تا زمانی که آدم چیزی را خودش تجربه نکند یا تجربه‌ای مشابه تجربه واقعی را از سر نگذراند، هر چقدر هم برایش توضیح بدهند معنا و مفهوم آن عمل را درک نمی‌کند؛ مانند تجربه بوییدن گل که فقط باید حس شود و هیچ فیلسوف و نویسنده و شارحی قادر نخواهد بود که بو را برای کسی معنی و مفهوم کند. هر کدام از ما لابد تجربیاتی استعاری در این زمینه داریم. اولین‌های آن از تجربه «جیزه» شکل می‌گیرد که هر چقدر هم بچه را بترسانی که داغه و جیزه، معنی و مفهوم آن را نمی‌فهمد تا اینکه دستش را خودش بزند یا اتفاقی بخورد به بخاری یا کتری داغ. آن وقت است که جیزه ابعاد و معنی دیگری برایش پیدا می‌کند. چیزی که تجربه حسی و تجربه زیسته، دو عبارت دلالت‌کننده بر مصادیق آن هستند. باری، من هم یکی دو تجربه این‌چنینی دارم که نه در کودکی و جیزگی که در جوانی و بزرگ‌سالی برایم رخ داده است.

یکی از آن‌ها بر می‌گردد به تجربه بنزین بازی. از قدیم و ندیم شنیده بودیم که بنزین قدرت اشتعال بالایی دارد و فرار هم هست؛ اما اینکه قدرت اشتعال بالا یعنی چه و چطور اتفاق می‌افتد را به صورت امری انتزاعی می‌دانستم اما ابعاد واقعی آن را نه. تجربه دیگر هم ماجرای زندانی شدن در دست‌شویی است.

روزی در عنفوان جوانی با دوستان و همکاران مرکز اطلاع‌رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی – که هنوز با وزارت کشاورزی ادغام نشده و وزارت «جک» از سر نام جهاد و کشاورزی درست نشده بود- زده بودیم به کوه. آن تا بستان‌های زیبا و دل نشین سال‌هال 1377 و 1378 خیلی از روزهای تعطیل را با هم به کوه می‌زدیم. در یکی از این روزها، من خواهرزاده‌ام (مسعود) را که آن وقت‌ها حدود 10 سال سن داشت به همراه خودم برده بودم (یاد آن جوک می‌افتم که گروهی می‌خواستند بروند کوه و هر کسی گفت من یک چیزی می‌آورم و رندی هم در آمد و گفت: من داداشم را می‌آورم). برای راحتی حال مسعود، موتورشان را هم سرجهازی او داده بودند که برای ماشین اذیت نشویم. چون آن سال‌ها این همه ماشین توی خیابان نبود و ما هم وسعمان نمی‌رسید (شاید هم عقلمان نمی‌رسید) که آژانس بگیریم و سریع برسیم به پای کوه (عقل بشریت هم هنوز به اسنپ و تپ سی نرسیده بود). می‌بایست با مینی بو سهای تجریش بیاییم و از آنجا هم با کلی دردسر خودمان را به دارآباد که میعادگاهمان بود برسانیم و این خودش یعنی یک مسافرت. القصه، ما صبح زود با مسعود از خانه بیرون زدیم و در بین راه یک ظرف جای آب لیمو را هم در پمپ‌بنزین برای آتش گیراندن پر از بنزین کردیم.

برای صبحانه اتراق کردیم و آتش را روشن کردیم. چندی که گذشت چو بهای جدید روی آتش گذاشتیم و چون شعله آن کم جان بود من تصمیم گرفتم که کمی آن را قوی تر کنم تا چایی زودتر دم بکشد. برای همین، در ظرف بنزین را باز کردم و همان طور که آن شعله کم رمق در حال جرقه زدن بود خواستم که بنزین را رویش بریزم تا جانی بگیرد. چشمتان روز بد نبیند. تا بنزین با آتش رسید، به طرفه‌العینی دیدم که بنزین از روی هوا دارد پرواز می‌کند و مانند گرگ گرسنه‌ای که شکار را بزند دارد خودش را می‌رساند به ظرف پلاستیکی و عن‌قریب که دست و جان من هم در این آتش سرکش بسوزد. در حرکتی غریزی ظرف را به سمت رودخانه پر آب دارآباد پرتاب کردم. مسعود هم همان کنار و بین رودخانه و آتش نشسته بود و داشت آب و گل بازی می‌کرد و خرچنگ بینوایی را که از آنجا رد شده بود، آبتنی می‌داد. ظرف با شعله‌های آتش، پروازکنان از روی هوا حرکت کرد و از روی سر مسعود عبور کرد و در وسط رو خانه فرود آمد. در چشم به هم زدنی تمام سطح آب که بنزین روی آن پاشیده شده بود به شعله آتش بدل شد. من هم هاج و واج مانده بودم و هنوز باورم نمی‌شد که در این چند ثانیه چنین اتفاق خطرناکی افتاده باشد. تازه آنجا بود که من معنی اشتعال‌زایی را درک کردم.

