امیدوارم هیچ انسانی در هیچ دست‌شویی گیر نکند

تا زمانی که آدم چیزی را خودش تجربه نکند یا تجربه‌ای مشابه تجربه واقعی را از سر نگذراند، هر چقدر هم برایش توضیح بدهند معنا و مفهوم آن عمل را درک نمی‌کند؛ مانند تجربه بوییدن گل که فقط باید حس شود و هیچ فیلسوف و نویسنده و شارحی قادر نخواهد بود که بو را برای کسی معنی و مفهوم کند. هر کدام از ما لابد تجربیاتی استعاری در این زمینه داریم. اولین‌های آن از تجربه «جیزه» شکل می‌گیرد که هر چقدر هم بچه را بترسانی که داغه و جیزه، معنی و مفهوم آن را نمی‌فهمد تا اینکه دستش را خودش بزند یا اتفاقی بخورد به بخاری یا کتری داغ. آن وقت است که جیزه ابعاد و معنی دیگری برایش پیدا می‌کند. چیزی که تجربه حسی و تجربه زیسته، دو عبارت دلالت‌کننده بر مصادیق آن هستند. باری، من هم یکی دو تجربه این‌چنینی دارم که نه در کودکی و جیزگی که در جوانی و بزرگ‌سالی برایم رخ داده است.

یکی از آن‌ها بر می‌گردد به تجربه بنزین بازی. از قدیم و ندیم شنیده بودیم که بنزین قدرت اشتعال بالایی دارد و فرار هم هست؛ اما اینکه قدرت اشتعال بالا یعنی چه و چطور اتفاق می‌افتد را به صورت امری انتزاعی می‌دانستم اما ابعاد واقعی آن را نه. تجربه دیگر هم ماجرای زندانی شدن در دست‌شویی است.

روزی در عنفوان جوانی با دوستان و همکاران مرکز اطلاع‌رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی – که هنوز با وزارت کشاورزی ادغام نشده و وزارت «جک» از سر نام جهاد و کشاورزی درست نشده بود- زده بودیم به کوه. آن تا بستان‌های زیبا و دل نشین سال‌هال 1377 و 1378 خیلی از روزهای تعطیل را با هم به کوه می‌زدیم. در یکی از این روزها، من خواهرزاده‌ام (مسعود) را که آن وقت‌ها حدود 10 سال سن داشت به همراه خودم برده بودم (یاد آن جوک می‌افتم که گروهی می‌خواستند بروند کوه و هر کسی گفت من یک چیزی می‌آورم و رندی هم در آمد و گفت: من داداشم را می‌آورم). برای راحتی حال مسعود، موتورشان را هم سرجهازی او داده بودند که برای ماشین اذیت نشویم. چون آن سال‌ها این همه ماشین توی خیابان نبود و ما هم وسعمان نمی‌رسید (شاید هم عقلمان نمی‌رسید) که آژانس بگیریم و سریع برسیم به پای کوه (عقل بشریت هم هنوز به اسنپ و تپ سی نرسیده بود). می‌بایست با مینی بو سهای تجریش بیاییم و از آنجا هم با کلی دردسر خودمان را به دارآباد که میعادگاهمان بود برسانیم و این خودش یعنی یک مسافرت. القصه، ما صبح زود با مسعود از خانه بیرون زدیم و در بین راه یک ظرف جای آب لیمو را هم در پمپ‌بنزین برای آتش گیراندن پر از بنزین کردیم.

