در ارتفاع چند هزار پایی

تا حالا اینجوری بوده که هر وقت رسیده ام زیر شکم هواپیما که سوار آن شوم، حتما نگاهی متعجب و تحسینگر به آن انداخته ام و دوباره این فکر به ذهنم هجوم آورده که آیا سایر اختراعات بشر با این دردانه برابری می کند؟ آخر فکرش را بکنید، آدمی که اگر خودش را بکشد و قهرمان المپیک بشود، فقط می تواند نهایتا ده متر بپرد. حالا کاری کرده که ده ها کیلومتر بالاتر از سطح زمین به پرواز درآید. آخرین باری که می خواستم سوار هواپیما بشوم وقتی رسیدیم به بالای پله ها و با همکارم برای ورود تعارف کردیم، یکباره گفت چقدر اینجا کنار در ورودی برچسب زده اند. نگاه کردم و دیدم برچسبهای پلمپ است که نیروهای حراست ادارات در جاهای مختلف می چسبانند. یکباره و ناخودآگاه به همکارم گفتم برچسبهای تخلیه چاه که روی در خانه ها می چسبانند به اینجا هم رسیده و به طرز خجالت آوری شاهد انفجار خنده ایشان در مقابل روی مهماندار و مامور حراست پرواز جلوی در بودیم. در چند هفته گذشته با دو نفر برخورد کردم که می گفتند تا حالا سوار هواپیما نشده اند و این ماجراها من را به فکر انداخت که چه خاطراتی از پروازها دارم؟

اولین چیز مرتبط با هواپیما که به ذهنم می آید، کارتهای بازی دهه شصت بود که سرگرمی مهمی برای ما به حساب می آمد. کارتهای ماشین، موتور، فوتبال و هواپیما. روی کارتها یک عکس بود و زیر آن مشخصاتی نوشته بود که وقت بازی کسی روی نوشته ها را می گرفت و باید با دیدن عکس مشخصات آن را می گفتی. هواپیماهای میراژ فرانسوی، میگ روسی، بمب افکن ب  52 و آواکس جاسوسی را خوب به یاد دارم.

وقتی سال 1364 پدربزرگ و مادربزرگم رفتند مکه و با یک تلوزیون رنگی 14 اینچ سانیو و قوطی های خالی نوشابه خارجی و موز و پرتغال وسط تابستان برگشتند، یکی از شیرین ترین قسمتهای صحبتهایشان سوار شدن به هواپیما (طیاره) و اصول و رموز آن بود.

و از همه مهمتر، دایی بزرگم که همافر آمریکا رفته نیروی هوایی بود و در دهه 1360 در پایگاه نوژه همدان زندگی می کرد و کارش هم سیمیلیتور (شبیه ساز) هواپیمای اف 4 و بعدها اف 14 بود. با پسرخاله ام مجتبی برای آن عکسهایی که کنار جتهای جنگی یا پشت رل هواپیما گرفته بود می مردیم. وقتی تابستانها به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان می رفتیم، عاشق بلند شدن و نشستن پر سر و صدای هواپیماهای جنگی و دیدن آنها از دور و روی باند بودیم.

اما همه این ها پیش زمینه های نظری بود و هیچ وقت یک هواپیمای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. شاید نزدیکترین دیدارم با هواپیما به روز 12 بهمن 1365 بر می گشت که ساعت 15.40 عصر هواپیماهای عراقی شهر ما تویسرکان را بمباران کردند و با کمال تعجب وقتی از مدرسه مان در دامنه تپه که مشرف به شهر بود بیرون آمدیم دو جنگنده عراقی را دیدیم که خرامان خرامان و بدون هیچ استرسی از روی شهر رد می شدند و بسیار به ما نزدیک بودند.

اولین بار، حدود 19 اسفند 1371 بود که سوار هواپیما شدم. یک اتفاق عجیب و غریب و تا ابد به خاطر ماندنی. دانشجوی دوره کارشناسی در دانشگاه فردوسی مشهد بودیم و چند ماه در مرکز فنی و حرفه ای شهید منتظری مشهد کار فهرستنویسی کرده و در رادیو مشهد هم مطلب نوشته بودیم و پول جمع کرده بودیم یعنی حدود 20 هزار تومان. حالا تصمیم داشتیم که برای اولین بار با هواپیما به سفری برویم. عبدالرسول خان خسروی، دوست خوب و خون گرم دَیِری قرار بود میزبان اول ما باشد. بلیط پرواز از مشهد به مقصد بوشهر را به مبلغ 1700 تومان (هفده هزار ریال) خریدیم. با افشین و منصور و رسول با تمامی هیجانات یک جوان 20 ساله ای که تا حالا هواپیما ندیده سوار پرواز شدیم. همه چیزش برایمان جذابیت داشت و سراسر هیجان بود. افشین و رسول که قبلا هواپیما سوار شده بودند نقش راهنما را داشتند و هر چیزی را توضیح می دادند. آن پرواز خلوت هم بود و وقتی که پذیرایی تمام شد و کمی وقت داشتیم که بدون کمربند در راهروها حرکت کنیم، مثل قحطی زده های تازه به آب رسیده، شروع کردیم به همه سوراخ و سنبه های هواپیما سرک کشیدن. در گذشته بعضی چیزها جزء برند و نوستالژی های هر حرفه ای به شمار می آمد. بلیط یکی از این چیزها بود. بلیطهای هواپیما که به رنگ آبی نفتی بود و خودش کاربن داشت و باید از دفتر هواپیمایی می گرفتی را تا سالها نگه می داشتیم. توی هواپیما و پشت صندلی ها دستمالی بود که با چسب های پارچه ای نصب می کردند و آرم ایران ایر را داشت. تا جایی که صندلی ها خالی بود و کسی حواسش نبود این دستمالها را جمع کردیم و بعدا به عنوان سوغاتی به هر کس یک دانه از این دستمالها می دادیم که تا مدتها به خاطر رنگ و اندازه و آرم شرکت هواپیمایی آن را نگه می داشت. دستشویی ها هم مورد حمله و بازدید و شناسایی قرار گرفتند. خلاصه اینکه این سفر اولین باب آشنایی و هواپیما سواری بود که در آن بوشهر، دیر، شیراز و اصفهان را دیدیم.

در این سالهایی که از آن شروع سفر با هواپیما گذشته خاطرات و اتفاقات مختلفی رخ داده که برخی را اینجا می نویسم.

  • خیلی شانس: یکی از مهمترین خاطره های هوایی به سال 1383 بر می گردد. مصاحبه دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در روزهای منتهی به تعطیلات ارتحال در خراداد ماه برگزار شده بود. چند روز تعطیلی خرداد در مشهد قیامتی به پا کرده بود که نگو نپرس. من باید حتما به مصاحبه می رسیدم و فقط موفق شدم که بلیط رفت به مشهد را بگیرم و بازگشت را سپرده بودم به تقدیر. بعد از مصاحبه راهی فرودگاه شدم که چشمتان روز بد نبیند. خانواده هایی که دو شبانه روز در فرودگاه بودند و از این دفتر هواپیمایی به آن لیست انتظار و ... در حرکت بودند. روی قطار و اتوبوس هم اصلا نمی شد حساب کرد. خلاصه اینکه شب را در فرودگاه به انتظار گشایشی به صبح رساندیم. حدود ساعت 6 صبح بود که کلافه و ناامید رفتم طبقه دوم فرودگاه مشهد که دوری بزنم و شاید صبحانه ای بخورم. خسته و کلافه از بیخوابی شب گذشته، داشتم در و دیوار را نگاه می کردم و وارد رستوران آن طبقه شدم. آقای جوانِ نسبتا چاقی با تیشرتی رنگ و رو رفته و کثیف و موهای ژولیده داشت تند و تند لقمه های بزرگ می گرفت و دو میز با من فاصله داشت. تنها مشتری های رستوران هم ما دو تا بودیم. پرسید شما هم مسافر تهرانید؟ با کلافگی گفتم بله. گفت بلیط می خواهی (با لهجه مشهدی)؟ گفتم بله و مشغول کارم شدم. گفت برو آنجا جلوی کانتر بگو آقای رجبی گفته بهت بلیط بدهند. متعجب از اینکه چطور جرات می کند مسخره ام کند، نگاه عصبانی به او انداختم. متوجه شد و با همان لهجه خفن گفت: نگران نِبِش یره و برو بلیطت رِ بیگیر. چنان مطمئن این را گفت که گویی مسحور شده باشم و البته مثل غریقی که به هر پر کاهی چنگ می زند، تشکر کردم و رفتم به سمت کانتر. قیامتی بر پا بود که اصلا نمی شد با مسئول آن صحبت کرد. به سختی به ایشان منتقل کردم و آقای کانتر هم با بی تفاوتی نگاهی به من انداخت و انگار نه انگار. همانجا ایستاده بودم و عصبانی و گرسنه به عالم و آدم فحش می دادم که چرا مسخره این بابای یک لا قبا شده ام. یکباره دیدم آن آقا بعد از صبحانه اش دارد می آید طرف کانتر و من هم آمده بودم که دق و دلی این مصیبت را سر او خالی کنم. وقتی رسید بهم گفت چرا اینجایی و بلیطت را نگرفتی. عصبانی تر از آن بودم که چیزی بگویم که دیدم دستش را گذاشت روی کانتر و از روی غلطک بار پرید آن طرف کانتر و گفت اسمت چیه که تعجبم چند برابر شد و این سوال که ایشان کی هستند و چه کاره اند؟ یک کاغذی نوشت و دست من داد و گفت برو از گیت رد شو. پولش را بعدا میگیریم. مردد بودم و متعجب و آنقدر مستاصل که حاضر بودم دو برابر بدهم اما مطمئن باشم که این بلیط است و می تواند مرا برساند. با همان تردید و گویی خواب می بینم رفتم و از گیت رد شدم و بدون کارت پرواز منتظر نشستم. زمان سوار شدن این آدمهای خوشبخت که من همچنان مردد بینشان بودم، آن آقا جلوی گیت ایستاده بود و روی یک کارت باطله پرواز شماره ای زد و به من داد و گفت می شود 20.000 تومان. قیمت بلیط در آن زمان حدود 18000 تومان بود. پول را دادم و مشکوک سوار اتوبوس شدم و در هواپیما دیدم که جایی ته هواپیما دارم که گویی جای مهماندار است. می ترسیدم که الان هر لحظه پیاده ام کنند. اما جای مهماندار نشستم و در کمال ناباوری دیدم که هواپیما بلند شد و به سلامت هم در تهران به زمین نشست. هنوز هم نمی دانم چه شد و این آقا چه در من دید و کائنات چه بازی ترسیم کرده بود که در آن قیامتی که خیلی ها تا سه روز نتوانستند به وسیله ای دست پیدا کنند، من توانستم به سلامت به مقصد برسم؟
  • حالا وقت داریم: برای نشستی یک روزه رفته بودم اهواز. همان شب هم باید با پرواز 11.20 شب هواپیمایی آسمان بر می گشتم. تا ظهر نشست و جلسه بود و بعد از ظهر را گفتم که سری به دوستان و همسایگان قدیم اهوازی بزنم. در آنجا کلی خاطره بازی و مهمانی و دور همی بود و خوش گذشت. حدود ساعت 9 به دوستمان گفتم که برویم فرودگاه و ایشان هم بیخیال گفتند که حالا که خیلی زوده و وقت داریم. از جاده ساحلی می اندازیم و می رویم و حداکثر 20 دقیقه است. یک ساعت به سرگرمی گذشت که دوباره مشوش شدم و گفتم که اگر می شود برویم که جا می مانیم و دوباره همان ماجرا. فکر کردم چون خودش شاغل نیروی انتظامی است حتما روابطی دارد که می تواند مرا از گیت رد کند و مشکلی نیست. خلاصه اینکه ساعت 11 حرکت کردیم و راس 11.20 دقیقه شب فرودگاه بودیم. گفت دیدی گفتم به موقع می رسیم. به گیت که رسیدیم و گفتند که کانتر و گیت بسته شده و دیگر نمی شود سوار شد، تازه متوجه شدم که دوستمان فکر می کرده مثل اتوبوس است و همان دقیقه می آیی و سوار می شوی و تازه تا مسافر بزند و حرکت کند هم نیم ساعتی وقت هست. گفتند اولین پرواز مال شرکت نفت است که ساعت 5صبح می رود. مجبور شدیم برگردیم و شب را بخوابم. ولی دیگر خانم نشدم. ساعت 3 نیمه شب بیدارشان کردم که برویم فرودگاه و این را از دست ندهیم. اتفاقا پرواز با هواپیمایی شرکت نفت به عنوان اولین تجربه خیلی خوب بود به ویژه پذیرایی مفصلی که کردند. یک بسته دادند که هر چه خوراکی قابل تصور بود در آن گنجانده شده بود.
  • نوشتن در هواپیما: یکی از جذاب ترین قسمتهای سفر بخش نوشتن در مسیر است. در هواپیما اگرچه مسیر کوتاه است اما عجیب می طلبد که آدم چیز بنویسد. به همین خاطر همیشه یک بسته کاغذ و خودکار و احتمالا هدفن برای خلاصی از مزاحمت دیگران همراه دارم. اتفاقا در مقابل چشمان متعجب دیگران گویی مغز آدم بهتر کار می کند و خیلی از یادداشتهای مختلفی که منتشر کرده ام را در همین سفرها و در هواپیما نوشته ام.
  • دستفروش در هواپیما: یکی از عجیب ترین صحنه هایی که در هواپیما دیدم در شرکت هواپیمای رایان ایر بود که مسیر ورشو به ورتسلاو را در لهستان می رفتیم. این هواپیمایی های خطوط داخلی اروپا گویی پذیرایی ندارند اما یک خانمی با میزی مثل آنها که در استادیومها ساندویچ تخم مرغ می فروشند گردنش می اندازد و می آید و در راهرو حرکت می کند و تبلیغ اجناسش را می کند و هر کس بخواهد می خرد. اما قیمتهایش هم به همان مقدار که از سطح زمین پرواز می کنیم و بالا می آیی، بالا می رود و تا بخواهی گران است.
  • خواب فرودگاهی: بودن در فرودگاه ها و بیتوته کردنها خود حدیث مفصلی است. باید حسابی برای خودت برنامه داشته باشی و الا حسابی کلافه می شوی. می خواستیم برای ماموریتی به یاسوج برویم و من از دفاع پایان نامه ای در مشهد بر می گشتم. پرواز ساعت حدود 1 نیمه شب به زمین نشست و هر چه فکر کردم که بخواهم بروم منزل و دوباره بیایم نمی شود. فرودگاه شرایط خواب را فراهم کردم که ساعت 5 صبح سوار شده و حرکت کنم. غافل از اینکه خواب ناز فرودگاهی به هر تشک و بالش پر قویی می چربد و وقتی چشم باز کردم دیدم که هواپیما پریده و ساعت من هم زنگ نزده یا شاید هم زده ولی متوجه نشده ام و پرواز بی پرواز.
  • شطرنج: برای راه اندازی فهرستگان جهاد کشاورزی رفته بودیم سیستان و بلوچستان. در برگشت با تاخیر هواپیما در فرودگاه زاهدان مواجه شدیم و سرگردان بودیم. احمد یوسفی که آن زمانها خیلی عشق شطرنج داشت گفت که برویم نمازخانه و شطرنجی بزنیم. حسابی گرم بازی بودیم که یکی از اهالی محلی که آمده بود نماز بخواند با دیدن شطرنج آن هم در نمازخانه خونش به جوش آمد و شروع کرد به بلوچی ناسزا گفتن و داد و بیداد کردن. ما که هوا را پس دیدیم مهره ها را برچیدیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم
  • فرست کلاس: مراسم بزرگداشت دکتر فتاحی با عنوان گوهر ماندگار در مشهد بود. افراد زیادی می خواستند بیایند از جمله خانم انصاری و رویا مکتبی و داریوش علیمحمدی و مهشید سجادی و ... وقتی من می خواستم بلیط بگیرم نمی دانم چطور شد که ظرفیتها پر بود و دیگر هم پروازی نبود و من مجبور شدم که فرست کلاس بگیرم. همه با هم سوار شدیم و وقتی دوستان جای مرا در فرست کلاس دیدند هجوم شوخی و متلکها بود که به سویم روانه شد. هوا برفی و سرد بود و گفتند که مشهد هم برف می بارد. یکبار سوار شدیم و هنوز حرکت نکرده پیاده مان کردن و گفتند باید شرایط مساعد شود. به خاطر تاخیر زیاد یک پذیرایی در فرودگاه کردن و بالاخره حدود ساعت یک نیمه شب سوار شدیم. هواپیما خرم و خندان حرکت کرد و رفت و بساط پذیرایی آوردند. ما هم صابون به دلمان زده بودیم برای پذیرایی فرست کلس که ناگهان خلبان اعلام کرد شرایط جوی نامساعد است و بر می گردیم. ما در حسرت پذیرایی مانده روی میز فست کلس به فرودگاه برگشتیم. این رفت و برگشتها باعث شد که دوستان منصرف شدند و برگردند. اما من مصر بودم که هر طور هست خودم را به مشهد برسانم. در آن سرما از این دفتر به آن دفتر و از این لیست انتظار به آن یکی خلاصه جایی را در پروازی از ماهان برای صبح پیدا کردیم و خودم را به مراسم رساندم. فکر می کنم آن آخرین برف جدی و بالاتر از نیم متری بود که مشهد به خودش دید.
  • حتی پول خردها: سال 1376 بود و برای پروژه کتابخانه مجتمع آیت الله رفسنجانی که وابسته به ریاست جمهوری آن وقت بود به رفسنجان رفته بودیم. سه روز را در ماه رمضان و شبانه روزی کار کردیم. یک جوری شد که عید فطر جابجا شد و ضروری شد که ما به تهران برگردیم. رفتیم بلیط را عوض کنیم و گفتند که در همان دفتر تهران قابل عودت است و اگر می خواهید بلیط جدید بگیرید. تمام پول خردهای جیبمان و هر چه داشتیم را رو کردیم و آخرش به قیمت سه بلیط تهران نرسید. مهندس کلانتری هم که میزبان ما بود تلفن منزلش را جواب نمی داد (هنوز موبایل نبود). همینطور مانده بودیم چه کنیم. به فکرمان رسید از هتل قرض کنیم. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم که خود مهندس کلانتری آنجا نشسته است. متعجب پرسیدیم چه شده و مگر از ماجرای ما خبر دارد؟ قضیه از این قرار بود که روز قبل لپ تاپ قدیمی را آورده بود که ما روزآمد کنیم. فلاپی دیسکهایی که ویندوز جدید نصب کرده بودیم ویروسی بود و کل لپ تاپ ویروسی شده و بچه اش نتوانسته بود بازی کند و دادش در آمده و او را روانه هتل ما کرده بود. معجزه ای شد که پول بلیط را داد و لپ تاپ را ویروس کشی کردیم و تحویل دادیم.
  • تفنگ: وقتی اهواز بودم فرزاد 4 ساله بود و عاشق تفنگ. به قول خانمم بیشتر از کلانتری تفنگ و تجهیزات نظامی در کمدش بود. رفته بودم گرگان برای کارگاهی برای کتابداران دانشگاه علوم پزشکی گلستان. در برگشت برای فرزاد یک تفنگ سوغاتی خریده بودم و خوشحال که چقدر کیف می کند در چمدان گذاشته بودم. قبل از آن هم چک کرده بودم که چاقویی یا اشیاء ممنوعه همراهم در هواپیما نباشد. جلوی گیت چمدانم را برداشتند برای بازرسی و گفتند که این تفنگ را نمی توانی ببری. هر چقدر چانه زدم که در چمدان و بار است و اسباب بازی است کسی قبول نکرد و آن را شوت کردند در سطل آشغال.
  • اضافه بار: داشتیم از فرودگاه فرانکفورت به ایران می آمدیم. چمدانم را واجد خیلی اضافه بار تشخیص دادند. کلی کتاب مربوط به نمایشگاه کتاب دانشگاه داشتیم از جمله گنجنامه که اثری نفیس و گلاسه و سنگین بود و باید به انتشارات دانشگاه برگشت می دادیم. مجبور شدیم آنها را در بیاوریم و چندتایی را به همراهان هدیه دایدم که کلی کیف کردند. بعد چون دیر شده و ما از مسیر عادی خارج شده بودیم گفتند که چمدان را ببریم و گیت دیگری تحویل بدهیم. چمدان را بردیم و آنجا ایستادیم به خداحافظی و گپ و گفت که من چشمم به گیت و مسئول آن که چمدانها را روی ریل می انداخت بود. دیدم که اصلا کاری به وزن و اینها ندارد و همه را اگر برگه داشته باشی می گیرد. همانجا دوباره چمدانها را باز کردیم و به غیر از کتابهای اهدایی بقیه را در چمدان گذاشتیم و خیلی شیک و مجلسی تحویل دادیم و مشکلی نبود. ناگفته نماند که نمی دانم این کارمان در کائنات چه اثری کرد که چمدان من یک روز دیرتر رسید و چمدان دکتر جورابچی اشتباهی رفت مکزیک و یک هفته بعد که چمدان را رفت از فرودگاه تحویل گرفت تا ده متری آن کسی نمی توانست نفس بکشد به خاطر پنیرهایی که تویش بود و خراب شده بود.
  • مهماندار ایرفرانس: پروازهای بین المللی حال و هوای خاصی دارند. یکباره خودت را در یک جهان وطن کوچک می یابی. یکی از ته ته مارسی آمده، یکی از نیویورک، دیگری می رود تورنتو، آن دیگری می رود به بارسلونا و ...در هواپیمای ایرفرانس، یک مهماندار جوان و با ته ریش که قیافه اش به عربها می خورد در هواپیما بود. شاد و شنگول. وقتی رد می شد آواز می خواند و هر چیزی را با ادا و اطوار خاص خودش به مسافرها می رساند و اگر ولش می کردی همانجا کنسرت و رقص و آوازی رسمی راه می انداخت. چیزی که محال است از مهماندارهای عصا قورت داده و خودخداپندارنده ما پروازهای داخلی ببینی.
  • جشن تولدی ماندگار: یک روز مانده بود به تولد فربد یعنی 6 شهریور. اما مهمانداران هواپیمایی قطر خوش ذوقی کردند و یکباره با کیک و آب میوه و خوراکی های متنوع دیگر به سراغ فربد آمدند و برایش جشن تولد گرفتند. کیک که نبود اما از چیزهای خوشمزه و عالی توی هواپیما و میوه هایی مثل پاپایا و لیتیچی و ... یک سینی تولد خوش آب و رنگ تهیه کرده و اسمش را هم نوشته بودند. خیلی هم ذوق داشتند و عکس گرفتند. گفتند که عکسها در وب سایت شرکت یا مجله منتشر خواهد شد. خوشبختانه چند صندلی خالی در هواپیما بود و در پروازی چنین طولانی بهترین کار نشستن و نوشتن گزارش سفر است. آن هم جایی که هر چند دقیقه یک بار یک مهماندار زیبا و خندان به سراغت بیاید و نوشیدنی یا خوردنی به تو تعارف کند یا بپرسد چیزی لازم نداری؟ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا وقتی که هواپیما سر کج کرد به سمت فرودگاه حَمَد دوحه.
  • اینترنت در ارتفاع 40 هزار پایی: این را مورد پرواز یونان به قطر نوشته بودم: اتفاق عجیب در این پرواز، وجود وای فای است که بعد از بلند شدن و رد کردن مدت امنیتی پرواز فعال می شود و می توانی وصل شوی و در ارتفاع 40.000 پایی اینترنت داشته باشی. در همانجا یک استوری از وای فای در اینستاگرام گذاشتم. دوستی آنلاین بود و گفت که چند سال پیش فیلمی تخیلی را دیده بوده و در آن فیلم در هواپیما اینترنت فعال بوده. حالا این تخیل هم به امری واقعی بدل شده.