تجربه دیگر هم تجربه‌ای از جنس دیگر است که هنوزم هم که به آن فکر می‌کنم هم خنده‌ام می‌گیرد و هم پشتم تیر می‌کشد. بیشتر آدم‌های روی کره زمین تجربه زندان و زندانی شدن واقعی را ندارند (بسی مایه خوشبختی است). من هم مثل همه مردم چنین تجربه‌ای نداشته و حالا هم ندارم؛ اما روزی تجربه مشابهی برایم رخ داد که ابعاد و مفهوم زندان و از آن بدتر زندان انفرادی را روشن کرد.

ماجرا از این قرار بود که حدود اواخر آذر 1381 خانواده خواهرم رفته بودند سفر و فقط مسعود (باز هم حضور پررنگ مسعود) به خاطر مدرسه از این قافله جا مانده بود. از آنجا که می‌بایست با سرویس به مدرسه برود و سرویس هم از خانه خودشان سوارش می‌کرد و سیستم موبایل هم این قدر پیشرفته نشده بود که همه موبایل داشته باشند حتی راننده سرویس‌ها که بشود به راننده خبر داد، قرار بر این شد که من شب را بروم خانه آن‌ها که صبح مسعود را راهی مدرسه کنم. صبح روز پنجشنبه بود و محل کار من تعطیل که برای خودش نعمتی به حساب می‌آمد. صبح که شد صبحانه مسعود را دادم و چون قرار بود امروز بابا و مامانش بیایند و ظهر هم با همان سرویس برگردد خانه خودشان، کلید در خانه را به او دادم که بتواند ظهر بیاید خانه. سرویس که آمد سوارش کردم و برگشتم که آماده بشوم که بروم خانه خودمان. قبل از رفتن گلاب به رویتان رفتم دست‌شویی. وقتی وارد دست‌شویی شدم طبق عادت با اینکه کسی در خانه نبود در دست‌شویی را قفل کردم. وقتی که در را قفل کردم حس کردم یک صدای اضافی از در به گوش رسید؛ ولی با خودم گفتم حتماً در این‌ها صدایش این‌طوری است و من به آن عادت ندارم.

دستم را شستم و موهایم را شانه کردم و در فکر و خیال اینکه الآن رفتم خانه چه کنم، قفل در را چرخاندم. با کمال ناباوری دیدم که دستگیره قفل به راحتی چرخید. آخر معمولاً وقتی در قفل باشد به دلیل فشاری که به زبانه قفل می‌آید، دستگیره سخت تر می‌چرخد و معمولاً هم با صدایی مبنی بر باز شدن قفل همراه است؛ اما نه چنین صدایی شنیده شد و نه نشانه‌ای مبنی بر تحت فشار بودن زبانه که حالا آزاد شود. یکی دو بار دیگر زبانه را چرخاندم اما دریغ از صدا و نشانه‌ای از بازشدگی.

