اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس (4) I-LIPS 2017: قابلیتهای ایران (تخمه شکنی)

همین که نشستیم توی هواپیما برای برگشت، آنقدر خسته بودیم که به سرعت خوابمان برد. یکی دو ساعت بعد سرو صدا شد برای پذیرایی. بیدار شدیم و ساعت 2 و نیم نصف شب چیزی خوردیم. من دیگر خوابم نبرد و رفتم ته هواپیما که خالی بود و نشستم و این مطلب را نوشتم. امیدوارم که بتوانم بقیه سفرنامه را هم سرفرصتی بنویسم. دیدنی ها و گفتنی های هند تمامی ندارد. (چهارشنبه 23 فروردین 1396. ساعت 3 صبح)

********

صبح چهارشنبه 15 فروردین رسیده است. طبق برنامه ریزی قبلی قرار بود که بعد از ظهر امروز حرکت کنیم به سمت محالی که منطقه ای در کنار شهر چندیگر و در ایالت پنجاب هند است. اما صبح امروز جناب پی کی جین تصمیم گرفته بود که از این دوغ کره ای هم بگیرد. یا به قول ضرب المثل محلی ما "روغن ریغ (ریگ) بگیرد". به همین خاطر هفته گذشته ایمیل داده بود که صبح چهارشنبه را یک نشست کوچک برگزار می کند در محل موسسه "توسعه اقتصادی دانشگاه دهلی" یا همان IEG و هر کدام از ما سخنرانان مدعو که دوست داریم در این نشست صحبتی بکنیم.

به همین خاطر صبح زود ساعت نهی، سر و رو شسته رفتم محل نشست که غریبه هم نبود. کلی دوست و آشنای سال پیش را دیدم. کیف دارد که آدم دوست رفیق بین المللی از سراسر دنیا داشته باشد و خودش را در جهانی خارج از مرزهای جغرافیایی کشورش تنها حس نکند. دکتر اصنافی هم که دیشب نصف شب رسیده بود امروز اینجا بود. صبح که می خواستم بیایم کلی کنجار داشتم که کت و شلوار بپوشم و رسمی بروم یا خیر. آخر سر هم نپوشیدم و وقتی رسیدم آنجا دیدم که همه راحت و با لباسهای مناسب ولی نه کت و شلوار رسمی آمده اند. که خود این کنفرانس هم درس آموز بود. لازم نیست در هر فصل و ماهی و در گرمای سوزان 40 درجه کت و شلوار بپوشی و عرق بریزی. همه شرکت کنندگان در کنفرانس هم در چند روز کنفرانس با لباسهای مناسب فصل حاضر می شدند.

سمینار برگزار شد و خانم مگنونی (رئیس SLA از آمریکا)، برند مارک شفلد (آلمان)، لبیبه زین (اندونزی) صحبت کردند و ناهار از همان ناهارهای فلفل نشان و سبزیجاتی هند خوردیم. نان در هند که اتفاقا به آن "نان" می گویند اساسا باید مثل سایر بخشهای غذا پخته شود و آماده و یخچالی و ... ندارد.

بعد از ظهر طبق برنامه راهی سفر شدیم. دو ماشین استیشن تویوتا (کب) آمده بود. چمدانها را روی باربند گذاشتند و با طناب بستند که ما دل توی دلمان نبود که سالم بمانند. هم آفتاب داغ، هم باران دیشب و هم افتادن و شکستن آنها نگرانمان کرده بود که خوشبختانه سالم رسیدند. در ماشین ما لبیبه از اندونزی، شرلی کروز از فیلیپین و یو چن از چین بودند. بعد از کمی رفتن از توی کوله پشتی جادویی همیشه پر از خوراکی ما یک مقدار آجیل از عید جان سالم به در برده در آمد. به آنها تعارف کردیم و برداشتند. شکستن تخمه ماجرایی داشت. یکی دیگر از قابلیتهای ایرانی خودمان را کشف کردیم که بازهم موجب تعجب و حیرت حاضران شده بود. اینکه بتوانی تخمه را بشکنی _آنهم جابونی (کلمه درست تخمه ژاپنی)_ مغزش را همانجا در دهانت جدا کنی و پوستش را دور بریزی. لبیبه که گفت من همه را پوست خوردم و نمی دانستم که باید جدا کنی. دیگران هم آن را یا با دست می‌شکستند و بعد می ریختند کف دستشان و مغز را جدا می کردند.

عصر رسیدیم به محالی در حدود 15 کیلومتری چندیگر. موسسه IISER میزبان ما بود. موسسه آموزشی عریض و طویل و جدی که در پردیس دانشگاهی خودش بیش از یک شهر امکانات داشت. دانشجویان زیاد دختر و پسر در مقاطع مختلف و دانشکده ها و خوابگاه ها و خانه های سازمانی و البته فضای جنگی و طبیعی زیبا و عالی آن، موسسه آموزشی واقعی و جدی از آن ساخته بود. موسسه بزرگ بود و خلوت و به دور از هر گونه آلودگی صوتی و هوایی و ... هر ساعت شبانه روز که پنجره را باز می کردی و به صدای بیرون گوش می کردی واقعا فکر می کردی که داخل جنگل هستی. تنوع زیستی فوق العاده زیادی داشت. انواع پرنده ها و خزندگان در آنجا بودند. یک شب که رفته بودیم قدم بزنیم دیدیم صدای عجیب و غریبی شروع شد که خیلی شبیه صدای گربه است و از هر طرف می آید ولی کمی هم با صدای گربه متفاوت است. همان حدود ساعت 11 شب خانم ویساخی _دبیر کنفرانس و معاون کتابخانه IISER را دیدیم. در مورد صداها پرسیدیم و گفت این صدای "طاووس" است. طوطی، حواصیل، کبوتر، عقاب، کلاغ، پرستو و چندین مدل پرنده دیگر؛ سنجاب، سگ، قورباغه، مار، میمون و ... از جانوران موجود در موسسه بودند. شب هم باران خیلی زیبایی به باریدن گرفت که هوا را معرکه کرده بود. هوا از آن هواهای دم صبح شمال بود که بوی باران می داد و باد خیلی خنکی می وزید و عطر انواع گلهای وحشی و غیروحشی را در هوا می پراکند.

جدای از موسسه خود شهر چندیگر هم یکی از شهرهای زیبا و تر و تمیز هند به شمار می آید. شهری که به نسبت دهلی شلوغی خیلی کمتری دارد و خیابانها تمیزتر و مرتب تر است و ترافیک و صدای بوق هم کمتر در آن دیده و شنیده می شود.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس (3)  I-LIPS 2017: شاه جهان خانوم و عشقش

همان دیروز صبح (دوشنبه 14 فروردین 1396) که دکتر پی کی جین را ملاقات کردیم و حرف برنامه هایمان در هند شد، گفت که دکتر برند ماکشفلد (از بزرگان و خوبای آلمان) برنامه دارند که بروند آگرا و تاج محل را ببینند و من برایشان ماشین گرفته ام (پی کی جین مردی برای تمامی هماهنگی هاست. هر چیزی را درست و حسابی هماهنگ می کند و مشکلات را حل می کند). و همانجا ایمیل داد به جناب ماکشفلد که اگر مایل است ما هم همسفر آنها بشویم. اما چیزی گفت که ما نزدیک بود شاخ در بیاوریم. اینکه تاکسی برای ساعت 2 و نیم نصف شب هماهنگ شده است و آنها مایلند که طلوع خورشید را در تاج محل ببینند. شب هم خبر تائید سفر را در واتس آپ داد (آخر تقریبا بقیه جاهای جهان به جز ایران و احتمالا روسیه همه از واتس آپ به جای تلگرام استفاده می کنند). ساعت 2 بیدار شدیم و ساعت 2 و ربع دیدیم تلفن زنگ زد که ماشین حاضر است. ما هم با عجله بقیه وسایل و کمی خوراکی و صبحانه مهیا کردیم و راه افتادیم. قرار بود که ساعت 3 دو مسافر دیگر سوار شوند که تا هتل را پیدا کرده و آنها بیایند و سیگاری بکشند و راه بیافتیم تقریبا ساعت 4 از دهلی زدیم بیرون.

طلوع خورشید زیبای هند را هم در بین راه و خواب آلوده دیدیم. راننده هم انگلیسی نمی دانست و نمی شد راحت چیزی از او به دست آورد. اول صبح یک جایی در آگرا ایستاد و تلفن کرد که بعدا فهمیدیم دارد تور لیدر را صدا می کند که بیاید. تور لیدر که سوار شد دیدیم که هم آلمانی می داند و هم انگلیسی. اما کمی بعد متوجه شدیم که لب شکری است. حالا فکرش را بکنید یک آدم لب شکری و هندی بخواهد انگلیسی هم صحبت کند، چه می شود. آنقدر زود رسیده بودیم که هنوز خبری از آن قلقله معمول تاج محل نبود و صفی هم برای بلیط تشکیل نشده بود.

نرخ بلیط نسبت به سال پیش 250 روپیه گران شده و الان به قیمت 1000 روپیه (60.000 تومان) ناقابل در آمده بود. البته برای خود هندی ها مبلغ بلیط 50 روپیه است. البته این را وقتی فهمیدم که تور لیدر محترم آمد و یواشکی گفت 50 روپیه بده تا من هم بلیط بگیرم. من هم 100 روپیه دادم چون خرد نداشتم و ایشان هم به روی مبارک نیاورد که بقیه اش را پس بدهد. روی بلیط تاج محل یک گلوله سفید می دهند و یک ظرف آب که آن گلوله سفید پوششی است که در معبد اصلی باید روی کفشها بکشی. بعد رفتیم به سمت دروازه بازرسی. با اینکه گفته بودند که چیزی مانند خوراکی و نوشیدنی و اشیا ممنوعه همراهمان نباشد، بازهم در گیت گیر کردیم. در جیب من یک بسته آدامس بود و در کیفم یک چاقوی همه کاره که نمی دانم کی آنرا جاساز کرده بودم توی کوله پشتی ام و اینجا دستگاه اشعه ایکس آن را تشخیص داد. مجبور شدیم چاقو و آدامس من و فندک آقای ماکشفلد را به اتاق امانات تحویل بدهیم و بعد هم صحیح و سالم تحویل بگیریم.

تاج محل در آن صبح که هنوز هوا داغ نشده بود زیبا و دلربا بود. واقعا بنایی با این عظمت و زیبایی حقش هست که جزء عجایب هفتگانه جهان جای بگیرد. ساختمان و گنبد زیبا، دروازه ها و بچه کاخهای اطراف، فضاسازی و آب نماها و ... همه و همه دست به دست هم داده اند که یک اثر ماندگار و جهانی که البته به نام عشق کلید خورده را به همه عالمیان تقدیم کنند.

راهنمای ما در برخی قسمتها می ایستاد و توضیحاتی در مورد بنا و تاریخ هند و منطقه آگرا می داد که خیلی قابل فهم نبود. اما به هر حال بعضی چیزهایش خوب بود. بازهم مثل پارسال، وقتی ما شروع کردیم به خواندن آیات قران روی سردرهای تاج محل که با خط نسخ نوشته شده بود، حاضران از تعجب دهانشان باز مانده بود. یک جایی هم یک تخته سنگ سیاه بود در رد فورت آگرا که راهنما می گفت برای محک زدن و تشخیص طلا استفاده می کنند و هر طرف شکل مربعی آن یک شعر به زیان فارسی نوشته بود.

ما نمی دانستیم چنین قابلیتی داریم که برای دیگران عجیب و غریب است. یک جا هم این قابلیت بدجور حال آقای راهنما را که به نظر می رسید مدعی است همه چیز را در مورد تاج محل می داند گرفت. در درون مقبره شاه جهان، در ضلع جنوبی و قسمت میانی درب خروجی، یک قسمتی هست که آیات قرآن دور چارچوب در روی سنگ نوشته شده است. در پایان نوشته، مانند نوشته های دیگر از این دست چهار کتیبه کوچک لوزی شکل هست که روی آن تاریخ کتابت، نام کاتب و ... نوشته شده است. آقای راهنما مانند جاهای دیگر که سوالی را مطرح می‌کرد و خودش پاسخ آن را می داد پرسید: "آیا می دانید چند خانواده برای نوشتن این سنگ نوشته ها زحمت کشیده و کار کرده اند؟" ما هم که اطلاع نداشتیم همه گفتیم خیر. گفت: 4 خانواده و یکی یکی آن کتیبه ها را شمرد. من هم که تازه آنها را خوانده بودم بی اینکه حواسم باشد در آمدم و گفتم: "نه". این یکی تاریخ است که نوشته سال 114- هجری قمری، این یکی روز است، آن یکی کاتب است و آن یکی هم تقدیمیه و خانواده ای در کار نیست. که آقای راهنما متوجه شد بدجوری قافیه را باخته و سر و ته قضیه را به طریقی هم آورد و از ماجرا گذشت. فکر کنم از این به بعد اول بپرسد کجایی هستید و احتمالا یا ایرانیها را نپذیرد و یا با احتیاط بیشتری با آنها صحبت کند.

بعد از دیدن تاج محل رفتیم به سمت "آگرا رد فورت" که شبیه رد فورت دهلی است اما با عظمتی باور نکردنی. جالب بود که راهنما می گفت فقط 25 درصد آن را می توانیم ببینیم و 75 درصد آن الان هم در دست نظامیها است و به عنوان پادگان از آن استفاده می کنند.