لیرَک: قلعه‌ای برای روایت خودمان

در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش. همانطور که خود رخداد وحشی و بدوی و بی‌پیرایه بود. نباید به احسانو و آموزه‌هایش فکر کنم که کارم را خیلی سخت می‌کند و وحشت نوشتن را در من زنده می‌کند. شرم می‌کنم اگر نوشته‌ام به دستش بیافتد و با خودش فکر کند آب در هاون کوفته‌ام. به قول فیلم سریع و خشن که در جایی که همه نقشه‌ها نقش بر آب شده وین دیزل در می‌آید و می‌گوید: "چیزی رو که خوب بلدیم خوب اجرا می‌کنیم، بدون نقشه عمل می‌کنیم"، آخرین یافته من هم به اینجا ختم شد که باید بدون نقشه و بر اساس منطق احساس (پارادوکس عجیبی می‌شود) هر چه که بر سرانگشتان می‌آید به نگارش در بیاورم. هزار تا اتود مختلف در ذهنم زده‌ام که رخداد غریب لیرک را از کجا بیاغازم و چطور این همه داده را دسته بندی و سرهم کنم تا بشود کمی از کنه ماجرا را شرح داد. در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش.

سه سال پیش بود که دکتر فرهاد بهزادی یک قاب سی دی به من داد که وقتی بازش کردم دیدم سه تا سی دی توی آن جا داده‌اند. بارها از مجله داستان گفته بود و از دور برایم ابهتی با ته مزه قرتی بازی‌های جوانان داشت. یک روز خرداد بود که یکی از سی دی‌ها را سراندم توی ضبط ماشین و با قصه تابستان و ماشین کورسی و لیمو عمانی صالح علا رفتم به استقبال تابستان و با صدای بهروز رضوی به صدایی رادیویی فکر کردم و یکی دو ترک دیگر هم شنیدم.

نمی‌دانم ترک چندم بود که رسماً نفس بُر شدم و تمام سلولهای بدنم گوش شده بود برای این تیتر و قصه‌ی مرموز و جذاب: "رساله موموسیا" کاری از احسان عبدی پور. بارها و بارها آن را شنیدم، با خانواده و بچه‌هایم شنیدم و به هر کس رسیدم گفتم که اگر نشنود گویی نیم‌عمرش بر فناست. و احسان عبدی پور با جیجو، دوکو، محله ظلم آباد، قبرستان شکری، ممد راجرز، حبیبو کیشمیش و هزار روایت و مکان و آدمِ عجیب و غریب یک جای همیشگی در زندگی ما باز کرد. یک خوشحالی مضاعف داشتم از اینکه احسانو همیشه آدم را روسفید و سربلند می‌کند و به هر کسی که معرفی‌اش کرده‌ام، دو چندان بیشتر از خودم به او عشق ورزیده و زوایاي نادیده جدیدی را برایم بازگشوده است.

همانطور که مبدأ تاریخ مسلمانان را هجرت پیامبر از مکه به مدینه قلمداد کرده‌اند، یکی از مبداهای مهم تاریخی زندگی من و 29 نفر دیگر در خانه لیرک و در بهمن 1400 رقم خورد. گاهی پیش می‌آید که آدم با پای خودش و خیلی معمولی وارد جایی می‌شود اما هنگام بازگشت از آنجا گویی که هزاران فرسنگ از خودش فراتر رفته و حالا آدمی دیگر با برداشتی کاملاً متفاوت از زندگی متولد شده است.

صبح سردی که کوله به دوش و با چمدانی سنگین، داشتم عرض جاده تهران به شیراز را به مقصد سيوند طی می‌کردم، هی با خودم کلنجار داشتم که آیا ارزشش را داشت؟ آخر به قول یکی از دوستان نوشتن همین ماجرای رسیدن به سیوند، خودش یک قصه کامل می‌شود. باید ساعت 7 عصر فرودگاه می‌بودم که با پرواز 735 آسمان به شیراز پرواز کنم که به خاطر دو سال فرودگاه نرفتن و بی‌اطلاعی از اوضاع شهر، ساعت 7 و دو دقیقه از جلوي کانتر سالن 4 فرودگاه برای نفر بغل دستی‌ام در پرواز که حالا با خیال راحت پایش را دراز می‌کند آرزوی سفری خوش کردم. در ترمینال 1 و 2 هم پروازی تا 5 صبح فردا نبود و بالأخره در صندلی هفتم اتوبوس همسفر ساعت 8 شب ترمینال غرب سرم را به صندلی تکیه زدم و یک شب شدیداً بد خواب را به صبح چسباندم. صحبت از این بود که آیا ارزشش را داشت، که خیلی داشت.

بالأخره خانم سارینا درِ قلعه لیرک را به رویم گشود. دو خانه در سیوند که عمر آنها از جد و آبادی که من یاد دارم بیشتر است به هم چسبیده‌اند و شده‌اند قلعه‌ای برای پناه دادن اهالی فرهنگ و هنر. برای اینکه چهار روز تو را از تمامی کارهای ملال آور و بدو بدوهای بیهوده بکنند و در قلعه‌ای باشی که دلت نخواهد قدم از آن بیرون بگذاری. گوشی تلفنت را خاموش کنی و تحویل احسان بدهی و خلاص. فقط آدم‌ها و گفته‌ها و رفتارها.

ساعت 11 صبح یکشنبه 3 بهمن 1400 همان نقطه عطفی بود که همه منتظرش بودیم. در زیر زمین یکی از این خانه‌ها که شاید روزی آب انبار یا سرداب بوده، دو ردیف آدم کیپ تا کیپ هم نشسته بودند. احسان عبدی پور از در انتهای کلاس وارد شد و با صحبت‌های بی‌پیرایه، خودمانی و ساختارشکنش به نوعی همه ما را شوکه کرد و سه روز و چهار شب ویرانگر در زندگی همه ما 30 نفری که در آن کلاس و دور میزها نشسته بودیم اینگونه آغاز شد. در طول سه روز، در کلاسها و بیشتر در فضای غیررسمی دور هم نشینی و شب نشینیها بسیار نکته‌ها گفت که تا جایی که قلم و ذهن و یادداشت‌هایم یاری کند از آنها خواهم نوشت. هر چند که شاید چند قطره از دریایی بی‌منتها باشد.

در صفحه اینستاگرام احسان دیدم که کمپ سه روزه نویسندگی با موضوع "خودمان، سوژه‌ای که تمام نمی‌شویم" در جایی به اسم خانه لیرک که اتفاقاً دو هفته قبل مصاحبه‌اش را که در همین لیرک انجام شده بود شنیدم، برگزار می‌شود. موضوع، مکان برگزاری و وجود احسان عبدی پور آنقدر جذابیت داشت که بر هر بهانه و ترس دیگری غلبه کند. به شماره‌ای که داده بودند پیام دادم و گفتند که فقط یک نفر ظرفیت دارد که بلافاصله خواستم اسمم را بنویسند و آرزو می‌کنم ای کاش این دوره را بیست سال پیش می‌داشتم.

در این سه روز و چهار شب، قصه‌های فراوانی از آدم‌ها شنیدیم. روایت‌ها، صداهای خوش، شوخی‌ها، عروسک گردانی‌ها، زندگی‌های غلیان دار در وجود آدم‌ها، غم‌های بزرگ، دلهره‌ها، عریانی احساس‌ها، روایت‌های شیرین، پذیرایی و مهربانی لیرکی‌ها، فضای نوستالژیک، هوای پاک و سکوت و سکوت و سکوت.

مغناطیس وجود خود احسان به طوری است که محال است کسی در کنار او قرار بگیرد و زبانش به هزار و یک طنز و قصه و خاطره و روایت باز نشود. طوری آدم‌ها را در خودش جذب می‌کند که گویی سی سال است رفاقت زانو به زانو داری و زندگی از دریچه‌ای نو به آدم نگاه می‌کند.

فراوان از دو شخصیت مهم و کمتر شناخته شده به اسم ایرج صغیری و داریوش غریب‌زاده خاطره و روایت و نکته‌های پندآموز شنیدیم. یک روزی بعد از پخش جایزه اسکار، داریوش غریب زاده گفته بود که این خارجی‌ها مملکتشون صاحب نداره. نه رئیس جمهور دارند، نه استاندار و نه مدیر ارشاد. اسکار به این مهمی برگزار شد و یکی از اینها نیامد سخنرانی کند.