با کمال حیرت و هم ناباوری که خب چیزی نیست والان درست می‌شود چند باری دستگیره قفل و دستگیره در را چرخاندم و در را کشیدم و هل دادم اما باز شدنی در کار نبود. خنده‌ام گرفته بود و هنوز هم باور نمی‌کردم که در قفل شده و باز نمی‌شود؛ در عین حال، ذهنم مدام روی راه‌های برون‌رفت (مثل این متن‌های سیاسی) از این چالش دور می‌زد و مشغول بود. کمی ایستادم و وضعیت خودم را بررسی کردم. ساعت 7.15 صبح روز پنجشنبه بود و من در طبقه اول یک آپارتمان چهار طبقه در دست‌شویی بودم که به نظر می‌رسید درش قفل شده و قابل باز شدن نیست و نه جای نشستن دارم و نه فضایی برای نفس عمیق کشیدن که بتوانم بهتر فکر کنم. همین طور سر پا ایستاده بودم و به در و راه‌های باز کردن آن و منافذ دیگر در و دیوار و سقف دست‌شویی نگاه می‌کردم و نقشه‌های مختلف بیرون رفتن از آنجا را می‌کشیدم. هیچ صدایی هم از جنبنده‌ای در ساختمان شنیده نمی‌شد. همه بچه‌ها رفته بودند مدرسه و چون روز پنجشنبه بود اغلب اداری ها تعطیل بودند و بیرون نمی‌رفتند و بازاری ها هم صبح به این زودی بیرون نمی‌روند؛ بنابراین، در ساعتی بودم که به نظر نمی‌رسید رفت و آمدی در کار باشد. تا مدتی سرگردان بودم. بعد نگران شدم، ترسیدم، عصبانی شدم. اولش یکی دو ضربه آهسته به در زدم شاید کسی بشنود. اول صبح روز نیمه تعطیل هم درست نبود که کسی را اذیت کنم. با عصبانیت و ناراحتی و سرگردانی منتظر بودم ببینم چه می‌شود. دست‌شویی نزدیک راه‌پله‌ها بود و اگر کسی رد می‌شد صدایش را می‌شنیدم؛ اما دریغ از صدای پای کسی. نیم ساعتی گذشته بود که کسی از راه‌پله رد شد و شروع کردم به در زدن تا شاید صدایم را بشنود اما خیلی آرام و مؤدبانه؛ اما طرف رفت و صدایم را نشنید. تازه اگر هم می‌شنید که کاری از دستش بر نمی‌آمد. هنوز فکر می‌کردم الآن به زودی راهی پیدا می‌شود و در باز می‌شود.

یک ساعتی گذشت و کم کم باورم شد که گیر افتاده‌ام و راه چاره‌ای نیست؛ اما باز هم خجالت می‌کشیدم به در بزنم یا کمک بخواهم. یک ساعت دیگر گذشت. نه کسی از راهرو رد شد و نه من دیگر می‌توانستم سر پایم بایستم. عصبانیت به تمام وجودم سرایت کرده بود و هیچ راه و چاره‌ای نداشتم. دیدم نمی‌شود. الآن نزدیک دو ساعتی باید گذشته باشد و حدود ساعت 10 صبح باشد. شروع کردم به ضربه زدن به در. اولش آرام اما کم کم با لگد و مشت و آفتابه و توالت شور به جان در افتادم. کم کم صدایم هم در آمد و اولش گفتم کمک و کمی بعد عربده می‌کشیدم «کمک، کمک...». ماشاءالله آپارتمان‌نشینی هم جوری مردم را بار آورده که او لا صدا به گوش کسی نمی‌رسد و اگر هم برسد کسی کاری به کار دیگران ندارد. نشان به آن نشان که یک ساعتی عربده و در کوبی کردم و خبری نشد. در این فاصله هم فکر می‌کردم که چطور باید از اینجا نجات پیدا کنم. حالا به فرض اگر کسی هم بخواهد کمک کند چطور باید بیاید تو و کمک کند. یک نقشه بی‌عیب و نقص ترسیم کردم.

همان طور که گفتم آن وقت‌ها هنوز موبایل فراگیر نشده بود و حتی تلفن خانگی هم در خیلی از خانه‌ها نبود از جمله خانه خودمان؛ یعنی می‌بایست اسم بنویسی و در نوبت بمانی تا چند ماه و حتی چند سال که خطی خالی شود یا ظرفیت بالا برود که یک خط تلفن به شما بدهند. اتفاق جالب این بود که همین دیروز بعدازظهر خانه خواهر خانم تلفن کشیده بودند و همان باری که شماره تلفنش را گفته و من در دفتر تلفنم نوشته بودم، آن را حفظ‌شده بودم. فقط خدا خدا می‌کردم که در اثر استرس از یادم نرود.

