کار بهار، همه کار دل است

قرار بود ساعت 17 در فضایی باز که کرونا در آن بی اثر باشد همدیگر را ببینیم. با اینکه بارها او را در موقعیتهای مختلف دیده و با هم ساعتها حرف زده بودیم اما اینبار گویی که دفعه اولی است که می خواهم او را ببینم و دلهره و اشتیاق توامان در خودم حس می کردم. آخر تاب آوردن زیر تیغ مهربانانه نقدش سخت است. با کسی شوخی ندارد و در عین مهربانی، هر کجا کجی یا کاستی ببیند بدون ملاحظه تذکر می دهد. با این حال کمتر کسی را دیده ام که از نقدش دلگیر شود چرا که همه به نیک دلی، پاک اندیشی و صداقت او اعتماد دارند.

از بهار خانم رهادوست می گویم. مدتها بود که قرار بود همدیگر را ببینیم اما از ترس کرونا هی به تعویق می انداختیم. تا اینکه چیزی گفت که دیدم دیگر نباید ترسید و به دیدارش شتافتم.

از ساعت 5 بعد از ظهر در حیات زیبای منزلشان در کنار رود عجیب آبی که چشمه ای است جوشان که از حیاتشان سرچشمه می شود برای دیگر خانه ها.

شروع صحبتمان با این سوال بهار بود که چه می کنی و روزگارت چگونه است؟ از خودم گفتم و بچه ها و کار و نوشتن و خواندن و ... و نمی دانم چه شد که صحبت رسید به اینجا که من همان مشکل تریگلیسیرید قدیمی را دارم. پرسید تحت درمانی و دارو مصرف می کنی؟ جواب دادم که بعضی وقتها می خورم و گاهی قطع می شود. اینطوری که می روم آزمایش می دهم و به دکتر نشان می دهم و دکتر می گوید اوه اوه چقدر بالاست. داروهایی که می دهد را مصرف می کنم و تمام که می شود دیگر بیخیال می شوم تا دور بعدی که بروم آزمایش و دکتر و اینها. چشمانش تیز شد و پرسید چرا؟ از این کارت تعجب می کنم. تو که متخصص هستی و واجد مدرک دانشگاهی هستی و مدرس، اگر چنین کنی یعنی اینکه حرف متخصص دیگر یعنی پزشک را قبول نداری و این یعنی خودت را قبول نداری. برایش توضیح دادم که خیلی خطرناک نیست و با ورزش سعی می کنم که جبران کنم و دیگر اینکه ما روستایی ها، قرص و دارو برایمان افت دارد و کسر شانمان است. دوباره درآمد که من تو را به خاطر این سادگی روستایی که داری دوست دارم اما دلیل نمی شود که روستائیت سالها پیش را به سلامتی و تخصص ربط بدهی. خلاصه اینکه هر چه توجیه آوردم کوتاه نیامد و این همان اخلاق خاص اوست. سر اصول با کسی تعارف ندارد. همه چیز را در بستری شفاف از تحلیل و اصول می بیند و همه را موظف به رعایت چارچوبهای بنیانی می داند.

همان اول ازش پرسیدم آن کسی که در فصل از پرو تا تهران در کتاب "روزگار سورمه ای" ازش یاد کرده ای فلانی بوده است. گفت نه ولی اجازه بده که نگویم.

بحث ادامه پیدا کرد و با صحبت از یحیی و ندا رسیدیم به مساله کشورها. اینکه زندگی در آمریکا بسیار زندگی سختی است و مسائل خاص خودش را دارد. برای مثال بیمه پزشکی اگر نداشته باشی واقعا درمان هزینه های سنگین دارد و حتی ممکن است طرف بمیرد. یا بچه دار شدن مثل اروپا نیست که همه حمایت کنند تا بچه دار شده و بعد هم در آرامش و حمایتی خوب بزرگش کنی. آنجا باید سرمایه کافی برای بچه دار شدن داشته باشی. همه در حال مسابقه ای گسترده و فراگیر هستند و شتاب زندگی و احساس عقب ماندن خیلی به چشم می خورد. بر خلاف آرامش حاکم بر اروپا. با این همه سختی هایی که زندگی در آمریکا دارد، اما سرزمین فرصتها است و هر کسی اهل کار جدی باشد می تواند در آنجا موفق شود.

