمی رود و کلا بیخیال گرمایش آنها شده اند. کلیسای واقعا دیدنی بود. جمعیت زیادی از توریستهای پیر و جوان دور یک مانیتور ایستاده و داشتند تاریخ و معرفی کلیسا را گوش می کردند.

بعد از کلیسا و جاهای تاریخی شهر سری به مرکز پارلمان اروپا که مقر آن در استراسبورگ است زدیم که هیچ کس هم کاری به کار آدم ندارد که برود تویش یا بیاید بیرون. قایق های تفریحی زیبایی هم روی رود راین که از استراسبورگ می گذرد در تردد بودند که زندگی دوباره ای به رودخانه می بخشیدند.

همینطور در حال برگشت بودیم که یک مرکز خرید دیدیم و گفتیم سری به آن بزنیم. رفتن داخل مرکز خرید همان و دو ساعتی توی آن گیر افتادن همان. آخر هم با دویست سیصد یوریی که خرج روی دست خودمان گذاشتیم برگشتیم. کلی هم خندیدیم که ملت از آن سر دنیا می آیند آثار تاریخی استراسبورگ را ببینند و ما آمده ایم خرید از فروشگاه های مدرن و گران اینجا.

بعد از یک روز گردش پیاده و فشرده دیگر نایی برای سرپا ماندن نبود و بلیط قطار که گرفتیم همه اش دل خوش بودیم که در قطار حسابی می خوابیم. چون شب قبلش هم من برای گزارش نوشتن خیلی دیر خوابیده بودم، حسابی دلم یک خواب خوب می خواست. معمولا 20 دقیقه قبل از حرکت مشخص می شود که قطار در کدام سکو سوار می کند. ما هم زودتر رفتیم و منتظر شدیم که جای خوب بگیریم. اما وقتی قطار رسید آنقدر ازدحام جمعیت عصرگاهی که به خانه وکاشانه بر می گشتند زیاد بود و قطار هم نامردی نکرد و طوری تنظیم کرد که ما وسط سالن بیافتیم و از هر دو در دور باشیم. به همین خاطر وقتی سوار شدیم دیدیم که باید سرپا بایستیم و این فکر آه از نهادمان در آورد. اولش قبول کردیم و اما بعد راه افتادیم که شاید بشود جایی را پیدا کرد. همه سالنها و صندلی ها پر بود. جای دوچرخه ها هم کامل و پر بود. سالن اول صندلی های پهن و عالی داشت به رنگ کرم. سالن دوم صندلی های باریک تر داشت به رنگ آبی. سالن سوم صندلی های معمولی تر و تیره تر. اما همه گوش تا گوش پر بودند. دیگر داشتیم خسته و نامید می شدیم که گفتیم یک سالن دیگر را هم برویم. تا اینکه ته یکی از سالنها یک صندلی خالی پیدا کردیم. همسرم آنجا نشست و قرار شد من بگردم ببینم جایی پیدا می شود. یک سالن آنطرف تر دیدم حالت کوپه ای دارد. اما یکی دو بچه و یکی دو بزرگ تویش نشسته اند که هر کدام یک کوله مدرسه گذاشته اند روی صندلی. پرسیدم جای کسی است که گفتند خیر. همسرم را هم خبر کردم و آمدیم در آن کوپه و نشسته و ننشسته به خواب عمیقی رفتیم. یکی دو ایستگاه بعد همه پیدا شدند وکل کوپه در اختیار خودمان قرار گرفت.

قرار بود شب، مراسم گالا دینر (یا ضیافت اختصاصی) شرکت کنندگان باشد. خوشبختانه قطار سر وقت رسید و ما به هتل رفتیم و دوباره آماده شدیم و برگشتیم به میدان استانیسلاس معروف در کافه دو فلوی. یکی کافه زیبای فرانسوی با غذاهای عالی. ولی همه مهمانهای کنفرانس در طبقه دوم نشسته بودند و جای نشستن خیلی کم بود. ما یک جایی پیدا کردیم مابین بخشی از هندی ها و انگلیسی ها. دیدیم که هندی ها کار از کارشان گذشته. آنقدر در نوشیدن زیاده روی کرده بودند که برخی از آنها همانجا شروع کردند به آواز خواندن و لودگی کردن. دکتر دبال کار و پی کی جین که ظاهرا بزرگترشان هستند آمدند و بهشان تذکر دادند و کمی سر و صدایشان را کم کردند. تازه از گارسن تقاضای میدان رقص می کردند. غذا با پیش غذای ماهی سالومون (برای غیر گیاهخواران) و غذای بادمجان و کدو (برای گیاهخواران) شروع شد. ما فکر کردیم که همین غذا است و گفتیم بسیار خوب حتما خود فرانسوی ها همین را می خورند که اینجور لاغر و قلمی هستند. شاید ما هم مثل آنها شدیم. اما بعد دیدیم که استیک برای معمولی و برنج رسوتوی ایتالیایی برای گیاهخواران سرو شد.

بعد از شام هم با همه خستگی بدو بدوهای روزانه، نمی شد هوای به آن عالی و مصاحبت با آقای اشکان عبادی را رها کرد. به همین خاطر پیاده به هتل برگشتیم و از هوای تمیز فرانسوی بهره ای وافر بردیم.

اینجا نانسی (3) – کولنت هفدم (کولنتی کم نظم)

نمی دانم چه می شود که شب به سرم می زند به آقای لامیرل و خانم پاتریشیا ایمیل به زنم و بنویسم که اگر صبح سرویسی گذاشته اید که ملت را از هتل به محل کنفرانس ببرد لطفا مرا خبر کنید. شماره اتاق من 304 است. اما بعدا وقتی برنامه ریزی بی نظم و ترتیب کنفرانس را دیدم، به کار عبث خودم پی بردم. صبح بیدار شدیم و آماده حرکت به سمت محل کنفرانس شدیم. از سرویس و این خدمات هم خبری نبود. اینجا معمولا آفتاب خیلی خیلی دیرتر از مردم از خواب بیدار می شود. تقریبا تا ساعت 8 و 9 همچنان شب است و هوا تاریک است. اما مردم کارشان را شروع می کنند. مغازه ها هم معمولا صبح زود باز می کنند. چون از آن طرف هم حدود 8 شب همه جا تعطیل می شود و شهر در سکوت و تاریکی فرو می رود.

خوشبختانه کار دیروز برای پیدا کردن محل کنفرانس خیلی کار عالی بود. چون نگران پیدا کردن و این حرفها نبودیم. با تراموا 25 دقیقه تا محل کنفرانس که موسسه اینیست (موسسه اطلاعات و فناوری) نانسی است، طول می کشد. ساعت 8 و نیم رسیدیم. تابلو یا علامتی برای برگزاری کنفرانسی به این مهمی نبود و همه پرسان پرسان خودشان را می رسانند. اتفاقا خانم و آقایی را دیدیم که از آنها پرسیدیم و آنها هم بلد نبودند و بعدا فهمیدیم که آقای روسو که سرشناسان این حوزه هستند ایشان بوده اند. وقتی که وارد سالن ثبت نام شدیم، جمعیت کمی آنجا بود. خانم کرشمر و تئو (همسرش) آنجا بودند. جل الخالق. با این سن و سال کی حرکت کرده بودند که از اول صبح آنجا رسیده بودند نمی دانم. خانم مکی زاده و پسرشان هم از یزد آمده بودند. آقای ژاپنی خیلی ساکت و بی زبانی که پارسال هم در هند بود آمده و شق و رق و بی صدا یک گوشه نشسته بود. خیلی جالب است که در این سطح بین المللی افراد حوزه کاری همدیگر را می شناسند و با هم خوش و بش و گفت و گو دارند. مزیت بزرگ این کنفرانسها همین است. همین که در سطح دنیا دوست و رفقایی داری که هر کدام به یک کشور تعلق دارند. آقای اشکان عبادی هم ایرانی بودند که از آمریکا آمده بودند و با اینکه رشته کامپیوتر را در همین دانشگاه شهید بهشتی ما خوانده اند اما الان در حوزه داده کاوی و علم سنجی پزشکی کار می کنند. در همان روز قرار گذاشتیم که اگر بشود یکی دو جلسه داده‌کاوی ترم آینده را تله‌کلاس با ایشان داشته باشیم.

ثبت نام کردیم و خوشبختانه اسممان در لیست بود و هویت داشتیم. 220 یوروی بی زبان دادیم و یک کارت (که سنجاقی بود و وقتی نصب می کردی کت را سوراخ می کرد) و فیش سه روز ناهار به ما دادند. نه از کیف کنفرانس و نه دیگر هدایایی معمول کنفرانسی خبری نبود. کم کم ساعت 9 شد که باید کنفرانس برگزار می شد اما بازهم خبری نبود و تعداد اندکی نسبت به هر سال آمده بودند. ساعت 9 و ربع شد که جناب مستطاب لامیرل –دبیر کنفرانس امسال – تشریف فرما شدند. در حین صحبت و پیگیری کارها، ایشان کمربندشان را هم از جیبشان در آوردند و شروع کردند به بستن. البته همچنان مشکل موهای پریشان و توی چشمشان به قوت پارسال باقی بود. بعد هم همینطور منتظر ماندیم تا ساعت حدود 10 که رفتیم داخل سالن برگزاری. نه بنر و پارچه نوشته ای، نه خوش آمد گویی و نه هیچ مراسم دیگری. بازهم کمی منتظر شدیم و حدود ساعت 10 و نیم با صحبت اولیه ای همایش به این مهمی و در این سطح برپا شد. نه از سرود و مجری خبری بود و نه از مقامات. جمعیت هم خیلی کم آمده بود. هم بی برنامگی برنامه ریزان باعث شده بود و هم دیر اعلام کردن برنامه ها و هم سختی پیدا کردن مسیر رسیدن به کنفرانس. البته اعلام شد که هندی ها به تعداد 22 نفر در راه هستند و در هواپیما که نزدیک ظهر رسیدند.

دو سخنرانی افتتاحیه خانم کرشمر –رئیس کنفرانس و رونالد روسو – از بلژیک برگزار شد. قرار بود که همزمان دو نشست باشد و سخنرانی ها برگزار شود که به دلیل عدم حضور هندی ها که خیلی از سخنرانی ها به آنها مربوط می شد نشست همزمان دوم لغو شد. بعد از پذیرایی خیلی مختصر دوباره به سالن اصلی برگشتند. پذیرایی هم شامل خواسان فرانسوی، قهوه و آب جوش و تکه های خرد شده آناناس، انگور و پرتقال بود که با خلال دندان بر می داشتی و می خوردی. به همراه آب میوه که با همان بسته بندی روی میز گذاشته شده بود. یک دستمال کاغذی هم بود. دیگر از دیس و ظرف یکبار مصرف و اینها خبری نبود.

سخنرانی ها نصفه و نیمه تا ظهر ادامه پیدا کرد. چون خیلی از سخنرانهای اعلام شده در برنامه حضور نداشتند. از جمله همه اینها ایرانی هایی که سخنرانی داشتند و نبودند. امسال از ایران تعداد 34 مقاله شرکت کرده بود که 26 مقاله برای ارائه شفاهی و 8 مقاله به صورت پوستری بود. ولی فقط دو سخنران از ایران آمده بودند. بنده و خانم دکتر مکی‌زاده. البته همسر بنده و پسر خانم مکی زاده هم بودند اما جزء سخنرانان به حساب نمی آمدند. بنابراین همه سخنرانی ها و پوسترهای ایرانی حیف شدند و ارائه نشدند. من به جای آقای دکتر اصنافی مقاله شان را ارائه کردم و پوسترشان را در محل مخصوص نصب کردم.

برخی از ایده های ارائه شده در سخنرانی ها ناب و عالی بود. به ویژه نشست "مدلهای ریاضی" که بیشتر خارج از حوزه ما بودند و بحثهای فنی زیادی داشتند. گاهی هم پرسشهای پرت و پلایی از سوی برخی مخاطبین می شد که معلوم بود کاملا خارج از حوزه هستند و مثلا مفهوم استناد برایشان جذابیت و البته ابهامهای زیادی دارد.

نشست اول بعد از ظهر هم برگزار شد و یکی دو سخنرانی بیشتر نبود. قرار بود ارائه ما در نشست دوم بعد از ظهر در سالن اصلی باشد. من هم فایلها را آماده کرده و روی کامپیوتر مخصوص سالن ریختم. اما یک ربعی که گذشت دیدیم خبری از مسول پنل و بقیه نیست. رفتیم سراغ خانم کرشمر که رئیس پنل ما بود و دیدیم که دبیر و همه توی سالن هستند و اصلا خبر ندارند که نشست کی و کجا و چطور هست. خودمان آوردیمشان و همه چیز را مرتب کردیم و ارائه کردیم. متاسفانه فقط دو ارائه اتفاق افتاد و چون بقیه نبودند جلسات آن نظم و برنامه ارائه دقیق را نداشت. خانم کرشمر هم به شدت به این موضوع اعتراض کردند و به خانم پاتریشیا گفتند.

ولی سیستم رایانه ای روی میز کنفرانس جالب بود. اولا سیستم تخت و رومیزی بود. دوم اینکه در فرانسه همه مانیتورها قطع خیلی بزرگ دارند. سوم اینکه روی میز کنفرانس اعضای پنل هم مانیتورهای بزرگی به صورت تخت و خوابیده تعبیه شده بود که آنچه ارائه می شود را به راحتی بتوانند ببینند و لازم نباشد هی گردن بکشند به پشت سر برای دیدن پرده نمایش. مهمتر از همه اینکه کامپیوترها به زبان فرانسه بود و نمی شد دستورها را به درستی درک کرد و فقط از روی تجربه و اینکه مثلا کپی یا پیست کجاست می توانستیم کارها را انجام دهیم.

عصر بعد از کنفرانس با دوستان ایرانی آمدیم بیرون. وقتی رسیدیم به ایستگاه تراموا با تعجب دیدیم که خانم کریشمر و تئو در ایستگاه هستند. بعد هم تراموا آمد و سوار شدیم. اتفاقا چون عصر بود تراموا هم خیلی شلوغ شده بود. با آن سن و سال سرپا همراه ما ایستاده بودند و اصلا تصور اینکه رئیس و بنیانگذار چنین کنفرانسی هستند را نداشتند. خیلی خاکی و بدون تکبر و یا خود را جدا دیدن همه جا حضور پیدا می کنند و اصلا این حواشی برایشان معنی ندارد. در تراموا هم کلام جناب تئو شدیم و از خاطره و زیبایی های ایران گفت. یکی از لذت بخش ترین قسمتهای سفر به ایران قسمت شیشه (قلیان) بوده که خیلی به دلشان نشسته بود و مزه اش هنوز پای دندانشان بود.

مهمترین جای دیدنی نانسی، میدان استانیسلاس است. میدانی زیبا به سبک میدانهای قدیمی اروپایی. با سنگ فرش و ساختمانهای پر از مجسمه در اطراف و کافه های زیبا اطراف میدان. مجسمه استانیسلاس هم در وسط خیلی زیبا بود که داخل یک شیشه گرد رنگی بود. البته کریسمس و درخت زیبای کریسمسی هم که در میدان بود خیلی به زیبایی آن کمک کرده بود. نورپردازی زیبای شبانه هم این مناظر را بهتر و قشنگ تر جلوه میداد. بعد هم چون نزدیک هتل بود پیاده به سمت هتل رفتیم. خیابانها خلوت و سرد بود و خیلی کم افرادی در خیابان بودند. همه یا به خانه ها پناه برده بودند یا در کافه مشغول بودند. یک رود زیبا نزدیک هتل هست که چند قایق تفریحی رویشان هست اما ما هنوز حرکت آنها را ندیده ایم. 

اینجا نانسی (2) – مردمی آماده کمک کردن

قسمت پشت گردنی صندلی را کشیدم بالا و طوری تنظیمش کردم که گودی گردنم را پر کند. دو طرف پشت سری صندلی را هم تا کردم که وقتی سرم را می گردانم راحت باشم. اینها را به مدد یک آدم خیلی قد بلند در صندلی جلویی یاد گرفتم. شاید بقیه هواپیماها هم داشته اند ولی من تازه توی ایرفرانس دیده ام که از این بازیها می شود با پشتی صندلی کرد. هواپیمای ایرفرانس تمام تلاشش را می کرد که مسافران احساس راحتی کنند.

 سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم، تازه این حس ریخت توی تنم که بازهم اروپایی دیگر در پیش است. وقتی که ساعت 4 صبح بیدار باشی و از 5 صبح در فرودگاه انتظار پرواز بکشی، لحظه تکیه دادن سر به پشتی صندلی می تواند لذت بخش ترین بخش سفر باشد. آن هم در هواپیمایی که دائم آوای بونژوقها و ق ق های زبان فرانسوی شنیده می شود و تو را می برد به 25 سال پیش. وقتی که مجید مسلمی هم اتاقیت بود و او در ترم اول رشته فرانسه و تو در رشته کتابداری درس می خواندی. همه شبهای ترم اول به موسیو پختوی، موسیو بوستانی، مادام ؟؟؟ و ... ختم می شد و تو از دکتر آزاد و آقای یغمایی و ... برایش می گفتی. حالا همه آن "ژو پغله فخانسه آن پوقها" می دود توی سرت و "ژو وو زومپخی" و "سیوپله" و "بون سواق" و ... تو را احاطه می کند و نرم نرمک به خوابی شیرین می روی. بعد با زمزمه آرام آن مهماندار شاد و شنگول بیدار می شوی و می بینی تا اروپا چند ساعتی وقت است.

پروازهای بین المللی حال و هوای خاصی دارند. یکباره خودت را در یک جهان وطن کوچک می یابی. یکی از ته ته مارسی آمده، یکی از نیویورک، دیگری می رود تورنتو، آن دیگری می رود به بارسلونا و ...یک مهماندار جوان و با ته ریش که قیافه اش به عربها می خورد در هواپیما بود. شاد و شنگول. وقتی رد می شد آواز می خواند و هر چیزی را با ادا و اطوار خاص خودش به مسافرها می رساند و اگر ولش می کردی همانجا کنسرت و رقص و آوازی رسمی راه می انداخت. چیزی که محال است از مهماندارهای عصا قورت داده و خودخداپندارنده ما پروازهای داخلی ببینی.

یاد سفر ماه قبل با ایران ایر می افتادم. صندلی ها به غایت تنگ و به هم چسبیده، نه سرگرمی در کار بود و نه حتی آن دوربین سر هواپیما و اعلام موقعیت که ماهان دارد را داشت. باید چند ساعت پرواز را به ابتکار خودت سرگرم می شدی.

خوشبختانه ایرفرانس هم مانند هواپیماهای القطریه و امارات، مانیتور و کنترل و اسباب سرگرمی داشت که بعد از دیدن یکی دو کارتن جدید و قسمتهایی از فیلم خاطره انگیز تایتانیک، بهترین سرگرمی را همان دوربین و اعلام موقعیت هواپیما و مطالعه یافتیم. البته یکی از سرگرمیهای جالب و جذاب من در مسیرهای طولانی هوایی خواندن ایمیلهای مانده و پاسخ دادن به آنها –البته در حالت آفلاین_ است. خیلی حس جالبی دارد که تو در ارتفاع 30 هزار پایی جواب ایمیلی را می دهی و طرف یک روز بعد مثلا پیام را می بیند و می خواند.

خلاصه اینکه ما به سلامت به فرودگاه با عظمت شارل دو گل پاریس رسیدیم و هوای مه گرفته و نیمه بارانی پاریس به ما خوش آمد گفت. بعد از مراسم عبور از گیت و تحویل بارها، رفتیم سراغ ایستگاه قطار که خوشبختانه در همان فرودگاه شارل دو گل بود. البته به سختی می شد آن را پیدا کرد و با هر مرارتی بود پیدا کرده و دو قطعه بلیطمان را دریافت کردیم و همچنان نگران مرحله بعدی سفر در فرودگاه به انتظار نشستیم. البته خود فرودگاه ها معمولا پر از جاذبه های توریستی و گردشگری هستند. فروشگاه های عریض و طویل و پر از جنسهای خیلی گران می تواند چند ساعتی شما را سرگرم کند.

توی فرودگاه شارل دو گل، یک پیانو وسط سالن بود که اول از دیدن آن تعجب کردم. اما بعدا متوجه شدیم که هر مسافری نواختن بداند می تواند بنشیند و پیانو بزند و ملت هم کیف کنند. چندین مسافر این کار را کردند و مردم را شاد کردند. صندلی های هم خیلی جالب بود. در حالت معمولی این صندلی های چوبی دمای معمولی داشت. اما وقتی می نشستی می دیدی که یواش یواش پشتت گرم می شود که در سرمای شدید پاریس می چسبید.

یک چیز خیلی خیلی جالب فرانسه تا اینجای سفر دقت و تنظیم وقتی بسیار بسیار دقیق آنها بود. در بلیط نوشته بود که هواپیما ساعت 12 و 40 به وقت پاریس می نشیند. جل الخالق که دقیقا همان دقیقه روی زمین نشست. گفتند که سکوی قطار 15 دقیقه قبل از حرکت روی تابلوی اعلانات مشخص می شود و هر چه خودمان را کشتیم که زودتر این را بدانیم کسی جواب نداد و دقیقا همان ساعت این اتفاق افتاد (البته این قضیه در مورد کنفرانس صدق نمی کرد که بعدا در مورد آن خواهم نوشت).

ساعت 16 و 59 دقیقه (دقت کنید به دقیقه که آدم یاد حراجیهای 999 تومانی میدان ولی عصر می افتد) قطار حرکت کرد. کنترل بلیط هم کاملا خود مختار بود. یعنی بلیط را خودت در دستگاهی وارد می کردی و دستگاه پائین آن تاریخ و ساعت می زد. فاصله بین پاریس تا نانسی را که چک کردم حدود 370 کیلومتر بود که در کمال تعجب ساعت 18 و 13 دقیقه یعنی کی ساعت و 14 دقیقه ما را در ایستگاه متز پیاده کرد. آنقدر حرکت قطار نرم و بی صدا بود که فقط وقتی قطار دیگری از کنار آن رد می شد آدم متوجه می شد قطار سریع السیر – که فرانسه مهد و یکی از مبدعان آن است – یعنی چه.

قطار ما به مقصد استراسبورگ بود و فکر می کردیم که در داخل شهر نانسی توقف خواهد کرد و پیاده می شویم. اما یک آقای سرسیاه نسبتان مهربان که به طور اتفاقی با هم آشنا شدیم توضیح داد ایستگاهی که پیاده می شویم بر و بیابان است و هیچ جنبنده و آدم زنده ای آنجا نیست. قطار و تراموا هم خبری نیست. فقط دو اتوبوس دارد که یکی به سمت نانسی و دیگری به سمت مسو شهری می رود. آن آقا هم مصری از آب درآمد و گفت که دفعه چهارم است به نانسی می آید و فقط هم برای دیدار نانسی می آید. همچنین گفت که یکی از دوستانش به ایران آمده و خیلی از ایران تعریف کرده است. وقتی به ایستگاه رسیدیم و نوع بغل کردن ایشان و دوستش را دیدیم که به عنوان GFمحترمه شان معرفی کردند فهمیدیم که جاذبه های طبیعی نانسی به تنهایی آنقدر کشش ندارد که کسی را از مصر به این شهر بکشاند. دوستی هم که به ایران آمده بود همین بانوی محترمه GF خانم بودند که خیلی از کبابهای شیراز و قلیانهای اصفهان و کوهنوردی تهران خاطره خوش داشتند.

حالا دیگر رسیده بودیم به یک قدمی هدف و نشستیم در اتوبوس و راننده هم نفری 10 یورو کرایه ازمان گرفت و حرکت کرد. شبی ساکت و سیاه و پائیزی (البته بیشتر زمستانی) که اگر آدم دغدغه و نگرانی رسیدن جاگیر شدن نداشت می توانست زیبا باشد. به این همه اضافه کنید چرخهای شکسته و نیم جان یک چمدان 26 کیلویی در داخل بار هواپیما را که نمی گذارد یک دل خوش از دنیا لذت ببری. تابلوهایی که در مسیر دیده می شد هم جالب بود. مثلا تابلو متز، مسو و از همه جالب تر لولزامبورگ که کشوری است در خیلی همسایگی نانسی و متز و استراسبورگ.

از نکات جالب دیگر فرانسه این است که بر خلاف آلمان مردم خیلی زیاد زبان انگلیسی نمی دانند و آدم از این بابت تعجب می کند. به هر زحمتی بود با عکسهای گوگل مپ و نقشه هایی که از مکان هتل داشتیم راننده را حالی کردیم که کجا می خواهیم برویم. و یک نکته جالبتره فرانسه اینکه وقتی از کسی کمک می خواهی با تمام توش و توان چنان به کمکت می آید که حتی ممکن است کلافه ات کند از بس پیگیری می کند.

از اتوبوس که پیاده شدیم، سوز سرمای عجیبی صورتهایمان را سیلی نواز کرد. گفته بودند باید سوار تراموا شویم و برویم به مسیری که هتل در درون آن است. چند قدمی که رفتیم خانم جوانی جلو آمد و گفت انگلیسی می داند. ظاهرا از مکالمه ما با رانند و مسافر جلویی متوجه غربت ما شده بود. گفت که کمک می کند ما مسیر را پیدا کنیم. با چمدان چرخ شکسته و با مصیبت و دغدغه فراوان همراهش شدیم. نزدیک 300 متری ما را برد تا به ایستگاه تراموا رسیدیم و گفت که چطور برویم. حالا مصیبت دیگرمان گرفتن بلیط بود. دستگاههای خودکار بلیط فقط سکه می گیرند و ما سکه نداشتیم. آه از نهادم بلند شد که چرا ماه قبل آن یک مشت سکه یک و دو یورویی و چند سنتی را ریخته بودم روی میز توالت میزبانم و گفتم بودم اینها دیگر به کار من نمی آیند. به یک رستوران تایلندی روبروی ایستگاه رفتم و وقتی 20 یورویی دادم برای خرد کردن با تعجب نگاهم کرد. خوشبختانه یک 10 یورویی داشتم و کارمان را راه انداخت. بلیط تراموا به مبلغ هر نفر یک یور و سی سنت خریدیم و منتظر شدیم. البته از چند جوان آنجا سوال کردیم که چه باید بکنیم، همه با هم عقل و مکان یابی و انگلیسی دانیشان را روی هم گذاشتند و گفتند که در ایستگاه سن جرج (سن ژوقژ) پیاده شویم. با دو چمدان گنده سوار تراموا شدیم و چون ساعت شلوغی و عصر شنبه بود، تراموا قیامت بود. این قضیه وقتی بدتر شد که یک خانم با کالسکه بچه اش هم از همان در وارد شد. با هر مصیبتی و با "پقدون پقدون" گفتند ملت پنج ایستگاه را رد کردیم و رسیدیم به مقصدی که گفته بودند که درست روبروی کلیسای سن ژوقژ بود. حالا بازهم مصیبت این بود که کسی در خیابان و کوچه و محل نبود و آدرس ما هم چیزی را نشان نمی داد. با آنکه با گوگل مپ و کلی ابزار دیگر زیر و بم ماجرا را در آورده بودیم اما بازهم نمی شد هتل را پیدا کرد.

بالاخره با هر زحمتی که بود آنجا را یافتیم. از یک خانمی با دو پسر بچه 7، 8 ساله آدرس پرسیدیم که انگلیسی نمی دانست. اما بچه ها کلی ذوق کرده بودند که دو خارجی می بینند و شروع کردند به فرانسه سوال کردند و شوق کردن از دیدن خارجی ها که برای خود ما هم جای تعجب داشت که مگر اینها این همه توریست نمی بینند. با یک اوقوق و پقدونی سر و ته ماجرا را هم آوردیم و خودمان را رساندیم به هتل.

هتل ما یک هتل آپارتمان بود که ماجرای خیلی جالبی داشت. هتل را که رزرو کردم برایشان نوشتم من نقدا پرداخت می کنم چرا که کارت اعتباری نداریم (مصیبتی است این نداشتن کارت اعتباری). آنها هم گفتند یا تا قبل از ساعت 15 روز شنبه پرداخت کنید یا اینکه شماره کارت اعتباری بدهید. ضمنا در ایمیل اشاره کرده بود تا این دو اتفاق نیافتد نمی تواند کلید را در سیفتی باکس (جعبه امن) هتل بگذارد که از این حرف تعجب کردم اما خیلی جدی نگرفتم. وقتی به در هتل رسیدیم دیدیم که تویش کسی نیست و در هم بسته. چند ثانیه ای منتظر شدیم و دیدیم آقایی آمد که واقعا ناجی ما شد. او هم مسافر هتل بود. در دستگاه شماره دارد در بازکن کدی را وارد کرد و در را باز کرده و ما را راهنمایی کرد. بعد گفت که کلید دارید یا خیر. وقتی دید نداریم از روی کاغذ راهنما که مثل فیلمهای جیمز باندی فلش زده و عکس کلید روی آن بود ما را راهنمایی کرد به اتاقی که روی دیوارش چند جعبه امانت و یکی دو دستگاه شماره رمز بود. گفت خب حالا رمز را وارد کنید که ما هاج و واج و خسته و سرمازده ماندیم. خلاصه آقاهه لطف کرد و تماس گرفت با شماره ای که آنجا بود و با استفاده از مشخصات ما شماره رمز را پیدا کرده و در یکی از جعبه ها را باز کرده و کلید (کارت) در باز کن را به ما داد. آقاهه لبنانی الاصل بود و از پاریس آمده بود نانسی. بعد هم گفت این شماره رمز روی کارت برای این است که درب ورودی هتل را باز کنید. چون هتل شبها و روزهای تعطیل صاحب و دربان و نگهبانی ندارد. یک هتل کاملا خود مختار. خلاصه اینکه به یک اتاق تر و تمیز و نقلی و جالب اما سرد رسیدیم که بعد از ساعتها بیداری و سرما، نعمتی بود به غایت ارزشمند. خوشبختانه نان لواش اصیل ایرانی و غذاهای کنسروی به وفور به همراه داشتیم تا گرسنگی به مجموعه مشقات ما اضافه نشود.

نکته مهمی که توی این یک روز به ما ثابت شد و البته بعدا هم شدیدا تائید شد این بود که واقعا تصور و پیشداوری ما که اروپایی ها مردمان سرد و بی عاطفه ای هستند کاملا غلط است. حقیقتا در راه کمک به شما از هیچ دستگیری دریغ نمی کنند.

روز یکشنبه از راه رسید. تصمیم گرفتیم که حتما برویم و محل برگزاری کنفرانس را پیدا کنیم. چرا که روی نقشه مسیری بس طولانی و پرت را نشان می داد. بعد از صبحانه ایرانی دست ساز، شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون خوشخبتانه جوانک پذیرش هتل کرکره اش را بالا داده بود. کارهای پذیرش ما را کرد و پول هتل را به اضافه روزی 90 سنت مالیات برای هر نفر نقدا دریافت کرد. در همین حیث و بیس سرکار خانم هیلدران کرشمر و جناب مستطاب تئو کرشمر را دیدیم که از رستوران صبحانه آمدند بیرون و حال و احوال و چاق سلامتی کردیم. ناگفته نماند که دلمان هم قرص قرص شد. چرا که فکر می کردیم این هتل پرت است و کسی نمی آید و کیفیت ممکن است نداشته باشد (ایرانی های این روزها و سالها هیچ وقت از هیچ چیز راضی نیستند و همیشه توهم دارند که کلاه سرشان رفته است). جوانک پذیرش هتل راهنمایی درستی کرد و گفت که حلال همه مشکلات ما تراموا است. در روشنایی روز – البته بعد از دیدن کلیسای نزدیک هتل- راهی کشف محل کنفرانس شدیم. ناگفته نماند که در سرسرای خیلی سرد کلیسا چند بچه داشتند کاردستی های کاغذی درست می کردند که احتمالا برای خیریه بود. جالب بود که در این روز تعطیل بچه ها با یکی دو آدم بزرگ و مربی مشغول کار در کلیسا هستند.

تراموا از دل شهر می گذارد. همان معماری کهن و زیبای سبک فرانسوی و ساختمانهای باعظمت گوتیک و کوچه و خیابان سنگ فرش اروپایی چشمانمان را نواخت تا به ایستگاهی رسیدیم به اسم Collot. آنجا پیاده شدیم و دیدیم که یک گلفروشی باز است. رفتیم که بپرسیم و آقای مشتری که آنجا بود گفت من هم می روم به نزدیک موسسه INIST که محل برگزاری کولنت بود و اگر دوست داشته باشیم ما را هم می رساند. آقاهه گلش را گرفت و ما را سوار یک ماشین عالی فورد آمریکایی کرد. گفت که استادیار بیولوژی است و همه آن ساختمانها متعلق به دانشگاه هستند و جالب بود که تراموا از وسط دانشگاه می گذشت و مثل ما دفتر و دستک و نگهبان و این چیزها زیاد در کار نبود.

خلاصه بعد از پیدا کردم محل کنفرانس در سوز سرما دوباره ما را برگرداند به ایستگاهی که بودیم و رفت. ما هم رفتیم به مرکز شهر که کلا خیلی نزدیک و ایستگاه ها هم چسبیده به هم است. مرکز شهری به غایت زیبا با سنگ فرش در همه جا و ساختمانها کهن خیلی زیبا و البته مغازه های برندهای معروف دنیا و قیمتهای دیوانه کننده.

اما در یک میدان شهر، غرفه های خیلی جالبی بود که به مناسبت کریسمس برپا شده بود. همه جای شهر و خانه ها پر از چراغانی و درخت کریسمس و شکلات و نمادهای بابانوئلی و کریسمسی است. مثل کارتن پینوکیو که از آن چرخ و فلکهای رنگی می گذاشتند و همه جا شلوغ و هر کسی یک چیزی می فروخت، چنین بازاری در وسط شهر برپا بود که فوق العاده دیدنی بود. یک بابانوئل تر و تمیز و خوش تیپ هم بود که جلوه عالیه به این مجموعه می داد.

ما هم هوس کردیم چیزی بخوریم و از آنجا که من نسبت به خوردن چیزهای غیر معمول مرض لاعلاج پیدا کرده ام، گشتم و یک چیزی پیدا کردم که مانند هات داگ بود اما از جنس گوشتی خاص بود. سفارش دادیم و 6 یورو نا قابل هم دادیم که این غذای خاص را هم به شکل مخصوصی درست و آماده می کردند. اولین گاز را که زدیم فهمیدیم که یک چیز خیلی ناسازگار با ذائقه مان گرفته ایم. چیزی مثل سیراب شیردان را ساندویچ کرده و داده بودند دستمان.

روز یکشنبه پر رفت و آمد و گشت و گذاری ما با یک قدم زدن در شب ساکت و سرد نانسی در کنار رودخانه نانسی در حالی به پایان رسید که از سرعت عجیب و غریب اینترنت به وجد آمده بودیم. یعنی فقط کافی است که دکمه دانلود را لمس کنی. به سرعت برق و باد فایلهای به چه سنگینی را دانلود می کند. هی عطش و طلب شما برای چنین نعمت خدادادی بیشتر می شود.

اینجا نانسی (1) – یک عالمه بونژوقها و مقسیها

یقه اورکت را می کشم بالا و دنبال دستکشهایم می گردم. راننده همینطور که دارد چمدانها را می گذارد توی جعبه اتوبوس، چیزهایی را به فرانسه بلغور می کند. آن 4 واحد فرانسه اجباری که در دوره لیسانس کتابداری 22 سال پیش گذراندیم فقط تک کلمات و فعل و فاعلها را آشنا می کند. در جعبه بغل اتوبوس را که می بندد نفسی می کشم که یک عالمه مولکول یخ کرده را وارد ریه ام می کند. اینجاست که واقعی بودن در فرانسه و عزیمت به سوی شهر نانسی مثل یک مجسمه چند بعدی تازه در ذهنم روشن می شود و جلوه تازه ای می گیرد.

باز سفری دیگر شروع شده و این بار هم بهانه اش کنفرانس کولنت 2016 است. سال پیش که کنفرانس در دهلی بود و در آن حضور داشتیم اعلام شد که سال 2016 در فرانسه و در شهر استراسبورگ کنفرانس را خواهیم داشت. آقای چارلز لامیرل هم دبیر کنفرانس خواهد بود. هنگام خداحافظی هم او آرزو کرد که ما را در استراسبورگ ببیند و هم ما آرزو کردیم. انگار قاصدکها این آرزوها را خیلی جدی گرفته و کائنات را خبردار کردند که آن را برآورده کند. امسال هم خوشبختانه طلبید و الان در هتل رزیدهوم نانسی نشسته ام و می نویسم تا ببینم فردا در آغاز کنفرانس هفدهم کولنت چه رقم خواهد خورد.

همانطور که گفتم اول قرار بود کنفرانس در استراسبورگ باشد. ماه گذشته که در آلمان بودیم بعد از اتمام نمایشگاه کتاب فرانکفورت، آقای دکتر جورابچی که همسفر ما بود گفت که می رود استراسبورگ که آنجا را حتما ببیند چون واقعا دیدنی است. ما هم گفتیم برای کولنت به آنجا خواهیم رفت. اما بعدا اعلام کردند که در نانسی برگزار می شود. قبلا در سال 2006 هم یکبار دیگر در نانسی برگزار شده بود. در آن زمان من دانشجوی دکتری بودم و مقاله ای را با خانم دکتر مکتبی فرد برای درس خانم دکتر عصاره نوشتیم و فرستادیم که خوشبختانه پذیرش هم گرفت ولی متاسفانه ما نتوانستیم شرکت کنیم و خانم دکتر به نیابت از ما مقاله را ارائه کردند. این حسرت همچنان در دل ما ماند و از آن وقت مترصد رفع حسرت بودیم تا امسال که این مهم برآورده شد.

