ترقهبازی علمی
عید برای ما از روز عید یا همان روز اول فروردین شروع نمیشد. عید، از هوای اسفند جان میگرفت. وقتی که برفهای چند لایه کوچه پس کوچههای آبادی شل میشدند و با هر ضربه پوتین یا چکمه های پلاستیکی ما کمی از آنها کنده میشد. وقتی که هوا دیگر تَک سرمایش شکسته بود و حالا رو به هوای خاصی میرفت. گویی تمام زمستان را آدم فقط به امید بهار زنده است و منتظر است که تمام شود و برسد به این هوا. هوای اسفند را میگویم. هوایی که از دهم اسفند شروع میشد و یواش یواش برفها و یخها جایشان را به سبزههای کم جان و گلهای حسرت میدادند. (گل حسرت همان گلی است که سفید و زیباست و در اوایل اسفند میروید و چون هوا هنوز ممکن است سرد و یخبندان شود و این گل را بخشکاند، همیشه حسرت بهار را میکشد. چرا که هیچ وقت به بهار نمیرسد).
این چند روزه خیلی فکر کردهام که چطور میشود این حال بهار را توصیف کرد. این سبزههای ریز ریزی که بر هر شاخهای رخ مینماید. یا تک درختهایی که تخت گل شدهاند. بازهم میرسم به جناب فریدون مشیری که طبق معمول به بهترین وجه این حال را توصیف کرده. آنجا که گفته: "نرم نرمک میرسد اینک بهار...."
در دو فصل بچههای روستای ما به فکر کاسبی میافتادند. اولی یک روز بعد از تعطیلی مدارس برای تابستان بود که همه بلافاصله بساط فرفره، یخمک، آلاسکا و ... فروشی را بر پا میکردند؛ دومی، نزدیکیهای عید بود که هر کسی دست و پایی داشت خودش را به شهر میرساند و بساط فروش چیزی را دایر میکرد. دستفروشی و کاسبی که هم فال بود و هم تماشا.
شهر ما یک خیابان اصلی داشت با پیادهروهای خیلی باریک که بخشی از پیاده رو هم توسط جنسهایی که مغازهدارها جلو مغازهشان میگذاشتند، اشغال میشد. از چند روز مانده به عید معمولا این خیابان بسته میشد و تمام آن تبدیل میشد به بساط دستفروشها. هر کس، هر چیزی را از خوراکی و لباس گرفته تا وسایل تزئینی و ... میآورد و گوشه ای شروع میکرد به فروش آن. داد زدن و تبلیغ جنسها هم جالب بود. جوانهای طنازی که با شعر و تبلیغات خندهدار به معرفی اجناس میپرداختند و اگر کسی هم قصد خرید نداشت مجذوب این تبلیغات بانمک میشد. اصلا مردم اگر تمامی خریدهایشان را هم انجام داده بودند بازهم انگار نذری دارند یا حتما واجب است که سری به این بازار کذایی بزنند، تحت هر شرایطی خودشان را به شهر و خیابان باهنر میرساندند. این وقتها، ازدحام دستفروشها و سر و صدای آنها با عبور و مرور مردم در هم میآمیخت و چیزی شلوغتر و عجیبتر از کارناوالهای اسپانیایی و برزیلی درست میکرد.
ما هم به رسم معمول به کمک پدر میشتافتیم تا اگر جنسی هم نمیفروشیم، حداقل از دزدی اجناس جلوگیری کنیم که یکی از بزرگترین معضلات این روزهای فروشندهها بود. شانسی که ما داشتیم این بود که سرپناهی داشتیم و اگر باران میگرفت، از باد و سرما در امان بودیم. معمولا در روزهای آخر اسفند هوا سرد میشد و یکی دو روز هم سردی و باران و حتی برف به شکلی میشد که دیگر هیچ دستفروشی جرات بیرون آمدن نداشت.
روز قبل از عید که مهمترین روز بازار است و به روز "الُفه" معروف است یکی از شلوغترین روزهای سال است. یکسال را به یاد دارم که مردم کلی جنس را آماده کرده بودند که در روز الفه به فروش برسانند. آخر خیلی از قدیمیها عادت داشتند که فقط همین روز خرید کنند؛ اما از شب قبلش سرمایش شدیدی شروع شد و از نیمههای شب برف بارید و همه جا را سفید کرد. صبح که میخواستیم برویم بازار، کنارههای رودخانه را به یاد میآورم که همه قندیل یخ بسته بود.