برای صبحانه اتراق کردیم و آتش را روشن کردیم. چندی که گذشت چو بهای جدید روی آتش گذاشتیم و چون شعله آن کم جان بود من تصمیم گرفتم که کمی آن را قوی تر کنم تا چایی زودتر دم بکشد. برای همین، در ظرف بنزین را باز کردم و همان طور که آن شعله کم رمق در حال جرقه زدن بود خواستم که بنزین را رویش بریزم تا جانی بگیرد. چشمتان روز بد نبیند. تا بنزین با آتش رسید، به طرفه‌العینی دیدم که بنزین از روی هوا دارد پرواز می‌کند و مانند گرگ گرسنه‌ای که شکار را بزند دارد خودش را می‌رساند به ظرف پلاستیکی و عن‌قریب که دست و جان من هم در این آتش سرکش بسوزد. در حرکتی غریزی ظرف را به سمت رودخانه پر آب دارآباد پرتاب کردم. مسعود هم همان کنار و بین رودخانه و آتش نشسته بود و داشت آب و گل بازی می‌کرد و خرچنگ بینوایی را که از آنجا رد شده بود، آبتنی می‌داد. ظرف با شعله‌های آتش، پروازکنان از روی هوا حرکت کرد و از روی سر مسعود عبور کرد و در وسط رو خانه فرود آمد. در چشم به هم زدنی تمام سطح آب که بنزین روی آن پاشیده شده بود به شعله آتش بدل شد. من هم هاج و واج مانده بودم و هنوز باورم نمی‌شد که در این چند ثانیه چنین اتفاق خطرناکی افتاده باشد. تازه آنجا بود که من معنی اشتعال‌زایی را درک کردم.

تجربه دیگر هم تجربه‌ای از جنس دیگر است که هنوزم هم که به آن فکر می‌کنم هم خنده‌ام می‌گیرد و هم پشتم تیر می‌کشد. بیشتر آدم‌های روی کره زمین تجربه زندان و زندانی شدن واقعی را ندارند (بسی مایه خوشبختی است). من هم مثل همه مردم چنین تجربه‌ای نداشته و حالا هم ندارم؛ اما روزی تجربه مشابهی برایم رخ داد که ابعاد و مفهوم زندان و از آن بدتر زندان انفرادی را روشن کرد.

ماجرا از این قرار بود که حدود اواخر آذر 1381 خانواده خواهرم رفته بودند سفر و فقط مسعود (باز هم حضور پررنگ مسعود) به خاطر مدرسه از این قافله جا مانده بود. از آنجا که می‌بایست با سرویس به مدرسه برود و سرویس هم از خانه خودشان سوارش می‌کرد و سیستم موبایل هم این قدر پیشرفته نشده بود که همه موبایل داشته باشند حتی راننده سرویس‌ها که بشود به راننده خبر داد، قرار بر این شد که من شب را بروم خانه آن‌ها که صبح مسعود را راهی مدرسه کنم. صبح روز پنجشنبه بود و محل کار من تعطیل که برای خودش نعمتی به حساب می‌آمد. صبح که شد صبحانه مسعود را دادم و چون قرار بود امروز بابا و مامانش بیایند و ظهر هم با همان سرویس برگردد خانه خودشان، کلید در خانه را به او دادم که بتواند ظهر بیاید خانه. سرویس که آمد سوارش کردم و برگشتم که آماده بشوم که بروم خانه خودمان. قبل از رفتن گلاب به رویتان رفتم دست‌شویی. وقتی وارد دست‌شویی شدم طبق عادت با اینکه کسی در خانه نبود در دست‌شویی را قفل کردم. وقتی که در را قفل کردم حس کردم یک صدای اضافی از در به گوش رسید؛ ولی با خودم گفتم حتماً در این‌ها صدایش این‌طوری است و من به آن عادت ندارم.

دستم را شستم و موهایم را شانه کردم و در فکر و خیال اینکه الآن رفتم خانه چه کنم، قفل در را چرخاندم. با کمال ناباوری دیدم که دستگیره قفل به راحتی چرخید. آخر معمولاً وقتی در قفل باشد به دلیل فشاری که به زبانه قفل می‌آید، دستگیره سخت تر می‌چرخد و معمولاً هم با صدایی مبنی بر باز شدن قفل همراه است؛ اما نه چنین صدایی شنیده شد و نه نشانه‌ای مبنی بر تحت فشار بودن زبانه که حالا آزاد شود. یکی دو بار دیگر زبانه را چرخاندم اما دریغ از صدا و نشانه‌ای از بازشدگی.