البته علی‌رغم تصورات ما که به هر حال فرانسه به عنوان یک کشور اروپایی مدرن می تواند میزبان بهتری برای کولنت باشد، خیلی عملکرد کنفرانس تا اینجا و نظم و ترتیب و برنامه ریزی آن چنگی به دل نمی زد.  به هر حال وقتی که زمان ارسال مقالات و چکیده ها اعلام شد برنامه ریزی کردیم و با 4 مقاله شرکت کردیم. یک مقاله به صورت ارائه شفاهی و سه مقاله به صورت پوستر. افراد خیلی زیادی هم از ایران مقاله داشتند و تقریبا می شود مشارکت ایران در کولنت را هم پای دو پیش قراول آن یعنی هند و چین دانست. هنوز نمی دانم چه کسانی از ایران آمده یا خواهند آمد. چون شرایط ویزای فرانسه و کلا شنگن خیلی سخت است.

کارهای مقاله و پذیرش که تمام شد، رفتیم توی کار ویزا. خوشختانه چون ماه قبل برای شنگن اقدام کرده و آلمان رفته بودم اینبار تجربه بیشتری داشتم. اما استرس هم داشتم. چون این با همه سفرهای قبلی من فرق می کرد. قرار بود که همسرم هم همراهم باشد و ما نمی دانستیم آیا به او هم به راحتی ویزا می دهند یا خیر. اوایل آبان ایمیل زدیم به سفارت فرانسه و وقت مصاحبه خواستیم که برایمان روز 25 آبان را مقرر کردند. کلی هم مدارک لازم بود که همه را مهیا کردیم. گفته بودند بین ساعت 8 تا 11 وقت مصاحبه شما است. ساعت 8 که رسیدیم خیابان نوفل لوشاتو و رفتیم به سوی سفارت فرانسه، دیدیم واویلا. کلی جمعیت توی صف است. وقتی وارد سفارت شدیم و شماره بهمان دادند دیدیم که نفر 110 هستیم. ناگفته نماند که جمع و جور کردن مدارکی مثل دعوتنامه، حکم ماموریت انگلیسی زبان، رزرو بلیط و هتل، صورتحساب بانکی و نامه تمکن مالی و کلی مدارک دیگر ماجرایی داشت. یک نگرانیمان هم برای ترجمه بود که بعدا فهمیدیم ترجمه مدارک خیلی هم ضروری نیست. یک چیزی از مدارک کم بود که قبلا نتوانسته بودیم آماده کنیم و آنجا پرس و جو کردیم که کجا می شود آن را پرینت کرد. آدرس دادند کوچه لولاگر که دو کوچه قبل از سفارت است. وقتی وارد آن کوچه شدم دیدم که خیلی آشناست و تازه فهمیدم پیتزا داود –که قدیمی ترین پیتزایی تهران و ایران است – در آن کوچه است و قبلا چندبار آمده بودیم که چون ساعت کارش نبود نتوانسته بودیم چیزی بخوریم.

دو مغازه آنجا بود که به راحتی همه مدارک لازم را ردیف می کردند و خیال آدم راحت می شد. ده هزار تومان بابت مرتب کردن مدارک از من گرفتند و خلاص. تا ساعت 11 و نیم کار ما در سفارت طول کشید و در این مدت گوشی موبایلمان هم خاموش بود. از بد حادثه فردا یعنی 26 آبان روز برگزاری جشنواره مروجان کتابخوانی بود که من دبیرش بودم. برنامه بزرگی که شش ماه برایش زحمت کشیده بودم که خوشبختانه با شکوه و افتخار هم برگزار شد.

خلاصه، کار سفارت تمام شد و آمدیم منتظر و نگران نشستیم ببینیم نتیجه ویزاها چه می شود. ناگفته نماند که چون برای نمایشگاه فرانکفورت از آقای دکتر جورابچی 60 یورو هزینه ویزا نگرفتند اما از من گرفتند و وقتی هنگام دریافت ویزا گفتم چرا اینطوریه گفتند که باید همان اول می گفتی، اینجا هم اولین کارم این بود که به آقای صندوق بگویم چنین چیزی شده و باید پرداخت کنم یا خیر. او هم گفت سفارت آلمان خیلی دست و دلبازی کرده و اینجا از این خبرها نیست.

روز مقرری که برای دریافت ویزا گذاشته بودند روز پنجشنبه بود که در ساعت کاری سفارت نزده بود باز است و روز قبلش هم به خاطر 28 صفر تعطیل بود. کلی ماجرا داشتیم که اگر بشود زودتر پاسپورتها را بگیریم که قبول نکردند و همان روز پنجشنبه پاسپورتها را دادند که همسرم آنها را دریافت کرد و من تا شب نگران بودم که نتیجه چه شده است. وقتی صفحه ویزاها را دیدم تا چند دقیقه ای گیج بودم که این چه معنی دارد. چون اصلا از آن سر در نیاوردم که 29/11/16 یعنی چه. بعد از کلی کنکاش فهمیدم که یک ویزای 90 روزه چندبار ورود (مالتی) با اعتبار سه ساله یعنی تا سال 2019 به ما داده اند. هر کسی این ویزا را می بیند تعجب می کند. به هر حال ما این را به حساب خوش اقبالیمان گذاشتیم.

بعد هم مراسم تهیه بلیط و هتل و رسیدن به نانسی و محل کنفرانس. پرواز مستقیم به نانسی نبود و در هر حالی مجبور بودیم با پرواز به پاریس برویم. از آنجا باید خودمان را به نانسی می رساندیم. بعد از کلی بالا و پائین کردن پروازهای داخلی و خارجی، آخر سر به ایرفرانس رسیدیم. هم مستقیم از تهران به فرانسه بود و هم اینکه روی خود پرواز یک بلیط قطار به نانسی هم داشت و این مزیت کمی نبود و خیلی خیال آدم را بابت مسیر دوم راحت می کرد. هر چند کمی گرانتر بود اما ارزشش را داشت. بالاخره وقتش رسید و توی هواپیما نشستیم و مهماندار اعلام کرد بونژوق.

اینجا مونیخ: شهری با BMW  

مونیخ را عروس شهرهای آلمان می خوانند. سومین شهر پرجمعیت آلمان (البته با یک و نیم میلیون جمعیت) و اولین شهر آلمان از نظر کیفیت زندگی و چهارمین شهر جهان. نمی شود که آدم آلمان بیاید و مونیخ را نبیند. آن هم وقتی دوست صمیمی و عزیزی مانند رویا مکتبی را در آنجا داشته باشی.

بعد از اتمام نمایشگاه کتاب در فرانکفورت، با قطار سریع السیر فرانکفورت به مونیخ رهسپار شدیم. قطاری که مسیر نزدیک به 500 کیلومتری را در 3 ساعت می پیماید. در اروپا هزینه حمل و نقل بسیار گران است. قطار که ارزانترین آنها است واقعا گران تمام می شود چه برسد به سایر وسایل نقلیه. مثلا این مسیر نزدیک به 90 یورو هزینه اش شد (یعنی 360.000 تومان). به مونیخ که رسیدیم شب شده بود و باران هم می بارید. همان شب فهمیدم که با شهری به غایت زیبا رو به رو هستم.

صبح روز بعد شیرین خانوم را گذاشتیم مهد کودک و زدیم به قلب مونیخ یعنی مریام پلاتز (میدان مریام). در آنجا تا دلت بخواهد ساختمانهای پر هیبت و عظیم و زیبا می بینی. معماری دوره گوتیک که مشخصه اصلی آن عظمت بی حد و حصرش است. چنانکه می گویند، قصدش این بوده که به تو بفهماند در مقابل این بنای عظیم و شکوهمند تو هیچی نیستی. واقعا هم همینطور است. وقتی کلیساها را با سقفهای بیش از 20 متر می بینی و ساختمانهای بسیار بلند که به بهترین نحو ممکن تزین و با مجسمه های هنری زیباسازی شده اند، واقعا آدم به حیرت می افتد.

در اودینس پلاتز ایوانی هست که با مجسمه های چند شیر تزئین شده و مجسمه های عظیم دیگری هم روی آن است. سمت چپ آن "یلو چرچ" (کلیسای زرد) است که بسیار زیبا و دلبرانه است. با تزئینات عالی و سقفی به غایت بلند. بعد هم در همین خیابان لودویگ، دانشگاه لودویگ ماکسی میلیام هست و کتابخانه ایالتی و اینگلیش گارتن (باغ انگلیسی) و ده ها ساختمان دیگر.

آنقدر در این منطقه ساختمانهای تاریخی و عظیم و زیبا می بینی که آدم فکر می کند اینها را همین دیروز پریروز بناهای خودمان ساخته اند. در کنار همه این ساختمانهای زیبا، پیاده روهای سنگ فرش شده و زیبا وجود دارد که اصلا آدم را به قدم زنی فرا می خواند. برگهای پائیزی همه جا ریخته و باران هم شهر را می شوید و هوای تمیز و پر اکسیژن تحویل می دهد.

حرف برای گفتن زیاد است و وقت متاسفانه خیلی کم. نمی دانم دیگر کی فرصت دست می دهد که گزارش روزانه بدهم. به همین خاطر برخی از مهمترین دیده ها را می نویسم.

  • موزه BMW. همه هم نسلان من و کمی قبل و بعدتر، خاطره بهترین ماشین دوره ای از زندگیشان را از یاد نمی برند. بی ام و 318 و بعدتر 323 آن هم با آن رنگهای بژ و سبز کله قاضی و آلبالویی، ماشینهای لوکس و آرزویی دوران ما بودند. حالا در موزه بی ام و، مجموعه ای بی نظیر از این ماشینها قابل رویت است. همه مدلهای ماشینها و موتورهایی که تا حالا شرکت بی ام و تولید کرده در یک جا جمع شده است. ساختمان موزه، ساختمانی به غایت زیبا و مدرن است که به شکل شبدر چهارپر ساخته شده که در آلمان نماد خوش شانسی است. در ساختمان گرد و زیبای یک دور کامل تاریخچه نزدیک به صد سال شرکت بی ام و قابل مشاهده است. در ساختمان مدرن و زیبای دیگری که آن سوی بزرگراه است و با یک پل زیبا به هم وصل شده اند، مدلهای جدیتر و فروشگاه بی ام و وجود دارد (بی ام و فروشی است). بی ام او اولین بار در دهه 20 میلادی موتور هواپیما تولید می کرده و بعد موتور سیکلت و در آخر هم خودرو. این موزه در شمال مونیخ و در کنار پارک المپیک و برج معروف آن که برای المپیک 1972 آلمان ساخته شده است قرار دارد.
  • دویدن در شهر: یکی از عجیب ترین و در عین حال رشک برانگیزترین چیزها در فرانکفورت و مونیخ، دویدن آدمها است. در بسیاری از جاها چه پارک و چه توی خیابان، دخترها و پسرها و حتی آدمهای مسن را می بینی که در حال دویدن هستند. تقریبا همه هم هدفن به گوش و معلوم است هم به تقویت بدن می پردازند و هم به تقویت روح با موسیقی.
  • اکثریت مردم بدون ماشین و با استفاده از مترو یا دوچرخه در شهر تردد می کنند. یکی به دلیل گرانی بیش از حد تاکسی و دیگر به دلیل اینکه مترو و تراموا و اتوبوس در همه جای شهر حضور دارند و استفاده از آنها به عنوان یک فرهنگ عمیق جا افتاده است. خیابانها تقریبا خلوت است و ماشینهای مدل بالای توی خیابانها هم انگار چندان مزاحمتی برای شهر ندارند.
  • فضاهای شهری طوری طراحی شده است که به راحتی بتوان از آنها استفاده کرد. مثلا مسیر مشخص و مستقلی برای دوچرخه در نظر گرفته شده است. در قطارها –به ویژه قطارهای راه دور- جای مخصوص دوچرخه هم هست. یعنی شما می توانید دوچرخه تان را هم با خودتان ببرید. نه فقط در کشور خودتان که در تمامی اروپا و کشورهای اتحادیه اروپا (شنگن).
  • در کنار خطوط عابر پیاده و جایی که پیاده رو به خیابان وصل می شود، طوری خیابان درست شده که دوچرخه و کالسکه بچه به راحتی بتواند تردد کند
  • برای هر مشکلی هم فکری شده. مثلا در کالسکه بچه ها چیزی مثل کیسه خواب پشمی هست که بچه را توی آن می گذاری و زیپش تا بالا کشیده می شود و از سرما در امان است. یا وقتی که باران می آید یک کاور پلاستیکی مخصوص می کشند روی کل کالسکه تا باران خیسش نکند و فقط به اندازه صورت بچه جایی باز است که آن هم طوری درست شده که باران به صورتش نخورد.
  • چراغهای راهنمایی سر خطوط عابر پیاده یک دکمه دارند که عابر فشار می دهد و چراغ سبز می شود. در هنگام سبز بودن چراغ، یک بوغ دائم زده می شود که برای نابینایان است که تا بدانند که کی چراغ قرمز می شود.
  • در جای جای شهر انواع و اقسام رستورانها، کافه ها، اغذیه فروشیها و مغازه های خوراکی هست. مردم در رستورانها و کافه ها می نشینند و با هم صحبت می کنند و قهوه و خوراکی می خورند. سنت کافه نشینی همچنان زنده است و در شهرهای سرد اروپایی جزئی از فرهنگ به شمار می آید.
  • کلا، همانطور که قبلا هم گفتم شهر زنده است. مردم می آیند که در درون آن قدم بزنند، شهر را ببینند و خود شهر هدف است و نه گذرگاهی برای رفتن و رسیدن به جایی دیگر. انگار زندگی در همین خیابانها و کافه ها و فضاهای زیبای شهری در جریان است.
  • کتابخانه هایی که دیدم همه بزرگ و گسترده بودند. آدمها دسته دسته می آمدند و فقط هم مخصوص جوانهای دانشجو نبود. خیلی از آدمهای مسن را می دیدم که یا در کتابخانه نشسته اند یا اینکه دارند می آیند که کتاب پس بدهند و دوباره بگیرند. در شهر هایدلبرگ، ساعت 10 کتابخانه باز می شد و مردم جلوی در منتظر بودند که کتابخانه باز شود.
  • کل سیستم شهر بر اعتماد استوار است. برای سوار شدن به قطار و تراموا و اتوبوس کسی از شما بلیط نمی گیرد. اما باید بلیط داشته باشید. به صورت رندمی گاهی چک می کنند و اگر بلیط نداشته باشید حدود 60 یورو جریمه تان می کنند. در کلیساها شمع گذاشته اند و هر کس که می خواهد بر می دارد و روشن می کند و پولش را در صندوقی می اندازد. فصل کدو که می شود همه آنها را کنار جاده ها تلنبار می کنند و قیمت رویشان می زنند و کنارشان صندوقی می گذارند. شما هر چقدر خواستی بر می داری و پولش را درون آن می اندازی.
  • ماشینها وقتی که عابر پیاده می بینند، گویی از آدمها می ترسند و در فاصله خیلی دوری می ایستند. گویی یک سنسور به آنها وصل است و بلافاصله آگاهشان می کند و امکان ندارد که به خط عابر هم نزدیک شوند.
  • از هر فرصتی برای تفریح استفاده می کنند. مثلا در زیر پلی نزدیک انگلیش گارتن، آب را طوری هدایت کرده اند که فشار و شدت زیادی می گیرد و موج تولید می کند. عده ای موج سوار آنجا هستند که در همی فضای محدود هم موج سواری می کنند و همه مردم جمع می شوند و لذت می برند.
  • کنسرت موسیقی زنده: در جای جای شهر نوازندگانی هستند که واقعا استادانه می نوازند. خیلی از مردم می آیند و می نشینند و گوش می کنند و در آخر هم تشویق می کنند و ده بیست سنتی به آنها می دهند. سازهای عجیب و غریبی هم می زنند.
  • گدایی هم جالب است. اغلب گداها یکی دو تا سگ هم دارند. سگها را می خوابانند و یک پتو رویشان می کشند ولی خودشان از سرما می لرزند. جالب است که در فرانکفورت یک گروه بودند که چند قوطی جلویشان گذاشته بودند و روی آنها هم نوشته بودند و هر کسی برای هر چه که دوست داشت پول می توانست بدهد. گدایی موضوعی. مثلا برای کوکائین، الکل، ال اس دی و ...
  • میوه و سبزیجات در اینجا بسیار متنوع است. میوه های رایجی مثل سیب و پرتقال و نارنگی و ... هست. اما چیزهای عجیب و غریب زیادی هم دیده می شود. مثلا مارچوبه، زردچوبه و کلی چیزهای دیگر.
  • در اینجا توی خیابانها و باغها ذغال اخته فراوان است ولی کسی نمی خورد. ولی در عوض چیزهایی را می خورند که ما نگاهش هم نمی کنیم.
  • کتابفروشی های اینجا معرکه ای است برای خودش. مکانهای وسیع و شلوغی که مردم دسته دسته می آیند و می روند. کتابهای تازه تولید شده حدود 20 یورو قیمت دارند و کتابهایی که کمی از تازگیشان گذشته بین 10 تا 12 یورو. مبلهای راحتی توی کتابفروشی هست و مردم مثل کتابخانه می توانند بیایند آنجا بنشینند و کتاب بخوانند و بدون اینکه بخرند بروند. حتی می توانند بیایند یادداشت برداری کنند.

اینجا فرانکفورت: نمایشگاه بین‌المللی کتاب 2016 (6): نمایشگاه بالماسکه‌ای

روز پنجم نمایشگاه، یعنی روزی که درها باز میشه و عموم مردم می توانند بیایند و از نمایشگاه استفاده کنند. اول صبحی تعجب کردم. کلی نوجوان به شکلهای مختلف انگار برای جشن هالوین یا بالماسکه می روند جلوی در ورودی بود. به شکلهای واقعا عجیب و غریب. بعدا فهمیدیم اینها خودشان را به شکل شخصیتهای مورد علاقه شان در کتابها در آورده اند. در همه جای نمایشگاه هم به صورت خود جوش بودند و خیلی جالب بود.

ورودی نمایشگاه خیلی شلوغ شده بود و بیشترین مراجعه کننده فکر کنم در سالن کودک و نوجوان بود. سالنهای ما خلوت بود. خیلی از ناشران در حال جمع کردن بودند. ناشران بزرگی مثل الزویر، اشپرینگر، وایلی و ... هم که تا دیروز غلغله بود و جای نشستن و مذاکره نبود، حالا خلوت شده و تک و توکی تویشان بودند.

چند نفری ایرانی آمدند و به غرفه سر زدند و صحبت با ایرانیهای غربت نشین حسابی چسبید. دکتر ارجمند که روانپزشک بود و در مرز هلند زندگی می کرد و در مورد جلسات نورولوژی بیمارستان شهدای تجریش و دکتر نجل رحیم صحبت کردیم. خانمی ساکن فرانکفورت که می گفت توی دویچوله آلمان خوانده که دانشگاه شهید بهشتی شرکت کرده.  دکتر جورابچی یکی دو ساعتی رفت و از نمایشگاه عکسهای حرفه ای تهیه کرد. واقعا هم عکس داشت. هر کجایش یک سوژه برای عکسه.

امروز فرصتی شد که به همه غرفه ها سری بزنم. هر کجا مشتری های خودش را داشت. اما مشخصه کلی نمایشگاه این است که همه جا شیک و در عین حال ساده است. از رنگ و نور به شیوه ای کاملا حرفه ای و نامحسوس استفاده شده است. زیبا و ساده و شکوهمند.

یکی از ناشران آمریکایی که چند روز گذشته با آنها مذاکره کرده بودیم، نماینده فرستاده بود. این سومین نماینده شان بود. با جزئیات کامل کارشان در شرق را توضیح می داد. انتشارات East view که در روسیه و چین و ایران کار کرده بود. جالب بود که می گفت چین 10.000 مجله و نزدیک به 2.000.000 ایبوک دارد. قرار شد که ایشان نمایشگاه کتاب به ایران بیایند و روی همکاری های بیشتر مذاکره شود. خلاصه، قرار شد که همه ناشران –طبق رسم فرانکفورت- بررسی کنند و بعد ارتباطات دیگر برقرار شود و نتیجه حاصل شود.

بعد از ظهر طبق برنامه غرفه ایران در نمایشگاه کتاب، قرار بود از ساعت سه و نیم برنامه نشست ما و رونمایی گنجنامه باشد. تمامی 20 جلد گنجنامه و یک جلد فرهنگ پهلوی (سه زبانه فارسی، انگلیسی و پهلوی) و یک جلد کتاب خشت و خیال را در چمدانی گذاشتیم و بردیم به سمت سالن 5.0 که برای رونمایی آنجا بچینیم. قبلا گفته بودم که نشستهای غرفه ایران با سخنرانی ما شروع شد و امروز با نشست ما تمام شد. آنجا دیدیم که رونمایی از یک کتاب است به نام "رنج و گنج" و خانم مهتاب کرامتی که مهمان ویژه غرفه ایران بودند و سفیر یونسکو هم هستند در جلسه حضور دارند و پیام رئیس یونسکو را قرائت کردند. بعد هم برنامه موسیقی سنتی کردی بود که دو نوجوان اجرا کردند و خارجی ها خیلی لذت بردند و تشویق کردند. بعد هم برنامه شاهنامه خوانی زیبایی که دو خانم با لباس کردی اجرا می کردند. رسما ادبیات تطبیقی بود. مقایسه رستم و زیگفرید و دیو سپید و ... که خیلی جالب بود. یک خانم هم چنگ (هارپ) می نواخت و تنبک هم همراهی می کرد. خیلی حماسی و جالب بود.

در برنامه رونمایی ما هم در مورد گنجنامه که اثری است در مورد تاریخ معماری ایرانی و اسلامی صحبت کردیم. اثری 20 جلدی که 25 سال طول کشیده تا کامل بشه. کاری ملی که دانشگاه و عشق همکاران دانشکده معماری دانشگاه شهید بهشتی آن را شکل داده و کامل کرده. افرادی که آنجا بودند خیلی از این اثر خوششان آمد.

همچنین، با رئیس نمایشگاه کتاب فرانکفورت آقای Tobias Voss ملاقات کردیم و یک لیوان مخصوص نمایشگاه به ما هدیه داد. ما هم یک جلد گنجنامه و یک بسته آجیل اصیل ایرانی به ایشان دادیم که خیلی خوشحال شد. همچنین خانم هوپ معاون ایشان را هم ملاقات کردیم که فارسی هم می دانست و خیلی جالب هم حرف می زد و مسلط. البته با لهجه ولی عالی بود و کامل حرفهای ما را می فهمید. جالب بود که وقتی به دفتر رئیس نمایشگاه مراجعه کردیم، نبود و منشی اش زنگ زد به موبایلش و گفت که می آید. وقتی منتظر بودیم خانم منشی گفت برای پذیرایی چه می خواهید؟ آب بیاورم؟ آب یک وسیله پذیرایی به شمار می آید و خیلی به خودشان سخت نمی گیرند.

قرار بر این بود که فردا از ساعت 13 تا 17 برویم برای خرید. چون در آلمان مغازه ها معمولا ساعت هشت شب می بندند. یکشنبه ها هم معمولا و اجبارا همه مغازه ها تعطیل هستند چون معتقدند که یکشنبه روز خانواده است. عصر از مرکز خرید نزدیک هتلمان پرسیدیم و گفتند که کارگران اعتراض کرده اند که ما هم تعطیلات می خواهیم و شهردار دستور داده که دیگر تعطیل نباشد. به همین خاطر دیگر قید خرید از فرانکفورت را کلا زدیم. هر چند که اگر می خواستیم خرید کنیم هم آنقدر گران است که نمی شد خرید کرد.

غذاهای آلمان هم بد نیستند. بعضی از غذاها خیلی خوشمزه است. به ویژه غذاهای ترکی که خیلی هم زیاد هستند. مثل دونر، پیده، و ..... یک غذای مکزیکی هم خوردیم به اسم بوریتو. البته بوریتو یعنی چیزی که در نان پیچیده باشند. گوشت و مرغ و سالاد و .... در نونی مخصوص.

به هر حال، امشب آخرین شب فرانکفورت است. فردا نمایشگاه تمام می شود و عصر من به مونیخ می روم. می گویند مونیخ عروس شهرهای آلمان است. شنبه هفته بعد برگشتم دوباره از فرانکفورت است. ممکن است شب شنبه در ماربورگ باشم. تا ببینیم دست تقدیر چه منویی برایمان پیچیده است.

خیلی می شود نوشت و دوست دارم بنویسم. اما چه کنم که وقت کم است و اینجا به وقت فرانکفورت ساعت 3.20 دقیقه و به وقت تهران 5.40 دقیقه است. اندکی باید بخوابم و بعد هم روز دیگری در فرانکفورت آغاز شود.

اینجا فرانکفورت: نمایشگاه بین‌المللی کتاب 2016 (3): نمایشگاه یا مذاکره‌گاه؟

روز اول و اصلی نمایشگاه است. مخصوص خبرنگاران، متخصصان و صاحب نظران است. دو روز دیگر بازدید برای عموم آزاد می‌شود. آن سالن‌های خلوت و راهروهای عریض بدون آدم دو روز گذشته حالا مملو از آدم است. از رنگ و شکل و مدل و ملیت‌های مختلف. کشور شهر کوچکی شده است و همه در حال انجام کاری یا منتظر رفتن توی سالن‌ها. باران صبحگاهی اندکی می‌بارد و هوا معرکه شده است. توی سالن‌ها، جاهایی تعبیه شده برای نگهداری لباس. همه لباس‌ها را تحویل می‌دهند و می‌روند به سمت غرفه‌ها. بعدا توی غرفه کوچکمان فهمیدیم که این کار چقدر مهم بوده و با پالتو و کت و کاپشن نمی‌شود توی غرفه ایستاد.

حالا راهرو و سالن‌ها پر شده و جاهایی که دیروز به هم ریخته بود کاملا مرتب و منظم شده. کف سالن‌ها موکت است و دو روز گذشته روی همه‌شان پلاستیک بود که امروز برداشته‌اند. بارهایمان را که حدود 80 کیلو بود و موسسه نمایشگاه های فرهنگی لطف کرده و آورده بود را دیروز آوردیم و گذاشته‌ایم در غرفه. حدود یک میلیون و دویست هزار تومان برایمان آب خورده است. کتاب‌های گلاسه و ضخیمی است و سنگین. شروع می‌کنیم به چیدنشان. ژاپنی‌ها نیستند. اما نیویورکی های سمت راست و مسکویی‌های سمت چپ هستند. چیدمانمان تمام می‌شود و می‌نشینیم توی غرفه که سر و کله یک نفر با کت و شلوار و کراوات و البته جلیقه پیدا می‌شود. آقایی است از هلند. قبلا تلفن زده و قرار گذاشته بودیم اما بعدا موکولش کردیم به پنجشنبه و دفتر ایشان هم پذیرفتند. اما ظاهرا ایشان بی اطلاع بود.

نشست و گنجنامه و فرهنگ سه زبانه (فارسی – انگلیسی و پهلوی) را دید. خیلی معجب شد از چنین مجموعه ای. 13 سال سابقه کار در الزویر داشت و حالا کار خودش را راه انداخته بود. چند پیشنهاد داد: برای فروش کتاب بازاریابی کند و آن را معرفی کند؛ ایبوک تولید کند؛ نسخه ایکسم الی فرهنگ را تهیه کند که بتواند فرهنگ آنلاین از آن تهیه شود.

ساعت 11 و نیم قرار بود که در غرفه اصلی ایران سخنرانی ما باشد. اولین نشست از مجموعه برنامه های غرفه ایران (البته آخرین نشست هم به ما تعلق دارد). به همین خاطر کرکره غرفه را کشیدیم پایین و رفتیم. یعنی صندلی‌ها را مثل حجره های بازار گذاشتیم در غرفه و رفتیم سالن 5 که پاویون ایران است. آنجا هم مرتب و با سلیقه و با طراحی عالی چیدمان شده بود. همه ناشران و انجمن‌ها هر کدام یک قفسه و یک میز داشتند و برای مذاکرات هم سالن کوچکی تعبیه شده بود.

آقای دکتر احمد شاکری، جوان مهربان و دوست داشنی که فارغ التحصیل ادبیات تطبیقی از فرانسه است قرار بود مجری برنامه باشد. اما آنقدر گرفتار بود که خانم رونق که ساکن آمریکا هستند را به عنوان جلسه گردان معرفی کردند. قرار بود که جلسه به زبان آلمانی یا انگلیسی باشد. آقای دکتر فریدزاده ترجیح می‌داد که آلمانی صحبت کند و ما انگلیسی اما در آخر جمع به این نتیجه رسید که جلسه به زبان انگلیسی برگزار شود.

موضوع نشست "دانشگاه در عرصه نشر ایران" بود. در مورد آسیب شناسی نشر دانشگاهی صحبت کردم. اینکه انتشارات دانشگاه دو هدف اصلی دارد: یکی تامین و پوشش نیازهای آموزشی دانشجویان دانشگاه و دیگری انتشارات آخرین یافته های پژوهشی اساتید دانشگاه. اما الان از رسالت اصلی خودش دور شده و بیشتر به عنوان یک بنگاه اقتصادی نشر می‌خواهد عمل کند. در حالی که سازمان‌های نشر بیرونی از دانشگاه‌ها جلوترند چرا که اقتصاد نشر را خوب می‌دانند و دنبال می‌کنند. تا آمدیم گرم شویم 20 دقیقه ما تمام شد و جلسه به اتمام رسید.

قبل از جلسه از ما خواسته بودند که حتما یک رزومه کوتاه از خودمان بدهیم (شورت سی وی). هم نسخه چاپی آن را داشتیم و هم روی مانیتور پخش می‌شد که ملت بدانند چه کسانی دارند صحبت می‌کنند.

بعد هم، خانم میترا لبافی –خبرنگار ویژه کتاب از واحد مرکزی خبر- که امسال گزارشگر نمایشگاه فرانکفورت هم هستند، مصاحبه ای با من انجام دادند. دوری در غرفه ایران زدم و الحق که کتاب‌های نشر ققنوس و هرمس و بعضی ناشران دیگر عالی بود که نشان کردم تا در تهران خریداری کنم. غرفه های ترکیه و کشورهای آسیایی هم همان سالن 5 بود که نشد سری به آن‌ها بزنیم.

از آنجا رفتم غرفه کودکان و نوجوانان. خانم رویا مکتبی‌فرد دیروز از مونیخ آمده بود و قرار بود که مسئول غرفه انجمن نویسندگان کودک و نوجوان باشد و ما چون دانشگاه فرانکفورت بودیم نتوانسته بودم ببینمش. به همین خاطر دوست داشتم زودتر بروم و ببینمش. توی غرفه زیبا کودکان آقای عموزاده خلیلی و آقای دیگری با خانمی آلمانی بود. خانم مکتبی معرفی کرد که ایشان خسرو ناقد هستند و اشاره کرد به مقاله ای که قبلا در دوره همکلاسیمان در دکتری نوشته بود و به مقاله ایشان استناد کرده بود. در مقاله آقای ناقد آمده بود "بعد از جنگ جهانی دوم که نمایشگاه کتاب فرانکفورت شکل گرفت، یک شتر را در سطح شهر می‌گرداندند و تابلویی روی آن نصب شده بود که رویش نوشته بود "فقط شترها کتاب نمی‌خوانند". جالب بود که آقای ناقد می‌گفت از سال 1948 هر سال نمایشگاه کتاب فرانکفورت را آمده است.

خانم مکتبی‌فرد مهربان هم به اندازه یک هیئت کتلتهای خوشمزه خانگی پخته بود که سهمی هم به غرفه ما رسید و در آن وانفسای غذاهای چه حالم چه روز، غنیمتی بود.

در غرفه ما برنامه این بود که با ناشران بزرگ مذاکره کنیم و محصول منحصر به فردمان را معرفی کنیم. با اکسفورد، وایلی، اشپرینگر، الزویر و ... صحبت شد و آن‌ها هم معجب بودند و اولین سوالشان این بود که آیا این اثر 20 جلدی معظم منتشر شده است؟ قرار شد که روزهای آینده بیایند و اثر را از نزدیک ببینند.

آقایی ایرانی و ساکن هامبورگ آمد و وقتی گنجنامه را به او معرفی کردیم خیلی محو آن شد. گفت که عاشق کتاب است و هر ساله به نمایشگاه کتاب (بوخ مسه به آلمانی) سر می‌زند. وقتی ترجمه واژه های کتاب را دید گفت که ای کاش من زودتر این اثر را می‌دیدم. چرا که مهندس عمرانم و برای دل خودم اثری از استادم را در موضوع محاسبات سازه های چوبی ترجمه کرده‌ام اما در برابر نهاده های خیلی مشکل داشتم و منبعی هم برای رجوع نمی‌شناختم. قرار شد که نمونه ای از ترجمه‌اش را بفرستد و اگر بشود در دانشگاه منتشر کنیم.

از ساعت 5 هم دیدیم که بعضی غرفه های بزرگ خیلی شلوغ شده‌اند. ساعتی با عنوان Happy hour (ساعت شادی) برگزار شده بود و هر غرفه با انواع خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های مجاز و غیرمجاز از ملت پذیرایی می‌کرد. بعضی شرکت‌ها هم خلاقیت به خرج داده بودند. مثل شرکت وایلی که کیک تولد 25 سالگی‌اش را آورده و آنجا با مشتری‌ها و حاضران نمایشگاه بریدند و با هم شادی کردند. جالبی این برنامه‌ها این بود که هر غرفه با آرامش و بدون سر و صدا این پذیرایی را انجام می‌داد و محدودیتی هم برای مشتری‌ها نداشت. بدون سخنرانی و وقت مردم را گرفتن. صرفا کنار هم می‌خوردند و می‌نوشیدند و با هم صحبت می‌کردند.

نکته مهم نمایشگاه کتابی به عظمت و اهمیت نمایشگاه کتاب فرانکفورت، که به عنوان اتفاقی مهم در عرصه نشر جهانی به شمار می‌آید، این است که محل مذاکرات و بستن قراردادها است. یعنی تمامی ناشران به آنجا می‌آیند که بدون دغدغه فروش ریالی و مغازه ای کتاب، در مورد کتاب‌های خودشان و آثار دیگران صحبت و مذاکره کنند و اگر بتوانند قراردادهایی منعقد کنند که حق نشر، ترجمه، فروش یا سایر موضوعات مهم اقتصاد نشر را تامین کند. در واقع، مهم‌ترین درآمد ناشران بین المللی از طریق فروش حقوق کتاب به دست می‌آید نه فروش عنوانی در کتابفروشی ها. اما نشر ما از این مهم غافل شده و من در مصاحبه‌ام تاکید کردم که حتما باید به سوی استاندارد شدن برویم و هزینه‌هایش را هم بپردازیم. اگر ما حقوق کپی رایت را رعایت کنیم، هر چقدر هم که متضرر شویم، اما از محل تولید کتاب‌های خوب و فروش حقوق آنها به جهانیان سود عایدمان می‌شود.

یکی از کاتالوگهای عالی که در نمایشگاه دیدم، کاتالوگ انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در مورد کتاب‌های کودک در ایران بود. یک کاتالوگ عالی با عکس و رنگی که کتاب‌های کودک و نوجوان را به همراه تصویر پشت جلد و خلاصه ای کوتاه معرفی کرده است.

دیگری هم کاتالوگی بود که معرفی اجمالی از وضعیت نشر کتاب در ایران بود و نهادهای مرتبط را معرفی کرده بود. قبل از نمایشگاه و به خاطر جشنواره مروجان کتابخوانی آن را دیده بودم و چهار پیشنهاد دادم که خوشبختانه سه تایش منعکس شده بود و امروز نسخه نهایی و منتشر شده‌اش را دیدم. معرفی "جشنواره مروجان کتابخوانی" و "انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران" و "خبرگزاری کتابداری و اطلاع رسانی ایران (لیزنا)" در این بروشور به زبان انگلیسی منتشر شده است و به جهانیان عرضه می‌شود.

روز اول نمایشگاه، روزی سرشار از تجربه بود. تمامی غرفه‌ها مملو از آدم‌هایی بودند که بر سر کتاب با هم چانه می‌زدند و توافق می‌کردند. هوای همه جا کتابی بود و نفس هم بوی کتاب می‌داد. این اتفاق کمی نیست در هنگامه ای که خیلی از همکاران دانشگاهی‌ام را دیده‌ام که به صراحت و وقاحت می‌گویند، دیگر عصر کتاب تمام شده است. اگر اینگونه است، پس این همه نمایشگاه مفصل کتاب و ناشر و موسسه بزرگ برای چیست؟ کتاب همچنان هست و زنده است و به قول آن حرکت نمایشگاه کتاب فرانکفورت در سال 1948 "فقط شترها کتاب نمی‌خوانند".

اینجا فرانکفورت: نمایشگاه بین‌المللی کتاب 2016 (2): دانشگاه واقعی زنده است

روز دومی است که در فرانکفورتیم. صبح که بیدار شدم دیدم که هوا تاریک تاریک است اما ساعت 7 است. بعد از صبحانه قرار شد که برویم غرفه را تحویل بگیریم. البته روز قبل آن را دیده بودیم. خوشبختانه هتلی که داریم، به قاعده ده دقیقه تا محل برگزاری نمایشگاه فاصله دارد. هتل آپارتمان عالی که فقط 11 روز است افتتاح شده. به دوستان می‌گویم وسایل داخل هتل مثل جهیزیه تازه عروس‌ها همه نو هستند و تا حالا استفاده نشده‌اند. تا سه چهار روز قبل از آمدن هتل نداشتیم و این خود معضلی بزرگ برایمان بود. همه دوستان در خارج از فرانکفورت هتل گرفته بودند و می‌گفتند که دیگر همه پر شده و بعید می‌دانیم که به ارزانی بتوانید هتل بگیرید؛ اما شانس آوردیم و چنین هتل عالی که نیازی به سوار شدن به قطار (زیرزمینی آن به آلمانی می‌شود «اوبان» و روزمینی اش می‌شود «اسپان») نداریم. به قیمت خیلی مناسب. دو آپارتمان مستقل و در عین حال تو در تو در هتل «آدینا» شده است حدود 1600 یورو. آن هم در قلب فرانکفورت و نزدیک نمایشگاه کتاب (به آلمانی: بوخ مِسه).