صحبت از کتابهایش شد که با هر کدام زندگی کرده و عاشقانه آنها را نوشته و تهیه کرده است. مثل اصطلاحنامه که بیش از 20 سال عمرش را صرف آن کرده و اصلا هم کاری به جایزه ها و تعریف و تمجیدها و ... نداشته و مهم کاری بوده که می کرده. اشاره کرد که کتاب "سرشت شَر" نقطه عطفی در زندگی او بوده و با سطر به سطر آن کتاب زندگی کرده و لمسشان کرده. طوری که بعد از آن به شکلی به متخصص "شر شناسی" تبدیل شده است. بعد هم که با نویسنده کتاب یعنی خانم دارل کوئن آشنا شده و با هم ارتباط ایمیلی دارند، دیگر بیشتر به افکار او علاقه مند شده و به شکلی می شود گفت که برای اولین بار ایشان از طریق ترجمه های خانم رهادوست در ایران معرفی شده اند. کتاب بعدی ایشان یعنی "زندگی با اژدها" را هم ترجمه کرده که یک نسخه از آن را به من هدیه کرد و چه هدیه ارزشمندی هم هست.

از چشمهایش گفت که به دلیل یک بیماری ژنتیکی اول چشم چپ در حدود سالهای 88 و بعد هم چشم راست در یکسال گذشته کم کم دارند سویشان را از دست می دهند. اینکه این موضوع برایش فوق العاده سخت است: "من که همیشه کاری برای انجام دادن داشته ام و همیشه پروژه های مفصلی در زندگیم داشته ام. من با کار زندگی کرده ام و همیشه گفته ام که من کارگرم. کارگر علمی. حالا به خاطر چشمهایم نمی توانم آن طور که دلم می خواهد زندگی را پیش ببرم و این خیلی سخت است. اگر ده سال دیرتر این اتفاق می افتاد و کارهایم را کرده بودم اینقدر دلم نمی سوخت. من کار دارم و بدون چشم خیلی سخت است". در مورد تجهیزات جدیدی که می تواند کمک حال باشد مثل دستگاه های بهدید و مبدل متن به صوت و برعکس صحبت کردم که خیلی میتواند موثر باشد. صادق چوبک را مثال زدم که در مقدمه کتاب "ابریشم" می گوید مسعود فرزاد وقتی در دهه 1320 از ایران کوچ می کرد این کتاب را به من داد و گفت من که نرسیدم اما تو ترجمه اش کن. من هم کمی از آن را کار کردم و در سالهای 1365 که از ایران کوچ کردم و در لوس آنجلس بودم جوانی کمک حال من بود که اصرار کرد این کتاب را تمام کنم. اما من آن وقت دیگر کور شده بودم. این جوان آمد و متن را خواند و من ترجمه میکردم و او می نوشت و کتاب کامل و منتشر شد.

از من در مورد وضعیت آموزشی و دانشجویان پرسید. گفتم که دو گونه هستند. یا خیلی خوب و عالی یا خیلی ضعیف. به با محمود خان برزی که همراهمان شده بود بحث کردیم که مهمترین معضل دانشجویان و جوانان این دوره و زمانه، مسئولیت ناپذیری آنها است. چرا که در خانواده های تک یا دو فرزند، پدر و مادر مثل خدمتکار در خدمت بچه ها هستند و مسئولیت بی معنی می شود.

به نقطه عطف صحبتهایش در مورد رشته رسید. اینکه وقتی کتاب "تاریخ و فلسفه کتابداری" را کار می کرده، با شواهد به نتیجه رسیده که ما در کتابداری تاریخ نداریم. تاریخ مدونی که حاصل پژوهش تاریخی باشد و بشود به آن استناد کرد. این مساله را به کسی گفته و او هم به مسئول دیگری و آن مسئول هم یک پروژه برای آن تعریف کرده که اصلا از آن راضی نبود.