با کمال حیرت و هم ناباوری که خب چیزی نیست والان درست می‌شود چند باری دستگیره قفل و دستگیره در را چرخاندم و در را کشیدم و هل دادم اما باز شدنی در کار نبود. خنده‌ام گرفته بود و هنوز هم باور نمی‌کردم که در قفل شده و باز نمی‌شود؛ در عین حال، ذهنم مدام روی راه‌های برون‌رفت (مثل این متن‌های سیاسی) از این چالش دور می‌زد و مشغول بود. کمی ایستادم و وضعیت خودم را بررسی کردم. ساعت 7.15 صبح روز پنجشنبه بود و من در طبقه اول یک آپارتمان چهار طبقه در دست‌شویی بودم که به نظر می‌رسید درش قفل شده و قابل باز شدن نیست و نه جای نشستن دارم و نه فضایی برای نفس عمیق کشیدن که بتوانم بهتر فکر کنم. همین طور سر پا ایستاده بودم و به در و راه‌های باز کردن آن و منافذ دیگر در و دیوار و سقف دست‌شویی نگاه می‌کردم و نقشه‌های مختلف بیرون رفتن از آنجا را می‌کشیدم. هیچ صدایی هم از جنبنده‌ای در ساختمان شنیده نمی‌شد. همه بچه‌ها رفته بودند مدرسه و چون روز پنجشنبه بود اغلب اداری ها تعطیل بودند و بیرون نمی‌رفتند و بازاری ها هم صبح به این زودی بیرون نمی‌روند؛ بنابراین، در ساعتی بودم که به نظر نمی‌رسید رفت و آمدی در کار باشد. تا مدتی سرگردان بودم. بعد نگران شدم، ترسیدم، عصبانی شدم. اولش یکی دو ضربه آهسته به در زدم شاید کسی بشنود. اول صبح روز نیمه تعطیل هم درست نبود که کسی را اذیت کنم. با عصبانیت و ناراحتی و سرگردانی منتظر بودم ببینم چه می‌شود. دست‌شویی نزدیک راه‌پله‌ها بود و اگر کسی رد می‌شد صدایش را می‌شنیدم؛ اما دریغ از صدای پای کسی. نیم ساعتی گذشته بود که کسی از راه‌پله رد شد و شروع کردم به در زدن تا شاید صدایم را بشنود اما خیلی آرام و مؤدبانه؛ اما طرف رفت و صدایم را نشنید. تازه اگر هم می‌شنید که کاری از دستش بر نمی‌آمد. هنوز فکر می‌کردم الآن به زودی راهی پیدا می‌شود و در باز می‌شود.

یک ساعتی گذشت و کم کم باورم شد که گیر افتاده‌ام و راه چاره‌ای نیست؛ اما باز هم خجالت می‌کشیدم به در بزنم یا کمک بخواهم. یک ساعت دیگر گذشت. نه کسی از راهرو رد شد و نه من دیگر می‌توانستم سر پایم بایستم. عصبانیت به تمام وجودم سرایت کرده بود و هیچ راه و چاره‌ای نداشتم. دیدم نمی‌شود. الآن نزدیک دو ساعتی باید گذشته باشد و حدود ساعت 10 صبح باشد. شروع کردم به ضربه زدن به در. اولش آرام اما کم کم با لگد و مشت و آفتابه و توالت شور به جان در افتادم. کم کم صدایم هم در آمد و اولش گفتم کمک و کمی بعد عربده می‌کشیدم «کمک، کمک...». ماشاءالله آپارتمان‌نشینی هم جوری مردم را بار آورده که او لا صدا به گوش کسی نمی‌رسد و اگر هم برسد کسی کاری به کار دیگران ندارد. نشان به آن نشان که یک ساعتی عربده و در کوبی کردم و خبری نشد. در این فاصله هم فکر می‌کردم که چطور باید از اینجا نجات پیدا کنم. حالا به فرض اگر کسی هم بخواهد کمک کند چطور باید بیاید تو و کمک کند. یک نقشه بی‌عیب و نقص ترسیم کردم.

