دو سال سربازی، سی سال خاطره
باز هم رسیدیم به سالگرد تولد دلگفتهها. در یک سال گذشته هم خیلیها همراه ما بودند و اگر چه بعضیها معتقدند که وبلاگ مرده و چیزهای بهتر از آن آمده، اما ما همچنان به این سرای احساس و رفاقت وفاداریم و دست از آن بر نمیداریم. 9 سال گذشته و دارد پا در 10 سالگی میگذارد. خوشحالم که پاتوقی برای دوستان همدل و رفقای با مرام و وفادار بوده و امید دارم که سالیان درازی بتوانیم اینجا کنار هم نفس بکشیم. به همین مناسبت، موضوع سربازی را برای این پست برگزیدهام که برای هر کسی میتواند دنیای ویژهای از خاطرات و دوستیها باشد.
***********
لطیفهای ظریف هست که میگوید: "فقط یه ایرانی میتونه 2 سال بره سربازی و 30 سال خاطره ازش تعریف کنه". همه ما حتماً تجربه نشستن پای خاطرات سربازی قدیمیها را داریم. خاطراتی که سالها تکرار میشوند و هر دفعه با شاخ و برگ تازهای تحویل آدم میشوند. هیچوقت هم این گنجینه تمامی ندارد.
معمولاً اولین برداشت یا حس یا نقشی که از برخورد با یک پدیده در ذهن ما شکل میگیرد خیلی جالب است. وقتی اسم سربازی میآید من این چند چیز به خاطرم میآید:
- یکی از خوانندههای قدیمی به اسم "ایرج حبیبی" آهنگی کوچه بازاری مرتبط با سربازی دارد که از قدیم در خاطرم مانده که داستان دلداری به یک زن داداش است که شوهرش به سربازی رفته. ایشان در فرازهایی از این آهنگشان میفرمایند: گلناز جونم، غصه نخور برادرم رفته به سربازی همین روزا میاد... برادرم تو سربازی، خیلی برو بیا داره... (لطفاً آهنگین و ضربی خوانده شود)
- در حمامهای عمومی قدیم، روی بازو و دستهای مردهای قلچماق (بعضی وقتها هم پی زوری و لاغر مردنی) دیده میشد که زیر عبارت "سلطان غمها مادر" یا "دنیای نامرد" و نوشتههای دیگری که معمول بود در کنار تصاویر خانمها روی بدنشان خالکوبی کنند، یک خالکوبی دیگر هم باشد با محتوای: "بیاد دوران سربازی". این موضوع عمق اثرگذاری سربازی را در آن دوران نشان میداد.
- علاوه بر لطیفه اول نوشته در مورد سربازی، لطیفه دیگری هست که می گه "اگه خانمها هم سربازی میرفتند؟" و تشریح می کنه که "همه پوتینها صورتی میشد، صبح که برای آموزش دیر میکردند و فرمانده داد میزد چی شد پس میگفتند داریم ضد آفتاب و کرم پودر میزنیم، به جای جنگ با کشورها هم با خیلیهاشون قهر میکردند، برای اینکه چشم کشورهای دیگه رو در بیاریم تانکهای بنفش سفارش میدادند، روز ترخیص شدن بعد از 24 ماه خدمت، خانمه به اون یکی میگفت: نشد همهاش رو برات تعریف کنم. حالا بعد از سربازی کامل برات تعریفش میکنم"
خلاصه اینکه سربازی هم عالمی برای خودش دارد و هر کس که آن را طی کرده باشد میتواند مدتها از خاطراتش بگوید. این تأثیرگذاری عمیق بر روح و جسم آقایان دلایل مختلفی میتواند داشته باشد. من دو دلیلش را خیلی مهم میدانم. اول اینکه برای خیلیها، سربازی اولین و آخرین اتفاق جدی و هیجانانگیز دور شدن از روستان و شهرشان بوده. آدمهای زیادی بودهاند –الآن هم چندتایی را در همان آرتیمان خودمان میشناسم- که فقط دوره سربازی بوده که از دهاتشان بیرون آمده و بعد هم برگشتهاند و به زندگی معمولی تا روز مرگشان مشغول شدهاند. دومین دلیل، فکر میکنم این بوده که سربازی در دوره سنی خیلی پایینی اتفاق میافتد؛ یعنی فرد تا پایش را به آستانه جوانی میگذارد باید دو سال از عمر نازنین را به سربازی بگذراند. در آن سن و سال و اولین تجربه دور از خانه کلی هیجان و البته ترس و دردسر هم دارد. البته خیلی وقتها هم سر منشأ خیلی اتفاقات مثبت و خوب در زندگی آمها شده و میشود.