بعد به کار آقای ابوالفضل نجاری اشاره کرد که برای مصاحبه تاریخ شفاهی با ایشان در ارتباط بوده و اینکه چه کار ارزشمند و بزرگی کرده با اینکه جوان و خام و بی تجربه است، دست روی چیزی گذاشته که بزرگان رشته به آن توجه چندانی نکرده اند. تاریخ شفاهی را از خود بزرگان بیرون کشیده و مستندات تاریخی درستی را برای رشته رقم زده است.

اشاره کرد که اگر در انتهای اسم رشته Science  به معنی علم اطلاعات هست باید ابزار و لوازم علم بودن را فراهم کرد. اگر جایی کسی گفت که رشته کتابداری و اطلاع رسانی ارج و جایگاه ندارند به خاطر همین است که لوازم علم بودن که یکی همین تاریخ و دیگری بنیادهای نظری است را فراهم نکرده ایم. اما فیزیک این لوازم را به درستی فراهم کرده و همچنان هم بر آنها می افزاید و این می شود که رشته ای مهم و جا افتاده تلقی می شود.

مهمترین رسالت رشته کتابداری از نظر ایشان "آزادی اندیشه و بیان" و "جریان آزاد اطلاعات" است که اگر اینها را نداشته باشیم مثل میزی است که پایه نداشته باشد. یعنی هیچ در هیچ. چرا که وقتی کتابداری این همه وقت می گذارد که کار تخصصی مثل سازماندهی یا فراهم آوری اطلاعات را انجام بدهد، در واقع می خواهد که اطلاعات به دقیق ترین شکل آن به دست مخاطب برسد. حال اگر آن اطلاعات در محاق سانسور گرفتار باشد و امکان دسترسی به اطلاعات درست و دقیق فراهم نباشد و جریان آزاد اطلاعات شکل نگیرد، دیگر رشته ما بی معنی می شود. به این نکته کمتر کسانی توجه کرده اند و اغلب درگیر جزئیات فنی دیگری هستند.

ما نیازمند افرادی در رشته هستیم که از یک سوی نگاهی کل نگر داشته باشند تا بتوانند همه مسائل و به ویژه آسیبها را ببینند اما در کلیات باقی نمانند. باید در عین حال وارد جزئیات دقیق و شواهد بشوند و آنها را مطالعه دقیق و پژوهش مدار کرده و جایگاه آنها را مشخص و ارتباطشان با سایر مفاهیم رشته و حوزه علمی را مشخص کنند.

من گفتم که به دانشجویان برای نقطه ویرگول سخت میگیرم چرا که اعتقاد دارم جزئیات مهم است و کیفیت در جزئیات نهفته است. کسی که الان نقطه و ویرگول را نبیند، در آینده هم مسائل مهم جزئی اما اثرگذار را نخواهد دید. این به معنی غافل شدن از مغز اصلی موضوع نیست. بلکه دیدن هر کدام در جای خود است. از این گفته خیلی خوشش آمد و آن را تائید کرد و تاکید کردند که جزئیات واقعا مهم است.

دیگر اینکه در مورد جدا کردن پرونده های مسائل مختلف از همدیگر صحبت کردیم. یعنی اینکه اگر کسی مثلا یک مشکل شخصی دارد و بعد می خواهد تدریس کند و بعد هم می خواهد برای کسی تصمیم بگیرد  و رویکرد سیاسی خاصی دارد و با بعضی از مسائل اجتماع مشکل دارد، نباید اینها همه را با هم قاطی کند. بلکه باید بتواند مسائل را تفکیک کرده و بداند که هر کدام از این مسائل پرونده جدا و مرزبندی مستقلی دارند و نباید هر کدام را جایگزین دیگری کرد یا تحت تاثیر آنها قرار داد.