همان طور که گفتم آن وقت‌ها هنوز موبایل فراگیر نشده بود و حتی تلفن خانگی هم در خیلی از خانه‌ها نبود از جمله خانه خودمان؛ یعنی می‌بایست اسم بنویسی و در نوبت بمانی تا چند ماه و حتی چند سال که خطی خالی شود یا ظرفیت بالا برود که یک خط تلفن به شما بدهند. اتفاق جالب این بود که همین دیروز بعدازظهر خانه خواهر خانم تلفن کشیده بودند و همان باری که شماره تلفنش را گفته و من در دفتر تلفنم نوشته بودم، آن را حفظ‌شده بودم. فقط خدا خدا می‌کردم که در اثر استرس از یادم نرود.

همین طور به در می‌کوبیدم و عربده می‌کشیدم اما دریغ از کمک. ناامید شدم و از کوبیدن به در و کمک خواستن دست کشیدم. نشستم کف توالت و گریه‌ام گرفته بود. اسیری بودم که دستم از همه جا کوتاه شده بود. مسعود هم تا ساعت 2 بعد از ظهر مدرسه بود و کم کم گرسنگی هم مستولی می‌شد. باورش سخت بود که در یک آپارتمان از صبح تا ظهر فقط یک نفر رد شود. در این درماندگی و بیچارگی، صدای پایی شنیدم. باورتان نمی‌شود که چطور از جا جستم و مثل رابینسون کروزوئه در جزیره متروک که کشتی نجات ببیند، دیوانه‌وار شروع کردم به کوبیدن به در و عربده کشیدن و کمک خواستن. کسی که رد می‌شد یک خانم از همسایه‌ها بود. اولش ترسیده بود و مانده بود که چه کند. بعد آمد پشت در و کمی گوش ایستاد ببیند موضوع از چه قرار است. وقتی التماس و درماندگی من را فهمید پرسید چه شده. از همان پشت در توالت و در آپارتمان موضوع را برایش گفتم. پرسیدم در خانه تلفن دارند و خوشبختانه داشتند. گفت حالا چه کنم؟

نقشه‌ای که در این مدت کشیده بودم از این قرار بود که باید تلفن کند به خواهر خانمم به همان شماره‌ای که دیروز وصل شده و من حفظ‌شده بودم. به او بگوید برود مدرسه مسعود (هم خانه‌شان نزدیک مدرسه بود و هم مدرسه را بلد بود). کلید را بگیرد و بیاید اینجا در را باز کند. سوئیچ رنو 5 من (یادش به خیر، اولین ماشینم رنو 5 سفید رنگی بود) که روی اپن است را بردارد و برود از توی صندوق ماشین ابزارها را بیاورد. لولای در از بیرون باز نمی‌شد. باید از دریچه کوچک بین توالت و حمام که خوشبختانه هنوز هواکش روی آن نصب نکرده بودند ابزارها را تو بی اندازد. البته باید اول آن‌ها را توی پارچه‌ای بپیچد که هم نشکنند و هم نروند توی سوراخ دست‌شویی. یک چکش هم از همسایه بگیرد و بگذارد روی آن‌ها چون نمی‌دانستیم چکش خواهرم این‌ها کجاست. خلاصه، این فرایند که بروند و کلید بیاورند هم یک ساعتی طول کشید. وقتی در آپارتمان را باز کردند دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم؛ اما با نزدیک شدن جرقه‌های نجات کمی جان گرفته بودم. طبق نقشه‌ام ابزارها را دادند و من با پیچ‌گوشتی و چکش لولای در را باز کردم و در را از جا در آوردم. البته از فرط عصبانیت و خستگی و گرسنگی و بیچارگی خیلی وحشیانه که دیگر برایم مهم نبود در خراب شود یا بشکند یا طور دیگری بشود. فقط می‌خواستم از آن زندان وحشتناک و شش ساعت درماندگی نجات پیدا کنم. در که باز شد آن را گوشه‌ای انداختم و بیرون پریدم. آن قدر عصبانی بودم که در را هم سر جایش نگذاشتم و همین طور دست‌شویی را بدون در گذاشتم.