تا حالا تجربه حمل بار برای شرکت در نمایشگاهی خارجی را نداشته‌ام. یکی از مهم‌ترین کارها و در عین حال معضلات شرکت در نمایشگاه های خارجی برای همه شرکت کنندگان همین حمل بار است. خوشبختانه موسسه نمایشگاه های فرهنگی کشور که امسال با تمام توان در نمایشگاه فرانکفورت شرکت کرده است، لطف کرده و قبول کرد تا بارهای ما را همراه بارهای خودشان به فرانکفورت ارسال کند. ناگفته نماند که ما خودمان هم بروشور، به نر، کاتالوگ، اسباب پذیرایی داخل غرفه و خیلی چیزهای دیگر را همراهمان آوردیم. ارسال و دریافت و انتقال بارها به غرفه خودش ماجرایی مفصل دارد.

همه را داخل چمدانی می‌ریزیم و می‌رویم که از غرفه ایران بارها را تحویل بگیریم. هوا پائیزی و عالی است و مهی زیبا همه جا را فرا گرفته. درختها به رنگ‌های دلربای پائیزی در آمده‌اند.

ایران دو سالن در نمایشگاه دارد. یکی پاویون مخصوص ایران که همه ناشران و نمایندگان ایران در آنجا هستند و دیگری غرفه کودک و نوجوان که به همت انجمن نویسندگان کودک و نوجوان گرفته شده است. غرفه ایران همچنان به هم ریخته است و دارند آن را درست می‌کنند. طراحی زیبایی دارد و نسبت به دیروز کار بیشتر پیشرفت کرده. کسانی که توی نمایشگاه کار می‌کنند خیلی جالب هستند. بدون سر و صدا و استرس و داد و بیداد دارند کار می‌کنند. خیلی‌ها موسیقی خودشان را با صدای بلند گذاشته‌اند و خیلی کارگرهای دیگر هم هدفن به گوش دارند کار می‌کنند.

بارها را در غرفه ایران پیدا می‌کنیم و هر چه منتظر دوستان مسئول می‌مانیم کسی نمی‌آید و آن‌ها را با چرخی امانی به سالن 4 (ناشران دانشگاهی) می‌بریم. فکر می‌کنم برای اولین بار است که یک دانشگاه در نمایشگاه کتاب فرانکفورت شرکت می‌کند و غرفه مستقل هم دارد.

کار تجهیز غرفه را آغاز می‌کنیم که خیلی سخت نیست چون از قبل فکر همه چیز را کرده‌اند. فقط یک پرچم دانشگاه را باید برپا کنیم که با دوستان در عین خنده فراوان کار انجام می‌شود. همسایه های غرفه در سمت راست مسکو و در چپ نیویورک و در روبرو توکیو هستند.

غرفه که برپا می‌شود، می‌رویم و آقای عموزاده خلیلی را می‌بینیم که منتظر است بارهای غرفه کودکان را به سالن 3 ببرد. کمک می‌کنیم و بعد از اینکه بارها را با هم بردیم راهی شهر می‌شویم.

در فرانکفورت، چیزهای دیدنی زیادی هست. مهم‌تر از همه معماری مدرن شهر است. خوشبختانه دکتر کیوان جورابچی که استاد معماری دانشگاه خودمان است و عاشق معماری است نکات جالب توجهی از معماری شهر را برایمان می‌گوید. چیزی که توجه ما را جلب می‌کند و ما در شهرهای خودمان نداریم فضاهای شهری است؛ یعنی جاهایی که به وسعت زیادی در نقاط مختلف شهر خالی هستند و مثلا یک تک درخت یا چند نیمکت تویشان هست؛ اما کسی آن‌ها را نساخته و تبدیل به برج نکرده است. همه جای قسمت اصلی شهر سنگ فرش است. مردم به آرامی و شادی در حال تردد هستند. شهر زنده و سرحال و زیبا است. معلوم است که فرهنگ درست اروپایی در همه جا موج می‌زند. فرهنگی که معتقد است:

  • 8 ساعت کار
  • 8 ساعت خواب
  • 8 ساعت تفریح

تفریح آن چیزی است که مردم را به کافه‌ها و رستوران‌ها و شهر می‌کشاند. در تهران هر کسی که در خیابان است هدفی دارد و تقریبا دارد می‌دود. خیابان و شهر هدف نیست بلکه گذرگاهی است برای رفتن و رسیدن؛ اما اینجا خود شهر و خیابان هدف است. می‌شود در این کوچه و خیابان‌های زیبا به دل شهر زد و نشست و رفت و لذت برد.

معماری عمدتا از شیشه و فلز است. مردم از رنگ‌های مختلف بلوند و سیاه و روشن و قهوه ای و فرهنگ‌های مختلف به چشم می‌خورند؛ اما هر کسی راه خودش و لذت خودش را دارد.

کنار خیابان دو جوان با موهای خیلی عجیب با یک سگ نشسته‌اند. چند قوطی جلویشان هست. گدایی سازماندهی شده می‌کنند. جلوی لیوان‌های گذاییشان نوشته، آب جو، ال اس دی، کوکائین و ...؛ یعنی برای هر کدام که می‌خواهی می‌توانی سوا سوا کمک کنی.

تقریبا تمامی برندهای مهم دنیا در این شهر شعبه دارند و جلوه خاصی به آن داده‌اند. شهر را می‌گردیم، قهوه ای در استارباکس معروف می‌زنیم تا آرزو به دل نمانیم. کفترها همه جا هستند. یک میز کنار دستمان خالی می‌شود. تمامی کفترها می‌ریزند سر میز و خرده شیرینی و کیک‌ها را می‌خورند. یکیشان پر رویی می‌کند و می‌آید روی میز ما می‌نشیند. می‌ترسد و می‌پرد. کمی خرده کیک توی دستم می‌ریزم و می‌گیرم جلویش. محتاطانه می‌آید جلو و شروع می‌کند به نوک زدن.

در فروشگاهی، ماشین تسلا می‌بینیم. تماما برقی و فوق العاده شیک و عالی. به قیمت 78.000 یورو.

همه جای شهر مترو هست. زیرزمین و روی زمین. تقریبا در مناطق مرکزی هیچ صدای بوق و ماشینی نیست.

ساعت 3 در دانشگاه فرانکفورت قرار ملاقات داریم. دانشگاهی عظیم که در بین 100 دانشگاه برتر جهان جا دارد. با مترو به آنجا می‌رسیم. عده زیادی می‌بینیم که به آن سمت می‌روند. معلوم است دانشجو هستند. دختران و پسرانی که همه با مترو و اتوبوس می‌آیند. هیچ ماشین شخصی در کار نیست.

دانشگاه یک محوطه فوق العاده زیبا است. اسم دانشگاه فرانکفورت «دانشگاه گوته» است. هابرمارس در این دانشگاه است و هنوز هم حضور دارد. آقای رضا پورجوادی (پسر استاد نصرالله پورجوادی) به استقبال ما می‌آید. با هم می‌رویم و دانشگاه را می‌بینیم. باران شروع به باریدن کرده و رنگ‌های زرد و نارنجی و قرمز پائیز را جلوه دیگری داده. دانشگاه فضاهای عالی دارد. تمامی قسمتهای به اندازه های وسیعی سبزه است و بین آن‌ها درختان و تک درختان خود نمایی می‌کنند. یک دریاچه کوچک پشت ساختمان علوم انسانی دانشگاه هست که از یک پلکان آبشار مانند آبی توی آن ریخته می‌شود. همه جا زیبا و پرتحرک است؛ مانند دانشگاه هایی که توی فیلمها می‌بینی. در کافه رستوران و تریاهای دانشجو و استاد نشسته و در حال خوردن یا گپ زدن یا درس خواندن هستند. بعضی تریاها هم کاملا سلف سرویس است؛ یعنی خود فرد سینی بر می‌دارد و هر چه می‌خواهد در آن می‌گذارد و بعد هم خودش حساب می‌کند و خدمه ای در کار نیست. خودش هم ظرفش را می‌شوید. مثل مترو و اتوبوس که کسی بلیط از تو نمی‌گیرد. هر چند وقت یکبار چک می‌کنند که همه بلیط داشته باشند؛ اما مردم همه بلیط می‌خرند. ما با کارت نمایشگاه از این امکانات عمومی به صورت رایگان استفاده می‌کنیم.

آقای پورجوادی به مطالعاتش در حوزه اسلام شناسی و مسیحیت و پروژه‌اش آشاره می‌کند. بعد از گشت و گذار و دیدن کتابخانه یکی از گروه های آموزشی که کتابخانه ای دو سه طبقه بود، به دیدار رئیس دانشکده که ساعت 4 و نیم قرار ملاقات داشتیم رفتیم. فارسی می‌دانست و قبلا به ایران آمده بود. یک اسفند بافته شده که در خانه های قدیمی ایرانی آویزان است در اتاقش آویزان بود؛ و کلی تابلو و پوستر به خط و نقاشی ایرانی. قبلا به ایران آمده و حتی در قم هم تدریس کرده بود.

صحبت‌های زیادی در مورد کارهای مشترک دانشگاه ما و دانشگاه گوته شد و قرار شد که تفاهم نامه ای به امضاء برسد و پروژه های مشترک به راه بیافتد.

از آنجا که بیرون آمدیم با اتوبوس به منطقه ای از شهر رفتیم که خیابان لایپزیک هم در آنجا قرار داشت. کتابخانه دانشگاه هم کنار خیابان بود. جالب بود که در آن غروبی، مردم دسته دسته به کتابخانه می‌رفتند.

کنار خیابان در جای جای آن قفسه های شیشه ای خیلی شیک کتاب دیده می‌شد. مردم کتاب‌هایی را که نمی‌خواستند در آن‌ها قرار می‌دادند و هر کس که می‌خواست بر می‌داشت.

در خیابان لایپزیک یک رستوران ایرانی «ترش و شیرین» و رستوران و خشکبار «بیژن» بود؛ اما ترجیح دادیم که غذای ترکی بخوریم. من که همه‌اش به دنبال غذاهای عجیب و غریب ولی جدید هستم، «کباب اسکندر» را انتخاب کردم که الحق عالی بود.

آنقدر این روزها راه رفته‌ایم که تا مدت‌ها ماشین سواری تهران را جبران می‌کند. هواه همچنان پائیزی، خنک، تمیز و دلچسب است. چیزی که در ایران به سختی پیدایش می‌کنیم و اگر هوا هم خوب باشد دل و دماغ قدم زدن و پیاده روی نیست.

در اینجا، دوچرخه نقش حیاتی را در زندگی ایفا می‌کند. خانم‌ها دوچرخه سواری نه برای تفریح که برای کار و به عنوان یک وسیله نقلیه جدی از آن استفاده می‌کنند.

در فرانکفورت اگر بتوانی کار با مترو را یاد بگیری هیچ گاه و هیچ وقت درمانده نمی‌شوی.

اینجا فرانکفورت: نمایشگاه بین‌المللی کتاب 2016 (1): مهمترین رویداد فرهنگی دنیا

دم غروبی، وقتی که باد خنک پائیزی برگهای زرد و نارنجی و قرمز درختان خاص میدان گوته را تکان داد و گونه هایم را نوازشی ملایم داد، داشتم با خودم فکر می کردم که حالا، در این لحظه تاریخی من در فرانکفورت هستم. در قلب اروپا. این خیابانهای سنگ فرش و خلوت، درختهایی که شاخه های دراز دارند و در سر شاخه ها یکهو تبدیل می شوند به چند شاخه مثل خوشه انگور، این آدمهای جور و جور و آزادی که هر کدام به سویی می رود اما آرام هستند، همه یعنی اروپا. یعنی یکی از صنعتی ترین و مدرن ترین شهرهای دنیا. جایی که سالها آرزوی دیدن و لمس کردنش را داشتم. حالا اینجا ایستاده ام. روبروی مجسمه گوته. پشت به کامرشیال بانک (CB) (که دکتر جورابچی می گوید یکی از مدرنترین آثار معماری مدرن دنیا به شمار می آید). و رو به تمامی مردمان دنیا که شاید بتوان گفت از هر کدامشان یک نماینده در اینجا در حال تردد است. بلوند و خرمایی و مشکی و قهوه ای و هر رنگ دیگری را که بتوانی تصور کنی در اینجا به ازایش آدم می بینی. یک دنیاشهر زیبا. از شانس خوبم قرعه دیدارش به پائیز افتاده که انگار اینجا شهر پائیز هم هست.

آمده ایم که در نمایشگاه کتاب فرانکفورت شرکت کنیم. نمایشگاه کتاب فرانکفورت در کشور آلمان، یکی از فرهنگی ترین اتفاقات دنیا به شمار می آید. امسال شصت و هشتمین دوره آن برگزار می شود و از تمامی دنیا در آن حضور دارند.

سالها بود که به عنوان یک کتابدار رویای دوری برای خودم ترسیم کرده بودم. رویای دیدار دو اتفاق مهم در رشته ام. یکی ایفلا و دیگر نمایشگاه کتاب فرانکفورت. دومی که امسال محقق شد و باید بدویم و بسازیم که رویای اولمان را هم محقق کنیم. تا کی و کجا بطلبد و بشود آن را هم از نزدیک دید.

در نمایشگاه کتاب فرانکفورت که از سال 1949 تا کنون برگزار شده، نمایندگان حدود 200 کشور جهان شرکت می کنند. ضمن اینکه نمایشگاه به معنای واقعی است. یعنی کسی در آنجا کتاب نمی فروشد. همه آثار را برای معرفی می آورند. اما درصد بسیار زیادی از اتفاقات مهم حوزه نشر دنیا در همین نمایشگاه رقم می خورد. یعنی اینجا نه تنها جایی برای معرفی کتاب است که قراردادهای واگذاری حق مولف و دسترسی و خرید منابع اطلاعاتی و تجارت بزرگ نشر دنیا در آن صورت می گیرد.

این سفر ما ماجرای مفصلی دارد و باید سر حوصله و با جزئیات نوشته شود. اما برای کسی که ساعت 12 شب خوابیده و ساعت 2 و نیم نصف شب بیدار شده و خودش را رسانده به فرودگاه و ساعت 6 صبح پرواز کرده و 5 ساعت پرواز نه چندان راحت ایران‌ایر را تحمل کرده و رسیده فرانکفورت و بعد هم از بعد از ظهر پیاده راه رفته و شهر را دیده، دیگر نوشتن و تحلیل وقایع کمی دشوار به نظر می رسد. امیدوارم که بتوانم گزارشهای خوبی از این سفر مهم برایتان بنویسم. 

دو سال سربازی، سی سال خاطره

باز هم رسیدیم به سالگرد تولد دل‌گفته‌ها. در یک سال گذشته هم خیلی‌ها همراه ما بودند و اگر چه بعضی‌ها معتقدند که وبلاگ مرده و چیزهای بهتر از آن آمده، اما ما همچنان به این سرای احساس و رفاقت وفاداریم و دست از آن بر نمی‌داریم. 9 سال گذشته و دارد پا در 10 سالگی می‌گذارد. خوشحالم که پاتوقی برای دوستان همدل و رفقای با مرام و وفادار بوده و امید دارم که سالیان درازی بتوانیم اینجا کنار هم نفس بکشیم. به همین مناسبت، موضوع سربازی را برای این پست برگزیده‌ام که برای هر کسی می‌تواند دنیای ویژه‌ای از خاطرات و دوستی‌ها باشد.

***********

لطیفه‌ای ظریف هست که می‌گوید: "فقط یه ایرانی می‌تونه 2 سال بره سربازی و 30 سال خاطره ازش تعریف کنه". همه ما حتماً تجربه نشستن پای خاطرات سربازی قدیمی‌ها را داریم. خاطراتی که سال‌ها تکرار می‌شوند و هر دفعه با شاخ و برگ تازه‌ای تحویل آدم می‌شوند. هیچ‌وقت هم این گنجینه تمامی ندارد.

معمولاً اولین برداشت یا حس یا نقشی که از برخورد با یک پدیده در ذهن ما شکل می‌گیرد خیلی جالب است. وقتی اسم سربازی می‌آید من این چند چیز به خاطرم می‌آید:

  • یکی از خواننده‌های قدیمی به اسم "ایرج حبیبی" آهنگی کوچه بازاری مرتبط با سربازی دارد که از قدیم در خاطرم مانده که داستان دلداری به یک زن داداش است که شوهرش به سربازی رفته. ایشان در فرازهایی از این آهنگشان می‌فرمایند: گلناز جونم، غصه نخور برادرم رفته به سربازی همین روزا میاد... برادرم تو سربازی، خیلی برو بیا داره... (لطفاً آهنگین و ضربی خوانده شود)
  • در حمام‌های عمومی قدیم، روی بازو و دسته‌ای مردهای قلچماق (بعضی وقت‌ها هم پی زوری و لاغر مردنی) دیده می‌شد که زیر عبارت "سلطان غم‌ها مادر" یا "دنیای نامرد" و نوشته‌های دیگری که معمول بود در کنار تصاویر خانم‌ها روی بدنشان خال‌کوبی کنند، یک خال‌کوبی دیگر هم باشد با محتوای: "بیاد دوران سربازی". این موضوع عمق اثرگذاری سربازی را در آن دوران نشان می‌داد.
  • علاوه بر لطیفه اول نوشته در مورد سربازی، لطیفه دیگری هست که می گه "اگه خانم‌ها هم سربازی می‌رفتند؟" و تشریح می کنه که "همه پوتین‌ها صورتی می‌شد، صبح که برای آموزش دیر می‌کردند و فرمانده داد می‌زد چی شد پس می‌گفتند داریم ضد آفتاب و کرم پودر می‌زنیم، به جای جنگ با کشورها هم با خیلی‌هاشون قهر می‌کردند، برای اینکه چشم کشورهای دیگه رو در بیاریم تانک‌های بنفش سفارش می‌دادند، روز ترخیص شدن بعد از 24 ماه خدمت، خانمه به اون یکی می‌گفت: نشد همه‌اش رو برات تعریف کنم. حالا بعد از سربازی کامل برات تعریفش می‌کنم"

خلاصه اینکه سربازی هم عالمی برای خودش دارد و هر کس که آن را طی کرده باشد می‌تواند مدت‌ها از خاطراتش بگوید. این تأثیرگذاری عمیق بر روح و جسم آقایان دلایل مختلفی می‌تواند داشته باشد. من دو دلیلش را خیلی مهم می‌دانم. اول اینکه برای خیلی‌ها، سربازی اولین و آخرین اتفاق جدی و هیجان‌انگیز دور شدن از روستان و شهرشان بوده. آدم‌های زیادی بوده‌اند –الآن هم چندتایی را در همان آرتیمان خودمان می‌شناسم- که فقط دوره سربازی بوده که از دهاتشان بیرون آمده و بعد هم برگشته‌اند و به زندگی معمولی تا روز مرگشان مشغول شده‌اند. دومین دلیل، فکر می‌کنم این بوده که سربازی در دوره سنی خیلی پایینی اتفاق می‌افتد؛ یعنی فرد تا پایش را به آستانه جوانی می‌گذارد باید دو سال از عمر نازنین را به سربازی بگذراند. در آن سن و سال و اولین تجربه دور از خانه کلی هیجان و البته ترس و دردسر هم دارد. البته خیلی وقت‌ها هم سر منشأ خیلی اتفاقات مثبت و خوب در زندگی آمها شده و می‌شود.

سربازی ما هم حکایت خودش را دارد و تا حالا نشده که دل سیر از خاطرات آن بنویسیم و اینجا سعی می‌کنیم گریزی به آن بزنیم.

قدیم‌ها که همه چیز سرجای خودش بوده و اینقدر در هم و برهم نبود، سربازی هم قرار و قانون معینی داشت؛ مثلا سربازهای صفر و دیپلمه روزهای 18 هر ماه و سربازهای تحصیل کرده و لیسانس به بالا 2 هر ماه اعزام می‌شدند. ما هم بعد از اتمام دوره لیسانس و قبول نشدن در کارشناسی ارشد، مجبور شدیم راه سربازی را در پیش بگیریم. ترس زیادی داشتیم که چه خواهد شد. از آنجا که مسائل در روستا کاملا به صورت شورایی و مشارکتی حل می‌شود، ما با استعلام از خبرگزاری‌های روستا – مثل پوران پرس، گل‌نسا نت و...- فهمیدیم که از خوش شانسی، یکی از هم ولایتی‌ها جایی در تهران است که می‌تواند کار سربازی را راست و ریس کند. دفترچه آماده به خدمت را به ایشان دادیم و به انتظار نشستیم. مدت‌ها خبری نشد تا رسیدیم به 2 آذر 1374 که باید به سربازی می‌رفتیم. فقط گفتند باید بروید ستاد مشترک سپاه در تهران (انتهای پیروزی). راهی تهران شدیم صبح رفتیم پادگان رجبی‌پور. چندتا از همکلاسی‌های دوره لیسانس را آنجا دیدیم. شروع کردند به خواندن اسامی و همه را خواندن الا اسم ما. کلی ترسیدیم که چه شده است. بعد از پیگیری گفتند که برویم دفتر نیروی انسانی. آنجا را پیدا کردیم و رفتیم و خوشبختانه جناب سرهنگ مسول نیروی انسانی از آشناها و حتی فامیل دور از آب درآمد. تا ظهر نشستیم و خبری نشد. آخرش گفتند برو هفته بعد بیا. این رفت و آمد هر هفته بیش از یک ماه طول کشید. آخر سر، جناب سرهنگ خسته شد و گفت همینجا توی دفتر خودم کار کن. ما آنجا در دبیرخانه مشغول کار شدیم. یک مشکل ما، شب‌ها بود که چه کنیم. همه سربازها باید می‌رفتند پادگان رجبی پور که در سوله‌های خوابگاه با شرایطی افتضاح و در مجموعه‌های 90 نفره بخوابند. خوشبختانه در همان دفتر تخت، یخچال، سماور و... وجود داشت. جناب سرهنگ موافقت کرد که من شب‌ها را هم آنجا بمانم. توی هر بلوک ستاد که چندین اداره داشت مثل اداره آموزش، نیروی انسانی، سیاسی، ارزیابی و ... یک اتاق دژبانی بود. چند سرباز نگهبان به صورت شیفتی آنجا بودند. از آنجا که ما لیسانسه بودیم و آن وقت‌ها لیسانس خیلی ارج و ارزش داشت، شده بودیم ستوان دوم با دو ستاره روی دوشمان. سربازها هم کلی با ما حال می‌کردند. هم اینکه من تلوزیون و امکانات داشتم و هم اینکه باهاشان جور بودم.

به دلیل اینکه کار ما در اداره نیروی انسانی بود که جزء ادرارات کلیدی به شمار می‌آمد خیلی امکانات داشتیم. از جمله مربا و پنیرهای خوشمزه به صورت قوطی فلزی و کلی خوراکی‌های دیگر. یک روز که عدد این‌ها از 70 قوطی گذشت، سیروس جعفرزاده پیشنهاد کرد که این‌ها را ببریم و تبدیل به احسن کنیم. با سرهنگ صحبت کردیم و آن‌ها را با ماشین و مجوز فرمانده بردیم بیرون فروختیم و با پولش نسکافه و شربت آلبالو و شکلات و کلی تنقلات متنوع دیگر گرفتیم. بساطی شده بود که سرهنگ می‌گفت شما با این بوی قهوه طاغوتی که راه می‌اندازید آخرش سر ما را به باد می‌دهید. نزدیک به یک سال در ستاد مشترک بودیم که مشکلاتی برای رفت و آمد داشت چون حالت نظامی و پادگانی داشت. می‌بایست حتماً با لباس نظامی و منظم رفت و آمد کنی. قبل از ساعت 7 صبح وارد شوی و تا 3 بعد از ظهر نمی‌توانستی بروی بیرون و کلی مشکلات دیگر. حمام هم در اختیار نبود و باید می‌رفتیم در ساختمانی دیگر که کلی مشکلات داشت.

ناگفته نماند که در همانجا هم راه‌های در رو و فرار زیاد پیدا کرده بودیم. جایی از دیوار بود که سیم خاردار آن را کنده بودند و یواشکی می‌رفتیم آنجا و از روی یک دیوار تقریبا 3 متری می‌پریدیم پائین و الفرار.

این جریان ادامه داشت تا اینکه مهرماه سال 1375، یک روز جناب سرهنگ تصمیم به تغییر و تحول همه گرفت. همه سربازها را یکباره بیرون می‌کرد چرا که این تئوری را داشت که این‌ها سرکش و گردن کلفت شده‌اند. ما را از انجا فرستاد به قسمت بازرگانی. جایی در خیابان اقدسیه (موحد دانش). این تغییر سرمنشا اتفاقات مهمی در زندگی من شد. آنجا، جایی بود که هر سربازی آرزوی رفتن به آنجا را داشت. البته برای ما که لیسانسه بودیم این مشکلی حساب نمی‌شد ولی بزرگ‌ترین آرزوی سرباز این است که موی بلند داشته باشد. در بازرگانی، همه با لباس شخصی بودند و موی بلند. محل خدمت هم یک ویلای هزار متری با باغ و استخر بود که ساختمانی مصادره ای و باقی مانده از مرحوم وثوق‌الدوله بود. آنجا دوستان خوب زیادی پیدا کردیم و شبها با هم کلی خنده و خاطره داشتیم. همانجا بود که با علی بصیری که لیسانس برق داشت و کمی همفکر ما بود، شروع کردیم به تمرین خوشنویسی و استادی را هم پیدا کردیم و به کلاس‌هایش رفتیم. بعد از مدتی هم استاد "نظام‌العلما" را پیدا کردیم و به کلاس ایشان رفتیم. انتهای اقدسیه هم که پارک نیاوران و کاخ نیاوران بود و پاتوق دلتنگیهای ما بود.

برای من، این قسمت سربازی در اقدسیه خیلی مهم و سرنوشت ساز بود. همان وقت‌ها شنیده بودم که کتابخانه ملی در نیاوران است. بدون اینکه بدانم نیاوران کجا هست و کتابخانه ملی آنجا چه می‌کند، از 118 شماره آنجا را پیدا کردم. تماس گرفتم و توضیح دادم که لیسانس وظیفه هستم و می‌خواهم کار کنم. تلفنچی هم گفت منتظر باشید تا شما را وصل کنم. حتی فکرش هم برایم هیجان‌انگیز بود. تلفن وصل شد و خانمی که گوشی را برداشت گفت: "بفرمائید، من سلطانی هستم". صحبت کردیم و شرایطم و سابقه تحصیلم را پرسید. بعد هم گفت که یک روز قبل از ساعت 5 عصر بروم آنجا و از نزدیک صحبت کنم. آن وقت من نفهمیدم که با چه کسی صحبت کرده و قرار گذاشته‌ام. من هم فردا ساعت 4 که خدمت تمام شد بلافاصله رفتم. با پرس و جو محل کتابخانه را پیدا کردم. آن وقت‌ها هنوز ساختمان عباس آباد کتابخانه ملی ساخته نشده بود و روبروی پارک نیاوران و بالای فرهنگسرای نیاوران که در گذشته محل کار فرح پهلوی بوده، در طبقه دوم "موسسه فیزیک نظری و ریاضیات"، بخش پردازش کتابخانه ملی و ایرانشناسی آن مستقر بود. مرا به اتاقی راهنمایی کردند که وقتی وارد شدم دیدم خانمی پشت یک دستگاه نشسته که بعدا فهمیدم دستگاه میکروفیش است. آن خانم را هم قبلا در همایشی در دانشگاه فردوسی مشهد دیده و می‌شناختم. باورم نمی‌شد که نویسنده کتاب "خدمات فنی" یعنی مرحوم پوری سلطانی است و من با او قرار دارم. سلام کردم و نشستم. بعد از صحبت و توضیح شرایط کار، مرا به خانم فاطمه فرودی معرفی کرد. آن وقت فهرستنویسان در قالب گروه‌هایی کار می‌کردند و هر گروه سرگروهی داشت مثل خانم عاطفه عطرچی، فیروزان زهادی، مهناز رهبری و ... مرحوم مزینانی هم هنوز آنجا نبود. تقریبا می‌شود گفت که تمامی کارکنان آن وقت خانم بودند و به غیر از آقای اقتداری و زهادی و یکی دو بار جناب کامران فانی، من دیگر مردی در مدت کارم در آنجا ندیدم.

من شدم کارمند خانم فرودی و قرار شد از ساعت 4 که خدمتم تمام می‌شود تا ساعت 6 که کتابخانه تعطیل می‌شود بروم آنجا و کار کنم. همان روز هم توضیح دادند که کتاب‌ها را از این قفسه بردار و توی این کاربرگه ها فهرستنویسی کن. خوشبختانه در دوران دانشجوی چند کار مختلف انجام داده و مدتی هم در کتابخانه دانشگاه آزاد تویسرکان مشغول فهرستنویسی بودم و تجربه اندکی داشتم. فهرستنویسی می‌کردم و کار را می‌گذاشتم و دیگر کسی را نمی‌دیدم چون بعد از ساعت اداری کارکنان آنجا می‌رفتم. خانم فرودی اشکالات کار را می‌نوشت و فردا من کنترل و اصلاح می‌کردم.

مدتی آنجا کار کردم و یک روز خانم فرودی با محل خدمتم تماس گرفت و گفت که برای دریافت حقوق بروم. با فرمانده‌ام صحبت کردم و صبح رفتم. اولین بار بود که آنجا را توی روز و با آن همه کارمند و شلوغی می‌دیدم. خانم فرودی مرا به دیگران معرفی کرد و برایم تعجب آور بود که انگار همه مرا می‌شناختند. بعد هم حقوقم را که یادم نیست چقدر بود به هم داد (برای اینکه نرخ‌های آن وقت دستتان بیاید باید بگویم که از محل خدمتم تا نیاوران که پیاده 15 دقیقه بود و من برای استفاده از وقت با تاکسی می‌رفتم و یک کورس می‌شد، قیمت هفت تومان می‌پرداختم که بعد از عید شد 10 تومان). یکی از همکاران آن وقت که الآن در کتابخانه ملی کار می‌کند، بعدا دو توضیح به من داد که روشنگر بود. یکی در مورد خانم فرودی که می‌گفت یا از کسی خوشش می‌آید یا بدش می‌آید. اگر بدش بیاید که طرف بیچاره است و اگر خوشش بیاید نان آن فرد در رونق است. من هم در دسته دوم قرار گرفته بودم و ایشان مادرانه به من لطف داشتند و به نوعی می‌توانم بگویم سرنوشت و زندگی مرا تغییر دادند. دوم اینکه چرا همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. در آن وقت کتاب‌هایی که باید فهرستنویسی می‌شد را می‌آوردند و در قفسه‌هایی می‌گذاشتند. همه می‌رفتند و کتاب‌های ساده‌شان را جدا می‌کردند و می‌بردند. آنچه جا می‌ماند، کتاب‌های سخت و پیچیده ای از نظر فهرستنویسی بود. من با هر مشقتی بود آن‌ها را فهرست می‌کردم اما متعجب بودم که چرا اینطور است و فکر می‌کردم من بیسواد و بی تجربه‌ام. از این بابت همه تعجب می‌کردند که این‌ها را چه کسی فهرستنویسی می‌کند.

در محل خدمت در بازرگانی و اقدسیه ما تجربیات جالبی داشیتم. غذا را از قرارگاه خاتم الانبیا می‌گرفتیم و غذای شب را آماده کرده و توی تراس دور هم می‌خوردیم. روزهای تعطیل که غذا نبود معمولاً با سوسیس و تخم مرغ سر می‌شد. فرهاد که اهل قزوین بود می‌گفت هر کس از بیرون این ویلا را ببیند فکر می‌کند آدم‌های تویش چه حالی می‌کنند و چه غذاهایی می‌خورند؛ اما نمی‌دانند که فقط با سوسیس و تخم مرغ زنده‌ایم.

من با اینکه گواهینامه رانندگی داشتم اما از رانندگی در تهران وحشت زده بودم. آنجا دو سه تا ماشین داشتیم که برای آوردن غذا یا کارهای دیگر از جمله بنزین زدن سوییچ را به راننده می‌دادیم. در این مدت به بهانه‌های مختلف ماشین‌ها را بر می‌داشتیم و توی کوچه پس کوچه‌ها حسابی تمرین رانندگی می‌کردیم.

یک روز که من نبودم ظاهرا سه تا دختر خانم بیرون ویلا در حال رد شدن سیگار به لب داشته‌اند. یکی از افراد رسمی آنجا از این صحنه خونش به جوش می‌آید و می‌رود آن‌ها را دستگیر می‌کند و در یکی از اتاق‌ها زندانی می‌کند. توجه کنید که سال 1375 هنوز جو و فضای کشور جور دیگری بود و این برنامه‌ها به این راحتی قابل هضم نبود. علی بصیری، دوست هم خدمتی ما، از گریه و ناله و ترس دخترها عصبی شده و خونش به جوش می‌آید و با آن فرد رسمی درگیر می‌شود. به همین خاطر آن‌ها هم عذرش را خواستند و تبعیدش کردند به پادگانی دیگر که او هم پارتی خوبی دست و پا کرد و رفت شهر خودشان یعنی اراک. علی مسئول دبیرخانه بود و دبیرخانه یک جای سوق الجیشی آنجا به شمار می‌آمد. وقتی علی رفت، من را کردند مسول دبیرخانه که وضعم خیلی بهتر شد. آنجا کامپیوتر داشتم و در زرنگار نامه‌ها را تایپ می‌کردم. تجربه خیلی عالی شد که بعدا هم خیلی به کارم آمد.

یک روز هم دو سرباز جدید به ما معرفی کردند. ناگفته نماند هر کسی آنجا می‌آمد حتماً پارتی حسابی داشت که به قول معروف می‌افتاد هتل. یکی از آن‌ها عباس نامی بود که آشنایی با او برای من اتفاق خاصی بود. عباس، قبلا سرباز جایی دیگر بود و در حین خدمت با چند نفر فرار کرده و می‌روند ترکمنستان. یکی از دوستانشان بر می‌گردد و چند وقت بعد جنازه‌اش در جایی پیدا می‌شود. عباس هم بر می‌گردد ایران و به خاطر ارتباط با آن آدم و قتل او دستگیرش می‌کنند. تا بخواهد ثابت کند که کاره ای نیست و دادگاه و این‌ها برگزار بشود چندماه طول می‌کشد و او را اول به زندان حشمتیه و بعد زندان قصر می‌برند. یکی از مهم‌ترین سرگرمی‌های ما خاطرات عباس از زندان بود. او در زندان خیلی کارکشته شده بود. از هنرهای آموخته از زندانش یکی هم درج مهر جعلی بود. هر طور بود این روشش را ازش یاد گرفتم. خیلی هم به کارم آمد. هم برگه ای برایم جعل کرد که آموزش نرفتم و هم بعدا یک مدرک جعلی برای یکی از آشناها درست کرد که 12000 هزار تومان دستمزد گرفت. خواست ما را هم از آن درآمد شریک کند که نپذیرفتیم و به جایش یک پیتزای دبش در "پیتزا چمن" نیاوران ما را دعوت کرد. بعد هم یکی دو کار دیگر با ایران خودرو کرد که خودش ماجرایی بود.

از بزرگ‌ترین محاسن کتابخانه ملی دسترسی به کتاب‌های عالی بود که برای فهرستنویسی می‌آمد. کلی کتاب‌های خوب می‌بردم و می‌خواندم که کتاب‌های "سنگ فرش هر خیابان از طلاست"، "روزها (اسلامی ندوشن)" و... از کتابهای به یاد ماندنی بود که آن وقت‌ها خواندم.

آخرای سربازی ترس و وحشت از آینده و اینکه می‌خواهیم چکاره شویم امان ما را بریده بود. تا اینکه، نزدیک 5 ماه مانده به انتهای خدمت، یک روز صبح خانم فرودی باهام تماس گرفت. گفت که جهاد سازندگی (هنوز با کشاورزی ادغام نشده بود) یک فهرست نویس خوب خواسته و من تو را معرفی کرده‌ام. این معرفی و مادری خانم فرودی – که شرحش را در اینجا نوشته ام - سرآغاز زندگی کاری و ماندگاری من در تهران شد که الآن 20 سال از آن می‌گذرد.

البته که خاطرات سربازی ما که می‌شود 30 سال از آن تعریف کرد خیلی بیش از این بوده و هر روزش یک اتفاق و خاطره ویژه به شمار می‌آید، اما تلاش کردم به مختصرترین شکل ممکن بخشی از آن‌ها را اینجا ذکر کنم.

چند سال پیش با خودم فکر کردم که چقدر آدم در سربازی با من بوده‌اند که می‌شناختمشان. اسامی آن‌ها را نوشتم اما تقریبا می‌شود گفت که از هیچ کدام آن‌ها خبری ندارم و خیلی خیلی مشتاقم که خبری از آن‌ها بگیرم.

 **************

سرکار خانم آزادمهر دانش‌فاطمیه، از دوستان و همراهان قدیمی دلگفته‌ها هستند که همیشه نظر لطفشان شامل حال این وبلاگ شده است. به مناسبت نهمین سالگرد تولد وبلاگ تبریکی فرستاده‌اند که در ادامه درج می‌شود. از مهر بیدریغ ایشان کمال سپاس را دارم.

