همه این زحمات و تلاشها برای رسیدن به امروز بود. روزی که باید نتیجه طرح و مقاله را ارائه می کردم. قبلا مقاله ارسال شده و در سایت ایفلا هم بارگزاری شده بود. قبل از سفر اسلایدها را درست کرده بودم. یک اسلاید خیلی مهم بود که بیش از 50 قلم عناصر مهم را داشت که فارسی بود و فرصت نکرده بودم انگلیسی اش کنم. قرار بود شب قبل از ارائه کارش را بسازم که خستگی و دیر رسیدن به خانه چنین اجازه ای نداد. به همین خاطر صبح زود از هتل بیرون زدم و خودم را رساندم به محل کنفرانس. قبلا در زمان ثبت نام اتاقی که از ما عکس گرفت و اسلایدها را آپلود کردیم را دیده بودم که کامپیوتر دارد و می شود آنجا روی مقاله کار کرد. به همین خاطر لپ تاپ بر نداشتم و صبح رفتم و نشستم پشت یکی از کامپیوترها که مثلا همان یک اسلاید را اصلاح کنم و آپلود کنم. مقاله ما در مورد طرح پیشنهادی کتابخانه مجازی مربوط به دانشگاه مجازی وابسته به وزارت بهداشت بود که حاصل یک طرح پژوهشی و اجرایی در همین زمینه بود. اصلاح کردن همان یک اسلاید همان و تا ساعت 11 صبح درگیر اسلاید سازی و دقیق کردن بقیه اسلایدها و رفع اشکالات و جذاب کردن آنها هم همان. طوری که قرار بود در ارائه خانم اکبری داریان از دوستان خوب کتابخانه ملی شرکت کنم و فرصت نشد. جالب این بود که هیچ کس هم کاری به کارم نداشت و نپرسید که چطور است که از صبح این کامپیوتر را اشغال کرده ای؟ خلاصه ساعت 11 صبح اسلایدها را آپلود کردم و قبلا عکس هم برای ارائه گرفته بودند. رفتم محل ارائه مقاله را ببینم که ساعت 13.45 که نشست ما است مشکلی نباشد. جلوی در سالن IASA که محل ارائه بود، خانم شیما مرادی را دیدم. ناگفته نماند که صبح در زمان ورود هم ایشان را دیدم. خانم مرادی امسال جزء تیم برگزاری ایفلا بود و به ایشان گفتم چقدر حس خوبی دارد آدم صبح که وارد محل کنگره ای به این دوری و مهمی می شود یک هموطن و دوست را ببیند و با هم صحبت کنند. صبح هم در قسمت پوسترها خانم دکتر زهره میرحسینی را به همراه دخترشان دیدم که دعوت کردم برای نشست بیایند و لطف کردند و تشریف هم آوردند. یک اتفاق مهم امروز صبح این بود که تراموای خط 2 که به سمت سنیتنیال هال می رفت در ایستگاه گالریاکانتینشتا خراب شد و مجبور شدیم پیاده شویم و با تراموای 10 از آن سوی خیابان برویم. خوبی اش این بود که بیش از 70 درصد مسافران ایفلایی ها بودند و یک نفر که فهمید چه کنیم همه دنبال او راه افتادیم و نگرانی نداشتیم. در بین راه با چند نفری از کشورهای مختلف حرف زدیم و در مورد کنگره و کتابخانه ها و ایران صحبت کردیم.

نشستها بی وقفه ادامه داشت و هر کس به فراخور علاقه در یکی از آنها شرکت می کرد. ناهاری خوردم از جیب مبارک. هنوز هم برای ما ایرانیها معنی ندارد که به کنگره و همایشی برویم و آن وقت پذیرایی با جیب خودمان باشد. وقتی ما کلمه سمیناهار را برای سمینار به کار می بریم و هر وقت هم همایشی داریم حتما باید بهترین پذیرایی را بکنیم این یک فقره هیچ رقمه در کتمان نمی رود.

ساعت یک و نیم رفتم محل نشست و خانم مسنی را دیدم که آمد و معرفی کرد و فرمی را داد که پر کنم و فرم ارزیابی دیگر را هم داد که بعد از نشست تکمیل کنم که بهشان گفتم سخنرانم و به اشتباه فکر کردم دبیر نشست ایشان هستند در حالی که خانم دیگری دبیر بودند.

