تو اما "جرعه ای حال خوب مرا مهمان کن"

وقتی شیرین سریال تاسیان با چشمانی باز آخرین جرعه های نگاهش را روی آخرین نفس‌های امیرِ غریق در استخر می پاشید، حسرتی عمیق و آهی تاریخی از گلوی همه فریاد می زد که این همه سیاهی و خون کافی است. پایان های ناامید کننده همیشه بد است هر چند که خود زندگی همین سناریوی رئال را اجرا کند و گاهی سراسر تلخی و شکست باشد، قرار نیست هنر هم بیاید و زندگی تلخ را تلخ تر با جلوه های ویژه ای که اثرات حقیقت را چند برابر می کند، در جلوی چشم ما عریان کند. حقایق زندگی را نمی شود انکار کرد و از تلخی آنها کاست. اصلا هنر درست شده که زهر زندگی را بگیرد و آدم را سوار بر توسن خیال و فانتزی دلاویز ببرد به آنجایی که زندگی نمی تواند ببرد. بلکه لختی بیارامد و در آرزو و فراواقعیت کمی زندگی شیرین را تجربه کند. سیاهی و تلخی زندگی ناگزیر است و گویی که هر روز هم بیشتر می شود. به ویژه در ممالکی که انگار زندگی را با غم و بدبختی خوش تر می دارند.

الان در روزگاری به سر می بریم که غم و اندوه و تلخی به شدت به چشم می آید. یکی از مهمترین دلایل آن هم رسانه ها و خبرسازی است. چرا که خبر یعنی حادثه و اتفاق ناگوار. اگر چه هنس روسلینگ در کتاب "واقعیت گرایی" (Factfulness) معتقد است و با آمار و ارقام نشان داده است که حال جهان روز به روز بهتر شده و ان طور که ما در گعده های دوستانه و کافی شاپها و تاکسی ها قضاوت می کنیم، جهان رو به اضمحلال نمی رود. اما برداشت کلی آدمها با دیدن حقایق و شنیدن اخبار این است که جهان دارد به سمت بدبختی و فضاحت پیش می رود.

حالا فکر کنید که در این شرایط تلخ و فشار روانی که به ویژه در خاورمیانه حاکم است، هنر هم بشود علمدار خون و تاریکی و تباهی و بیاید به جای بردن آدمها به سمت و سویی که امید در آن جایی داشته باشد، بدبختی را با هزار جلوه و تزئین صاف بکوبد وسط روحت و همان یک ذره کورسوی دلگرمی از زندگی را از تو برباید.

درست است که انسان نباید در فضا زندگی کند و هر چقدر که سرش در ابرهای آسمان باشد، پاهایش را روی زمین نگه دارد، اما انسان بدون رویا هم می میرد. رویاها و خیالات هستند که تصویری از زندگی ایده ال ترسیم می کنند و تو را ترغیب می کنند که برای رسیدن به چنین بهشت موعودی تلاش کنی و اگر هم نتوانی در شش دانگ آن خانه کنی، حداقل آلونکی در همسایگی بهشت، سقف سرت کنی. چنان که کنفسیوس می فرماید به جای نفرین بر تاریکی، چراغی بیافروز. قطعا روشنی خانه تو، جهان را جای قابل تحمل تری برای زیستن خواهد کرد. بودن در خانه ای حقیر در کنار کاخی و بهشتی جان افزا، بهتر از بودن در کنار گنداب و زباله دانی است. دست کم این است که اگر بخواهی نشانی بدهی، می گویی کنار کاخ فلان که گویی مالکیت آن کاخ هم جوری در ید قدرت و اختیار توست.

باری، جان کلام آن است که در روزگار تلخی و سیاهی، حال تاریک و بد اقبال، مشتری و مخاطبی ندارد و آدمها تشنه یک جرعه حال خوب هستند. چیزی که الان در خانه های سنتی، بازسازی قهوه خانه های قدیمی، احیای سراهای تاریخی به دنبال آن هستند. آن گم گشته ای که آدمهای این دوران کم دارند و به هر ضرب و زور و هزینه ای تلاش می کنند لختی یا شبی در آن حال خوب از تلالو گذشته، جانی تازه کنند. کج سلیقگی است اگر کسی که می تواند یک چراغ رنگین یا برگی سبز را بیاویزد، زندگی را با تیره چراغی یا خشکیده برگی به نمایش بگذارد که چه؟ که جهان واقعیت را می خواهم به نظاره بگذارم. بله خودمان جهان و تلخی هایش را هر لحظه و دقیقه لمس می کنیم و تلخی و سیلی هایش را می چشیم.