حرفهای ناگفته بسیاری مانده بود که کم کم دیدیم شب از راه رسید و چراغها روشن شد و برگهای چنارهای بلند حیات و محله در زیر نور ماه و چراغها به برق برق افتادند. ساعت هشت و نیم با کوله باری از حرفهای مثل همیشه آموزنده و حسرتی از حرفهای نگفته مجبور به خداحافظی شدم. طبق معمول این دیدارها، وقتی بیرون می آیی و فکر می کنی که در سه ساعت و نیم چه گفته ای و چه شنیده ای چیز زیادی به خاطر آدم نمی آید. اما غروری از کلمه های عالی تو را فرا می گیرد که احساسش می کنی اما مصداقش را نمی یابی. اما از فردا هی دائم گفته ها وکلمه ها و توصیفها و تحلیلهای عالی در ذهنت چرخ می خورد و دستت را برای هر کاری می برد، گویی چشمان تیزبین بهار خانم از بالا دارد تو را می پاید و ناگفته هی می زند که مراقب باش. کار را برای عشقت انجام بده و در قید و بند معروفیت و جایزه و اعتبار نباش. کار را فقط برای خود کار و به لذتی که به تو می دهد و آموخته هایی که به تو می افزاید انجام بده.

پی نوشت (4 شهریور 1400)

این نوشته باعث شد که بازخوردهای خوبی پدید بیاید و دو نوشته خوب بر اساس آن شکل گرفت که باعث خرسندی است:

رهادوست؛ فاطمه. « مردن و زنده شدن یک پیام». سخن هفته لیزنا، شماره ۵۵۲،  ۱شهریور ۱۴۰۰.

صراف‌زاده، مریم. «از بهاری که رهادوست است». وبلاگ "یادداشتهای مریم صراف زاده". 25 مرداد 1400.

 

کافه با طعم کتاب

سال‌ها بود که دغدغه عصرانه های کتابداری را داشتیم و فکر می کردیم چه خوب می شد اگر جمع هایی غیررسمی و در فضایی زنده و بدون تقیدهای دل به هم زن رسمی می توانستند کنار هم بنشینند و حرف دل بزنند و تجربه و خاطره و دانش را در هم بیاویزند و بی شیله پیله روی داریه بریزند؛ و به جای سخنرانی های بی معنی منتهی شونده به رابطه معنی دار و فرضیه های آبکی و جدولهای بی سر و ته، در مورد حرفهایی حرف بزنند که مهم نباشد به ترفیع یا ارتقاء کسی ختم بشود یا نه. فقط و فقط حرفهای خوب و دل انگیز، از آنها که شنیدنشان حال آدم را خوب تر می کند. در تهران درندشت با بیماری کشنده ای به اسم ترافیک که هیچ وقت چنین بتی وصال نداد. و همچنان عطشناک شنیدن حرفهای دلی و حرفه ای و شیرین از پیش کسوتان و قدیمی ترها بودیم که بالاخره از اهواز سر در آوردیم. با این عقده ای که سالها سرکوفت خورده بود، تا فرصتی نسبتا فراخ و یارانی موافق و اوقاتی نیمه خوش در آن دیار نصیب شد، طرحی چیده شد و چیزی به اسم "عصرانه های کتابداری" پا گرفت و شکل و شمایلی برای خودش پیدا کرد. اما باز هم به همان آفت همیشگی تکرار و بی حالی و عصاقورت دادگی جلسات رسمی گرفتار آمد و همان اول به شکلی سر زا رفت و چند جلسه محدودی بیشتر دوام نیاورد. اما یکی از جلساتش حسابی خاطره شد و آن جلسه ای بود که در پارکچه ای (پارک خیلی کوچک) در کیانپارس گرد هم آمده بودیم که مثلا عصرانه کتابداری بگیریم که یکهو باران جنوبی باریدن گرفت و به دنبال سرپناهی همه به منزل رویا خانم مکتبی فرد که همان حوالی بود پناه بردیم و آنجا کلی گفت و شنود و خاطره و تجربه رد و بدل شد.