  • مساله را در همان ابتدا بگوئید. مساله، اثر هنری نیست. روند و فرایند فائق آمدن بر مساله است که مهم است و اثر هنری می‌آفریند. آمریکایی‌ها در اندیشیدن متوسط القامه هستند. اما مساله یا داستان را پیچیده نمی‌کنند و همان ابتدا مساله را مطرح می‌کنند. مثلاً ریچارد براتیگان در رویای بابل در همان  دو سطر اول، قصه اصلی را می‌گوید و بقیه متن در راستای تبیین و شرح ماجراهای آن است. اگر پادشاه لخته همان اول بگویید که لخت است و خلاص.
  • در داستان آرک تحول مهم است. یعنی شخصیت یا ماجرا از نقطه "آ" حرکت کرده و وقتی به نقطه "ب" می‌رسد، متحول شده و رشد یافته باشد. کشمکش برای رسیدن و متحول شدن مهم است. تحول عاملی است که اگر در قصه باشد بالای 50 درصد احتمال گرفتن قصه را بالا می‌برد.
  • داستان باید یک انسان غریب را به تصویر بکشد. یک آدم یا رخداد متفاوت. اگر آدم غریب نداشته باشیم، انشاء نوشته‌ایم.
  • اقتصاد کلمات: اگر متنی 50 کلمه داشته باشد و خواندن هر کلمه دو ثانیه وقت مخاطب را بگیرد ولی از آن 50 کلمه، فقط 18 کلمه حرف داشته باشد یعنی مخاطب را از متن طلبکار کرده است. اگر متن هم بیشتر از انتظار مخاطب حرف داشته باشد، پیچیده و غیرقابل فهم می‌شود و مخاطب نسبت به متن بدهکار می‌شود. تعادل اقتصادی کلمات بسیار مهم است. نه طلبکار و نه بدهکار. نمونه بارز اقتصاد کلمه "جوک" است.
  • هر کلمه دو نقش مهم در نوشته دارد: لذت و آگاهی
  • Dynamic range در دوربین عکاسی چیزی است که دو سر طیف سفید تا سیاه است و تا حدی را می‌فهمد و از حدی بیشتر را به طور کلی سیاه یا سفید تلقی می‌کند. اگر دوربین گرانقیمت و با کیفیت باشد دینامیک رنج بالاتری دارد که باعث می‌شود درک بیشتری از رنگها داشته باشد. در نوشتن باید داینامیک رنج بالا باشد و طیف‌های متنوع و مختلف به درستی دیده شوند
  • در نوشته عکس بسازیم. گویی که یک دوربین در قالب کلمات در حال حرکت است. هر سطر آن را بشود فیلمبرداری کرد از بس که تصویرسازی داشته باشد.
  • برای تمرین تصویرسازی در نوشته و دید پیدا کردن مثل cmos دوربین باشید. یعنی آنچه را که می‌بیند ضبط می‌کند و هر چه در معرض دیدش باشد. نه آنها را می‌فهمد و نه قضاوت می‌کند. فقط می‌بیند و ضبط می‌کند.
  • برای انسجام نوشته یک چیزی مثل چوب لباسی در قصه داشته باشید که همه وقایع، شخصیت‌ها، کشمکش‌ها روی آن آویزان می‌شود. چیزی مثل نخ تسبیح که جریان اصلی قصه را تشکیل می‌دهد و بقیه ماجراها به آن متصل می‌شوند.
  • هالیود کهن الگوها را خوب می‌شناسد و قصه‌هایش را حول محور کهن الگوها شکل می‌دهد.
  • منطق کلی روانشناسی سینما این است: از 15 فیلم ممکن است چند تایی قهقرایی باشند و شخصیت به فنا برود، چندتایی هم میانه اما باید حداقل سه تا و بیشتر به قهرمان خوب برسند. چون منطق کلی این است که انسان بر طبیعت پیروز شود.
  • ادبیات از سینما دموکراتیک‌تر است و رادیو از تلوزیون. چون اینها مخاطب را هم وارد بازی می‌کنند و همه چیز را برایش مثل لقمه آماده نمی‌کنند.
  • هنر مونتاژ در نوشتن را به کار بگیرید. این هنر مخاطب را هم به بازی می‌گیرد و همراه می‌کند.
  • یک نوشته 50 صفحه‌ای ممکن است 37 کیلوبایت حجم داشته باشد اما یک عکس حدود یک و نیم‌مگابایت حجمش باشد. همین است که حجم ذهنی شما را هم می‌گیرد و پر می‌کند.
  • کشمکش و بحران ایجاد کنید. در بحران است که حوصله مخاطب سر نمی‌رود. بحرانی که به تحول ختم شود بهترین بحران است. بدون بحران یعنی در پهنا نوشته و تفسیر را زیاد می‌کنیم نه عمق مطلب را. التهاب به قصه جان می‌دهد.
  • بهترین شخصیت پردازی و معرفی شخصیت‌ها، در کشمکش داستان است
  • بعضی از نوشته‌ها واجد ادبیات آرایشگاهی هستند. هی می‌گویی و تمامی ندارد و همینجوری فقط حرف است که می‌آید بی‌هیچ کنش و کشمکش یا تحولی.
  • فیلم نتیجه گرا مثل فیلمهای پلیسی، در فهرست فیلمهای چندبار دیدن قرار نمی‌گیرند. چون فقط ماجرای خطی و ختم به نتیجه شدن است.
  • ادبیات بیرونی، کنش بیرونی، مدرن‌ترین دستاورد بشر است
  • دانای کلی که همه چیز فهم بود، الان مقبول نیست. آن دانای کل همه جا می‌رفت حتی به مغز شخصیت‌ها و بدتر به اتاق خواب قصه هم راه داشت. اگر کسی از همه اسرار خبر داشته باشد می‌شود پاورقی.
  • تمرین مهم: هر چه را می‌خواهی بنویسی اول قصه‌اش را پیش رفقایت تعریف کن. اگر قصه‌اش گرفت بدان که نوشته‌اش هم درست و حسابی می‌گیرد.
  • یکی از بهترین تکنیک‌های نوشتن ادبیات رونالدینیویی است. همان فوتبالیستی که اینطرف را نگاه می‌کرد و به آن طرف پاس می‌داد. بهتر است که شخصیت از یک جایی بیاید و به جای دیگری که فکرش را نمی‌کنی برسد. یک چهره غریب و متفاوت. داده‌هایی که مخاطب را شوکه می‌کند از بس فکرش را نمی‌کرد که اینطوری باشد.
  • در داستان کد بدهیم. اسامی آدم‌ها یا کدهای جغرافیایی یا اطلاعات دقیق و جزئی، آدم‌ها را مرعوب می‌کند.
  • پیرامون تخیل (دروغ) بزرگ، دروغ‌هایی ببافیم که نگذارند به دروغ اصلی پی ببریم. به طور کلی ادبیات امروز، ادبیات غریب و عجیب است.
  • در معرض آدم‌های خوش صحبت باشید. این کار ملاج ذهنتان را سفت می‌کند (مثل ملاج سر نوزاد).
  • مخاطب از روی بدجنسی ذاتی و تنوع خواهی که دارد، دنبال این است که دهن یکی سرویس شود.
  • ضرب المثل هالیودی: فیلمها برای 30 دقیقه آخر درست می‌شوند. چون با حس آخر فیلم از سینما بیرون می آئیم
  • ایجاز یکی از اصول طلایی نوشتن است (همانی که من "شخص من" ندارم).
  • قهرمانی که نمی‌داند چه می‌خواهد جذاب نیست
  • کلیشه‌ها را دور بریزید. بعضی جملات کلیشه‌ای و وارداتی هستند و چون از ابتدای ادبیات یا سینما یکی به کار برده و خوب شده دیگر همه آن را به همان شکل به کار می‌برند.
  • نقد و بررسی یک فیلمنامه که در حال فیلمبرداری است: پسری می‌رود پدرش را که از زندان آزاد شده می‌آورد به روستا. پدر 20 سال پیش مادر پسر (یعنی زن خودش را) به جرم خیانت کشته
  • ملال انسانها در قصه یک مساله مهم است. مثل چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم یا فیلم به همین سادگی.

چکیده کل دوره: مساله را همان اول بگوئید، بحران درست کنید، تحول ایجاد کنید، یکی دنبال داغان کردن دیگری باشد و در انتها نتیجه نه به طور کامل که تا حدودی مثبت باشد.

بنگلادش 2: مهد انبه

اسمم را که روي مقوايي در ورودي فرودگاه ديدم که عکسم هم کنارش چاپ شده بود کمي آرامش گرفتم. ساعت هشت و نيم صبح روز 19 ارديبهشت 1390 به وقت محلي (يک ساعت و نيم از ما جلوتر هستند که يعني 7 صبح ما) به داکا (پايتخت بنگلادش) رسيدم و به خاطر بيخوابي ديشب گيج و منگ دنبال کسي گشتم که بتواند نجاتم بدهد. همانطور که گفتم در بدو ورود و قبل از مراسم ثبت مشخصات در هتل، ولکام ميل را که همان آب انبه غليظ و خوش طعم بود تعارف کردند. اين ولکام ميل براي ما شد يک تکيه کلام. چرا که قبل از سفر هر قسمتي از هتل را که جستجو مي کردم و خدمات آن را مي خواندم به اين ولکام ميل اشاره کرده بود که خيلي مترصد بودم که ببينم چيست؟ مثل مشخصات هتلي که چند سال بعد در دهلي داشتيم و در مشخصات آن نوشته بود "تميز و امن" که آدم به فکر فرو مي رود اگر اين آپشن حساب مي شود بقيه شهر چه خبر است؟ از آن به بعد اين ولکام ميل را براي ورود کسي به کار مي بريم. چون راه هاي ارتباطي کنوني مثل شبکه هاي اجتماعي و واتس آپ و تلگرام نبود و تجربه تلخي از تلفن خيلي گران قيمتي که در سفر قبلي از دمشق به تهران زده بودم (1381، 2002) جرات نکردم که تلفن بزنم. راه ارتباطي ديگري هم نبود و همه هم از ايميل و اينترنت برخوردار نبودند. به همين خاطر به دکتر عليمحمدي ايميل فرستادم که به خانواده خبر سلامتي مرا بدهد و اينکه ملالي در بين نيست جز دوري ديدار شما. داريوش هم در جواب نوشت که شنيدم رفتي "بنگال" که اين کلمه بنگال کلي مايه خنده و شوخي شده بود. با همه بيخوابي و خستگي نمي شد از وسوسه ديدن شهر و کشوري عجيب و غريب رهايي پيدا کرد. ساعت 11 زدم بيرون و اولين چيزي که بعد از رد شدن از ورودي هتل به استقبالم آمد و دوره ام کرد، هواي به شدت گرم و شرجي بود. صد قدمي به سمت راست رفتم و يک زمين کريکت بزرگ را ديدم که دورش مثلا نرده داشت اما انگار کسي گوشش بدهکار نرده و حريم زمين ورزش نبوده و جاي جاي آن را کنده و کج کرده بودند و ملت به راحتي در حال عبور و مرور بودند. عجيب تر از همه اين بود که دور يک درخت خاص با ريشه هاي روي زمين که آدم را ياد درخت بائوباب شازده کوچولو يا درختهاي کارتن "خانواده دکتر ارنست" مي انداخت، يک خانواده کامل با چند بچه قد و نيم قد زندگي مي کردند. يعني اينکه همانجا در کنار خيابان و زير درخت و مابين نرده هاي زمين کريکت و فضايي که مثلا پياده رو بود، غذا درست مي کردند و مي خوابيدند و زندگيشان به طور مستمر در جريان بود. همان وقت مواجه شده بود با وقت حمام يک پسر بچه سياه پوست و سرتراشيده و لاغر و استخواني که همان جا في المجلس لخت مادرزادش کردند و با يک آفتابه آب شستشو و خلاص. توي خيابان انواع و اقسام وسائل نقليه در حال تردد بود، بدون هيچ قانون يا مقررات خاصي. فقط هر کسي خودش با روش خودش از تصادف جلوگيري مي کرد.

اما چيزي که بيشتر از همه به چشم مي آمد ريکشاها بودند. ريکشاهاي دوچرخه اي که کار حمل و نقل مسافران را بر عهده داشتند، يک سه چرخه با کابيني براي نشستن يک يا حداکثر دو نفر بودند که با پاهاي لاغر و لخت ريکشاکشان به جلو مي رفت و رقمي حدود 10 تا 20 تاکا (واحد پول بنگلادش) دريافت مي کردند. انواع وسائل نقليه که مي گويم شامل ماشينهاي مدل بالاي اغلب ژاپني و گاهي آمريکايي، موتور، اتوبوس و ميني بوس، گاري با الاغ يا قاطر، دوچرخه و ... بود. يعني هر کسي با هر وسيله اي که دلش مي خواست و بدون هيچ محدوديتي تردد مي کرد. سيستم چراغ قرمز آن چناني هم در کار نبود. وقتي مي خواستيم براي بازديد جايي برويم اغلب با ميني بوس ما را مي بردند. يک روز سر چهار راهي رسيديم که حجم انبوهي ماشين ايستاده بودند و گفتيم الان نوبت ما مي شود و رد مي شويم. چشمتان روز بد نبيند که بيشتر از ده دقيقه منتظر مانديم. سيستم کنترل شهري هم جالب بود. يک پليس آمد يک طنابي را از جلوي خيابان ما باز کرد و کشيد و برد جلوي خيابان کناري بست که يعني ايست کنند تا ما رد شويم. همان ده دقيقه بيشتر يا کمتري که ما منتظر بوديم آنها را منتظر گذاشت تا ماشينهاي اين خيابان رد شوند. در بنگلادش هم سنت بوق زدن که از هندوستان به ارث رسيده ديده ميشود. هر چند به شدت دهلي و شهرهاي هند نيست که پشت ماشينها نوشته "لطفا بوق بزنيد" اما براي ما خيلي صدايي است که به گوش مي آيد. کثيفي و بي نظمي شهر به وضوح به چشم مي آمد. هر کجا که مي ديدي آشغال در گوشه و کنار تلنبار شده و بوي بدي را در آن شرجي و گرما توليد مي کرد. سيمهاي برق که ديگر خودش يکي از عجايب چندگانه جهان به شمار مي آمد. صدها سيم که از روي هوا با شلختگي کامل و بدون هيچ نظمي کشيده شده و جايي که مثلا ترانس يا پست تبديل برق و سيمها بود هزاران سيم درهم و برهم داشت که واقعا آدم مي ماند که چطور از بين اينها جرياني عبور مي کند يا اگر مشکلي پيش بيايد تعمير مي شوند. فکر مي کنم هر وقت ارتباطي قطع شده يا مشکلي پيش آمده کسي به خودش زحمت نداده که مشکل را پيدا و رفع کند و يک سيم جديد به صدها سيم موجود افزوده و خلاص. البته تقصير هم نداشته چون بعيد مي دانم پيدا کردن يک سيم و خط ارتباطي در بين آن بي نظمي مطلق، کار انسان باشد و بايد نيروهاي فراانساني را به کمک فرا مي خواندند. هتل نزديک مرکز شهر و مراکز خريد بود.