"کلمات جز معنی، روح هم دارند، جز مفهوم، احساس هم دارند..."  

در این فکر بودم که برای نهمین سال تولد دل گفته‌ها، چه چیزی می‌توانم به عنوان هدیه به شما پیشکش کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که نوشته‌ای کوتاه و موجز در این باره برایتان بنویسم.

از زمانی که آغاز به نوشتن در دل‌گفته‌ها کردم، مطالب جذاب و دل نشین‌تان برایم همیشه جالب و دل‌انگیز به نظر می‌رسد. با تشویق، لطف و محبت بی‌دریغتان برای نوشتن، این حس و انگیزه در من بیشتر ایجاد می‌شد که بخوانم و بنویسم. مطالب زیبا و با احساس و صمیمانه شما در دل‌گفته‌ها آدم را ترغیب می‌کند که به سوی خواندن هدفمند و در نتیجه درست نوشتن. مطالب پست‌های خوبتان را که با عشق و علاقه و احساس‌های صادقانه می‌نویسید، گاهی دو سه بار می‌خوانم. چون قلمتان آن قدر خوب و صمیمی است که فکر می‌کنم تمام ماجراهای متن برای خودم رخ داده است؛ به طوری که آدم را به وجد می‌آورد.

لحظاتی بوده است که واقعا کمی بی حوصله بودم. با خواندن مطالبتان در دل‌گفته‌ها و کامنت گذاشتن، حالم بهتر شده است. شاید درباره کامنت گذاشتن در بعضی از پست‌ها واقف باشید. در دل‌گفته‌ها نوشته‌های جذابتان همیشه برایم توأم با آرامش خاصی است. از این بابت خوشحالم و به شما برای نوشته‌های دل‌نشینتان تبریک می‌گویم. 

نهمین سال تولد دل گفته‌ها را خدمتتان تبریک می‌گویم. امیدوارم که وجود پرمهرتان در این سرا همیشه سبز  و برقرار باشد. برایتان آرزوهای خوب و قشنگ همراه با سلامتی خواستارم.

الو، سرگرد جهانی هستم از اداره آگاهی

از فرط اضطراب روی همان لبه صندلی مطب نشسته بودم و نمی توانستم خودم را کامل توی صندلی جا بدهم و راحت و کامل بنشینم. بيماري ناشناخته اي که به خاطر آن آمده بوديم مطب و هنوز نمي دانستيم دکتر متخصص چه تشخيصي خواهد داد حسابي کلافه مان کرده بود. در همين حين بود که صداي گوشي درآمد و تا خواستم جواب بدهم خانم منشي انگشتش که لاک نارنجي داشت را به سمت لبهايش برد و مرا به سکوت دعوت کرد. شماره موبايل غريبه اي بود که همان بين راه تا از مطب بيايم بيرون گفت: "الو، سرگرد جهاني هستم از اداره آگاهي". تا برسم به جايي که بشود حرف زد صدايش قطع و وصل شد و نفهميدم چه مي گويد. نزديک بود نوبتمان بشود و نمي شد دوباره منتظر تماس شد يا زنگ زد. شنيدن کلمه اداره آگاهي کافي بود که رعشه به تنم بياندازد و تمام وجودم را سراسر استرس کند. هر طور بود با مقداري آب سعي کردم خودم را آرام کنم و برگشتم توي اتاق انتظار. اما مگر مي شد قرار پيدا کرد. يعني چه شده؟ اداره آگاهي چه کاري مي تواند با من داشته باشد؟ آنهم با تلفن موبايل تماس بگيرد. حتما کلاهبرداري کسي بوده و گرنه از اداره آگاهي که با موبايل تماس نمي گيرند. شايد هم....؟ خدا مي داند تا برويم پيش دکتر و برگرديم چند هزار سناريو و اتفاق ناگوار را دوره کردم. تا آمديم بيرون، با همان دستان لرزان و رنگ پريده شماره اش را گرفتم. سلام و عليک قرايي کرد و خيلي خوش برخورد پرسيد شما مالک خودرو 206 اس دي هستيد؟ کمي آرام گرفتم که خدا را شکر به ماشين مربوط مي شود. بعد گفت که شما يک فقره پرونده سرقت ضبط از خودروتان را داشته ايد، درست است؟ (آخر همه پرسشهايش يک تائيد مي گرفت). بعد از کلي سين جيم کردن و ما را زهره ترک کردن گفت که ضبط خودرو شما پيدا شده. فرا ساعت 8 صبح با مدارکي که مي گويم بياييد اداره آگاهي شاپور و ضبط را تحويل بگيريد. بعد هم نشاني آگاهي شاپور را داد.

ماجرا از اين قرار بود که آذرماه سال 1393 من رفتم بنزين زدم. از صبح فردا متوجه شدم که ماشين (به ياد کتاب قيدار "رضا اميرخاني" اسمش را گذاشته بوديم ليلاند) درست کار نمي کند و کلي لرزش دارد. رفتم تعميرگاه و تا توضيح دادم، آقاي تعميرگاه گفت که توي جاده بنزين زده اي؟ گفتم خير ولي فلانجا باکم را پر کرده ام. گفت احتمال قوي آب يا گازوئيل قاطي بنزين بوده و اين ماشينها چون سيستم حساسي دارند سريع عکس العمل نشان مي دهند. دياگ کرد و معلوم شد مشکل همين است. از طرف ديگر، مدتي بود وقتي استارت مي زدم صداي بدي توليد مي شد. آقاي دياگ گفت که اين را هم ببر باطري سازي و درست کن. ما هم که حرف گوش کن، بلافاصله رفتيم خدمت جناب باطري ساز. ايشان هم سوييچ را گرفت و ما را پياده راهي کرد و گفت تا عصر کار دارد و ما را خبر مي کند. عصر زنگ زد و مبلغ پنجاه هزار تومان ناقابل هم گرفت و ماشين را تحويل داد. صبح روز بعد قرار بود بروم اکباتان براي کارگاه "برنامه ريزي درسي براي بچه هاي يک دبيرستان". آمدم و استارت زدم و آه از نهاد ماشين و من برآمد. ديگر وقت تعميرگاه نبود و با آژانسي به مبلغ خيلي گزاف خودم را رساندم کارگاه و بعد هم بلافاصله برگشتم که ماشين را رديف کنم. رفتم سراغ آقاي باطري ساز و او هم با باطري يدکي مرا ترک موتورش نشاند و آمد خانه و ماشين را راه انداخت و گفت ببرم تعميرگاه. نشان به آن نشان که نزديک دو هفته آواره باطري سازي هاي مختلف شدم. چرا که چراغهاي ماشين يکباره روشن مي شد و آنقدر مي ماند تا باطري خالي مي شد و ماشين راه نمي افتاد. انواع نسخه ها برايش پيچيدند اما افاقه نکرد تا يک باطري ساز متخصص بعد از کلي تستهاي مختلف به اين نتيجه رسيد که از اتصالي دزدگير است و دزدگير را قطع کرد و ماشين را تحويل ما داد.

همان شب براي ديدن پدر و مادرم که از ولايت آمده بودند به منزل خواهرم رفتم. ساعت نزديک به 9 و نيم شب بود که ماشين را پارک کرديم و رفتيم. نزديک ساعت 11 شب که برگشتيم کليد را توي قفل ماشين انداختم و چرخاندم که با تعجب ديدم ماشين قفل شد در صورتي که مي بايست باز مي شد. تعجب کردم و فکر کردم که در را قفل نکرده ام در حالي که مطمئن بودم در را قفل کرده بودم. نشستم توي ماشين و در را بستم و متوجه شدم که از سمت بالاي در سوز سردي وارد ماشين مي شود. بعد نگاهم افتاد به کنسول ماشين که ديدم درب و داغان شده و تکه پاره‌هايش ريخته کف ماشين. تازه فهميدم چه شده و آقا دزده چه شاهکاري زده. درب ماشين را خم کرده بود و ضبط را برده بود. هيچ چيز ديگري را هم دست نزده بود. اصلا به مخيله ام هم خطور نکرد که دنبال کلانتري و پليس و اين ها بروم. اما مدتي بعد که يکي از آشناهاي مرتبط با اين داستانها مطلع شد گفت که حتما شکايت کنيم و اين حرفها. قبلا هم که ضبط ديگري از ماشين قديمي را برده بودند هم شکايتي نکرديم. اما اين بار رفتيم و شکايت کرديم و فردايش هم دوباره رفتيم دنبال ثبت و ضبط شکايت در کلانتري و اين داستانها. اين ضبط و شکايت و قصه اش هم به فراموشي سپرده شد و ما هم آن ماشين (ليلاند) را فروختيم و کلا پرونده از سوي ما مختومه اعلام شد. تا حالا که اين تلفن دوباره پرونده را باز کرد و داغ دل ما تازه شد.

بعد از تلفن کمي نفس کشيدم و با اشاره به اطرافيان فهماندم که قدري فرصت بدهند تا بتوانم اين زهره ترک شدن قبل از اين خبر را هضم کنم. در همان دم هم تصميم آني ام را اعلام کردم: "من پايم را به کلانتري و آگاهي نمي گذارم. ضبط هم پيشکششان". نزديک دو هفته اي گذشت و هر وقت مشخصات جناب سرگرد و آدرس را مي ديدم (هنوز دو دل بودم و نمي توانستم آدرس را دور بياندازم) با خودم کلنجار مي رفتم که اين ضبط دردي از درهاي من دوا نمي کند و با خودم اين ضرب المثل را مي گفتم که "صد من گوشت شکار به يک بوي تازي نمي ارزه".

دو هفته اي گذشت و دوباره يک روز وسط يک جلسه تلفن ناشناسي زنگ زد و مجددا اعلام کرد "الو، سرگرد مشفق هستم از اداره آگاهي". آقا ما مي خواهيم اين پرونده ها را ببنديم. شما چرا نمي آييد تکليف ما را روشن کنيد و اين اموال مسروقه تان را بگيريد. همين شد که دوباره شک و ترديد به سراغ ما آمد و اين حکايت ملانصرالدين در نظرمان ظاهر گشت که "ملا روزي يک دينار گم کرد. در بازار جار مي زد که هر که يک دينارم را برايم پيدا کند، دو دينار به او خواهم داد. او را گفتند اين چه معامله پر ضرري است نادان؟ گفت لذت گم کرده را پيدا کردن به مراتب بيشتر از اين يک دينار اضافه اي است که من مي پردازم".

الخلاصه، ما هم وسط اين همه گرفتاري عزممان را جزم کرديم که لذت مسروقه يافتن را مزه مزه کنيم. اول به سراغ موبايل رفتم و از روي نقشه جاي کلانتري (آگاهي مرکزي است ولي من همه اش مي گفتم کلانتري شاپور و هر کسي مي شنيد تصحيح مي کرد: آگاهي شاپور) را پيدا کردم و شال کلاه کردم و راهي آگاهي شاپور شدم. نزديک به انتهاي خيابان وحدت اسلامي فعلي (شاهپور) قديم پيدايش کردم و رفتم داخل. قرار بود بروم اداره 20 که بعد فهميدم اداره تخصصي اموال مسروقه خودرو است. آنجا هر اداره تخصصي يک چيز بود: مثل سرقت منزل، سرقت عنف (نفهميدم منظورش چيست)، سرقت مسلحانه و .... با کلي دنگ و فنگ و بگير و ببند رفتم اداره 20 را پيدا کردم و نشستم روبروي جناب سرگرد. آقاي جواني با لباس شخصي و بسيار خوش برخورد و مودب. گفت که يک باند پيدا شده و به سرقت از همان محله اي که ضبط شما هم سرقت شده اعتراف کرده و حالا داريم اموال را عودت مي دهيم. چند فرم پر کرد و چند امضاء و اثر انگشت. بعد هم گفت اين نامه ها را ببريد دادسراي سه راه آذري و دستور قاضي را بگيريد و بياوريد. بعد هم راهنمايي کرد که تا آنجا هفت هشت ايستگاه است و 5 دقيقه کار دارد که دستور قاضي را بگيريد.

نامه را گرفتم و ديدم اسم آقا دزده را هم در نامه قيد کرده اند. چون آن روز براي جلسه مهمي از دانشگاه احضار شده بودم برگشتم دانشگاه و فردا صبح علي الطلوع راهي سه راه آذري شدم. واقعا هم تهران هر تکه اش براي خودش شهري است. تا کارت و گذرت به جايي نيافتد که مجبور باشي بروي نمي تواني تصور کني که چطور جايي است و چه خصوصياتي دارد و اين شهر درندشت چه هياهويي دارد. هر طور بود خودم را رساندم دادسرا و چشمتان روز بد نبيند. غلغله آدمهاي جور وا جور.

در کلانتري و دادسرا و .... هم وقتي وارد مي شوي اولين چيزي که مي گيرند موبايل آدم است. يعني ارتباطاتت با دنيا را کلا قطع مي کنند. هي سر چرخاندم که از کسي بپرسم که چه بايد بکنم. ديدم يک اتاق باز است و آقاي بيش از حد درشت اندامي پشت ميز لختي نشسته است. رفتم و تا مرا ديد دست دراز کرد که نامه هايم را بگيرد. آمدم توضيح بدهم که گفت بايد تمبر باطل کني و اين را امضاء کني و ببري معاونت ارجاع (فکرش را بکنيد يک معاونت دارند فقط براي ارجاع دادن. مثل پزشک عمومي که ميگويد پيش کدام متخصص برو). معاونت ارجاع عبارت بود از يک دري که با گاردهاي آهني آکاردئوني که جلوي آپارتمانها مي زنند محصور شده بود و گارد هم بسته بود. اما در اين معاونت خيلي محصور، يک آقاي خيلي خوش برخوردي با کت و شلوار و موهاي روغن زده بود که نامه را مي گرفت و مي برد و ارجاعش را مي گرفت و مي آورد. در فاصله اي که نامه حاضر شود نمايشگاه کتابي بود که بيش از 80 درصد کتابهاي جزائي و حقوقي و مرتبط با جرم و جنايت مي فروخت. در اين گونه مکانها وقتي آدمها منتظرند معمولا وضعيتشان را براي ديگران تشريح مي کنند. خانمي بود که ساعت هشت و نيم صبح رفته بود نان بگيرد و خفت گيرها کيفش را زده بودند. جالب بود مي گفت که دزدها حمله کرده و بند کيف را کشيده و کنده و برده بودند و فکر کرده بودند که کيف هم هست. وقتي ديده بودند بند آمده ولي کيف نيامده دوباره برگشته بودند و کيف را گرفته و خانم را هم انداخته بودند روي زمين و رفته بودند. اين خانم شاکي بود و مي گفت بايد براي مسئولين و مامورين دوره هاي آموزشي بگذارند که وقتي آدم صدمه ديده اي مثل ما که هراسان است و پر استرس، مراجعه مي کند چطور با او برخورد کنند. مثلا خود من رفتم پيش قاضي و با همه تاملات روحي ام برايش توضيح دادم که ستمي در حق من رفته. ايشان هم خيلي خونسرد برگشتند و گفتند که "من نمي دانم چرا اخيرا فقط کيف خانمهاي بد حجاب را دزدها مي زنند".

خانم ديگري هم مي گفت که توي ماشين نشسته بودم و آقا دزده در را باز کرد و مي خواست کيف را بردارد. من هم کيف را گرفته بودم و خلاصه جناب دزد مجبور شد بنشيند توي ماشين و با خيال راحت چاقويش را در بياورد و رو به من بگيرد و بعد کيف را بقاپد و الفرار. حالا که پيدا شده، يک روز در کلانتري مرا برده اند براي شناسايي که از بين 5 متهمي که رديف کرده اند آن را شناسايي کنم. رو در رو و بي هيچ شيله و پيله اي. بعد که من اعتراض کردم اين دزد هم مرا شناسايي کرده و ممکن است بعدا براي من دردسر درست کند، آقاي پليس خيلي خونسرد مي گفت که اينها آنقدر در زندان مي مانند که يادشان مي رود.

در همين حين هم که نشسته بوديم چند سري متهمين را با لباسهاي راه راه زندان و دستبند به دست و پا مي آوردند. سه نفر از آنها را با هم دستبند زده بودند به طوري که به سختي مي توانستند راه بروند. از يک طرف آدم دلش براي بدبختيشان و سر و وضعشان مي سوخت که چرا بايد اينگونه باشند و در اين شرايط. از طرف ديگر، خانمي که آنجا نشسته بود اشاره کرد که دلتان براي اينها نسوزد. اينها همانهايي هستند که در روز روشن در خانه ها را مي شکنند يا به شما حمله مي کنند و به هيچ کس و هيچ چيز رحم نمي کنند. يک پيرمرد زنداني هم آورده بودند که هم دستبند داشت و هم پابند. اما به زور حال راه رفتن داشت از شدت کهولت. طوري که اگر بازهم بود بعيد مي نمود بتواند فرار کند. اما آقايي آنجا بود که مي گفت همين بوده که جيب او را زده و بيچاره اش کرده. دو دختر بچه دوازده سيزده ساله و يک پسر بچه شش هفت ساله هم همراه خانم و آقايي بودند که بيچاره ها مثل باران بهاري گريه مي کردند و مثل اينکه پدرشان متهم بود و الان داشتند محاکمه اش مي کردند. ظاهرا خاصيت اين مکانها اين است که عطش پرسش را در آدم پديد مي آورد. دلت مي خواهد از احوال و رازهاي همه متهمين يا شاکيان سر در بياوري. مثل تشنه اي هستي که اينجا کلي آب روان از جنس تجربه و حکايت و راز و چيزهاي ناشنيده سرازير است.

نشان به آن نشان که 5 دقيقه دستور قاضي ما يک صبح تا ظهر کامل شد و چند بار مجبور شدم سه طبقه را بروم بالا و بيايم پائين. بالاخره، در اتاقي يک آقاي جواني برگه اي را نوشت و امضاء و اثر انگشت گرفت و دست ما داد که بعدا فهميديم ايشان همان آقاي قاضي دادسراي 3 بوده است که دستور رد اموال ما را صادر کرده.

دوباره برگشتم آگاهي شاپور. وارد اداره 20 که شدم آقايي را ديدم که پاچه شلوارش را تا زانو بالا زده بود و آستينهايش را هم تا بازو که تعجب کردم شان نزول ايشان چيست. همينطور هم نشسته بود و گاهي بلند مي شد دوري مي زد و بعد مي نشست. کلي هم لاستيک و رينگ و لوازم ديگر ماشين توي اتاق بود. در اين مرحله هم هم چند فرمي پر کردم و البته اثر انگشت زدم که من نمي دانم اين اثر انگشت ديگر چه صيغه اي است که تمام دست و لباس آدم را جوهري مي کند. در همين حين، سربازي آمد پيش جناب سرگرد و گفت لطفا سيگار بدهيد. سرگرد هم گفت الان، توي ماه رمضان و سيگار. سرباز گفت خودتان قول داديد که اگر اينجا را نظافت کند يک سيگار به او مي دهيد. سرگرد تازه يادش آمد و گفت خيلي خوب ببرش يک جاي پرت و يک نخ سيگار داد به سرباز. متوجه شدم که اين بنده خدا متهم بوده و آورده اندش اينجا که نظافت کند و مزدش هم يک نخ سيگار است.

بعد از اتمام کاغذبازيها، سرگرد به سربازي که آنجا بود دستور داد که يک ضبط بدهيد به آقا. سرباز هم از کارتن بزرگ و پر از ضبطي که آنجا بود يک ضبط آکبند در آورد و تحويل من داد و رسيد گرفت. گفتم که اين ضبط من نيست که. جناب سرگرد گفت، اينها را آقا دزده خريده. در قبال اشياي مسروقه اي که اعتراف کرده و حکم برايش بريده اند. ضبط مردم را که فروخته اند و پيدا نمي شود. اينجا قاضي دستور مي دهد که به تعداد ضبطهاي دزدي شده ضبط نو به حساب آقا دزده خريداري شده و تحويل ملت شود.

ضبط در زير بغل و خوشحال از يافتن يک گم گشته‌ي مسروقه از در کلانتري (ببخشيد آگاهي شاپور) بيرو مي آمد که هم ولايتي قديمي را ديدم. سلام و عليک کرديم و گفتم شما کجا و اينجا کجا؟ گفت که تماس گرفته اند اموالم پيدا شده و آمده ام دنبالش. بعد گفت حالا که بعد از اين همه سال همديگر را ديده ايم، اگر دوست داري صبر کن تا من اموالم را بگيرم و با هم برويم. پوزخندي زدم. گفت چيه مگه؟ گفتم تازه اول راهي و به اين سادگي نيست که بروي و بگويي اموالم را بدهيد تا بروم. حالا بايد بروي بدو بدو کني. خدا صبرت دهد.

نه هر توتی

توت‌های درشت و آبدار را که می دیدم انگار از خود بیخود شده باشم، بلافاصله می رفتم طرفشان. آنها را یکی یکی و با احتیاط می کندم و در دهانم می گذاشتم. خوب که سیر می شدم به کسانی که زیر درخت توت ایستاده و چهار گوشه مفرش (چادر مانندی برای تکاندن توت) را در دست داشتند اشاره می کردم که بکشند زیر شاخه‌ای که زیر پایم بود و با یک ضربه توتهای رسیده را می تکاندم توی مفرش. وقتی خیلی رسیده بودند می بایست با احتیاط بیشتری ضربه می زدی که توتها له نشوند. ملت شهری برای این توتهای توی مفرش سر و دست می‌شکاندند. از کرمانشاه، همدان، سنندج، ملایر، تهران و... بلند می شدند و کلی راه می آمدند که فقط بیایند و این مراسم توت تکاندن را از نزدیک ببینند و از توی مفرش توت خیلی تازه بخورند. من اما اگر سرم می رفت یک دانه توت از توی مفرش نمی خوردم. توت باید فقط از بالاترین شاخه های درخت چیده می شد و داغ داغ توی دهان گذاشته می شد. آنهم نه هر درختی. همان تک درخت توت سر چمن حاجی آقا که یک شاخه پیوندی اعلا داشت و معروف بود به "توت خرماییه".

ملتی که زیر درخت بودند چشم به پاهای ما می دوختند که کی و کدام شاخه را می خواهیم بتکانیم تا مفرش را خوب در اطراف آن جفت و جور کنند که توتها بیرون نریزد. توت را که می تکاندیم و مفرش پر می شد، باید خالی اش می کردیم که له و لورده نشود و از حالت توت بودن خارج نشود. بعد دوباره چهار گوشه مفرش را می کشیدند و می آمدند زیر پای تو. تو هم مثل خدای آن لحظه، با نگاهی از بالا به پائین دستورات لازم را برای میزان کردن مفرش در زیر توت می دادی. گاهی آنقدر توتها رسیده و پر شیره بودند که می بایست مفرش را در وسط کار بشوری تا شیره که سنگینی می کرد توی مفرش نماند. مامان فاطمه معتقد بود که ته مفرش نباید به خاک بخورد و حتما باید جایی معلق بین زمین و زمان نگهش داری که توتها مزه خاک نگیرند. وقتی توت تکانده و آماده می شد، حاج آقا آن را توی دیسی می ریخت و جلوی مسافران می گذاشت. آنها هم با ولع می خورند و کیف می کردند. بعدش هم هر کدام یکی دو لیوان دوغ سر می کشیدند که گرمی توت را با سردی دوغ جبران کنند. وقت پول دادن اما داستانی داشتیم. حاج آقا قیمتی می گفت که برق از کله ملت مسافر می پرید. بعضی چانه می زدند و بعضی عینا همان مبلغ را پرداخت می کردند. بعضی که خیلی لارج بودند یک اسکناس هم توی جیب ما می سراندند. مثل آن دو خانواده سنندجی که با پژوهی آخوندی سبزِ کاهویی و گالانت قهوه ای آمده بودند و یک اسکناس پنج تومانی انعام مرا مهمان کردند. تازه بعد از رفتنشان هم تا یکی دو ساعت عطر مدهوش کننده چند زن و دختر خیلی امروزیشان همچنان لا به لای درختها پیچیده بود و آمیخته با عطر توت تازه و صدای سارهای مزاحم و دشمن توتها، غوغایی به پا می کرد.

اما مصیبت اصلی توت تکاندن در صبحهایش بود. توت که موجود بسیار حساس و ظریفی است باید تازه به تازه به دست ملت می رسید و تا هورم گرما به تن ظریفش می نشست، ترش می شد و وا می رفت. برای همین بود که کله سحری آدم را بیدار می کردند که بروی باغ و توت بتکانی که قبل از 7 صبح جلوی بارفروشی شهر توت عرضه شود تا هم تازه باشد و هم به قیمت به فروش برسد. اشکالش هم این بود که برای عملیات توت تکانی باید 5 نفر حضور می داشتند. یک نفر –عمدتا مرد و اگر مردی پیدا نمی شد زنان و دخترانی مردنمایی بودند که از درخت هم بالا می رفتند – توت تکان و چهار نفر سر مفرش بگیر. حاج آقای خدابیامرز اما خلاقیتی به کار برده بود که این تعداد را به سه نفر تقلیل داده بود. آمده بود و دو طرف پارچه بزرگ و سنگین و کرباسی مفرش را دو چوب بلند زده بود که اگر دو نفر با زور متوسط بودند و می توانستند وزن آن را تحمل کنند، می شد توت را سه نفر تکاند و به بازار رساند.

توت که تکانده می شده و حاضر می شد آنها را در مجمع های بزرگ (حدود 20 تا 30 کیلویی) می ریختند  و رویش را برگهای پهن و سبز توت می گذاشتند و با پارچه می بستند و با وانت باری که می آمد و توتها را به شهر می رساند، راهی بازار می کردند.

اما حکایت توت تکانی به همین جا ختم نمی شد. طعم شیرین توت گاهی اوقات به تلخی حوادث آن عجین می شد و خاطرات تلخ و شیرین توامانی بر جای می گذاشت. یکی از این حوادث به سقوط آزاد خودم از روی درخت توت بر می گردد.

تقریبا 8 ساله و کلاس دوم بودم. رفته بودیم باغ عمویم که معروف بود به جلیندر. باغی آباد از بازمانده های یهودی های کوچ کرده به اسرائیل که نام صاحبش میرزا اسحاق کلیمی بود و عموهایم با چند نفر دیگر آن را به قیمت دویست و پنجاه هزار تومان خریده بودند. بعد از ناهار هوس کردم که بروم بالای درخت توتی که سر کولای (خانه باغی که با چوب و برگ می سازند) عمو اینها را سایه انداخته بود. از تنه خیلی قدیمی و زبر درخت با هر مصیبتی بود بالا رفتم و مشغول توت خوردن و حرص دادن دخترهای فامیل که نمی توانستند از درخت بالا بیایند. شاخه صاف و تختی رو به رویم بود که چند دانه توت آبدار در وسطهای آن چشمک می زد. ناگفته نماند که توت از آن میوه هایی است که نوبرانه اش اصلا خوب نیست چون همه چاقاله های توت (ما می گوییم قولی جنه) کنار هم هستند و جای رشد ندارند. اما وقتی جایشان بازتر می شود هم آبدارتر و هم شیرین تر می شوند. من هم به هوس آن توتهای خرمایی اعلا به سمت آنها رفتم. در آن سن و سال، نه تجربه و شناختی از شاخه های درختان داشتم و ترسی از شیطنت روی شاخه ها. در روی درختها، شاخه های افقی جزء خطرناکترین شاخه ها به شمار می آیند و ما به آنها می گوییم "شاخه های گربه رو" این شاخه ها را می شود رفت اما نمی شود برگشت. و من هم روی چنین شاخه ای جلو رفتم و نمی دانستم به استقبال چه خطری می روم.

توتها را چیدم و بعد از کلی مسخره بازی و حرص بچه ها را در آوردند آهنگ بازگشت کردم که چشمتان روز بد نبیند. هر چه می کردم که بازگردم نمی شد که نمی شد. با ترس و لرز شروع کردم که عقب گرد و بازگشت. نمی خواستم خودم را هم از تک و تا بیاندازم که می ترسم یا بلد نیستم برگردم. همینطور که داشتم عقبی می آمدم دیدم یک سرشاخه سبز و تازه روی شاخه اصلی هست. خوشحال شدم و دست دراز کردم که آن را به عنوان تکیه گاه بگیرم و خودم را عقب بکشم. همین که شاخه نازک و سبز را گرفتم و وزنم روی آن آمد، دیدم که بین زمین و آسمان معلقم. جیغی کشیدم و تا آمدم بدانم چه شدم، برقی از کله ام جهید و چشمانم سیاهی رفت. جیغ و داد مادر و زنها و دخترهای فامیل به هوا شد و من یک آن گرمی چیزی را روی صورت و گردنم حس کردم. همه دوره‌ام کرده بودند که یکباره کسی از زمین جدایم کرد. از لای پرده عرق و خون و گرد و خاک، موهای نیمه بلند و ریشهای مشکی اش را شناختم. محمدولی بود پسر همسایه عمو اینها. صدای مادرم می آمد که شیون کنان و دعاخوانان می گفت برسانیدش دکتر. این آخرین صدایی بود که من شنیدم.

دستم را که بالا آوردم یک چیز قلبمه روی لب و صورتم حس کردم. ظاهرا چند ساعتی بیهوش شده بودم و مرا رسانده بودند درمانگاه. وقتی که افتاده بودم صورتم روی سنگی که زیر درخت توت بود خورده بود و لب پائینم پاره شده و دندانم شکسته بود. همه دعاخوان بودند که جمجمه ام به سنگ نخورده. یادگاری این اتفاق همچنان روی لبم جا خوش کرده.

هفته بعد بود که بلندگوی آبادی، صبح علی الطلوع اعلام کرد: انا لله و انا الیه راجعون. پیکر پاک بسیجی دلاور، محمدولی محمدقلی تا ساعتی دیگر از جلوی مسجد جامع روستا تشیع خواهد شد. ناخودآگاه دستم رفت سمت لب پائینم و صورت یک هفته پیشش که مرا در آغوش کشیده بود که به بیمارستان برساند دوید توی چشمانم.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (5): یک جنتلمن انگلیسی واقعی

روز شنبه 7 آذر و آخرین روز کنفرانس سه روزه ما فرا می رسد. چون اینجا یکشنبه ها تعطیل است، کنفرانس طوری تنظیم شده که از پنجشنبه شروع و در شنبه یعنی یک روز قبل از تعطیلات به اتمام می رسد. برگزاری کنفرانس سه روزه هم جالب است و سالهاست ما از نعمت کنفرانسهای بیشتر از یک روز به علت مشکلات و کمبودهایمان محرومیم.

یک نکته در گزارشهای قبلی فراموش شده بود که گفتم اینجا اشاره کنم. ثبت نام در کنفرانسها و اتفاقات بین المللی معمولا چند قیمت دارد و بسته به اینکه چه زمانی ثبت نام کنید قیمت متفاوت می شود. به ثبت نامی که در اولین اعلام اتفاق می افتد "ارلی برد" می گویند که برای این کنفرانس مبلغ 250 دلار بود و می بایست با ویزا کارت یا مصدر کارت و ... پرداخت می شد و ثبت نام کامل به شمار می آمد. اگر دیرتر ثبت نام می کردید می بایست مبلغ 300 دلار پرداخت کنید که ما ایرانیها چون از نعمت کارتهای اعتباری بین المللی محرومیم – و این چقدر مشکلات عدیده ای در همه زمینه ها برایمان ایجاد می کند – رایانامه ارسال کردیم که ما نقدا در زمان برگزاری پرداخت می کنیم و همین شد که 50 دلار بی زبان را بیشتر از سایر شرکت کنندگان پرداخت کردیم.

سخنرانی های صبح روز سوم هم با ارائه سخنرانان کلیدی همراه بود. یکی از این سخنرانان پروفسور "کیم اچ. ولتمن" از شهر ماستریخت هلند بود که مطلبش را با عنوان "کتابخانه های دیجیتالی و موتورهای کاوش: گزارش پیشرفت" ارائه کرد. پروفسور در مهمانسرای ما اقامت داشت و از همان نصف شب اول که دیدیمش انگار مهرش به دلمان افتاد و دل دکتر قاضی زاده را بدجور برد و تقریبا شد رفیق و دوست این چند وقته ما. یک جنتلمن انگلیسی که قیافه و رفتارش آدم را یاد مصدر بین می انداخت اما صاحب دریایی علم و دانش جالب و قابل استفاده. بیش از 5 زبان می دانست و به گفته خودش چند سالی روی "ابن هیثم" کار کرده بود و فلسفه علم خوانده بود و تمرکزش بر روی مطالعات فرهنگی بود و نشانه های اسلام، یهودی، مسیحی، بودایی و هندو را بررسی می کرد و بعضی وقتها هم که لازم بود بخشهایی از قرآن را با همان لهجه انگلیسی می خواند. دو کتاب خیلی معروف داشت به نامهای "الفبای زندگی" (این کتاب در دو جلد بود که هر کدام هزار صفحه می شدند و 14 سال طول کشیده بود تا آنها را بنویسد) و کتاب دیگر هم "9 تا 11" نام داشت. انگلیسی را بسیار روان و قابل فهم صحبت می کرد و هر چیزی را سوال می کردی به دقت و با جزئیات و با ذهنی منسجم و منظم توضیح می داد. شصت و شش ساله بود و دقیق و وقت شناس. همیشه، صبح مرتب و منظم سر میز صبحانه حاضر می شد و صبحانه هر چه بود می خورد (بدون اینکه از تندی یا شوری یا چیز دیگری گلایه کند) و بعد هم بیش از 5 فنجان چای می خورد. می گفت که من در روزهای معمولی در خانه ام قهوه "لاوازا" مصرف می کنم ولی در روزهای خاص قهوه "ایلی" می خوردم. یک زیردستی جالب داشت که شبیه بوردهای کامپیوتر بود و به همه نشان می داد که در کنفرانسی در بانکوک آن را به او داده اند که با چند برگ کاغذ، یک خودکار و کتابچه برنامه کنفرانس می گرفت و راهی محل کنفرانس می شد. در یک گوشه می نشست و به دقت گوش می کرد و یادداشت بر می داشت. برنامه ریزی می کرد که در کدام سخنرانیها شرکت کند و از وقتش به بهترین نحو استفاده می کرد. تکنیک صحبتش هم اینگونه بود که اول نکته ای طنزآلود می گفت و سوالی در مورد کار شما می پرسید و بعد شروع می کرد به صبحت که می دیدی چه اطلاعات عجیب و غریب و کاملی دارد. اتفاقا وقتی می خواستیم از مرکز اسناد ملی هند بازدید کنیم، همراه ما آمد و هر که سوال می کرد اهل کجا هستید، او به طنز می گفت "ایرانیها مرا بچه دزدی کرده اند" که باعث خنده همه می شد. در مورد بزرگان کتابداری دنیا از جمله دیویی و پانیتسی و رانگاناتان و .... اطلاعات کاملی داشت و می توانست نقش هر کدام را به درستی تعریف کند.

صبح برنامه ریزی کرده بودم که در سخنرانی ایشان باشم. با اینکه شب قبلش نخوابیده بودم اما صبح سریع خودم را رساندم. دیدم کلا لباس زیبای دیگری پوشیده و یک میکروفون و هدفون گزارش گری هم زده و یک چون (مثل انتن رادیو) برای سخنرانی در دست دارد. هنگام سخنرانی طوری تنظیم کرده بود با یکی از افراد آنجا که وقتی یک بشکن می زد اسلاید رد می شد. با اینکه 66 سال داشت اما یک سخنرانی فوق العاده را در مورد کتابخانه دیجیتالی و ارتباط آن با نمادهای هندی و ایرانی و شرقی ارائه کرد که همه به وجد آمده بودند. یکی از بهترین سخنرانیهای کنفرانس به شمار می آمد.

اتفاقا، یک شب صبحت به کتابخانه ها کشیده شد و او با همان نزاکت انگلیسی گفت که صبر کنید تا من بروم و بیایم. رفت و با کیف جیبی برگشت و دیدیم یک دسته کارت دستش است که گفت اینها کارتهای کتابخانه من است. واقعا به قول خارجیها واندر فول بود. نزدیک به هشتاد کارت کتابخانه در سراسر دنیا را داشت. از اکسفورد و واتیکان بگیرید تا ملک فهد و چین چانگ چیان و .... یعنی در سراسر عمرش به کتابخانه های جاهای مختلف سر زده و مدتها در آنجا به پژوهش پرداخته بود که آدم را یاد علمای اسلام و کتابخانه گردی می انداخت. خیلی اشتیاق داشت که به ایران بیاید و یکبار خواسته بود بیاید که بورسیه اش کامل نبود و هزینه ها را تامین نمی کردند و نشده بود. از پیشنهاد ترجمه کتابش به فارسی خیلی استقبال کرده و ما هم واقعا فکر کردیم که چقدر عالی می شود که ایشان به ایران بیاید و بشود از دانش او در زمینه کتابداری و سایر زمینه ها استفاده کرد. ایشان بعد از هند به سنگاپور می رفت و از آنجا هم راهی توکیو بود تا چند سخنرانی در جاهای مختلف آنجا داشته باشد. در کل طول سفر ما ندیدیم که عکسی بگیرد و موبایل و چیزی هم همراه نداشت. اما وقتی رفتیم به مرکز اسناد ملی هند، یکباره وسط راهرو یک کف پوش دید که ایستاد و از راهنما پرسید که می تواند از آن عکس بگیرد؟ بعد با کمال تعجب دیدیم که دوربین کوچکی از جیبش در اورد و یک عکس از آن کاشی گرفت و اصلا گرفتن عکس از خودش یا جاهایی که می دید برایش اهمیت نداشت اما برای کار علمیش به این کاشی و طراحی آن نیاز داشت که عکس گرفت.