هنوز هم بعد از این همه سال وقتی وارد دست‌شویی می‌شوم و می‌خواهم در را قفل کنم اول یکی دو بار آن را آزمون می‌کنم. هنوز هم باورم نمی‌شود که شوخی شوخی این‌طور توی دست‌شویی حبس شده‌ام. شانسی که آوردم این بود که معمار خوش‌ذوق (و شاید ...) این ساختمان، هواکش را نه در سقف که طوری تعبیه کرده بود که یک سوراخ مابین حمام و دست‌شویی باشد و در آنجا هواکش نصب شود. حالا هوای دست‌شویی را ببرد به حمام یا هوای حمام را به دست‌شویی مشخص نبود. هر چه بود دریچه نجات من شد. باز هنوز هم وقتی به دست‌شویی جدیدی می‌روم نگاه می‌کنم ببینم از آن سوراخ‌ها در دیوارش دارد که راه فراری باشد. متأسفانه در دست‌شویی های جدید هیچ همه دیوارها و سقف بسته و اگر اتفاقی آدم در دست‌شویی گیر کند معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. از ته دل امیدوارم که هیچ انسانی در هیچ دست‌شویی گیر نکند.

آش با سس عقرب

می‌دانم تولد دلگفته‌ها بیست و دوم یعنی چهار روز دیگر است. اما دیگر طاقتش را ندارم که صبر کنم تا درست همان روز، هدیه تولد بدهم. الان می‌طلبد که چیزی را برای تولد این رفیق تقریبا هشت ساله قلمی و منتشر کنم. اگر چه حرکت زشت بلاگفا (ضمن تشکر از سرویس خوبشان در این چند ساله) باعث شد که کلی از مشتری‌ها بپرند و خودمان هم از نظم و نسق نانوشته وبلاگ کمی فاصله بگیریم، اما نمی‌شود اتفاق به این مهمی را نادیده گرفت. اتفاقی که اگر هم نمی‌افتاد، الان من وقت ذخیره شده‌ی بیشتری بابت زمان‌های نگهداری این وبلاگ، نداشتم و پولی هم بابت آن به دست نیاورده بودم. اما اگر این اتفاق مبارک نمی‌افتاد، الان این همه دوست و رفیق با مرام و همراه در این پاتوق مجازی نداشتم.

بازهم اگرچه، خیلی‌ها معتقدند که وبلاگ دمده شده و کارایی خود را از دست داده، اما من همچنان اعتقاد راسخ دارم که وبلاگ یک ویژگی بزرگ دارد که دیگر رسانه‌های اجتماعی تیتیش مامانی و فوکل کراواتی و تازه از راه رسیده ندارند:

**********

وبلاگ باوفاست.

**********

دوستی برایم دو آهنگ ترکی استانبولی زیبا فرستاده. آنها را دانلود می‌کنم و شروع می‌کنم با ترجمه فارسی آنها مطابقت دادن و گوش کردن.

رایحه تند و گس برگ گردوهای تازه را احساس می‌کنم. و بوی شرحه‌دار توت‌های تازه و صدای آلاملیچهایی که روی درخت‌های توت غوغا می‌کنند. چشمانم را می‌گشایم و گیج و ویج اطرافم را می‌پایم. اینجا کجاست؟ من اینجا چه می‌کنم؟ اصلا من که هستم؟ حال چتربازی که بیرون پریده و قبل از باز شدن چترش بین زمین و آسمان غوطه‌ور است را دارم. عجیب احساس بی وزنی و بی مکانی به من دست می‌دهد.

خودم را می‌بینم. کنار جوی آبی روی زیرانداز همیشگی درس خواندم و پای آن گردوی کهنه که پوستی خشن و تکه تکه شده دارد دراز کشیده ام. دوباره چشمانم را می‌بندم. حس شیرینی می‌دود پشت پلکهایم. در این خلسه لذت بخش، گویی همه کودکی ام با من است.

