نه هر توتی
توتهای درشت و آبدار را که می دیدم انگار از خود بیخود شده باشم، بلافاصله می رفتم طرفشان. آنها را یکی یکی و با احتیاط می کندم و در دهانم می گذاشتم. خوب که سیر می شدم به کسانی که زیر درخت توت ایستاده و چهار گوشه مفرش (چادر مانندی برای تکاندن توت) را در دست داشتند اشاره می کردم که بکشند زیر شاخهای که زیر پایم بود و با یک ضربه توتهای رسیده را می تکاندم توی مفرش. وقتی خیلی رسیده بودند می بایست با احتیاط بیشتری ضربه می زدی که توتها له نشوند. ملت شهری برای این توتهای توی مفرش سر و دست میشکاندند. از کرمانشاه، همدان، سنندج، ملایر، تهران و... بلند می شدند و کلی راه می آمدند که فقط بیایند و این مراسم توت تکاندن را از نزدیک ببینند و از توی مفرش توت خیلی تازه بخورند. من اما اگر سرم می رفت یک دانه توت از توی مفرش نمی خوردم. توت باید فقط از بالاترین شاخه های درخت چیده می شد و داغ داغ توی دهان گذاشته می شد. آنهم نه هر درختی. همان تک درخت توت سر چمن حاجی آقا که یک شاخه پیوندی اعلا داشت و معروف بود به "توت خرماییه".
ملتی که زیر درخت بودند چشم به پاهای ما می دوختند که کی و کدام شاخه را می خواهیم بتکانیم تا مفرش را خوب در اطراف آن جفت و جور کنند که توتها بیرون نریزد. توت را که می تکاندیم و مفرش پر می شد، باید خالی اش می کردیم که له و لورده نشود و از حالت توت بودن خارج نشود. بعد دوباره چهار گوشه مفرش را می کشیدند و می آمدند زیر پای تو. تو هم مثل خدای آن لحظه، با نگاهی از بالا به پائین دستورات لازم را برای میزان کردن مفرش در زیر توت می دادی. گاهی آنقدر توتها رسیده و پر شیره بودند که می بایست مفرش را در وسط کار بشوری تا شیره که سنگینی می کرد توی مفرش نماند. مامان فاطمه معتقد بود که ته مفرش نباید به خاک بخورد و حتما باید جایی معلق بین زمین و زمان نگهش داری که توتها مزه خاک نگیرند. وقتی توت تکانده و آماده می شد، حاج آقا آن را توی دیسی می ریخت و جلوی مسافران می گذاشت. آنها هم با ولع می خورند و کیف می کردند. بعدش هم هر کدام یکی دو لیوان دوغ سر می کشیدند که گرمی توت را با سردی دوغ جبران کنند. وقت پول دادن اما داستانی داشتیم. حاج آقا قیمتی می گفت که برق از کله ملت مسافر می پرید. بعضی چانه می زدند و بعضی عینا همان مبلغ را پرداخت می کردند. بعضی که خیلی لارج بودند یک اسکناس هم توی جیب ما می سراندند. مثل آن دو خانواده سنندجی که با پژوهی آخوندی سبزِ کاهویی و گالانت قهوه ای آمده بودند و یک اسکناس پنج تومانی انعام مرا مهمان کردند. تازه بعد از رفتنشان هم تا یکی دو ساعت عطر مدهوش کننده چند زن و دختر خیلی امروزیشان همچنان لا به لای درختها پیچیده بود و آمیخته با عطر توت تازه و صدای سارهای مزاحم و دشمن توتها، غوغایی به پا می کرد.
اما مصیبت اصلی توت تکاندن در صبحهایش بود. توت که موجود بسیار حساس و ظریفی است باید تازه به تازه به دست ملت می رسید و تا هورم گرما به تن ظریفش می نشست، ترش می شد و وا می رفت. برای همین بود که کله سحری آدم را بیدار می کردند که بروی باغ و توت بتکانی که قبل از 7 صبح جلوی بارفروشی شهر توت عرضه شود تا هم تازه باشد و هم به قیمت به فروش برسد. اشکالش هم این بود که برای عملیات توت تکانی باید 5 نفر حضور می داشتند. یک نفر –عمدتا مرد و اگر مردی پیدا نمی شد زنان و دخترانی مردنمایی بودند که از درخت هم بالا می رفتند – توت تکان و چهار نفر سر مفرش بگیر. حاج آقای خدابیامرز اما خلاقیتی به کار برده بود که این تعداد را به سه نفر تقلیل داده بود. آمده بود و دو طرف پارچه بزرگ و سنگین و کرباسی مفرش را دو چوب بلند زده بود که اگر دو نفر با زور متوسط بودند و می توانستند وزن آن را تحمل کنند، می شد توت را سه نفر تکاند و به بازار رساند.