قبل از رسیدن به رد فورت از همسفران پرسیدیم که آیا برنامه ای برای صبحانه دارند و گرسنه هستند یا خیر؟ که گفتند برنامه ای ندارند و می توانیم برویم رستوران. اما به آنها اعلام کردیم که ما همه چیز داریم و خیلی تعجب کردند. گفتیم راننده یک جای خوب بایستند که انگار معنی جای خوب از نظر ما ایرانیها با آنها فرق دارد. از نظر ما جای خوب یعنی کنار رودخانه و زیر سایه درختان و فرش و قلیانی و بقیه سور و سات. اما از نظر ایشان جای خوب یعنی دور زدن در جا در خیابان و رفتن آن طرف آن که سایه درخت داشت و البته مثل بقیه جاها کثیف. همانجا کنار نرده ها بساط صبحانه مخصوص خانواده خودمان را ردیف کردیم. یعنی ارده مخلوط با عسل و مغز گردو و نان لواش فرد اعلایی که از ایران با خودمان برده بودیم. دوستان آلمانی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند. ماکشفلد چاقویی در آورد و گفت برای بریدن نان و وقتی نان ما را دید تعجب کرد و گفت من می خواستم مثل نانهای آلمانی نان را ببرم. بعد هم یادشان دادیم که چطور بخورند. جالب اینجا بود که لقمه معمولی مثل ما بلد نبودند و چیزی مثل ساندویچ درست می کردند و می خوردند. حسابی هم کیف کرده بودند. هم از اینکه ما بساطمان همراهمان بود و هم از این نوع صبحانه و کنجکاو بودند که بدانند چیست و آیا یک صبحانه معمولی ایرانی است که همه روزه مصرف می شود یا خیر؟

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس (2) I-LIPS 2017: مک دو نالد ماسالایی

با تجربه متروبازی فرانسه و آلمان، دیگر اینجا اعتماد به نفس کامل داشتیم که به راحتی بتوانیم از مترو استفاده کنیم. سال گذشته آن را خیلی جدی نگرفته و مانند توریستهای اتوکشیده یا جایی نمی رفتیم یا با تاکسی (همان کب) با هزینه گران چند جایی را می دیدیم. اما همان یکشنبه برای رفتن به چندی چوک (در اصل چندنی چوک نوشته می شود) کارت مترو ابتیاع کردیم به مبلغ 150 روپیه (50 روپیه برای خود کارت و 100 روپیه شارژ) و دلمان سوخت که چرا کارتهای متروی پارسال را به رایگان به راننده ها دادیم. برنامه امروز دیدار از قطب منار بود. با مترو رفتیم ایستگاه "دهلی نو" و با ریکشا خودمان را رساندیم به قطب منار. در بین راه آقای ریکشایی چیزی که ما نفهمیدیم و بعدا متوجه شدیم که ما را برد یک فروشگاه سوغاتی هندی. آقای فروشنده کلی تحویل گرفت و حتی پیشنهاد پذیرایی داد و می خواست پنجابی، ساری و سوغاتی های دیگر را به چند برابر قیمت قالب کند که موفق نشد و دست خالی آمدیم بیرون. این موضوع در بین راهنماهای گردشگری و راننده های هندی خیلی رایج است که توریستها را می برند به مراکز خرید و پورسانت خود را می گیرند. قطب منار، اثری از معماری اسلامی و هندویی فوق‌العاده زیبا است که بازهم تلفیقی از هنرهای مختلف را در خود دارد. این مناره 72 و نیم متر ارتفاع دارد و بلندترین بنای آجری دنیاست. این مناره بزرگ از مرمر و سنگهای سرخ به تقلید از «منار جام» افغانستان، ساخته شد و به پنج طبقه تقسیم شده است که در فاصله هر دو طبقه، ایوان مدوری به‌صورت کمربند آن را دربر گرفته ‌است. البته در سالهای اخیر به خاطر خودکشی هایی که در مناره اتفاق افتاده اجازه بازدید از درون مناره را نمی دهند. در اطراف مناره هم بناهای باستانی زیبای دیگری وجود دارد. در گوشه و کنار مجموعه هم انواع سنگهای قدیمی و تاریخی بنا را می بینی که افتاده و مردم به عنوان صندلی از آن استفاده می کنند و آدم یاد تخت جمشید و لوور می افتد که در تخت جمشید سنگهای 2500 هر گوشه ریخته و در موزه های بزرگ دنیا مثل لوور هر تکه کوچک از اینها با چه ناز و ادایی نگهداری می شود و موجب حیرت همگان می شود. راستی یادم باشد وقتی برگشتم ایران حتما قیمت مراکز دیدنی و تاریخی خودمان را کنترلی بکنم. چون قیمت قطب منار برای خارجی ها 500 روپیه ( 30.000 تومان) بود و برای خود هندی ها حدود 50 روپیه. فضاهای سبز هندی هم در نوع خودش زیبا و دلنشین است. چمن های یکدست و وسیع که بر خلاف فضاسازی شلوغ و تکه تکه ما، خیلی بزرگ و چشم نواز به نظر می رسد. سنجابها بر روی زمین و شاهین ها در آسمان آبی هند با هواپیماهای غول پیکری که دائم از روی قطب منار رد می شوند، رقابت می کنند. بعد از قطب منار خواستیم برویم یک بازار خوب دهلی را ببینیم که سال گذشته دیده بودیم اما اسم و رسمش را فراموش کرده بودم. پرسان پرسان آمدیم دو ایستگاه قبل تر یعنی ایستگاه "ساکت" (خیلی از کلمات هندی شبیه کلمات ما است) و پیاده شدیم که یک هو خودمان را وسط گرمای حدود 40 درجه ظهر یافتیم. از ملت پرسیدیم که مرکز خرید و مال کجاست. آدرسی دادند و گفتند نزدیک است. اما بعدا به این نتیجه رسیدیم که نمی شود به نزدیک و دوری از نظر هندی ها خیلی اعتماد کرد. با همین راهنمایی، ما هم خام شدیم و پیاده راه افتادیم. ساعت 1 و نیم بعد از ظهر بود. گرما شدید و گرسنگی قالب شده بود. خلاصه بعد از نزدیک 20 دقیقه پیاده روی نفس گیر رسیدیم به مجموعه مالDLF اگر اشتباه نکنم. چنان گرما و گرسنگی فشار آورده بود که مستقیم رفتیم سراغ مجموعه فود کورت و یک راست مکدونالد را پیدا کردیم. توصیه می کنم که آدم گرمازده و گرسنه سفارش غذا ندهد. چون غذایی انتخاب کردیم و خانم بدلهجه چیزی گفت و ما هم تصدیق کردیم. بعد فهمیدیم مک دونالد با طعم و ادویه هندی سفارش داده ایم و ساندویچ سبزیجات است. کم در هتل و کنفرانس سبزیجات به خوردمان دادند که حالا اینجا هم غذای سبزیجات با ادویه هندی (ماسالا) باید بخوریم. هر طور بود گرسنگی و خستگی و گرما را کمی کم کردیم و رفتیم سراغ مغازه ها. چشمتان روز بد نبیند که دیدیم اینجا از مغازهای شانزه لیزه و لوکزامبورگ به مراتب گرانتر و غیرقابل خریدتر است. بعد از کمی گشت و گذار بیرون آمدیم و این بار خیلی شیک و مجلسی سوار ریکشا شدیم و رسیدیم ایستگاه مترو. خط متروی هند – با استناد به خوانده های اینترنتی- یکی از پیشرفته ترین متروهای جهان است. درست هم هست. واگنهای پهن و جادار برای این همه جمعیت، سیستم اعلام و نشاندهی ایستگاه ها و مسیرهای خوب و سرعت قطارها از مزایای آن است.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس(1) I-LIPS 2017: از ميمونها بايد ترسيد

همین که ایمیلی می‌رسید و فکر می‌کردم از هند است – اگر مطلب ویژه‌ای نبود – بلافاصله حذفش می‌کردم. یعنی کلا پرونده هند در ذهنم بسته شده بود. نه اینکه هند جای بدی باشد. هند از آن جاهایی است که چندین و چند بار می‌شود آن را دید و باز هم چیزهای جدیدی برای دیدن داشته باشد. کما اینکه در صف ویزا خانم و آقای جوانی آمده بودند که می‌خواستند برای یک ماه به هند بروند و از شمال تا جنوب آن را شهر به شهر سیاحت کنند. اما عمر زندگی ما کوتاه است و دیدنی های جهان بسیار. ترجیح می‌دادم در این فرصت اندکی که در اختیارم هست، تا جایی که ممکن است جاهای جدیدتر جهان را ببینم.

سال گذشته برای کنفرانس کولنت 2015 در هند و دهلی بودم و تا جایی که ممکن بود این کشور عجیب و غریب را دیده بودم و با اینکه ندیده هایش بیشتر از دیده‌هایم بود، اما دیگر نمی‌خواستم کشور تکراری بروم. تا اینکه، دوست خوب و پرانرژی و فعال هندیمان، آقای پی کی جین (پرویلیینگ کومار جین "اسم کاملش را از فیس بوکش فهمیدم") در کنفرانس کولنت 2016 در نانسی فرانسه دعوت کرد که برای سخنرانی مجدداً به هند بیایم. پیشنهادش را این‌طور کامل و وسوسه انگیزانه کرد که شما فقط بلیط بگیرید و بیایید دهلی، همه هزینه‌ها اعم از ثبت‌نام کنفرانس، اقامت، غذا و حمل‌ونقل بر عهده ما. بعد از برگشتن از فرانسه هم ایمیل پشت ایمیل که چه می‌کنید و حتماً بیایید. کنفرانسی که باید شرکت می‌کرديم، کنفرانس I-LIPS 2017 بود. کنفرانس سالانه‌اي که "انجمن کتابداران تخصصي (اس ال پي) برگزار مي کند و امسال در شهر چنديگر (ايالت پنجاب) هند برگزار مي شود.

همین شد که دوباره کوله‌بار سفر هند را بستیم و رهسپار شدیم. گرفتن ویزای هند ماجرایی داشت. آژانس نگین پرواز که مسئولیت انگشت‌نگاری و گرفتن مدارک ویزای هند را دارد سیستم جدیدی راه‌اندازی کرده بود که ما خبر نداشتیم. از همان روزی که ما تصمیم گرفتیم به آژانس رفته و ویزا بگیریم سیستمش تغییر کرده بود. روز چهارشنبه 11 اسفند 95 ساعت 9 صبح رفتیم برای ویزا. خیلی عظیمی از جمعیت آنجا بود و اسم نوشتیم و نشان به آن نشان که ساعت 17 از آژانس آمدیم بیرون. با این نتیجه که مدارک همسرم را قبول کردند و مدارک من به دلیل نقص خیلی خیلی کوچولویی که داشت پذیرفته نشد. سیستم ویزای هند این گونه است که روی سایت سفارت باید فرمی را آنلاین تکمیل کنی و بعد که کامل شد چاپ کنی و با دیگر مدارک بیاوری و تحویل بدهی. تکمیل این فرم کاری است کارستان. بقیه مسافران همه از طریق آژانس اقدام کرده بودند و ما برایشان عجیب و غریب بودیم که خودمان فرم تکمیل کرده و آمده‌ایم. آن روز کار درست نشد و پنجشنبه 6 صبح جلوی در آژانس بودم و مدارک را که دیشب تکمیل و چاپ کرده بودم همراه برده بودم. وقتی نوبتم شد که همان اول وقت بود، باز هم یک اشتباه کوچک در فرم داشتم و محل تولدم که دقیقاً باید مثل آنچه در پاسپورت هست باشد، نبود.

دلیل شلوغی و ازدحام برای ویزای هند را هم متوجه شدیم. خیلی از مردم مشتاق دیدار هند شده‌اند. البته نه عاشق آثار تاریخی و فرهنگ و رسوم هند. بلکه اغلب مسافران "گوا" بودند که منطقه‌ای جذاب و مخصوص خوش‌گذرانی است. نمی‌دانم مردم چه شامه‌ای دارند که این‌طور مراکز را به سرعت پیدا می‌کنند و جالب است که هر چند وقت یک‌بار هم یکی از این مناطق مد می‌شود و همه هم مسافر آنجا می‌شوند.

خلاصه اینکه، ویزا یک هفته‌ای آمد (بر عکس سال گذشته که دو هفته‌ای بود و ماجرای ویزا و پاسپورت و سفر به مالزی را کامل قبلاً در مورد آن توضیح داده‌ام). بعد از کلی جست و جو در بین خطوط هوایی خارجی بالأخره به همان ماهان خودمان راضی شدیم و قرار بر این شد که مقصد دهلی باشد.

خرید روپیه و دلار هم بخش دیگری از سفر بود. قبل از عید یک روز که فربد هم تعطیل بود باهم زدیم به فردوسی و استانبول و کلی صرافی گردی کردیم. خیلی صرافی های کمی روپیه داشتند. آن‌هایی هم که داشتند دندان‌گردی می‌کردند. مثلاً یکی از آن‌ها گفت که هر روپیه 58 تومان و وقتی فهمید که ده هزار روپیه می‌خواهم، گفت قیم 60 تومان است. آن روز کمی روپیه گرفتیم و روز جمعه 11 فروردین هم دمخور دلال‌های بی مغازه فردوسی و استانبول شدیم و بخش دیگری از روپیه و دلار را تا مین کردیم. در این فرایند تهیه ارز با فربد به این نتیجه رسیدیم که اگر قرار باشد آدم شغلی دست و پا کند برای پیری و کوری، همین صرافی از بهترین‌هایش است. یک مغازه می‌گیری و به مردم پول می‌فروشی. اتفاقاً برای قشنگی قضیه با فربد رفتیم در مرکز تجاری فردوسی قیمت مغازه را هم در آورد. متری 100 میلیون تومان ناقابل. یک مغازه 26 متری که موجود بود به مبلغ دو میلیارد و ششصد میلیون تومان معامله می‌شد.

بالأخره روز 12 فروردین سوار هواپیما شدیم و ساعت یک و نیم نصف شب به وقت دهلی (دوازده و نیم به وقت تهران) 13 فروردین وارد دهلی شدیم. هواپیمایی که مجموعاً 25 مسافر داشت و 70 درصد آن خالی بود و برای ما هم جالب بود که چنین پروازی که کاملاً ضرر ده است انجام می‌شود. مصدر بابی که پارسال مرا دیده بود و می‌شناخت ولی متأسفانه من به جا نمی‌آوردم این بار راننده‌مان بود. مهمان‌سرای بین الملل دانشگاه را رزرو کرده بودیم که خیلی از مهمان‌سرای پارسال بهتر بود.

روز  سیزده به در امسال ما اولین روز اقامت در دهلی بود. در ایران اغلب جاها هوا بارانی و سرد بود اما دمای هوای اینجا بین 30 تا 35 درجه بود. صبحانه گفتند املت داریم و یک چیز دیگر. املت را انتخاب کردیم اما املت هندی بود. چرا که مثل املت‌های ما که پایه گوجه است و تخم‌مرغ حاشیه نبود. بلکه اصل آن مثل خاگینه ما بود که تکه‌های ریزی گوجه و فلفل دلمه در آن به چشم می‌خورد. همین که تند نبود ما خوشحال و خندان شدیم.

از مهمان سرا که آمدیم بیرون تصمیم گرفتیم کمی پیاده‌روی کنیم. اولین چیزی که بعد از صد قدیم دیدیم، خیلی میمون‌های کنار خیابان بود. میمون‌های بزرگ و بچه میمون‌ها دنبال غذا بودند و از نرده و دیوار و درخت بالا می‌رفتند. یک ماشین ایستاد و شروع کرد به پرتاب موز به طرف آن‌ها که خیلی جالب بود. یکی از آن‌ها، یک موز به دهان گرفته و در هر دو دستش هم یکی و داشت می‌رفت. کمی جلوتر ماشینی را دیدیم که انگار با میمون‌ها بگومگویی داشت. سری تکان دادیم و پرسیدم خطرناک هستند؟ گفت خیر. ولی اگر خواستند به طرفتان بیایند مراقب باشید و طوری خم شوید که وانمود کنید می‌خواهید سنگی بردارید. آن‌ها فرار می‌کنند. ده قدمی که جلوتر رفتیم، هوس کردم حالی به میمون‌ها بدهم. دستم را جلو بردم و برای یکی‌شان که مظلوم‌تر می‌نمود بشکنی زدم و سر و چشمی چرخاندم. به این خیال که خوشحال می‌شود. یک‌باره دیدم حالت حمله گرفت و دندان نشان داد. سریع توصیه آن آقا یادم آمد و تا آمد حرکتی انجام دهد خم شدم و با ادا اطوار فرارش داد. خیلی شانس آوردیم چون اگر یک میمون حمله کند، لشکر میمون‌ها دیگر آدم را امان نمی‌دهد.

از مهم‌ترین جاذبه‌های هند در فصل گرما، ریکشا سواری است. ری کش‌های روباز که حسابی آدم را خنک می‌کنند و با هزینه‌ای ارزان شما را به مقصد می‌رسانند. البته در میان بوق و سر و صدای فراوان. دفعه قبل فرایند تهیه آب نیشکر را کنار خیابان دیده بودیم ولی جرئت نکرده بودیم بخوریم. این بار اما دل را به دریا زدیم و از یک مغازه‌دار که تمیز تر به نظر می‌رسید لیوانی آب نیشکر به 30 روپیه (1800 تومان) گرفتیم که طعم بدی هم نداشت. بستنی کلفی (Kolfi)  مخصوص هند را هم تست کردیم.

در هند، بر خلاف ایران ما، اگر چیزی کار کند و نتیجه بدهد خیلی کاری به کارش ندارند و ممکن است سال‌های سال پس تسلط مدرنیته هم همچنان آن را نگه‌دارند. از جمله این‌ها، تلمبه آب است که هنوز هم که هنوز است کنار خیابان می‌بینی هست و مردم هم با تلمبه آب می‌کشند و استفاده می‌کنند.

