می‌گویم: بیمارستان بهترین جاست، به شرطی که درد نداشته باشی. آدم در زندگی روزمره معمولی با چنان سرعتی می‌دود و تکاپو و تلاش می‌کند که همیشه حسرت یک خواب سیر به دلش می‌ماند. در لا بلای حسرت‌های فراوان ماسیده در ته مغزش، حسرت خواب عمیق و طولانی و بدون مزاحمت و دغدغه یکی از پایه های همیشگی به شمار می‌آید. یکهو، می‌بینی یک اتفاق تقی می‌زند وسط زند گیت و تو را صاف می‌اندازد روی تخت بیمارستان. جایی که توفیق اجباری مچ بندی بر دستانت می‌زند که ناچاری از اینکه بیافتی روی یک تکه تخت باریک و تنها کاری که می‌توانی انجام دهی خواب باشد. خوابی که اسباب و وسایلش هم حاضر است. مسکن‌ها برای خلاصی شما از درد، خواب را برایتان به ارمغان می‌آورند. اما افسوس که همیشه یک تکه پازل زندگی گم شده یا در جای اشتباهی افتاده است. درست است که وقت و رختخواب تمیز مهیاست و بی دغدغه شام و قطار و وقت می‌توانی هر چه بخواهی بخوابی، اما افسوس که همه این‌ها هست ولی درد هم هست. درد بیماری لذت یک خواب شیرین را از چشمان خسته و دردمندت می‌رباید و نمی‌گذارد لختی بی دغدغه زندگی و غم نان آسوده بخوابی.

در بیمارستان بودن را دوست دارم. نه اینکه بیمارستان جای دلخواهی باشد. آن هم بیمارستان‌های پر بیمار و کم حوصله های ما که جان و سلامتی چندان دغدغه جدی در آن ها به شمار نمی‌آید. بیمارستان را دوست دارم برای سرگرمی های جالبی که می‌توانی داشته باشی، یعنی کتاب و قلم. چند باری را که در بیمارستان بوده‌ام (چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه)، چنان سرگرم شده و اوقات لذتمندی را سپری کرده‌ام که وقت ترخیص چندان تمایلی به آن نداشته‌ام. البته مرغوب‌ترین نوع بیمارستان مانی، همراهی مریض است. چون که درد نداری و تو در عین سلامت و نیرو هستی و می‌توانی خوب کار کنی. اگر بیمارت هم کار چندانی نباشد و بتواند خودش را ضبط و ربط کند یا اینکه خیلی مشکل جدی نداشته باشد، نورعلی نور است. کافی است گوشه ای خلوت و مناسب بیابی و بساطت را پهن و کلی کارهای دل نشین. جالب است که همه از سر رفتن حوصله‌شان در بیمارستان گلایه دارند اما هر چه نگاه می‌کنم، چندان کسی را نمی‌بینم که کتابی در دست داشته باشد. در حالی که بهترین درمان مکمل بیماری که روح را تقویت کند و جسم از قبل روح سالم به سلامتی برسد، کتاب و خواندن است. شاید وظیفه دیگران به ویژه کتابداران است که کتاب درمانی را جدی تر گرفته و در کنار هر قرص و آمپولی که به مریض می‌دهند، کتابی را هم برایش تجویز کنند که ذهن و روحش هم به سوی سلامتی میل کند.

اما بیمارستان علاوه بر تفریحات فرهنگی مثل کتاب خوانی و نوشتن، حواشی جذاب دیگری هم می‌تواند داشته باشد. یک بار برای پولیپ بینی در بیمارستان بستری شدم. ماجرا از آنجا آغاز شد که در جایی خواندم آن‌هایی که شب‌ها در خواب خر و پف می‌کنند، به دلیل قطع شدن چند ثانیه ای نفس آن‌ها و نرسیدن اکسیژن به بدن است. این اتفاق ممکن است آسیب‌هایی جدی برایشان در پی داشته باشد. در جای دیگری خواندم یا شنیدم، کسانی که شب‌ها خر و پف می‌کنند، اگر کوهنورد باشند ممکن است در ارتفاعات دچار اختلالات تنفسی شوند. آن زمان هم من کوهنوردی غیرحرفه‌ای اما جدی بودم. به طوری که تقریبا کمربند شمالی تهران را به طور کامل در نوردیده بودم.