سربازی ما هم حکایت خودش را دارد و تا حالا نشده که دل سیر از خاطرات آن بنویسیم و اینجا سعی میکنیم گریزی به آن بزنیم.
قدیمها که همه چیز سرجای خودش بوده و اینقدر در هم و برهم نبود، سربازی هم قرار و قانون معینی داشت؛ مثلا سربازهای صفر و دیپلمه روزهای 18 هر ماه و سربازهای تحصیل کرده و لیسانس به بالا 2 هر ماه اعزام میشدند. ما هم بعد از اتمام دوره لیسانس و قبول نشدن در کارشناسی ارشد، مجبور شدیم راه سربازی را در پیش بگیریم. ترس زیادی داشتیم که چه خواهد شد. از آنجا که مسائل در روستا کاملا به صورت شورایی و مشارکتی حل میشود، ما با استعلام از خبرگزاریهای روستا – مثل پوران پرس، گلنسا نت و...- فهمیدیم که از خوش شانسی، یکی از هم ولایتیها جایی در تهران است که میتواند کار سربازی را راست و ریس کند. دفترچه آماده به خدمت را به ایشان دادیم و به انتظار نشستیم. مدتها خبری نشد تا رسیدیم به 2 آذر 1374 که باید به سربازی میرفتیم. فقط گفتند باید بروید ستاد مشترک سپاه در تهران (انتهای پیروزی). راهی تهران شدیم صبح رفتیم پادگان رجبیپور. چندتا از همکلاسیهای دوره لیسانس را آنجا دیدیم. شروع کردند به خواندن اسامی و همه را خواندن الا اسم ما. کلی ترسیدیم که چه شده است. بعد از پیگیری گفتند که برویم دفتر نیروی انسانی. آنجا را پیدا کردیم و رفتیم و خوشبختانه جناب سرهنگ مسول نیروی انسانی از آشناها و حتی فامیل دور از آب درآمد. تا ظهر نشستیم و خبری نشد. آخرش گفتند برو هفته بعد بیا. این رفت و آمد هر هفته بیش از یک ماه طول کشید. آخر سر، جناب سرهنگ خسته شد و گفت همینجا توی دفتر خودم کار کن. ما آنجا در دبیرخانه مشغول کار شدیم. یک مشکل ما، شبها بود که چه کنیم. همه سربازها باید میرفتند پادگان رجبی پور که در سولههای خوابگاه با شرایطی افتضاح و در مجموعههای 90 نفره بخوابند. خوشبختانه در همان دفتر تخت، یخچال، سماور و... وجود داشت. جناب سرهنگ موافقت کرد که من شبها را هم آنجا بمانم. توی هر بلوک ستاد که چندین اداره داشت مثل اداره آموزش، نیروی انسانی، سیاسی، ارزیابی و ... یک اتاق دژبانی بود. چند سرباز نگهبان به صورت شیفتی آنجا بودند. از آنجا که ما لیسانسه بودیم و آن وقتها لیسانس خیلی ارج و ارزش داشت، شده بودیم ستوان دوم با دو ستاره روی دوشمان. سربازها هم کلی با ما حال میکردند. هم اینکه من تلوزیون و امکانات داشتم و هم اینکه باهاشان جور بودم.