به همين خاطر دو چهره شهر را به خوبي مي شد ملاحظه کرد. يک چهره که شامل مراکز خريد و مالهاي شيک و آنچناني با ماشينهاي مدل بالا بود و ديگر چهره شهري که اگر چه پايتخت يک کشور شناخته شده در جهان بود اما بيشتر به روستايي با امکانات زياد و فرهنگي به شدت بدوي و به دور از بهداشت و تجمل و شهرنشيني شبيه بود. به درون کوچه هاي پيچيدم که به بازاري ختم مي شد. از شدت مگس و انواع حشرات و بوي بد نمي شد حرکت کرد. چرا که در همانجا و در کنار کوچه چندين نفر مقابل مغازه اي داشتند گوسفند ذبح مي کردند و گوشتش را جدا و به مشتري ها مي دادند. تمامي کثافت و فضولات و بقاياي لاشه ها هم همانجا رها مي شد و سگها و حيوانات از آن تغذيه مي کردند. مرغ هم زنده خريداري و همانجا سر بريده و تحويل مي شد و خبري از کشتارگاه بهداشتي و مهر مخصوص کنترل بهداشت نبود. در برگشت هوس سوار شدن به ريکشا کردم. پسرکي لاغر و سيزده چهارده ساله پيش آمد و وقتي کارت هتل را به او نشان دادم، قبول کرد که به ازاي 10 تاکا مرا برساند. ريکشاي دوچرخه اي تک کابيني بود. سوار شدم و حرکت کرد. پاهاي لاغرش رکاب را مي چرخاند و من دلم کباب مي شد. جاهايي که کمي سربالايي بود از روي زين بلند مي شد تا رکاب بزند و ديدن اين صحنه و زحمتي که مي کشيد باعث خجالتم شد اما آنها خودشان اين زندگي و کار را پذيرفته و مي پسنديدند و گويي با آن مشکلي نداشتند.

سر ظهر شده و هوا به شدت گرم و شرجي بود. برگشتن به زير کولر هتل و خوردن آب انبه اي که هميشه و در همه جا به وفور پيدا مي شد خيلي دلنشين بود. به محض آرام شدن چند تايي عکس را که گرفته بودم در وبلاگم و در اين پست را با عنوان "ظاهرا ايران بهشته" گذاشتم که متاسفانه الان ديگر قابل ديدن نيستند. آن وقت اينقدر موبايل دوربين دار رايج نبود و با يک دوربين ديجيتال عکس مي گرفتيم و به روشهاي سنتي با هم مبادله مي کرديم و راه ارتباطي اينترنتي ايميل بود. عکسهايي که در وبلاگ گذاشته بودم طبق امکانات آن وقت و به طور کلي وبلاگها بايد در سرورهاي رايگان مخصوص عکس و چند رسانه اي آپلود مي شد و بعد در وبلاگ قابل نمايش مي شد. با از بين رفتن آن سرورها متاسفانه عکسها هم از بين رفته است. در آن پست وبلاگ نوشتم: "باور کردنی نیست که توی قرن بیست و یکم باشیم و در پایتخت یک کشور معروف، کسانی این همه از بهداشت و رفاه و سطح حداقلی زندگی به دور باشند. اما همین آدمهای به ظاهر بدبخت، چه راحت می خندند و زندگی را به سخره می گیرند. چندتایی عکس نوبرانه از این گردش خیلی کوتاه، که به خاطر گرما و شرجی نیمه کاره رها شد، را فعلا می گذارم. بعدا گزارش و عکسهای مفصل تری خواهم فرستاد." ادامه دارد...

بنگلادش 1: ساعتها رو هوا

خانم پذیرش هتل قبل از انجام هر کاری گفت که بفرمائید: ولکام میل، که عبارت بود از یک لیوان آب انبه خوشمزه که تا حالا چنین مزه ای را تجربه نکرده بودم. این طعم را به فال نیک گرفتم و رفتم به دل زندگی یک هفته ای در شهر داکا به عنوان پایتخت کشور بنگلادش.

در مسیر فرودگاه تا هتل آنقدر گیج و منگ بودم که خیلی نفهمیدم شهر چطور است اما با همان نگاه ابتدایی به نظرم آمد جایی آمده ام شبیه یکی از روستاهای دور افتاده شهر خودمان که نه سیستم فاضلابی دارد و نه امکانات امروزی زندگی را. به همین خاطر، توی دلم بلوا بود که الان هتل چه خواهد بود و چه مصیبتی در آن خواهیم داشت. اما بعد از پذیرش که چمدانهایم را آقای جوانی آورد اتاقم در طبقه دوم و من یک اسکناس ده تاکایی (واحد پول بنگلادش) به او دادم و گفت که "دیس ایز سو اسمال" و یکی دیگر نمی دانم چقدری به او دادم، دیدم که خوشبختانه مغز شهر یعنی هتل از پوست بیرونی آن تمیزتر و قابل قبول تر است.

بگذارید از اول شرح ماجرا را بگویم. آن وقتها من در سازمان تحقیقات، آموزش و ترویج کشاورزی کار می کردم و مدتها بود که معاون تحقیق و توسعه مرکز بودم. این سازمان با نهادهای بین المللی زیادی از جمله فائو، ایکاردا، جیفار، سیارد و ... همکاری و تعامل داشت و در حوزه های کشاورزی، غذا، دامداری، جنگل، مناطق خشک و ... در امور پژوهشی یا آموزشی و ترویجی کارهای مشترک می کردند. یکی از مهمترین کارهای جذاب این سازمانها این بود که برای کشورهای در حال توسعه کارگاه های آموزشی و نشستهای بازآموزی خوبی برگزار می کردند. یکی از اینها دوره ای 14 روزه بود که قبلا در سال 1381 از سوی ایکاردا به شهر حلب در کشور سوریه رفته بودم که باید روزی شرحی از آن سفر را بنویسم. دنیا چرخید و چرخید تا رسید به اینکه قرار شده بود از 20 تا 22 اردیبهشت 1390 (10-12 می 2011) یک دوره آموزشی در شهر تاکای کشور بنگلادش برگزار شود و قرعه فال برای شرکت در این دوره به نام من زده شد.

بخش روابط بین الملل مکاتبات را انجام داد و قبل از سفر یک سری فرم از سوی موسسه سیارد ارسال کرده بودند که در مورد وضعیت مدیریت اطلاعات در کشور و سازمان ما و مرکز و وب سایت و غیره بود که باید تکمیل می کردیم و با خودمان به آنجا می بردیم.

همکاری داشتیم که با این موسسه ها ارتباط زیادی داشت و خارج‌بلد بود. از ایشان راهنمایی گرفتم و گفت که باید برای ویزا اقدام کنی. همچنین ارز مسافرتی هم می دهند که به درد ما نمی خورد و به دردسرش نمی ارزد. جالب بود که بعدا با جلال حیدری نژاد که صحبت کردم گفت که دیوانه اتفاقا این ارز مهمترین قسمت سفر است. چونکه 2000 دلار می دهند به قیمت هر دلار 1050 تومان و الان در بازار دلار حدود 2000 تومان است و اینطوری تو تقریبا دو میلیون دلار سود می کنی که خرج سفرت در می آید. بعدا این ارز مسافرتی هی آب رفت و کم شد تا رسید به 300 دلار آنهم با دلار بالای 15 هزار تومان و بعد هم کلهم اجمعین بسته شد و دیگر تخم ارز مسافرتی را ملخ خورد. جالب بود که آن وقتها خیلی از مردم کاسب کار می رفتند و یک بلیط پرواز به مقصدی نزدیک و ارزان مثل هند می گرفتند که می شد حدود پانصد هزار تومان و آن را با مدارک می دادند و درخواست ارز مسافری می دادند. چون ارز فقط در فرودگاه داده می شد، می رفتند و دلار را می گرفتند و سفر را کنسل می کردند و خلاصه مبلغ چشم گیری به قیمت آن وقت یعنی بالای پانصد هزار تومان درآمد داشتند. به هر حال پول در هر کجای عالم باشد، تیزهوشانی از ایران راه درآمدزایی و دست یافتن به آن را در قله قاف هم پیدا می کنند.

بر خلاف دفعه قبل که خودشان برایم ویزا گرفتند، باید دنبال ویزا می رفتم و این کار برای اولین بار خیلی سخت و در عین حال هیجان انگیز بود. رفتم سفارت بنگلادش در جایی نزدیک ونک و بعد از صحبت گفتند که باید ایمیلی از سوی موسسه میزبان برای سفارت ارسال شود و نشانی ایمیلی دادند. آن را برای آقای نوراعلام (چقدر به ما نزدیک هستند از نظر اسامی) فرستادم و هفته بعد پاسپورتم با ویزای بنگلادش در درون آن را دریافت کردم.

باید بلیط می گرفتم و چون پرواز مستقیمی نبود باید با هواپیمایی امارات سفر می کردم. بلیط رفت و برگشت به قیمت 10.029.000 ریال (یک میلیون تومان) ابتیاع شد که البته چنین پروازی با خطوط پروازی داخلی حدود 500 هزار تومان می شد.

مقدمات سفر فراهم شد و حکم و مراسم اداری انجام گرفت و روز 8 می (18 اردیبهشت 1390) ساعت 22.45 شب من در هواپیمایی امارات جلوس کردم. بر خلاف پرواز قبلی ام با ایران ایر به سوریه، اینبار به محض دیده شدن ورودی هواپیما از دالان مخصوص سوار شدن، دو مهماندار بدون روسری و با کلاه مخصوص خوش آمدگویی مهمانداران امارات که یکی سفید پوست و دیگری سیاه پوست بود، با کت و دامن دیده شدند که در خاک پاک میهن این بی حجابی و در آن سالها غیر منتظره بود. وقتی که نشستیم و درها بسته شد، مهماندارها کفشهای پاشنه بلند خودشان را در آوردند و در کیسه ای گذاشتند و کفشهای اسپورت راحت تری را پوشیدند. لباسها و گوشواره ها و حتی آرایشها همه با هم ست بود. آن سالها هواپیمایی امارات در اوج کیفیت و مقام اولی در جهان بود و از این نظر خیلی متفاوت از سایر خطوط بود.

این پرواز معمولی به دوبی بود و طبیعتا خیلی خارجی های چندانی در آن نبودند. با این حال تیپ و ترکیب آدمها متفاوت و جالب بود. یکی از مهمترین امکانات صندلی کنترلی بود که بعد از کمی سر و کله زدن با آن شیوه کار کردن را یاد گرفتم و سرگرمی اساسی بود که می شد با آن فیلم، کارتن، موسیقی، اخبار، دوربین هواپیما، وضعیت آب و هوا و موقعیت پرواز را دید و شنید. با هیجان دیدن همسفران و پذیرایی درجه یک پرواز امارات و سرگرم شدن به مانیتور و دستگاه دیداری شنیداری، متوجه نشدم که پرواز چطور به دوبی رسید. ساعت 12.15 به وقت محلی دوبی به این فرودگاه رسیدیم. در این نیمه شب و از بالا، دوبی دیدنی و زیبا به نظر می رسید.

اولین مساله ای که با آن مواجه شدم، عظمت این فرودگاه درندشت بود که واقعا پیدا کردن مسیر و رسیدن به هواپیمایی که باید سوار بشوی را مشکل می کرد. انبوهی از مردم از این طرف به آن طرف می رفتند و برخی آرام و برخی سراسیمه به دنبال نشانی خود می گشتند. با توجه به زمان خیلی کمی که بین پرواز ما بود باید سریع خودم را به سکوی مورد نظر می رساندم. برای اولین بار در این فرودگاه و با این مدل پرواز ترانزیتی مواجه شده بودم و شانس آوردم که از پرواز جا نماندم چون فکر می کردم که باید چمدانهایم را بگیرم و دوباره ببرم و به پرواز بنگلادش بسپارم. غافل از اینکه چمدان از قبل برای آنجا هماهنگ شده و نیازی به گرفتن من نیست. یکی دیگر از مشکلاتم ساعت بود. ساعت اعلام شده به وقت محلی دوبی بود و در هماهنگ شدن با این زمان مشکل داشتم. فرصتی برای دید زدن فرودگاه و فروشگاه های فوق العاده بزرگ آن نبود. هر طور بود با راهنمایی های خدمه خندان امارات سکو را پیدا کردم و در پرواز دوبی-تاکا برای راس ساعت 2 صبح به وقت محلی توانستم لختی آرام بگیرم. خستگی راه و نیمه شب بودن باعث شد که هنوز نفهمیده ام که کجا هستم به خوابی عمیق فرو بروم. یکباره دیدم که کسی تکانم می دهد و چشم که باز کردم مهماندار بلوند و زیبایی یک منو به دستم داد و گفت که زودتر شام و دسر و نوشیدنیتان را انتخاب کنید. مثل فیلمهای کمدی – تخیلی به ذهنم داستان ازلی و ابدی بهشت و حوری رسید.

انتخاب از بین منو خیلی سخت بود. خیلی چیزها معرف حضور ما نبود و البته قابل مصرف هم نبود. بعد از این انتخاب به سراغ مانیتور و سیستم سرگرمی دیداری و شنیداری رفتم که از هواپیمای تهران به دوبی خیلی پیشرفته تر و مجهزتر بود از جمله اینکه امکان استفاده از فلش هم داشت. فلش را زدم و موسیقی دلخواهم که بر روی اقیانوس سراسر سیاه هند به صدا در آمد، همه خستگی های بدو بدوی قبل از سفر گویی از تنم رخت بر بست و در خلسه ای دلخواه فرو رفتم. با خودم فکر کردم که چقدر آرزوی چنین لحظه‌ای را داشته ام و چه بسیار آدمهایی که الان چنین نشستن و لذتی برایشان آرزویی است که چه بسا تا آخر هم نتوانند به آن دست یابند. به همین خاطر در همان حال با خودم عهد کردم که از قطره قطره این سفر بهره ببرم و کم بخوابم و تا می توانم سیاحت کنم و بیاموزم.

ادامه دارد...

کلاهِ گشاد به‌ سر‌رفتگی

هر کسی که در ایران زندگی می کند، کم یا بیش حداقل یکبار در زندگی یا در نمونه های حاد آن، دست کم یکبار در روز، چنین احساسی به او دست می دهد که "عجب کلاهی سرم رفته". احساس مرغِ همسایه غاز بودن، یکی از احساسات ازل و ابدی بشر است اما در ایران، نه تنها مرغ همسایه که موش و سوسک و جیرجیرک و کرمهای همسایه هم غاز و تیهو هستند و فقط وقتی که از مرز ایران رد می شوند و مهر ورود فرودگاه ایران در تذکره آنها درج می شود، تبدیل به موجودات حقیری که الان هستند می شوند.

تصویری که ایرانیها از زندگی در خارج از مرزهای ایران دارند به این شکل است که هر روز نزدیک ظهر (نه صبح زود) در رختخوابی مشرف به یک دریاچه با نوک شاخه های پر شکوفه درختان و برگهای سبز فرورفته در آب، چشم باز می کنند و یک ندیمه جوان و زیبا با کیمونوهای رنگین کمانی آسیای شرقی، دست به سینه و مودب تعظیم کرده و به نرمی می گوید صبح بخیر سرورم، چه چیزی احتیاج دارید در این روز زیبا؟ مابقی روز هم به همین سیاق در تخیل ابر وار ایرانی به سر می شود. در نظر ایرانیهای مقیم ایران، خارج نشینانِ بی درد هر لحظه دارند رویاهای آنها را زندگی می کنند و در مرادهای آنان غلت وا غلت می زنند. آنها کسانی هستند که نصف ایران‌نشیان هم کار نمی کنند اما درآمدشان سر به فلک می زند. آن هم با آن همه آزادی و امکانات و عشق و حال دائمی. اغلب هم چنین موقعیتی را آن وقت که ارزان بوده داشته اند که خیلی کم هزنیه که یعنی تقریبا مفت، بروند و در بهترین کشور دنیا الان غرق نعمت باشند. آخر جمله شان هم این است: ما هم اینجا خودمون رو حروم کردیم، "والا به خدااااا".

این احساس از کجا نشات می گیرد و چرا چنین شده که همه یا حداقل بیشتر مردم ایران تصور می کنند که تمامی اهالی کره زمین در عشق و حال دائمی به سر می برند و بدبخت ترین آدمیان کره خاکی، کسانی هستند که در سرزمینی به نام ایران زندگی می کنند؟ این سندرم خود بدبخت بینی، دلایل متعددی می تواند داشته باشد. برخی بیرونی هستند و به سابقه تاریخیِ دائم در بلابودن ایرانی بر می گردد. او که هر وقت چشم باز کرده، غول نتراشیده و نخراشیده ای در کسوت بیابان گرد و مغول و اجنبی بالای سر خودش دیده که به قصد تاراج او آمده. همین شده که دیگر دلش نیامده چشمانش را باز کند و همینطور در خواب غفلت مانده. تازه، در عالم خواب یا خود به خواب زنی هم چندان بد نمی گذرد. چشمانت را می بندی و از این دنیای دون و دغل به جهانی سراسر گل و سنبل پر می کشی. هر چقدر که دلت بخواهد، بر توسن خیال می تازی و بدون یک ریال هزینه تا هر سراپرده ای که دلت بخواهد سر می کشی. اما اشکال کار در اینجاست که تا ابد نمی توانی در خواب بمانی یا خودت را به خواب بزنی. بالاخره یک روز باید چشمانت را باز کنی و هر چقدر که دیرتر این مهم را انجام دهی، گرفتاریهایت بیشتر و بیشتر می شود.