توت که تکانده می شده و حاضر می شد آنها را در مجمع های بزرگ (حدود 20 تا 30 کیلویی) می ریختند و رویش را برگهای پهن و سبز توت می گذاشتند و با پارچه می بستند و با وانت باری که می آمد و توتها را به شهر می رساند، راهی بازار می کردند.
اما حکایت توت تکانی به همین جا ختم نمی شد. طعم شیرین توت گاهی اوقات به تلخی حوادث آن عجین می شد و خاطرات تلخ و شیرین توامانی بر جای می گذاشت. یکی از این حوادث به سقوط آزاد خودم از روی درخت توت بر می گردد.
تقریبا 8 ساله و کلاس دوم بودم. رفته بودیم باغ عمویم که معروف بود به جلیندر. باغی آباد از بازمانده های یهودی های کوچ کرده به اسرائیل که نام صاحبش میرزا اسحاق کلیمی بود و عموهایم با چند نفر دیگر آن را به قیمت دویست و پنجاه هزار تومان خریده بودند. بعد از ناهار هوس کردم که بروم بالای درخت توتی که سر کولای (خانه باغی که با چوب و برگ می سازند) عمو اینها را سایه انداخته بود. از تنه خیلی قدیمی و زبر درخت با هر مصیبتی بود بالا رفتم و مشغول توت خوردن و حرص دادن دخترهای فامیل که نمی توانستند از درخت بالا بیایند. شاخه صاف و تختی رو به رویم بود که چند دانه توت آبدار در وسطهای آن چشمک می زد. ناگفته نماند که توت از آن میوه هایی است که نوبرانه اش اصلا خوب نیست چون همه چاقاله های توت (ما می گوییم قولی جنه) کنار هم هستند و جای رشد ندارند. اما وقتی جایشان بازتر می شود هم آبدارتر و هم شیرین تر می شوند. من هم به هوس آن توتهای خرمایی اعلا به سمت آنها رفتم. در آن سن و سال، نه تجربه و شناختی از شاخه های درختان داشتم و ترسی از شیطنت روی شاخه ها. در روی درختها، شاخه های افقی جزء خطرناکترین شاخه ها به شمار می آیند و ما به آنها می گوییم "شاخه های گربه رو" این شاخه ها را می شود رفت اما نمی شود برگشت. و من هم روی چنین شاخه ای جلو رفتم و نمی دانستم به استقبال چه خطری می روم.
توتها را چیدم و بعد از کلی مسخره بازی و حرص بچه ها را در آوردند آهنگ بازگشت کردم که چشمتان روز بد نبیند. هر چه می کردم که بازگردم نمی شد که نمی شد. با ترس و لرز شروع کردم که عقب گرد و بازگشت. نمی خواستم خودم را هم از تک و تا بیاندازم که می ترسم یا بلد نیستم برگردم. همینطور که داشتم عقبی می آمدم دیدم یک سرشاخه سبز و تازه روی شاخه اصلی هست. خوشحال شدم و دست دراز کردم که آن را به عنوان تکیه گاه بگیرم و خودم را عقب بکشم. همین که شاخه نازک و سبز را گرفتم و وزنم روی آن آمد، دیدم که بین زمین و آسمان معلقم. جیغی کشیدم و تا آمدم بدانم چه شدم، برقی از کله ام جهید و چشمانم سیاهی رفت. جیغ و داد مادر و زنها و دخترهای فامیل به هوا شد و من یک آن گرمی چیزی را روی صورت و گردنم حس کردم. همه دورهام کرده بودند که یکباره کسی از زمین جدایم کرد. از لای پرده عرق و خون و گرد و خاک، موهای نیمه بلند و ریشهای مشکی اش را شناختم. محمدولی بود پسر همسایه عمو اینها. صدای مادرم می آمد که شیون کنان و دعاخوانان می گفت برسانیدش دکتر. این آخرین صدایی بود که من شنیدم.
دستم را که بالا آوردم یک چیز قلبمه روی لب و صورتم حس کردم. ظاهرا چند ساعتی بیهوش شده بودم و مرا رسانده بودند درمانگاه. وقتی که افتاده بودم صورتم روی سنگی که زیر درخت توت بود خورده بود و لب پائینم پاره شده و دندانم شکسته بود. همه دعاخوان بودند که جمجمه ام به سنگ نخورده. یادگاری این اتفاق همچنان روی لبم جا خوش کرده.
هفته بعد بود که بلندگوی آبادی، صبح علی الطلوع اعلام کرد: انا لله و انا الیه راجعون. پیکر پاک بسیجی دلاور، محمدولی محمدقلی تا ساعتی دیگر از جلوی مسجد جامع روستا تشیع خواهد شد. ناخودآگاه دستم رفت سمت لب پائینم و صورت یک هفته پیشش که مرا در آغوش کشیده بود که به بیمارستان برساند دوید توی چشمانم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...