یک بار برای چسبندگی روده در بیمارستان بستری شده بودم. یعنی همین طور الکی الکی نزدیک‌های ظهر دلم درد گرفت و من هم طبق معمول تحویل نگرفتم. اما بعد از یکی دو ساعت دیگر از حد تحمل خارج شد. آن وقت‌ها در مرکز اطلاع رسانی جهاد که کمی بالاتر از میدان ولی عصر بود مشغول بودم. خودم را به بیمارستان فیروز گر که همان نزدیکی‌ها بود رساندم. ارژانس پذیرش کرد و گفتند باید تحت نظر باشی. نشان به آن نشان که بی آب و غذا از ظهر آن روز تا صبح فردا صبح در قرنطینه ارژانس بودم. معمولا پر رفت آمد تر ین و بدترین قسمت بیمارستان‌ها هم ارژانس است. بیمارهایی از هر رنگ و لعابی را آنجا می‌آوردند و دانستن بیماری هر کدام یک سرگرمی بود. چون نمی‌توانستند دردم را تشخیص بدهند می‌گفتند باید تا فردا تحت نظر باشی و هیچ هم نخوری تا ببینیم علائم از بین می‌رود یا خیر؟ آن وقت‌ها که حقوق کمی هم می‌گرفتم و سر پر شوری داشتم، نگران هزینه های بیمارستان بودم. در طول مدتی که آنجا بودم و دوری زده بودم یک راه در رو از پشت بیمارستان پیدا کرده بودم که می‌شد بدون اینکه کسی تو را ببیند از آنجا بروی بیرون و بیایی. ناگفته نماند که در طول شب فقط حاج حافظ شیرازی نیامد و مرا معاینه نکرد و شرح حال نگرفت. هر طور بود شب را صبح کردیم و تا دکتر متخصص بیاید و ویزیت کند و مجوز خروج بدهد، نزدیک ظهر شد. پرسیده بودم که هزینه بیمارستان چقدر می‌شود که مبلغی را گفتند که یادم نیست اما به نظرم خیلی گران آمد. روح هیجان طلب جوانی و چالش با خود برای کارهای ناممکن هی وسوسه می‌کرد که کاری خاص بکن و کولاکی برای روح خودت به پا کن که هر وقت یادت آمد کیفور بشوی. چون هنوز امور ترخیص انجام نشده بود و دکتر هم مجوز خروج نداده بود، سرم به دستم بود. با توجه به داده‌هایی که در مورد راه خروج داشتم نقشه ای طراحی کردم و مسیر و راه ها و حرکت را سنجیدم و دست به کار شدم. پرده پار اوان را کشیدن و انژوکت را از دستم کشیدم و سرم را در آوردم. لباسم را مرتب کردم، وسایلم را برداشتم و بدون تصفیه حساب و پرداخت هزینه بیمارستان را ترک کرد و از در مخفی اکتشافی خودم را رساندم به خیابان لول اگر اگر اشتباه نکنم و به زعم خودم تبدیل شدم به شهروندی آزاد.

رفتم محل کارم و ناهارم را خوردم. اما فرشته و اهریمن وجودم بدجور با هم گلاویز بودم. از یک طرف به خودم غره بودم که کاری خیلی هیجان انگیز، جانانه و تقریبا غیرممکن را کرده‌ام و از طرف دیگر عذاب وجدان گرفته بودم که آیا این درست است بدون تصفیه حساب مالی بیمارستان را ترک کنم. آخر سر، قسمت بچه مثبت وجودم برنده شد و بعد از ظهر راه کج کردم به سمت بیمارستان. رفتم و به آقای تصفیه حساب مالی سلام کردم و گفتم من فلانی هستم. سرش را بلند کرد و در یک چشم به هم زدن مچ دست را قاپید. محکم گرفت دستش و گفت کجا بودی تا حالا؟ از صبح تا الان بیمارستان را به هم ریخته ای. هر چه کردم دستم را رها نکرد و همان طور رفتیم پیش رئیس بخش. رئیس نگاهی به ما دوتا انداخت و تا حال مرا دید گفت که دستم را رها کند و تعارف کرد بنشینم. نشستم و لیوان آبی دستم داد. گفت بگو، برایش گفتم که پول کافی را نداشته‌ام و کسی را هم در این شهر نداشتم که برایم پول بیاورد. رفتم جور کردم و آمدم. رئیس درآمد که پول ما به جهنم، تو چطور جرات کردی که خودت سر خود سرم و دم و دستگاه را قطع کنی و چطور از بیمارستان خارج شدی؟ نگفتی با این حالی که داشتی توی خیابان بی هوش بشوی و بیافتی؟ خلاصه بعد از کمی شماتت و نصیحت در آمدم که من اگر رفتنی بودم و پول خور شما بودم که بر نمی‌گشتم شما هم دستتان به جایی بند نبود. خلاصه، بعد از این ماجرا، رئیس دستور داد تخفیف اساسی بابت درستکاری و صداقت بدهند و ما تصفیه به دست از بیمارستان خارج شدیم. نگهبان هم که سربند داد و بیداد حسابدار ماجرا را فهمیده بود وقتی خواستم بیایم بیرون، گفت بالاغیرتا بگو چطوری از جلوی چشم من رد شدی که من ندیدمت؟

در جوابش گفتم وردی می‌دانم که خواندم و نامرئی شدم. دفعه بعدی اگر خواستی یادت می‌دهم.

**********

نوشته شده در 23/4/96 ساعت یک نمیه شب. بیمارستان طالقانی – بخش عروق – اتاق 4 تخت 19 – در نقش همراه یک بیمار خیلی عزیز – در حالی که باران شدید و عجیب تابستانی می‌بارد