به دلیل اینکه کار ما در اداره نیروی انسانی بود که جزء ادرارات کلیدی به شمار میآمد خیلی امکانات داشتیم. از جمله مربا و پنیرهای خوشمزه به صورت قوطی فلزی و کلی خوراکیهای دیگر. یک روز که عدد اینها از 70 قوطی گذشت، سیروس جعفرزاده پیشنهاد کرد که اینها را ببریم و تبدیل به احسن کنیم. با سرهنگ صحبت کردیم و آنها را با ماشین و مجوز فرمانده بردیم بیرون فروختیم و با پولش نسکافه و شربت آلبالو و شکلات و کلی تنقلات متنوع دیگر گرفتیم. بساطی شده بود که سرهنگ میگفت شما با این بوی قهوه طاغوتی که راه میاندازید آخرش سر ما را به باد میدهید. نزدیک به یک سال در ستاد مشترک بودیم که مشکلاتی برای رفت و آمد داشت چون حالت نظامی و پادگانی داشت. میبایست حتماً با لباس نظامی و منظم رفت و آمد کنی. قبل از ساعت 7 صبح وارد شوی و تا 3 بعد از ظهر نمیتوانستی بروی بیرون و کلی مشکلات دیگر. حمام هم در اختیار نبود و باید میرفتیم در ساختمانی دیگر که کلی مشکلات داشت.
ناگفته نماند که در همانجا هم راههای در رو و فرار زیاد پیدا کرده بودیم. جایی از دیوار بود که سیم خاردار آن را کنده بودند و یواشکی میرفتیم آنجا و از روی یک دیوار تقریبا 3 متری میپریدیم پائین و الفرار.
این جریان ادامه داشت تا اینکه مهرماه سال 1375، یک روز جناب سرهنگ تصمیم به تغییر و تحول همه گرفت. همه سربازها را یکباره بیرون میکرد چرا که این تئوری را داشت که اینها سرکش و گردن کلفت شدهاند. ما را از انجا فرستاد به قسمت بازرگانی. جایی در خیابان اقدسیه (موحد دانش). این تغییر سرمنشا اتفاقات مهمی در زندگی من شد. آنجا، جایی بود که هر سربازی آرزوی رفتن به آنجا را داشت. البته برای ما که لیسانسه بودیم این مشکلی حساب نمیشد ولی بزرگترین آرزوی سرباز این است که موی بلند داشته باشد. در بازرگانی، همه با لباس شخصی بودند و موی بلند. محل خدمت هم یک ویلای هزار متری با باغ و استخر بود که ساختمانی مصادره ای و باقی مانده از مرحوم وثوقالدوله بود. آنجا دوستان خوب زیادی پیدا کردیم و شبها با هم کلی خنده و خاطره داشتیم. همانجا بود که با علی بصیری که لیسانس برق داشت و کمی همفکر ما بود، شروع کردیم به تمرین خوشنویسی و استادی را هم پیدا کردیم و به کلاسهایش رفتیم. بعد از مدتی هم استاد "نظامالعلما" را پیدا کردیم و به کلاس ایشان رفتیم. انتهای اقدسیه هم که پارک نیاوران و کاخ نیاوران بود و پاتوق دلتنگیهای ما بود.