تو اما "جرعه ای حال خوب مرا مهمان کن"

نوشته شده در کافی نت رف (خیابان فخر رازی) در داغی تابستان تهران و فاصله بلاتکلیفی وصل برق یک اداره و کاری دیگر.

یادداشت روزانه ننویسید

حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحب‌نظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیده‌اید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشد. من هم شنیده‌ام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سال‌هاست که به شکل‌های مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل می‌نویسم. پوست بچه‌ها و اطرافیان را هم کنده‌ام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود. هر وقت که دست داده و قرار بوده برای بچه‌ای یا اهل دلی هدیه‌ای بگیرم، اگر شرایط مساعد بوده، دفتر خاطره یا چیزی توی این مایه‌ها هم روی هدیه گذاشته‌ام که طرف به این بهانه یا شاید هم در رو در بایستی، صفحاتی را سیاه کند شاید در آینده با خواندن آنها حال دلش خوش بشود.

دفتر خاطراتی دارم از آنها که رویش عکس‌های رمانتیک گل و قلب دارد و در دهه شصت آرزوی هر بچه‌ای بود که یکی از آنها را داشته باشد. من هم یک روزی بعد از کلاس سوم راهنمایی‌ام، یعنی تابستان 1365 رفته‌ام و یکی از آنها را خریده و خاطره‌های روزانه‌ام را در آن یادداشت کرده‌ام. ناگفته نماند که هنوز هم از خودم می‌پرسم که با چه شعوری رفته‌ام و چنین کاری کرده‌ام؟ در محیط روستایی که کسی هم خیلی اهل فرهنگ و نوشتن نبود، چه عاملی باعث شده که من راه بیافتم و پولی دست و پا کنم و خودجوش و مردمی بروم و دفتری بخرم و در آن بنویسم. هر چند که نوشته‌ها از سطح اینکه رفتم باغ و ناهار خوردم و شب هم سریال دلیران تنگستان دیدم و ... پیشتر نمی‌رود. اما همین که چنین اتفاقی افتاده هم مایه تعجب است و هم نشانه‌ای است از اینکه از اعوان کودکی به نوشتن و نگهداری وقایع علاقه وافری داشته‌ام.

در جای دیگری هم نوشته و گفته‌ام که خاطرم نیست کجاست. اما همیشه ماندگاری برایم مهم بوده. مثلا روی ستون چوبی باغ پدر بزرگم، هر روزی که می رفتم یک تاریخ می زدم و شاید یک کلیدواژه هم می نوشتم که آن روز چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده. مثلا با پسر خاله ام که از کرمانشاه آمده بود اینجا بودیم و چیزهایی شبیه این.

سالهای سال، قبل از اینکه همه چیز را موبایل ببلعد از جمله تقویم ها را، هر سال قبل از شروع سال تقویم می‌خریدم و در آن تقویم‌های کوچک، اتفاقات مهم زوزانه را یادداشت می کردم که در پست "تقویم‌بازی" به آن اشاره کرده ام.

در طول سالهای مختلف دفترهای مختلفی برای یادداشت و خاطره و احساس داشته ام. مثلا یک دفتری دارم که از روز اول مهر 1370 که دانشجوی کتابداری دانشگاه فردوسی شده ام را نوشته ام تا نیمه بهمن همان سال. خیلی دفتر شیرین و عالی است. بعضی وقت‌ها که عکسی از یکی از صفحات آن را برای همکلاسی‌های 33 سال پیشم میفرستم، موجی از احساس در همه آنها پدید می آید.

دفتر دیگری دارم که مربوط به سال‌های سربازی و بعد از آن است. سال‌هایی که باید تکلیفم را با خودم روشن می‌کردم. نوشته های این سالها، کمتر خاطره و روزانه‌نویسی است و بیشتر تحلیل و احساس با خود دارد و چیزی بوده برای درمان سرگشتی‌های جوانی. نوشته ها با حوصله تر و خیلی خوش خط نوشته شده‌اند. هر چند که خیلی وقتها از ترس دستیازی نامحرمان، خیلی از چیزها به اشاره و کنایه ذکر شده، اما بالاخره نوشته و ماندگار شده است. جدای از دفتر مذکور، یک دفتر بی خط هم هست که نمی دانم چرا و چه شده که سالهایی هم یادداشتهایی در آن نوشته ام، اما بیشتر حس دلتنگی و یک جاهایی غرغر کردن در این دفتر منتقل شده است.