سوزشی را در پشت کتفم احساس می‌کنم. کوله سنگین را جابجا می‌کنم. کوله که نیست. ساک کرم و قرمز سریازی برادرم است که با دو بندی که به آن بسته‌ام، شکل کوله بهش داده‌ام که راحت تر بتوانم روی شانه‌ام بیاندازمش. برای اینکه از صدای آهنگ دوست داشتنیم که از ضبط صوت پخش می‌شود و دست مهدی است دور نشوم، تقریبا به دو میروم که کار را خیلی سخت می‌کند. نمی‌شود از این صدای جادویی دست کشید و هر سختی را برای آن می‌شود تحمل کرد.

توی کوله‌ها و ساکهای ژنده و پاره‌مان خوراکی و خرت و پرتهای دیگر را تقسیم کرده‌ایم و هر کسی به سهم خودش چیزی را می‌کشد. حساسترین بارمان، نوشابه‌هاست. نوشابه‌های سنگین شیشه‌ای که باید تا ناهار به دنبال خودمان بکشانیمشان و صد البته شیشه خالیشان را هم عصر برگردانیم تا بتوانیم گرویی که برایشان گذاشته‌ایم را پس بگیریم. آخر نمی‌شود کوه بیایی و با ناهارت نوشابه نخوری. آنهم چه ناهاری. هر کس برای خودش دو تا گوجه بزرگ، دو تا تخم مرغ و یک ظرف روغن که عموما ریخته‌ایم در جای خالی فیلم عکاسی، آورده است. یکی هم دو سه تا پیاز آورده. صبحانه اما فرق می‌کند. رسم گروهمان است که از بیرون بخریم. مربای گل و کره و پنیر. مربای گل در ظرفی به شکل لیوان است. همه می‌خواهند که آن لیوان مال آنها باشد و بالاخره بعد از مدتها به این نتیجه می‌رسیم که این لیوان نباید به کسی تعلق پیدا کند. معمولا، طی مراسمی‌ بعد از صبحانه، همانجا فی‌المجلس لیوان را در حضور همه به سنگی می‌کوبیم و خلاص.

روز 14 خرداد 1368 است. دیروز صبح، وقتی که داشتیم پیاده به سمت مدرسه می‌رفتیم و قرار بود امتحان سخت "بینش اسلامی" سال دوم دبیرستان را بدهیم صدای قرآن شنیدیم و وقتی به مدرسه رسیدیم متوجه شدیم که امتحان هوا شده و فردایش هم تعطیل. بساط را جور کردیم و زدیم به کوه. اینبار برای من فرق می‌کرد. دیگر از آن نوجوان متعصب و خشک مذهبی فاصله گرفته بودم و حالا مجوزی برای خودم صادر کرده بودم که موسیقی هم می‌شود گوش کرد. بچه‌ها هم از خدا خواسته، ضبط با کلی باطری ردیف کرده بودند. اصلا برایشان کوه و تفریح بدون ضبط آنهم با صدایی که تا آخر آخر باز است، معنی نمی‌داد. راهی می‌شویم و همان مسیرهای دره شیرکَش، اصفاهیه، گانه‌زار و بنفشه‌در و بالاخره پشت خاکو. ظهر است که خسته و کوفته می‌رسیم. اُفت دارد که کسی خسته شود یا از پا بیافتد. همین طور به قول علی باید مثل پازن گله (بزی درشت هیکل که در اول گله راه می‌رود) بروی و به هر جان کندنی هست خودت را برسانی. حالا قسمت سخت ماجرا شروع می‌شود. درست است که نیمه خرداد است و چیزی تا تابستان نمانده، اما اینجا پر از برف است. باید جای خشکی پیدا کنی که بساط را پهن کنی و بروی دنبال خس و خاشاک و گَوَن برای آتش. اینجا، دامنه کوهی است که از قله تا کمرکش کوه را برف سپید پوشانده که از زیر آن آب یخی جاری است. بقیه کوه سبزه و علفهای تر و تازه کوهی است که مثل مخملی یکدست همه جا را سبز کرده است. جای جای این مخمل سبز را گلهای سفید و زیبای طوطیا پوشانده است. آنقدر زیباست که آدم را یاد توصیفات تپه روستای "گل دامن" در کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی می‌اندازد. کنار رگه های آبی که از زیر برف و یخ دو متری بیرون می‌زند، انواع سبزی های کوهی مثل آذروئه، علف چربه، پونه، آویشن و ... به چشم می‌خورد.