به نظر می‌رسد در دهلی به ویژه دهلی کهنه (Old Delhi) نه شهرداری هست و نه بهداشت. چرا که هر کسی هر کجا و هر طور که بخواهد فروشندگی می‌کند، سقفی برپا می‌کند، غذایی می‌فروشد و کسی کاری به کارش ندارد. بی‌خانمان‌ها همان گوشه خیابان کاسبی مختصری می‌کنند و همان جا هم می‌خوابند. جالب بود که یک نفر وسط پیاده رو خوابیده بود و بالای سرش هم یک سگ به خواب رفته بود و مردم از کنار هر دویشان رد می‌شدند و این‌ها اصلاً توجهی نمی‌کردند. مأمور یا مسئولی هم نبود و نیست که کاری به سد معبر و این چیزها داشته باشد.

امروز توالت عمومی در دهلی را هم دیدیم. توالت عمومی که مردانه هم هست یعنی دو سه سلول بدون در و سقف که همان کنار خیابان است با دیوار کوچکی از سلول بغلی جداشده و هر کسی در حال دست شویی کردن سرپایی است، می‌تواند همان جا با فروشنده کناری هم سر قیمت جنسی چانه بزند یا با بغل‌دستی سر مسائل و احساسات مهمی که دست به گریبانش است، سر درد دل را باز کند.

از جاهایی که در برنامه عصر دیدیم و سال پیش نشده بود ببینیم معبد "رد فورت" بود. معبدی که به دلیل نمای سرخی که دارد به رد فورت معروف شده. در منطقه "چندی چوک" که بازار متنوع و بزرگ و از مراکز خرید مهم هند است. مسجد جامع دهلی هم در آن منطقه است که متأسفانه هر چه پرس و جو کردیم نتوانستیم پیدایش کنیم. آدم وقتی که از فرانسه با آن قیمت‌های سرسام‌آور برگشته باشد و بعد به هند بیاید، باید حسابی با خودش کلنجار برود و به خودش بقبولاند که این جنس‌هایی که اینجاست مفت نیستند و روپیه هم پولی است که بابتش تومان به تومان پول داده‌ای. چون در مقایسه با فرانسه وکلا اروپا آن‌قدر جنس‌ها در اینجا ارزان به نظر می‌رسد که آدم از خود بیخود می‌شود و می‌خواهد دائم خرید کند.

در مجموعه رد فورت می‌خواستیم وارد شویم که پلیسی متوجه‌مان کرد باید به کنار در ورودی یعنی کفشداری برویم و کفش‌ها و جوراب‌ها را بکنیم و بعد وارد شویم. در همه معابد هندی رسم بر این است که کفش‌ها را در آورده و بعد وارد شوی. مجموعه شامل بخش‌های مختلفی بود که در هر کدام خدایان مخصوص بود و هر گروه و فردی هم به سبک و سیاق خودش با خدای خودش راز و نیاز می‌کرد. مصداق کامل این لطیفه در مورد هندی‌ها که می‌گوید: وقتی یک هندی ناراحت است و می‌خواهند دلداریش بدهند، می‌گویند "غصه نخور، خدا زیاد است".

حیوان دوستی و مراقبت از حیوانات در هند خیلی جالب است. حیوان‌ها علاوه بر آزادی کامل مورد توجه ویژه هم قرار می‌گیرند. از جمله اینکه در همین مجموعه رد فورت، یک بیمارستان خیریه دیدیم که مخصوص پرندگان بود و انواع پرندگان بیمار را در قفسه های مستقل و قرنطینه نگه داشته و درمان می‌کردند.

یکی از مهم‌ترین قسمت‌های رد فورت، اتاق مدیتیشن بود. جایی مثل غار که سقف کوتاه و راهرو پیچ در پیچ و باریکی داشت و همه‌اش با نی خیزران و چوبهای دیگر تزئین شده بود. جایی برای مراقبه در مقابل خدایان که جو و فضایش بدجوری آدم را می‌گرفت. دوست داشتی در آن فضای دنج و سکوت مطلب ساعت‌ها بنشینی و فکر کنی.

امروز دو کشف مهم در مورد حیوانات داشتیم. اینکه در دهلی گربه دیدیم. قبلاً فکر می‌کردم به خاطر وجود سگ‌های فراوان در خیابان، گربه‌ها اجازه وجرات زندگی در هند را ندارند اما امروز دو گربه دیدیم.

همچنین، عصر بود که می‌خواستم ببینم هوا چطور است که در تراس را باز کردم و صدای پرنده ای را شنیدم. از دیشب هی صدایش می‌آمد و نمی‌دانستیم چیست. دیدم یک توده رنگارنگ ولی زیبا وسط درخت روبرو به چشم می‌آید. اول متوجه نشدم چون سرش پیدا نبود. بعد که حرکت کرد دیدم یک طاووس بسیار زیبا و خوش خرام است که از این شاخه به آن شاخه می‌پرد و دنبال غذا می‌گردد.

قرار بود امروز آکشاردهام (بزرگ‌ترین و زیباترین معبد هندوهای جهان) را هم ببینیم که دیدیم اینجا خیلی زود مراکز تاریخی و دیدنی تعطیل می‌کنند و نمی‌رسیم. دوشنبه‌ها هم تعطیل است و باید برنامه ریزی کنیم که سه شنبه حتماً آنجا را از نزدیک ببینیم.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (5): یک جنتلمن انگلیسی واقعی

روز شنبه 7 آذر و آخرین روز کنفرانس سه روزه ما فرا می رسد. چون اینجا یکشنبه ها تعطیل است، کنفرانس طوری تنظیم شده که از پنجشنبه شروع و در شنبه یعنی یک روز قبل از تعطیلات به اتمام می رسد. برگزاری کنفرانس سه روزه هم جالب است و سالهاست ما از نعمت کنفرانسهای بیشتر از یک روز به علت مشکلات و کمبودهایمان محرومیم.

یک نکته در گزارشهای قبلی فراموش شده بود که گفتم اینجا اشاره کنم. ثبت نام در کنفرانسها و اتفاقات بین المللی معمولا چند قیمت دارد و بسته به اینکه چه زمانی ثبت نام کنید قیمت متفاوت می شود. به ثبت نامی که در اولین اعلام اتفاق می افتد "ارلی برد" می گویند که برای این کنفرانس مبلغ 250 دلار بود و می بایست با ویزا کارت یا مصدر کارت و ... پرداخت می شد و ثبت نام کامل به شمار می آمد. اگر دیرتر ثبت نام می کردید می بایست مبلغ 300 دلار پرداخت کنید که ما ایرانیها چون از نعمت کارتهای اعتباری بین المللی محرومیم – و این چقدر مشکلات عدیده ای در همه زمینه ها برایمان ایجاد می کند – رایانامه ارسال کردیم که ما نقدا در زمان برگزاری پرداخت می کنیم و همین شد که 50 دلار بی زبان را بیشتر از سایر شرکت کنندگان پرداخت کردیم.

سخنرانی های صبح روز سوم هم با ارائه سخنرانان کلیدی همراه بود. یکی از این سخنرانان پروفسور "کیم اچ. ولتمن" از شهر ماستریخت هلند بود که مطلبش را با عنوان "کتابخانه های دیجیتالی و موتورهای کاوش: گزارش پیشرفت" ارائه کرد. پروفسور در مهمانسرای ما اقامت داشت و از همان نصف شب اول که دیدیمش انگار مهرش به دلمان افتاد و دل دکتر قاضی زاده را بدجور برد و تقریبا شد رفیق و دوست این چند وقته ما. یک جنتلمن انگلیسی که قیافه و رفتارش آدم را یاد مصدر بین می انداخت اما صاحب دریایی علم و دانش جالب و قابل استفاده. بیش از 5 زبان می دانست و به گفته خودش چند سالی روی "ابن هیثم" کار کرده بود و فلسفه علم خوانده بود و تمرکزش بر روی مطالعات فرهنگی بود و نشانه های اسلام، یهودی، مسیحی، بودایی و هندو را بررسی می کرد و بعضی وقتها هم که لازم بود بخشهایی از قرآن را با همان لهجه انگلیسی می خواند. دو کتاب خیلی معروف داشت به نامهای "الفبای زندگی" (این کتاب در دو جلد بود که هر کدام هزار صفحه می شدند و 14 سال طول کشیده بود تا آنها را بنویسد) و کتاب دیگر هم "9 تا 11" نام داشت. انگلیسی را بسیار روان و قابل فهم صحبت می کرد و هر چیزی را سوال می کردی به دقت و با جزئیات و با ذهنی منسجم و منظم توضیح می داد. شصت و شش ساله بود و دقیق و وقت شناس. همیشه، صبح مرتب و منظم سر میز صبحانه حاضر می شد و صبحانه هر چه بود می خورد (بدون اینکه از تندی یا شوری یا چیز دیگری گلایه کند) و بعد هم بیش از 5 فنجان چای می خورد. می گفت که من در روزهای معمولی در خانه ام قهوه "لاوازا" مصرف می کنم ولی در روزهای خاص قهوه "ایلی" می خوردم. یک زیردستی جالب داشت که شبیه بوردهای کامپیوتر بود و به همه نشان می داد که در کنفرانسی در بانکوک آن را به او داده اند که با چند برگ کاغذ، یک خودکار و کتابچه برنامه کنفرانس می گرفت و راهی محل کنفرانس می شد. در یک گوشه می نشست و به دقت گوش می کرد و یادداشت بر می داشت. برنامه ریزی می کرد که در کدام سخنرانیها شرکت کند و از وقتش به بهترین نحو استفاده می کرد. تکنیک صحبتش هم اینگونه بود که اول نکته ای طنزآلود می گفت و سوالی در مورد کار شما می پرسید و بعد شروع می کرد به صبحت که می دیدی چه اطلاعات عجیب و غریب و کاملی دارد. اتفاقا وقتی می خواستیم از مرکز اسناد ملی هند بازدید کنیم، همراه ما آمد و هر که سوال می کرد اهل کجا هستید، او به طنز می گفت "ایرانیها مرا بچه دزدی کرده اند" که باعث خنده همه می شد. در مورد بزرگان کتابداری دنیا از جمله دیویی و پانیتسی و رانگاناتان و .... اطلاعات کاملی داشت و می توانست نقش هر کدام را به درستی تعریف کند.

صبح برنامه ریزی کرده بودم که در سخنرانی ایشان باشم. با اینکه شب قبلش نخوابیده بودم اما صبح سریع خودم را رساندم. دیدم کلا لباس زیبای دیگری پوشیده و یک میکروفون و هدفون گزارش گری هم زده و یک چون (مثل انتن رادیو) برای سخنرانی در دست دارد. هنگام سخنرانی طوری تنظیم کرده بود با یکی از افراد آنجا که وقتی یک بشکن می زد اسلاید رد می شد. با اینکه 66 سال داشت اما یک سخنرانی فوق العاده را در مورد کتابخانه دیجیتالی و ارتباط آن با نمادهای هندی و ایرانی و شرقی ارائه کرد که همه به وجد آمده بودند. یکی از بهترین سخنرانیهای کنفرانس به شمار می آمد.

اتفاقا، یک شب صبحت به کتابخانه ها کشیده شد و او با همان نزاکت انگلیسی گفت که صبر کنید تا من بروم و بیایم. رفت و با کیف جیبی برگشت و دیدیم یک دسته کارت دستش است که گفت اینها کارتهای کتابخانه من است. واقعا به قول خارجیها واندر فول بود. نزدیک به هشتاد کارت کتابخانه در سراسر دنیا را داشت. از اکسفورد و واتیکان بگیرید تا ملک فهد و چین چانگ چیان و .... یعنی در سراسر عمرش به کتابخانه های جاهای مختلف سر زده و مدتها در آنجا به پژوهش پرداخته بود که آدم را یاد علمای اسلام و کتابخانه گردی می انداخت. خیلی اشتیاق داشت که به ایران بیاید و یکبار خواسته بود بیاید که بورسیه اش کامل نبود و هزینه ها را تامین نمی کردند و نشده بود. از پیشنهاد ترجمه کتابش به فارسی خیلی استقبال کرده و ما هم واقعا فکر کردیم که چقدر عالی می شود که ایشان به ایران بیاید و بشود از دانش او در زمینه کتابداری و سایر زمینه ها استفاده کرد. ایشان بعد از هند به سنگاپور می رفت و از آنجا هم راهی توکیو بود تا چند سخنرانی در جاهای مختلف آنجا داشته باشد. در کل طول سفر ما ندیدیم که عکسی بگیرد و موبایل و چیزی هم همراه نداشت. اما وقتی رفتیم به مرکز اسناد ملی هند، یکباره وسط راهرو یک کف پوش دید که ایستاد و از راهنما پرسید که می تواند از آن عکس بگیرد؟ بعد با کمال تعجب دیدیم که دوربین کوچکی از جیبش در اورد و یک عکس از آن کاشی گرفت و اصلا گرفتن عکس از خودش یا جاهایی که می دید برایش اهمیت نداشت اما برای کار علمیش به این کاشی و طراحی آن نیاز داشت که عکس گرفت.

یکی دیگر از سخنرانی های صبح روز سوم، گزارش آقای "جین چارلز لامیره" از فرانسه بود. ایشان قد و قواره ای درشت داشتند و بچه ها به طنز ایشان را هرکول صدا می کردند. زمان کالچرال ایونینگ آمد و روی دستش را با حنا طراحی کرد. ایشان گزارشی از برنامه ریزی برای کنفرانس سال آینده کولنت در شهر استراسبورگ فرانسه ارائه کردند و همه را دعوت کردند که در این برنامه که سال آینده در دسامبر برگزار می شود، مشارکت نمایند.

یکی از اتفاقات جانبی و جالب کنفرانسهای بین المللی برگزاری مراسمی با عنوان "کالچرال ایونینگ" یا شب فرهنگی است که معمولا مراسمی مبتنی بر سنتها و رسوم فرهنگی کشور میزبان یا کشورهای مشارکت کننده است. در این کنفرانس هم در عصر روز اول چنین مراسمی برگزار شد. قبل از کنفرانس چند نفر را آورده بودند که با حنا طرح هایی را روی دست خانمها و آقایان می کشیدند و چیزی مثل تتو اما با حنا می شد که خیلی طرح های قشنگی بود و با استقبال روبرو شد. هر چند در طول مراسم همه خانمها دستهاشان را طوری بالا گرفته بودند که انگار می خواهند بروند اتاق عمل و جراحی بزرگی روی بیمار انجام دهند و الان دستهاشان را ضدعفونی کرده اند. در مراسم هم، یک رقص سنتی هندی و چند نمایش آئینی هندی که با شمشیر و زرده توسط دو جوان انجام می شد برگزار شد. همچنین از حضار خواستند که هر کس هنری دارد بیاید و انجام دهد. جالب بود که هندی ها خیلی استقبال کردند و اغلب آمدند و موسیقی هندی خواندند و اشاره می کردند که علاوه بر کتابدار بودن، هنرمند هم هستند. من هم به نمایندگی از تیم ایرانی رفتم و شعر "خانه دوست کجاست؟" سهراب سپهری را به زبان پارسی خواندم که چند نفری آمدند و گفتند جالب بوده هر چند نتوانسته اند مفهوم را بفهمند اما موسیقی کلام زیبا و جذاب بوده برایشان.