همین طور به در می‌کوبیدم و عربده می‌کشیدم اما دریغ از کمک. ناامید شدم و از کوبیدن به در و کمک خواستن دست کشیدم. نشستم کف توالت و گریه‌ام گرفته بود. اسیری بودم که دستم از همه جا کوتاه شده بود. مسعود هم تا ساعت 2 بعد از ظهر مدرسه بود و کم کم گرسنگی هم مستولی می‌شد. باورش سخت بود که در یک آپارتمان از صبح تا ظهر فقط یک نفر رد شود. در این درماندگی و بیچارگی، صدای پایی شنیدم. باورتان نمی‌شود که چطور از جا جستم و مثل رابینسون کروزوئه در جزیره متروک که کشتی نجات ببیند، دیوانه‌وار شروع کردم به کوبیدن به در و عربده کشیدن و کمک خواستن. کسی که رد می‌شد یک خانم از همسایه‌ها بود. اولش ترسیده بود و مانده بود که چه کند. بعد آمد پشت در و کمی گوش ایستاد ببیند موضوع از چه قرار است. وقتی التماس و درماندگی من را فهمید پرسید چه شده. از همان پشت در توالت و در آپارتمان موضوع را برایش گفتم. پرسیدم در خانه تلفن دارند و خوشبختانه داشتند. گفت حالا چه کنم؟

نقشه‌ای که در این مدت کشیده بودم از این قرار بود که باید تلفن کند به خواهر خانمم به همان شماره‌ای که دیروز وصل شده و من حفظ‌شده بودم. به او بگوید برود مدرسه مسعود (هم خانه‌شان نزدیک مدرسه بود و هم مدرسه را بلد بود). کلید را بگیرد و بیاید اینجا در را باز کند. سوئیچ رنو 5 من (یادش به خیر، اولین ماشینم رنو 5 سفید رنگی بود) که روی اپن است را بردارد و برود از توی صندوق ماشین ابزارها را بیاورد. لولای در از بیرون باز نمی‌شد. باید از دریچه کوچک بین توالت و حمام که خوشبختانه هنوز هواکش روی آن نصب نکرده بودند ابزارها را تو بی اندازد. البته باید اول آن‌ها را توی پارچه‌ای بپیچد که هم نشکنند و هم نروند توی سوراخ دست‌شویی. یک چکش هم از همسایه بگیرد و بگذارد روی آن‌ها چون نمی‌دانستیم چکش خواهرم این‌ها کجاست. خلاصه، این فرایند که بروند و کلید بیاورند هم یک ساعتی طول کشید. وقتی در آپارتمان را باز کردند دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم؛ اما با نزدیک شدن جرقه‌های نجات کمی جان گرفته بودم. طبق نقشه‌ام ابزارها را دادند و من با پیچ‌گوشتی و چکش لولای در را باز کردم و در را از جا در آوردم. البته از فرط عصبانیت و خستگی و گرسنگی و بیچارگی خیلی وحشیانه که دیگر برایم مهم نبود در خراب شود یا بشکند یا طور دیگری بشود. فقط می‌خواستم از آن زندان وحشتناک و شش ساعت درماندگی نجات پیدا کنم. در که باز شد آن را گوشه‌ای انداختم و بیرون پریدم. آن قدر عصبانی بودم که در را هم سر جایش نگذاشتم و همین طور دست‌شویی را بدون در گذاشتم.

هنوز هم بعد از این همه سال وقتی وارد دست‌شویی می‌شوم و می‌خواهم در را قفل کنم اول یکی دو بار آن را آزمون می‌کنم. هنوز هم باورم نمی‌شود که شوخی شوخی این‌طور توی دست‌شویی حبس شده‌ام. شانسی که آوردم این بود که معمار خوش‌ذوق (و شاید ...) این ساختمان، هواکش را نه در سقف که طوری تعبیه کرده بود که یک سوراخ مابین حمام و دست‌شویی باشد و در آنجا هواکش نصب شود. حالا هوای دست‌شویی را ببرد به حمام یا هوای حمام را به دست‌شویی مشخص نبود. هر چه بود دریچه نجات من شد. باز هنوز هم وقتی به دست‌شویی جدیدی می‌روم نگاه می‌کنم ببینم از آن سوراخ‌ها در دیوارش دارد که راه فراری باشد. متأسفانه در دست‌شویی های جدید هیچ همه دیوارها و سقف بسته و اگر اتفاقی آدم در دست‌شویی گیر کند معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. از ته دل امیدوارم که هیچ انسانی در هیچ دست‌شویی گیر نکند.