ساعت 13.45 طبق برنامه سخنرانان در نشست آمدند و نشستند پشت میز و یک تریبون هم برای ارائه بود. همه خانم بودند به جز من که از کشورهای آمریکا، رواندا و آلمان آمده بودند. من سخنران سوم بودم و بعد از آمریکا و آلمان ارائه می کردم. ارائه نسبتا خوبی و تنها مشکلم این بود که کلمه Subscribe به معنی اشتراک را فراموش کرده بودم و هر چه به خودم فشار آوردم این کلمه یادم نیامد و مجبور می شدم که دو سه جمله توضیح بدهم تا منظورم از منابع اشتراکی را به حضار بفمانم. جالب است که یکی از حضار هم در وقت پرسش و پاسخ در مورد کپی رایت پرسید که همچنان این کلمه را به یاد نیاورده بودم و بلافاصله بعد از اتمام سخنرانی کلمه یادم آمد (دقیقا منطبق با قانون مرفی). بعد از من خانم سیاهپوستی از رواندا در مورد اطلاعات ایدز صحبت کرد که ابتدای سخنرانی کار جالی کرد. رفت جلوی تریبون و گفت برای اینکه خوابتان بپرد همه بایستید. بعد گفت یک شعری را می خوانم و هر وقت به کلمه مردها رسیدم مردها بنشینند و وقتی به کلمه خانمها رسیدم آنها بنشینند. این خارجی ها هم همه بچه مثبت و عینهو بچه مدرسه ای با هیکلهای گنده می نشستند و بر می خاستند. همه حرف گوش کن و قانون مند.

بعد از سخنرانی هم خانم دبیر نشست یک کارت پستال به اسم هر کدام از ما داد و عکس یادگاری گرفتیم و بعد از کمی صحبت خارج شدیم و رفتیم قسمت پوسترها. پوسترها بخش مستقل و جدی در کنفرانسها به ویژه ایفلا به شمار می آید و کارهای خیلی جالب و خلاقانه ای در آنجا می شد دید.

دوباره در محل کنگره دوری زدیم و شرکتهای مختلف را دیدیم و به برخی سالنها و نشستها سرک کشیدیم و مثل دنیای مجازی که آدم دلش نمی آید روی یک متن و مجموعه تمرکز کند، در اینجا هم فقط سرک می کشیدم و همه اش فکر می کردیم که برویم و بقیه سالنها و سوژه ها را هم ببینیم. البته بعدا متوجه شدم که ایفلاگردی اینطوری نمی شود و باید موضوعات و سوژه ها و نشستها را از قبل مشخص کنی و وفادارانه در آنها شرکت کنی و بهتر است پرت و پلا نپری.

عصر امروز یکی از اتفاقات مهم ایفلا که بارها از دوستان قبلی شرکت کننده شنیده بودم رخ می داد. شب فرهنگی ایفلا که یک مهمانی بزرگ و شادی بخش است. قبلا خانم مرادی خبر خرسند کننده ای داده بود که می توانیم خانواده را هم برای شب فرهنگی بیاوریم. به همین خاطر به هتل برگشتم و با بچه ها دوباره به محل کنفرانس برگشتیم.

محل برگزاری شب فرهنگی در دور دریاچه سالن کنفرانس و در فضای باز بود. اگرچه هوا ابری و کمی هم باران آمده و سرد شده بود، اما دور تا دور دریاچه انواع و اقسام خوراکی و نوشیدنی چیده شده و آماده پذیرایی از مهمانان بودند. در لهستان به ندرت می شود گوشت گاو و گوسفند پیدا کرد اما تا دلت بخواهد گوشت خوب به هزاران شکل و طعم و ترکیب و پخت موجود است. بعضی جاها هم مرغ و جوجه ای یافت می شد. همه دور دریاچه می گشتند و ضمن تماشای غروب زیبای خورشید و فوارهای های خوش ترکیب که بازی های شگرفی با آب می کردند، از اغذیه و مشربه بهره مند می شدند. هوا که تاریک شد، گروه موسیقی شروع کردند و خواننده ای خوش صدا هم می خواند و ملت را به رقص و پایکوبی دعوت می کرد. در قسمتی دیگر از برنامه مجری اعلام کرد که همه به صورت دو تایی کنار هم قرار بگیرند و رقصی سنتی و ساده را با هم و با صدای موسیقی خیلی بلندی که پخش می شد اجرا کنند و دور دریاچه را دور بزنند. به حساب ایشان باید هزار و پانصد زوج دور می زدند که واقعا هم چنین جمعیتی را می شد دید. رقصنده ها با لباسهای زیبای محلی به داخل جمعیت آمدند  و شروع کردند با مردم پایکوبی کردن و عکس گرفتن.