یکی دیگر از سخنرانی های صبح روز سوم، گزارش آقای "جین چارلز لامیره" از فرانسه بود. ایشان قد و قواره ای درشت داشتند و بچه ها به طنز ایشان را هرکول صدا می کردند. زمان کالچرال ایونینگ آمد و روی دستش را با حنا طراحی کرد. ایشان گزارشی از برنامه ریزی برای کنفرانس سال آینده کولنت در شهر استراسبورگ فرانسه ارائه کردند و همه را دعوت کردند که در این برنامه که سال آینده در دسامبر برگزار می شود، مشارکت نمایند.

یکی از اتفاقات جانبی و جالب کنفرانسهای بین المللی برگزاری مراسمی با عنوان "کالچرال ایونینگ" یا شب فرهنگی است که معمولا مراسمی مبتنی بر سنتها و رسوم فرهنگی کشور میزبان یا کشورهای مشارکت کننده است. در این کنفرانس هم در عصر روز اول چنین مراسمی برگزار شد. قبل از کنفرانس چند نفر را آورده بودند که با حنا طرح هایی را روی دست خانمها و آقایان می کشیدند و چیزی مثل تتو اما با حنا می شد که خیلی طرح های قشنگی بود و با استقبال روبرو شد. هر چند در طول مراسم همه خانمها دستهاشان را طوری بالا گرفته بودند که انگار می خواهند بروند اتاق عمل و جراحی بزرگی روی بیمار انجام دهند و الان دستهاشان را ضدعفونی کرده اند. در مراسم هم، یک رقص سنتی هندی و چند نمایش آئینی هندی که با شمشیر و زرده توسط دو جوان انجام می شد برگزار شد. همچنین از حضار خواستند که هر کس هنری دارد بیاید و انجام دهد. جالب بود که هندی ها خیلی استقبال کردند و اغلب آمدند و موسیقی هندی خواندند و اشاره می کردند که علاوه بر کتابدار بودن، هنرمند هم هستند. من هم به نمایندگی از تیم ایرانی رفتم و شعر "خانه دوست کجاست؟" سهراب سپهری را به زبان پارسی خواندم که چند نفری آمدند و گفتند جالب بوده هر چند نتوانسته اند مفهوم را بفهمند اما موسیقی کلام زیبا و جذاب بوده برایشان.

روز بعد از اختتامیه یعنی یکشنبه 8 آذر 94 را برنامه ریزی کرده بودند که به تاج محل برویم و از آنجا بازدید کنیم. نمی شود هند رفت و جایی به معروفیت تاج محل را ندید. این بنا یکی از عجایب هفتگانه نام گرفته و ثبت جهانی یونسکو هم هست. برای ما ایرانی ها هم البته خیلی نوستالژیک است چرا که انگیزه ایجاد آن به خاطر یک شاهزاده بانوی ایرانی بوده و سبک معماری هم به سبک چهارباغ اصفهان و باغهای ایرانی است. قرار بود ساعت 7 صبح از دهلی راه بیافتیم که تقریبا ساعت 8 و نیم راه افتادیم و به رهسپار منطقه آگرا شدیم. تا آنجا نزدیک به سه ساعت و نیم راه بود و نزدیک ساعت دوازده ظهر رسیدیم. در طول راه، فرصت خیلی خوبی بود که همه با هم حرف بزنند و بیشتر با آداب و رسوم و نظرات دیگران آشنا شوند. من در کنار "پار سوندلینگ"، جوانک سوئدی که دانشجوی دکتری بود نشسته بودم. گفت که برای اولین بار در زندگیش میمون دیده و قبلا فقط در فیلمها دیده بوده. همچنین، هیجان زایدالوصفی در مورد مناطق و ساختمانهای دیدنی هند داشت و می گفت چنین چیزهایی خیلی عجیب است و من تا حالا در زندگیم ندیده ام (البته هیجان اروپایی که با همان کلمه واندرفون و... بیان می شود و مثل ما شرقی ها احساسات قلمبه شده و افراطی نشان نمی دهند). گفتم در کشور ما از این چیزها زیاد است و واقعا هم آنقدر که آنها با این مراکز حال می کنند ما ایرانی ها برایمان عجیب نیست چرا که خیلی وقتها بهتر از آنها را در اصفهان و شیراز و کاشان و یزد و تهران خودمان دیده ایم. همچنین، خانمی به اسم "انیشکا..." از کشور لهستان هم بود که در مورد ایران و اینکه اگر بخواهد بیاید باید روسری سر کند یا نه می پرسید. او اقتصاددان بود و جالب بود که با دو دوست دیگرش (که زن و شوهر بودند) از یک موسسه اقتصادی آمده بودند. وقتی پرسیدم چه ربطی به این کنفرانس دارند گفت که موسسه شان دارد روی موضوعات علم سنجی و تاثیر همکاری علمی بر رشد اقتصادی طرح هایی را دنبال می کند و به همین خاطر در این کنفرانس شرکت کرده است. این نکته هم خیلی جالب بود. چرا که یک جوان خیلی خوشتیپ انگلیسی دیگر به نام "مارتین مِیِر" (به طنز به او شهردار می گفتیم) هم آمده بود که از یک موسسه تجاری آمده بود  و اصلا کتابدار نبود اما از مسائل علم سنجی در زمینه بیزینس استفاده می کردند.

هندی های مهمان نواز –در عین اینکه راحتی انگلیسی را در تعارف و اینجور چیزها داشتند – تمام تلاششان را می کردند که به ما خوش بگذرد. به همین خاطر در اتوبوس شروع کردند به آواز هندی خواندن و هر کسی قطعه ای را اجرا می کرد که جالب بود. همچنین، آقای جین از توی موبایلش جوک در می آورد و می خواند تا هر طور هست به مهمانان بد نگذرد. حمید خان ما هم کمی از عمو زنجیرباف را اجرا کرد که به دلیل آهنگین و ریتمیک بودن خیلی مورد توجه قرار گرفت و همه هم بدون هیچ خجالت یا رودر بایستی شروع کردند به دست زدن.

خود تاج محل، بنای بزرگ و وسیع و جالبی است و ازدحام جمعیت و شلوغی در آنجا آدم را یاد امامزاده های قدیم ایران می اندازد. با اینکه یک منطقه توریستی جهانی است و معروفیت زیادی دارد، اما اصلا از نظر امکانات رفاهی و جانبی به چنین جایی شباهت ندارد. خانه های نزدیک محل تاج محل مخروبه به معنای واقعی کلمه هستند و واقعا آدم تعجب می کند از بیخیالی و بی قیدی هندی ها که خیلی راحت این مناظر و مناطق را همانطور بدوی رها کرده و اصلا برای زیباسازی آن کاری نکرده اند.

ورودی تاج محل برای هندی ها بیست روپیه (حدود 1200 تومان) ولی برای خارجی ها (ما هم خارجی شدیم بالاخره) مبلغ 750 روپیه (حدود 45000 تومان) بود. با بلیط به شما یک جفت روکش کفش هم می دهند که در محل اصلی تاج محل باید روی کفشهایت بکشی که به آنجا صدمه ای وارد نشود. در کنار حوض و آب نمای بزرگ و در زیر طاقی ها و کنگره ها، جمعیت زیادی در حال بازدید و عکس گرفتن بود و راهنمایی هم برای ما توضیح می داد و یک عکاس هم اجیر شده بود که هر کسی را با تخفیف به مبلغ 40 روپیه (24000 تومان) بگیرد.

ساختمان و گنبد طبق معماری هندی از سنگ ساخته شده و مصالح آن از راهی دور آورده شده بود. نمادها کاملا اسلامی بود و آیه های قرآن در کنار درها و مقبره و ... به چشم می خورد و برای خارجی ها خیلی عجیب بود که ما می توانیم آنها را بخوانیم. چون سر ظهر بود اتفاقا اذان هم پخش شد و نشان می داد که آن منطقه مسلمان نشین است و وقتی پرسیدیم گفتند که بیش از 40 درصد مردم این منطقه مسلمان هستند و بقیه را ادیان دیگر تشکیل می دهند. البته اذان به همین یکبار ختم نشد و چند بار دیگر هم صدای اذان شنیدیم. من زیاده در مورد تاج محل نمی گویم چون با یک جستجوی ساده می شود عکس و نوشته های مفصلی در ارتباط با آن به دست آورد. در مورد عظمت و اهمیت تاج محل شکی نیست، ولی واقعا ما در ایران بناهای با عظمت تر و ارزشمندتری داریم که به مراتب جایگاه بهتری دارند اما متاسفانه نه تبلیغ خوبی داشته ایم و نه مدیریت مناسبی که آنها را معرفی کنیم و جهانگردان مشتاق را به دیدار آنها بیاوریم. اما هندی ها، با تبلیغات و معرفی بناهای خودشان، توانسته اند شهرت و جایگاه ویژه ای برای کشورشان ایجاد کنند.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (4): سگ‌های هند گربه‌ها را خورده‌اند

همانگونه که گفتم در هند انواع پرنده ها در یک همزیستی مسالمت آمیز در کنار هم به سر می برند. مثلا در یکجا ممکن است شما کلاغ، کبوتر، مرغ مینا و شاهین را در کنار هم ببینید.

در هند شما گربه ای نمی بینید (همین طور گنجشک) اما تا دلتان بخواهد سگها در بین مردم می لولند و با آنها زندگی می کنند (انگار سگ‌ها همه گربه‌ها را خورده اند). چیزی فراتر از گربه های ما. سگهای کثیف و لاغر مردنی، توی پیاده روها یا کنار خیابانها لم می دهند و مردم هم از سر آنها می گذرند و کاری به کارشان ندارند. برای ما که سگ را موجود تمیزی نمی پنداریم، رد شدن یا برخورد با آنها چندش آور است اما در خیلی از جاها می بیینید که مردم معمولی جایی دراز کشیده یا نشسته اند و سگها هم کنار و همپای آنها خوابیده اند.

طوطی که نمادی از هند است به حد وفور دیده می شود و در همه جا صدایش شنیده می شود. برای من، شنیدن  صدای طوطی، یادآور هوای ابری پائیز و پارکی با درختهای سر به فلک کشیده و صد البته تمیز است. شاید به خاطر این است که در دوران سربازی هر وقت دلم می گرفت به پارک نیاوران می رفتم و آنجا آنقدر به آسمان و درختان زل می زدم تا گروه طوطی ها را پیدا کنم و نا خودآگاه هیاهو و سر و صدایشان در پس ذهنم باقی مانده است. حتی در تاج محل هم می بینید که طوطی ها دیوار را سوراخ کرده و در آنجا لانه دارند.

حیوان دیگری که به وفور دیده می شود میمون است. میمونهای شیطان و پر ادا در خیلی از جاها دیده می شوند. جالب است که جوانی به اسم "پار" که از سوئد آمده و دانشجوی دکتری بود با هیجان خیلی زیاد می گفت که تا حالا در زندگیش میمون ندیده و فقط در فیلمها آنها را مشاهده کرده و از دیدن آنها به وجد می آمد (البته وجد و هیجان اروپای شمالی که با گفتن یک واندرفول و کلی صبحت در مورد آن هیجان زدگیشان را نشان می دهند).

جالب است که در هند با اینکه خیلی از حیوانها ممکن است برایشان مقدس باشند و آنها را حتی پرستش هم بکنند، برای کار هم از آنها استفاده می شود. ناگفته نماند که سیستم زندگی و حمل و نقل هند همچنان در نوعی از بدویت به سر می برد و در کنار همه ماشینهای مدل بالا و مدرن امروزی شما شاهد انواع حیوانات هستید. مثلا همچنان گاری را در خیابان می توانید ببینید که با گاو کشیده میشود یا در تاج محل علاوه بر ماشینهای مسافر کش رو باز مدرن و ریکشا و ریکشا موتوری و ... درشکه هایی می بینید که با شترهای غول پیکر کشیده می شوند یا با اسب. شترهایی که وقتی از نزدیک نگاهشان می کنید از هیبت آنها به وحشت می افتید. و صد البته نگهداری چنین حیواناتی و استفاده از آنها در محیط شهری، هوا را بدجوری عطرآگین و غیر قابل تحمل می کند چون سیستمی برای جمع آوری فضولات آنها وجود ندارد و نمی شود حیوان را هم ملزم کرد که سر ساعت به دستشویی برود و بعد از دستشویی هم با دئودورانت و مام خودش را کمی خوشبو کند.

سنجابها و مرغ مینا و شاهین هم از جانوران دیگری هستند که به وفور در هند دیده می شوند و ما در کشورمان آنها را به جز مرغ مینا نمی توانیم ببینیم. سنجابهای ریز و خوشگل در خیلی از جاها با سرعت و با سرو صدای مخصوص خودشان در حرکتند و در ابتدا ما فکر می کنیم از خاندان اصیل موشهای عظیم الجثه فاضلابها و جویهای تهران هستند اما وقتی به آنها نزدیک می شوید، جثه رنگین و دم به نظر نرم آنها فوق العاده زیبا می نماید.

اتفاقا در یکی از میان وعده ها، بعد از اینکه خلوت شد و همه به سالن رفتند، چند تایی سمبوسه (آنها هم سمبوسه می گویند) کوچک برداشتم و با یک ظرف آب رفتم و روی یک میز نشستم و منتظر دوستان شدم. یکباره دیدم بشقاب و ظرف آبم رفت روی هوا و یک شاهین غول پیکر به سرعت یکی از سمبوسه ها را قاپید و تا من بخواهم بفهمم چه شده و اصلا درست و حسابی آن را ببینم، پرواز کرد و رفت و نشست روی درخت نخلی که آنجا بود.

درختهای نخل هند هم جالب است. پوسته درختان به نوعی است که یک ساقه دراز و نقره ای می بینید که نمی دانم با آنها چه کرده اند و به نظر می رسد که پوسته های زمخت را کنده باشند و آنها را با داروی نظافت تمیز کرده باشند.

روز دوم کنفرانس، یعنی جمعه 6 آذر 94 هم با برنامه سخنرانی افتتاحیه صبح همراه بود. کنفرانس از ساعت نه و نیم آغاز به کار می کرد و بعد از نشست افتتاحیه صبح، یک پذیرایی بود و دوباره در سه سالن به صورت همزمان کار ادامه پیدا می کرد. مهمتر از مطالبی که در نشستهای کنفرانس ارائه می شد، گفتگوها، نظرات علمی، مذاکرات همکاری، برقراری ارتباطات دوستانه و صحبت در مورد کشورها و تواناییها و فرهنگها بود. در کنفرانس، حتی مقاله هایی بود که خیلی ارتباط چندانی هم به موضوع اصلی کنفرانس یعنی علم سنجی و خانواده اش نداشت. مثلا مقاله ای از کشور سریلانکا ارائه شده بود در مورد سونامی (که چند بار در سالهای اخیر در آنجا آمده) و تاثیر آن بر کتابخانه و مسائل مرتبط با ایمنی در برابر سونامی یا مقاله های دیگری از این دست. حتی در برخی موارد کارهای خیلی ضعیفی هم در بین ارائه ها وجود داشت. اما، برقراری چنین نشست و کنفرانسی علاوه بر معرفی کشور و نشان دادن توان علمی و اجرایی برگزار کنندگان، مقدار فراوانی هم آورده های اقتصادی و شناختی و تبلیغی به دنبال دارد.

نکته جالب در چنین کنفرانسهایی این است که دیگر شما را به عنوان یک فرد نمی شناسند و شما نماینده یک کشور هستید. و این نکته خیلی مهمی است که چه تصور و برداشتی را شما به عنوان یک آدم اما به عنوان نماینده ای غیررسمی و نانوشته بر دیگران بگذارید. بسیاری از افرادی که ملاقات کردم می گفتند که اولین بار است با یک ایرانی ملاقات می کنند و برایشان جالب بود و کلی سوال داشتند. چیز تاسف آور این بود که به غیر از کسانی مثل کرشمر، رائو، گرانت و افراد دیگری که قبلا ایرانیها را دیده و با آنها کار کرده بودند، تقریبا همه افراد دیگر تصوری بسیار منفی از ایران داشتند و اول از همه فکر می کردند که در ایران جنگ و خونریزی و کشت و کشتار در جریان است و دیگر اینکه کشور امنی برای رفتن نیست. با اینکه همگی خیلی در مورد آثار تاریخی و دیدنی ایران مشتاق بودند اما فکر می کردند که جای خطرناکی باشد. و دیگر اینکه خیلی ها ما را با عربها اشتباه می گرفتند. در این وقتها همیشه یاد نوشته منصور ضابطیان و جواب آن کره ای در کتاب "مارک دو پلو" می افتم. می گفت که از یک کره ای پرسیدم چرا شما ما را با عربها یکی می گیرید و او هم در جواب گفت همانطور که شما کره ایها، ژاپنی ها و چینی ها را یکی می پندارید. اینکه نماینده کشوری باشی که هیچ نمایندگی رسمی به تو نداده و در خیلی از وقتها متهم به چیزهایی بشوی که تو هم خیلی با آنها موافق نیستی مثل تروریست و چیزهای دیگر چندان خوب به نظر نمی رسد. مثلا یک نفر آمده بود و می گفت من یک سوال دارم که بعد فهمیدیم که منظورش غیر مستقیم گفتن چیزی بوده. می پرسید چطور می شود با استفاده از کتابداری از تروریست جلوگیری کرد؟

پوستر ما همچنان در جای خودش بود و با اینکه زمان رسمی ارائه پوستر همان روز اول بود اما در طول کنفرانس سری به آن می زدیم و بعضی ها که مشتاق بودند را از محتوای مقاله آگاه می کردیم. نکته متفاوت این بود که افراد با شنیدن نام "پایگاه استنادی جنان اسلام (ای اس سی)" بیشتر مشتاق بودند در مورد آن و کارکردها و دسترسی و ... بدانند و اصلا کار ما را از یاد می بردند. من هم مجبور بودم و البته اشتیاق داشتم که در مورد این پایگاه برایشان توضیح بدهم و برایشان جالب بود. تصور آنها هم این بود که مسول این پایگاه من هستم و خیلی ها می خواستند که بهشان دسترسی بدهم. اگر می دانستم که چنین برداشت و برخوردی می شود حتما بروشورهای معرفی پایگاه را با خودم می آوردم و به افراد علاقه مند می دادم و تبلیغ خوبی می شد. پایگاه استنادی باید حسابی سبیل بنده را چرب می کرد که به بهانه مقاله ما، کلی تبلیغ برایشان انجام گرفت.

در بین مقالات کنفرانس، هم مطالب عالی و دست اول و پر از ایده برای کار کردن بود و هم مقاله های خیلی ضعیف. بدی اینگونه کنفرانسها این است که نشستها به صورت همزمان برگزار می شود و نمی شود از همه مقالات استفاده کرد. ما طوری تنظیم می کردیم که اول از همه در ارائه ایرانیها باشیم و جالب است که دیگر به فرد کاری ندارند که مقاله را ارائه کرده و کلا می گویند مقاله یا مقالات ایرانیها. ضمن اینکه، موضوعات مهم و مقالات افراد مهم را رصد و دنبال می کردیم. خوشخبتانه نشستها به صورت انلاین از طریق اینترنت پخش شده و کلیپ سخنرانی ها هم در یوتیوب قابل دانلود است.

یکی از چیزهای مهمی که خیلی در مورد آن از ما سوال می شد، برگزاری کولنت در ایران بود. با اینکه افراد مهم و سرشناسی سالهاست مشتری این کنفرانس هستند و با آن ارتباط دارند، اما هیچ وقت امکان برگزاری آن در ایران فراهم نشده و خیلی افراد زیادی مشتاق هستند که این کنفرانس را در ایران ببینند. دائم هم سوال و آرزو می شد که روزی شاهد برگزاری کنفرانس در ایران باشیم. ما هم خیلی مشتاقیم و فکر می کنیم اتفاق مهم و بزرگی باشد اما بعید می دانم به این راحتی ها بشود در ایران چنین کنفرانسی را برگزار کرد. مسائل علمی و محتوایی به یک طرف، مسائل اجرایی و برگزاری و لجستیک هم به یک طرف، مسائل سیاسی و بین المللی و هماهنگی های خارجی کار بسیار دشواری در کشور به نظر می رسد و نیازمند ارتباطات خیلی قوی فردی و دولتی و حمایت همه جانبه مالی و اداری و بین المللی است. اما واقعا بهترین راه رساندن پیام کشور و نشان دادن ویژگی های فوق العاده آن و توانمندی ایرانیها، برگزاری چنین اتفاقات علمی در کشور است.

یکی از پر چالش ترین قسمتهای چنین سفرهایی، قسمت نه چندان دلچسب دستشویی است. اگر کتاب "شاهزاده بی تاج و تخت زیرزمین" از علی اصغر سیدآبادی را خوانده باشید، می بینید که مهمترین چالش و دغدغه بچه ها برای رفتن به آمریکا استفاده از دستشویی فرنگی است. حالا در اینجا استفاده از دستشویی فرنگی و مشکلات بهداشتی و ... آن به کنار، مهم این است که شیر آب وجود ندارد. واقعا هم سوالی است که نمی شد از کسی پرسید که بدون شیر آب اینها در دستشویی چه می کنند. البته یک سطل بزرگ آب و یک چیز پلاستیکی مثل پارچ آب در کنار دستشویی هست، اما اینکه چطور می شود از آن استفاده کرد و مکانیزم حضور و بهره برداری آن چگونه است، پرسش بی جوابی است که نمی شود مثلا رفت و از دبیر اجرایی یا رئیس کنفرانس پرسید. به همین خاطر، وقتی در میانه راه به سمت آگرا برای دیدن تاج محل اتوبوس ایستاد و به دستشویی رفتم و توالت ایرانی دیدم اولین کاری که ناخودآگاه انجام گرفت این بود که دوربینم را در آوردم و از آن عکس گرفتم، که دوستان کلی به آن خندیدند و خودش در حد کشفی بزرگ با ندای "اریکا اریکای" ارشمیدس بود. البته در هند هم مثل خیلی از کشورهای دیگر، دستشویی های سرپایی (روم به دیوار) وجود دارد که آدم می تواند صحنه های چندش آوری را شاهد باشد. مثلا در طول برگزاری کنفرانس یک روز گذرم به دستشویی افتاد (البته طوری می بایست زندگی کنی که گذارت نیافتد) و دیدم دو نفر از معروفین کنفرانس در حال قضای حاجت در این سلولها هستند و در عین حال دارند همین طور در مورد مدیریت دانش و سیستمهای مرتبط با آن بحث هم می کنند. ناگفته نماند که در هند، این مساله دستشویی معضلی بزرگ به شمار می آید. خیلی وقتها شما شاهد این هستید که کسی همانجا کنار خیابان با طیب خاطر به قضای حاجت مشغول می شود و ...

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (3): خبرنگار واحد مرکزی خبر، دهلی

خانم رهادوست که ایفلای سال 1992 (فکر می کنم و مطمئن نیستم) را در هند شرکت کرده بود، می گفت هند از آن سرزمینهایی است که حتما باید آن را دید. یعنی به هیچ گزارش و نوشته ای نمی شود آن را درک و لمس کرد و فقط باید دیده شود. اینکه آدمیانی چنین فلسفه ای برای زندگی داشته باشند که با هر تقدیری بسازند و خود را در چارچوب و قالبهای جاری و تجملات نیاندازند خیلی جالب است. فلسفه زندگی هندیان بر این اصل استوار است که ما چندین بار زندگی می کنیم و هر بار که می میریم و تجزیه می شویم بخشی از بدن ما در ماده دیگری حلول کرده و یا به عنوان انسان یا حیوان یا گیاهی دیگر، دوباره به چرخه زندگی بر خواهیم گشت و بر اساس تقدیر ممکن است خوشبخت، فقیر، پولدار، عالم یا هر گیاه یا حیوان موجود دیگری باشیم. بنابراین، وقتی می دانیم که فنایی در کار نیست و دوباره ما زندگی خواهیم کرد، پس این تقدیر ماست و باید آن را بپذیریم. و همین می شود که هندیها با حداقلها می سازند. در خیابانها، بسیاری از آدمها را می بینید که کفشی به پا ندارند و بچه ها با پاهای برهنه در حال بازی و از سر و کول هم بالا رفتن هستند. تیله بازی می کنند و اتفاقا آن را مثل تیله بازی دوران بچگی ما که چاله ای می کندیم و هر کس سعی می کرد تیله هایش را در آن چاله بیاندازد و برنده شود، بازی می کنند. جامعه هند، خیال خودش را راحت کرده و اصلا در قید و بند زندگی پر زرق و برق و دردسرهای آن نیست. مثلا، بچه هایی که در خیابان ولو هستند، اصلا به نظر نمی رسد تصوری از بازیهای کامپیوتری و ... داشته باشند. برای آنها، درست مثل زندگی صد سال پیش مردم در کشورهای دیگر، بازی یعنی بدو بدو و خاک بازی و هر گونه سرگرمی که فیزیکی باشد و دستگاهی نیاز نداشته باشد.

البته که هند کشوری با چندین چهره متفاوت است. یک چهره آن فقر مطلق و عقب ماندگی فزاینده است و چهره دیگر آن، علم و انرژی هسته ای و لانچینگ ماهواره های علمی و پیشرفتهای صنعتی است. دولت هند، خیال خودش را از خیلی جهات راحت کرده و کاری به کار مردم ندارد. ظاهرا نه چیزی می دهد و نه چیزی می خواهد و زندگی به صورت خودجوش در جریان است. دولت خودش را درگیر مسائل کلی کرده است و در بعضی جاها رسیدگی شدید و مراکز خرید فراتر از نمونه های اروپایی و دیگر جذابیتهای امروزین را ایجاد کرده و در بعضی مناطق، مطلقا سرویسی دیده نمی شود.

روز اول کنفرانس است. پنجشنبه به تاریخ 5 آذر 94. مثل همه کنفرانسهای جدی و علمی دنیا، قرار است نشستهای تخصصی برای ارائه مقالات و مباحثات علمی در سه سالن مجزا اتفاق بیافتد. جلسات افتتاحیه و اختتامیه در یک سالن اصلی به نام "راما کریشنا هال" برگزار می شود و هر روز در ابتدای صبح هم، سخنرانان کلیدی در این سالن صحبتهایشان را ارائه می کنند و بعد ملت بر اساس علاقه خود، موضوعی را بر می گزینند و در آن نشست در سالن مجزایی شرکت می کنند. دو سالن دیگر چنین نامهایی دارند "وی کی آر وی رائو" و "اِی ام خسرو". همه امور لجستیکی و تدارکاتی کنفرانس در فضای باز بیرون و بر روی چمنها اتفاق می افتد. از محوطه چمنزار جلوی ساختمان "مرکز توسعه اقتصادی هند" دو سالن مانند در آورده اند. در یکی از آنها میز پذیرش و غرفه های شرکتها و نمایشگاه است. در دیگری، میز و صندلی چیده اند و برای پذیرایی و ناهار و شام استفاده می شود.

برنامه کنفرانس از مدتها قبل معلوم و اعلام شده بود اما در روزهای آخر با چندین تغییر کوچک دوباره به نشانی ایمیل ما ارسال شد. نشستها از 9 صبح شروع می شد و بعد از نشستهای مقدماتی، جلسه های تخصصی برگزار می شد. در هر نشست هم یک رئیس جلسه و یک معاون رئیس وجود داشت که جلسه را مدیریت می کردند. موضوعات نشستها به این شرح بود:

  • مدیرت داده: مدیریت دسترسی آزاد و تاثیر آن
  • الگوهای ریاضی ارتباطات و همکاری
  • تجزیه و تحلیل داده ها و داده کاوی (هر روز یک یا دو نشست با این موضوع وجود داشت)
  • مولفه های ارزیابی علم سنجی، اطلاع سنجی و وب سنجی
  • همکاری های علم و فناوری از دیدگاه کمی و کیفی
  • تجزیه و تحلیل نوآوریهای علم و فناوری
  • ابزارهای پژوهش در کتابسنجی
  • توسعه خدمات اطلاعات و دانش و ...
  • تغییر کتابخانه و فنون مدیریت آن
  • اندازه گیری اطلاعات و دانش
  • اندازه گیری فناوری و نوآوری در کتابخانه ها و تاثیر آن
  • برنامه سواد اطلاعاتی

کنفرانسهای علمی بین المللی، کلکسیونی از فرهنگها و زبانها و صورتهای مختلف به شمار می آیند. در کولنت 2015 افرادی از همه قاره های دنیا حضور داشتند. از آمریکا، انگلستان، آلمان، نروژ، دانمارک، استونیا، روسیه، استرالیا، کره جنوبی، ژاپن، اندونزی، کشمیر و ... و بسیاری کشورهای دیگر و البته شهرهای خود هند مانند پونه، حیدرآباد، مومبایی، کلکته و... افرادی حضور داشتند. در جلسات، بخشی پرسش و پاسخ حتما وجود داشت و خیلی هم پرشور برگزار می شود و بعد از جلسه ها هم مذاکرات و بحثهایی با ارائه کنندگان و دیگران در جریان بود.

مقاله ما به صورت پوستر ارائه شد. مقاله ای بود با عنوان "تحلیل استنادی مقالات اعضای هیات علمی دانشگاه تهران در پایگاه استنادی علوم جهان اسلام (ISC) از سال 1385-1390" که با همکاری خانم مهستی دهقانی‌زاده و دکتر محمد حسن زاده تهیه شده بود.

همچنین 4 مقاله شفاهی دیگر که سه تا توسط آقای دکتر اصنافی و خانم پاکدامن و آقای دکتر قاضی زاده و همکاران تهیه شده بود و یکی که متعلق بود به خانم دکتر عصاره و همکاران که ایشان نتوانسته بودند شرکت کنند و آقای دکتر قاضی زاده به جای ایشان مقاله شان را ارائه کردند. چندین مقاله دیگر هم از ایرانیها بود که در مجموعه مقالات کنفرانس که در دو جلد چاپ شده و البته لوح فشرده آن را به ما داده بودند، منتشر شده بود.

برای شرکت در کنفرانس می بایست ثبت نام کنید و برای هر نفر مبلغ 300 دلار (1.050.000 تومان به نرخ دلار 3500 تومان) پرداخت کنید. این مبلغ برای شرکت در کنفرانس، کوله پشتی کنفرانس (که کیفیت خوبی هم داشت)، ناهار، مجموعه مقالات، تورهای بازدید، ضیافتهای شام و... بود. برای مهمانسرا (هاستل) هم شبی 20 دلار مطالبه می کردند که صبحانه و شام (برای قبل و بعد از کنفرانس) را هم پوشش می داد.

شرکت در کولنت هم مانند سایر کنفرانسهای دیگر منوط به این بود که چکیده مقاله را ارسال کرده و پذیرش می گرفتید. برای مقاله شفاهی باید چکیده سه صفحه ای و برای مقاله پوستری، چکیده یک صفحه ای ارسال کرده و همه مراحل پذیرش، اصلاحیه و تکمیل نهایی مقاله را انجام می دادید. کنفرانس کولنت و یازدهمین کنفرانس بین‌المللی وب‌سنجی، اطلاع‌سنجی و علم‌سنجی (دابلیو آی اس) امسال به صورت مشترک برگزار شد که البته چند سالی هست این دو به همین صورت برگزار می شوند. به جرات می توان گفت که این کنفرانس، مهمترین اتفاق در دنیای علم سنجی و علوم وابسته به شمار می آید و اعضای آن تقریبا بعد از سالها با همدیگر دوست شده اند و خیلی از افراد که می فهمیدند ما از ایران آمده ایم، سراغ دوستان دیگر را می گرفتند.

یکی از اتفاقات جالب این کنفرانس که بیشتر از ما ایرانیها، برای خارجیهای شرکت کننده و باز بیشتر از همه خارجیها برای هندی ها هیجان انگیز بود، تهیه گزارش خبری از کنفرانس و پخش آن از شبکه خبر صدا و سیمای ایران بود. یکی از دوستان کتابدار ما در شبکه خبر مشغول فعالیت است و امسال برای هفته کتاب خیلی دنبال این بود که پوششهایی در مورد کتابداری داشته باشد و اتفاقا از من هم دعوت کرد که در یک برنامه شبکه خبر به مناسبت هفته کتاب شرکت کنم که به دلیل سفر به مالزی موفق به شرکت نشدم. ولی آقای دکتر اصنافی و دکتر رضایی شریف آبادی در دو برنامه شرکت کردند. ایشان از طریق آقای دکتر اصنافی مطلع شده بودند که در کشور هند برای مشارکت در کنفرانس حضور خواهیم داشت و برای پوشش خبری آن هماهنگ کرده بودند.

روز اول کنفرانس که نشست افتتاحیه در سالن اصلی "راما کریشنا هال" به اتمام رسید، آقایی را با ظاهر ایرانی ها دیدیم که به طرف ما آمد و خودش را معرفی کرد. ایشان آقای مهرداد نجفی شعار، خبرنگار صدا و سیما در دهلی بودند. البته در طول برگزاری کنفرانس دیده بودیم که یک دوربین فیلمبرداری در حال فیلم گرفتن است ولی خیلی توجهی نکرده بودیم. (اتفاقا یک نکته جالب این بود که اصلا هیچ خبرنگار یا خبرگزاری یا فیلمبرداری برای پوشش خبری کنفرانس حضور نداشت و جلسات هم فقط به صورت وبی و زنده ارائه می شد و دوربین ثابت برای ضبط جلسات وجود نداشت). آن دوربین مربوط به صدا و سیمای خودمان بود که فیلم گرفته بود. آقای نجفی شعار اطلاعاتی در مورد کنفرانس، تعداد مقالات و مقالات ما ایرانی ها گرفتند و گفتند زمان ما برای گزارش محدود است و در حد 15 ثانیه باید صحبت کنیم. بنده و دکتر اصنافی صحبت کردیم و خواستند با دبیر اجرایی کنفرانس هم صحبت کنند که آقای "پی کی جین" را معرفی کردیم و با ایشان هم مصاحبه شد. این مصاحبه در بخش خبری ساعت 18 همان روز از شبکه خبر پخش شده و ظاهرا یکی دو بار هم بازپخش داشت. دنیای حاضر خیلی دنیای جالبی از نظر سرعت انتشار مطالب است. فیلم مصاحبه و گزارش خبری، به سرعت در بین شبکه های اجتماعی پخش شد و خیلی ها به ما اظهار لطف کردند. همان شب فیلم مصاحبه را برای آقای جین (دبیر کنفرانس) ارسال کردم. فردا صبح دیدم که خیلی خوشحال شده است و تشکر ویژه کرد. ضمن اینکه از من خواست که همین کلیپ را با ترجمه انگلیسی به ایشان بدهم و زیرنویس انگلیسی برای آن تهیه شود که باید ببینیم چطور می شود این کار را انجام داد. بعد هم دیدیم که کلی از افراد حاضر در کنفرانس بابت پخش مصاحبه از تلوزیون ایران تبریک می گویند و ما متعجب شدیم که اینها چطور خبردار شده اند.

بعد متوجه شدیم که همان روز و در نشست عمومی صبح، فیلم شبکه خبر را در سالن پخش کرده اند و برای خیلی از افراد جالب و هیجان انگیز بود و می آمدند و تبریک می گفتند. جالب بود که بر عکس همایشهای ما که کلی کلیپ پخش می کنیم اینجا اصلا خبری از تیزر و کلیپ نبود و این کلیپ ما خیلی برایشان هیجان انگیز و متفاوت بود. اتفاقا، چند نفری که از کشمیر آمده بودند و شیعه هم بودند آمدند و می خواستند بدانند چگونه می توانند برنامه ای در صدا و سیمای ما داشته باشند. از اینها جالب تر، تبریک آقای "گرانت لویسون" به ما بود. این پیرمرد انگلیسی، آدم را یاد فیلمهای کلاسیک انگلیسی و شخصیت آقای پوارو با آن همه کلاس و دیسیپلین می انداخت و خیلی خشک و بی احساس می نمود. ایشان آمدند و به تیم ایرانی تبریک گفتند که خیلی عجیب و اتفاقی مهم و متفاوت به شمار می آمد. حالا این وسط یاد یک چیز دیگر هم از ایشان افتادم. ایشان به خانمی که خواننده بودند و اجرای مراسم "شب فرهنگی" را به عهده داشتند چنین گفتند: "شما آینده روشنی پیش رو دارید البته در مقایسه با گذشته روشنتان".

آقای نجفی شعار هم آدم خیلی جالبی بودند و آشنایی با ایشان برای ما جالب بود. ایشان، یکسال بود که به هند آمده بودند و قبلا در عراق بودند. چیزهای جالبی در مورد هند گفتند که تحلیل قشنگی بود. گفتند که هند از نظر غذاهای خیابانی در دنیا بی نظیر است. همانجا کنار خیابان غذاهای خیلی خیلی ارزان تهیه و خورده می شود و خیلی تجملاتی نیاز ندارد. به گروهی از هندوها اشاره کردند که شامل دو دسته آسمان جامگان و سپیدجامگان می شدند که اعتقادات خاص داشتند. سپید جامگان که همیشه لباس سپید می پوشند و توری هم جلوی دهانشان می بندند که تنفسشان باعث آزار حیوانات نشود. مقامات بالای آسمان جامگان بدون هیچ لباسی و لخت مادرزاد بیرون می آیند و معتقدند که آسمان لباس آنها است. هندی ها، معتقدند بزرگترین دموکراسی جهان را دارند (واقعا هم به نظر می رسد راست می گویند). چرا که هر نوع دین و آئینی در این کشور وجود دارد و هر مرام سیاسی هم زندگی خودش را دارد و آزاد است. در هند مکانی هست به اسم "جنتر و منتر" که محل اعتراضات و اعتصابات و تظاهرات از یک نفر تا صدها نفر است. هر کسی هر حرف و اعتراضی داشته باشد می تواند برود آنجا و هر گونه می خواهد اعتراض کند و هیچ کس هم متعرض او نشود. هند، حدود پنجاه میلیون بی خانمان (هوم لس) دارد که در کنار خیابان به دنیا می آیند، همانجا رشد می کنند و همانجا هم می میرند. هیچ هم مشکلی با این قضیه ندارند که تا آخر عمرشان سقفی از خودشان ندارند. همچنین، توصیه های جالبی برای خرید و استفاده بهتر از هند داشتند. جاهای دیدنی و مراکز خرید را معرفی کردند و گفتند که صنعت پارچه و منسوجات هند خیلی جالب است و توصیه کردند که اگر دوست داریم لباس "سافاری" تهیه کنیم. لباس رسمی مردانه به دلیل گرمی هند که کت و شلوار خیلی قابل استفاده نیست، می تواند کارایی داشته باشد و قشنگ هم هست.