روز بعد از اختتامیه یعنی یکشنبه 8 آذر 94 را برنامه ریزی کرده بودند که به تاج محل برویم و از آنجا بازدید کنیم. نمی شود هند رفت و جایی به معروفیت تاج محل را ندید. این بنا یکی از عجایب هفتگانه نام گرفته و ثبت جهانی یونسکو هم هست. برای ما ایرانی ها هم البته خیلی نوستالژیک است چرا که انگیزه ایجاد آن به خاطر یک شاهزاده بانوی ایرانی بوده و سبک معماری هم به سبک چهارباغ اصفهان و باغهای ایرانی است. قرار بود ساعت 7 صبح از دهلی راه بیافتیم که تقریبا ساعت 8 و نیم راه افتادیم و به رهسپار منطقه آگرا شدیم. تا آنجا نزدیک به سه ساعت و نیم راه بود و نزدیک ساعت دوازده ظهر رسیدیم. در طول راه، فرصت خیلی خوبی بود که همه با هم حرف بزنند و بیشتر با آداب و رسوم و نظرات دیگران آشنا شوند. من در کنار "پار سوندلینگ"، جوانک سوئدی که دانشجوی دکتری بود نشسته بودم. گفت که برای اولین بار در زندگیش میمون دیده و قبلا فقط در فیلمها دیده بوده. همچنین، هیجان زایدالوصفی در مورد مناطق و ساختمانهای دیدنی هند داشت و می گفت چنین چیزهایی خیلی عجیب است و من تا حالا در زندگیم ندیده ام (البته هیجان اروپایی که با همان کلمه واندرفون و... بیان می شود و مثل ما شرقی ها احساسات قلمبه شده و افراطی نشان نمی دهند). گفتم در کشور ما از این چیزها زیاد است و واقعا هم آنقدر که آنها با این مراکز حال می کنند ما ایرانی ها برایمان عجیب نیست چرا که خیلی وقتها بهتر از آنها را در اصفهان و شیراز و کاشان و یزد و تهران خودمان دیده ایم. همچنین، خانمی به اسم "انیشکا..." از کشور لهستان هم بود که در مورد ایران و اینکه اگر بخواهد بیاید باید روسری سر کند یا نه می پرسید. او اقتصاددان بود و جالب بود که با دو دوست دیگرش (که زن و شوهر بودند) از یک موسسه اقتصادی آمده بودند. وقتی پرسیدم چه ربطی به این کنفرانس دارند گفت که موسسه شان دارد روی موضوعات علم سنجی و تاثیر همکاری علمی بر رشد اقتصادی طرح هایی را دنبال می کند و به همین خاطر در این کنفرانس شرکت کرده است. این نکته هم خیلی جالب بود. چرا که یک جوان خیلی خوشتیپ انگلیسی دیگر به نام "مارتین مِیِر" (به طنز به او شهردار می گفتیم) هم آمده بود که از یک موسسه تجاری آمده بود  و اصلا کتابدار نبود اما از مسائل علم سنجی در زمینه بیزینس استفاده می کردند.

هندی های مهمان نواز –در عین اینکه راحتی انگلیسی را در تعارف و اینجور چیزها داشتند – تمام تلاششان را می کردند که به ما خوش بگذرد. به همین خاطر در اتوبوس شروع کردند به آواز هندی خواندن و هر کسی قطعه ای را اجرا می کرد که جالب بود. همچنین، آقای جین از توی موبایلش جوک در می آورد و می خواند تا هر طور هست به مهمانان بد نگذرد. حمید خان ما هم کمی از عمو زنجیرباف را اجرا کرد که به دلیل آهنگین و ریتمیک بودن خیلی مورد توجه قرار گرفت و همه هم بدون هیچ خجالت یا رودر بایستی شروع کردند به دست زدن.

خود تاج محل، بنای بزرگ و وسیع و جالبی است و ازدحام جمعیت و شلوغی در آنجا آدم را یاد امامزاده های قدیم ایران می اندازد. با اینکه یک منطقه توریستی جهانی است و معروفیت زیادی دارد، اما اصلا از نظر امکانات رفاهی و جانبی به چنین جایی شباهت ندارد. خانه های نزدیک محل تاج محل مخروبه به معنای واقعی کلمه هستند و واقعا آدم تعجب می کند از بیخیالی و بی قیدی هندی ها که خیلی راحت این مناظر و مناطق را همانطور بدوی رها کرده و اصلا برای زیباسازی آن کاری نکرده اند.

ورودی تاج محل برای هندی ها بیست روپیه (حدود 1200 تومان) ولی برای خارجی ها (ما هم خارجی شدیم بالاخره) مبلغ 750 روپیه (حدود 45000 تومان) بود. با بلیط به شما یک جفت روکش کفش هم می دهند که در محل اصلی تاج محل باید روی کفشهایت بکشی که به آنجا صدمه ای وارد نشود. در کنار حوض و آب نمای بزرگ و در زیر طاقی ها و کنگره ها، جمعیت زیادی در حال بازدید و عکس گرفتن بود و راهنمایی هم برای ما توضیح می داد و یک عکاس هم اجیر شده بود که هر کسی را با تخفیف به مبلغ 40 روپیه (24000 تومان) بگیرد.

ساختمان و گنبد طبق معماری هندی از سنگ ساخته شده و مصالح آن از راهی دور آورده شده بود. نمادها کاملا اسلامی بود و آیه های قرآن در کنار درها و مقبره و ... به چشم می خورد و برای خارجی ها خیلی عجیب بود که ما می توانیم آنها را بخوانیم. چون سر ظهر بود اتفاقا اذان هم پخش شد و نشان می داد که آن منطقه مسلمان نشین است و وقتی پرسیدیم گفتند که بیش از 40 درصد مردم این منطقه مسلمان هستند و بقیه را ادیان دیگر تشکیل می دهند. البته اذان به همین یکبار ختم نشد و چند بار دیگر هم صدای اذان شنیدیم. من زیاده در مورد تاج محل نمی گویم چون با یک جستجوی ساده می شود عکس و نوشته های مفصلی در ارتباط با آن به دست آورد. در مورد عظمت و اهمیت تاج محل شکی نیست، ولی واقعا ما در ایران بناهای با عظمت تر و ارزشمندتری داریم که به مراتب جایگاه بهتری دارند اما متاسفانه نه تبلیغ خوبی داشته ایم و نه مدیریت مناسبی که آنها را معرفی کنیم و جهانگردان مشتاق را به دیدار آنها بیاوریم. اما هندی ها، با تبلیغات و معرفی بناهای خودشان، توانسته اند شهرت و جایگاه ویژه ای برای کشورشان ایجاد کنند.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (4): سگ‌های هند گربه‌ها را خورده‌اند

همانگونه که گفتم در هند انواع پرنده ها در یک همزیستی مسالمت آمیز در کنار هم به سر می برند. مثلا در یکجا ممکن است شما کلاغ، کبوتر، مرغ مینا و شاهین را در کنار هم ببینید.

در هند شما گربه ای نمی بینید (همین طور گنجشک) اما تا دلتان بخواهد سگها در بین مردم می لولند و با آنها زندگی می کنند (انگار سگ‌ها همه گربه‌ها را خورده اند). چیزی فراتر از گربه های ما. سگهای کثیف و لاغر مردنی، توی پیاده روها یا کنار خیابانها لم می دهند و مردم هم از سر آنها می گذرند و کاری به کارشان ندارند. برای ما که سگ را موجود تمیزی نمی پنداریم، رد شدن یا برخورد با آنها چندش آور است اما در خیلی از جاها می بیینید که مردم معمولی جایی دراز کشیده یا نشسته اند و سگها هم کنار و همپای آنها خوابیده اند.

طوطی که نمادی از هند است به حد وفور دیده می شود و در همه جا صدایش شنیده می شود. برای من، شنیدن  صدای طوطی، یادآور هوای ابری پائیز و پارکی با درختهای سر به فلک کشیده و صد البته تمیز است. شاید به خاطر این است که در دوران سربازی هر وقت دلم می گرفت به پارک نیاوران می رفتم و آنجا آنقدر به آسمان و درختان زل می زدم تا گروه طوطی ها را پیدا کنم و نا خودآگاه هیاهو و سر و صدایشان در پس ذهنم باقی مانده است. حتی در تاج محل هم می بینید که طوطی ها دیوار را سوراخ کرده و در آنجا لانه دارند.

حیوان دیگری که به وفور دیده می شود میمون است. میمونهای شیطان و پر ادا در خیلی از جاها دیده می شوند. جالب است که جوانی به اسم "پار" که از سوئد آمده و دانشجوی دکتری بود با هیجان خیلی زیاد می گفت که تا حالا در زندگیش میمون ندیده و فقط در فیلمها آنها را مشاهده کرده و از دیدن آنها به وجد می آمد (البته وجد و هیجان اروپای شمالی که با گفتن یک واندرفول و کلی صبحت در مورد آن هیجان زدگیشان را نشان می دهند).

جالب است که در هند با اینکه خیلی از حیوانها ممکن است برایشان مقدس باشند و آنها را حتی پرستش هم بکنند، برای کار هم از آنها استفاده می شود. ناگفته نماند که سیستم زندگی و حمل و نقل هند همچنان در نوعی از بدویت به سر می برد و در کنار همه ماشینهای مدل بالا و مدرن امروزی شما شاهد انواع حیوانات هستید. مثلا همچنان گاری را در خیابان می توانید ببینید که با گاو کشیده میشود یا در تاج محل علاوه بر ماشینهای مسافر کش رو باز مدرن و ریکشا و ریکشا موتوری و ... درشکه هایی می بینید که با شترهای غول پیکر کشیده می شوند یا با اسب. شترهایی که وقتی از نزدیک نگاهشان می کنید از هیبت آنها به وحشت می افتید. و صد البته نگهداری چنین حیواناتی و استفاده از آنها در محیط شهری، هوا را بدجوری عطرآگین و غیر قابل تحمل می کند چون سیستمی برای جمع آوری فضولات آنها وجود ندارد و نمی شود حیوان را هم ملزم کرد که سر ساعت به دستشویی برود و بعد از دستشویی هم با دئودورانت و مام خودش را کمی خوشبو کند.

سنجابها و مرغ مینا و شاهین هم از جانوران دیگری هستند که به وفور در هند دیده می شوند و ما در کشورمان آنها را به جز مرغ مینا نمی توانیم ببینیم. سنجابهای ریز و خوشگل در خیلی از جاها با سرعت و با سرو صدای مخصوص خودشان در حرکتند و در ابتدا ما فکر می کنیم از خاندان اصیل موشهای عظیم الجثه فاضلابها و جویهای تهران هستند اما وقتی به آنها نزدیک می شوید، جثه رنگین و دم به نظر نرم آنها فوق العاده زیبا می نماید.

اتفاقا در یکی از میان وعده ها، بعد از اینکه خلوت شد و همه به سالن رفتند، چند تایی سمبوسه (آنها هم سمبوسه می گویند) کوچک برداشتم و با یک ظرف آب رفتم و روی یک میز نشستم و منتظر دوستان شدم. یکباره دیدم بشقاب و ظرف آبم رفت روی هوا و یک شاهین غول پیکر به سرعت یکی از سمبوسه ها را قاپید و تا من بخواهم بفهمم چه شده و اصلا درست و حسابی آن را ببینم، پرواز کرد و رفت و نشست روی درخت نخلی که آنجا بود.

درختهای نخل هند هم جالب است. پوسته درختان به نوعی است که یک ساقه دراز و نقره ای می بینید که نمی دانم با آنها چه کرده اند و به نظر می رسد که پوسته های زمخت را کنده باشند و آنها را با داروی نظافت تمیز کرده باشند.

روز دوم کنفرانس، یعنی جمعه 6 آذر 94 هم با برنامه سخنرانی افتتاحیه صبح همراه بود. کنفرانس از ساعت نه و نیم آغاز به کار می کرد و بعد از نشست افتتاحیه صبح، یک پذیرایی بود و دوباره در سه سالن به صورت همزمان کار ادامه پیدا می کرد. مهمتر از مطالبی که در نشستهای کنفرانس ارائه می شد، گفتگوها، نظرات علمی، مذاکرات همکاری، برقراری ارتباطات دوستانه و صحبت در مورد کشورها و تواناییها و فرهنگها بود. در کنفرانس، حتی مقاله هایی بود که خیلی ارتباط چندانی هم به موضوع اصلی کنفرانس یعنی علم سنجی و خانواده اش نداشت. مثلا مقاله ای از کشور سریلانکا ارائه شده بود در مورد سونامی (که چند بار در سالهای اخیر در آنجا آمده) و تاثیر آن بر کتابخانه و مسائل مرتبط با ایمنی در برابر سونامی یا مقاله های دیگری از این دست. حتی در برخی موارد کارهای خیلی ضعیفی هم در بین ارائه ها وجود داشت. اما، برقراری چنین نشست و کنفرانسی علاوه بر معرفی کشور و نشان دادن توان علمی و اجرایی برگزار کنندگان، مقدار فراوانی هم آورده های اقتصادی و شناختی و تبلیغی به دنبال دارد.

نکته جالب در چنین کنفرانسهایی این است که دیگر شما را به عنوان یک فرد نمی شناسند و شما نماینده یک کشور هستید. و این نکته خیلی مهمی است که چه تصور و برداشتی را شما به عنوان یک آدم اما به عنوان نماینده ای غیررسمی و نانوشته بر دیگران بگذارید. بسیاری از افرادی که ملاقات کردم می گفتند که اولین بار است با یک ایرانی ملاقات می کنند و برایشان جالب بود و کلی سوال داشتند. چیز تاسف آور این بود که به غیر از کسانی مثل کرشمر، رائو، گرانت و افراد دیگری که قبلا ایرانیها را دیده و با آنها کار کرده بودند، تقریبا همه افراد دیگر تصوری بسیار منفی از ایران داشتند و اول از همه فکر می کردند که در ایران جنگ و خونریزی و کشت و کشتار در جریان است و دیگر اینکه کشور امنی برای رفتن نیست. با اینکه همگی خیلی در مورد آثار تاریخی و دیدنی ایران مشتاق بودند اما فکر می کردند که جای خطرناکی باشد. و دیگر اینکه خیلی ها ما را با عربها اشتباه می گرفتند. در این وقتها همیشه یاد نوشته منصور ضابطیان و جواب آن کره ای در کتاب "مارک دو پلو" می افتم. می گفت که از یک کره ای پرسیدم چرا شما ما را با عربها یکی می گیرید و او هم در جواب گفت همانطور که شما کره ایها، ژاپنی ها و چینی ها را یکی می پندارید. اینکه نماینده کشوری باشی که هیچ نمایندگی رسمی به تو نداده و در خیلی از وقتها متهم به چیزهایی بشوی که تو هم خیلی با آنها موافق نیستی مثل تروریست و چیزهای دیگر چندان خوب به نظر نمی رسد. مثلا یک نفر آمده بود و می گفت من یک سوال دارم که بعد فهمیدیم که منظورش غیر مستقیم گفتن چیزی بوده. می پرسید چطور می شود با استفاده از کتابداری از تروریست جلوگیری کرد؟

پوستر ما همچنان در جای خودش بود و با اینکه زمان رسمی ارائه پوستر همان روز اول بود اما در طول کنفرانس سری به آن می زدیم و بعضی ها که مشتاق بودند را از محتوای مقاله آگاه می کردیم. نکته متفاوت این بود که افراد با شنیدن نام "پایگاه استنادی جنان اسلام (ای اس سی)" بیشتر مشتاق بودند در مورد آن و کارکردها و دسترسی و ... بدانند و اصلا کار ما را از یاد می بردند. من هم مجبور بودم و البته اشتیاق داشتم که در مورد این پایگاه برایشان توضیح بدهم و برایشان جالب بود. تصور آنها هم این بود که مسول این پایگاه من هستم و خیلی ها می خواستند که بهشان دسترسی بدهم. اگر می دانستم که چنین برداشت و برخوردی می شود حتما بروشورهای معرفی پایگاه را با خودم می آوردم و به افراد علاقه مند می دادم و تبلیغ خوبی می شد. پایگاه استنادی باید حسابی سبیل بنده را چرب می کرد که به بهانه مقاله ما، کلی تبلیغ برایشان انجام گرفت.