از دیگر کارهایی که سالهاست نهادینه شده، نوشتن حساب و کتابهای زندگی است. این عادت از دوران مجردی و شروع کار و مهاجرت به تهران شروع شد و بعدها در زندگی مشترک هم ادامه پیدا کرد. هر چیزی در منزل ما خریداری و هر خرجی که بشود در دفتری نوشته می شود. همه درآمدها هم در انتهای همان دفتر نوشته شده و در آخر هر ماه مخارج حساب می شود و در آخر سال هم تراز سالانه درآمد و مخارج تهیه می شود. هر چند هیچ استفاده‌ای ندارد و تاثیری روی مخارج بی حساب و کتابمان ندارد، اما هم کاربرد دفتر خاطره دارد و هم اینکه مثلا حواسمان هست که افسار زندگی از دستمان خارج نشود.

از مرداد 1386 هم شروع کرده ام به نوشتن "دلگفته‌های" حاضر که یکی از مهمترین دلایل آن همین خاطره ها و روزانه ها و مدیریت احساسات است. یکی از دلایلی که هنوز به محیطی مثل وبلاگ وفادار مانده ام این است که خوشبختانه فعلا ماندگار است و آدم می تواند از سر و ته زندگی و افکار خودش یک برشهایی داشته باشد.

روز اول کرونا که احساس کردم زندگی در حال اتمام است و دنیا بدجوری به ته آن نزدیک شده است، یعنی ابتدای اسفند 1398 هم روزانه نویسی جدی را شروع کرده و تقریبا هر روزم را تا جایی که وقت و حافظه یاری می داده نوشته ام و همچنان ادامه دارد. که این پیشنهاد عجیب و غریب "روزانه نویسی نکنید" هم به نوعی مربوط به آن است. حال چه شده که این طور چکشی دارم یک پیشنهاد متضاد می دهم قصه مفصلی دارد. قصه ای که جایی برای خودم به آب چشم هم کشیده شده اما خب به روی مبارک نیاورده و زیرسبیلی رد کرده ایم.

از وقتی که سعی کرده ام همه افکار، یافته ها، احساسات و خاطره هایم را به صورت روزانه بنویسم، کم کم دست به قلمم کم شده و به نوعی دچار فرسودگی شده است. گویی روزانه نویسی، مثل سوپاپ اطمینان زودپز، ذره ذره، احساس آدم را بیرون می ریزد و نمی گذارد فشار درون مغز و دلت زیاد بشود و ناگفته هایت چنان یقه ات را بگیرد که تنها با نوشتن و انتشار آنها، بتوانی خودت را آرام کنی. مثل یک پنجری ریز در لاستیک ماشین می ماند که بدون اینکه متوجه بشوی تمام باد لاستیک خالی می شود و کسی هم به آن توجهی نمی کند. یک اصل قدیمی مدیریت می گوید اگر بخواهید یک قورباغه را آب پز کنید و آن را در قابلمه آب داغ بیاندازید بلافاصله بیرون جهیده و خودش را نجات می دهد، اما اگر آن را در دیگ بگذارید و شعله را روی کم بگذارید، قورباغه آب پز خواهد شد بدون اینکه متوجه شود.

نوشتن به نوعی فریاد زدن درد یا در میان گذاشتن یافته یا احساسی است که ذهن تو را می خاراند. چنانکه گابریل گارسیا مارکز روزی در سالهای میانه زندگی گفت: من دیگر نمی توانم ادبیات خوب خلق کنم. چرا که نوشتن و ادبیات از درد و نداری و سختی سرچشمه می گیرد و من الان به رفاهی رسیده ام که این دردها را آب می کند و آن فشار احساسی که باید ادبیات زنده خلق کند، کم کم رنگ می بازد.