کمک بزرگ و مهم دیگری هم ایشان به ما کردند. بلیط برگشت آقای قاضی زاده برای جمعه عصر بود ولی ایشان دوست داشتند و ما هم دوست داشتیم که ایشان همراه ما باشد. به آقای نجفی شعار گفتیم و همانجا لطف کردند و با مسئول هواپیمایی ماهان در هند تلفنی صحبت کردند و قرار شد که بلیط را کنسل و بلیطی با پرواز ما برایشان بگیرند که خوشبختانه به سرعت و بدون هیچ مشکلی و حتی پرداخت جریمه کنسل بلیط کار راه افتاد.

در هند کسی نگران رعایت آداب اجتماعی نیست و از آب دهان انداختن در خیابان و فین کردن با صدای بلند هم ابایی ندارند و این اصوات گوشخراش در همه جا به گوش می رسد. اتفاقا در هنگام مصاحبه با آقای دکتر اصنافی، چنان صدای گوشخراش فین کردنی می آمد که مجبور شدیم مصاحبه را قطع کنیم و درها را ببندیم و منتظر شویم تا صدا از جریان بیافتد.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (2): پلیز هورن (لطفا بوق بزنید)

صبح چهارشنبه 4 آذر 94 می شود. بعد از آماده شدن به رستوران رفتم و دیدم که هنوز خبری از صبحانه نیست و یک تنور نانوایی آنجاست که دارند خمیرهایی را برایش آماده می کنند. از مسئول مهمانسرا در مورد اینترنت پرسیدم و گفت می توانم از کامپیوتر او استفاده کنم و از آنجا به چند نفری که مطمئن بودم همیشه  ایمیلشان را چک می کنند پیام دادم که خبر سلامتی ام را به خانواده بدهند. از در مهمانسرا بیرون رفتم که هوای پاک صبحگاهی استنشاق کنم اما چشمتان روز بد نبیند. همان گرده های سیمانی که گفتم در همه جای هوا پخش بود. با این حال طبیعت استثنایی جلوی رویم بود. درختی عجیب که نمونه اش را قبلا در بنگلادش دیده بودم و ریشه هایش روی هواست. چمنی سرسبز که به خاطر آب و هوای هندوستان چمنها حسابی سرحال هستند و یک درخت عجیب و غریبی که چیزهایی روی آن می لولیدند. خوب که دقت کردم دیدم سنجابهای خوشگل و ریزی هستند که به تعداد خیلی زیاد در حال بالا و پائین رفتن از درخت هستند. به نظر نرم و لطیف می آمدند با آن دم پهن و پر از پرزشان. در کنار اینها کلاغها و کبوترها هم بودند و سر و صدایشان عادی می نمود. اما دو پرنده دیگر دیدم که در ایران فقط می شود در قفس یا باغ وحش دیدشان. چند شاهین بزرگ که خیلی طبیعی آنجا می گشتند و چند مرغ مینا. بالای درختان هم پر بود از طوطی. بعدا هم در طول برگزاری کنفرانس هر وقت بیرون می آمدم اول از همه سرم را بالا می کردم و شاهین هایی که روی هوا پرواز می کردند و طوطیان قشنگی که از این شاخه به آن شاخه می پریدند را تماشا می کردم. البته به این جمع باید میمونهای شیطان و بازیگوش را هم اضافه کرد که من ندیدم اما دکتر اصنافی عکسهایی از آنها را در خیابان گرفته بود.

دوباره برگشتم رستوران و دیدم چند نفر آنجا هستند. آقای دکتر کیم از هلند (ماستریخت – همان که نصف شب دیدیمش)، خانمی از استرالیا (اصالتا هندی بود و آقای دکتر سیروس پناهی "که الان در گروه اطلاع رسانی پزشکی دانشگاه ایران است" را می شناخت)، خانمی به اسم لبیبه از اندونزی (که سال گذشته به ایران آمده بود و مشهد و قم را زیارت کرده بود) و چند نفری دیگر. صبحانه هندی ها، مانند سایر غذاهایشان، چیزهایی است که به سختی می شود از آنها سر درآورد. پرسیدند که چه میل دارید و چند چیز گفتند و من هم همانی را که دیگران میل کرده بودند و نمی دانستم چیست خواستم. دو تکه نان که وسط آنها سیب زمینی و پیاز و ادویه مالیده بودند و به هم چسبانده و همانجا در تنور می پختند با ظرفی که چیزی زرد و تند درون آن بود. در هند به هر چیز که بخواهی لب بزنی باید پیه یک مشت فلفل و ادویه تند را به تنت بمالی. خوشبختانه، سالهاست که دارم با ذائقه ام مبارزه می کنم و هر طعمی را به خوردش می دهم و کمی به همه طعمها عادت کرده است. مثلا در طول روز همیشه قدری کندر خوراکی به همراه دارم و تکه ای از آن را در دهان می گذارم که بعد از مدتی مثل آدامس می شود. آنهایی که تجربه کندر را دارند می دانند که منظورم چه نوع طعمی است. تلخی همچون زهر مار که البته بعد از این همه مدت به آن عادت کرده ام. به طنز به دوستان می گویم من خودم کامم را تلخ می کنم تا تلخی روزگار اثری روی روح و روانم نداشته باشد. یک فلاکس هم آنجا بود که برایم چیزی بین قهوه و چای و شیر ریختند. بعدا متوجه شدم که این "گالا چای" است. یعنی چای معمولی که در آن شیر می ریزند و یک نوشیدنی رایج در هند است.

کنفرانس قرار بود از پنجشنبه شروع شود و امروز ما بیکار بودیم. اینترنت برقرار نبود و انگار بخشی از موتور زندگیمان لنگ می زد. فقط قرار بود عصر از ساعت 6 و نیم در ضیافت شام شرکت کنیم. به همین خاطر با آقای دکتر قاضی زاده شال و کلاه کردیم و گفتیم دوری در اطراف بزنیم. اینجا، در محیط کمپوس دانشگاه دهلی بودیم ولی زندگی با همه ملزومات آن در بیرون از درها جریان داشت و انگار نه انگار که اینجا محوطه دانشگاه است و مردم و دستفروشها و ریکشاها و موتوری ها و ... به کاشبی مشغول بودند. با این همه شلوغی بعدا متوجه شدیم که امروز مراسم خاصی برای هندوها است و تعطیل عمومی است. کمی جلوتر از مهمانسرا جایی عجیب و غریب و فوق العاده زیبا (البته از درون آن) دیدیم که چشمهای آدم متحیر می ماند. بیرونش آن شلوغ و جایی برای شمع روشن کردن بود و البته تا دلت بخواهد کثیف و به هم ریخته. اما وقتی کفشهایت را در می آوردی (البته بعد از اجازه و پرسش) و وارد می شدی چندین زنگ بزرگ از سقف اویزان بود که هر کسی آنها را می نواخت و ظاهرا معنایی داشت. چند مجسمه که تزیین شده بود و یکی از آنها پر از خوراکی های مختلف بود و یکی دیگر که شیر از آن بیرون می آمد و جاری می شد و چند نفری که انگار دعاخوان بودند و مردم عادی که می امدند و دعایی می کردند و می رفتند. زیبایی این معبد کوچک محلی را نمی توان در چند جمله بیان کرد.

بعد از آن در میان خیل ریکشا (دورشکه های هندی که با دوچرخه کشیده می شوند) و موتور و ماشین و دستفروشها و دکه های فراوان غذاهای خیابانی به سمت انتهای خیابان حرکت کردیم. در هند همیشه زندگی جاری است و شما خیابان خلوت نمی بینید. و در این شلوغی، یک هیاهوی سرسام آور هم تکمیل کننده آن است و آن "پدیده بوق" است. هر وسیله نقلیه تلاش دارد به سهم خودش از این سفره پهن آلودگی صوتی چیزی نصیب خود کند و انگار همه می ترسند که از ثواب آن محروم شوند که هر کس دائم در حال بوق زدن است و همیشه این صداهای گوشخراش در دهلی شنیده می شود. همین طور که از خیابان اصلی می گذشتیم، دانشکده های مختلف دانشگاه دهلی را می دیدیدم. رسیدیم به جایی که ظاهرا محوطه اصلی چند دانشگاه بود و در آن باز بود و رفت و آمد زیاد. وارد شدیم و اصلا کسی توجهی نکرد که بخواهد کنترل کند ما چه کسانی هستیم. مقداری عکس گرفتیم و تابلو کتابخانه توجهمان را جلب کرد. وارد کتابخانه شدیم و به نگهبان گفتیم که می خواهیم برویم و کتابخانه را ببینیم که او هم بی آنکه چیزی بخواهد با دست اشاره ای کرد و ما وارد شدیم. با اینکه روز تعطیل بود ولی سالنها گوش تا گوش پر از آدم بود که در حال مطالعه بودند. گشتی در کتابخانه زدیم و هیچ کس کاری به ما نداشت. از خانمی پشت میز امانت خواستیم که راهنمایی کند و او هم گفت اینجا مخزن است و بالا هم بخشهای دیگر. وارد مخزن شدیم و قفسه های خیلی قدیمی را که در دو طرف راهرویی که پر از ستون بود دیدیم. شماره راهنما بر اساس رده بندی غیر آشنایی بود که ظاهرا کولون (رانگاناتان) بود. البته تعداد کمی از کتابها لیبل عطف داشتند و نه همه. گشتی زدیم و بازهم کسی کاری به کارمان نداشت. خواستیم که از اینترنت و وای فای استفاده کنیم و راهنمایمان کردند به طبقه دوم. آنجا به دیدار معاون کتابخانه یعنی آقای "راجیش سینگ" (ظاهرا هندی ها همه یا سینگ هستند یا کومار) رفتیم. با روی باز پذیرفت و نشستیم و در مورد قدمت کتابخانه که از سال 1922 که دانشگاه دهلی ایجاد شده و رانگاناتان جزء کسانی بوده که در ایجاد این کتابخانه نقش داشته صحبت کرد. بعد هم وب سایت کتابخانه و دسترسی به منابع و اطلاعات دیگری را به ما داد و کنار هم فنجانی گالاچای صرف کردیم و کلی صحبتهای دیگر در مورد کتابداری و مجله ای که ایشان هم جزء هیئت تحریریه آن بود و یک نسخه اش را برای خودم گرفتم به اسم JIM "مجله مدیریت اطلاعات". با هر زحمتی بود از دفتر ایشان بیرون آمدیم از بس که شوق داشتند کارهایشان را برایمان توضیح بدهند و راهی بیرون دانشگاه شدیم. توجه داشته باشید که بدون هیچ گونه هماهنگی و نامه و اینها چنین اتفاق و بازدیدی رخ داد.

نزدیک ظهر بود و هر چه فکر کردیم که در اینجاها بشود غذایی خورد اصلا قابل تصور هم نبود. تصمیم گرفتیم به جایی برویم که هم بازار باشد و هم اغذیه های معروف بین المللی را بشود پیدا کرد. با پرس و جو ایستگاه مترو را پیدا کردیم و رفتیم و کارت به مبلغ 150 روپیه خریدیم (هر روپیه معادل 60 تومان به قیمت صرافی فرودگاه مهرآباد). آمدیم از نقشه مترو عکس بگیریم که پلیس اسلحه بسته ای جلوگیری کرد، حالا چرا نمی دانیم. در صف مترو آقای میان سالی را دیدیم که به حمید گفتم قیافه اش به ایرانی ها می خورد و از او پرسیدیم و فهمیدیم هندی است. همین پرسش باب آشنایی برای به دست آوردن یک تور لیدر عالی را باز کرد. مرکز شهر و مک دونالد و کی اف سی را پرسیدیم که ما را با خودش به درون قطاری برد که تا مقصد 55 دقیقه طول کشید و نزدیک به 35 ایستگاه را رد کردیم. راهنمایی مهربان و صبور ما اسمش "نارولا" بود که ما او را "نورالله" صدا می کردیم. دکتر قاضی زاده با آن روابط عمومی بالا و توانایی ارتباط گیری سریع با آدمها، در طول مسیر حسابی او را تخلیه اطلاعاتی کرد و قیمت هر چیزی را از ماشین و خانه گرفته تا آیفن و نخود و لوبیا و بنزین به دست آورد. جالب است که هر لیتر بنزین در دهلی حدود 78 روپیه (حدود 4800 تومان) قیمت دارد و وقتی گفتیم در ایران 1000 تومان است گفت که شما سلطان بنزین هستید. وقتی صحبت از شبکه های اجتماعی و ممنوع بودن برخی از آنها مثل فیس بوک شد، خنده هایی از روی تعجب تحویلمان می داد. قطار رفت و رفت تا از منطقه ای جنگلی سر در آورد و بعد از آن در منطقه ای خارج از دهلی پیاده شدیم. در شلوغی وحشتناک سر ظهر یکراست رفتیم به سمت غذاهای معروفی که همه شامل پیتزا هات، همبرگر کینگ، مک دونالد، کی اف سی و ... آنجا بودند. بالاخره به مک دونالد رای دادیم و رفتیم و سه نوع ساندویچ و سیب زمینی و کوکا و پپسی سفارش دادیم (متاسفانه در اینگونه سفرها برای تست هم که شده رژیمم را کنار می گذارم و حتی نوشابه را هم تست می کنم). در صف آدمهایی از ملیتهای مختلف حضور داشتند که حضور آمریکائیها از همه مشهودتر بود. در آنجا بود که به مدد جناب مک دونالد توانستیم به اینترنت متصل شویم و یکی دو ساعتی را همانجا ماندیم و دوباره غذا و قهوه سفارش دادیم و بالاخره با پرداخت 870 روپیه (52000 تومان) که برای چنان غذایی واقعا کم بود، بیرون آمدیم. البته فکر کنم دو برابر آن را از اینترنت استفاده کردیم. وقتی به اینترنت متصل شدم، به امیر ایمیل زدم که سالمیم و آمده ایم بیرون. بعد دیدم که بنده خدا در تلگرام کلی پیام گذاشته که برنامه تان چیست و اینکه نزدیک ظهر آمده اند مهمانسرا و چون ما نبودیم نگران شده اند.

بعد هم رفتیم به یکی از مراکز خرید سر زدیم که چشمتان روز بد نبیند. قیمتهایش وحشتناک بالا بود و وقتی اجناسی را که قیمت داشتیم با ایران مقایسه می کردیم اصلا اقتصادی و به صرف نبود. لباسهای زنانه هندی، نه ساری بلکه چیزی توی طرح و مایه های لباسهای خاص آنها) هر کدام به مبالغی نزدیک 14000 روپیه (حدود 900 هزار تومان) بود. البته برندهای معروف و البته غیرتقلبی همه را می شد در این مراکز خرید پیدا کرد که مسلم است قیمت برندها متفاوت از سایر اجناس باشد. با این حال آدم انتظار ندارد که در هند چنین قیمتهای گرانی را ببیند. کلی توی فروشگاه گشتیم و از میوه های عجیب و غریب آن دیدن کردیم و بالاخره بدون خریدن چیزی و برای اینکه به مهمانی شام برسیم، قصد بازگشت کردیم.

از میان انبوه موتورهای سه چرخه مسافرکش و ریکشاها و تاکسی ها و بوق و سر و صداها در حال عکس گرفتن گذشتیم و سوار مترو شدیم. مترویی شلوغ بود و جای نشستن نداشت. چند ایستگاه که گذشت جایی خالی شد و نشستیم. یکی دو ایستگاه دیگر آقا و خانمی سوار شدند که دیدیم آقاهه خیلی آشنا و پرسشگر نگاه می کند. آخرش هم آمد و تابلویی را در بالای سرمان نشان داد و گفت که اینجا مخصوص خانمها است و خانمش را بدون تعارف فرستاد که بنشیند. قصد داشتیم که برسیم مهمانسرا و استراحت کنیم که تازه بعد از مترو یادمان آمد که توان و وقت پیاده برگشتن مسیر صبح را نداریم. خیابان را پیدا کردیم و سوای یکی از این موتورهای سه چرخه مسافرکش شدیم و منتظر شدیم تا 4 نفرش تکمیل شود. تجربه جالبی بود که در هوای آزاد شما مسافر تاکسی چنین کوچک و جالب باشید. نفری 10 روپیه (600) تومان گرفت و پیاده شدیم و دیدیم که تقریبا وقت شام و مهمانی است. در مهمانسرا کاغذی به من دادند که دیدم پیغام امیر است که آمده اند و ما نبودیم و نگران شده است. (به شوخی بهشان می گفتم برگشته ایم به عصر حجر و ظاهرا تنها راه ارتباطی ما علامت دادن با دود است). سریع آماده شدیم و به اتفاق مصدر کیم رفتیم ساختمان بغلی برای ضیافت شام.

دیدیم که یک اتاق خیلی کوچک است که ظرف‌هایی برای غذا گذاشته اند و چند نفری آنجا هستند. امیر و خانم پاکدامن هم آمده بودند. در آنجا آقای پی کی جین (دبیر و برگزار کننده اصلی کنفرانس که حمید به طنز او را پکیج صدا می کرد)، دکتر کار و مهمتر از همه خانم هیلدران کرشمر (بنیان گذار کولنت) را دیدیم. کرشمر با آن مدل خاص مو و لباسش آدم را یاد خانم تاچر می انداخت و شوهرش تئو که آلمانی است و به گفته خودش انگلیسی اش اسمال است و همه جا همراه هیلدران خانم می رود. اولین دلخوری بچه ها بابت غذاها از اینجا شروع شد. غذاهایی که همه تند و شور است و بایت خیلی از جان گذشته باشی که از آنها بخوری. من هم به طنز گفتم شما نخورید ولی من انتقام شماها را می گیرم. با اینکه عاشق تست غذاهای جدید هستم و هر غذایی را نه به خاطر مزه بلکه به خاطر جدید بودنش حتما امتحان می کنم و می خورم، ولی باید اعتراف کنم که در هند غذا خوردن خیلی سخت است. هر غذایی را که آنها می گویند تندی زیادی ندارد، بدانید که تا فیها خالدونتان را می سوزاند. با این حال، من به عنوان تستر غذا اول هر چیزی را می چشیدم و به بچه ها می گفتم که تند است یا خیر. بعد از مدتی انگار ذائقه من هم از کار افتاد و یکی دو راهنمایی نا بجا کردم که آه از نهاد دوستان برآمد و حسابی لب و زبانشان فلفلی شد و سوختند. به عنوان تستر غذا یاد جان نثار قهوه تلخ افتادم که مجبورش می کردند هر غذایی را اول بخورد که سمی نباشد. همچنین، در موسسه تحقیقات چای لاهیجان دوستی داشتیم که شغلش "مسئول چشش" بود. یعنی هر چایی که می آوردند ایشان می چشیدند و می گفتند طعمش خوب است یا خیر و آن سالهای دور یک دست قوری و فنجان مخصوص از انگلستان خریده بودند به مبلغ 850 هزار تومان که چای را در آن می ریختند که طعم آن را عوض نکند.

عادات هندی ها هم خیلی جالب است. شام که تمام شد یکی یکی رفتند و جالب بود به عنوان میزبان خیلی کاری به ما نداشتند که چه می کنیم. البته مهمان نوازان خوبی بودند اما مثل ما ایرانیها نیستند که دائم در سرویس باشیم و به تر و خشک میهمان بپردازیم. بعد از شام، با لب و دهانی سوزناک و در هوایی عالی و بهاری –البته به همراه آلودگی و غبارآلودگی همیشگی هوای هند – قدم زنان به مهمانسرا آمدیم و بعد از صرف کالاچای و مصاحبت با مصدر کیم که فوق العاده پر معلومات است، شب را به سر بردیم. 

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (1): تحقیق ماللهند

با شنیدن نام دهلی به یاد داستان طوطی و بازرگان می افتم. اينجا دهلي است. البته نه دهلي نو که همان دهلي کهنه. شهري هزار رنگ و هزار صورت. ساعت از 12 شب گذشته و صداي سوت نگهبانان و سگها در هم مي آميزد و سکوت را گذر گاه گاهي ماشيني يا دوچرخه موتوري به هم مي ريزد. در روز البته صداها فرق مي کند. صداي طوطي، سنجاب، کلاغ، کبوتر، نوعي پرنده شکاري بزرگ که فکر مي کنم دليجه يا بالابان باشد و صد البته بوق گوش خراش ماشينها، ارکستر صوتي شهر را تشکل مي دهد.

بالاخره طلسم شرکت در کنفرانس کول‌نت شکسته شد و به بهانه کنفرانس امسال آن، امده ام به دهلي. کنفرانس کول‌نت یکی از معروفترین کنفرانسهای حوزه علم سنجی، اطلاع‌سنجی و وب‌سنجي است که امسال شانزدهمين کنفرانس آن در شهر دهلي کشور هندوستان برگزار شد. اين کنفرانس از سال 2000 توسط هيلدران کريشمر و با همکاري سه کشور آلمان، چين و هند ايجاد شد. در سال 2006 که من دانشجوی دکتری بودم و کول نت هم تازه راه افتاده بود و آن سال در مارسی کشور فرانسه برگزار می شد، اولین مقاله ام را دادم و برای ارائه شفاهی هم پذیرفته شد. اما متاسفانه هر چه به این در و آن در زدم که بشود به عنوان دانشجوی دکتری کمک هزینه ای گرفته و در کنفرانس شرکت کنم، مقدور نشد.

در مدت آماده شدن براي سفر به هند، هي عنوان کتاب ابوريحان بيروني يعني "تحقیق ماللهند" توي کاسه سرم مي چرخيد. آخرش هم وقتي داشتيم از گيت فرودگاه خارج مي شديم که برويم و سوار اتوبوس بشويم تا خودمان را به هواپيما برسانيم، بالاخره اين اسم از دهانم بيرون پريد و همه همراهان هم توجهشان به آن جلب شد و يکي پرسيد کتاب ابن سينا بود؟ داشتيم به سمت کشور هند مي رفتيم. کشوري که از خيلي ها تعريفش را شنيده بودم و مي بايست خودم از نزديک مي ديدمش.

سال 1388 که عضو هيئت علمي سازمان تحقيقات کشاورزي بودم، براي شرکت در يک دوره آموزشي در کشور هند معرفي شدم. اما به دليل بي تجربگي درخواست ويزاي دوره آموزشي کردم که چنين ويزايي هيچ وقت به دستم نرسيد و از آن سفر افتادم. حالا ديگر ياد گرفته بودم که براي هند فقط بايد درخواست ويزاي توريستي بدهي. مقدمات سفر از خرداد 94 مهيا شد و کارهاي اداري اش به موقع انجام گرفت. همانطور که در پستهاي قبلي (سفر مالزي) گزارش مبسوط تري از آن داده ام، قرار بود همه اعضاي هيئت علمي گروه با هم برويم که نشد. به هر حال، با هر پستي و بلندي که براي آمادگي سفر وجود داشت ما آمديم و رسيديم به روز سه شنبه سوم آذر 94. بازهم فرودگاه امام و ماجراهاي مربوطه که البته اين دفعه خيلي متفاوت تر بود. پرواز قرار بود ساعت 19.30 با هواپيمايي ماهان باشد و در بليط هم از قبل درج شده بود. اما وقتي آمديم فرودگاه متوجه شديم که پرواز 19.15 خواهد بود و البته اين يک ربع جلو آمدن را به فال نيک گرفتيم. برعکس هفته پيش، ورودي چندان شلوغ نبود. ظاهرا پروازهاي ايرلاينهاي داخلي در روز و پروازهاي اجانب در شب انجام مي شود که آنقدر شلوغ مي شود.

هر چه کرده بودم که بتوانم ارز دولتي از قرار 300 دلار بگيرم نشده بود و گفتند چون تو يکبار ارز دولتي ماموريتي گرفتي به تو تعلق نمي گيرد. بعد از اينکه در يک صف خيلي خيلي طولاني و کند در جلوي کانتر ماهان موفق شديم چمدان را تحويل بدهيم، همسفران رفتند به دنبال ارز و من هم رفتم به سمت صرافي که بيرون از گيت بود تا به امر خريد و مبادله دلار و روپيه و رينگت بپردازم. در فرودگاه تنها يک صرافي را ديدم که قيمتهايش هم وحشتناک بود. مثلا دلار که همان روز صبح در بازار آزاد داخل شهر و صرافي ها حدود 3595 تا 3599 فروخته مي شد در اين صرافي به قيمت 3638 تومان به فروش مي رسيد و روپيه که تقريبا 55 تومان بود در اينجا به قيمت 60 تومان بفروش مي رسيد. کمي رينگت از سفر مالزي داشتم که مي خواستم تبديل کنم و روپيه بگيرم که گفتند رينگت نمي خرند. ضمن اينکه روپيه هم نداشتند و گشتند و 600 روپيه پيدا کردند و به من دادند. چون نگران بودم که نکند در ديار غربت پولم کم بيايد تصميم گرفتم که کمي هم دلار تهيه کنم. ديدم چاره اي نيست و بايد به قيمت گزاف اين صرافي تن در بدهم.

وقتي آمدم خريد کنم آقايي با سبيلهاي از بنا گوش در رفته اما خوشگل را ديدم که داشت با خانم دلار چانه زني مي کرد و به کسي ديگر مي گفت که اينها 5000 تا را نمي خرند و بهتر است منتظر شويم به ملتي که مي خواهند دلار بخرند، بفروشيم. من که رفتم خريد کنم پيشنهاد دادند که از آنها بخرم و گفتند ما 20 تومان ارزانتر از صرافي يعني حدود 3640 تومان مي فروشيم. در همين اصنا يک آقاي صاحب سبيل مشابهي هم آمد و گفت اينها اضافه پول جنسهايي است که از هند آورديم و من هم پرسيدم روپيه نداريد که گفتند چند هزارتايي داريم. به همين خاطر تغيير نظر دادم و ديدم که بهتر است مستقيما روپيه بخرم. هر روپيه را به مبلغ 55 تومان يعني 5 تومان ارزانتر از صرافي فروختند. البته محض احتياط از خانم دلار خواستم که آنها را چک کند که تقلبي نباشند و او گفت که چنين کاري نمي کند و من هم با ترس و لرز همه ريسک کار را به عهده گرفتم. البته از آقاي روپيه که در پرند مغازه لوازم هندي داشت و کارش تجارت اشياي هندي بود خواستم که شماره اش را بدهد و من زنگ زدم که ديدم کار نمي کند و بعد خواستم که به من زنگ بزند و ديدم که شماره اش فرق مي کند و راستش کمي ترسيدم اما به هر حال اعتماد کردم و روپيه ها را گرفته و به دنبال پرواز رفتم.

با همسفران، يعني دکتر اميررضا اصنافي و دکتر حميد قاضي زاده (با هر دو در اهواز و در دوران دکتري کلي خاطره و خنده داشتيم و اين سفر هم حسابي خاطرات گذشته را زنده کرديم و خنديديم) و خانم مريم پاکدامن در ميان فوجي از چيني ها (به دليل همزماني با پرواز بيجينگ) که تعدادشان خيلي بيشتر از ايرانيها بود و تعداد معتنابهي هندي هاي مسن به سالن انتظار رفتيم. در سالن انتظار و توي هواپيما متوجه شديم که هنديهاي همسفر همه به کارواني زيارتي مرتبط هستند و ماجراهاي جالبي داشتند. به ويژه هنگام برخاستن و نشستن هواپيما چيزي شبيه دعا يا صلوات مي فرستادند. اين صداها و ماجراها، مرا ياد سفري انداخت که سالها پيش به مشهد داشتم و همسفر خانواده هاي شهداي لرستان بودم و چون همگي مسن بودند کلي ماجرا و سر و صدا در هواپيما برپا بود.

بعد از 4 پرواز هفته پيش با هواپيمايي قطر و دو پرواز با مالزين ايرلاين، نشستن در هواپيمايي ماهان و مقايسه خدمات و کلاس پروازي جالب بود. البته انصافا، خدمات ماهان به نسبت پروازهاي داخلي بد نبود اما در مقايسه با کلاس جهاني هواپيمايي، کيفيت ديگري داشت. با حميد در يک صندلي بوديم و از همان لحظه پرواز بساط خنده مان رو به راه شد. نصف شب يعني ساعت دوازده و نيم نصفه شب به وقت دهلي (دو ساعت از ما جلوتر هستند) به زمين نشستيم. مسير طولاني را قسمت کنترل پاسپورت طي کرديم و در اين مدت هر چه کرديم که به اينترنت وصل شويم نشد که نشد. مي بايست در سايتي ثبت نام مي کردي و بعد از تائيد يک کد برايت پيامک مي کرد که چون ما گوشي هايمان خاموش بود چنين چيزي مقدور نشد. کلا تا دو روز اينترنت نداشتيم که براي آدمهاي معتاد به نت (واژه وبوليک براي اعتياد به وب؛ همين طور موفوبيا براي ترس از فقدان دسترسي به موبايل و اينترنت گوياي اين حالت هستند) و فقط من از طريق ايميل خبر سلامتيم را به خانواده رساندم. آنقدر در گيت کنترل پاسپورت معطل شديم که وقتي آمديم ديديم که چمدانها آمده و همه رفته اند و چمدانهايمان را يک گوشه تلنبار کرده اند که يکي از چمدانهاي دوستان هم پاره شده بود که نفهميديم بر اثر پرتاب کردن بوده يا اينکه دستبرد زده بودند. به هر حال پذيرفتند که ببريم يک جايي که آدرس دادند تا آن را بدوزند و تعمير کنند که البته بعدا دوستان ديدند که به زحمت و وقتش نمي ارزد.

چمدانها را گرفتيم و خواستيم بياييم بيرون که ديديم تعدادي به انتظار ايستاده اند و هر چه برگه هاي آنها را ديديم، متوجه شديم که کسي دنبال ما نيامده و کلي ناراحت شديم. از در که بيرون آمديم جمعيت عظيمي (يعني واقعا شلوغ و زياد بودند) را ديديم که کاغذ به دست، يا عکس به دست يا پرچم به دست پشت نرده ها ايستاده‌اند. چند دور گشتيم و بالاخره متوجه شديم که روي يک کاغذ نوشته امير رضا و عکس دکتر اصنافي هم روي آن پرينت شده. خودمان را معرفي کرديم و آقاي استقبال کننده شوکه شد. با اينکه همه ما بليطها و زمان فرود را نوشته بوديم آقاهه گفت که فقط منتظر يک نفر بوده. هر طور بود 4 نفري با چمدانها در يک ون (که آنها مي گويند کب) سوار شديم و حرکت کرديم. در همان فرودگاه متوجه چيزي در هوا شديم که مثل غبار اطراف کارخانه هاي سيمان بود. پرسيديم و گفتند آلودگي هواست که به طور خيلي خيلي محسوسي ريه را آزار مي داد و آشکار بود.

فرمان ماشين هاي هندي هم سمت راست است، ولي رانندگي در اين شهر نوعي مسابقه فرمول يک است. آقاي راننده با تمام قوا مي گازيد و چندباري ما چشمانمان را بستيم و دستگيره ها را گرفتيم که پرت نشويم. به شوخي به آقاي راننده گفتم مانند مايکل شوماخر رانندگي مي کنيد که خيلي با آن حال کرد. همين طور که از محلات تميز شهر مي گذشتيم، کم کم رسيديم به مناطقي به معناي واقعي کلمه مخروبه و حلبي آباد و داغان. متوجه شديم اينجا دهلي کهنه است. شهري بدون هيچ گونه مديريت، نظافت و مدنيت را ديديم. مي بايست به دانشگاه دهلي مي رفتيم که در همان دهلي کهنه است. ناگفته نماند که دهلي نو، منطقه جنوبي دهلي است و دهلي کهنه در منطقه شمالي است و البته بعدا ديديم که در شهر فضاي جنگلي زيبايي با همان درختان مخصوص هندي وجود دارد.

مهمانسرا را از قبل رزرو کرده بوديم. من مهمانسراي بين المللي دانشگاه دهلي را انتخاب کرده بودم. عکس آن را روي وب سايت دانشگاه دهلي ديده بودم و در توصيف آن نوشته شده بود "سيف اند کلين (تميز و امن)" که مدتها سوژه خنده مان با دکتر اصنافي و ساير دوستان شده بود. اما در کمال نامردي ديديم که من و حميد را بردند به مهمانسراي "موسسه توسعه اقتصادي" که جايي در حد ساختمانها و امکانات عهد ناصري بود. بعد که جويا شديم، گفتند در آن مهمانسرا اتاقهاي دونفر وجود داشته و همه يک نفره ها را خودمان فرستاده ايم اين مهمانسرا. به هر حال هر طور بود پذيرفتيم و وارد اتاقي شديم که بهترين توصيف برايش اين بود که هنديها صرفا به کارکرد هر چيز کار دارند و مانند روسي ها که به ظرافت و تنوع و مدرنيت کار چنداني ندارند، آنها هم خيلي در بند روزآمدسازي و مدرن کردن وسايل نيستند. مثلا قفلها، آبگرمکن، کمدهاي ديواري، چفت درها و خيلي چيزهاي ديگر متعلق به دهه ها و سالها پيش است و تا وقتي کار مي کنند، آنها همين گونه خواهند بود. همان نيمه شب با آقاي به اسم "کيم" آشنا شديم که از ماستريخت آمده بود و حرکات و رفتار و سکناتي دقيقا شبيه مصدر بين داشت. ضمن اينکه بسيار با سواد و البته جنتل من و اروپايي بود. گفتند صبحانه ساعت 8 تا 9 صبح سرو خواهد شد.

به هر حال، بعد از يک سفر نسبتا خسته کننده و در نيمه هاي شب تلاش کرديم بخوابيم اما هواي سرد و پتوهاي مسافرتي اجازه چنين کاري نمي داد. اتاق را زير و رو کردم و يک هيتر مربوط به جهيزيه مادر هيتلر پيدا کردم و بعد از کلي تلاش راهش انداختم و ديدم که با کمال تعجب چه کارکرد خوبي هم دارد و چه گرمايي توليد مي کند. هنديها، مثل ما مخازن عظيم نفت و گاز ندارند و در ساختمانهايشان وسيله تهويه تعبيه شده براي گرما وجود ندارد و از همين هيترهاي برقي استفاده مي کنند. اولين جرقه هاي خواب در شبهای دهلي به چشمانم راه يافتند و در هجوم طرح و نقشه ها برای لذت بردن از هند، و سرک کشیدن به جاهای دیدنی آن و خرید کردن و با غذاهای تندش کنار آمدن، به خوابی عمیق فرو رفتم.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (4) هنوز در سفرم

همه سختی‌های سفر و حرص و جوش آن درست تا لحظه ای است که روی صندلی هواپیما جلوس می کنی. آنجا دیگر انگار همه چیز تمام شده و پلهای پشت سر شما چنان خراب شده که دیگر انگار بازگشتی در کار نیست. به همین خاطر است که اغلب آدمها تا پایشان به مرکب سفر می رسد، به خواب عمیقی فرو می روند. در هواپیماهایی که از فرودگاه امام می روند معمولا 72 ملت یا حتی بیشتر را می شود دید و این تنوع رنگ و فرهنگ و زبان و رفتار، مشخصه دنیای کنونی ماست که هر لحظه شما می توانید این التقاط زیبا را ببینید.

وقتی کیفها را گذاشتم در کابین بارهای توی هواپیما و آمدم بنشینم (ردیف وسط بودم و از بی خوابی و خستگی زیاد، یادم رفته بود تاکید کنم که صندلی کنار پنجره بهم بدهند) جوانی از سوی صندلی وارد شد و همزمان با هم نشستیم و به هم سلام کردیم. پرسید کجا می روم و جواب دادم و من از او پرسیدم و گفت: "نیویورک". با هم گرم صحبت شدیم و معلوم شد که دکترای فیزیک گرفته ولی الان زده توی کار تولید بازی موبایلی. بازی دارت را برای موبایل طراحی کرده و قرار است بازاریابی و فروش آن را با دوستانش شروع کنند. از او در مورد تئاترهای برادوی نیویورک پرسیدم و تصدیق کرد که بعضی تئاترها نزدیک به بیش از 50 سال روی صحنه می مانند و حتی هنرپیشه هایش بالغ یا جوان و پیر می شوند یا ممکن است بمیرند اما تئاتر همچنان ادامه دارد.

نشستن در هواپیماهای شرکتهای بزرگ و معتبر جهانی محاسن زیادی دارد که شاید همه تجربه کرده یا شنیده باشید اما دو عیب بزرگ دارد. اول اینکه هی آن را با هواپیماهای خودمان و سرویس دهی آنها مقایسه می کنی و دلت می سوزد که مگر ما چه کم داریم که در این سطح هم مهماندارهای ما نمی توانند لبخند بزنند و واقعا خدماتی از ته دل بدهند. انگار که بر اساس قالب ذهنی اشتباهی که داریم، لبخند یعنی لودگی و لوسی و آدم حسابی حتما باید ده دوازده تا گره در ابروان پاچه بزیش (البته نه مال جوانهای امروزی) داشته باشد. دوم اینکه، خود هواپیماها هر چیزی که دارند درست است و کار می کند و نه کنده شده و نه شکسته و نه آن را دستکاری کرده اند. همان چیزی که قرار بوده باشد و برای آن منظور طراحی شده است، الان هم هست و دارد کارش را می کند.