از شغلهای رایج مناطق کشاورزخیز یکی هم نهال درخت فروشی است. چرا که در این فصل باید درختها را کاشت. ما در گویش محلی به نهال درخ میگوییم "توله" و به طنز به کسانی که نهال خرید و فروش میکنند میگوییم "توله خر". بیچار تولهخرها همه در آن سال ورشکست شدند. چرا که نهالها را در فضای باز نگه میدارند و این نهالها هم خیلی ظریف هستند. به خاطر سرمای شدید آن شب سال، تمامی نهالهای تولهخرها سرما خورده بودند (سرمازده شده بودند).
از تفریحات سالم قبل از عید هم به کارگیری انواع لوازم و تجهیزات برای ایجاد سر و صدا و ترقه بازی بود. تجهیزاتی که وقتی الان فکرش را میکنی میبینی که چقدر خلاقانه بوده. بر عکس سیگارت و هزار ترقه و سه گوش و بمب توپی و ... الان که همگی ساخته و آماده و فقط صدای وحشتناک ایجاد میکنند. بعضی وقتها که برخی از ابزارهای آن وقت را با بچهها درست میکنیم و آزمایش میکنیم کلی ذوق زده میشوند و این ابزارسازی ما برایشان تعجبآور است.
مثلا، شیشههای دارو یا هر شیشه دردار دیگری را که پیدا کرده و از آب پر میکردیم و وقتی آتش خوب شعله میکشید، درون آن میانداختیم و قایم میشدیم. شیشه داغ شده و میترکید و تمام ذغال و آتش را به هوا پرتاب میکرد. نکته ظریف هم این بود که باید درب شیشه فلزی میبود و الا آب میشد و فایده ای نداشت. البته اگر کسی آب مقطر داشت خیلی باکلاس آتشبازی میکرد چون راحت آن را در آتش ميانداخت و دردسر شيشه دردار پيدا کردن که نشتي نداشته باشد را نداشت. به همين خاطر، خيلي وقتها دوست داشتيم وقتي مريض ميشويم به ما پنيسيلين بدهند تا بشود يکي دو تا از آب مقطرها را پيچاند و براي اين وقتها نه داشت. يا دائم در ظرف قرص و داروي پدر بزرگ و مادر بزرگ ميگشتيم و آمپولهايشان را کش ميرفتيم که در آتش بياندازيم.
یا اینکه یک لامپ سوخته یا مهتابی را با انبردست روی آتش میگرفتیم تا خوب داغ شود. بعد میآوردیم بیرون و یک قطره ریز آب میریختیم رویش که مثل نارنجک منفجر و چند تکه میشد.
یک کار دیگر این بود که یک قرقره خیاطی خالی (آن وقتها قرقرها با الان فرق داشت و پلاستیک سفت بود و دو سر مثل طایر ماشین داشت) را بر میداشتیم و یک پستانک (شی فلزی کوچکی که تویش سوراخ بود) چراغ زنبوری را داغ میکردیم و در یک سر آن فرو میکردیم. بعد یک میخ را که به اندازه دهانه پستانک بود میآوردیم و با سیم یا نخ میبستیم به بدنه قرقره که نیافتد. پشت قرقره را هم چند پر میچسباندیم که به عنوان هدایتگر عمل کند و نگذارد که قرقره وقتی میرود روی هوا برعکس شود و جوری عمل کند که قرقره صاف بیاید و بخورد به زمین. بعد توی پستانک را با گوگرد نوک کبریت پر میکردیم و میخ را رویش می گذاشیم و فشردهاش میکردیم. وقتی این ابزار را میانداختی روی هوا، به خاطر پرها و وزن قرقره طوری روی هوا قرار میگرفت که ته میخ به سمت زمین باشد و پرها به سمت بالا و این وسیله میآمد و با شدت به زمین میخورد و میخ گوگردها را فشرده کرده و منفجر میکرد که باعث صدای ترقه میشد. چیدمان پرها، قطر میخ و تناسب آن با دهانه پستانک، گوگرد سر کبریت را خالص کردن که چوب داخل آن نباشد، همه از ظرافتهای کار بود که بشود صدای بهتری از ترقه استخراج کرد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم ترقههای ما آن وقت خودش یک آزمایشگاه فیزیک و شیمی بود.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...