یادداشتهای روزانه شیرین است و آدم را دچار اعتیادی شیوا و فرهیخته می کند. همیشه احساس می کنی که سکان زندگی در دستت هست و پایه ها را در این یادداشتها گذاشته ای تا بعدا به سراغشان بروی و از دل آنها کلی مطلب بیرون بکشی. اما غافل از اینکه، این روزانه نویسی ها، سوراخهای ریزی در احساست ایجاد می کند و تمام باد و اشتیاق نوشتن را در دل آدم را خالی می کند و دیگر چیزی در درون تو قلمبه نمی شود و به جوشش در نمیاید که احساس کنی اگر آن را ننویسی راه نفست را می گیرد و خفه ات می کند. هر چند پیشنهاد تلخی است و نمی شود برای همه یک نسخه پیچید، اما اگر کسی قصد نوشتن دارد باید واقعا فکری جدی به حال این معضل بکند.

اگر چه تیتر این نوشته خیلی ضرب دار و چکشی است اما حالا اصلاحش می کنم: اگر اهل جستارنویسی یا کلا نوشتن و انتشار آن هستید و از راه آن ارتزاق می کنید یا خواندن و دیده شدن آثار برایتان مهم است، روزانه‌نویسی را کنار بگذارید. چون شیره و عصاره آن بغضی که گلو را فشار می دهد و تبدیل می شود به زخمی کاری که باید بیرون بریزی اش و در قالب واژگان فریادش بزنی، را از شما می گیرد و احساس کاذب فریاد زدگی را به شما می‌دهد. در نتیجه احساس نیاز به نوشتن شما را به نوعی مصنوعی ارضا کرده و دیگر شما دست به قلم نمی شوید. اما اگر کسی برای دل خودش می نویسد و توی عوالمی نیست که بخواهد آثار و نوشته هایش را منتشر کند، اتفاقا حتما باید بنویسد و به هیچ وجه در این زمینه کوتاهی نکند. چرا که روزانه نویسی، مثل یک فانوس دریایی، چراغ راهی می شود برایش که خودش را در کورانهای سخت زندگی و پیچیدگی های احساسی، بتواند به راحتی پیدا کند.

پ ن: این پست را تقدیم می کنم به همه همراهان با وفای دلگفته ها در تولد 17 سالگی آن.

آنچه مال توست، به تو بر خواهد گشت

یک روز بعد از ناهار خسته و ملول از روزمرگی کارهای اداری و ماشین امضایی، اتاق معاونت را رها کردم و به یاد ایام قدیم رفتم اتاق شخصی خودم در طبقه اول دانشکده و در موکاپات و روی گاز پیک نیکی اتاقم قهوه درست کردم و مثل قدیمها دستم گرفتم و رفتم بیرون در فضای باز و ضمن مزه مزه کردن قهوه ام، شروع کردم به نگاه کردن به قله توچال و حسرت خوردن از اینکه چرا نباید آنجا باشم. همکاران می آمدند و می رفتند، ولی یکی آمد و ایستادیم به صحبت کردن. حرفها رفت به آنجا که این چه وضعی است که شرایط اقتصادی یک استاد طوری شده که دائم باید در حسرت خواسته هایش باشد و خجالت می کشد بگوید چقدر حقوق می گیرم و همواره باید با رژگونه و سرخاب سفیدآب صورت خودش را خوش رنگ و لعاب نگه دارد. من هم یاد یکی از فلسفه های حکیمانه ام (دسته گل بزرگ هدیه به خودمان) که برای خودم خیلی جذاب است و می توانم بگویم از دستاوردهای به قول هدایت چندین زیرپوش بیشتر از دیگران پاره کردن است (آغاز کتاب توپ مرواری)، افتادم و بهش گفتم: "آنچه مال توست، به تو بر می گردد و اگر تمام عالم و آدم بسیج شوند نمی توانند آن را از تو بگیرند. بر عکس، اگر چیزی مال تو نباشد، به هزار یک زور و چماق هم نمی توانی از آن خودت کنی یا نگهش داری".