القصه این اتفاق از آن جهت به خاطرم خطور کرد که در اول همین هفته در جلسه ای شرکت کردم که جلسه خاصی بود و به شکلی آن رویای قدیمی "عصرانه های کتابداری" که هیچ وقت پا نگرفت را برایم تداعی می کرد. جلسه ای بود با موضوع  سرراست و قدیمی "کتاب". یعنی عده ای جمع شده بودند تا در مورد کتابی که قبلا تعیین شده بود و اعضای جلسه خوانده بودند حرف بزنند. و حالا این جماعت هر کدام یک نسخه از کتاب را از کیفشان درآورده و روی میز کافه گذاشته بودند و دو دو چشمهاشان نشان می داد که برای بحث و نظر در باب کتاب عجیب بی تابند. کافه موزه سینما، که برای اولین بار بود وارد آن می شدم میزبان ما بود و در این روز سرد پائیزی پذیرائیشان با یک پتوی مسافرتی که بر دوش سرمازدگان می انداختند کامل می شد. فضایی کافه ای که هر کس سرش به کار خودش و اطرافیانش گرم بود و در بین عطر سرمست کننده قهوه و مابقی مخلفات کافه ای، تنها دود گاه به گاه سیگار بود که فضا را مه آلود و سنگین می کرد. فکر نمی کنم کسی از این جماعت کافه نشین لحظه ای به ذهنش می افتاد که این جمعیت ناهمگون 9 نفره گرداگرد این میزی که نسخه هایی از یک کتاب مشابه روی آن بود، به چه کار آمده اند و دلمشغولیشان چیست؟ در حالی که این جماعت انگار رسولانی بودند که داشتند به یکی از سنتهای نسبتا فراموش‌ شده‌ی جامعه علمی بشری یعنی "بحث و نقد در باب کتاب" سایرین غرق همین مسائل دم دستی خودشان بودند.

از وقتی که وارد این کافه شده و به موضوع هیجان انگیزی که مرا به اینجا کشانده بود فکر می کردم، همه اش سنت دیرینه کافه نشینی و نسخه ایرانی آن یعنی قهوه خانه نشینی در ذهنم تداعی می شد. می رفتم به پاریس و کافه فلور و به غذای روی میز برادر سارتر و خواهر دوبوار ناخنک می زدم و از آن سر بر می گشتم به کافه فردوسی، رزنوار و لاماسکوت و می شدم همدم اصحاب ربعه یعنی صادق هدایت، مجتی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد. آخر سنت کافه نشینی دوران گذشته و جریانات فکری که از آن نشو و نما یافته بودند، گم شده ای است که به نظر نمی رسد به این زودی پیدا شود. به جرات می توان گفت که کافه های آن زمان نه تنها دست کمی از دانشگاه های الان نداشتند که اثربخش تر و جریان سازتر هم بوده اند. کافه ها برای اهالی فرهنگ و ادب و جریانات روشنفکری مثل کاتالیزوری عمل می کرده که افکار مختلف را صیقل می داده و به پختگی می رسانده. چرا که هر کسی می خواسته در این کافه های روشنفکری قدم بگذارد می بایست حرفی داشته باشد. و یکی از محوری ترین بحثهای این کافه ها هم قطعا کتاب بوده چرا که حاصل مطالعات خود از کتابها را روی میزهای کافه ها می ریختند و به بحث و جدل می گذاشتند. سوای اینها، عنوان "کافه های کتاب" که در برنامه کتاب فرهنگ خودمان هم کار کردیم دائم در ذهنم می چرخد و دنبال مصداق آن هستم که آیا این کتابهای جا گرفته در رف کافه ها برای خواندن هستند یا فقط تزئین کننده دیوارها و تکمیل کننده ژستهای روشنفکری این دوران به شمار می آیند. 