یک دلیل دیگر هم تجربه زیسته ای است که کمر به اثبات همه این بدفکریهایِ ایرانی بسته است. به قول طرف که می گفت: "نمی دانم چرا هر چه گم می شود همه به من شک می کنند" و دیگری در جوابش می گفت: "نمی دانم چه حکمتی است که متاسفانه همیشه هم درست فکر می کنند و شوربختانه همه اشیاء گم شده هم نزد تو پیدا می شود". یعنی اینکه این احساس منفی همیشه همیشه هم فقط احساس منفی خالی نیست و خیلی از اوقات واقعا کلاه سر آدم رفته است. این وضعیت به مثال جاده ای است یک طرفه که همه راننده ها در جهت درست رانندگی می کنند و فقط یک راننده مجنون در بین آنها، شروع می کند خلاف جهت مسر رانندگی کردن. مسلم است که این کار غیر معمول چندان هم بی زحمت نیست و طبیعی است که برخوردهای مختلفی از سطحی و معمولی تا عمیق و خطرآفرین پیش بیاید. تمام مردم دنیا –به غلط یا درست بودن آن کاری نداریم و فقط در پی تشریح موقعیت هستیم –چیزهایی را می خورند، می پوشند، می نوشند، می بینند، تجربه می کنند و... که تقریبا در اغلب کشورهای جهان رایج است و مشکلی در آن نیست. اما در ایران باید از همه خوردنی ها، پوشیدنی ها، نوشیدنی ها، دیدنی ها، تجربه کردنی ها و... جهان چشم بپوشی که خب این کار امر ساده ای نیست و هزینه های گزاف تحمیل می کند. آن هم نه در دوره پارینه سنگی که بشر در تمام طول عمرش به غیر از چند وابسته خانوادگی و قبیله ای، دیگر آدمی را به خود نمی دید؛ بلکه در عصر ارتباطات و اطلاعات و دنیای بدون مرز و شیشه ایِ رسانه های مردم‌نهاد.

در حالی که من فکر می کنم آنچنان هم که فکر می کنند و به تصویر می کشند "در شرق و غرب خبری نیست". نه اینکه شرایط با اینجا فرق نکند، اما مدینه فاضله ای که تمام مصائب دنیا پشت درهایش مانده و آن درها، ابواب‌الجنه واقعی باشند هم نیست. زندگی خارج از مرزهای ایران هم قطعا مسائل و مشکلات خاص خودش را خواهد داشت. با همه روزمرگی ها، غربت، زبان، فرهنگ، تنهایی، بی رسمی و ... به ویژه برای مردمان احساسی و تا خرخره فرورفته در فرهنگ و سنت ایرانی با بوی چلوکباب و قلیان، آن مدینه فاضله، چندان هم فاضله به نظر نمی آید. اما نمی دانم چه سری است که نه آنهایی که می روند و رحل اقامت در بلاد فرنگ می افکنند واقعیات را بازگو می کنند و برای اینکه حرص ایران نشیان را در بیاورند، یک بهشت شبانه روزی و دائم الشعف از آنجا ترسیم می کنند و نه آنان که در ایران مانده اند، بعضی از زمزمه های "خارج از مرزهای مام وطن چندان گاوی سر راهت سر نمی برند" را می شنوند. هر یک بر سیاق خود به تنومندسازی آن ور آب، و حقیرسازی این ور آب مشغولند. حال آنکه باید گفت، زندگی در یک کشور یا مکان خاص علاوه بر شرایط و شانس و امکانات، به روحیات و خلقیات خود فرد هم بر می گردد. یعنی هر کس باید نسخه مخصوص روحیات خودش را بیابد. چه بسیار افرادی که با احساس خلا در زندگی خود مواجه شده و راه را در هجرت و رفتن به کشوری دیگر گمانه زده اند و بعد از رفتن تازه دیده اند که عجب کلاهی در آنجا به سرشان رفته.

همین است که ایرانیها (به قول محسن نامجو "ایرونیها") چه اینور آب و چه آن ور آب، این احساس کلاه گشاد بر سر رفتگی را دائم باید با خود به این سوی و آن سوی بکشانند.

نخجوان: آه ای جوانی من

تولد 12 سالگی دلگفته ها بود. نه اینکه یادم رفته باشد. در سفر بودم و گرفتاری‌های ریز و درشت برگزاری یک مراسم ویژه تمام تاب و توان را گرفته بود. نه فقط سفر باشد که در همان سفر هم یک لحظه آرام و قرار نداشتم که تولدانه دلگفته ها را برسانم. حتی یک بعد از ظهر کامل در کافی نت را صرف اینکه کردم که چیزی در خورد قدوم مبارک اهالی دلگفته ها تدارک ببینم. هزار فکر و ایده بود و هست. اما هر چقدر خودم را کشتم و نوشتم و نوشتم، هیچ یک به دلم ننشست. آخر، وقتی به چشمان پر مهر دوستان حلقه دلگفته ها فکر می‌کردم دستانم می‌لرزید که نکند این نوشته آنی نباشد که بعد از 12 سال باید تقدیم حضور این گرامیان شود. به همین خاطر مدتی این مثنوی تاخیر شد. تا اینکه امروز دل به دریا زدم و گفتم هر طور هست باید این یکی قلمی شود. چرا که از سلسله سفرنامه‌های خارجی این سفر و سوریه و بنگلادش جا مانده و باید حتما تکمیل می‌شد و بقیه هم بشود و همین که هنوز هم سفرنامه‌ها مشتری های خاص خودشان را دارند. دوستان خیلی عزیزی پیام تبریک برای تولد دلگفته ها داده‌اند که از همه آن‌ها سپاسگزارم (مثل مراسم ختم شد که می‌گویند متقابلا....). لطف و مهر شماست که این انگشتان را سرپا می‌کند تا چند زخمه ای به تار زندگی و خاطره بزنند، باشد که مقبول طبع دلنشین و زیباپشند شما بیافتند.

********************

در ایام جوانی آدم دست به کارهایی می‌زند که بعدا خودش هم تعجب می‌کند. آن هم اگر یک رفیق همپای اهل سفرهای خوب مثل علی داشته باشی، دیگر نانت توی روغن است. علی همیشه پای رفتن و سفر داشت. بی وابستگی به هیچ کس و هیچ چیز، با سرعت برق و باد راهی می‌شد. آزادی ویژه ای هم داشت و خیلی کسی مزاحم رفتن‌هایش نمی‌شد. اولین سفرهایش به همان همدان بود که صبح راه می‌افتاد و شب هم بر می‌گشت. الان خیلی کار شاقی نیست اما در دهه 60 برای یک پسر بچه ده دوازده ساله خیلی شجاعت به حساب می‌آمد. یادم هست در یکی از سفرها، قرار بود که علی صدقه بدهد. رفتیم و برگشتیم و وقتی از ماشین پیاده شدیم دستش را در جیبش کرد و دید که پول صدقه توی جیبش هست. گفت ای داد، یادم رفته این را بدهم. بعد از چند ثانیه گفت، خب حالا که ما رفتیم و سالم برگشتیم پس دیگر صدقه دادن معنی نمی‌دهد و پول را دوباره گذاشت توی جیبش. یک زمانی هم در همان سن و سال راهنمایی و وقتی که هنوز بساط برگ سبز و جنس آوردن و ارزانی جنس‌های ته لنچی در قشم برپا بود، با چند هم ولایتی دیگر رفته بود قشم. همین سفر قشم خوراک یک بهار و تابستان کامل برای ما را تامین کرده بود از بس با خودش خاطرات قشمانه آورده بود.

زمانی که من دانشجوی کارشناسی در مشهد بود، تقریبا هر یکی دو ماه یکبار، سر و کله علی پیدا می‌شد و می‌آمد مشهد پیش من. خدای خنده و خاطره و درد دل‌های جوانی بود. یک رفیق جینگ به معنای واقعی کلمه. وقتی می‌آمد کلی اتفاقات و خاطره های شیرین برایمان رقم می‌خورد. فلسفه خیلی جالبی هم داشت. می‌گفت هر کس مرا می‌بیند و می‌فهمد که من از مشهد آمده‌ام، بلافاصله در می‌آید که خوش به آن سعادتت که امام رضا طلبیدت. جواب علی هم این بود که طلبیدنی در کار نیست. دستت را بکن توی جیبت و یک بلیط بخر و برو. اینقدر هم تنبلی خودت را گردن امام رضا و نطلبیدن نیانداز. یک بار هم با علی و مصطفی رفتیم سفر قشم که ماجرای مفصلی داشت و باید واقعا در وقتی مناسب در مورد آن نوشت. سفری که شاید هنوز هم یکی از رکوردهای خنده عمرمان را یدک می‌کشد.

حالا، اینجور آدم اهل سفری، یک روزی از سفرهای داخلی خسته شد و تصمیم گرفت سفرهای برون مرزی را بیاغازد. آن وقت یعنی بهار 1378 من لیسانس گرفته و سربازی هم رفته بودم و نزدیک نزدیک به سه ماه بود که در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی کار می‌کردم. کمابیش حقوقی داشتم و اتاقی مجردی در حوالی خیابان خواجه نظام و سه راه ارامنه تهران داشتم که تک مهمانش علی بود و بس. در یکی از سفرهایی که علی پیش من آمده بود اعلامیه ای صادر کرد که بروم و پاسپورتم را بگیرم تا سفرهای برون مرزی را برنامه ریزی کند. بعد از گرفتن پاسپورت، علی پرس و جوهایش را کرده بود و از یکی از همولایتی ها (علی مشهدی مراد) که در مرز جلفا و هادیشهر سربازی می‌گذراند، درآورده بود که می‌شود از هادیشهر به کشوری خارجی رفت. اسم خارج و هیجانی که ایجاد می‌کرد کافی بود تا همه چیز را به هم بریزیم و به هم ببافیم و کوله بار خیلی سبک سفر به دوش در روز شنبه 22 خرداد 1378، راهی کشور دوست و همسایه، یعنی نخجوان بشویم. با قطار خودمان را به تبریز رساندیم و همان کله سحری از آنجا هم راهی جلفا شدیم. بعد از این همه سال چند و چون ماجرا در خاطرم نیست. اما خوب یادم هست که با همه کله شقی که داشتیم و هیجانی که برای دیدن دنیا در ما خروشان بود، بازهم استرس و نگرانی در خود داشتیم. صبح خیلی زود در جلفا بودیم و یکی از اولین چیزهایی که نظرمان را جلب کرد، صبحانه خوردن نخجوانی‌ها بود. توی رستوران‌ها و قهوه خانه‌ها نشسته بودند و بلا استثنا هر کسی که داشت صبحانه می‌خورد، یک یا دو شیشه (آن وقت هنوز نوشابه های شیشه ای بود) نوشابه جلویش بود. برای ما خیلی عجیب بود که چرا اینها با صبحانه‌شان نوشابه می‌خورند. بعد که رفتیم آن طرف مرز دیدیم که قیمت‌های مواد خوراکی و مصرفی در ایران خیلی خیلی ارزان‌تر از نخجوان است. همان نوشابه ای که اینجا به قیمت آن وقت حدود 5 تومان (یعنی 50 ریال) بود، آن طرف مرز به قیمتی بیشتر از 25 تومان فروخته می‌شد. شوروی سابق تازه از هم پاشیده بود و کشورهای خودمختار داشتند نفسی می‌کشیدند و طعم دنیای آزاد و ارتباط با جهانی پشت پرده آهنی را تجربه می‌کردند. به همین خاطر، خیلی از نخجوانی‌ها و باکویی‌ها، برای خرید روزانه حتی سیب زمینی و پیاز می‌آمدند ایران و خیلی وقت‌ها برای کار هم می‌ماندند.

نخجوان، کشور جالبی است. جمهوری خودمختاری است که زیر نظر آذربایجان و جزئی از آن است اما هیچ مرز مشترکی با آن ندارد. کشور ارمنستان فاصله بین نخجوان و آذربایجان را پر کرده و این دو بخش کشور از هم جدا افتاده‌اند. بعد از خوردن صبحانه در جلفا، رفتیم و خروجی مرزی را پرداخت کردیم. کمی دلار همراهمان داشتیم و فکر می‌کنم کمی هم منات در همان جلفا گرفتیم. نخجوان هم ویزا لازم ندارد و فقط خروجی مرزی را که پرداخت کنی که اگر اشتباه نکنم حدود 30 هزار تومان بود در گمرک نخجوان اجازه اقامت 15 روزه صادر می‌کنند. البته ما اصلا توی این خط‌ها نبودیم. زبان ترکی هم نمی‌دانستیم و آن‌ها هم فارسی نمی‌دانستند یا اینکه حرف نمی‌زدند. مرز ایران و نخجوان رود ارس است که باید از روی پلی فلزی بگذری و در وسط آن یک در بزرگ هست که یک پاشنه‌اش به سمت ایران می‌چرخد و یک پاشنه به سمت نخجوان. از وسط پل وارد خاک نخجوان می‌شوی. من همه‌اش به یاد صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو بودم. در آن سوی مرز یکباره همه چیز عوض شد. محلی‌ها به سرعت می‌رفتند و کسی هم زبان ما را نمی‌دانست. از گمرک ایران رد شدیم و در همان صف با آقایی به اسم "نظامعلی" آشنا شدیم. ترکی بلد بود و او هم دفعه اولش بود که به سفری اینچنین می‌آمد. تا بخواهی عجول و سر به هوا بود. فقط هم آمده بود به عشق اینکه مشروبی بنوشد و برگردد. هر طور بود تبدیل شد به لیدر ما. این نظامعلی خان آنقدر عجول بود و پر هیجان و پر حرف، که تا ما خواستیم بجنبیم، ماشینی گرفت و ما را سوار کرد و گفت که کرایه‌اش "اوچ خمینی" می‌شود. آن وقتها به هزار تومنی ایرانی می‌گفتند یک خمینی. سه هزار تومان دادیم و راهی شدیم.

آب و هوای آنجا هم مثل تبریز ارومیه بود. هوای خنک و حتی صبح‌های سرد اما در طی روز واجد آفتابی نیمه سوزان بود. مناظری که در مسیر می‌دیدیم خیلی عجیب بود. نمادی کامل از کشورهای تازه استقلال یافته که واقعا فقر و عقب ماندگی در آن‌ها موج می‌زد. آسفالی بدون خط کشی بود، علائم راهنمایی و رانندگی در کار نبود. لوله های گاز را از روی زمین برده بودند. به طور کلی، می‌شد فهمید که 70 سال حکومت دیکتاورمابانه سوسیالیستی، هیچ برای این مردم نگذاشته است و حالا بعد از باز شدن مرزها داشتند خودشان را پیدا می‌کردند. نظامعلی با راننده حرف می‌زد و در نقش مترجم چیزهایی را به ما منتقل می‌کرد. اولین جایی که رفتیم، یک هتل مانند به اسم آراز بود که راننده بعد از چند جا رفتن برایمان پیدا کرد. نفری 15 دلار دادیم و اتاقی گرفتیم اما آنجا نماندیم و رفتیم توی شهر که بگردیم. اجناس مصرفی گران بود اما لوازم برقی نسبتا بهتر بود. چون صبح بود، هنوز مغازه‌ها کامل باز نکرده بودند و اغلب کافه‌ها و بارها هم تعطیل بودند تا شب بشود و باز کنند. متاسفانه هیچ نگاه و شناختی نداشتیم که بخواهیم از جاهای تاریخی و دیدنی شهر بازدید کنیم. چون بعدا فهمیدیم که غار اصحاب کهف و خیلی جاهای تاریخی دیگر در این کشورشهر بوده و ما اصلا توی خط و باغش نبودیم. واقعیت این بود که ما آمده بودیم تا از اینجا جنسی بخریم و ببریم در ایران بفروشیم و سود کنیم. اصلا انگیزه و هدف اصلی این بود و عقلمان هم نمی‌رسید که استفاده بیشتری ببریم. مثل سفر قشم که برای بار رفته بودیم و برگشته بودیم اینجا هم همه‌اش متمرکز بودیم روی جنسی که بشود توی تهران یا ایران قیمت مناسبی برایش به دست آورد.