اکنون که بیش از نیم قرن از عمرم می گذرد و بالا و پائین های زیادی را در دنیا تجربه کرده ام، مبتنی بر همین تجربه زیسته و آدمها و زندگیهایی که دیده ام می توانم با قطعیتی نزدیک به یقین بگویم که کمتر کسی را در این دنیا دیده ام که از زندگی، داشته ها و دستاوردهایش راضی باشد. آدمها می خواهند و می خواهند و می خواهند و به هر چیزی که برسند، چند ساعتی یا روزی دلشان را خوش می کند و دوباره هم فیلشان بدجور هوس هندوستان می کند و روز از نو و روزی از نو. درست است که اگر روزی انسان به آنجا برسد که از همه چیز راضی باشد، یعنی اینکه عزرائیل همین حوالی با او خوش و بشی کرده است. چرا که در گل آدم ابوالبشر و ما همه به عنوان نوادگان خلف و ناخلف او، ماده ای کار گذاشته اند و خوب در ملاط انسان سازی آن کارگاه اولیه آفرینش همش زده اند، که هیچ وقت سیر نشویم و دکمه دائم‌الخواهیمان کلا قطعی و تعطیلی نداشته باشد. همین مساله که خواستن بشر هیچ وقت تعطیلی ندارد، انواع و اقسام بلاها را سر او آورده و نانی شیرین در سفره تراپیستها و روانشناسان گذاشته که حالا حالاها هم تمامی ندارد. با غریزه و طبیعتی نمی شود جنگید و با صاحب کارگاه آدم سازی هم که نمی شود در افتاد؛ فلذا ما می مانیم و یک روح دائم صدمه بیننده از خواستنهای بی انتهای بشری که باید خودمان درمانی برایش بجوییم.

برای اینکه بتوانیم به درمانی خانگی برای این درد مزمن بشر دست پیدا کنیم بهتر است اول ببینیم ریشه این خواستنها در چیست. منطقیون بر این باورند که انسان هم حیوانی است اما از نوع ناطق آن. یعنی همه آنچه حیوانات دارند را دارد به اضافه یک چیز اضافه تر که همان ناطق بودن است. این ناطق بودن یعنی کلام داشتن فقط به صدا و گفتگو ختم نمی شود بلکه نطق خودش معلول علتی است که اندیشه می نامندش. یعنی بشر بر خلاف همه حیوانات دیگر می تواند فکر کند که این اندیشه ورزی آنقدر بهش فشار می آورد که به نطق و کلام می افتد بلکه بتواند فشار ناشی از تورم افکار در هم و برهم را تحمل کند. مشکل هم از همینجا آغاز می شود. اگر به زندگی حیوانات دقیق بشویم –البته حیوانات نچرال نه حیواناتی که با بشر، نشست و برخاست کرده و کلی چیز از او آموخته اند دیگر حیوانیتشان را هم فراموش کرده اند- می بینیم که بر اساس غریزه زندگی بی آلایش و ساده ای دارند. کله صبح پا می شوند و لانه را آب و جارو کرده و می روند دنبال یه لقمه غذا و اگر آنقدر غذا پیدا کردند که زن و بچه شان سر بی شام زمین نگذارند، بساط عشق و حال را می گسترانند و خلاص. یعنی نه چیزی را در یخچال فریزر و سیلو انبار می کنند و نه انباری برای مایحتاج غیرفاسدشدنی دارند و کاملا زندگی درویشانه ای را در پیش می گیرند. زندگی در حال بدون دغدغه آینده یا غم گذشته. هر سال هم همین تکرار می شود و در نسلهای دیگرشان هم همین است. انسان اولیه هم همینجور زندگی سرخوشانهٔ بدوی و شیرینی را به عنوان انسان شکارگر-خوراک‌جو داشت.

اما تجهیز او به فکر و کله ای که بر گردنش سنگینی می کرد، باعث شد که به فکر یکجانشینی، اهلی کردن، پرورش، ذخیره و انبارداری برای آینده های خیلی دور بیافتد. از همینجا ام الامراض او سر برآورد. خواستن دائمی که انبار و نگهداری کند برای روز مبادا. همین که به آینده فکر می کنی و تجربه های پشت سرت را نگاه می کنی و به این نتیجه می رسی که آینده سیاه است و اطمینانی نیست که آنچه داری را در آینده هم داشته باشی، دایره خواستنهایت بیشتر و بیشتر می شود. از طرف دیگر هم عمر را برای رسیدن به همه آن چیزهایی که دلت می خواهد کوتاه می بینی و عجله برای رسیدن بر تو غالب می شود و چون در عمل اینها نمی تواند با هم یکجا جمع شوند، اضطراب و دلشوره و سرخوردگی سر بر می آورد.