تجربه خوردن غذای گرم و حتی داغ در هواپیما هم خودش در زمره آن خاطرهای لوکس فراموش شده قرار گرفته است. در حالی که معمولا چند نوع غذا موجود است که از تو می پرسند و می توانی انتخاب کنی و حتی منوی غذا به همراه مشخصات کامل و محتویات را می دهند که از قبل فکر کنی و انتخاب کنی و همان را به تو می دهند. اگر چیز اضافه ای هم بخواهی نه کسی اخم می کند و نه دریغ می کند.

البته یک اشکال دیگر هم اینگونه هواپیماها دارند و آن هم پشت پازدن به کتاب خوانی است. یادم هست، قدیم ترها یکی از بزرگترین لذتهای سفرهای طولانی خواندن کتاب بود و خیلی از کتابها را در هواپیما تمام کرده ام. اما در هواپیمایی مثل هواپیماهای القطریه، یک مانیتور و یک هدفن استریو و یک کی بردی که مانند کنترل است و با سیم به صندلی وصل است موجود است که ای بسا پروازهای قاره پیما را هم می شود با آن پر کرد. تعداد عجیب و غریبی فیلمهای روز دنیا، موسیقی، تلوزیون، بازی و ... در آن هست که ساعتها شما را سرگرم و از دنیا فارغ می کند. اگر هم از همه اینها خسته شدید می توانید به نقشه مسیر و اطلاعات زیادی که در مورد پرواز موجود است و حتی دوربین جلوی هواپیما که بیرون را نشان می دهد و ...  را به دست بیاورید.

هواپیما به وقت ایران راس ساعت 4 و 20 دقیقه پرید و ساعت 5 و 40 دقیقه به وقت محلی به فرودگاه دوحه رسید. این ساعتهای محلی هم داستانی برای خودش دارد. مثلا، با اینکه قبلا تجربه کار با ساعت محلی در سفر را داشته ام، بازهم چند ساعتی قبل از سفر یکباره بند دلم پاره شد. داشتم زمان برگشت بلیط را چک می کردم که دیدم نوشته پرواز از کوالالامپور ساعت 20.40 دقیقه و رسیدن به دوحه 23.45 دقیقه است که هر طور حساب می کردم می دیدم با پرواز رفت 8 ساعته جور در نمی آید. سراسیمه زنگ زدم و گفتم که نکند اشتباهی شده باشد که گفتن به ساعت محلی است.

وقتی هواپیما به زمین نشست، چشمتان روز بد نبیند. فوج فوج آدم می آمد و هر چند ثانیه یک هواپیما می نشست یا بلند می شد. مسیری که می بایست بروی تا به گیت مهار امنیتی برسی هم فکر می کنم نزدیک به دو کیلومتری می شد که هر چه می رفتی به ته نمی رسید. از یک طرف مغازه های فراوان، متنوع و رنگین اطراف بدجوری چشمک می زدند و از سوی دیگر می دانستم وقت زیادی ندارم چرا که پرواز دوحه به کوالالامپور قرار بود ساعت 7.40 بپرد. جالبی فرودگاه قطر این بود که یک عالمه مسیر را پیاده آمدیم تا به گیت رسیدیم و بعد دوباره باید چیزی مشابه یا بیشتر از آن را بر می گشتی تا بتوانی به خروجی برای سوار شدن به هواپیما برسی. آن هم در بین آن همه جمعیت سیاه و سفید و زرد و ... و صد البته با گوشه چشم و حسرتی به برندهای معروف دنیا که همه سرعت از جلوی چشمت رد می شدند و تو حتی نمی توانستی آخرین محصولاتشان را نگاهی بیاندازی.

مهمترین حسن فرودگاه های بین المللی این است که به محض نشستن (حتی قبل از نشستن هم برخی جاها تا حدودی روی هوا هم انتن دارند) امکان برقراری ارتباط با اینترنت مقدور است و کمی آدمهای عجول را آرام تر می کند. امورات تشریفاتی تمام شد و رفتیم توی هواپیما که بخش اعظم آن را خود مالزیایی ها تشکیل می دادند و افراد زیادی از کشورهای مختلف به ویژه اروپا هم در هواپیما بودند.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (3): تا رسیدن به آن صندلی آرامش

تصمیم داشتم که از صبح کله سحر شنبه پاشنه ها را برکشم و مثل موتوری آلمانی همه کارها را یکی به یکی دنبال کنم. اولین کارم در صبح شنبه این می بود که تکلیف بلیط را روشن کنم. بدی ماجرا این بود که روز شنبه آژانس ساعت کاریش از 9 شروع می شد و معلوم نبود در این دقایق سرنوشت ساز چه به روز ما بیاید. کار مهم دیگرم این بود که نامه حکم را بگیرم و نامه های لازم برای دریافت ارز ماموریتی. ساعت شش و نیم رفتم دانشگاه و شروع کردم به انجام کارها و در این حین صبحانه را هم خوردم. راس 8 تماسها را شروع کردم و طبق معمول که ساعت کاری در ایران بعد از مراسم صبحگاهی کارمندی (آنهم صبح شنبه) است، بالاخره همکاران آمدند و قرار شد پیگیری کنند و خبر بد اینکه نه حکم ماموریت امضاء شده و نه نامه های ارز (چرا که دو امضاء معاون و مدیر مالی را آنهم به صورت دستی نیاز دارد). قرار شد نامه ماموریت زده شود اما از ارز امید ببرم. حالا این وسط، ساعت 9 جلسه ای در کتابخانه مرکزی برای استفاده فارغ التحصیلان دانشگاه تدارک دیده بودند که اگر چه من گفته بودم هنوز نمی دانم چی به چی است و چنین جلسه ای بی نتیجه است، اما مبجور بودم بروم. همچنین، ساعت 10 هم اولین جلسه هماهنگی روسای سه قوه "مرکز کتابخانه مرکزی، مرکز اسناد و انتشارات" (آن مرکز ابتدای اسم بدجوری روی اعصاب است) بود که نمی شد "پیاله اول و بد مستی". با یک بطن خون و یک بطن دلهره و اشک رفتیم و در جلسه شرکت کردیم که دوست دیگری از آژانس زنگ زد و گفت می خواهیم بلیط را نهایی (به قول رایج صنف آژانسی ها: او کی) کنیم. البته ایشان ظاهرا با تجربه تر بودند و توصیه کردند که آن پرواز داخلی از کوالالامپور به کوچینگ شدنی نیست. چرا که شما تا برسید و بارها را بگیرید و مهار امنیتی (سکیوریتی چک) را طی کنید کلی طول می کشد. خلاصه بازهم کلی ایرلاینها را زیر و رو کردیم و حتی رفتیم سراغ ترکیش ایر که می رود انکارا و از آنجا می پرد به سوی کوالالامپور را هم بررسی کردیم (کلا شرکتهای هواپیمایی هر کشوری می رود به کشور خودش و از آنجا مسیرهای دیگر را پوشش می دهند). در نهایت، همان قطر همچنان در صدر بود و با اینکه گران تر بود، در بین همه این نگرانیها من خوشحال بودم که یک جای ندیده دیگر جهان را می توانم ببینم. پرواز داخلی بعدی که به کوچینگ بود ساعت 7 و ربع صبح می پرید و نزدیک 9 می رسید و من می توانستم برای ارائه سخنرانی خودم را برسانم اما هم کلی ریسک داشت و فکر کنید یک شب را آدم مجبور باشد در فرودگاه غربت بگذراند چه حالی به او دست می دهد. ضمن اینکه، گفتند این پروازهای داخلی را اگر به هر دلیلی از دست بدهی، دیگر پولت سوخته و هیچ راهی برای برگرداندن اصل یا بخشی از آن نیست. مبلغ بلیط هم حدود 790 هزار تومان بی زبان بود. بالاخره ما به توافق رسیدیم و قرار شد بلیط هواپیمایی قطر صادر شود. پولش را هم پرداختیم و من بدون نامه ارز مالزی (که اتفاقا 1200 دلار در نظر گرفته بودند به خاطر اینکه 6 روزه محاسبه شده بود) و با نامه ارز هند رفتم بانک ملت شهرک غرب و بعد از ارائه کلی مدارک و اینکه باید همه پول معادل ارز یعنی حدود 3 میلیون و 600 هزار تومان در حساب ملتم می بود و من در حسابی که پول داشم توانستم فقط 3 میلیون مجاز روزانه را بریزم و بقیه اش را با مصیب جور کردم با اینکه در حسابم پول موجود بود، مبلغ 1170 دلار دولتی دریافت کردم. هر دلار معادل حدود 3070 تومان با کارمزدش محاسبه شد در حالی که در بازار همان روز دلار حدود 3580 تومان خرید و فروش می شد.

یاد سفر بنگلادشم در سال 2011 افتادم که وقتی داشتم می رفتم با دوست خیلی سفر رفته ای مشورت کردم و گفت 2000 دلار می دهند که شما لازم ندارید و نگیرید و با دوست با تجربه دیگری مشورت کردم و ایشان گفتند این ارز دولتی است و خودش کلی سود دارد. آن وقت دلار را به قیمت 1250 تومان دولتی گرفتم و در بازار همان وقت حدود 2100 تومان معامله می شد و هنوز بازار ارز یه این وضعیت نیافتاده بود. ناگفته نماند که شما وقتی ارز ماموریتی می گیرید در پاسپورتتان مهری می زنند که نشان می دهد شما ارز دریافت کرده اید و دیگر آن 300 دلار ارز مسافری رایج را نمی توانید دریافت کنید.

خلاصه ما دلار در جیب و بلیط قطر در ایمیل و البته بدون بلیط کوچینگ و رزرو هتل و سری در چند وجبی آسمان از انجام کارهای محیرالعقول این چنینی دوباره به دانشگاه مراجعت کردیم که دلیل کاملا موجه دیگری داشت. ریا نشود از ساعت 14 شنبه هفته پیشش (همزمان با اولین کنگره انجمن و وفات خانم سلطانی گرانسنگ) به پست سرپرستی کتابخانه مرکزی و کتابخانه های دانشگاه مزین شده بودیم و حالا بعد از یک هفته و در این واویلا و ملغمه ذهنی، می بایست راس ساعت 14 می رفتیم که اولین جلسه را با همکاران کتابخانه مرکزی برگزار کنیم. بدون ناهار و با شکمی که فقط چند دانه خرما و پسته را حواله او کرده بودیم راس ساعت خودمان را رساندیم به کتابخانه در پشت میز سالن جلسه به عنوان جناب آقای سرپرست جلوس کردیم و تمام قوایمان را در مغزمان ریختیم که تلاطم و ولوله درونمان را مهار بزنیم و دقایق اولین جلسه رسمی با همکاران کتابخانه (فرست امپرشن) را به میمنت و آرامش برگزار کنیم و دوباره همان پیاله اول و بد مستی مکرر نشود.

جلسه تمام شد و دوستان و همکاران کتابخانه نظرات و گلایه های زیادی داشتند و صد حیف که نمی شد ایستاد و به حرف همه گوش کرد اما آنهایی را که می شد شنیدیم و قرار شد که بیشتر با هم حرف بزنیم و برنامه ریزی کنیم.

با اینکه آن روز قرار دیرین و سفت و سخت استخر عصرهای شنبه را لغو کردم که مثلا زودتر بروم تا سفر آنهم از نوع خارجه و آنهم تر از نوع خارجه خیلی طولانیش آماده بشوم، اما زودتر از روال معمول ساعت هشت و نیم نتوانستم در خانه باشم.

پرواز پرماجرای ما راس ساعت 4 و 20 دقیقه صبح می پرید و من ساعت 1 نیمه شب با خستگی طاقت فرسای دوندگی های این چند وقته راهی فرودگاه امام شدم. با اینکه این فرودگاه قرار است معرف کشور ما باشد و جایی است که تا دلت بخواهد از هر ملیت و فرهنگ و قومی را چه داخلی و چه خارجی در آنجا می بینی، اما واقعا هیچ شباهتی به فرودگاه های بین المللی دیگر ندارد. چرا که یک صف نامنظم و بی در و پیکر آن اولش می بینی که تمام آمال و آرزوهای یک سفر خارجی را در ذائقه‌ات می خشکاند. تابلویی که قرار است مثل وضعیت پروازها را نشان دهد بر اساس لوگوی شرکتهای هواپیمایی تنظیم شده است اما آنقدر بی کیفیت است که اصلا نمی شود ایرلاین را تشخیص داد. نه راهنمایی هست و نه معلوم است که تو اولین اقدامت چیست؟ همین طور کورمال کورمال و به دنبال مردمی که آنها هم نمی دانستند چه کنند با بهت و حیرت و تهی از هر گونه امیدی، آنهم ساعت 2 نصفه شب در ته صف جاخوش کردیم و هی دندان روی جگر گذاشتیم که به این همه آدمی که اصلا حالیشان نیست اینجا صف است و هیچ کس هم کنترل نمی کند، چیزی نگوییم. می دانستم که باید عوارض خروج از کشور را بپردازم (که نمی دانم در مورد سایر کشورها هم اینطوری است یا خیر؟ من که تا حالا در هیچ کشوری چنین چیزی را پرداخت نکرده ام و نمی دانم مربوط به اتباع داخلی می شود یا خارجی ها هم باید چنین چیزی بپردازند؟). هر طور بود پرداختم و بعد از تحویل بارها رفتم ته صف پرواز قطر که کارت پرواز بگیرم. البته طبیعی است که پرواز اول به دوحه می رفت و از آنجا هر کسی می رفت دنبال بخت و هواپیما و کشور خودش و ما هم می رفتیم دنبال پرواز کوالا (مخفف خنده داری که این چند روزه از آژانسی ها یاد گرفتم و کلی هم باعث خنده فرزاد می شد و می گفت مگر اسم یک حیوان نیست؟).

بازهم بعد از تحویل بارها و گرفتن کارت پرواز راهنمایی کردند که بعد از ستون دوم می توانیم برویم برای رد شدن از گیت که چشمتان روز بد نبیند دوباره یک صف طویل المشتری چشممان را به سیاهی برد. شانس آوردیم یک دفعه دیدیم صف خالی شد و متوجه شدیم جماعت کلانی با یک آژانس و تور هستند که ظاهرا برنامه هایشان فعلا تغییر کرده و از صف خارج شدند. به سرعت رسیدیم به آقا پلیسه ایی که پاسپورت را چک می کرد. بعد از پاسپورت گفت که برگه پرداخت عوارض را بدهم. با مصیبت در آوردم و دادم و انداختش توی یک کازیه کنار دستش. گفتم پس من چی ارائه کنم برای مدارک هزینه های سفر به دانشگاه؟ با همان چهره عبوس مهربان! نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و گفت این مال ماست و همین که آمدم بپرسم که چطور می توانم کپی از آن داشته باشم و این حرفها، بی اعتناد داد زد نفر بعدی و فکر کنم 75 هزار تومان بی زبان ما باید از جیب مبارک پرداخته گردد (حواستان به این نکته باشد که شما متضرر نشوید).

انی وی، بعد از اینهمه ماجرای ریز و درشت ما شدیم مسافر هواپیمای غول پیکر قطر ایرلاین و از دالان ارتباطی هواپیما گذاشتیم و پا در هواپیما گذاشته و چشممان به جمال مهماندارهای خندان و بی حجاب قطر ایرلایاین و نظم و دیسیپلین مثال زدنی آن روشن شد.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (2): می‌روم - نمی‌روم؟!

اما، قضیه پیچیده تر از این حرفها از آب در آمد و پاسپورت خودش شد مساله اول. کشور مالزی برای ورود ویزا نیاز ندارد و در همان فرودگاه کنترل شده و دو اسکن از انگشت شما می گیرند و یک مهر می کوبند توی پاسپورت و شما وارد آن کشور می شوید. این نقطه قوت کار و ته مایه دلخوشی ما بود. چرا که اگر لازم بود بعد از گرفتن پاسپورت از سفارت هند دوباره در به در سفارت مالزی شویم که واویلا بود. به آژانس مراجعه کردیم و زنگ زدیم اما فایده ای نداشت. با چند نفری که تجربه داشتند مشورت کردیم و آنها گفتند تنها راهش این است که کنسول هند دستور بدهد که زودتر ویزا صادر شده و پاسپورت تحویل شود. نشانی ایمیل سفارت را پیدا کرده و به آنها ایمیل زده و شرح مبسوطی از ماجرا دادم. اما هیچ اشاره ای به کنفرانس در هند نکردم. چرا که هندوستان به هیچ وجه ویزای کنفرانی و دوره آموزشی نمی دهد و یک بار در سال 2010 صابونشان به تنم خورده بود. قرار بود برای دوره ای آموزشی به هند بروم و چون درخواست ویزای کارگاه آموزشی کرده بودم ویزا نیامد که نیامد. برای اینطور کارها در هند فقط باید درخوایت ویزای توریسیتی داد. حضوری هم به سفارت مراجعه کردم و با اینکه خود سفیر داشت کاشی های کف قسمت انتظار سفارت هند را که تبله کرده بودند بازدید می کرد، اما گفت فقط از طریق اداری جواب می دهد. منشی سفارت هم گفت ایمیل بزنید.

دوباره ایمیل را تجدید کردم و یک روز در هفته گذشته از سفارت تماس گرفتند و پرسیدند ماجرا چیست و من هم توضیح دادم و تقریبا به تمنا گفتم اگر می شود این پاسپورت مرا بدهید. خانم سفارت هم گفت ما پرونده را می دهیم به کنسول و هر چه نظر بلند منظر ایشان باشد همان خواهد شد. صمد بهرنگی کتابی دارد با عنوان "24 ساعت در خواب و بیداری" و من هم در این مدت "14 روز در خوف و رجاء بودم که آیا می شود یا خیر". خلاصه تا روز چهارشنبه صبر کردیم اما خبری نشد که نشد. از طرف دیگر، مشکل گرانت هم بالاخره حل نشد و دانشگاه گفت که نامه ماموریت را صادر خواهد کرد. حالا شده روز چهارشنبه و مثلا قرار است روز جمعه بنده پرواز داشته باشم.

روز چهارشنه 20 آبان تقریبا 200 الی 300 کار روی سرم ریخته بود. کله صبحش رفتم هشتمین همایش ادکا و سخنرانی آقای دکتر محسنیان راد را شنیدم و دیگر نتوانستم آنجا بند شوم و بدو بدو آمدم و رفتم به سوی وزارت علوم برای ارز. البته این ارز مربوط به سفر هند بود. قاعده بر این است که هر عضو هیئت علمی که قرار است به سفر همایشی برود، به تعداد روزهای همایش و یک روز رفت و یک روز برگشت به قاعده 200 دلار هزینه روزانه سفر با نرخ ارز دولتی که چندان تفاوتی هم با ارز آزاد ندارد به اون بپردازند. نامه ها را گرفته و روز قبل برده بودم قسمت همکاری های علمی وزارت علوم در طبقه 9 که تا من رسیدم و نامه را از دستم گرفتند، یکباره آقای وزارت علوم آهی کشید و گفت اینترنت قطع شد و دیگر نمی توانم نامه های شما را آماده کنم. خلاصه بعد از کلی علافی آنجا گفتند که چکیده و نامه پذیرش بدهید. حالا فکرش را بکنید که احترام به کار کارشنای و جلوگیری از دوباره کاری چه واژه غریبی است. پرونده ای که هزار نفر توی دانشگاه روی آن کار کرده و تائیدیه گرفته تا چنین نامه ای را صادر کرده است، را گذاشته اند کنار و حتما باید آنجا هم این مدارک را رویت کنند. البته خدا سلامت بدارد آقای وزارت علوم را که قبول کرد من مدارک را برایش ایمیل کنم و رویت کند. خوشبختانه هم فلش همراهم بود و هم کابل او تی جی (کابلی برای اتصال فلش به موبایل) و هم اینترنت فعال بود. سریع کارش را ساختم و کار انجام شده و نامه را گرفتم و تا آمدم پایم را از در اتاق بیرون بگذارم آقاهه با خوشحالی گفت که اینترنت هم وصل شد.

القصه، نامه را به شعبه ارزی بانک ملتِ مسجد شهرک غرب زده بودند که آنهایی که با آن منطقه آشنایی دارند می دانند که ساعت 12 در جایی روبروی مرکز خرید میلاد نور، چه هیاهویی برای جای پارک است. خلاصه دوبله پارک کرده و شیرینی چربی به آقای پارکبان دادیم و دوان دوان و با قلبی پر از هیجان که امشب بچه ها چه حالی با دلارها بکنند، از پله های پشت مسجد و جلوی بانک دویدیم بالا و سراسیمه سراغ خانم ارز را گرفتیم که آمدند و مدارک را گرفتند و دوباره دستشان را از سوراخ شیشه کانتر این طرف کردند که بقیه اش؟! متعجب پرسیدم بقیه چی؟ همه اش همان دو نامه وزارت علوم بود و دانشگاه که اشاره کرد به سیاهه ای مفصل که فقط عقدنامه مادر بزرگم در آن نبود. دیدیم انگار قرار نیست این ماجرا، کلاغ ما به خونه اش برسه. دست از پا درازتر دوان دوان آمدیم به دانشگاه چون که قرار بود با رئیسمان (رئیس مرکز کتابخانه مرکزی، مرکز اسناد و انتشارات دانشگاه) برویم خدمت معاون پژوهشی دانشگاه که در مورد برنامه ها هفته کتاب مذاکراتی داشته باشیم. که آن ماجرا هم نشد و ما همانجا نیمچه جلسه ای برگزار کردیم و دوباره دوان دوان، دویدیم به سوی "اداره کل برنامه ریزی فرهنگی و کتابخوانی" وزارت ارشاد برای داوری نهایی جشنواره مروجین کتاب که امسال دومین دوره اش به همت آقای "علی اصغر سیدآبادی" (نویسنده کتابهای شاهزاده بی تاج و تخت زیر زمین و بابابزرگ سبیل موکتی) و همکاران برگزار می شود.

باز آنهایی که ساعت 2 بعد از ظهر احیانا گذرشان به خیابان قائم مقام و حومه افتاده نیک می دانند که یافتن جای پارک در آن منطقه از یافتن معدن طلا در آلاسکا ناممکن تر است. هم طرح ترافیک و هم یک عالمه شرکت پول دار که هر کارمندش انگار با سه ماشین می آید سرِ کار، آنجا را به سر گردنه ای برای پارکبانان رسمی و غیررسمی تبدیل کرده. با هر مصیبتی بود راس ساعت 2 رسیدم به ساختمان که در آستانه آسانسور خانم "بلقیس سلیمانی" (نویسنده کتاب بازی آخر بانو) را دیدم که نمی دانستند کدام طبقه بروند و بهشان گفتم که باید بیایند طبقه سوم و با هم هستیم که معجب پرسیدند شما از کجا می دانید؟ و من هم به شوخی گفتم در "بازی آخر بانو" خوانده ام. این جلسه از آنهایی است که من به عنوان نماینده انجمن در آن شرکت دارم اما از باز از آنهایی است که با کله می روم. هم کار عالی و فرهنگی است و هم نشستن در کنار نازنینانی چون نوش آفرین انصاری، مجید رهبانی، بلقیس سلیمانی، کاظم حافظیان و آقای برآبادی و البته سیدآبادی و همکاران، خودش کلاس درسی است آموختنی. پرونده ها را پخش کردند و قسمت معلمان مروج کتاب به من و خانم انصاری افتاد که شیوه ارزشیابی خانم انصاری خیلی جالب بود و البته ریانشود، سازماندهی و نظم دهی من هم بد نبود. با این همه، همچنان من در خوف و رجای "می روم – نمی روم" غوطه می خوردم. صبح پنجشنبه بعد از اینکه از کله سحر، وظیفه راننده آژانسی خانواده را به قدر کفایت به انجام رساندیم، گفتم قبل از رفتن به غار تنهایی های دلنشین پنجشنبه ها حتما حضوری بروم به آژانس و سر و گوشی آب بدهم.

چشمتان روز بد نبیند. فکر می کنم نیمی از جمعیت ایران قصد داشتند به هند مسافرت کنند. آقا و خانم آژانس گفتند باید 8 صبح می آمدی و حالا که نیامدی بمان تا 12 و نیم ظهر. (همچنان به جای پارک در خیابان ملاصدرا عنایت کافی داشته باشید). آمدم کتابخانه ملی و دیدم این ساعتی که من رسیده ام و ماشینم تقریبا به قاعده یک ایستگاه مترو از ورودی کتابخانه دور است، دیگر کرایه نمی کند که بروم و بساطم را پهن کنم و اوضاع من هم اصلا معلوم نیست که چگونه باشد. به همین خاطر، همانجا طوی ماشین نشستم و قدری چیز نوشتم و صلات ظهر راهی آژانس شدم. نشان به آن نشان که تقریبا از 12 و ربع ظهر تا ساعت 2 آنجا علاف بودم. در این بین یک همشهری خیلی جالب را ملاقات کردم قابلیت عجیبی از شهرمان را برایم آشکار ساخت. گفت مدیر شرکتی است به اسم "فاران شیمی" که در تویسرکان کارخانه داروی فاران را دارد و نزدیک به صد نفر هم کارمند دارد که خیلی خیلی عجیب و خوشحال کننده بود.

خلاصه، راس ساعت یک ربع به دو، انگار همای اوج سعادت (به قول شجریان پدر) گشت و گشت و آمد نشست روی شانه ما و خانم باجه 3 دست کرد توی کشویی و پاسپورت مرا گذاشت کف دستم. حالا دیگر سفر و پاسپورت برایم مهم نبود. همین که توانسته بودم ناممکنی را به ممکن تبدیل کنم خودش بیشترین هیجان را داشت. پاسپورت را گرفتم و فکر می کنم در حال پرواز از آژانس خارج شدم. اولین کاری که کردم به آشنایم زنگ زدم و گفتم: بلیط. بنده خدا گفت (به قول سجاد افشاریان "آقوی همساده"): حالا ای موقع؟! خلاصه با کلی مصیبت در آن عصر پنجشنبه ای و تعطیلی همه جا در چند وعده تلفنی هر کدام به قاعده تقریبا نیم ساعت، سیر و سیاحتی در تمامی پروازهای ورودی و خروجی کردیم. چرا که، کنفرانس در شهر کوچینگ در ایالت ساراوک است که نزدیک به دو ساعت با پرواز هوایی از کوالالامپور فاصله دارد و جزیره ای تقریبا مستقل به حساب می آید.

پروازهای مستقیم ایران ایر و ماهان همه روزه حرکت ندارند و از شانس بد ما یک پرواز ایران ایر که روز شنبه قرار بود بیاید هم کنسل شده بود. طبق برنامه همایش می بایست من ساعت 11 تا 1 روز دوشنبه در اینجا مقاله را ارائه کنم. بنابراین باید پرواز جوری می بود که وقتی می رسد بتوانیم پرواز داخلی را هم با آن هماهنگ کنیم. ضمن اینکه پرواز داخلی هم می بایست از همان فرودگاه انجام می شد نه فرودگاهی دیگر که فرصت رسیدن به آن باشد. پرواز یکشنبه ماهان خوب بود اما پرواز داخلی با آن هماهنگ نمی شد. خلاصه، همه ایرلاینهایی که ممکن بود چنین سفری را مقدور کنند به قول باستانی پاریزی (در کتاب خود مشت مالی) به تیشه آزمایش زده شدند و در نهایی هواپیمایی "القطریه" پیروز این میدان شد،. به چند دلیل. اول اینکه زمان پروازش خوب بود، دوم اینکه قیمتش مناسب تر می شد (ماهان: 1.960.000 تومان، امارات: 3.100.000 تومان و قطر: 2.432.000 تومان) و سوم اینکه من قبلا الامارات را تجربه کرده و ترانزیت فرودگاه دوبی را از سر گذرانده بودم و بدم نمی آید فرودگاه دوحه که تعریفش را زیاد شنیده بودم ببینم.

نتیجه اینکه ما به پرواز قطر تن در دادیم و قرار شد که هواپیما به ساعت محلی کوالالامپور راس 20.30 برسد و ما با پرواز دیگری با هواپیمایی مالزی ایرلاین راست ساعت 22.15 به کوچینگ بپریم.

همه این کارها را کردیم، اما ای دل غافل. حالا ساعت 7 غروب پنجشنبه است و تازه ما به نتیجه رسیده ایم و بلیط فقط در سیستم آژانس قابل ارائه است. قرار بر این شد که دوستان رزرو کنند و تا پنجشنبه هم مدام رزرو را تمدید کنند که پرواز از دستمان نپرد.

حالا فکر کنید آدم بخواهد نزدیک به 6500 کیلومتر را طی کند و چنین پرواز پرهزینه ای را شارژ مالی کند و دو روز هم بیشتر وقت نداشته باشد و خورده باشد به عصر پنجشنبه چه حالی پیدا می کند. هر طور بود روز جمعه چمدان را در عین خوف و رجایی "می توانم بروم – نمی توانم بروم" بستیم.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (1): کوله بارم کو؟

از وقتی که کوله بار سفر را بستم و داشتم آماده می شدم، همه اش سکانسهای کتاب "مارک و پلو" منصور ضابطیان در کله ام چرخ می زد و با خودم عهد کردم که تا جان در بدن داشته باشم، گزارش روزانه سفر را بنویسم.

در شهری به اسم کوچینگ (ایالت ساراواک) در مالزی هستم. برای شرکت در کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 به اینجا آمده ام. این کنفرانس با شعار "دانش، کلیدی برای آینده بهتر" کارش را آغاز کرده. مقاله مشترکی داشتیم که امروز ارائه اش کردم.

نکته ای هست که حتما باید اینجا ذکرش کنم تا فراموش نکرده ام. سال گذشته همین وقتها بود که به طور اتفاقی شدم همکار "کنگره هزاره ناصر خسرو" که ماجرای مفصلی دارد. اما از آنجا که من شخصا کشته و مرده سفر هستم و یکی از مهمترین بخشهای اثرگذار و پر تاکید زندگی ناصر خسرو هم سفر و سفرنامه نویسی است، قصد داشتم که در مورد سفر بنویسم اما هنوز وصال نداده و حتما روزی خواهم نوشت. شاید این یادداشتها پیش درآمدی باشند برای آن یادداشت سفریه.

اما ماجرای این سفر، داستان جالب و طولانی است و به دلیل گره خوردن با سفری دیگر و مشکلاتی که برای آن پیش آمد، برای من تجربه ویژه ای را رقم زد. حالا سعی می کنم مختصری از آن را بیان کنم. هم ذکر خاطره است و هم گزارش و هم اشتراک تجربه برای آنهایی که در آینده ممکن است بخواهند به سفری مشابه بروند.

ماجرا از آنجا آغاز شد که در حوالی خردادماه سال 1394، کل گروه ما یعنی گروه علم اطلاعات و دانش‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی بر سر آن شدیم که در همایش "کول نت" در کشور هند شرکت کنیم. مقدمات کار فراهم شد و تقریبا همه چیز سر موقع به انجام رسید. تا اینکه پنجشنبه روزی به تاریخ 14 آبان 94 (5 نوامبر 2015) مدارک کامل شده برای ویزای هند را به آژانس نگین پرواز (که مجری تقریبا انحصاری ویزای هند است) دادیم و گفتند که روز یکشنبه 15 نوامبر 2015 (24 آبان 94) ویزا آماده خواهد شد و پاسپورت هم همان وقت تحویل می شود.

یکباره، برقی از مغزم جهید که ای داد و بیداد. قرار بوده من همان روز در مالزی و در کنفرانس دیگری شرکت کنم. وقتی پرسیدم که آیا امکان تحویل زودتر پاسپورت هست یا خیر؟ جواب دادند که هیچ امکانی ندارد و همان روز راس ساعت 8 تا 9 صبح تحویل خواهد شد. حالا این را داشته باشید تا عقبه ماجرای همایش مالزی را هم بگویم.

دوستان گرامی خانم صنم ابراهیم‌زاده (دانشجوی جدی و سخت کوش دکتری دانشگاه الزهرا) و خانم ناهید پروینی (کتابدار فعال دانشگاه آزاد تبریز) مقاله‌ای تهیه کرده بودند که در میانه راه من هم به آنها پیوستم و مقاله تکمیل شده و مراحل پذیرش را طی کرد. چند بار اصلاحات و تغییرات نیاز داشت که همه با همت دوستان به خوبی انجام گرفته و ثبت نام هم انجام شد. از آنجا که من برای همایش کول نت اقدام کرده بودم در ابتدا برنامه ای برای مشارکت در این کنفرانس نداشتم چرا که به نظرم می رسید که نمی توانم از گرانتم برای دو همایش استفاده کنم. تا اینکه متوجه شدم امکان استفاده از گرانت دو سال متفاوت وجود دارد. به همین خاطر، گرانت سال 1393 را گذاشتم برای همایش کول نت و قرار شد برای این همایش از گرانت سال 1394 استفاده کنم.

طبق قانون دانشگاه ما، تقاضا برای شرکت در همایش های بین المللی باید حداکثر 40 روز قبل از برگزاری کنفرانس به همراه مدارک تکمیل شده از سوی معاونت پژوهشی دانشکده برای قسمتهای مربوطه ارسال شود. اما انگار دست تقدیر چنین از آستین حسن برآمده بود که ابر و خورشید و فلک در کار باشند تا مقدمات این سفر مهیا شود. چرا که نزدیک به 30 روز مانده به کنفرانس مدارک من تکمیل شد (چند روزی منتظر نامه رسمی پذیرش به اسم من ماندیم) و تحویل شد و تقریبا یک هفته بعد از دانشکده بیرون رفته و راهی معاونت پژوهشی و همکاری های علمی و بین المللی دانشگاه شد. ناگفته نماند که معاون پژوهشی هنرمند و هنردوست (ایشان اهل شعر و ادب بوده و مدرک ممتاز خوشنویسی دارند و همه نامه های اداری را به خط فوق العاده زیبایی با خودنویس و به نستعلیق می نویسند) دانشکده ما، آقای دکتر حقانی یک روز صدا کردند و گفتند که من قبلا برای کول نت اقدام کرده ام و حالا هم این سفر در دستور کار آمده، اولویت من کدام یکی است؟ و من کول نت را که شرایطش فراهم شده بود انتخاب کردم. ایشان فرمودند که چون دیر اقدام می کنیم احتمال تائید آن خیلی کم است و پذیرفتیم که با همه ریسکهای مربوطه ارسال شود.

خلاصه، مدارک رفت و راستش را بخواهید من چندان امیدی نداشتم. از طرف دیگر، با اینکه خیلی قبل ترها مدارک گرانت سال 1394 را داده بودیم اما هنوز خبری از ابلاغ آن نبود (البته هنوز هم نیست و الان ما نیمه دوم سال را هم داریم سپری می کنیم). همکاران پیگیر و پرتلاش بخش همکاری علمی گفتند تا گرانت ابلاغ نشود و قراردادها امضاء نشود، امکان رفتن به سفر نیست و باید با هزینه شخصی بروید. ما هم قید سفر را زدیم و بیخیال ماجرا شدیم. اما بعد از مدتی تماس گرفتند و یک سری فرمهای دیگر پر کردیم و بعد هم اطلاعات تکمیلی دیگری خواستند و یک هفته قبل از برگزاری کنفرانس در کمال تعجب دیدم که نامه ای در کارتابل اتوماسیونم آمده که برای سفر به مالزی به حراست بروم و فرمهای مربوطه را پر کنم. وقتی پیگیر ماجرای گرانت شدم، گفتند با توجه به اینکه چند تن دیگر از اعضای هیئت علمی هم این مشکل را دارند و نمی شود سفرهای همه را لغو کرد، قرار شده است که حکم ماموریت زده شده و سقف هزینه ها قید نشود و کار منوط شود به مقدار گرانتی که برای شما تعیین می شود (که امیدوارم هزینه های سفر بیشتر از سقف گرانت سال 94 من نباشد). با توجه به تجربه ای که در مورد کول نت و همزمانی کارهای هر دو همایش داشتم، متوجه شدم که کار جدی است. آشنای پیگیری دارم که مسئول بلیطهای خارجی آژانس هواپیمایی است. موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان هم دلسوزانه و شبانه روزی پیگیر ماجرا شد و قرار شد اگر کارها ردیف شود، روز جمعه 22 آبان با پرواز مستقیم ماهان، از تهران به کوالالامپور حرکت کنیم.

آش با سس عقرب

می‌دانم تولد دلگفته‌ها بیست و دوم یعنی چهار روز دیگر است. اما دیگر طاقتش را ندارم که صبر کنم تا درست همان روز، هدیه تولد بدهم. الان می‌طلبد که چیزی را برای تولد این رفیق تقریبا هشت ساله قلمی و منتشر کنم. اگر چه حرکت زشت بلاگفا (ضمن تشکر از سرویس خوبشان در این چند ساله) باعث شد که کلی از مشتری‌ها بپرند و خودمان هم از نظم و نسق نانوشته وبلاگ کمی فاصله بگیریم، اما نمی‌شود اتفاق به این مهمی را نادیده گرفت. اتفاقی که اگر هم نمی‌افتاد، الان من وقت ذخیره شده‌ی بیشتری بابت زمان‌های نگهداری این وبلاگ، نداشتم و پولی هم بابت آن به دست نیاورده بودم. اما اگر این اتفاق مبارک نمی‌افتاد، الان این همه دوست و رفیق با مرام و همراه در این پاتوق مجازی نداشتم.