با همه فقری که در شهر و مدیریت شهری موج می‌زد، بازهم می‌شد زیبایی های طبیعی و گلهای رنگارنگ خانه‌ها کهنه را دید. در جای جای شهر، گلهای متنوعی بود و درختانی با برگهای لاغر اما سرسبز. مردم هم با پوستهای چروکیده در رفت و آمد بودند و خصوصیت همه کشورهای تازه استقلال یافته را داشتند. شادی و سادگی در عین فقر. و البته لا به لای همه این زندگی‌ها، ودکا را که برند و نماد روسیه است نباید از قلم انداخت. فروشگاه‌ها انباشته از اجناس ایرانی بود و مشروباتی که با بسته بندی های زیبا چیده شده بود. ما که شناختی نداشتیم و از اینکه مشروب می‌دیدیم هم متعجب بودیم و هم وحشت زده، چرا که در محیط بسته و کاملا مذهبی ما، به مخیله مان هم خطور نمی‌کرد که هیچ ایرانی به سمت این‌ها برود و از آن‌ها مصرف کند. تا اینکه جناب نظامعلی خان، تمامی تصورات قبلی مان را شکست. رفت و بعد از کلی بالا و پائین رفتن، یک شیشه گرفت و با شادی به سمت ما آمد. ما هم هاج و واج و متوحش از کسی که می‌خواهد نجسی بخورد نگاهش می‌کردیم. وقت ناهار شده بود و ما هم حسابی گرسنه بودیم. با خودمان تن ماهی داشتیم که قرار شد نان بخریم و بخوریم. نان گرد و کوچکی را به قیمت وحشتناکی خریدیم و خرج و غذایمان را از نظامعلی خان جدا کردیم. او هم با نان و تن ماهی شروع کرد به خودسازی. شاید باورتان نشود که تا آن موقع آدم مست شده ای را از نزدیک ندیده بودیم. بعد از ناهار ما که هنوز جنسمان را پیدا نکرده بودیم دوباره راهی بازار شدیم اما نظامعلی تقریبا از دست رفت. همانجا روی چمن‌ها دراز کشید و رفت توی حال خودش. یکی دو باری که دیدیمش، کم کم داشت وضعش خطرناک می‌شد که بالا و پائین می‌رفت و آواز می‌خواند.

هر طور بود با نوشتن و ماشین حساب به مغازه دارها حالی می‌کردیم که چه می‌خواهیم. بالاخره هم نفری یک دستگاه ویدئوی سامسونگ به قیمت 50 هزار تومان خریدیم. نظامعلی دیوانه وار هی می‌گفت برویم و وقتی دید که ما مشغول هستیم و نمی‌توانیم هم پیاله و هم پای او باشیم خودش راهی شد و رفت. نمی‌دانم چه شد که ما هم اصلا به عقلمان نرسید که می‌توانیم شب را آنجا بمانیم و مثلا فردا برگردیم. ترسی داشتیم از شب مانی در آنجا که تصمیم به برگشت گرفتیم. ویدئو به دست و خسته سوار تاکسی ها شدیم و آمدیم مرز. آنجا هم صف شلوغی بود که کلی از محلی‌ها که رفته بودند نخجوان برای کار بر می‌گشتند. در آنجا کلی هم اطلاعات دادند که چطور می‌شود جنس بیشتری آورد و خانه گرفت و این حرف‌ها. یکی هم یکی دو بسته پارچ آب با خودش آورده بود چون اجناس کریستال هم ارزان‌تر بود و می‌شد در ایران فروخت. در کشمکش و شلوغی خروجی گمرک پارچ‌هایش شکست و دعوایی به پا شد.

هر طور بود از روی رود ارس گذشتیم و پا به خاک پاک وطن گذاشتیم که حداقل کسی زبانمان را می‌فهمید. نظامعلی را در گمرک ایران دیدیم که دچار دردسر شده بود. آنقدر مشروب خورده بود که به حال خودش نبود و داشتند سیم جیمش می‌کردند. شب شده بود که رسیدیم جلفا و مسافرخانه ای گرفتیم و شب را در آنجا بیتوته کردیم. آسمان آبی و هوای خنک و ماهی در آسمان بود. شب هنگام که از پنجره بیرون را نگاه کردیم، به علی گفتم ما که پول هتل را داده بودیم و می‌توانستیم آنجا بمانیم، چرا برگشتیم؟ به خودش آمد و گفت راست می‌گویی. آنقدر نظامعلی اعصابمان را تراشیده بود با حرافی‌هایش و عجله‌اش، و آنقدر خودمان هم بی تجربه بودیم و البته از شب مانی در یک کشور غریب ترس داشتیم که هم آنجا پول هتل دادیم و هم در جلفا مسافرخانه گرفتیم و شب ماندیم.

صبح فردا آمدیم تبریز و با اتوبوس راهی تهران شدیم. در ایست بازرسی، ویدئوها دردسر شد و کلی ازمان سوال و جواب کردند که این‌ها چیست و برای چه منظوری است و ما هم گفتیم برای مصرف شخصی و خانگی است و با مدارک خرید موفق شدیم جان سالم به در ببریم. اما در هر ایست و بازرسی که آن وقت هم خیلی زیاد بود باید حساب پس می‌دادیم.

تهران که رسیدیم فردایش من رفتم سر کار و قرار شد علی ویدئوها را ببرد بازار و آب کند. در بازار کلی ایراد گرفتند که این‌ها دستگاه هایی است که نمونه‌اش در بازار ایران نیست و سفارشی کشورهای آن طرف مرز است. علی هم کلی به دردسر افتاده بود تا آن‌ها را بفروشد. بالاخره به قیمت هر عدد 75 هزار تومان فروخته بود. تلفنی به هم خبر داد –آن وقت موبایل نبود و با تلفن ثابت محل کار تماس می‌گرفت- که با هر بدبختی که بوده ویدئوها را آب کرده و می‌آید پیش من که هم پولم را بدهد و هم ناهار را با من در رستوران مرکز بخورد. من هم خوشحال و خندان از اینکه هم یک سفر خارجی، هر چند کوتاه، رفتیم و هم اینکه 25 هزار تومان کاسب شده‌ایم. قرار گذاشته بودیم که بعد از این سفر به سودمان دست نزنیم و آن را دستمایه سفری بزرگ‌تر کنیم. علی کسی را پیدا کرده بود که می‌رفت و از دوبی جنس می‌آورد. می‌توانستیم با او برویم و هم برای او بار بیاوریم و هم با سرمایه خودمان هم جنسی بیاوریم و کاسبی دو سر سود کنیم.

منتظر ماندم تا حدود ساعت 12 و نیم تا علی بیاید و ناهار بخوریم. یکهو تلفن رومیزی زنگ زد و علی سراسیمه گفت بدبخت شدیم. پرسیدم چه شده؟ گفت پول‌ها نیست. کاشف به عمل آمد که علی آقای ساده دل، دو بسته پول را گرفته و در آن شلوغی توپخانه، دکمه های پیراهنش را باز کرده و پول‌ها را گذاشته زیر پراهنش و دکمه را بسته و سوار اتوبوس شده تا بیاید ضیافت ناهار پیروزی را با هم برپا کنیم. دزدهای نامرد هم نمی‌دانم در اتوبوس یا جایی دیگر، حاصل این هم خون دل خوردن ما را به چشم به هم زدنی به یغما بردند. و اینگونه بود که کشتی تجارت و کاسبی ما در همان بدو امر به گل نشست و ما ماندیم و حسرت و پولهای به باد رفته و خاطره یک سفر بدون ثمر اما به یادماندنی.

بدتر از همه این‌ها این بود که علی برگشت شهرستان و قرار شد که برنامه های سفر دیگر را بچینیم و این بار دق و دلی پول‌های دزدیده شده را در بیاوریم. اما هفته بعد خبر رسید که علی آقا همسر اختیار کرد و رفت قاطی مرغ‌ها. ضربه این خبر به مراتب از دزدیده شدن پول‌ها مهلک تر بود. چرا که این پایانی بود بر تمامی آمال و آرزوهای تازه گل کرده جوانی که با این سفر پر هیجان و حسرت ماسیده از تمامی سفرهایی که می‌شد رفت، به انتها رسید.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (4) هنوز در سفرم

همه سختی‌های سفر و حرص و جوش آن درست تا لحظه ای است که روی صندلی هواپیما جلوس می کنی. آنجا دیگر انگار همه چیز تمام شده و پلهای پشت سر شما چنان خراب شده که دیگر انگار بازگشتی در کار نیست. به همین خاطر است که اغلب آدمها تا پایشان به مرکب سفر می رسد، به خواب عمیقی فرو می روند. در هواپیماهایی که از فرودگاه امام می روند معمولا 72 ملت یا حتی بیشتر را می شود دید و این تنوع رنگ و فرهنگ و زبان و رفتار، مشخصه دنیای کنونی ماست که هر لحظه شما می توانید این التقاط زیبا را ببینید.

وقتی کیفها را گذاشتم در کابین بارهای توی هواپیما و آمدم بنشینم (ردیف وسط بودم و از بی خوابی و خستگی زیاد، یادم رفته بود تاکید کنم که صندلی کنار پنجره بهم بدهند) جوانی از سوی صندلی وارد شد و همزمان با هم نشستیم و به هم سلام کردیم. پرسید کجا می روم و جواب دادم و من از او پرسیدم و گفت: "نیویورک". با هم گرم صحبت شدیم و معلوم شد که دکترای فیزیک گرفته ولی الان زده توی کار تولید بازی موبایلی. بازی دارت را برای موبایل طراحی کرده و قرار است بازاریابی و فروش آن را با دوستانش شروع کنند. از او در مورد تئاترهای برادوی نیویورک پرسیدم و تصدیق کرد که بعضی تئاترها نزدیک به بیش از 50 سال روی صحنه می مانند و حتی هنرپیشه هایش بالغ یا جوان و پیر می شوند یا ممکن است بمیرند اما تئاتر همچنان ادامه دارد.

نشستن در هواپیماهای شرکتهای بزرگ و معتبر جهانی محاسن زیادی دارد که شاید همه تجربه کرده یا شنیده باشید اما دو عیب بزرگ دارد. اول اینکه هی آن را با هواپیماهای خودمان و سرویس دهی آنها مقایسه می کنی و دلت می سوزد که مگر ما چه کم داریم که در این سطح هم مهماندارهای ما نمی توانند لبخند بزنند و واقعا خدماتی از ته دل بدهند. انگار که بر اساس قالب ذهنی اشتباهی که داریم، لبخند یعنی لودگی و لوسی و آدم حسابی حتما باید ده دوازده تا گره در ابروان پاچه بزیش (البته نه مال جوانهای امروزی) داشته باشد. دوم اینکه، خود هواپیماها هر چیزی که دارند درست است و کار می کند و نه کنده شده و نه شکسته و نه آن را دستکاری کرده اند. همان چیزی که قرار بوده باشد و برای آن منظور طراحی شده است، الان هم هست و دارد کارش را می کند.

تجربه خوردن غذای گرم و حتی داغ در هواپیما هم خودش در زمره آن خاطرهای لوکس فراموش شده قرار گرفته است. در حالی که معمولا چند نوع غذا موجود است که از تو می پرسند و می توانی انتخاب کنی و حتی منوی غذا به همراه مشخصات کامل و محتویات را می دهند که از قبل فکر کنی و انتخاب کنی و همان را به تو می دهند. اگر چیز اضافه ای هم بخواهی نه کسی اخم می کند و نه دریغ می کند.

البته یک اشکال دیگر هم اینگونه هواپیماها دارند و آن هم پشت پازدن به کتاب خوانی است. یادم هست، قدیم ترها یکی از بزرگترین لذتهای سفرهای طولانی خواندن کتاب بود و خیلی از کتابها را در هواپیما تمام کرده ام. اما در هواپیمایی مثل هواپیماهای القطریه، یک مانیتور و یک هدفن استریو و یک کی بردی که مانند کنترل است و با سیم به صندلی وصل است موجود است که ای بسا پروازهای قاره پیما را هم می شود با آن پر کرد. تعداد عجیب و غریبی فیلمهای روز دنیا، موسیقی، تلوزیون، بازی و ... در آن هست که ساعتها شما را سرگرم و از دنیا فارغ می کند. اگر هم از همه اینها خسته شدید می توانید به نقشه مسیر و اطلاعات زیادی که در مورد پرواز موجود است و حتی دوربین جلوی هواپیما که بیرون را نشان می دهد و ...  را به دست بیاورید.

هواپیما به وقت ایران راس ساعت 4 و 20 دقیقه پرید و ساعت 5 و 40 دقیقه به وقت محلی به فرودگاه دوحه رسید. این ساعتهای محلی هم داستانی برای خودش دارد. مثلا، با اینکه قبلا تجربه کار با ساعت محلی در سفر را داشته ام، بازهم چند ساعتی قبل از سفر یکباره بند دلم پاره شد. داشتم زمان برگشت بلیط را چک می کردم که دیدم نوشته پرواز از کوالالامپور ساعت 20.40 دقیقه و رسیدن به دوحه 23.45 دقیقه است که هر طور حساب می کردم می دیدم با پرواز رفت 8 ساعته جور در نمی آید. سراسیمه زنگ زدم و گفتم که نکند اشتباهی شده باشد که گفتن به ساعت محلی است.

وقتی هواپیما به زمین نشست، چشمتان روز بد نبیند. فوج فوج آدم می آمد و هر چند ثانیه یک هواپیما می نشست یا بلند می شد. مسیری که می بایست بروی تا به گیت مهار امنیتی برسی هم فکر می کنم نزدیک به دو کیلومتری می شد که هر چه می رفتی به ته نمی رسید. از یک طرف مغازه های فراوان، متنوع و رنگین اطراف بدجوری چشمک می زدند و از سوی دیگر می دانستم وقت زیادی ندارم چرا که پرواز دوحه به کوالالامپور قرار بود ساعت 7.40 بپرد. جالبی فرودگاه قطر این بود که یک عالمه مسیر را پیاده آمدیم تا به گیت رسیدیم و بعد دوباره باید چیزی مشابه یا بیشتر از آن را بر می گشتی تا بتوانی به خروجی برای سوار شدن به هواپیما برسی. آن هم در بین آن همه جمعیت سیاه و سفید و زرد و ... و صد البته با گوشه چشم و حسرتی به برندهای معروف دنیا که همه سرعت از جلوی چشمت رد می شدند و تو حتی نمی توانستی آخرین محصولاتشان را نگاهی بیاندازی.