برای من، این قسمت سربازی در اقدسیه خیلی مهم و سرنوشت ساز بود. همان وقتها شنیده بودم که کتابخانه ملی در نیاوران است. بدون اینکه بدانم نیاوران کجا هست و کتابخانه ملی آنجا چه میکند، از 118 شماره آنجا را پیدا کردم. تماس گرفتم و توضیح دادم که لیسانس وظیفه هستم و میخواهم کار کنم. تلفنچی هم گفت منتظر باشید تا شما را وصل کنم. حتی فکرش هم برایم هیجانانگیز بود. تلفن وصل شد و خانمی که گوشی را برداشت گفت: "بفرمائید، من سلطانی هستم". صحبت کردیم و شرایطم و سابقه تحصیلم را پرسید. بعد هم گفت که یک روز قبل از ساعت 5 عصر بروم آنجا و از نزدیک صحبت کنم. آن وقت من نفهمیدم که با چه کسی صحبت کرده و قرار گذاشتهام. من هم فردا ساعت 4 که خدمت تمام شد بلافاصله رفتم. با پرس و جو محل کتابخانه را پیدا کردم. آن وقتها هنوز ساختمان عباس آباد کتابخانه ملی ساخته نشده بود و روبروی پارک نیاوران و بالای فرهنگسرای نیاوران که در گذشته محل کار فرح پهلوی بوده، در طبقه دوم "موسسه فیزیک نظری و ریاضیات"، بخش پردازش کتابخانه ملی و ایرانشناسی آن مستقر بود. مرا به اتاقی راهنمایی کردند که وقتی وارد شدم دیدم خانمی پشت یک دستگاه نشسته که بعدا فهمیدم دستگاه میکروفیش است. آن خانم را هم قبلا در همایشی در دانشگاه فردوسی مشهد دیده و میشناختم. باورم نمیشد که نویسنده کتاب "خدمات فنی" یعنی مرحوم پوری سلطانی است و من با او قرار دارم. سلام کردم و نشستم. بعد از صحبت و توضیح شرایط کار، مرا به خانم فاطمه فرودی معرفی کرد. آن وقت فهرستنویسان در قالب گروههایی کار میکردند و هر گروه سرگروهی داشت مثل خانم عاطفه عطرچی، فیروزان زهادی، مهناز رهبری و ... مرحوم مزینانی هم هنوز آنجا نبود. تقریبا میشود گفت که تمامی کارکنان آن وقت خانم بودند و به غیر از آقای اقتداری و زهادی و یکی دو بار جناب کامران فانی، من دیگر مردی در مدت کارم در آنجا ندیدم.
من شدم کارمند خانم فرودی و قرار شد از ساعت 4 که خدمتم تمام میشود تا ساعت 6 که کتابخانه تعطیل میشود بروم آنجا و کار کنم. همان روز هم توضیح دادند که کتابها را از این قفسه بردار و توی این کاربرگه ها فهرستنویسی کن. خوشبختانه در دوران دانشجوی چند کار مختلف انجام داده و مدتی هم در کتابخانه دانشگاه آزاد تویسرکان مشغول فهرستنویسی بودم و تجربه اندکی داشتم. فهرستنویسی میکردم و کار را میگذاشتم و دیگر کسی را نمیدیدم چون بعد از ساعت اداری کارکنان آنجا میرفتم. خانم فرودی اشکالات کار را مینوشت و فردا من کنترل و اصلاح میکردم.
مدتی آنجا کار کردم و یک روز خانم فرودی با محل خدمتم تماس گرفت و گفت که برای دریافت حقوق بروم. با فرماندهام صحبت کردم و صبح رفتم. اولین بار بود که آنجا را توی روز و با آن همه کارمند و شلوغی میدیدم. خانم فرودی مرا به دیگران معرفی کرد و برایم تعجب آور بود که انگار همه مرا میشناختند. بعد هم حقوقم را که یادم نیست چقدر بود به هم داد (برای اینکه نرخهای آن وقت دستتان بیاید باید بگویم که از محل خدمتم تا نیاوران که پیاده 15 دقیقه بود و من برای استفاده از وقت با تاکسی میرفتم و یک کورس میشد، قیمت هفت تومان میپرداختم که بعد از عید شد 10 تومان). یکی از همکاران آن وقت که الآن در کتابخانه ملی کار میکند، بعدا دو توضیح به من داد که روشنگر بود. یکی در مورد خانم فرودی که میگفت یا از کسی خوشش میآید یا بدش میآید. اگر بدش بیاید که طرف بیچاره است و اگر خوشش بیاید نان آن فرد در رونق است. من هم در دسته دوم قرار گرفته بودم و ایشان مادرانه به من لطف داشتند و به نوعی میتوانم بگویم سرنوشت و زندگی مرا تغییر دادند. دوم اینکه چرا همه با تعجب به من نگاه میکردند. در آن وقت کتابهایی که باید فهرستنویسی میشد را میآوردند و در قفسههایی میگذاشتند. همه میرفتند و کتابهای سادهشان را جدا میکردند و میبردند. آنچه جا میماند، کتابهای سخت و پیچیده ای از نظر فهرستنویسی بود. من با هر مشقتی بود آنها را فهرست میکردم اما متعجب بودم که چرا اینطور است و فکر میکردم من بیسواد و بی تجربهام. از این بابت همه تعجب میکردند که اینها را چه کسی فهرستنویسی میکند.