و اما...

دوباره بر می گردیم به آن جمله اول: "آنچه مال توست، به تو بر می گردد و اگر تمام عالم و آدم بسیج شوند نمی توانند آن را از تو بگیرند. بر عکس، اگر چیزی مال تو نباشد، به هزار یک زور و چماق هم نمی توانی از آن خودت کنی یا نگهش داری". شاید بگویید گفتنش راحت است و در عمل خیلی دشواری خواهد داشت. یا استدلال کنید که این حرف با همه آموزه های تلاش و موفقیت و برنامه ریزی در تناقض آشکار است. حرف و اشکال شما کاملا وارد است، اما این حرف آنجا معنی دار می شود و منظور مرا می رساند که بخواهیم به یک زندگی آرام فکر کنیم و بخواهیم به دور از اضطرابهای بی معنی و بامعنی امروز حرکت کنیم و گرنه در حالت عادی که هر که بامش بیش برفش بیشتر. منکر تلاش برای رشد و توسعه نیستم اما حرفم این است که با چشم باز به دنبال خواسته هایمان برویم.

خیلی از آدمها عنصر مهم زمان و صبر در برآورده شدن آرزو و رسیدن به خواسته ها را فراموش می کنند و بر خلاف ذات طبیعت انتظار دارند خیلی سریع به آنچه دلشان می خواهد برسند. هر انسانی دلش می خواهد با صرف زمان و انرژی کمتری به بیشترین دستاوردها برسد اما باید توجه داشته باشیم که خیلی از پدیدارهای طبیعی و حتی مصنوعی هم بدون عنصر زمان هیچ وقت مثمرثمر نخواهند شد. بنابراین، خیلی از چیزها مال ماست و به آن خواهیم رسید اما در زمان مناسب خودش. شاید این مثال ها بهتر موضوع را روشن کند. درخت گلابی خوشمزه ای را در نظر بگیرید که از بهار شروع می کند به شکوفه و برگ دادن و کم کم چاقاله هایش در می آید و رشد می کند. سبز است و سفت و بدمزه و هنوز بشر به فناوری دست نیافته که بتواند طول مدت رسیدن آن را کمتر کند و تا به آن مرحله رسیدن میوه، نه شیرین و آبدار است و نه قابل کندن و استفاده. باید صبر کرد تا به آن مرحله دست پیدا کرد. جالب ترش این است که وقتی رسید هم با هیچ وسیله ای نمی توانی میوه رسیده را روی درخت نگه داری و باید به وقتش آن را برداری و الا می افتد یا نصیب پرندگان می شود. در مورد بارداری، دم کشیدن چایی، رشد دانه ها و هزارها نمونه و مثال دیگر هم می شود این سیر تحول و تطور را دید. نیکوس کازنتزاکیس خاطره ای از 5 سالگی خودش را نقل می کند که کرم ابریشمی داشت که در حال تبدیل شدن به پروانه بوده اما او نتوانسته تا بیرون آمدن کامل پروانه از پیله صبر کند و آن را کشیده و پروانه ناقص شده و می گوید از آنجا من معنی صبر را فهمیدم.

از مهمترین آرامش دهنده های عنصر زمان در زندگی این است که به خیلی چیزها می رسیم اما به وقت خودش. گویی زندگی برای هر چیزی سیر دم کشیدن و جا افتادن مثل چایی و خورشت را از قبل ترسیم کرده و هر کس این قاعده را نداند و پیروی نکند، محکوم است به تشویش. برای من خیلی وقتها اینطور بوده که چیزی را می خواسته ام و خیلی برایش جان کنده ام اما نشده که نشده. اما یک وقتی دیده ام که پاورچین و بی صدا خودش آمده و دو زانو نشسته رو به رویم. فکر می کنم شما هم اگر به مرور زندگی و تجربه های خودتان بپردازید حتما رخدادهایی را به خاطر می آورید که چقدر برایشان دویده و خون دل خورده اید اما نتیجه ای نداشته اما وقتش که شده و کائنات متوجه شده که آماده دریافت آن هستید، بی سر و صدا آن را در دامانتان گذاشته است. دوست داشتید آنها را برایمان بنویسید.

