آش با سس عقرب
میدانم تولد دلگفتهها بیست و دوم یعنی چهار روز دیگر است. اما دیگر طاقتش را ندارم که صبر کنم تا درست همان روز، هدیه تولد بدهم. الان میطلبد که چیزی را برای تولد این رفیق تقریبا هشت ساله قلمی و منتشر کنم. اگر چه حرکت زشت بلاگفا (ضمن تشکر از سرویس خوبشان در این چند ساله) باعث شد که کلی از مشتریها بپرند و خودمان هم از نظم و نسق نانوشته وبلاگ کمی فاصله بگیریم، اما نمیشود اتفاق به این مهمی را نادیده گرفت. اتفاقی که اگر هم نمیافتاد، الان من وقت ذخیره شدهی بیشتری بابت زمانهای نگهداری این وبلاگ، نداشتم و پولی هم بابت آن به دست نیاورده بودم. اما اگر این اتفاق مبارک نمیافتاد، الان این همه دوست و رفیق با مرام و همراه در این پاتوق مجازی نداشتم.
بازهم اگرچه، خیلیها معتقدند که وبلاگ دمده شده و کارایی خود را از دست داده، اما من همچنان اعتقاد راسخ دارم که وبلاگ یک ویژگی بزرگ دارد که دیگر رسانههای اجتماعی تیتیش مامانی و فوکل کراواتی و تازه از راه رسیده ندارند:
**********
وبلاگ باوفاست.
**********
دوستی برایم دو آهنگ ترکی استانبولی زیبا فرستاده. آنها را دانلود میکنم و شروع میکنم با ترجمه فارسی آنها مطابقت دادن و گوش کردن.
رایحه تند و گس برگ گردوهای تازه را احساس میکنم. و بوی شرحهدار توتهای تازه و صدای آلاملیچهایی که روی درختهای توت غوغا میکنند. چشمانم را میگشایم و گیج و ویج اطرافم را میپایم. اینجا کجاست؟ من اینجا چه میکنم؟ اصلا من که هستم؟ حال چتربازی که بیرون پریده و قبل از باز شدن چترش بین زمین و آسمان غوطهور است را دارم. عجیب احساس بی وزنی و بی مکانی به من دست میدهد.
خودم را میبینم. کنار جوی آبی روی زیرانداز همیشگی درس خواندم و پای آن گردوی کهنه که پوستی خشن و تکه تکه شده دارد دراز کشیده ام. دوباره چشمانم را میبندم. حس شیرینی میدود پشت پلکهایم. در این خلسه لذت بخش، گویی همه کودکی ام با من است.
سوزشی را در پشت کتفم احساس میکنم. کوله سنگین را جابجا میکنم. کوله که نیست. ساک کرم و قرمز سریازی برادرم است که با دو بندی که به آن بستهام، شکل کوله بهش دادهام که راحت تر بتوانم روی شانهام بیاندازمش. برای اینکه از صدای آهنگ دوست داشتنیم که از ضبط صوت پخش میشود و دست مهدی است دور نشوم، تقریبا به دو میروم که کار را خیلی سخت میکند. نمیشود از این صدای جادویی دست کشید و هر سختی را برای آن میشود تحمل کرد.
توی کولهها و ساکهای ژنده و پارهمان خوراکی و خرت و پرتهای دیگر را تقسیم کردهایم و هر کسی به سهم خودش چیزی را میکشد. حساسترین بارمان، نوشابههاست. نوشابههای سنگین شیشهای که باید تا ناهار به دنبال خودمان بکشانیمشان و صد البته شیشه خالیشان را هم عصر برگردانیم تا بتوانیم گرویی که برایشان گذاشتهایم را پس بگیریم. آخر نمیشود کوه بیایی و با ناهارت نوشابه نخوری. آنهم چه ناهاری. هر کس برای خودش دو تا گوجه بزرگ، دو تا تخم مرغ و یک ظرف روغن که عموما ریختهایم در جای خالی فیلم عکاسی، آورده است. یکی هم دو سه تا پیاز آورده. صبحانه اما فرق میکند. رسم گروهمان است که از بیرون بخریم. مربای گل و کره و پنیر. مربای گل در ظرفی به شکل لیوان است. همه میخواهند که آن لیوان مال آنها باشد و بالاخره بعد از مدتها به این نتیجه میرسیم که این لیوان نباید به کسی تعلق پیدا کند. معمولا، طی مراسمی بعد از صبحانه، همانجا فیالمجلس لیوان را در حضور همه به سنگی میکوبیم و خلاص.