مهمترین حسن فرودگاه های بین المللی این است که به محض نشستن (حتی قبل از نشستن هم برخی جاها تا حدودی روی هوا هم انتن دارند) امکان برقراری ارتباط با اینترنت مقدور است و کمی آدمهای عجول را آرام تر می کند. امورات تشریفاتی تمام شد و رفتیم توی هواپیما که بخش اعظم آن را خود مالزیایی ها تشکیل می دادند و افراد زیادی از کشورهای مختلف به ویژه اروپا هم در هواپیما بودند.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (3): تا رسیدن به آن صندلی آرامش

تصمیم داشتم که از صبح کله سحر شنبه پاشنه ها را برکشم و مثل موتوری آلمانی همه کارها را یکی به یکی دنبال کنم. اولین کارم در صبح شنبه این می بود که تکلیف بلیط را روشن کنم. بدی ماجرا این بود که روز شنبه آژانس ساعت کاریش از 9 شروع می شد و معلوم نبود در این دقایق سرنوشت ساز چه به روز ما بیاید. کار مهم دیگرم این بود که نامه حکم را بگیرم و نامه های لازم برای دریافت ارز ماموریتی. ساعت شش و نیم رفتم دانشگاه و شروع کردم به انجام کارها و در این حین صبحانه را هم خوردم. راس 8 تماسها را شروع کردم و طبق معمول که ساعت کاری در ایران بعد از مراسم صبحگاهی کارمندی (آنهم صبح شنبه) است، بالاخره همکاران آمدند و قرار شد پیگیری کنند و خبر بد اینکه نه حکم ماموریت امضاء شده و نه نامه های ارز (چرا که دو امضاء معاون و مدیر مالی را آنهم به صورت دستی نیاز دارد). قرار شد نامه ماموریت زده شود اما از ارز امید ببرم. حالا این وسط، ساعت 9 جلسه ای در کتابخانه مرکزی برای استفاده فارغ التحصیلان دانشگاه تدارک دیده بودند که اگر چه من گفته بودم هنوز نمی دانم چی به چی است و چنین جلسه ای بی نتیجه است، اما مبجور بودم بروم. همچنین، ساعت 10 هم اولین جلسه هماهنگی روسای سه قوه "مرکز کتابخانه مرکزی، مرکز اسناد و انتشارات" (آن مرکز ابتدای اسم بدجوری روی اعصاب است) بود که نمی شد "پیاله اول و بد مستی". با یک بطن خون و یک بطن دلهره و اشک رفتیم و در جلسه شرکت کردیم که دوست دیگری از آژانس زنگ زد و گفت می خواهیم بلیط را نهایی (به قول رایج صنف آژانسی ها: او کی) کنیم. البته ایشان ظاهرا با تجربه تر بودند و توصیه کردند که آن پرواز داخلی از کوالالامپور به کوچینگ شدنی نیست. چرا که شما تا برسید و بارها را بگیرید و مهار امنیتی (سکیوریتی چک) را طی کنید کلی طول می کشد. خلاصه بازهم کلی ایرلاینها را زیر و رو کردیم و حتی رفتیم سراغ ترکیش ایر که می رود انکارا و از آنجا می پرد به سوی کوالالامپور را هم بررسی کردیم (کلا شرکتهای هواپیمایی هر کشوری می رود به کشور خودش و از آنجا مسیرهای دیگر را پوشش می دهند). در نهایت، همان قطر همچنان در صدر بود و با اینکه گران تر بود، در بین همه این نگرانیها من خوشحال بودم که یک جای ندیده دیگر جهان را می توانم ببینم. پرواز داخلی بعدی که به کوچینگ بود ساعت 7 و ربع صبح می پرید و نزدیک 9 می رسید و من می توانستم برای ارائه سخنرانی خودم را برسانم اما هم کلی ریسک داشت و فکر کنید یک شب را آدم مجبور باشد در فرودگاه غربت بگذراند چه حالی به او دست می دهد. ضمن اینکه، گفتند این پروازهای داخلی را اگر به هر دلیلی از دست بدهی، دیگر پولت سوخته و هیچ راهی برای برگرداندن اصل یا بخشی از آن نیست. مبلغ بلیط هم حدود 790 هزار تومان بی زبان بود. بالاخره ما به توافق رسیدیم و قرار شد بلیط هواپیمایی قطر صادر شود. پولش را هم پرداختیم و من بدون نامه ارز مالزی (که اتفاقا 1200 دلار در نظر گرفته بودند به خاطر اینکه 6 روزه محاسبه شده بود) و با نامه ارز هند رفتم بانک ملت شهرک غرب و بعد از ارائه کلی مدارک و اینکه باید همه پول معادل ارز یعنی حدود 3 میلیون و 600 هزار تومان در حساب ملتم می بود و من در حسابی که پول داشم توانستم فقط 3 میلیون مجاز روزانه را بریزم و بقیه اش را با مصیب جور کردم با اینکه در حسابم پول موجود بود، مبلغ 1170 دلار دولتی دریافت کردم. هر دلار معادل حدود 3070 تومان با کارمزدش محاسبه شد در حالی که در بازار همان روز دلار حدود 3580 تومان خرید و فروش می شد.

یاد سفر بنگلادشم در سال 2011 افتادم که وقتی داشتم می رفتم با دوست خیلی سفر رفته ای مشورت کردم و گفت 2000 دلار می دهند که شما لازم ندارید و نگیرید و با دوست با تجربه دیگری مشورت کردم و ایشان گفتند این ارز دولتی است و خودش کلی سود دارد. آن وقت دلار را به قیمت 1250 تومان دولتی گرفتم و در بازار همان وقت حدود 2100 تومان معامله می شد و هنوز بازار ارز یه این وضعیت نیافتاده بود. ناگفته نماند که شما وقتی ارز ماموریتی می گیرید در پاسپورتتان مهری می زنند که نشان می دهد شما ارز دریافت کرده اید و دیگر آن 300 دلار ارز مسافری رایج را نمی توانید دریافت کنید.

خلاصه ما دلار در جیب و بلیط قطر در ایمیل و البته بدون بلیط کوچینگ و رزرو هتل و سری در چند وجبی آسمان از انجام کارهای محیرالعقول این چنینی دوباره به دانشگاه مراجعت کردیم که دلیل کاملا موجه دیگری داشت. ریا نشود از ساعت 14 شنبه هفته پیشش (همزمان با اولین کنگره انجمن و وفات خانم سلطانی گرانسنگ) به پست سرپرستی کتابخانه مرکزی و کتابخانه های دانشگاه مزین شده بودیم و حالا بعد از یک هفته و در این واویلا و ملغمه ذهنی، می بایست راس ساعت 14 می رفتیم که اولین جلسه را با همکاران کتابخانه مرکزی برگزار کنیم. بدون ناهار و با شکمی که فقط چند دانه خرما و پسته را حواله او کرده بودیم راس ساعت خودمان را رساندیم به کتابخانه در پشت میز سالن جلسه به عنوان جناب آقای سرپرست جلوس کردیم و تمام قوایمان را در مغزمان ریختیم که تلاطم و ولوله درونمان را مهار بزنیم و دقایق اولین جلسه رسمی با همکاران کتابخانه (فرست امپرشن) را به میمنت و آرامش برگزار کنیم و دوباره همان پیاله اول و بد مستی مکرر نشود.

جلسه تمام شد و دوستان و همکاران کتابخانه نظرات و گلایه های زیادی داشتند و صد حیف که نمی شد ایستاد و به حرف همه گوش کرد اما آنهایی را که می شد شنیدیم و قرار شد که بیشتر با هم حرف بزنیم و برنامه ریزی کنیم.

با اینکه آن روز قرار دیرین و سفت و سخت استخر عصرهای شنبه را لغو کردم که مثلا زودتر بروم تا سفر آنهم از نوع خارجه و آنهم تر از نوع خارجه خیلی طولانیش آماده بشوم، اما زودتر از روال معمول ساعت هشت و نیم نتوانستم در خانه باشم.

پرواز پرماجرای ما راس ساعت 4 و 20 دقیقه صبح می پرید و من ساعت 1 نیمه شب با خستگی طاقت فرسای دوندگی های این چند وقته راهی فرودگاه امام شدم. با اینکه این فرودگاه قرار است معرف کشور ما باشد و جایی است که تا دلت بخواهد از هر ملیت و فرهنگ و قومی را چه داخلی و چه خارجی در آنجا می بینی، اما واقعا هیچ شباهتی به فرودگاه های بین المللی دیگر ندارد. چرا که یک صف نامنظم و بی در و پیکر آن اولش می بینی که تمام آمال و آرزوهای یک سفر خارجی را در ذائقه‌ات می خشکاند. تابلویی که قرار است مثل وضعیت پروازها را نشان دهد بر اساس لوگوی شرکتهای هواپیمایی تنظیم شده است اما آنقدر بی کیفیت است که اصلا نمی شود ایرلاین را تشخیص داد. نه راهنمایی هست و نه معلوم است که تو اولین اقدامت چیست؟ همین طور کورمال کورمال و به دنبال مردمی که آنها هم نمی دانستند چه کنند با بهت و حیرت و تهی از هر گونه امیدی، آنهم ساعت 2 نصفه شب در ته صف جاخوش کردیم و هی دندان روی جگر گذاشتیم که به این همه آدمی که اصلا حالیشان نیست اینجا صف است و هیچ کس هم کنترل نمی کند، چیزی نگوییم. می دانستم که باید عوارض خروج از کشور را بپردازم (که نمی دانم در مورد سایر کشورها هم اینطوری است یا خیر؟ من که تا حالا در هیچ کشوری چنین چیزی را پرداخت نکرده ام و نمی دانم مربوط به اتباع داخلی می شود یا خارجی ها هم باید چنین چیزی بپردازند؟). هر طور بود پرداختم و بعد از تحویل بارها رفتم ته صف پرواز قطر که کارت پرواز بگیرم. البته طبیعی است که پرواز اول به دوحه می رفت و از آنجا هر کسی می رفت دنبال بخت و هواپیما و کشور خودش و ما هم می رفتیم دنبال پرواز کوالا (مخفف خنده داری که این چند روزه از آژانسی ها یاد گرفتم و کلی هم باعث خنده فرزاد می شد و می گفت مگر اسم یک حیوان نیست؟).

بازهم بعد از تحویل بارها و گرفتن کارت پرواز راهنمایی کردند که بعد از ستون دوم می توانیم برویم برای رد شدن از گیت که چشمتان روز بد نبیند دوباره یک صف طویل المشتری چشممان را به سیاهی برد. شانس آوردیم یک دفعه دیدیم صف خالی شد و متوجه شدیم جماعت کلانی با یک آژانس و تور هستند که ظاهرا برنامه هایشان فعلا تغییر کرده و از صف خارج شدند. به سرعت رسیدیم به آقا پلیسه ایی که پاسپورت را چک می کرد. بعد از پاسپورت گفت که برگه پرداخت عوارض را بدهم. با مصیبت در آوردم و دادم و انداختش توی یک کازیه کنار دستش. گفتم پس من چی ارائه کنم برای مدارک هزینه های سفر به دانشگاه؟ با همان چهره عبوس مهربان! نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و گفت این مال ماست و همین که آمدم بپرسم که چطور می توانم کپی از آن داشته باشم و این حرفها، بی اعتناد داد زد نفر بعدی و فکر کنم 75 هزار تومان بی زبان ما باید از جیب مبارک پرداخته گردد (حواستان به این نکته باشد که شما متضرر نشوید).

انی وی، بعد از اینهمه ماجرای ریز و درشت ما شدیم مسافر هواپیمای غول پیکر قطر ایرلاین و از دالان ارتباطی هواپیما گذاشتیم و پا در هواپیما گذاشته و چشممان به جمال مهماندارهای خندان و بی حجاب قطر ایرلایاین و نظم و دیسیپلین مثال زدنی آن روشن شد.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (2): می‌روم - نمی‌روم؟!

اما، قضیه پیچیده تر از این حرفها از آب در آمد و پاسپورت خودش شد مساله اول. کشور مالزی برای ورود ویزا نیاز ندارد و در همان فرودگاه کنترل شده و دو اسکن از انگشت شما می گیرند و یک مهر می کوبند توی پاسپورت و شما وارد آن کشور می شوید. این نقطه قوت کار و ته مایه دلخوشی ما بود. چرا که اگر لازم بود بعد از گرفتن پاسپورت از سفارت هند دوباره در به در سفارت مالزی شویم که واویلا بود. به آژانس مراجعه کردیم و زنگ زدیم اما فایده ای نداشت. با چند نفری که تجربه داشتند مشورت کردیم و آنها گفتند تنها راهش این است که کنسول هند دستور بدهد که زودتر ویزا صادر شده و پاسپورت تحویل شود. نشانی ایمیل سفارت را پیدا کرده و به آنها ایمیل زده و شرح مبسوطی از ماجرا دادم. اما هیچ اشاره ای به کنفرانس در هند نکردم. چرا که هندوستان به هیچ وجه ویزای کنفرانی و دوره آموزشی نمی دهد و یک بار در سال 2010 صابونشان به تنم خورده بود. قرار بود برای دوره ای آموزشی به هند بروم و چون درخواست ویزای کارگاه آموزشی کرده بودم ویزا نیامد که نیامد. برای اینطور کارها در هند فقط باید درخوایت ویزای توریسیتی داد. حضوری هم به سفارت مراجعه کردم و با اینکه خود سفیر داشت کاشی های کف قسمت انتظار سفارت هند را که تبله کرده بودند بازدید می کرد، اما گفت فقط از طریق اداری جواب می دهد. منشی سفارت هم گفت ایمیل بزنید.

دوباره ایمیل را تجدید کردم و یک روز در هفته گذشته از سفارت تماس گرفتند و پرسیدند ماجرا چیست و من هم توضیح دادم و تقریبا به تمنا گفتم اگر می شود این پاسپورت مرا بدهید. خانم سفارت هم گفت ما پرونده را می دهیم به کنسول و هر چه نظر بلند منظر ایشان باشد همان خواهد شد. صمد بهرنگی کتابی دارد با عنوان "24 ساعت در خواب و بیداری" و من هم در این مدت "14 روز در خوف و رجاء بودم که آیا می شود یا خیر". خلاصه تا روز چهارشنبه صبر کردیم اما خبری نشد که نشد. از طرف دیگر، مشکل گرانت هم بالاخره حل نشد و دانشگاه گفت که نامه ماموریت را صادر خواهد کرد. حالا شده روز چهارشنبه و مثلا قرار است روز جمعه بنده پرواز داشته باشم.

روز چهارشنه 20 آبان تقریبا 200 الی 300 کار روی سرم ریخته بود. کله صبحش رفتم هشتمین همایش ادکا و سخنرانی آقای دکتر محسنیان راد را شنیدم و دیگر نتوانستم آنجا بند شوم و بدو بدو آمدم و رفتم به سوی وزارت علوم برای ارز. البته این ارز مربوط به سفر هند بود. قاعده بر این است که هر عضو هیئت علمی که قرار است به سفر همایشی برود، به تعداد روزهای همایش و یک روز رفت و یک روز برگشت به قاعده 200 دلار هزینه روزانه سفر با نرخ ارز دولتی که چندان تفاوتی هم با ارز آزاد ندارد به اون بپردازند. نامه ها را گرفته و روز قبل برده بودم قسمت همکاری های علمی وزارت علوم در طبقه 9 که تا من رسیدم و نامه را از دستم گرفتند، یکباره آقای وزارت علوم آهی کشید و گفت اینترنت قطع شد و دیگر نمی توانم نامه های شما را آماده کنم. خلاصه بعد از کلی علافی آنجا گفتند که چکیده و نامه پذیرش بدهید. حالا فکرش را بکنید که احترام به کار کارشنای و جلوگیری از دوباره کاری چه واژه غریبی است. پرونده ای که هزار نفر توی دانشگاه روی آن کار کرده و تائیدیه گرفته تا چنین نامه ای را صادر کرده است، را گذاشته اند کنار و حتما باید آنجا هم این مدارک را رویت کنند. البته خدا سلامت بدارد آقای وزارت علوم را که قبول کرد من مدارک را برایش ایمیل کنم و رویت کند. خوشبختانه هم فلش همراهم بود و هم کابل او تی جی (کابلی برای اتصال فلش به موبایل) و هم اینترنت فعال بود. سریع کارش را ساختم و کار انجام شده و نامه را گرفتم و تا آمدم پایم را از در اتاق بیرون بگذارم آقاهه با خوشحالی گفت که اینترنت هم وصل شد.