بازهم اگرچه، خیلی‌ها معتقدند که وبلاگ دمده شده و کارایی خود را از دست داده، اما من همچنان اعتقاد راسخ دارم که وبلاگ یک ویژگی بزرگ دارد که دیگر رسانه‌های اجتماعی تیتیش مامانی و فوکل کراواتی و تازه از راه رسیده ندارند:

**********

وبلاگ باوفاست.

**********

دوستی برایم دو آهنگ ترکی استانبولی زیبا فرستاده. آنها را دانلود می‌کنم و شروع می‌کنم با ترجمه فارسی آنها مطابقت دادن و گوش کردن.

رایحه تند و گس برگ گردوهای تازه را احساس می‌کنم. و بوی شرحه‌دار توت‌های تازه و صدای آلاملیچهایی که روی درخت‌های توت غوغا می‌کنند. چشمانم را می‌گشایم و گیج و ویج اطرافم را می‌پایم. اینجا کجاست؟ من اینجا چه می‌کنم؟ اصلا من که هستم؟ حال چتربازی که بیرون پریده و قبل از باز شدن چترش بین زمین و آسمان غوطه‌ور است را دارم. عجیب احساس بی وزنی و بی مکانی به من دست می‌دهد.

خودم را می‌بینم. کنار جوی آبی روی زیرانداز همیشگی درس خواندم و پای آن گردوی کهنه که پوستی خشن و تکه تکه شده دارد دراز کشیده ام. دوباره چشمانم را می‌بندم. حس شیرینی می‌دود پشت پلکهایم. در این خلسه لذت بخش، گویی همه کودکی ام با من است.

سوزشی را در پشت کتفم احساس می‌کنم. کوله سنگین را جابجا می‌کنم. کوله که نیست. ساک کرم و قرمز سریازی برادرم است که با دو بندی که به آن بسته‌ام، شکل کوله بهش داده‌ام که راحت تر بتوانم روی شانه‌ام بیاندازمش. برای اینکه از صدای آهنگ دوست داشتنیم که از ضبط صوت پخش می‌شود و دست مهدی است دور نشوم، تقریبا به دو میروم که کار را خیلی سخت می‌کند. نمی‌شود از این صدای جادویی دست کشید و هر سختی را برای آن می‌شود تحمل کرد.

توی کوله‌ها و ساکهای ژنده و پاره‌مان خوراکی و خرت و پرتهای دیگر را تقسیم کرده‌ایم و هر کسی به سهم خودش چیزی را می‌کشد. حساسترین بارمان، نوشابه‌هاست. نوشابه‌های سنگین شیشه‌ای که باید تا ناهار به دنبال خودمان بکشانیمشان و صد البته شیشه خالیشان را هم عصر برگردانیم تا بتوانیم گرویی که برایشان گذاشته‌ایم را پس بگیریم. آخر نمی‌شود کوه بیایی و با ناهارت نوشابه نخوری. آنهم چه ناهاری. هر کس برای خودش دو تا گوجه بزرگ، دو تا تخم مرغ و یک ظرف روغن که عموما ریخته‌ایم در جای خالی فیلم عکاسی، آورده است. یکی هم دو سه تا پیاز آورده. صبحانه اما فرق می‌کند. رسم گروهمان است که از بیرون بخریم. مربای گل و کره و پنیر. مربای گل در ظرفی به شکل لیوان است. همه می‌خواهند که آن لیوان مال آنها باشد و بالاخره بعد از مدتها به این نتیجه می‌رسیم که این لیوان نباید به کسی تعلق پیدا کند. معمولا، طی مراسمی‌ بعد از صبحانه، همانجا فی‌المجلس لیوان را در حضور همه به سنگی می‌کوبیم و خلاص.

روز 14 خرداد 1368 است. دیروز صبح، وقتی که داشتیم پیاده به سمت مدرسه می‌رفتیم و قرار بود امتحان سخت "بینش اسلامی" سال دوم دبیرستان را بدهیم صدای قرآن شنیدیم و وقتی به مدرسه رسیدیم متوجه شدیم که امتحان هوا شده و فردایش هم تعطیل. بساط را جور کردیم و زدیم به کوه. اینبار برای من فرق می‌کرد. دیگر از آن نوجوان متعصب و خشک مذهبی فاصله گرفته بودم و حالا مجوزی برای خودم صادر کرده بودم که موسیقی هم می‌شود گوش کرد. بچه‌ها هم از خدا خواسته، ضبط با کلی باطری ردیف کرده بودند. اصلا برایشان کوه و تفریح بدون ضبط آنهم با صدایی که تا آخر آخر باز است، معنی نمی‌داد. راهی می‌شویم و همان مسیرهای دره شیرکَش، اصفاهیه، گانه‌زار و بنفشه‌در و بالاخره پشت خاکو. ظهر است که خسته و کوفته می‌رسیم. اُفت دارد که کسی خسته شود یا از پا بیافتد. همین طور به قول علی باید مثل پازن گله (بزی درشت هیکل که در اول گله راه می‌رود) بروی و به هر جان کندنی هست خودت را برسانی. حالا قسمت سخت ماجرا شروع می‌شود. درست است که نیمه خرداد است و چیزی تا تابستان نمانده، اما اینجا پر از برف است. باید جای خشکی پیدا کنی که بساط را پهن کنی و بروی دنبال خس و خاشاک و گَوَن برای آتش. اینجا، دامنه کوهی است که از قله تا کمرکش کوه را برف سپید پوشانده که از زیر آن آب یخی جاری است. بقیه کوه سبزه و علفهای تر و تازه کوهی است که مثل مخملی یکدست همه جا را سبز کرده است. جای جای این مخمل سبز را گلهای سفید و زیبای طوطیا پوشانده است. آنقدر زیباست که آدم را یاد توصیفات تپه روستای "گل دامن" در کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی می‌اندازد. کنار رگه های آبی که از زیر برف و یخ دو متری بیرون می‌زند، انواع سبزی های کوهی مثل آذروئه، علف چربه، پونه، آویشن و ... به چشم می‌خورد.

به قدر کمتر از 5 دقیقه دراز می‌کشیم و تا قبل از اینکه آماج متلکهای سوزان با مضمون ناتوانی و ضعیفی و اینجور گفته‌های غیرت پران قرار بگیریم، بر می‌خیزیم و با پوتینهای با بند باز به هر سوراخ و سنبه‌ای سرک می‌کشیم تا چیزهایی برای آتش درست کردن ردیف کنیم. با کاردی که دارم و عاشق آنم و خودم با چرخ خیاطی برایش قابی با پارچه دوخته‌ام و دسته‌اش را با کش سیاه تیوب دوچرخه، نوار پیچ کرده‌ام به جان گَوَنها (تیغی کوهی که از آن کتیرا می‌گیرند) می‌افتم. باید قسمتهای خشک شده را با کارد ببرم و یواش یواش از لای قسمتهای تر آن بیرون بکشم. اگر گونهای تر هم قاطی آنها بشود، آتش به خوبی نمی‌گیرد.

همین طور که دارم تیغ جمع می‌کنم هی تیغها توی دستم می‌رود و پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند که اهمیتی نمی‌دهم. همینطور که مشغولم، یک سوزش خیلی شدید را در کف دستم احساس می‌کنم. سوزشی که اولش فکر می‌کنم تیغ بلندی است که عمیق توی دستم رفته است، اما وقتی نگاه می‌کنم و دستم را رویش می‌گذارم می‌بینم که هم جایش و هم دردش با درد تیغ فرق می‌کنم. توی گون را نگاه می‌کنم ببینم چه بوده که فرو شده توی دستم. جسم سیاه کوچکی را می‌بینم که به سرعت دارد می‌رود توی دل خاک نرم زیر گَوَن. تا می‌خواهم بجنبم و با کارم بزنمش فرو می‌رود توی سوراخ خیلی کوچکی و دم تیزش را هم دنبال خودش می‌کشاند. تازه می‌فهمم که این درد کشنده و غیرطبیعی، نیش عقرب است که دستم را زده. دارد اشکم در می‌آید اما باید تحمل کنم. نباید کسی متوجه درد سوزنده‌ام و اشکهایی که پشت پلکم دلمه بسته‌اند بشود. بچه‌ها را صدا می‌کنم و ماجرا را برایشان می‌گویم. علی و محمد به جان گون می‌افتند و از ریشه می‌کنندش. می‌گویند اگر عقربی که نیشت زده را بکشی و روی جای نیش بگذاری، زهرش را می‌کشد. خودم را باخته‌ام و می‌ترسم توی این بیابان و کیلومترها دور از آبادی بلایی به سرم بیاید. اگر زهر توی خونم برود و نتوانیم کاری کنیم، همینجا کارم تمام است و حتی بچه‌ها هم نمی‌توانند مرا با خودشان ببرند.

عقرب پیدا نمی‌شود و تنها چیزی که به عقلمان می‌رسد، چیزهایی است که از فیلمهای تلوزیون یاد گرفته‌ایم. سریع با بند پوتین یکی از بچه‌ها مچ دستم را می‌بندند و با همان کار خودم به جان دستم می‌افتند. تیغه کارد کلفت است و خودش هم برای جراحی و بریدن جای نیش عقرب خیلی کند. با هر جان کندنی هست کمی‌اطراف زخم را باز می‌کنند و مثل توی فیلمها شروع می‌کنند به کشیدن خون و زهر از دستم. دیدن دست چاک خورده‌ام و درد سوزان نیش و بریدن کارد، حالت ضعفی بهم می‌دهد اما هر جور هست به روی خودم نمی‌آورم. بعد از این عملیات کشیدن خون و زهر، آتش را راه می‌اندازند و مثلا برای ضد عفونی کردن زخم، سنجاقی را می‌گذارند روی آتش تا حسابی سرخ می‌شود. بعد دو سه نفری من را می‌گیرند و آن سنجاق داغ و سرخ را می‌گذارند روی زخمم که آه از نهادم بر می‌خیزد. دیگر تاب خودداری و غرور ندارم و جیغم بلند می‌شود. دستم را می‌گذارند روی یک تکه برف سفت و من دیگر چیزی حالیم نمی‌شود.

نور و داغی شدیدی را پشت پلکم حس می‌کنم. چشمم را باز می‌کنم و مات و مبهوت دور و برم را نگاه می‌کنم. گیج و منگم که اینجا کجاست و من اینجا چه می‌کنم. هر چه اطراف را نگاه می‌کنم خبری از کسی نیست. کتری سیاه روی آتش دارد بخار می‌کند اما کسی را نمی‌بینم. با همان منگی بر می‌خیزم که سرم گیج می‌خورد و دوباره می‌نشینم. از آن پائین دره صداهایی به گوش می‌رسد. گوش تیز می‌کنم اما چیزی حالیم نمی‌شود. ضعف دارم و طاقت ندارم بنشینم. دوباره دراز می‌کشم و سعی می‌کنم یادم بیاید که چه شده است. فقط تکه بریده شده گوشت و سرخی سنجاق یادم می‌آید. کمی‌که می‌گذرد و حواسم جمع تر می‌شود تکه نانی بر می‌دارم و یک لقمه بزرگ املت (که غرق در روغن است و دارد می‌جوشد کنار آتش) بر می‌دارم و شروع می‌کنم به خوردن. بهتر می‌شوم و شروع می‌کنم به صدا کردن بچه‌ها. صدا در کوه می‌پیچد و پژواکش دوباره به خودم بر می‌گردد. آنها از ته دره جواب می‌دهند و من دوباره دراز می‌کشم که آفتاب سوزان کوهستان در آن گرمای خرداد ماه مثل سوزن در پوستم فرو می‌رود.

بچه‌ها می‌آیند و دوره‌ام می‌کنند. می‌پرسم ساعت چند است و متوجه می‌شوم که نزدیم دو ساعت و نیم بوده که من بیهوش شده‌ام و بچه‌ها هم خیلی ترسیده بودند. وقتی می‌بینند حالم خوب است و زهر اثری نداشته خیالشان راحت می‌شود و شوخی و مسخره را از سر می‌گیرند.

به واسطه این حادثه نتوانسته‌ام سبزی کوهی جمع کنم. آخر رسم است که هر کسی کوه می‌آید حتما سبزی کوهی برای پختن آش فردا با خودش بیاورد. آشی که با سبزی تازه کوهی برپا می‌شود طعم معرکه‌ای دارد و همه می‌گویند می‌ارزد که آدم اینقدر زحمت بکشد و چندین ساعت راه برود، اما از این سبزی ها بیاورد. حالا من دست خالیم و روی برگشت به خانه ندارم. بچه‌ها مرام می‌گذارند و هر کدام قسمتی از سبزیشان را به من می‌دهند...

کسی در می‌زند. اینجا؟! توی کوه! مگر در هست که کسی بزندش. چشمهایم را باز می‌کنم و در آن دوردستها نقطه کوچک سیاه و متحرکی را می‌بینم. تله کابین توچال است که از توی پنجره اتاقم هر روز نظاره‌گرش هستم و هر لحظه دلم می‌خواهد الان زیر آن باشم. نا خودآگاه با صدای مجدد در می‌خواهم از جایم بلند شوم که سیم کوتاه هدفن سرم را به پائین می‌کشد. می‌نشینم و یادم نمی‌آید چند ساعت است دارم این آهنگ را گوش می‌کنم و پرت شده‌ام به آن خوشی های از دست رفته که حسرتشان یک آن دست از سرمان بر نمی‌دارد. دوباره در می‌زنند. می‌گویم بفرمائید ...

و در دل آرزو می‌کنم ای کاش از این خلسه شیرین بیرون نمی‌آمدم... 

کافه با طعم کتاب

سال‌ها بود که دغدغه عصرانه های کتابداری را داشتیم و فکر می کردیم چه خوب می شد اگر جمع هایی غیررسمی و در فضایی زنده و بدون تقیدهای دل به هم زن رسمی می توانستند کنار هم بنشینند و حرف دل بزنند و تجربه و خاطره و دانش را در هم بیاویزند و بی شیله پیله روی داریه بریزند؛ و به جای سخنرانی های بی معنی منتهی شونده به رابطه معنی دار و فرضیه های آبکی و جدولهای بی سر و ته، در مورد حرفهایی حرف بزنند که مهم نباشد به ترفیع یا ارتقاء کسی ختم بشود یا نه. فقط و فقط حرفهای خوب و دل انگیز، از آنها که شنیدنشان حال آدم را خوب تر می کند. در تهران درندشت با بیماری کشنده ای به اسم ترافیک که هیچ وقت چنین بتی وصال نداد. و همچنان عطشناک شنیدن حرفهای دلی و حرفه ای و شیرین از پیش کسوتان و قدیمی ترها بودیم که بالاخره از اهواز سر در آوردیم. با این عقده ای که سالها سرکوفت خورده بود، تا فرصتی نسبتا فراخ و یارانی موافق و اوقاتی نیمه خوش در آن دیار نصیب شد، طرحی چیده شد و چیزی به اسم "عصرانه های کتابداری" پا گرفت و شکل و شمایلی برای خودش پیدا کرد. اما باز هم به همان آفت همیشگی تکرار و بی حالی و عصاقورت دادگی جلسات رسمی گرفتار آمد و همان اول به شکلی سر زا رفت و چند جلسه محدودی بیشتر دوام نیاورد. اما یکی از جلساتش حسابی خاطره شد و آن جلسه ای بود که در پارکچه ای (پارک خیلی کوچک) در کیانپارس گرد هم آمده بودیم که مثلا عصرانه کتابداری بگیریم که یکهو باران جنوبی باریدن گرفت و به دنبال سرپناهی همه به منزل رویا خانم مکتبی فرد که همان حوالی بود پناه بردیم و آنجا کلی گفت و شنود و خاطره و تجربه رد و بدل شد.

القصه این اتفاق از آن جهت به خاطرم خطور کرد که در اول همین هفته در جلسه ای شرکت کردم که جلسه خاصی بود و به شکلی آن رویای قدیمی "عصرانه های کتابداری" که هیچ وقت پا نگرفت را برایم تداعی می کرد. جلسه ای بود با موضوع  سرراست و قدیمی "کتاب". یعنی عده ای جمع شده بودند تا در مورد کتابی که قبلا تعیین شده بود و اعضای جلسه خوانده بودند حرف بزنند. و حالا این جماعت هر کدام یک نسخه از کتاب را از کیفشان درآورده و روی میز کافه گذاشته بودند و دو دو چشمهاشان نشان می داد که برای بحث و نظر در باب کتاب عجیب بی تابند. کافه موزه سینما، که برای اولین بار بود وارد آن می شدم میزبان ما بود و در این روز سرد پائیزی پذیرائیشان با یک پتوی مسافرتی که بر دوش سرمازدگان می انداختند کامل می شد. فضایی کافه ای که هر کس سرش به کار خودش و اطرافیانش گرم بود و در بین عطر سرمست کننده قهوه و مابقی مخلفات کافه ای، تنها دود گاه به گاه سیگار بود که فضا را مه آلود و سنگین می کرد. فکر نمی کنم کسی از این جماعت کافه نشین لحظه ای به ذهنش می افتاد که این جمعیت ناهمگون 9 نفره گرداگرد این میزی که نسخه هایی از یک کتاب مشابه روی آن بود، به چه کار آمده اند و دلمشغولیشان چیست؟ در حالی که این جماعت انگار رسولانی بودند که داشتند به یکی از سنتهای نسبتا فراموش‌ شده‌ی جامعه علمی بشری یعنی "بحث و نقد در باب کتاب" سایرین غرق همین مسائل دم دستی خودشان بودند.

از وقتی که وارد این کافه شده و به موضوع هیجان انگیزی که مرا به اینجا کشانده بود فکر می کردم، همه اش سنت دیرینه کافه نشینی و نسخه ایرانی آن یعنی قهوه خانه نشینی در ذهنم تداعی می شد. می رفتم به پاریس و کافه فلور و به غذای روی میز برادر سارتر و خواهر دوبوار ناخنک می زدم و از آن سر بر می گشتم به کافه فردوسی، رزنوار و لاماسکوت و می شدم همدم اصحاب ربعه یعنی صادق هدایت، مجتی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد. آخر سنت کافه نشینی دوران گذشته و جریانات فکری که از آن نشو و نما یافته بودند، گم شده ای است که به نظر نمی رسد به این زودی پیدا شود. به جرات می توان گفت که کافه های آن زمان نه تنها دست کمی از دانشگاه های الان نداشتند که اثربخش تر و جریان سازتر هم بوده اند. کافه ها برای اهالی فرهنگ و ادب و جریانات روشنفکری مثل کاتالیزوری عمل می کرده که افکار مختلف را صیقل می داده و به پختگی می رسانده. چرا که هر کسی می خواسته در این کافه های روشنفکری قدم بگذارد می بایست حرفی داشته باشد. و یکی از محوری ترین بحثهای این کافه ها هم قطعا کتاب بوده چرا که حاصل مطالعات خود از کتابها را روی میزهای کافه ها می ریختند و به بحث و جدل می گذاشتند. سوای اینها، عنوان "کافه های کتاب" که در برنامه کتاب فرهنگ خودمان هم کار کردیم دائم در ذهنم می چرخد و دنبال مصداق آن هستم که آیا این کتابهای جا گرفته در رف کافه ها برای خواندن هستند یا فقط تزئین کننده دیوارها و تکمیل کننده ژستهای روشنفکری این دوران به شمار می آیند. 

الخلاصه، جمعی که قرار بود جمع شوند با یکی دو تا کم و زیاد به هم رسیدند و میزی انتخاب شد و صندلی هایی جابجا شد و همه جلوس کردند. کسی که کدخدای جلسه بود معرفی را شروع کرد و بی هیچ ساختار و تقیدی صحبت در مورد کتاب، آن هم یکی از کتابهای ناب و دلخواه این روزها آغاز شد. در این بین سفارش نویشیدنی و خوردنی و تعادل صداها با موسیقی و سر و صداهای محیط به انجام رسید. اما، کمتر صداها و حرفها را می شنیدم و بیشتر درگیر پیچ و گیرهای ذهنی خودم در ارتباط با این پدیده بودم. آخر، در یک چنین فضای غیرمتعارفی، یک سری آدمهای نامتجانس نشسته اند و دارند کاری نامتجانس تر از آنچه در این کافه و سایر کافه های شهر جریان دارد را سرکلاف[1] می کنند. یاد جلسات همایشها، و نشستها و کارگاه های خودمان می افتم که چقدر برای برگزاری آنها وسواس و وقت باید گذاشته شود و خدا نکند گوشه یکی از کارها سابیده باشد و به پر قبای کسی بر بخورد. با خودم فکر کردم چقدر ساده و بی دردسر هم می شود برنامه گذاشت و هر کسی خودش مسئول رفت و آمد و خورد و خوراک  خودش باشد. تعجب من با معرفی جمع و شنیدن رشته هایشان دیگر به اوج خود رسید: آدمهایی از رشته های طراحی صنعتی، کامپیوتر، پزشکی، فلسفه علم، ایتالیایی، روزنامه نگاری و کتابداری گرد این میز نشسته بود ند و قرار بود در مورد کتاب مستطاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" حرف بزنند. این کتابی است که بهار خانم رهادوست در یک فرصت چهارماهه در سفر سال گذشته اش به امریکا نوشته و  نزدیک به دوماه است فراز و فرودهای فراوان چاپ و نشر را از سر گذرانده و حالا صاف آمده نشسته روی میز این کافه درست مقابل چشمان ما. از بی تابی آدمها معلوم است که همه کتاب را خوب خوانده اند و از خواندن آن حسابی ذوق زده اند و اینجا تمایل زیادی دارند از آن بگویند.

یک اتفاق غیرمتعارف دیگر این جلسه که جمع غیرمتعارفها را تکمیل می کرد این بود که خود نویسنده هم در جمع حضور پیدا کرده بود اما به صورت ناشناس و با اسمی مستعار که به جز خودش و صاحب جلسه، من و یکی دیگر از دوستان از این امر خبردار بودیم. باید هم طوری وانمود می کردیم که ما چنین چیزی را نمی دانیم و به عنوان فردی که کتاب را خوانده باید نویسنده را نگاه می کردیم. اینکه نویسنده ای این قدر نقد و بازخورد برایش مهم باشد که گمنام بیاید و در یک نشست غیررسمی بنشیند و تشنه شنیدن نظرات موافق و مخالف باشد نکته مهمی است و خیلی هم وسوسه انگیز که آدم ببیند ته ماجرا چه می شود. این جور وقتها آدم از یک طرف دلهره این را دارد که سوتی ندهد و ملت ملتفت نشوند که در این تبانی میمون شراکت داشته ای و از سوی دیگر سخت است که روبروی نویسنده نشسته باشی و بخواهی صاف نظرت را چه موافق و چه مخالف در مورد کارش بگویی.

خلاصه، حرفهای زیادی زده شد و نقطه نظرات جالب و دیدگاه های متفاوتی در مورد کتاب شنیدم. سه ساعت تمام در یک عصر پائیزی دل انگیز نشستن و در مورد کتابی گیرا و شیرین از کسی که او را نسبتا از نزدیک می شناسی آن هم در چنین فضایی متفاوت و نا متعارف اتفاق شیرینی بود که بازهم به مدد کتاب و به بهانه آن افتاد. در مورد کتاب زیاد گفته اند و از این به بعد هم می گویند که همه می توانند بخوانند و بشنود. ما هم در برنامه کتاب فرهنگ، برنامه هفتادم خود را به این کتاب مفید اختصاص دادیم که حرفهای خانم رهادوست در مورد نویسندگی در آن برنامه هم شنیدنی است.



[1] . شروع بافتنی از اول کلاف کاموا

کاسِت‌هایی به رنگ زندگی

درست همان روزی که به پسرم گفتم: "لطفان این کاست را برگردان" و دیدم که هاج و واج دارد به ضبط صوت نگاه می‌کند و بالاخره با کلی ور رفتن توانست کاست را در بیاورد و بعد هم سرو ته توی ضبط بگذارد، دستگیرم شد که خیلی چیزها عوض شده. انگار به یک باره این هوشیاری بر من مستولی شد که دنیا عوض شده و آن چیزی که روزی برای من و هم‌نسلانم همه مفهوم زندگی بود و به قول سیمین یا جلال؟ (فکر کنم سیمین) "روغن چراغدان زندگی" بود، انگار حالا برای خیلی‌ها و از جمله نسل‌های فرزندانمان خیلی محلی از اعراب ندارد. آخر، آن قدیم‌هایی که ما از آن می‌آئیم، و موسیقی در آن سن و سال برایمان در ردیف شام و نهار بود، اینجوری نبود که از وفور موسیقی و ملودی و آهنگ‌های جور وا جور، آدم طوری دلزده شود که چیزهایی گوش کند که نمی‌شود واژه زیبا را حرام آنها کرد و شاید فقط به خاطر متفاوت بودن و فرار از یکنواختی گوش داده می‌شوند.

آن روزها، اولا موسیقی چیزی بود که خیلی فعل پسندیده‌ای به حساب نمی‌آمد و بیشتر مذموم شمرده می‌شد و واژه "قرتی" یعنی کسی که موسیقی دوست دارد، مثل نقل و کشمش کاربرد و وفور استعمال داشت. دوما، امکانات ضبط و تولید موسیقی به این گستردگی نبود که دم به دقیقه انواع و اقسام آهنگ‌ها در سبک‌های اجق وجق از آدم‌های جور وا جور به بازار بیاید. سوما، دم و دستگاه‌های ارتباطی اینقدر گستردگی نداشت که آثار موسیقیایی به این سرعت در دسترس همه قرار بگیرند. آمدن یک کاست جدید (آن وقت‌ها عادت نبود که بگوئیم آلبوم و واحد شمارش آثار موسیقی کاست بود) اتفاقی بیاد ماندنی و بعضا تاریحی و حتی مبدا تاریخ به شمار می‌آمد. مثلا می‌گفتیم سه ماه بعد از کاست  .... یا یک سال قبل از شنیدن کاست... وقتی معلوم می‌شد که یک نفر صاحب کاست جدیدی شده، همه هجوم می‌آوردند که به هر نحو ممکن یا آن کاست را به دست بیاورند یا اینکه حداقل بتوانند یک بار آن را گوش کنند. البته همه هم امکانات اولیه استفاده از کاست که همان ضبط صوت معمولی باشد را نداشتند. به همین خاطر، یکی از بهانه‌های مهم دور هم جمع شدن‌ها و قرار و مدارهای آن زمان، جمع شدن در جایی فقط برای شنیدن یک کاست جدید بود. حتی خیلی وقت‌ها دُنگی باطری برای ضبط صوت میخریدند تا بتوانند آن آهنگ‌های جدید و تازه از تنور درآمده را گوش کنند. هر کس هم به فراخور ذوق و سلیقه خود به نحوی از آن نوبرانه‌ها متلذذ می‌شد. نکته جالب این بود که علی‌رغم همه محدودیت‌ها و سختی‌هایی که برای شنیدن موسیقی جدید وجود داشت، همه این اشتیاق را داشتند که با هر مرارتی هست حتما خود را از این نظر روزآمد نگه دارند.

یکی دیگر از مسائلی که به زندگی نوجوانان و جوانان دوره ما جهت می‌داد و اصلا به نوعی هدفی اشتیاق‌آفرین برای زندگی به شمار می‌آمد همین موسیقی بود. یعنی خیلی از بچه‌ها بودند که برنامه‌ریزی می‌کردند که در تابستان یا هر زمان دیگری که می‌شد، با هر عرق‌ریزانی که بود پس‌اندازی به هم برسانند و به آرزوی دیرینه نسلمان جامه عمل بپوشانند و ضبط صوتی ابتیاع کنند. یعنی داشتن ضبط صوت برای خیلی‌ها رویا و برای خیلی‌ها برنامه زندگی به شمار می‌آمد.

یادم می‌آید یکی از هم سن و سال‌های ما با هر مشقتی بود موفق شده بود یک ضبط صوت آن هم از نوع دوبانده‌اش را بخرد. چنان این اتفاق زندگی‌اش را تحت شعاع قرار داده بود که کمتر در سطح جامعه دیده می‌شد و شب‌ها وقتی که می‌خواست بخوابد، باندها را جدا می‌کرد و یک باند را سمت راست بالش و باند دیگر را سمت چپ قرار می‌داد و تا ساعت‌ها به شنیدن موسیقی از بین این دو باند مشغول بود.

یکی از عمده سنگلاخ‌های رسیدن به رویای دیرینه موسیقی شنیدن، ضبط و تکثیر کاست‌ها بود. تا قبل از اینکه دستگاه‌های "دک" و "دو کاسته" بیاید، می‌بایست به لطایف‌الحیلی متوسل شد تا بشود نوارهای کاست را ضبط کرد. اول می‌بایست کسی را پیدا کرد که ضبط با کیفیت و خوب داشته باشد و راضی هم بشود که ضبطش را برای یکی دو ساعت بیاورد تا عملیات ضبط را شکل بدهی. بعد هم به دلیل اینکه می‌بایست دو ضبط صوت روبروی هم قرار بگیرند تا یکی بخواند و دیگری ضبط کند، اغلب کیفیت خیلی پائین می‌آمد و می‌باید جایی خلوت دست و پا می‌کردی که سر و صدایی نباشد و بشود یک کاست را بدون سر و صدای بیرونی ضبط کرد.

یک مشکل مهم دیگر که اغلب دست به گریبان آن بودند و خیلی فراگیر بود و داد همه را درآورده بود، مشکل پیچیدن، جمع شدن یا پاره شدن نوارها بود. اگر باطری ضبط ضعیف بود یا تسمه‌اش مشکل داشت، که اغلب ضبط‌ها هم به دلیل قدیمی بودن و کارکردن زیاد دچار این مشکل بودند، تا غافل می‌شدی نوار جمع می‌شد و دور غلطک‌ها و چرخ‌دنده‌ها می‌پیچید و یا پاره می‌شد که واویلا بود. به خصوص اگر نوار کاست امانتی بود که برای خودش محشری کبرا به حساب می‌آمد. آن وقت بود که باید با تمامی تشنج اعصابی که گرفته بودی، آرامشت را حفظ می‌کردی و با طمانینه و صبر فراوان و با مدد یک فروند خودکار بیک به جان کاست می‌افتادی و آنقدر با حوصله می‌چرخاندی تا نوار جمع شده را به جای خودش در درون کاست برگردانی و قسمت‌های صدمه دیده یا پاره شده را بخیه می‌زدی تا بتوانی بعدا هم از این کاست عزیز استفاده کنی. البته همیشه باید حواست می‌بود که هر وقت به اینجای کاست می‌رسد دوباره جمع نشود یا پاره نشود و اگر خیلی وضعش وخیم بود می‌بایست با دست آن تکه را رد می‌کردی  که خطری آن را تهدید نکند.

تازه اگر همه چیز بر وفق مراد بود و کاست و ضبط هم خوب و با کیفیت و بی‌مشکل بود، فقط 60 دقیقه موسیقی داشتی که هر نیم ساعت آن روی یک طرف نوار ضبط شده بود و به این راحتی هم نمی‌توانستی هر آهنگی را که دوست داشتی بشنوی و پیدا کردن آهنگ دلخواه خودش پروژه‌ای مستقل که احتیاج به تیزهوشی و حواس جمعی خاصی داشت، به حساب می‌آمد.

گردو پوشاجِنه

ما در آبادی خودمان یک مثل رایجی داریم تحت عنوان "باد پنجاه جنبید". این اصطلاح در فرهنگ آنجا دائر بر این است که پنجاه روز از تابستان گذشته و گرمای هوا شکسته و دیگر رو به خنکی می‌رود. باد پنجاه، همیشه یک حد یا نقطه اوج تاسف‌آور برایمان محسوب می شده. زیرا نماد گذشت اوقات خوش تعطیل و روزهای بلند و بی‌خیالی تابستان بود. روزهایی که تنها یک دغدغه و مشغولیت ذهنی و فکری ما را به خود می‌خواند. آن تک فکر این بود که چطور کنیم که بیشتر خوش بگذرانیم. روزهایی که از صبح زود شروع می شد و بعد از صبحانه تازه طلوع آفتاب را می دیدیم و بلافاصله هم راهی باغ و صحرا می شدیم. تا قبل از باد پنجاه، یک دنیا تعطیلی و فرصت شیرین رو به رویمان بود که آن را ابدی می پنداشتیم. اما با جنبیدن باد پنجاه که آدم را یاد این شعر سعدی می اندازد:

ای که پنجاه رفت و در خوابی                                  مگر این چند روزه دریابی

ما هم تازه انگار بیدار می‌شدیم و می فهمیدیم که تابستان و همه خوشی‌های آن از نیمه گذشته و عنقریب است که پائیز زهرآگین از راه برسد. این شمارش معکوس و زنگ ترسناک پائیز غم و غصه ای را به وجودمان می‌انداخت که با وزش بادهای شهریور و کم کمک خشکی پوست و ترک خوردن دست‌ها، به اوج خود می رسید.

پائیزی که برای اغلب مردم و بچه های دیگر شهره به زیبایی و چشم نوازی و احساسهای رنگین بود، برای ما سیاه سیاه می نمود. چرا که پائیز آغاز سختی ها بود. این حس تلخی و سردی پائیز با مقارنت نامیمون آن با درس و مدرسه، تقریبا برای همه غم انگیز و غصه آور است اما برای ما بیشتر بود. چرا که مزید بر درس و محیط منضبط و خشک مدرسه که ما را از کوه و کمر و صحرا و آزادی های بی حد و حصرمان جدا می کرد، کارهای طاقت فرسای دیگری هم در انتظارمان بود.

فصل پائیز یعنی فصل رسیدن گردوها. یعنی فصلی که می بایست چهارچشمی مراقب باغ و گردوهای بالا و زیر درختهایت باشی. اگر غافل می شدی می دیدی که دار و ندار گردوهایت که قرار بود مخارج یکسال زندگی را تامین کند به یغما رفته.

درختهای گردوی باغات ما قدمت بسیار داشتند و گاه سن آنها به بیش از 100 سال می رسید. چنین درختهایی طبیعتا در رقابت شدید با درختان دیگر برای رسیدن به نور قدی دراز پیدا می کردند که گاه تا 30 متر هم می رسید. آن وقت می بایستی گردوهای نوک این درختها را که کلاغ هم با ترس و لرز رویشان می نسشت بتکانی و جمع کنی. گردوتکانی رسم و رسوم و سختی ها و ترسهای خودش را داشت. کاری بود حرفه ای و بسیار دشوار که هر کسی از عهده آن بر نمی آمد. باید از یک درخت با تنه ای به قطر بیش از یک متر با آن پوستها زمخت و برنده گردوهای پیر بالا بروی و خودت را به بالاترین جای درخت برسانی و یک چوب حدود ده دوازده متری به نام "پلاجِنگ" را هم با خودت تا آن بالا حمل کنی تا بتوانی با آن گردوهای نوک شاخه های بلند و نازک را بتکانی. تصور کنید که گردوتکان خودش باید روی شاخه ای می ایستاد و آن چوب دراز و سنگین را بلند می کرد و به شاخه ها می زد تا گردوهایش بریزد. این کار همیشه با مخاطراتی همراه بود. تعداد زیادی از اهالی آبادی در همین فصل از درخت گردو سقوط آزاد می کردند که اگر شانس می آوردند فوت می شدند و الا می بایست تا آخر عمر با نقص عضو همراه باشند که ضایعات نخاعی یا حتی قطع نخاع یکی از رایجترین این صدمات بود. گردوتکانی خودش کم مشکل بود و خطر داشت، بادهای پائیزی هم عموما به آن اضافه می شد و درختها مثل نعنو می رفتند و می‌آمدند. البته مزد گردوتکانی همیشه چند برابر مزد کارهای عادی بود. مثلا اگر کارگری در روز هزار تومان مزد می‌گرفت، یک گردوتکان در آن وقتها پنج هزار تومان مزدش بود به علاوه یک دستمال هم گردو.

یکی از کارهای سخت و در عین حال شیرین پائیز برای بچه ها، "گردوپوشاجِنه" بود. وقتی که گردوهای باغ کسی تکانده می شد و او باغ را ترک می کرد، طبق یک آئین نانوشته و رسم دیرینه، بچه ها می توانستند به باغ حمله ور شده و هر گردویی را که پیدا کردند برای خودشان جمع کنند. این کار به سه روش انجام می شد. یک گروه که توانایی داشتند دوباره از درختها بالا می رفتند و با همان پلاجِنگ، گردوهای مانده را می ریختند و دستیارشان در زیر درخت سریع آنها را جمع می کرد که توسط دیگران دزدیده نشوند. گروه دوم کسانی بودند که توانایی از درخت بالا رفتن را نداشتند ولی با چوبی کوتاه و تقریبا یک متری به نام "بِرک" که با قدرت به سمت شاخه های دارای گردو پرتاب می شد، سعی می کردند گردوهای جامانده را بریزند. گروه سوم هم بی دست و پاهایی بودند که نه دست به درخت بودند و نه دست به بِرک. به همین خاطر چشمشان به زمین بود و سوراخ سنبه های زمین را چهارچشمی می پائیدند و هر جای مخفی را برای گردو زیر و زبر می کردند. خلاصه هر کسی به طریقی گردوها را اصطلاحا "پوشاجِنه" می کرد و خرج یکسال خودش را در آن یکماهه فصل گردو در می آورد. اگر کوتاهی می کردی، تا آخر سال می بایست با بی پولی بسازی و حسرت روزهای رفته را بخوری.

ما در دل زیبایی و رنگین کمان رنگهای پائیز بودیم اما یا چشممان به بالا و روی درختها بود یا به زمین به دنبال گردو دوخته شده بود. اما با همه سختی هایی که داشت پائیز و باغ به باغ گشتن یک حس آزادی را هم به آدم می داد. اینکه می توانستی هر باغی را که قبلا اجازه ورود نداشتی بروی و هر جا را که دوست داشتی سرک بکشی بدون مزاحمتی ببینی.