در بخشی زیبا از برنامه همه به دور دریاچه آمدند و رقص نور و آب شروع شد. فواره ها با رنگهای متنوع و صدای موسیقی کم و زیاد شده و به رقص در می آمدند. همچنین از جدیدترین فناوری نمایش یعنی نمایش هلوگرافیک استفاده کرده بودند و نمایش خیلی زیبایی را ترتیب دادند که تصاویر روی هوا پخش و دیده می شد و گفته شد که این آخرین فناوری نمایش است که والت دیزنی هم اخیرا شروع به استفاده از آن کرده است.

خلاصه تا ساعت 11 شب رقص و پایکوبی بود و از آن ساعت برنامه به دو بخش تقسم شد. یک بخش، به داخل سالن رفتند و به رقص دسته جمعی مشغول شدند. یک دسته دیگر در همان فضای باز با زدن هدفن به رقص سکوت و هر کس برای خودش مشغول شدند. در انتهای برنامه هم اتوبوسی گذاشته بودند که مهمانها را به هتلهایشان می رساند چون تراموا و اتوبوس در آن ساعت آخر شب کار نمی کرد.

هر کس که کتاب "تنهایی پر هیاهو" از نویسنده پر آوازه چک یعنی هرابال را خوانده باشد و به میلان کوندرا هم ارادتی داشته باشد، نمی تواند تا 200 کیلومتری پراگ بیاید و سری به آنجا نزند. به ویژه مقدمه فوق العاده آقای مرتضی کاخی بر ترجمه استاد پرویز دوایی در ابتدای کتاب تنهایی پر هیاهو و وصف پراک مو بر تن آدم سیخ می کند و سراپا شما را شوق دیدار پراگ در بر می گیرد. با همه این اوصاف و تپشهای قلبمان برای پراگ، روز چهارشنبه قرار بود که به پراگ برویم. چون فاصله پراگ تا ورتسلا از ورشو که پایتخت لهستان است هم کمتر است. اما هر چه برنامه ریختیم دیدیم که خیلی دشوار می شود رفت و برگشت یا اینکه شب را در پراگ ماند. تور یک روزه ای هم خود ایفلا برای پنجشنبه گذاشته بود که متاسفانه پر شده بود. به همین خاطر حسرت رفتن به پراگ زیبا به دلمان ماند. شاید وقتی دیگر با امید دیدار پراگ به این بخش از اروپا پا بگذاریم.

ما تا جمعه در ورتسلا هتل داشتیم و بعد از آن باید به ورشو می رفتیم. بنابراین به دو چیز احتیاج داشتیم که هیچ کدام را هم نداشتیم: هتل و بلیط. اگرچه الان ابزارهای آنلاین فراوانی برای گرفتن هتل و بلیط و سفر موجود است اما درصد اطمینان شما هم به همان مقدار کم است. ضمن اینکه پیدا کردن بلیط و هتل مطمئن کاری خیلی سخت است. به همین خاطر از صبح چهارشنبه متوسل به اینترنت و بوکینگ و این ابزارها شدیم. بالاخره فهمیدیم که همان گلونی با ساختمان زرد و عجیبش، که در 300 متری ما قرار داشت ایستگاه مرکزی قطار ورتسلا است. بنابراین بلیط قطار را حضوری از همانجا گرفتیم و فمیلی تیکت به ما دادند که مناسب تر افتاد و قطاری سریع السیر برای ساعت 6.58 دقیقه (به دقیقه دقت کنید) نصیب ما شد که ساعت 11.53 دقیقه (بازم دقیقه را بدقتید) به ورشو می رسید و 182 زلوتی (هر زلوتی حدود 1100 تومان) آب خورد. برای هتل هم باز باید هتل آپارتمان می گرفتیم که پدیده جالبی است. چرا که هتلها اتاقهای معمولی دارند که فقط تخت است و لوازم اولیه زندگی و لاغیر. اما هتل آپارتمانها حالت غیررسمی تری دارند، معمولا اتاق خواب و اتاق نشیمن دارند و مهمتر از همه لوازم آشپزی و زندگی. ضمن اینکه هتلها برای 4 نفر به ندرت یک اتاق دارند و یا باید سوئیت بگیرید (به قیمت خیلی گزاف. مثلا در نووتل اتاق نرمال 400 زلوتی ولی سوئیت 890 هزینه بر می داشت). ضمن اینکه، هزینه های هتل آپارتمان خیلی هم مناسب است. یک چیز خیلی جالب دیگر هم از هتل آپارتمان کشف کردیم. اینکه خیلی از هتل آپارتمانها در زمره بیزینسهای غیر رسمی و مدرن به شمار می آیند. مثلا در یک ساختمان مسکونی، کسی آپارتمانی را اجاره کرده و همان را از طریق سایتها آنلاین مثل بوکینگ برای اجاره می گذارد و ملت می گیرند و کسی هم خیلی کاری به کارشان ندارد.