در بین مقالات کنفرانس، هم مطالب عالی و دست اول و پر از ایده برای کار کردن بود و هم مقاله های خیلی ضعیف. بدی اینگونه کنفرانسها این است که نشستها به صورت همزمان برگزار می شود و نمی شود از همه مقالات استفاده کرد. ما طوری تنظیم می کردیم که اول از همه در ارائه ایرانیها باشیم و جالب است که دیگر به فرد کاری ندارند که مقاله را ارائه کرده و کلا می گویند مقاله یا مقالات ایرانیها. ضمن اینکه، موضوعات مهم و مقالات افراد مهم را رصد و دنبال می کردیم. خوشخبتانه نشستها به صورت انلاین از طریق اینترنت پخش شده و کلیپ سخنرانی ها هم در یوتیوب قابل دانلود است.

یکی از چیزهای مهمی که خیلی در مورد آن از ما سوال می شد، برگزاری کولنت در ایران بود. با اینکه افراد مهم و سرشناسی سالهاست مشتری این کنفرانس هستند و با آن ارتباط دارند، اما هیچ وقت امکان برگزاری آن در ایران فراهم نشده و خیلی افراد زیادی مشتاق هستند که این کنفرانس را در ایران ببینند. دائم هم سوال و آرزو می شد که روزی شاهد برگزاری کنفرانس در ایران باشیم. ما هم خیلی مشتاقیم و فکر می کنیم اتفاق مهم و بزرگی باشد اما بعید می دانم به این راحتی ها بشود در ایران چنین کنفرانسی را برگزار کرد. مسائل علمی و محتوایی به یک طرف، مسائل اجرایی و برگزاری و لجستیک هم به یک طرف، مسائل سیاسی و بین المللی و هماهنگی های خارجی کار بسیار دشواری در کشور به نظر می رسد و نیازمند ارتباطات خیلی قوی فردی و دولتی و حمایت همه جانبه مالی و اداری و بین المللی است. اما واقعا بهترین راه رساندن پیام کشور و نشان دادن ویژگی های فوق العاده آن و توانمندی ایرانیها، برگزاری چنین اتفاقات علمی در کشور است.

یکی از پر چالش ترین قسمتهای چنین سفرهایی، قسمت نه چندان دلچسب دستشویی است. اگر کتاب "شاهزاده بی تاج و تخت زیرزمین" از علی اصغر سیدآبادی را خوانده باشید، می بینید که مهمترین چالش و دغدغه بچه ها برای رفتن به آمریکا استفاده از دستشویی فرنگی است. حالا در اینجا استفاده از دستشویی فرنگی و مشکلات بهداشتی و ... آن به کنار، مهم این است که شیر آب وجود ندارد. واقعا هم سوالی است که نمی شد از کسی پرسید که بدون شیر آب اینها در دستشویی چه می کنند. البته یک سطل بزرگ آب و یک چیز پلاستیکی مثل پارچ آب در کنار دستشویی هست، اما اینکه چطور می شود از آن استفاده کرد و مکانیزم حضور و بهره برداری آن چگونه است، پرسش بی جوابی است که نمی شود مثلا رفت و از دبیر اجرایی یا رئیس کنفرانس پرسید. به همین خاطر، وقتی در میانه راه به سمت آگرا برای دیدن تاج محل اتوبوس ایستاد و به دستشویی رفتم و توالت ایرانی دیدم اولین کاری که ناخودآگاه انجام گرفت این بود که دوربینم را در آوردم و از آن عکس گرفتم، که دوستان کلی به آن خندیدند و خودش در حد کشفی بزرگ با ندای "اریکا اریکای" ارشمیدس بود. البته در هند هم مثل خیلی از کشورهای دیگر، دستشویی های سرپایی (روم به دیوار) وجود دارد که آدم می تواند صحنه های چندش آوری را شاهد باشد. مثلا در طول برگزاری کنفرانس یک روز گذرم به دستشویی افتاد (البته طوری می بایست زندگی کنی که گذارت نیافتد) و دیدم دو نفر از معروفین کنفرانس در حال قضای حاجت در این سلولها هستند و در عین حال دارند همین طور در مورد مدیریت دانش و سیستمهای مرتبط با آن بحث هم می کنند. ناگفته نماند که در هند، این مساله دستشویی معضلی بزرگ به شمار می آید. خیلی وقتها شما شاهد این هستید که کسی همانجا کنار خیابان با طیب خاطر به قضای حاجت مشغول می شود و ...

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (3): خبرنگار واحد مرکزی خبر، دهلی

خانم رهادوست که ایفلای سال 1992 (فکر می کنم و مطمئن نیستم) را در هند شرکت کرده بود، می گفت هند از آن سرزمینهایی است که حتما باید آن را دید. یعنی به هیچ گزارش و نوشته ای نمی شود آن را درک و لمس کرد و فقط باید دیده شود. اینکه آدمیانی چنین فلسفه ای برای زندگی داشته باشند که با هر تقدیری بسازند و خود را در چارچوب و قالبهای جاری و تجملات نیاندازند خیلی جالب است. فلسفه زندگی هندیان بر این اصل استوار است که ما چندین بار زندگی می کنیم و هر بار که می میریم و تجزیه می شویم بخشی از بدن ما در ماده دیگری حلول کرده و یا به عنوان انسان یا حیوان یا گیاهی دیگر، دوباره به چرخه زندگی بر خواهیم گشت و بر اساس تقدیر ممکن است خوشبخت، فقیر، پولدار، عالم یا هر گیاه یا حیوان موجود دیگری باشیم. بنابراین، وقتی می دانیم که فنایی در کار نیست و دوباره ما زندگی خواهیم کرد، پس این تقدیر ماست و باید آن را بپذیریم. و همین می شود که هندیها با حداقلها می سازند. در خیابانها، بسیاری از آدمها را می بینید که کفشی به پا ندارند و بچه ها با پاهای برهنه در حال بازی و از سر و کول هم بالا رفتن هستند. تیله بازی می کنند و اتفاقا آن را مثل تیله بازی دوران بچگی ما که چاله ای می کندیم و هر کس سعی می کرد تیله هایش را در آن چاله بیاندازد و برنده شود، بازی می کنند. جامعه هند، خیال خودش را راحت کرده و اصلا در قید و بند زندگی پر زرق و برق و دردسرهای آن نیست. مثلا، بچه هایی که در خیابان ولو هستند، اصلا به نظر نمی رسد تصوری از بازیهای کامپیوتری و ... داشته باشند. برای آنها، درست مثل زندگی صد سال پیش مردم در کشورهای دیگر، بازی یعنی بدو بدو و خاک بازی و هر گونه سرگرمی که فیزیکی باشد و دستگاهی نیاز نداشته باشد.

البته که هند کشوری با چندین چهره متفاوت است. یک چهره آن فقر مطلق و عقب ماندگی فزاینده است و چهره دیگر آن، علم و انرژی هسته ای و لانچینگ ماهواره های علمی و پیشرفتهای صنعتی است. دولت هند، خیال خودش را از خیلی جهات راحت کرده و کاری به کار مردم ندارد. ظاهرا نه چیزی می دهد و نه چیزی می خواهد و زندگی به صورت خودجوش در جریان است. دولت خودش را درگیر مسائل کلی کرده است و در بعضی جاها رسیدگی شدید و مراکز خرید فراتر از نمونه های اروپایی و دیگر جذابیتهای امروزین را ایجاد کرده و در بعضی مناطق، مطلقا سرویسی دیده نمی شود.

روز اول کنفرانس است. پنجشنبه به تاریخ 5 آذر 94. مثل همه کنفرانسهای جدی و علمی دنیا، قرار است نشستهای تخصصی برای ارائه مقالات و مباحثات علمی در سه سالن مجزا اتفاق بیافتد. جلسات افتتاحیه و اختتامیه در یک سالن اصلی به نام "راما کریشنا هال" برگزار می شود و هر روز در ابتدای صبح هم، سخنرانان کلیدی در این سالن صحبتهایشان را ارائه می کنند و بعد ملت بر اساس علاقه خود، موضوعی را بر می گزینند و در آن نشست در سالن مجزایی شرکت می کنند. دو سالن دیگر چنین نامهایی دارند "وی کی آر وی رائو" و "اِی ام خسرو". همه امور لجستیکی و تدارکاتی کنفرانس در فضای باز بیرون و بر روی چمنها اتفاق می افتد. از محوطه چمنزار جلوی ساختمان "مرکز توسعه اقتصادی هند" دو سالن مانند در آورده اند. در یکی از آنها میز پذیرش و غرفه های شرکتها و نمایشگاه است. در دیگری، میز و صندلی چیده اند و برای پذیرایی و ناهار و شام استفاده می شود.

برنامه کنفرانس از مدتها قبل معلوم و اعلام شده بود اما در روزهای آخر با چندین تغییر کوچک دوباره به نشانی ایمیل ما ارسال شد. نشستها از 9 صبح شروع می شد و بعد از نشستهای مقدماتی، جلسه های تخصصی برگزار می شد. در هر نشست هم یک رئیس جلسه و یک معاون رئیس وجود داشت که جلسه را مدیریت می کردند. موضوعات نشستها به این شرح بود:

  • مدیرت داده: مدیریت دسترسی آزاد و تاثیر آن
  • الگوهای ریاضی ارتباطات و همکاری
  • تجزیه و تحلیل داده ها و داده کاوی (هر روز یک یا دو نشست با این موضوع وجود داشت)
  • مولفه های ارزیابی علم سنجی، اطلاع سنجی و وب سنجی
  • همکاری های علم و فناوری از دیدگاه کمی و کیفی
  • تجزیه و تحلیل نوآوریهای علم و فناوری
  • ابزارهای پژوهش در کتابسنجی
  • توسعه خدمات اطلاعات و دانش و ...
  • تغییر کتابخانه و فنون مدیریت آن
  • اندازه گیری اطلاعات و دانش
  • اندازه گیری فناوری و نوآوری در کتابخانه ها و تاثیر آن
  • برنامه سواد اطلاعاتی

کنفرانسهای علمی بین المللی، کلکسیونی از فرهنگها و زبانها و صورتهای مختلف به شمار می آیند. در کولنت 2015 افرادی از همه قاره های دنیا حضور داشتند. از آمریکا، انگلستان، آلمان، نروژ، دانمارک، استونیا، روسیه، استرالیا، کره جنوبی، ژاپن، اندونزی، کشمیر و ... و بسیاری کشورهای دیگر و البته شهرهای خود هند مانند پونه، حیدرآباد، مومبایی، کلکته و... افرادی حضور داشتند. در جلسات، بخشی پرسش و پاسخ حتما وجود داشت و خیلی هم پرشور برگزار می شود و بعد از جلسه ها هم مذاکرات و بحثهایی با ارائه کنندگان و دیگران در جریان بود.

مقاله ما به صورت پوستر ارائه شد. مقاله ای بود با عنوان "تحلیل استنادی مقالات اعضای هیات علمی دانشگاه تهران در پایگاه استنادی علوم جهان اسلام (ISC) از سال 1385-1390" که با همکاری خانم مهستی دهقانی‌زاده و دکتر محمد حسن زاده تهیه شده بود.

همچنین 4 مقاله شفاهی دیگر که سه تا توسط آقای دکتر اصنافی و خانم پاکدامن و آقای دکتر قاضی زاده و همکاران تهیه شده بود و یکی که متعلق بود به خانم دکتر عصاره و همکاران که ایشان نتوانسته بودند شرکت کنند و آقای دکتر قاضی زاده به جای ایشان مقاله شان را ارائه کردند. چندین مقاله دیگر هم از ایرانیها بود که در مجموعه مقالات کنفرانس که در دو جلد چاپ شده و البته لوح فشرده آن را به ما داده بودند، منتشر شده بود.

برای شرکت در کنفرانس می بایست ثبت نام کنید و برای هر نفر مبلغ 300 دلار (1.050.000 تومان به نرخ دلار 3500 تومان) پرداخت کنید. این مبلغ برای شرکت در کنفرانس، کوله پشتی کنفرانس (که کیفیت خوبی هم داشت)، ناهار، مجموعه مقالات، تورهای بازدید، ضیافتهای شام و... بود. برای مهمانسرا (هاستل) هم شبی 20 دلار مطالبه می کردند که صبحانه و شام (برای قبل و بعد از کنفرانس) را هم پوشش می داد.

شرکت در کولنت هم مانند سایر کنفرانسهای دیگر منوط به این بود که چکیده مقاله را ارسال کرده و پذیرش می گرفتید. برای مقاله شفاهی باید چکیده سه صفحه ای و برای مقاله پوستری، چکیده یک صفحه ای ارسال کرده و همه مراحل پذیرش، اصلاحیه و تکمیل نهایی مقاله را انجام می دادید. کنفرانس کولنت و یازدهمین کنفرانس بین‌المللی وب‌سنجی، اطلاع‌سنجی و علم‌سنجی (دابلیو آی اس) امسال به صورت مشترک برگزار شد که البته چند سالی هست این دو به همین صورت برگزار می شوند. به جرات می توان گفت که این کنفرانس، مهمترین اتفاق در دنیای علم سنجی و علوم وابسته به شمار می آید و اعضای آن تقریبا بعد از سالها با همدیگر دوست شده اند و خیلی از افراد که می فهمیدند ما از ایران آمده ایم، سراغ دوستان دیگر را می گرفتند.

یکی از اتفاقات جالب این کنفرانس که بیشتر از ما ایرانیها، برای خارجیهای شرکت کننده و باز بیشتر از همه خارجیها برای هندی ها هیجان انگیز بود، تهیه گزارش خبری از کنفرانس و پخش آن از شبکه خبر صدا و سیمای ایران بود. یکی از دوستان کتابدار ما در شبکه خبر مشغول فعالیت است و امسال برای هفته کتاب خیلی دنبال این بود که پوششهایی در مورد کتابداری داشته باشد و اتفاقا از من هم دعوت کرد که در یک برنامه شبکه خبر به مناسبت هفته کتاب شرکت کنم که به دلیل سفر به مالزی موفق به شرکت نشدم. ولی آقای دکتر اصنافی و دکتر رضایی شریف آبادی در دو برنامه شرکت کردند. ایشان از طریق آقای دکتر اصنافی مطلع شده بودند که در کشور هند برای مشارکت در کنفرانس حضور خواهیم داشت و برای پوشش خبری آن هماهنگ کرده بودند.

روز اول کنفرانس که نشست افتتاحیه در سالن اصلی "راما کریشنا هال" به اتمام رسید، آقایی را با ظاهر ایرانی ها دیدیم که به طرف ما آمد و خودش را معرفی کرد. ایشان آقای مهرداد نجفی شعار، خبرنگار صدا و سیما در دهلی بودند. البته در طول برگزاری کنفرانس دیده بودیم که یک دوربین فیلمبرداری در حال فیلم گرفتن است ولی خیلی توجهی نکرده بودیم. (اتفاقا یک نکته جالب این بود که اصلا هیچ خبرنگار یا خبرگزاری یا فیلمبرداری برای پوشش خبری کنفرانس حضور نداشت و جلسات هم فقط به صورت وبی و زنده ارائه می شد و دوربین ثابت برای ضبط جلسات وجود نداشت). آن دوربین مربوط به صدا و سیمای خودمان بود که فیلم گرفته بود. آقای نجفی شعار اطلاعاتی در مورد کنفرانس، تعداد مقالات و مقالات ما ایرانی ها گرفتند و گفتند زمان ما برای گزارش محدود است و در حد 15 ثانیه باید صحبت کنیم. بنده و دکتر اصنافی صحبت کردیم و خواستند با دبیر اجرایی کنفرانس هم صحبت کنند که آقای "پی کی جین" را معرفی کردیم و با ایشان هم مصاحبه شد. این مصاحبه در بخش خبری ساعت 18 همان روز از شبکه خبر پخش شده و ظاهرا یکی دو بار هم بازپخش داشت. دنیای حاضر خیلی دنیای جالبی از نظر سرعت انتشار مطالب است. فیلم مصاحبه و گزارش خبری، به سرعت در بین شبکه های اجتماعی پخش شد و خیلی ها به ما اظهار لطف کردند. همان شب فیلم مصاحبه را برای آقای جین (دبیر کنفرانس) ارسال کردم. فردا صبح دیدم که خیلی خوشحال شده است و تشکر ویژه کرد. ضمن اینکه از من خواست که همین کلیپ را با ترجمه انگلیسی به ایشان بدهم و زیرنویس انگلیسی برای آن تهیه شود که باید ببینیم چطور می شود این کار را انجام داد. بعد هم دیدیم که کلی از افراد حاضر در کنفرانس بابت پخش مصاحبه از تلوزیون ایران تبریک می گویند و ما متعجب شدیم که اینها چطور خبردار شده اند.