روز 14 خرداد 1368 است. دیروز صبح، وقتی که داشتیم پیاده به سمت مدرسه میرفتیم و قرار بود امتحان سخت "بینش اسلامی" سال دوم دبیرستان را بدهیم صدای قرآن شنیدیم و وقتی به مدرسه رسیدیم متوجه شدیم که امتحان هوا شده و فردایش هم تعطیل. بساط را جور کردیم و زدیم به کوه. اینبار برای من فرق میکرد. دیگر از آن نوجوان متعصب و خشک مذهبی فاصله گرفته بودم و حالا مجوزی برای خودم صادر کرده بودم که موسیقی هم میشود گوش کرد. بچهها هم از خدا خواسته، ضبط با کلی باطری ردیف کرده بودند. اصلا برایشان کوه و تفریح بدون ضبط آنهم با صدایی که تا آخر آخر باز است، معنی نمیداد. راهی میشویم و همان مسیرهای دره شیرکَش، اصفاهیه، گانهزار و بنفشهدر و بالاخره پشت خاکو. ظهر است که خسته و کوفته میرسیم. اُفت دارد که کسی خسته شود یا از پا بیافتد. همین طور به قول علی باید مثل پازن گله (بزی درشت هیکل که در اول گله راه میرود) بروی و به هر جان کندنی هست خودت را برسانی. حالا قسمت سخت ماجرا شروع میشود. درست است که نیمه خرداد است و چیزی تا تابستان نمانده، اما اینجا پر از برف است. باید جای خشکی پیدا کنی که بساط را پهن کنی و بروی دنبال خس و خاشاک و گَوَن برای آتش. اینجا، دامنه کوهی است که از قله تا کمرکش کوه را برف سپید پوشانده که از زیر آن آب یخی جاری است. بقیه کوه سبزه و علفهای تر و تازه کوهی است که مثل مخملی یکدست همه جا را سبز کرده است. جای جای این مخمل سبز را گلهای سفید و زیبای طوطیا پوشانده است. آنقدر زیباست که آدم را یاد توصیفات تپه روستای "گل دامن" در کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی میاندازد. کنار رگه های آبی که از زیر برف و یخ دو متری بیرون میزند، انواع سبزی های کوهی مثل آذروئه، علف چربه، پونه، آویشن و ... به چشم میخورد.
به قدر کمتر از 5 دقیقه دراز میکشیم و تا قبل از اینکه آماج متلکهای سوزان با مضمون ناتوانی و ضعیفی و اینجور گفتههای غیرت پران قرار بگیریم، بر میخیزیم و با پوتینهای با بند باز به هر سوراخ و سنبهای سرک میکشیم تا چیزهایی برای آتش درست کردن ردیف کنیم. با کاردی که دارم و عاشق آنم و خودم با چرخ خیاطی برایش قابی با پارچه دوختهام و دستهاش را با کش سیاه تیوب دوچرخه، نوار پیچ کردهام به جان گَوَنها (تیغی کوهی که از آن کتیرا میگیرند) میافتم. باید قسمتهای خشک شده را با کارد ببرم و یواش یواش از لای قسمتهای تر آن بیرون بکشم. اگر گونهای تر هم قاطی آنها بشود، آتش به خوبی نمیگیرد.
همین طور که دارم تیغ جمع میکنم هی تیغها توی دستم میرود و پوستم را میخراشد و میسوزاند که اهمیتی نمیدهم. همینطور که مشغولم، یک سوزش خیلی شدید را در کف دستم احساس میکنم. سوزشی که اولش فکر میکنم تیغ بلندی است که عمیق توی دستم رفته است، اما وقتی نگاه میکنم و دستم را رویش میگذارم میبینم که هم جایش و هم دردش با درد تیغ فرق میکنم. توی گون را نگاه میکنم ببینم چه بوده که فرو شده توی دستم. جسم سیاه کوچکی را میبینم که به سرعت دارد میرود توی دل خاک نرم زیر گَوَن. تا میخواهم بجنبم و با کارم بزنمش فرو میرود توی سوراخ خیلی کوچکی و دم تیزش را هم دنبال خودش میکشاند. تازه میفهمم که این درد کشنده و غیرطبیعی، نیش عقرب است که دستم را زده. دارد اشکم در میآید اما باید تحمل کنم. نباید کسی متوجه درد سوزندهام و اشکهایی که پشت پلکم دلمه بستهاند بشود. بچهها را صدا میکنم و ماجرا را برایشان میگویم. علی و محمد به جان گون میافتند و از ریشه میکنندش. میگویند اگر عقربی که نیشت زده را بکشی و روی جای نیش بگذاری، زهرش را میکشد. خودم را باختهام و میترسم توی این بیابان و کیلومترها دور از آبادی بلایی به سرم بیاید. اگر زهر توی خونم برود و نتوانیم کاری کنیم، همینجا کارم تمام است و حتی بچهها هم نمیتوانند مرا با خودشان ببرند.