در محل خدمت در بازرگانی و اقدسیه ما تجربیات جالبی داشیتم. غذا را از قرارگاه خاتم الانبیا میگرفتیم و غذای شب را آماده کرده و توی تراس دور هم میخوردیم. روزهای تعطیل که غذا نبود معمولاً با سوسیس و تخم مرغ سر میشد. فرهاد که اهل قزوین بود میگفت هر کس از بیرون این ویلا را ببیند فکر میکند آدمهای تویش چه حالی میکنند و چه غذاهایی میخورند؛ اما نمیدانند که فقط با سوسیس و تخم مرغ زندهایم.
من با اینکه گواهینامه رانندگی داشتم اما از رانندگی در تهران وحشت زده بودم. آنجا دو سه تا ماشین داشتیم که برای آوردن غذا یا کارهای دیگر از جمله بنزین زدن سوییچ را به راننده میدادیم. در این مدت به بهانههای مختلف ماشینها را بر میداشتیم و توی کوچه پس کوچهها حسابی تمرین رانندگی میکردیم.
یک روز که من نبودم ظاهرا سه تا دختر خانم بیرون ویلا در حال رد شدن سیگار به لب داشتهاند. یکی از افراد رسمی آنجا از این صحنه خونش به جوش میآید و میرود آنها را دستگیر میکند و در یکی از اتاقها زندانی میکند. توجه کنید که سال 1375 هنوز جو و فضای کشور جور دیگری بود و این برنامهها به این راحتی قابل هضم نبود. علی بصیری، دوست هم خدمتی ما، از گریه و ناله و ترس دخترها عصبی شده و خونش به جوش میآید و با آن فرد رسمی درگیر میشود. به همین خاطر آنها هم عذرش را خواستند و تبعیدش کردند به پادگانی دیگر که او هم پارتی خوبی دست و پا کرد و رفت شهر خودشان یعنی اراک. علی مسئول دبیرخانه بود و دبیرخانه یک جای سوق الجیشی آنجا به شمار میآمد. وقتی علی رفت، من را کردند مسول دبیرخانه که وضعم خیلی بهتر شد. آنجا کامپیوتر داشتم و در زرنگار نامهها را تایپ میکردم. تجربه خیلی عالی شد که بعدا هم خیلی به کارم آمد.
یک روز هم دو سرباز جدید به ما معرفی کردند. ناگفته نماند هر کسی آنجا میآمد حتماً پارتی حسابی داشت که به قول معروف میافتاد هتل. یکی از آنها عباس نامی بود که آشنایی با او برای من اتفاق خاصی بود. عباس، قبلا سرباز جایی دیگر بود و در حین خدمت با چند نفر فرار کرده و میروند ترکمنستان. یکی از دوستانشان بر میگردد و چند وقت بعد جنازهاش در جایی پیدا میشود. عباس هم بر میگردد ایران و به خاطر ارتباط با آن آدم و قتل او دستگیرش میکنند. تا بخواهد ثابت کند که کاره ای نیست و دادگاه و اینها برگزار بشود چندماه طول میکشد و او را اول به زندان حشمتیه و بعد زندان قصر میبرند. یکی از مهمترین سرگرمیهای ما خاطرات عباس از زندان بود. او در زندان خیلی کارکشته شده بود. از هنرهای آموخته از زندانش یکی هم درج مهر جعلی بود. هر طور بود این روشش را ازش یاد گرفتم. خیلی هم به کارم آمد. هم برگه ای برایم جعل کرد که آموزش نرفتم و هم بعدا یک مدرک جعلی برای یکی از آشناها درست کرد که 12000 هزار تومان دستمزد گرفت. خواست ما را هم از آن درآمد شریک کند که نپذیرفتیم و به جایش یک پیتزای دبش در "پیتزا چمن" نیاوران ما را دعوت کرد. بعد هم یکی دو کار دیگر با ایران خودرو کرد که خودش ماجرایی بود.