بعد متوجه شدیم که همان روز و در نشست عمومی صبح، فیلم شبکه خبر را در سالن پخش کرده اند و برای خیلی از افراد جالب و هیجان انگیز بود و می آمدند و تبریک می گفتند. جالب بود که بر عکس همایشهای ما که کلی کلیپ پخش می کنیم اینجا اصلا خبری از تیزر و کلیپ نبود و این کلیپ ما خیلی برایشان هیجان انگیز و متفاوت بود. اتفاقا، چند نفری که از کشمیر آمده بودند و شیعه هم بودند آمدند و می خواستند بدانند چگونه می توانند برنامه ای در صدا و سیمای ما داشته باشند. از اینها جالب تر، تبریک آقای "گرانت لویسون" به ما بود. این پیرمرد انگلیسی، آدم را یاد فیلمهای کلاسیک انگلیسی و شخصیت آقای پوارو با آن همه کلاس و دیسیپلین می انداخت و خیلی خشک و بی احساس می نمود. ایشان آمدند و به تیم ایرانی تبریک گفتند که خیلی عجیب و اتفاقی مهم و متفاوت به شمار می آمد. حالا این وسط یاد یک چیز دیگر هم از ایشان افتادم. ایشان به خانمی که خواننده بودند و اجرای مراسم "شب فرهنگی" را به عهده داشتند چنین گفتند: "شما آینده روشنی پیش رو دارید البته در مقایسه با گذشته روشنتان".

آقای نجفی شعار هم آدم خیلی جالبی بودند و آشنایی با ایشان برای ما جالب بود. ایشان، یکسال بود که به هند آمده بودند و قبلا در عراق بودند. چیزهای جالبی در مورد هند گفتند که تحلیل قشنگی بود. گفتند که هند از نظر غذاهای خیابانی در دنیا بی نظیر است. همانجا کنار خیابان غذاهای خیلی خیلی ارزان تهیه و خورده می شود و خیلی تجملاتی نیاز ندارد. به گروهی از هندوها اشاره کردند که شامل دو دسته آسمان جامگان و سپیدجامگان می شدند که اعتقادات خاص داشتند. سپید جامگان که همیشه لباس سپید می پوشند و توری هم جلوی دهانشان می بندند که تنفسشان باعث آزار حیوانات نشود. مقامات بالای آسمان جامگان بدون هیچ لباسی و لخت مادرزاد بیرون می آیند و معتقدند که آسمان لباس آنها است. هندی ها، معتقدند بزرگترین دموکراسی جهان را دارند (واقعا هم به نظر می رسد راست می گویند). چرا که هر نوع دین و آئینی در این کشور وجود دارد و هر مرام سیاسی هم زندگی خودش را دارد و آزاد است. در هند مکانی هست به اسم "جنتر و منتر" که محل اعتراضات و اعتصابات و تظاهرات از یک نفر تا صدها نفر است. هر کسی هر حرف و اعتراضی داشته باشد می تواند برود آنجا و هر گونه می خواهد اعتراض کند و هیچ کس هم متعرض او نشود. هند، حدود پنجاه میلیون بی خانمان (هوم لس) دارد که در کنار خیابان به دنیا می آیند، همانجا رشد می کنند و همانجا هم می میرند. هیچ هم مشکلی با این قضیه ندارند که تا آخر عمرشان سقفی از خودشان ندارند. همچنین، توصیه های جالبی برای خرید و استفاده بهتر از هند داشتند. جاهای دیدنی و مراکز خرید را معرفی کردند و گفتند که صنعت پارچه و منسوجات هند خیلی جالب است و توصیه کردند که اگر دوست داریم لباس "سافاری" تهیه کنیم. لباس رسمی مردانه به دلیل گرمی هند که کت و شلوار خیلی قابل استفاده نیست، می تواند کارایی داشته باشد و قشنگ هم هست.

کمک بزرگ و مهم دیگری هم ایشان به ما کردند. بلیط برگشت آقای قاضی زاده برای جمعه عصر بود ولی ایشان دوست داشتند و ما هم دوست داشتیم که ایشان همراه ما باشد. به آقای نجفی شعار گفتیم و همانجا لطف کردند و با مسئول هواپیمایی ماهان در هند تلفنی صحبت کردند و قرار شد که بلیط را کنسل و بلیطی با پرواز ما برایشان بگیرند که خوشبختانه به سرعت و بدون هیچ مشکلی و حتی پرداخت جریمه کنسل بلیط کار راه افتاد.

در هند کسی نگران رعایت آداب اجتماعی نیست و از آب دهان انداختن در خیابان و فین کردن با صدای بلند هم ابایی ندارند و این اصوات گوشخراش در همه جا به گوش می رسد. اتفاقا در هنگام مصاحبه با آقای دکتر اصنافی، چنان صدای گوشخراش فین کردنی می آمد که مجبور شدیم مصاحبه را قطع کنیم و درها را ببندیم و منتظر شویم تا صدا از جریان بیافتد.

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (2): پلیز هورن (لطفا بوق بزنید)

صبح چهارشنبه 4 آذر 94 می شود. بعد از آماده شدن به رستوران رفتم و دیدم که هنوز خبری از صبحانه نیست و یک تنور نانوایی آنجاست که دارند خمیرهایی را برایش آماده می کنند. از مسئول مهمانسرا در مورد اینترنت پرسیدم و گفت می توانم از کامپیوتر او استفاده کنم و از آنجا به چند نفری که مطمئن بودم همیشه  ایمیلشان را چک می کنند پیام دادم که خبر سلامتی ام را به خانواده بدهند. از در مهمانسرا بیرون رفتم که هوای پاک صبحگاهی استنشاق کنم اما چشمتان روز بد نبیند. همان گرده های سیمانی که گفتم در همه جای هوا پخش بود. با این حال طبیعت استثنایی جلوی رویم بود. درختی عجیب که نمونه اش را قبلا در بنگلادش دیده بودم و ریشه هایش روی هواست. چمنی سرسبز که به خاطر آب و هوای هندوستان چمنها حسابی سرحال هستند و یک درخت عجیب و غریبی که چیزهایی روی آن می لولیدند. خوب که دقت کردم دیدم سنجابهای خوشگل و ریزی هستند که به تعداد خیلی زیاد در حال بالا و پائین رفتن از درخت هستند. به نظر نرم و لطیف می آمدند با آن دم پهن و پر از پرزشان. در کنار اینها کلاغها و کبوترها هم بودند و سر و صدایشان عادی می نمود. اما دو پرنده دیگر دیدم که در ایران فقط می شود در قفس یا باغ وحش دیدشان. چند شاهین بزرگ که خیلی طبیعی آنجا می گشتند و چند مرغ مینا. بالای درختان هم پر بود از طوطی. بعدا هم در طول برگزاری کنفرانس هر وقت بیرون می آمدم اول از همه سرم را بالا می کردم و شاهین هایی که روی هوا پرواز می کردند و طوطیان قشنگی که از این شاخه به آن شاخه می پریدند را تماشا می کردم. البته به این جمع باید میمونهای شیطان و بازیگوش را هم اضافه کرد که من ندیدم اما دکتر اصنافی عکسهایی از آنها را در خیابان گرفته بود.

دوباره برگشتم رستوران و دیدم چند نفر آنجا هستند. آقای دکتر کیم از هلند (ماستریخت – همان که نصف شب دیدیمش)، خانمی از استرالیا (اصالتا هندی بود و آقای دکتر سیروس پناهی "که الان در گروه اطلاع رسانی پزشکی دانشگاه ایران است" را می شناخت)، خانمی به اسم لبیبه از اندونزی (که سال گذشته به ایران آمده بود و مشهد و قم را زیارت کرده بود) و چند نفری دیگر. صبحانه هندی ها، مانند سایر غذاهایشان، چیزهایی است که به سختی می شود از آنها سر درآورد. پرسیدند که چه میل دارید و چند چیز گفتند و من هم همانی را که دیگران میل کرده بودند و نمی دانستم چیست خواستم. دو تکه نان که وسط آنها سیب زمینی و پیاز و ادویه مالیده بودند و به هم چسبانده و همانجا در تنور می پختند با ظرفی که چیزی زرد و تند درون آن بود. در هند به هر چیز که بخواهی لب بزنی باید پیه یک مشت فلفل و ادویه تند را به تنت بمالی. خوشبختانه، سالهاست که دارم با ذائقه ام مبارزه می کنم و هر طعمی را به خوردش می دهم و کمی به همه طعمها عادت کرده است. مثلا در طول روز همیشه قدری کندر خوراکی به همراه دارم و تکه ای از آن را در دهان می گذارم که بعد از مدتی مثل آدامس می شود. آنهایی که تجربه کندر را دارند می دانند که منظورم چه نوع طعمی است. تلخی همچون زهر مار که البته بعد از این همه مدت به آن عادت کرده ام. به طنز به دوستان می گویم من خودم کامم را تلخ می کنم تا تلخی روزگار اثری روی روح و روانم نداشته باشد. یک فلاکس هم آنجا بود که برایم چیزی بین قهوه و چای و شیر ریختند. بعدا متوجه شدم که این "گالا چای" است. یعنی چای معمولی که در آن شیر می ریزند و یک نوشیدنی رایج در هند است.

کنفرانس قرار بود از پنجشنبه شروع شود و امروز ما بیکار بودیم. اینترنت برقرار نبود و انگار بخشی از موتور زندگیمان لنگ می زد. فقط قرار بود عصر از ساعت 6 و نیم در ضیافت شام شرکت کنیم. به همین خاطر با آقای دکتر قاضی زاده شال و کلاه کردیم و گفتیم دوری در اطراف بزنیم. اینجا، در محیط کمپوس دانشگاه دهلی بودیم ولی زندگی با همه ملزومات آن در بیرون از درها جریان داشت و انگار نه انگار که اینجا محوطه دانشگاه است و مردم و دستفروشها و ریکشاها و موتوری ها و ... به کاشبی مشغول بودند. با این همه شلوغی بعدا متوجه شدیم که امروز مراسم خاصی برای هندوها است و تعطیل عمومی است. کمی جلوتر از مهمانسرا جایی عجیب و غریب و فوق العاده زیبا (البته از درون آن) دیدیم که چشمهای آدم متحیر می ماند. بیرونش آن شلوغ و جایی برای شمع روشن کردن بود و البته تا دلت بخواهد کثیف و به هم ریخته. اما وقتی کفشهایت را در می آوردی (البته بعد از اجازه و پرسش) و وارد می شدی چندین زنگ بزرگ از سقف اویزان بود که هر کسی آنها را می نواخت و ظاهرا معنایی داشت. چند مجسمه که تزیین شده بود و یکی از آنها پر از خوراکی های مختلف بود و یکی دیگر که شیر از آن بیرون می آمد و جاری می شد و چند نفری که انگار دعاخوان بودند و مردم عادی که می امدند و دعایی می کردند و می رفتند. زیبایی این معبد کوچک محلی را نمی توان در چند جمله بیان کرد.

بعد از آن در میان خیل ریکشا (دورشکه های هندی که با دوچرخه کشیده می شوند) و موتور و ماشین و دستفروشها و دکه های فراوان غذاهای خیابانی به سمت انتهای خیابان حرکت کردیم. در هند همیشه زندگی جاری است و شما خیابان خلوت نمی بینید. و در این شلوغی، یک هیاهوی سرسام آور هم تکمیل کننده آن است و آن "پدیده بوق" است. هر وسیله نقلیه تلاش دارد به سهم خودش از این سفره پهن آلودگی صوتی چیزی نصیب خود کند و انگار همه می ترسند که از ثواب آن محروم شوند که هر کس دائم در حال بوق زدن است و همیشه این صداهای گوشخراش در دهلی شنیده می شود. همین طور که از خیابان اصلی می گذشتیم، دانشکده های مختلف دانشگاه دهلی را می دیدیدم. رسیدیم به جایی که ظاهرا محوطه اصلی چند دانشگاه بود و در آن باز بود و رفت و آمد زیاد. وارد شدیم و اصلا کسی توجهی نکرد که بخواهد کنترل کند ما چه کسانی هستیم. مقداری عکس گرفتیم و تابلو کتابخانه توجهمان را جلب کرد. وارد کتابخانه شدیم و به نگهبان گفتیم که می خواهیم برویم و کتابخانه را ببینیم که او هم بی آنکه چیزی بخواهد با دست اشاره ای کرد و ما وارد شدیم. با اینکه روز تعطیل بود ولی سالنها گوش تا گوش پر از آدم بود که در حال مطالعه بودند. گشتی در کتابخانه زدیم و هیچ کس کاری به ما نداشت. از خانمی پشت میز امانت خواستیم که راهنمایی کند و او هم گفت اینجا مخزن است و بالا هم بخشهای دیگر. وارد مخزن شدیم و قفسه های خیلی قدیمی را که در دو طرف راهرویی که پر از ستون بود دیدیم. شماره راهنما بر اساس رده بندی غیر آشنایی بود که ظاهرا کولون (رانگاناتان) بود. البته تعداد کمی از کتابها لیبل عطف داشتند و نه همه. گشتی زدیم و بازهم کسی کاری به کارمان نداشت. خواستیم که از اینترنت و وای فای استفاده کنیم و راهنمایمان کردند به طبقه دوم. آنجا به دیدار معاون کتابخانه یعنی آقای "راجیش سینگ" (ظاهرا هندی ها همه یا سینگ هستند یا کومار) رفتیم. با روی باز پذیرفت و نشستیم و در مورد قدمت کتابخانه که از سال 1922 که دانشگاه دهلی ایجاد شده و رانگاناتان جزء کسانی بوده که در ایجاد این کتابخانه نقش داشته صحبت کرد. بعد هم وب سایت کتابخانه و دسترسی به منابع و اطلاعات دیگری را به ما داد و کنار هم فنجانی گالاچای صرف کردیم و کلی صحبتهای دیگر در مورد کتابداری و مجله ای که ایشان هم جزء هیئت تحریریه آن بود و یک نسخه اش را برای خودم گرفتم به اسم JIM "مجله مدیریت اطلاعات". با هر زحمتی بود از دفتر ایشان بیرون آمدیم از بس که شوق داشتند کارهایشان را برایمان توضیح بدهند و راهی بیرون دانشگاه شدیم. توجه داشته باشید که بدون هیچ گونه هماهنگی و نامه و اینها چنین اتفاق و بازدیدی رخ داد.