الخلاصه، جمعی که قرار بود جمع شوند با یکی دو تا کم و زیاد به هم رسیدند و میزی انتخاب شد و صندلی هایی جابجا شد و همه جلوس کردند. کسی که کدخدای جلسه بود معرفی را شروع کرد و بی هیچ ساختار و تقیدی صحبت در مورد کتاب، آن هم یکی از کتابهای ناب و دلخواه این روزها آغاز شد. در این بین سفارش نویشیدنی و خوردنی و تعادل صداها با موسیقی و سر و صداهای محیط به انجام رسید. اما، کمتر صداها و حرفها را می شنیدم و بیشتر درگیر پیچ و گیرهای ذهنی خودم در ارتباط با این پدیده بودم. آخر، در یک چنین فضای غیرمتعارفی، یک سری آدمهای نامتجانس نشسته اند و دارند کاری نامتجانس تر از آنچه در این کافه و سایر کافه های شهر جریان دارد را سرکلاف[1] می کنند. یاد جلسات همایشها، و نشستها و کارگاه های خودمان می افتم که چقدر برای برگزاری آنها وسواس و وقت باید گذاشته شود و خدا نکند گوشه یکی از کارها سابیده باشد و به پر قبای کسی بر بخورد. با خودم فکر کردم چقدر ساده و بی دردسر هم می شود برنامه گذاشت و هر کسی خودش مسئول رفت و آمد و خورد و خوراک  خودش باشد. تعجب من با معرفی جمع و شنیدن رشته هایشان دیگر به اوج خود رسید: آدمهایی از رشته های طراحی صنعتی، کامپیوتر، پزشکی، فلسفه علم، ایتالیایی، روزنامه نگاری و کتابداری گرد این میز نشسته بود ند و قرار بود در مورد کتاب مستطاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" حرف بزنند. این کتابی است که بهار خانم رهادوست در یک فرصت چهارماهه در سفر سال گذشته اش به امریکا نوشته و  نزدیک به دوماه است فراز و فرودهای فراوان چاپ و نشر را از سر گذرانده و حالا صاف آمده نشسته روی میز این کافه درست مقابل چشمان ما. از بی تابی آدمها معلوم است که همه کتاب را خوب خوانده اند و از خواندن آن حسابی ذوق زده اند و اینجا تمایل زیادی دارند از آن بگویند.

یک اتفاق غیرمتعارف دیگر این جلسه که جمع غیرمتعارفها را تکمیل می کرد این بود که خود نویسنده هم در جمع حضور پیدا کرده بود اما به صورت ناشناس و با اسمی مستعار که به جز خودش و صاحب جلسه، من و یکی دیگر از دوستان از این امر خبردار بودیم. باید هم طوری وانمود می کردیم که ما چنین چیزی را نمی دانیم و به عنوان فردی که کتاب را خوانده باید نویسنده را نگاه می کردیم. اینکه نویسنده ای این قدر نقد و بازخورد برایش مهم باشد که گمنام بیاید و در یک نشست غیررسمی بنشیند و تشنه شنیدن نظرات موافق و مخالف باشد نکته مهمی است و خیلی هم وسوسه انگیز که آدم ببیند ته ماجرا چه می شود. این جور وقتها آدم از یک طرف دلهره این را دارد که سوتی ندهد و ملت ملتفت نشوند که در این تبانی میمون شراکت داشته ای و از سوی دیگر سخت است که روبروی نویسنده نشسته باشی و بخواهی صاف نظرت را چه موافق و چه مخالف در مورد کارش بگویی.

خلاصه، حرفهای زیادی زده شد و نقطه نظرات جالب و دیدگاه های متفاوتی در مورد کتاب شنیدم. سه ساعت تمام در یک عصر پائیزی دل انگیز نشستن و در مورد کتابی گیرا و شیرین از کسی که او را نسبتا از نزدیک می شناسی آن هم در چنین فضایی متفاوت و نا متعارف اتفاق شیرینی بود که بازهم به مدد کتاب و به بهانه آن افتاد. در مورد کتاب زیاد گفته اند و از این به بعد هم می گویند که همه می توانند بخوانند و بشنود. ما هم در برنامه کتاب فرهنگ، برنامه هفتادم خود را به این کتاب مفید اختصاص دادیم که حرفهای خانم رهادوست در مورد نویسندگی در آن برنامه هم شنیدنی است.



[1] . شروع بافتنی از اول کلاف کاموا