ما در آبادی خودمان یک مثل رایجی داریم تحت عنوان "باد پنجاه جنبید". این اصطلاح در فرهنگ آنجا دائر بر این است که پنجاه روز از تابستان گذشته و گرمای هوا شکسته و دیگر رو به خنکی می‌رود. باد پنجاه، همیشه یک حد یا نقطه اوج تاسف‌آور برایمان محسوب می شده. زیرا نماد گذشت اوقات خوش تعطیل و روزهای بلند و بی‌خیالی تابستان بود. روزهایی که تنها یک دغدغه و مشغولیت ذهنی و فکری ما را به خود می‌خواند. آن تک فکر این بود که چطور کنیم که بیشتر خوش بگذرانیم. روزهایی که از صبح زود شروع می شد و بعد از صبحانه تازه طلوع آفتاب را می دیدیم و بلافاصله هم راهی باغ و صحرا می شدیم. تا قبل از باد پنجاه، یک دنیا تعطیلی و فرصت شیرین رو به رویمان بود که آن را ابدی می پنداشتیم. اما با جنبیدن باد پنجاه که آدم را یاد این شعر سعدی می اندازد:

ای که پنجاه رفت و در خوابی                                  مگر این چند روزه دریابی

ما هم تازه انگار بیدار می‌شدیم و می فهمیدیم که تابستان و همه خوشی‌های آن از نیمه گذشته و عنقریب است که پائیز زهرآگین از راه برسد. این شمارش معکوس و زنگ ترسناک پائیز غم و غصه ای را به وجودمان می‌انداخت که با وزش بادهای شهریور و کم کمک خشکی پوست و ترک خوردن دست‌ها، به اوج خود می رسید.

پائیزی که برای اغلب مردم و بچه های دیگر شهره به زیبایی و چشم نوازی و احساسهای رنگین بود، برای ما سیاه سیاه می نمود. چرا که پائیز آغاز سختی ها بود. این حس تلخی و سردی پائیز با مقارنت نامیمون آن با درس و مدرسه، تقریبا برای همه غم انگیز و غصه آور است اما برای ما بیشتر بود. چرا که مزید بر درس و محیط منضبط و خشک مدرسه که ما را از کوه و کمر و صحرا و آزادی های بی حد و حصرمان جدا می کرد، کارهای طاقت فرسای دیگری هم در انتظارمان بود.

فصل پائیز یعنی فصل رسیدن گردوها. یعنی فصلی که می بایست چهارچشمی مراقب باغ و گردوهای بالا و زیر درختهایت باشی. اگر غافل می شدی می دیدی که دار و ندار گردوهایت که قرار بود مخارج یکسال زندگی را تامین کند به یغما رفته.

درختهای گردوی باغات ما قدمت بسیار داشتند و گاه سن آنها به بیش از 100 سال می رسید. چنین درختهایی طبیعتا در رقابت شدید با درختان دیگر برای رسیدن به نور قدی دراز پیدا می کردند که گاه تا 30 متر هم می رسید. آن وقت می بایستی گردوهای نوک این درختها را که کلاغ هم با ترس و لرز رویشان می نسشت بتکانی و جمع کنی. گردوتکانی رسم و رسوم و سختی ها و ترسهای خودش را داشت. کاری بود حرفه ای و بسیار دشوار که هر کسی از عهده آن بر نمی آمد. باید از یک درخت با تنه ای به قطر بیش از یک متر با آن پوستها زمخت و برنده گردوهای پیر بالا بروی و خودت را به بالاترین جای درخت برسانی و یک چوب حدود ده دوازده متری به نام "پلاجِنگ" را هم با خودت تا آن بالا حمل کنی تا بتوانی با آن گردوهای نوک شاخه های بلند و نازک را بتکانی. تصور کنید که گردوتکان خودش باید روی شاخه ای می ایستاد و آن چوب دراز و سنگین را بلند می کرد و به شاخه ها می زد تا گردوهایش بریزد. این کار همیشه با مخاطراتی همراه بود. تعداد زیادی از اهالی آبادی در همین فصل از درخت گردو سقوط آزاد می کردند که اگر شانس می آوردند فوت می شدند و الا می بایست تا آخر عمر با نقص عضو همراه باشند که ضایعات نخاعی یا حتی قطع نخاع یکی از رایجترین این صدمات بود. گردوتکانی خودش کم مشکل بود و خطر داشت، بادهای پائیزی هم عموما به آن اضافه می شد و درختها مثل نعنو می رفتند و می‌آمدند. البته مزد گردوتکانی همیشه چند برابر مزد کارهای عادی بود. مثلا اگر کارگری در روز هزار تومان مزد می‌گرفت، یک گردوتکان در آن وقتها پنج هزار تومان مزدش بود به علاوه یک دستمال هم گردو.

یکی از کارهای سخت و در عین حال شیرین پائیز برای بچه ها، "گردوپوشاجِنه" بود. وقتی که گردوهای باغ کسی تکانده می شد و او باغ را ترک می کرد، طبق یک آئین نانوشته و رسم دیرینه، بچه ها می توانستند به باغ حمله ور شده و هر گردویی را که پیدا کردند برای خودشان جمع کنند. این کار به سه روش انجام می شد. یک گروه که توانایی داشتند دوباره از درختها بالا می رفتند و با همان پلاجِنگ، گردوهای مانده را می ریختند و دستیارشان در زیر درخت سریع آنها را جمع می کرد که توسط دیگران دزدیده نشوند. گروه دوم کسانی بودند که توانایی از درخت بالا رفتن را نداشتند ولی با چوبی کوتاه و تقریبا یک متری به نام "بِرک" که با قدرت به سمت شاخه های دارای گردو پرتاب می شد، سعی می کردند گردوهای جامانده را بریزند. گروه سوم هم بی دست و پاهایی بودند که نه دست به درخت بودند و نه دست به بِرک. به همین خاطر چشمشان به زمین بود و سوراخ سنبه های زمین را چهارچشمی می پائیدند و هر جای مخفی را برای گردو زیر و زبر می کردند. خلاصه هر کسی به طریقی گردوها را اصطلاحا "پوشاجِنه" می کرد و خرج یکسال خودش را در آن یکماهه فصل گردو در می آورد. اگر کوتاهی می کردی، تا آخر سال می بایست با بی پولی بسازی و حسرت روزهای رفته را بخوری.

ما در دل زیبایی و رنگین کمان رنگهای پائیز بودیم اما یا چشممان به بالا و روی درختها بود یا به زمین به دنبال گردو دوخته شده بود. اما با همه سختی هایی که داشت پائیز و باغ به باغ گشتن یک حس آزادی را هم به آدم می داد. اینکه می توانستی هر باغی را که قبلا اجازه ورود نداشتی بروی و هر جا را که دوست داشتی سرک بکشی بدون مزاحمتی ببینی.