از بزرگترین محاسن کتابخانه ملی دسترسی به کتابهای عالی بود که برای فهرستنویسی میآمد. کلی کتابهای خوب میبردم و میخواندم که کتابهای "سنگ فرش هر خیابان از طلاست"، "روزها (اسلامی ندوشن)" و... از کتابهای به یاد ماندنی بود که آن وقتها خواندم.
آخرای سربازی ترس و وحشت از آینده و اینکه میخواهیم چکاره شویم امان ما را بریده بود. تا اینکه، نزدیک 5 ماه مانده به انتهای خدمت، یک روز صبح خانم فرودی باهام تماس گرفت. گفت که جهاد سازندگی (هنوز با کشاورزی ادغام نشده بود) یک فهرست نویس خوب خواسته و من تو را معرفی کردهام. این معرفی و مادری خانم فرودی – که شرحش را در اینجا نوشته ام - سرآغاز زندگی کاری و ماندگاری من در تهران شد که الآن 20 سال از آن میگذرد.
البته که خاطرات سربازی ما که میشود 30 سال از آن تعریف کرد خیلی بیش از این بوده و هر روزش یک اتفاق و خاطره ویژه به شمار میآید، اما تلاش کردم به مختصرترین شکل ممکن بخشی از آنها را اینجا ذکر کنم.
چند سال پیش با خودم فکر کردم که چقدر آدم در سربازی با من بودهاند که میشناختمشان. اسامی آنها را نوشتم اما تقریبا میشود گفت که از هیچ کدام آنها خبری ندارم و خیلی خیلی مشتاقم که خبری از آنها بگیرم.
**************
سرکار خانم آزادمهر دانشفاطمیه، از دوستان و همراهان قدیمی دلگفتهها هستند که همیشه نظر لطفشان شامل حال این وبلاگ شده است. به مناسبت نهمین سالگرد تولد وبلاگ تبریکی فرستادهاند که در ادامه درج میشود. از مهر بیدریغ ایشان کمال سپاس را دارم.
"کلمات جز معنی، روح هم دارند، جز مفهوم، احساس هم دارند..."
در این فکر بودم که برای نهمین سال تولد دل گفتهها، چه چیزی میتوانم به عنوان هدیه به شما پیشکش کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که نوشتهای کوتاه و موجز در این باره برایتان بنویسم.
از زمانی که آغاز به نوشتن در دلگفتهها کردم، مطالب جذاب و دل نشینتان برایم همیشه جالب و دلانگیز به نظر میرسد. با تشویق، لطف و محبت بیدریغتان برای نوشتن، این حس و انگیزه در من بیشتر ایجاد میشد که بخوانم و بنویسم. مطالب زیبا و با احساس و صمیمانه شما در دلگفتهها آدم را ترغیب میکند که به سوی خواندن هدفمند و در نتیجه درست نوشتن. مطالب پستهای خوبتان را که با عشق و علاقه و احساسهای صادقانه مینویسید، گاهی دو سه بار میخوانم. چون قلمتان آن قدر خوب و صمیمی است که فکر میکنم تمام ماجراهای متن برای خودم رخ داده است؛ به طوری که آدم را به وجد میآورد.
لحظاتی بوده است که واقعا کمی بی حوصله بودم. با خواندن مطالبتان در دلگفتهها و کامنت گذاشتن، حالم بهتر شده است. شاید درباره کامنت گذاشتن در بعضی از پستها واقف باشید. در دلگفتهها نوشتههای جذابتان همیشه برایم توأم با آرامش خاصی است. از این بابت خوشحالم و به شما برای نوشتههای دلنشینتان تبریک میگویم.
نهمین سال تولد دل گفتهها را خدمتتان تبریک میگویم. امیدوارم که وجود پرمهرتان در این سرا همیشه سبز و برقرار باشد. برایتان آرزوهای خوب و قشنگ همراه با سلامتی خواستارم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...