به قدر کمتر از 5 دقیقه دراز می‌کشیم و تا قبل از اینکه آماج متلکهای سوزان با مضمون ناتوانی و ضعیفی و اینجور گفته‌های غیرت پران قرار بگیریم، بر می‌خیزیم و با پوتینهای با بند باز به هر سوراخ و سنبه‌ای سرک می‌کشیم تا چیزهایی برای آتش درست کردن ردیف کنیم. با کاردی که دارم و عاشق آنم و خودم با چرخ خیاطی برایش قابی با پارچه دوخته‌ام و دسته‌اش را با کش سیاه تیوب دوچرخه، نوار پیچ کرده‌ام به جان گَوَنها (تیغی کوهی که از آن کتیرا می‌گیرند) می‌افتم. باید قسمتهای خشک شده را با کارد ببرم و یواش یواش از لای قسمتهای تر آن بیرون بکشم. اگر گونهای تر هم قاطی آنها بشود، آتش به خوبی نمی‌گیرد.

همین طور که دارم تیغ جمع می‌کنم هی تیغها توی دستم می‌رود و پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند که اهمیتی نمی‌دهم. همینطور که مشغولم، یک سوزش خیلی شدید را در کف دستم احساس می‌کنم. سوزشی که اولش فکر می‌کنم تیغ بلندی است که عمیق توی دستم رفته است، اما وقتی نگاه می‌کنم و دستم را رویش می‌گذارم می‌بینم که هم جایش و هم دردش با درد تیغ فرق می‌کنم. توی گون را نگاه می‌کنم ببینم چه بوده که فرو شده توی دستم. جسم سیاه کوچکی را می‌بینم که به سرعت دارد می‌رود توی دل خاک نرم زیر گَوَن. تا می‌خواهم بجنبم و با کارم بزنمش فرو می‌رود توی سوراخ خیلی کوچکی و دم تیزش را هم دنبال خودش می‌کشاند. تازه می‌فهمم که این درد کشنده و غیرطبیعی، نیش عقرب است که دستم را زده. دارد اشکم در می‌آید اما باید تحمل کنم. نباید کسی متوجه درد سوزنده‌ام و اشکهایی که پشت پلکم دلمه بسته‌اند بشود. بچه‌ها را صدا می‌کنم و ماجرا را برایشان می‌گویم. علی و محمد به جان گون می‌افتند و از ریشه می‌کنندش. می‌گویند اگر عقربی که نیشت زده را بکشی و روی جای نیش بگذاری، زهرش را می‌کشد. خودم را باخته‌ام و می‌ترسم توی این بیابان و کیلومترها دور از آبادی بلایی به سرم بیاید. اگر زهر توی خونم برود و نتوانیم کاری کنیم، همینجا کارم تمام است و حتی بچه‌ها هم نمی‌توانند مرا با خودشان ببرند.

عقرب پیدا نمی‌شود و تنها چیزی که به عقلمان می‌رسد، چیزهایی است که از فیلمهای تلوزیون یاد گرفته‌ایم. سریع با بند پوتین یکی از بچه‌ها مچ دستم را می‌بندند و با همان کار خودم به جان دستم می‌افتند. تیغه کارد کلفت است و خودش هم برای جراحی و بریدن جای نیش عقرب خیلی کند. با هر جان کندنی هست کمی‌اطراف زخم را باز می‌کنند و مثل توی فیلمها شروع می‌کنند به کشیدن خون و زهر از دستم. دیدن دست چاک خورده‌ام و درد سوزان نیش و بریدن کارد، حالت ضعفی بهم می‌دهد اما هر جور هست به روی خودم نمی‌آورم. بعد از این عملیات کشیدن خون و زهر، آتش را راه می‌اندازند و مثلا برای ضد عفونی کردن زخم، سنجاقی را می‌گذارند روی آتش تا حسابی سرخ می‌شود. بعد دو سه نفری من را می‌گیرند و آن سنجاق داغ و سرخ را می‌گذارند روی زخمم که آه از نهادم بر می‌خیزد. دیگر تاب خودداری و غرور ندارم و جیغم بلند می‌شود. دستم را می‌گذارند روی یک تکه برف سفت و من دیگر چیزی حالیم نمی‌شود.