نزدیک ظهر بود و هر چه فکر کردیم که در اینجاها بشود غذایی خورد اصلا قابل تصور هم نبود. تصمیم گرفتیم به جایی برویم که هم بازار باشد و هم اغذیه های معروف بین المللی را بشود پیدا کرد. با پرس و جو ایستگاه مترو را پیدا کردیم و رفتیم و کارت به مبلغ 150 روپیه خریدیم (هر روپیه معادل 60 تومان به قیمت صرافی فرودگاه مهرآباد). آمدیم از نقشه مترو عکس بگیریم که پلیس اسلحه بسته ای جلوگیری کرد، حالا چرا نمی دانیم. در صف مترو آقای میان سالی را دیدیم که به حمید گفتم قیافه اش به ایرانی ها می خورد و از او پرسیدیم و فهمیدیم هندی است. همین پرسش باب آشنایی برای به دست آوردن یک تور لیدر عالی را باز کرد. مرکز شهر و مک دونالد و کی اف سی را پرسیدیم که ما را با خودش به درون قطاری برد که تا مقصد 55 دقیقه طول کشید و نزدیک به 35 ایستگاه را رد کردیم. راهنمایی مهربان و صبور ما اسمش "نارولا" بود که ما او را "نورالله" صدا می کردیم. دکتر قاضی زاده با آن روابط عمومی بالا و توانایی ارتباط گیری سریع با آدمها، در طول مسیر حسابی او را تخلیه اطلاعاتی کرد و قیمت هر چیزی را از ماشین و خانه گرفته تا آیفن و نخود و لوبیا و بنزین به دست آورد. جالب است که هر لیتر بنزین در دهلی حدود 78 روپیه (حدود 4800 تومان) قیمت دارد و وقتی گفتیم در ایران 1000 تومان است گفت که شما سلطان بنزین هستید. وقتی صحبت از شبکه های اجتماعی و ممنوع بودن برخی از آنها مثل فیس بوک شد، خنده هایی از روی تعجب تحویلمان می داد. قطار رفت و رفت تا از منطقه ای جنگلی سر در آورد و بعد از آن در منطقه ای خارج از دهلی پیاده شدیم. در شلوغی وحشتناک سر ظهر یکراست رفتیم به سمت غذاهای معروفی که همه شامل پیتزا هات، همبرگر کینگ، مک دونالد، کی اف سی و ... آنجا بودند. بالاخره به مک دونالد رای دادیم و رفتیم و سه نوع ساندویچ و سیب زمینی و کوکا و پپسی سفارش دادیم (متاسفانه در اینگونه سفرها برای تست هم که شده رژیمم را کنار می گذارم و حتی نوشابه را هم تست می کنم). در صف آدمهایی از ملیتهای مختلف حضور داشتند که حضور آمریکائیها از همه مشهودتر بود. در آنجا بود که به مدد جناب مک دونالد توانستیم به اینترنت متصل شویم و یکی دو ساعتی را همانجا ماندیم و دوباره غذا و قهوه سفارش دادیم و بالاخره با پرداخت 870 روپیه (52000 تومان) که برای چنان غذایی واقعا کم بود، بیرون آمدیم. البته فکر کنم دو برابر آن را از اینترنت استفاده کردیم. وقتی به اینترنت متصل شدم، به امیر ایمیل زدم که سالمیم و آمده ایم بیرون. بعد دیدم که بنده خدا در تلگرام کلی پیام گذاشته که برنامه تان چیست و اینکه نزدیک ظهر آمده اند مهمانسرا و چون ما نبودیم نگران شده اند.

بعد هم رفتیم به یکی از مراکز خرید سر زدیم که چشمتان روز بد نبیند. قیمتهایش وحشتناک بالا بود و وقتی اجناسی را که قیمت داشتیم با ایران مقایسه می کردیم اصلا اقتصادی و به صرف نبود. لباسهای زنانه هندی، نه ساری بلکه چیزی توی طرح و مایه های لباسهای خاص آنها) هر کدام به مبالغی نزدیک 14000 روپیه (حدود 900 هزار تومان) بود. البته برندهای معروف و البته غیرتقلبی همه را می شد در این مراکز خرید پیدا کرد که مسلم است قیمت برندها متفاوت از سایر اجناس باشد. با این حال آدم انتظار ندارد که در هند چنین قیمتهای گرانی را ببیند. کلی توی فروشگاه گشتیم و از میوه های عجیب و غریب آن دیدن کردیم و بالاخره بدون خریدن چیزی و برای اینکه به مهمانی شام برسیم، قصد بازگشت کردیم.

از میان انبوه موتورهای سه چرخه مسافرکش و ریکشاها و تاکسی ها و بوق و سر و صداها در حال عکس گرفتن گذشتیم و سوار مترو شدیم. مترویی شلوغ بود و جای نشستن نداشت. چند ایستگاه که گذشت جایی خالی شد و نشستیم. یکی دو ایستگاه دیگر آقا و خانمی سوار شدند که دیدیم آقاهه خیلی آشنا و پرسشگر نگاه می کند. آخرش هم آمد و تابلویی را در بالای سرمان نشان داد و گفت که اینجا مخصوص خانمها است و خانمش را بدون تعارف فرستاد که بنشیند. قصد داشتیم که برسیم مهمانسرا و استراحت کنیم که تازه بعد از مترو یادمان آمد که توان و وقت پیاده برگشتن مسیر صبح را نداریم. خیابان را پیدا کردیم و سوای یکی از این موتورهای سه چرخه مسافرکش شدیم و منتظر شدیم تا 4 نفرش تکمیل شود. تجربه جالبی بود که در هوای آزاد شما مسافر تاکسی چنین کوچک و جالب باشید. نفری 10 روپیه (600) تومان گرفت و پیاده شدیم و دیدیم که تقریبا وقت شام و مهمانی است. در مهمانسرا کاغذی به من دادند که دیدم پیغام امیر است که آمده اند و ما نبودیم و نگران شده است. (به شوخی بهشان می گفتم برگشته ایم به عصر حجر و ظاهرا تنها راه ارتباطی ما علامت دادن با دود است). سریع آماده شدیم و به اتفاق مصدر کیم رفتیم ساختمان بغلی برای ضیافت شام.

دیدیم که یک اتاق خیلی کوچک است که ظرف‌هایی برای غذا گذاشته اند و چند نفری آنجا هستند. امیر و خانم پاکدامن هم آمده بودند. در آنجا آقای پی کی جین (دبیر و برگزار کننده اصلی کنفرانس که حمید به طنز او را پکیج صدا می کرد)، دکتر کار و مهمتر از همه خانم هیلدران کرشمر (بنیان گذار کولنت) را دیدیم. کرشمر با آن مدل خاص مو و لباسش آدم را یاد خانم تاچر می انداخت و شوهرش تئو که آلمانی است و به گفته خودش انگلیسی اش اسمال است و همه جا همراه هیلدران خانم می رود. اولین دلخوری بچه ها بابت غذاها از اینجا شروع شد. غذاهایی که همه تند و شور است و بایت خیلی از جان گذشته باشی که از آنها بخوری. من هم به طنز گفتم شما نخورید ولی من انتقام شماها را می گیرم. با اینکه عاشق تست غذاهای جدید هستم و هر غذایی را نه به خاطر مزه بلکه به خاطر جدید بودنش حتما امتحان می کنم و می خورم، ولی باید اعتراف کنم که در هند غذا خوردن خیلی سخت است. هر غذایی را که آنها می گویند تندی زیادی ندارد، بدانید که تا فیها خالدونتان را می سوزاند. با این حال، من به عنوان تستر غذا اول هر چیزی را می چشیدم و به بچه ها می گفتم که تند است یا خیر. بعد از مدتی انگار ذائقه من هم از کار افتاد و یکی دو راهنمایی نا بجا کردم که آه از نهاد دوستان برآمد و حسابی لب و زبانشان فلفلی شد و سوختند. به عنوان تستر غذا یاد جان نثار قهوه تلخ افتادم که مجبورش می کردند هر غذایی را اول بخورد که سمی نباشد. همچنین، در موسسه تحقیقات چای لاهیجان دوستی داشتیم که شغلش "مسئول چشش" بود. یعنی هر چایی که می آوردند ایشان می چشیدند و می گفتند طعمش خوب است یا خیر و آن سالهای دور یک دست قوری و فنجان مخصوص از انگلستان خریده بودند به مبلغ 850 هزار تومان که چای را در آن می ریختند که طعم آن را عوض نکند.

عادات هندی ها هم خیلی جالب است. شام که تمام شد یکی یکی رفتند و جالب بود به عنوان میزبان خیلی کاری به ما نداشتند که چه می کنیم. البته مهمان نوازان خوبی بودند اما مثل ما ایرانیها نیستند که دائم در سرویس باشیم و به تر و خشک میهمان بپردازیم. بعد از شام، با لب و دهانی سوزناک و در هوایی عالی و بهاری –البته به همراه آلودگی و غبارآلودگی همیشگی هوای هند – قدم زنان به مهمانسرا آمدیم و بعد از صرف کالاچای و مصاحبت با مصدر کیم که فوق العاده پر معلومات است، شب را به سر بردیم. 

اینجا دهلی هندوستان: کنفرانس کولنت 2015 (1): تحقیق ماللهند

با شنیدن نام دهلی به یاد داستان طوطی و بازرگان می افتم. اينجا دهلي است. البته نه دهلي نو که همان دهلي کهنه. شهري هزار رنگ و هزار صورت. ساعت از 12 شب گذشته و صداي سوت نگهبانان و سگها در هم مي آميزد و سکوت را گذر گاه گاهي ماشيني يا دوچرخه موتوري به هم مي ريزد. در روز البته صداها فرق مي کند. صداي طوطي، سنجاب، کلاغ، کبوتر، نوعي پرنده شکاري بزرگ که فکر مي کنم دليجه يا بالابان باشد و صد البته بوق گوش خراش ماشينها، ارکستر صوتي شهر را تشکل مي دهد.

بالاخره طلسم شرکت در کنفرانس کول‌نت شکسته شد و به بهانه کنفرانس امسال آن، امده ام به دهلي. کنفرانس کول‌نت یکی از معروفترین کنفرانسهای حوزه علم سنجی، اطلاع‌سنجی و وب‌سنجي است که امسال شانزدهمين کنفرانس آن در شهر دهلي کشور هندوستان برگزار شد. اين کنفرانس از سال 2000 توسط هيلدران کريشمر و با همکاري سه کشور آلمان، چين و هند ايجاد شد. در سال 2006 که من دانشجوی دکتری بودم و کول نت هم تازه راه افتاده بود و آن سال در مارسی کشور فرانسه برگزار می شد، اولین مقاله ام را دادم و برای ارائه شفاهی هم پذیرفته شد. اما متاسفانه هر چه به این در و آن در زدم که بشود به عنوان دانشجوی دکتری کمک هزینه ای گرفته و در کنفرانس شرکت کنم، مقدور نشد.

در مدت آماده شدن براي سفر به هند، هي عنوان کتاب ابوريحان بيروني يعني "تحقیق ماللهند" توي کاسه سرم مي چرخيد. آخرش هم وقتي داشتيم از گيت فرودگاه خارج مي شديم که برويم و سوار اتوبوس بشويم تا خودمان را به هواپيما برسانيم، بالاخره اين اسم از دهانم بيرون پريد و همه همراهان هم توجهشان به آن جلب شد و يکي پرسيد کتاب ابن سينا بود؟ داشتيم به سمت کشور هند مي رفتيم. کشوري که از خيلي ها تعريفش را شنيده بودم و مي بايست خودم از نزديک مي ديدمش.

سال 1388 که عضو هيئت علمي سازمان تحقيقات کشاورزي بودم، براي شرکت در يک دوره آموزشي در کشور هند معرفي شدم. اما به دليل بي تجربگي درخواست ويزاي دوره آموزشي کردم که چنين ويزايي هيچ وقت به دستم نرسيد و از آن سفر افتادم. حالا ديگر ياد گرفته بودم که براي هند فقط بايد درخواست ويزاي توريستي بدهي. مقدمات سفر از خرداد 94 مهيا شد و کارهاي اداري اش به موقع انجام گرفت. همانطور که در پستهاي قبلي (سفر مالزي) گزارش مبسوط تري از آن داده ام، قرار بود همه اعضاي هيئت علمي گروه با هم برويم که نشد. به هر حال، با هر پستي و بلندي که براي آمادگي سفر وجود داشت ما آمديم و رسيديم به روز سه شنبه سوم آذر 94. بازهم فرودگاه امام و ماجراهاي مربوطه که البته اين دفعه خيلي متفاوت تر بود. پرواز قرار بود ساعت 19.30 با هواپيمايي ماهان باشد و در بليط هم از قبل درج شده بود. اما وقتي آمديم فرودگاه متوجه شديم که پرواز 19.15 خواهد بود و البته اين يک ربع جلو آمدن را به فال نيک گرفتيم. برعکس هفته پيش، ورودي چندان شلوغ نبود. ظاهرا پروازهاي ايرلاينهاي داخلي در روز و پروازهاي اجانب در شب انجام مي شود که آنقدر شلوغ مي شود.

هر چه کرده بودم که بتوانم ارز دولتي از قرار 300 دلار بگيرم نشده بود و گفتند چون تو يکبار ارز دولتي ماموريتي گرفتي به تو تعلق نمي گيرد. بعد از اينکه در يک صف خيلي خيلي طولاني و کند در جلوي کانتر ماهان موفق شديم چمدان را تحويل بدهيم، همسفران رفتند به دنبال ارز و من هم رفتم به سمت صرافي که بيرون از گيت بود تا به امر خريد و مبادله دلار و روپيه و رينگت بپردازم. در فرودگاه تنها يک صرافي را ديدم که قيمتهايش هم وحشتناک بود. مثلا دلار که همان روز صبح در بازار آزاد داخل شهر و صرافي ها حدود 3595 تا 3599 فروخته مي شد در اين صرافي به قيمت 3638 تومان به فروش مي رسيد و روپيه که تقريبا 55 تومان بود در اينجا به قيمت 60 تومان بفروش مي رسيد. کمي رينگت از سفر مالزي داشتم که مي خواستم تبديل کنم و روپيه بگيرم که گفتند رينگت نمي خرند. ضمن اينکه روپيه هم نداشتند و گشتند و 600 روپيه پيدا کردند و به من دادند. چون نگران بودم که نکند در ديار غربت پولم کم بيايد تصميم گرفتم که کمي هم دلار تهيه کنم. ديدم چاره اي نيست و بايد به قيمت گزاف اين صرافي تن در بدهم.

وقتي آمدم خريد کنم آقايي با سبيلهاي از بنا گوش در رفته اما خوشگل را ديدم که داشت با خانم دلار چانه زني مي کرد و به کسي ديگر مي گفت که اينها 5000 تا را نمي خرند و بهتر است منتظر شويم به ملتي که مي خواهند دلار بخرند، بفروشيم. من که رفتم خريد کنم پيشنهاد دادند که از آنها بخرم و گفتند ما 20 تومان ارزانتر از صرافي يعني حدود 3640 تومان مي فروشيم. در همين اصنا يک آقاي صاحب سبيل مشابهي هم آمد و گفت اينها اضافه پول جنسهايي است که از هند آورديم و من هم پرسيدم روپيه نداريد که گفتند چند هزارتايي داريم. به همين خاطر تغيير نظر دادم و ديدم که بهتر است مستقيما روپيه بخرم. هر روپيه را به مبلغ 55 تومان يعني 5 تومان ارزانتر از صرافي فروختند. البته محض احتياط از خانم دلار خواستم که آنها را چک کند که تقلبي نباشند و او گفت که چنين کاري نمي کند و من هم با ترس و لرز همه ريسک کار را به عهده گرفتم. البته از آقاي روپيه که در پرند مغازه لوازم هندي داشت و کارش تجارت اشياي هندي بود خواستم که شماره اش را بدهد و من زنگ زدم که ديدم کار نمي کند و بعد خواستم که به من زنگ بزند و ديدم که شماره اش فرق مي کند و راستش کمي ترسيدم اما به هر حال اعتماد کردم و روپيه ها را گرفته و به دنبال پرواز رفتم.