خلاصه، با کلی زحمت یک هتل آپارتمان رزرو کردیم اما متاسفانه وقتی خواستیم برای دو شب بگیریم جا نداد و فقط یک شب را جا داشت و هر چه کردیم دو شب را جا نمی داد. اما چون شرایط و قیمت خیلی عالی داشت، همان را گرفتیم و بقیه اش را به تقدیر سپردیم که چه خواهد کرد با ما. با اینکه در گزینه ها انتخاب کرده بودم که پرداخت از قبل نداشته باشد و کنسلی رایگان هم روی آن باشد، با این همه یکباره دیدم که پیام آمد پول از کارت برداشت شد و هتل رزرو شد. یعنی اینکه دیگر کار از کار گذشته و باید استفاده اش کنیم.

بقیه روز چهارشنبه را روانه پارک و مرکز خرید مگنولیا در جایی نزدیک حومه ورتسلا شدیم. پارکی بزرگ که مرکز خریدی بزرگ تر در آن واقع شده بود. با تراموا از کلی قسمتهای شهر که تا حالا ندیده بودیم گذشتیم و رسیدیم. اشتباهی مسیری را رفتیم که اتفاقا به یک سالن ورزشی با دیواره های شیشه ای برخوردیم که دختر و پسرها به صورتی خواهرانه و برادرانه با هم مشغول بدن سازی و ورزش بودند و برای ما جالب بود که به این راحتی در کنار هم ورزش می کنند.

در مراکز خرید مثل بقیه شهرهای اروپا برندهای معروف همه شعبه دارند و بازاری است رنگارنگ و جیب خالی کن. نکته جالب در مالها و مراکز خرید حضور جدی کتابفروشی ها بود. در همه این مراکز خرید کتابفروشی های خیلی خیلی بزرگ حضور دارد که کتابهای فراوانی را به فروش می رساند. تقریبا یکی از بزرگترین تابلوها به کتابفروشی تعلق دارد و مردم به طور جدی کتاب می خرند و می خوانند. یعنی در جاهای مختلف شما می توانید مردم کتاب به دست را ببینید که چگونه با علاقه کتاب در دست دارند و مطالعه می کنند.

اگرچه قیمتها در فروشگاه های برندهای معروف خیلی گران است اما برخی حراجها واقعا به صرفه است. در فروشگاه ال سی وایکیکی، حراجی برقرار بود که راه گفتمان با برندهای معروف را کمی باز می کرد. یکی دو ساعتی از وقت ما را گرفت اما انتخاب های خوب از بین اجناس با کیفیت ارزشش را داشت و لذتی خاص خود را نصیب آدم می کرد. جالب است که اگر برگه خرید این فروشگاه را داشته باشید در نمایندگی های آن در تیراژه 1 (پونک) و 2 (خیابان مدنی) می توانید جنس را تعویض کنید.

نوشته شده در هواپیمای قطر از ورشو به سمت دوحه در روز یکشنبه 5 شهریور 96 ساعت 12.55 به وقت ورشو و 3.30 به وقت تهران، بر فراز دریاچه وان ترکیه