نور و داغی شدیدی را پشت پلکم حس می‌کنم. چشمم را باز می‌کنم و مات و مبهوت دور و برم را نگاه می‌کنم. گیج و منگم که اینجا کجاست و من اینجا چه می‌کنم. هر چه اطراف را نگاه می‌کنم خبری از کسی نیست. کتری سیاه روی آتش دارد بخار می‌کند اما کسی را نمی‌بینم. با همان منگی بر می‌خیزم که سرم گیج می‌خورد و دوباره می‌نشینم. از آن پائین دره صداهایی به گوش می‌رسد. گوش تیز می‌کنم اما چیزی حالیم نمی‌شود. ضعف دارم و طاقت ندارم بنشینم. دوباره دراز می‌کشم و سعی می‌کنم یادم بیاید که چه شده است. فقط تکه بریده شده گوشت و سرخی سنجاق یادم می‌آید. کمی‌که می‌گذرد و حواسم جمع تر می‌شود تکه نانی بر می‌دارم و یک لقمه بزرگ املت (که غرق در روغن است و دارد می‌جوشد کنار آتش) بر می‌دارم و شروع می‌کنم به خوردن. بهتر می‌شوم و شروع می‌کنم به صدا کردن بچه‌ها. صدا در کوه می‌پیچد و پژواکش دوباره به خودم بر می‌گردد. آنها از ته دره جواب می‌دهند و من دوباره دراز می‌کشم که آفتاب سوزان کوهستان در آن گرمای خرداد ماه مثل سوزن در پوستم فرو می‌رود.

بچه‌ها می‌آیند و دوره‌ام می‌کنند. می‌پرسم ساعت چند است و متوجه می‌شوم که نزدیم دو ساعت و نیم بوده که من بیهوش شده‌ام و بچه‌ها هم خیلی ترسیده بودند. وقتی می‌بینند حالم خوب است و زهر اثری نداشته خیالشان راحت می‌شود و شوخی و مسخره را از سر می‌گیرند.

به واسطه این حادثه نتوانسته‌ام سبزی کوهی جمع کنم. آخر رسم است که هر کسی کوه می‌آید حتما سبزی کوهی برای پختن آش فردا با خودش بیاورد. آشی که با سبزی تازه کوهی برپا می‌شود طعم معرکه‌ای دارد و همه می‌گویند می‌ارزد که آدم اینقدر زحمت بکشد و چندین ساعت راه برود، اما از این سبزی ها بیاورد. حالا من دست خالیم و روی برگشت به خانه ندارم. بچه‌ها مرام می‌گذارند و هر کدام قسمتی از سبزیشان را به من می‌دهند...

کسی در می‌زند. اینجا؟! توی کوه! مگر در هست که کسی بزندش. چشمهایم را باز می‌کنم و در آن دوردستها نقطه کوچک سیاه و متحرکی را می‌بینم. تله کابین توچال است که از توی پنجره اتاقم هر روز نظاره‌گرش هستم و هر لحظه دلم می‌خواهد الان زیر آن باشم. نا خودآگاه با صدای مجدد در می‌خواهم از جایم بلند شوم که سیم کوتاه هدفن سرم را به پائین می‌کشد. می‌نشینم و یادم نمی‌آید چند ساعت است دارم این آهنگ را گوش می‌کنم و پرت شده‌ام به آن خوشی های از دست رفته که حسرتشان یک آن دست از سرمان بر نمی‌دارد. دوباره در می‌زنند. می‌گویم بفرمائید ...

و در دل آرزو می‌کنم ای کاش از این خلسه شیرین بیرون نمی‌آمدم...