با همسفران، يعني دکتر اميررضا اصنافي و دکتر حميد قاضي زاده (با هر دو در اهواز و در دوران دکتري کلي خاطره و خنده داشتيم و اين سفر هم حسابي خاطرات گذشته را زنده کرديم و خنديديم) و خانم مريم پاکدامن در ميان فوجي از چيني ها (به دليل همزماني با پرواز بيجينگ) که تعدادشان خيلي بيشتر از ايرانيها بود و تعداد معتنابهي هندي هاي مسن به سالن انتظار رفتيم. در سالن انتظار و توي هواپيما متوجه شديم که هنديهاي همسفر همه به کارواني زيارتي مرتبط هستند و ماجراهاي جالبي داشتند. به ويژه هنگام برخاستن و نشستن هواپيما چيزي شبيه دعا يا صلوات مي فرستادند. اين صداها و ماجراها، مرا ياد سفري انداخت که سالها پيش به مشهد داشتم و همسفر خانواده هاي شهداي لرستان بودم و چون همگي مسن بودند کلي ماجرا و سر و صدا در هواپيما برپا بود.

بعد از 4 پرواز هفته پيش با هواپيمايي قطر و دو پرواز با مالزين ايرلاين، نشستن در هواپيمايي ماهان و مقايسه خدمات و کلاس پروازي جالب بود. البته انصافا، خدمات ماهان به نسبت پروازهاي داخلي بد نبود اما در مقايسه با کلاس جهاني هواپيمايي، کيفيت ديگري داشت. با حميد در يک صندلي بوديم و از همان لحظه پرواز بساط خنده مان رو به راه شد. نصف شب يعني ساعت دوازده و نيم نصفه شب به وقت دهلي (دو ساعت از ما جلوتر هستند) به زمين نشستيم. مسير طولاني را قسمت کنترل پاسپورت طي کرديم و در اين مدت هر چه کرديم که به اينترنت وصل شويم نشد که نشد. مي بايست در سايتي ثبت نام مي کردي و بعد از تائيد يک کد برايت پيامک مي کرد که چون ما گوشي هايمان خاموش بود چنين چيزي مقدور نشد. کلا تا دو روز اينترنت نداشتيم که براي آدمهاي معتاد به نت (واژه وبوليک براي اعتياد به وب؛ همين طور موفوبيا براي ترس از فقدان دسترسي به موبايل و اينترنت گوياي اين حالت هستند) و فقط من از طريق ايميل خبر سلامتيم را به خانواده رساندم. آنقدر در گيت کنترل پاسپورت معطل شديم که وقتي آمديم ديديم که چمدانها آمده و همه رفته اند و چمدانهايمان را يک گوشه تلنبار کرده اند که يکي از چمدانهاي دوستان هم پاره شده بود که نفهميديم بر اثر پرتاب کردن بوده يا اينکه دستبرد زده بودند. به هر حال پذيرفتند که ببريم يک جايي که آدرس دادند تا آن را بدوزند و تعمير کنند که البته بعدا دوستان ديدند که به زحمت و وقتش نمي ارزد.

چمدانها را گرفتيم و خواستيم بياييم بيرون که ديديم تعدادي به انتظار ايستاده اند و هر چه برگه هاي آنها را ديديم، متوجه شديم که کسي دنبال ما نيامده و کلي ناراحت شديم. از در که بيرون آمديم جمعيت عظيمي (يعني واقعا شلوغ و زياد بودند) را ديديم که کاغذ به دست، يا عکس به دست يا پرچم به دست پشت نرده ها ايستاده‌اند. چند دور گشتيم و بالاخره متوجه شديم که روي يک کاغذ نوشته امير رضا و عکس دکتر اصنافي هم روي آن پرينت شده. خودمان را معرفي کرديم و آقاي استقبال کننده شوکه شد. با اينکه همه ما بليطها و زمان فرود را نوشته بوديم آقاهه گفت که فقط منتظر يک نفر بوده. هر طور بود 4 نفري با چمدانها در يک ون (که آنها مي گويند کب) سوار شديم و حرکت کرديم. در همان فرودگاه متوجه چيزي در هوا شديم که مثل غبار اطراف کارخانه هاي سيمان بود. پرسيديم و گفتند آلودگي هواست که به طور خيلي خيلي محسوسي ريه را آزار مي داد و آشکار بود.

فرمان ماشين هاي هندي هم سمت راست است، ولي رانندگي در اين شهر نوعي مسابقه فرمول يک است. آقاي راننده با تمام قوا مي گازيد و چندباري ما چشمانمان را بستيم و دستگيره ها را گرفتيم که پرت نشويم. به شوخي به آقاي راننده گفتم مانند مايکل شوماخر رانندگي مي کنيد که خيلي با آن حال کرد. همين طور که از محلات تميز شهر مي گذشتيم، کم کم رسيديم به مناطقي به معناي واقعي کلمه مخروبه و حلبي آباد و داغان. متوجه شديم اينجا دهلي کهنه است. شهري بدون هيچ گونه مديريت، نظافت و مدنيت را ديديم. مي بايست به دانشگاه دهلي مي رفتيم که در همان دهلي کهنه است. ناگفته نماند که دهلي نو، منطقه جنوبي دهلي است و دهلي کهنه در منطقه شمالي است و البته بعدا ديديم که در شهر فضاي جنگلي زيبايي با همان درختان مخصوص هندي وجود دارد.

مهمانسرا را از قبل رزرو کرده بوديم. من مهمانسراي بين المللي دانشگاه دهلي را انتخاب کرده بودم. عکس آن را روي وب سايت دانشگاه دهلي ديده بودم و در توصيف آن نوشته شده بود "سيف اند کلين (تميز و امن)" که مدتها سوژه خنده مان با دکتر اصنافي و ساير دوستان شده بود. اما در کمال نامردي ديديم که من و حميد را بردند به مهمانسراي "موسسه توسعه اقتصادي" که جايي در حد ساختمانها و امکانات عهد ناصري بود. بعد که جويا شديم، گفتند در آن مهمانسرا اتاقهاي دونفر وجود داشته و همه يک نفره ها را خودمان فرستاده ايم اين مهمانسرا. به هر حال هر طور بود پذيرفتيم و وارد اتاقي شديم که بهترين توصيف برايش اين بود که هنديها صرفا به کارکرد هر چيز کار دارند و مانند روسي ها که به ظرافت و تنوع و مدرنيت کار چنداني ندارند، آنها هم خيلي در بند روزآمدسازي و مدرن کردن وسايل نيستند. مثلا قفلها، آبگرمکن، کمدهاي ديواري، چفت درها و خيلي چيزهاي ديگر متعلق به دهه ها و سالها پيش است و تا وقتي کار مي کنند، آنها همين گونه خواهند بود. همان نيمه شب با آقاي به اسم "کيم" آشنا شديم که از ماستريخت آمده بود و حرکات و رفتار و سکناتي دقيقا شبيه مصدر بين داشت. ضمن اينکه بسيار با سواد و البته جنتل من و اروپايي بود. گفتند صبحانه ساعت 8 تا 9 صبح سرو خواهد شد.

به هر حال، بعد از يک سفر نسبتا خسته کننده و در نيمه هاي شب تلاش کرديم بخوابيم اما هواي سرد و پتوهاي مسافرتي اجازه چنين کاري نمي داد. اتاق را زير و رو کردم و يک هيتر مربوط به جهيزيه مادر هيتلر پيدا کردم و بعد از کلي تلاش راهش انداختم و ديدم که با کمال تعجب چه کارکرد خوبي هم دارد و چه گرمايي توليد مي کند. هنديها، مثل ما مخازن عظيم نفت و گاز ندارند و در ساختمانهايشان وسيله تهويه تعبيه شده براي گرما وجود ندارد و از همين هيترهاي برقي استفاده مي کنند. اولين جرقه هاي خواب در شبهای دهلي به چشمانم راه يافتند و در هجوم طرح و نقشه ها برای لذت بردن از هند، و سرک کشیدن به جاهای دیدنی آن و خرید کردن و با غذاهای تندش کنار آمدن، به خوابی عمیق فرو رفتم.

روزی که به هند آمدم

سرکار خانم آزادمهر دانش فاطمیه، دانشجوی درس "ذخیره و بازیابی اطلاعات" من در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه خوارزمی تهران (تربیت معلم قدیم) بودند. مدتی است با عشق و علاقه مطالب دلگفته‌ها را از جدید به قدیم خوانده‌اند و هر یک را به طریقی مورد لطف و عنایت قرار داده‌اند. با اینکه با تاخیری تقریبا دو ماهه به جرگه کلاس ما پیوستند ولی با پشتکار و اراده‌ای که داشتند موفق شدند با کلاس هماهنگ شوند. ایشان لطف کرده‌اند و تجربه حضورشان در هند را برای دلگفته‌ها نوشته‌اند. از ایشان سپاسگزارم و امیدوارم که بازهم شاهد حضور نوشته‌های خوبشان در این سرا باشیم.

**********

خیلی وقت بود که احساس می‌کردم باید به نحوی از خاطرات به یاد ماندنی و زندگی در هند، مطلبی بنویسم. اینجا، یعنی "دل‌گفته‌ها"، سرآغاز و بهانه‌ای شد برای نوشتنم. من فکر می‌کنم زندگی در دیار غربت، تجربه‌ی خوب و خاطره‌انگیزی است و از طرفی یک احساس دلتنگی و غریبانه و به اصطلاح "نوستالژیک" در اعماق وجودت نفوذ می‌کند و تا بخواهی بیایی بفهمی، آن حس را دیگر درک نمی‌کنی، می‌دانید چرا؟ چون جایش را به مهر و دوستی و عشق و علاقه داده است. در هر صورت تجربه‌ی شیرین و جالبی است.

************

در زبان سانسکریت، کلمه‌ی "پنجاب" از ترکیب دو کلمه‌ی "پانج" + "آبیا" یعنی "سرزمین پنج رود" که از رودهای مختلفی تشکیل شده، گرفته شده است. پنجاب دارای تاریخی کهن و میراث تاریخی بسیار غنی است. زبان‌شان پنجابی است و مهم‌ترین ادیان این منطقه با توجه به جمعیت آن: اسلام، سیک و هندو است. از شهرهای معروف ایالت پنجاب، شهر چندیگر مرکز دو ایالت پنجاب و هاریانا در هند است. چندیگر، یک شهر توریستی و دانشجویی بود که توسط کوربوزیه معمار فرانسوی طراحی شده بود و از نظر بافت شهری به 46 سکتر (بخش) تقسیم شده بود. شهرخلوت و بسیار تمیز و زیبایی بود و در هند بسیار معروف است.

************

من همراه دخترم، به خاطر ادامه تحصیل همسرم راهی هند شدیم. من و ونوس تهران را به مقصد بمبئی ترک کردیم، هم احساس خوب داشتم به خاطر هدف والا و با ارزش ادامه تحصیل، و هم احساس بد بخاطر دوری از عزیزانی که دوریشان برایم دشوار و غیر قابل تصور بود. ولی خوب چاره‌ای نبود و باید با تقدیر و سرنوشت کنار آمد و گاهی تسلیم روزگار و بازی‌هایش شد.

ما بعد از حدود چها ر ساعت  به بمبئی رسیدیم و قرار بود که همسرم بدنبال‌مان بیاید که با هم به چندیگر برویم. انتظار چند ساعته در فرودگاه با تعدادی چمدان و دخترم، کمی نگران‌کننده بود.  خلاصه معلوم شد که هواپیما تاخیر داشته است و بالاخره همسرم آمد و راهی چندیگر شدیم.                        

خاطرات بسیاری در مدت زندگی در آنجا دارم، که در اینجا  یکی از آنها را برایتان بازگو می‌کنم.

 سال اولی که تازه رفته بودیم، صاحب‌خانه‌مان به خاطر آمدن پسرش از آمریکا مهمانی ترتیب داده بود و ما را هم دعوت کرد. ما دعوتش را پذیرفتیم و رفتیم. در مهمانی، من احساس ناراحتی می‌کردم و یک لحظه یاد پدر و مادرم افتادم. به هر طرفی که نگاه می‌کردم، چشمانم پر از تشویش و ناراحتی و دلتنگی بود. خانم کومار (صاحب‌خانه) متوجه شد که من ناراحت هستم و به من گفت: "این قدر دلتنگ و ناراحت نباش، آنقدر این مدت زود می‌گذرد و خاک این کشور به قدری گرم و گیرا است که موقع رفتن از اینجا، دل کندن برایت خیلی سخت‌ می‌شود!" آن روز خیلی باور نکردم و بعد از آن خیلی‌های دیگر هم این را بهم گفتند... اگر چه آن گفته‌ها برایم جدی نبود، اما موقع برگشتن به ایران حقیقت آن را درک کردم چرا که واقعا دل کندن از هند با تمام خوبی‌ها و شاید بدی‌هایش برایم سخت بود. دلم برای  همه چیز و همه‌ی کسانی که می‌‌شناختم، به‌ویژه خانم و آقای کومار (صاحب‌خانه‌مان) تنگ شده بود و حتی سگ‌های هندی!  که با آنها هم، خاطره‌ی پر دردسری داشتم.

در طول مدت زندگی در هند چیزی که برایم خوشحال‌کننده بود این بود  که در آنجا انسان برای خودش زندگی می‌کند؛ کاری به موارد حاشیه‌ای  دیگر زندگی ندارد و آنجا در آرامش بسر می‌بری. با تمام اختلاف طبقاتی که در هند وجود دارد من ندیدم اشخاص مرفه و پول‌دار به بقیه مردم بی‌احترامی بکنند. مردم هند خیلی شاد هستند وآرامش خاصی در زندگی‌شان وجود دارد. حتی طبقه‌ی پایین جامعه هم قانع و شاد هستند، مثل افرادی که دوچرخه را همراه با صندلی که به آن نصب شده و هندی‌ها به آن "ریک‌شا" می‌گویند و واقعا در گرما عرق می‌ریزند و در سرمای خشک و سرد، مسافت‌های زیادی را با بارهای سنگین و مسافران مختلف رکاب می‌زنند. زیبایی‌های هند هم فقط در آن سرزمین یافت می‌شوند.

سال اولی که وارد شدم فصل تابستان بود و ما که عادت به گرمای زیاد نداریم برایمان طاقت‌فرسا بود. بدن ونوس جوش زده بود و ما چون وضعیت اورژانسی داشتیم به مطب یک دکتر هندی در داخل منزلش رفتیم. وقتی می‌خواستیم ویزیت دکتر را بدهیم از ما حق ویزیت نگرفت. اتفاقا چند بار دیگر به فاصله‌های متناوب رفتیم و باز هم نگرفت.  همانجا یادم به دکترهای ایرانی آمد و در فکرم رفتار این دکتر را با دکترهای اینجا مقایسه کردم. بعدا فهمیدیم که چون ایرانی بودیم نگرفت. در هند برای ایرانی‌ها احترام  و ارزش زیادی قائل بودند، مثلا هنگام اجاره خانه، اول  ایرانی‌ها را ترجیح می‌دادند و بعد افراد کشورهای دیگر را.     

در مدت اقامت در هند خاطرات خوب و دل‌انگیزی داشتم و خوشبختانه به هدف‌هایی که داشتم، تقریبا رسیدم. ولی در کنار خوبی‌ها و دل‌خوشی‌هایش، غم و اندوه از دست دادن پدرم، این خاطرات را کمی مخدوش و حزن‌انگیز کرد. برایم خیلی سخت بود که با این مسئله کنار بیایم و انگار هیچ‌وقت یاد و خاطره‌اش از ذهنم پاک نمی‌شود.

این‌هایی که نوشتم، قطره‌ای بود از دریای خاطراتم در سرزمین خدایان هندی.