القصه، نامه را به شعبه ارزی بانک ملتِ مسجد شهرک غرب زده بودند که آنهایی که با آن منطقه آشنایی دارند می دانند که ساعت 12 در جایی روبروی مرکز خرید میلاد نور، چه هیاهویی برای جای پارک است. خلاصه دوبله پارک کرده و شیرینی چربی به آقای پارکبان دادیم و دوان دوان و با قلبی پر از هیجان که امشب بچه ها چه حالی با دلارها بکنند، از پله های پشت مسجد و جلوی بانک دویدیم بالا و سراسیمه سراغ خانم ارز را گرفتیم که آمدند و مدارک را گرفتند و دوباره دستشان را از سوراخ شیشه کانتر این طرف کردند که بقیه اش؟! متعجب پرسیدم بقیه چی؟ همه اش همان دو نامه وزارت علوم بود و دانشگاه که اشاره کرد به سیاهه ای مفصل که فقط عقدنامه مادر بزرگم در آن نبود. دیدیم انگار قرار نیست این ماجرا، کلاغ ما به خونه اش برسه. دست از پا درازتر دوان دوان آمدیم به دانشگاه چون که قرار بود با رئیسمان (رئیس مرکز کتابخانه مرکزی، مرکز اسناد و انتشارات دانشگاه) برویم خدمت معاون پژوهشی دانشگاه که در مورد برنامه ها هفته کتاب مذاکراتی داشته باشیم. که آن ماجرا هم نشد و ما همانجا نیمچه جلسه ای برگزار کردیم و دوباره دوان دوان، دویدیم به سوی "اداره کل برنامه ریزی فرهنگی و کتابخوانی" وزارت ارشاد برای داوری نهایی جشنواره مروجین کتاب که امسال دومین دوره اش به همت آقای "علی اصغر سیدآبادی" (نویسنده کتابهای شاهزاده بی تاج و تخت زیر زمین و بابابزرگ سبیل موکتی) و همکاران برگزار می شود.

باز آنهایی که ساعت 2 بعد از ظهر احیانا گذرشان به خیابان قائم مقام و حومه افتاده نیک می دانند که یافتن جای پارک در آن منطقه از یافتن معدن طلا در آلاسکا ناممکن تر است. هم طرح ترافیک و هم یک عالمه شرکت پول دار که هر کارمندش انگار با سه ماشین می آید سرِ کار، آنجا را به سر گردنه ای برای پارکبانان رسمی و غیررسمی تبدیل کرده. با هر مصیبتی بود راس ساعت 2 رسیدم به ساختمان که در آستانه آسانسور خانم "بلقیس سلیمانی" (نویسنده کتاب بازی آخر بانو) را دیدم که نمی دانستند کدام طبقه بروند و بهشان گفتم که باید بیایند طبقه سوم و با هم هستیم که معجب پرسیدند شما از کجا می دانید؟ و من هم به شوخی گفتم در "بازی آخر بانو" خوانده ام. این جلسه از آنهایی است که من به عنوان نماینده انجمن در آن شرکت دارم اما از باز از آنهایی است که با کله می روم. هم کار عالی و فرهنگی است و هم نشستن در کنار نازنینانی چون نوش آفرین انصاری، مجید رهبانی، بلقیس سلیمانی، کاظم حافظیان و آقای برآبادی و البته سیدآبادی و همکاران، خودش کلاس درسی است آموختنی. پرونده ها را پخش کردند و قسمت معلمان مروج کتاب به من و خانم انصاری افتاد که شیوه ارزشیابی خانم انصاری خیلی جالب بود و البته ریانشود، سازماندهی و نظم دهی من هم بد نبود. با این همه، همچنان من در خوف و رجای "می روم – نمی روم" غوطه می خوردم. صبح پنجشنبه بعد از اینکه از کله سحر، وظیفه راننده آژانسی خانواده را به قدر کفایت به انجام رساندیم، گفتم قبل از رفتن به غار تنهایی های دلنشین پنجشنبه ها حتما حضوری بروم به آژانس و سر و گوشی آب بدهم.

چشمتان روز بد نبیند. فکر می کنم نیمی از جمعیت ایران قصد داشتند به هند مسافرت کنند. آقا و خانم آژانس گفتند باید 8 صبح می آمدی و حالا که نیامدی بمان تا 12 و نیم ظهر. (همچنان به جای پارک در خیابان ملاصدرا عنایت کافی داشته باشید). آمدم کتابخانه ملی و دیدم این ساعتی که من رسیده ام و ماشینم تقریبا به قاعده یک ایستگاه مترو از ورودی کتابخانه دور است، دیگر کرایه نمی کند که بروم و بساطم را پهن کنم و اوضاع من هم اصلا معلوم نیست که چگونه باشد. به همین خاطر، همانجا طوی ماشین نشستم و قدری چیز نوشتم و صلات ظهر راهی آژانس شدم. نشان به آن نشان که تقریبا از 12 و ربع ظهر تا ساعت 2 آنجا علاف بودم. در این بین یک همشهری خیلی جالب را ملاقات کردم قابلیت عجیبی از شهرمان را برایم آشکار ساخت. گفت مدیر شرکتی است به اسم "فاران شیمی" که در تویسرکان کارخانه داروی فاران را دارد و نزدیک به صد نفر هم کارمند دارد که خیلی خیلی عجیب و خوشحال کننده بود.

خلاصه، راس ساعت یک ربع به دو، انگار همای اوج سعادت (به قول شجریان پدر) گشت و گشت و آمد نشست روی شانه ما و خانم باجه 3 دست کرد توی کشویی و پاسپورت مرا گذاشت کف دستم. حالا دیگر سفر و پاسپورت برایم مهم نبود. همین که توانسته بودم ناممکنی را به ممکن تبدیل کنم خودش بیشترین هیجان را داشت. پاسپورت را گرفتم و فکر می کنم در حال پرواز از آژانس خارج شدم. اولین کاری که کردم به آشنایم زنگ زدم و گفتم: بلیط. بنده خدا گفت (به قول سجاد افشاریان "آقوی همساده"): حالا ای موقع؟! خلاصه با کلی مصیبت در آن عصر پنجشنبه ای و تعطیلی همه جا در چند وعده تلفنی هر کدام به قاعده تقریبا نیم ساعت، سیر و سیاحتی در تمامی پروازهای ورودی و خروجی کردیم. چرا که، کنفرانس در شهر کوچینگ در ایالت ساراوک است که نزدیک به دو ساعت با پرواز هوایی از کوالالامپور فاصله دارد و جزیره ای تقریبا مستقل به حساب می آید.

پروازهای مستقیم ایران ایر و ماهان همه روزه حرکت ندارند و از شانس بد ما یک پرواز ایران ایر که روز شنبه قرار بود بیاید هم کنسل شده بود. طبق برنامه همایش می بایست من ساعت 11 تا 1 روز دوشنبه در اینجا مقاله را ارائه کنم. بنابراین باید پرواز جوری می بود که وقتی می رسد بتوانیم پرواز داخلی را هم با آن هماهنگ کنیم. ضمن اینکه پرواز داخلی هم می بایست از همان فرودگاه انجام می شد نه فرودگاهی دیگر که فرصت رسیدن به آن باشد. پرواز یکشنبه ماهان خوب بود اما پرواز داخلی با آن هماهنگ نمی شد. خلاصه، همه ایرلاینهایی که ممکن بود چنین سفری را مقدور کنند به قول باستانی پاریزی (در کتاب خود مشت مالی) به تیشه آزمایش زده شدند و در نهایی هواپیمایی "القطریه" پیروز این میدان شد،. به چند دلیل. اول اینکه زمان پروازش خوب بود، دوم اینکه قیمتش مناسب تر می شد (ماهان: 1.960.000 تومان، امارات: 3.100.000 تومان و قطر: 2.432.000 تومان) و سوم اینکه من قبلا الامارات را تجربه کرده و ترانزیت فرودگاه دوبی را از سر گذرانده بودم و بدم نمی آید فرودگاه دوحه که تعریفش را زیاد شنیده بودم ببینم.

نتیجه اینکه ما به پرواز قطر تن در دادیم و قرار شد که هواپیما به ساعت محلی کوالالامپور راس 20.30 برسد و ما با پرواز دیگری با هواپیمایی مالزی ایرلاین راست ساعت 22.15 به کوچینگ بپریم.

همه این کارها را کردیم، اما ای دل غافل. حالا ساعت 7 غروب پنجشنبه است و تازه ما به نتیجه رسیده ایم و بلیط فقط در سیستم آژانس قابل ارائه است. قرار بر این شد که دوستان رزرو کنند و تا پنجشنبه هم مدام رزرو را تمدید کنند که پرواز از دستمان نپرد.

حالا فکر کنید آدم بخواهد نزدیک به 6500 کیلومتر را طی کند و چنین پرواز پرهزینه ای را شارژ مالی کند و دو روز هم بیشتر وقت نداشته باشد و خورده باشد به عصر پنجشنبه چه حالی پیدا می کند. هر طور بود روز جمعه چمدان را در عین خوف و رجایی "می توانم بروم – نمی توانم بروم" بستیم.

اینجا کوچینگ مالزی: کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 (1): کوله بارم کو؟

از وقتی که کوله بار سفر را بستم و داشتم آماده می شدم، همه اش سکانسهای کتاب "مارک و پلو" منصور ضابطیان در کله ام چرخ می زد و با خودم عهد کردم که تا جان در بدن داشته باشم، گزارش روزانه سفر را بنویسم.

در شهری به اسم کوچینگ (ایالت ساراواک) در مالزی هستم. برای شرکت در کنفرانس بین‌المللی دانش 2015 به اینجا آمده ام. این کنفرانس با شعار "دانش، کلیدی برای آینده بهتر" کارش را آغاز کرده. مقاله مشترکی داشتیم که امروز ارائه اش کردم.

نکته ای هست که حتما باید اینجا ذکرش کنم تا فراموش نکرده ام. سال گذشته همین وقتها بود که به طور اتفاقی شدم همکار "کنگره هزاره ناصر خسرو" که ماجرای مفصلی دارد. اما از آنجا که من شخصا کشته و مرده سفر هستم و یکی از مهمترین بخشهای اثرگذار و پر تاکید زندگی ناصر خسرو هم سفر و سفرنامه نویسی است، قصد داشتم که در مورد سفر بنویسم اما هنوز وصال نداده و حتما روزی خواهم نوشت. شاید این یادداشتها پیش درآمدی باشند برای آن یادداشت سفریه.

اما ماجرای این سفر، داستان جالب و طولانی است و به دلیل گره خوردن با سفری دیگر و مشکلاتی که برای آن پیش آمد، برای من تجربه ویژه ای را رقم زد. حالا سعی می کنم مختصری از آن را بیان کنم. هم ذکر خاطره است و هم گزارش و هم اشتراک تجربه برای آنهایی که در آینده ممکن است بخواهند به سفری مشابه بروند.

ماجرا از آنجا آغاز شد که در حوالی خردادماه سال 1394، کل گروه ما یعنی گروه علم اطلاعات و دانش‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی بر سر آن شدیم که در همایش "کول نت" در کشور هند شرکت کنیم. مقدمات کار فراهم شد و تقریبا همه چیز سر موقع به انجام رسید. تا اینکه پنجشنبه روزی به تاریخ 14 آبان 94 (5 نوامبر 2015) مدارک کامل شده برای ویزای هند را به آژانس نگین پرواز (که مجری تقریبا انحصاری ویزای هند است) دادیم و گفتند که روز یکشنبه 15 نوامبر 2015 (24 آبان 94) ویزا آماده خواهد شد و پاسپورت هم همان وقت تحویل می شود.

یکباره، برقی از مغزم جهید که ای داد و بیداد. قرار بوده من همان روز در مالزی و در کنفرانس دیگری شرکت کنم. وقتی پرسیدم که آیا امکان تحویل زودتر پاسپورت هست یا خیر؟ جواب دادند که هیچ امکانی ندارد و همان روز راس ساعت 8 تا 9 صبح تحویل خواهد شد. حالا این را داشته باشید تا عقبه ماجرای همایش مالزی را هم بگویم.

دوستان گرامی خانم صنم ابراهیم‌زاده (دانشجوی جدی و سخت کوش دکتری دانشگاه الزهرا) و خانم ناهید پروینی (کتابدار فعال دانشگاه آزاد تبریز) مقاله‌ای تهیه کرده بودند که در میانه راه من هم به آنها پیوستم و مقاله تکمیل شده و مراحل پذیرش را طی کرد. چند بار اصلاحات و تغییرات نیاز داشت که همه با همت دوستان به خوبی انجام گرفته و ثبت نام هم انجام شد. از آنجا که من برای همایش کول نت اقدام کرده بودم در ابتدا برنامه ای برای مشارکت در این کنفرانس نداشتم چرا که به نظرم می رسید که نمی توانم از گرانتم برای دو همایش استفاده کنم. تا اینکه متوجه شدم امکان استفاده از گرانت دو سال متفاوت وجود دارد. به همین خاطر، گرانت سال 1393 را گذاشتم برای همایش کول نت و قرار شد برای این همایش از گرانت سال 1394 استفاده کنم.

طبق قانون دانشگاه ما، تقاضا برای شرکت در همایش های بین المللی باید حداکثر 40 روز قبل از برگزاری کنفرانس به همراه مدارک تکمیل شده از سوی معاونت پژوهشی دانشکده برای قسمتهای مربوطه ارسال شود. اما انگار دست تقدیر چنین از آستین حسن برآمده بود که ابر و خورشید و فلک در کار باشند تا مقدمات این سفر مهیا شود. چرا که نزدیک به 30 روز مانده به کنفرانس مدارک من تکمیل شد (چند روزی منتظر نامه رسمی پذیرش به اسم من ماندیم) و تحویل شد و تقریبا یک هفته بعد از دانشکده بیرون رفته و راهی معاونت پژوهشی و همکاری های علمی و بین المللی دانشگاه شد. ناگفته نماند که معاون پژوهشی هنرمند و هنردوست (ایشان اهل شعر و ادب بوده و مدرک ممتاز خوشنویسی دارند و همه نامه های اداری را به خط فوق العاده زیبایی با خودنویس و به نستعلیق می نویسند) دانشکده ما، آقای دکتر حقانی یک روز صدا کردند و گفتند که من قبلا برای کول نت اقدام کرده ام و حالا هم این سفر در دستور کار آمده، اولویت من کدام یکی است؟ و من کول نت را که شرایطش فراهم شده بود انتخاب کردم. ایشان فرمودند که چون دیر اقدام می کنیم احتمال تائید آن خیلی کم است و پذیرفتیم که با همه ریسکهای مربوطه ارسال شود.

خلاصه، مدارک رفت و راستش را بخواهید من چندان امیدی نداشتم. از طرف دیگر، با اینکه خیلی قبل ترها مدارک گرانت سال 1394 را داده بودیم اما هنوز خبری از ابلاغ آن نبود (البته هنوز هم نیست و الان ما نیمه دوم سال را هم داریم سپری می کنیم). همکاران پیگیر و پرتلاش بخش همکاری علمی گفتند تا گرانت ابلاغ نشود و قراردادها امضاء نشود، امکان رفتن به سفر نیست و باید با هزینه شخصی بروید. ما هم قید سفر را زدیم و بیخیال ماجرا شدیم. اما بعد از مدتی تماس گرفتند و یک سری فرمهای دیگر پر کردیم و بعد هم اطلاعات تکمیلی دیگری خواستند و یک هفته قبل از برگزاری کنفرانس در کمال تعجب دیدم که نامه ای در کارتابل اتوماسیونم آمده که برای سفر به مالزی به حراست بروم و فرمهای مربوطه را پر کنم. وقتی پیگیر ماجرای گرانت شدم، گفتند با توجه به اینکه چند تن دیگر از اعضای هیئت علمی هم این مشکل را دارند و نمی شود سفرهای همه را لغو کرد، قرار شده است که حکم ماموریت زده شده و سقف هزینه ها قید نشود و کار منوط شود به مقدار گرانتی که برای شما تعیین می شود (که امیدوارم هزینه های سفر بیشتر از سقف گرانت سال 94 من نباشد). با توجه به تجربه ای که در مورد کول نت و همزمانی کارهای هر دو همایش داشتم، متوجه شدم که کار جدی است. آشنای پیگیری دارم که مسئول بلیطهای خارجی آژانس هواپیمایی است. موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان هم دلسوزانه و شبانه روزی پیگیر ماجرا شد و قرار شد اگر کارها ردیف شود، روز جمعه 22 آبان با پرواز مستقیم ماهان، از تهران به کوالالامپور حرکت کنیم.