عقرب پیدا نمیشود و تنها چیزی که به عقلمان میرسد، چیزهایی است که از فیلمهای تلوزیون یاد گرفتهایم. سریع با بند پوتین یکی از بچهها مچ دستم را میبندند و با همان کار خودم به جان دستم میافتند. تیغه کارد کلفت است و خودش هم برای جراحی و بریدن جای نیش عقرب خیلی کند. با هر جان کندنی هست کمیاطراف زخم را باز میکنند و مثل توی فیلمها شروع میکنند به کشیدن خون و زهر از دستم. دیدن دست چاک خوردهام و درد سوزان نیش و بریدن کارد، حالت ضعفی بهم میدهد اما هر جور هست به روی خودم نمیآورم. بعد از این عملیات کشیدن خون و زهر، آتش را راه میاندازند و مثلا برای ضد عفونی کردن زخم، سنجاقی را میگذارند روی آتش تا حسابی سرخ میشود. بعد دو سه نفری من را میگیرند و آن سنجاق داغ و سرخ را میگذارند روی زخمم که آه از نهادم بر میخیزد. دیگر تاب خودداری و غرور ندارم و جیغم بلند میشود. دستم را میگذارند روی یک تکه برف سفت و من دیگر چیزی حالیم نمیشود.
نور و داغی شدیدی را پشت پلکم حس میکنم. چشمم را باز میکنم و مات و مبهوت دور و برم را نگاه میکنم. گیج و منگم که اینجا کجاست و من اینجا چه میکنم. هر چه اطراف را نگاه میکنم خبری از کسی نیست. کتری سیاه روی آتش دارد بخار میکند اما کسی را نمیبینم. با همان منگی بر میخیزم که سرم گیج میخورد و دوباره مینشینم. از آن پائین دره صداهایی به گوش میرسد. گوش تیز میکنم اما چیزی حالیم نمیشود. ضعف دارم و طاقت ندارم بنشینم. دوباره دراز میکشم و سعی میکنم یادم بیاید که چه شده است. فقط تکه بریده شده گوشت و سرخی سنجاق یادم میآید. کمیکه میگذرد و حواسم جمع تر میشود تکه نانی بر میدارم و یک لقمه بزرگ املت (که غرق در روغن است و دارد میجوشد کنار آتش) بر میدارم و شروع میکنم به خوردن. بهتر میشوم و شروع میکنم به صدا کردن بچهها. صدا در کوه میپیچد و پژواکش دوباره به خودم بر میگردد. آنها از ته دره جواب میدهند و من دوباره دراز میکشم که آفتاب سوزان کوهستان در آن گرمای خرداد ماه مثل سوزن در پوستم فرو میرود.
بچهها میآیند و دورهام میکنند. میپرسم ساعت چند است و متوجه میشوم که نزدیم دو ساعت و نیم بوده که من بیهوش شدهام و بچهها هم خیلی ترسیده بودند. وقتی میبینند حالم خوب است و زهر اثری نداشته خیالشان راحت میشود و شوخی و مسخره را از سر میگیرند.
به واسطه این حادثه نتوانستهام سبزی کوهی جمع کنم. آخر رسم است که هر کسی کوه میآید حتما سبزی کوهی برای پختن آش فردا با خودش بیاورد. آشی که با سبزی تازه کوهی برپا میشود طعم معرکهای دارد و همه میگویند میارزد که آدم اینقدر زحمت بکشد و چندین ساعت راه برود، اما از این سبزی ها بیاورد. حالا من دست خالیم و روی برگشت به خانه ندارم. بچهها مرام میگذارند و هر کدام قسمتی از سبزیشان را به من میدهند...
کسی در میزند. اینجا؟! توی کوه! مگر در هست که کسی بزندش. چشمهایم را باز میکنم و در آن دوردستها نقطه کوچک سیاه و متحرکی را میبینم. تله کابین توچال است که از توی پنجره اتاقم هر روز نظارهگرش هستم و هر لحظه دلم میخواهد الان زیر آن باشم. نا خودآگاه با صدای مجدد در میخواهم از جایم بلند شوم که سیم کوتاه هدفن سرم را به پائین میکشد. مینشینم و یادم نمیآید چند ساعت است دارم این آهنگ را گوش میکنم و پرت شدهام به آن خوشی های از دست رفته که حسرتشان یک آن دست از سرمان بر نمیدارد. دوباره در میزنند. میگویم بفرمائید ...
و در دل آرزو میکنم ای کاش از این خلسه شیرین بیرون نمیآمدم...