قفله

بعضی چیزها برای من قفله. یعنی اگر خودم را هم بکشم که کشته‌ام، بعد از این همه سال نتوانسته‌ام با آنها کنار بیایم. حکایت آن مثل است که از قدیم گفته‌اند بعضی‌ها از سوراخ سوزن تو می‌روند و گاهی هم از در دروازه رد نمی‌شوند. ممکن است کلی مخارج را تحمل کنم و عین خیالم نباشد اما برخی پول‌ها را به هیچ طریفی نمی‌توانم بپرازدم. سالها مبارزه هم فایده نداشته و بالأخره سپر انداخته و همین‌طور پذیرفته امش. برخی از آنها به این شرح است:

خاک گلدان: ما در خاک زندگی کرده‌ایم. تا چشم باز کرده‌ایم کوه بوده و باغ و خاک. چیزی که فراوان اطراف ما را در روستا احاطه کرده و رایگان هرچقدرش را می‌خواستی می‌توانستی برداری و استفاده کنی. مثلاً برای بنایی و کارهای ساخت و ساز که الان کلی پول می‌دهند به‌عنوان مصالح ساخت و ساز بخرند، ما انواع خاک را از با کیفیت‌های عالی و رایگان برداشت می‌کردیم. ماسه را از رودخانه یا آبرفت‌های باقیمانده از سیلاب ته درها و خاک رس را از جاهایی در کوه یا کنار جاده بر می‌داشتیم. برای کشاورزی و گلکاری که دیگر اصلاً جای فکر نداشت و هرچقدر از هر مدل خاک را که می‌خواستی همیشه مهیا بود. حالا فکرش را بکنید که در شهر باید برای گل کاشتن بروی و پول بی‌زبان را بدهی و خاک بخری. همیشه هم فکر کنی که بهت انداخته‌اند و سرت را کلاه گذاشته‌اند.

نامیوه‌ها: آبادی ما سردرختی زیاد دارد، یعنی داشت. توی باغ هر کسی درخت‌های آلبالو، زردآلو، توت، گردو و کمی هم گیلاس پیدا می‌شد. فصل برداشت هرکدام از اینها که می‌شد همه توی باغها مشغول چیدن و تکاندن و جعبه کردن بری فروش بودند. آنقدر زیاد بود که فقط فحش و نفرین به جان درخت‌ها می‌دادند که بس است دیگر، خسته شدیم. حالا فکر کنید شب می‌رفتی خانه کسی شب‌نشینی و برای پذیرایی آلبالو یا زردآلو می‌آورد. چه حالی می‌شدی. به همین خاطر در روستا اینها را میوه‌ای که بشود جلوی کسی گذاشت برای پذیرایی و احترام به‌حساب نمی‌آوردند. حتی کار فراتر از این می‌رفت و نوعی نشانه بی‌احترامی به شمار می‌آمد. میوه و احترام با چیزهایی بود که در باغ اهالی نبود مثل هندوانه، خربزه، طالبی و چیزهای دیگر. میوه‌های درختان ما طوری بود که دیگر نه لذتی برایمان داشت و نه دانه‌ای از آنها را در دهان می‌گذاشتیم. چون هرچقدر که می‌خواستی به‌وفور بود و همه جا گسترده بود. آخرین باری که توت خورده‌ام را به یاد نمی‌آورم. چراکه توت را باید از روی درخت خورد و آن‌هم نه هر درختی. بعضی از شاخه‌های پیوندی که توت‌های فرد و اعلا دارند. از این رو، هنوز هم که هنوز است خریدن و پول دادن بابت آلبالو و زردآلو برایم عادی نشده و اصلاً نمی‌توانم تصور کنم که کسی اینها را میوه به‌حساب می‌آورد و برای خرید آن پول هم پرداخت می‌کند. از آن عجیب‌تر این که مردم با ولع آنها را می‌خورند و کیف هم می‌کنند.

مشاور و روانشناس: از دیگر چیزهایی که اصلاً درکی از آن ندارم و پول دادن بابت آن را بی‌معنا می‌دانم رفتن پیش مشاور و روانشناس است. حتماً خیلی زشت است که در دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی کار کنی ولی چنین حس و برداشتی نسبت به این موضوع داشته باشی. چون همیشه باور داشته‌ام که اغلب مسایل از درون مغز خودم آدم ریشه می‌گیرند و اگر فرد به مقدار لازم خودشناسی داشته باشد می‌تواند خیلی از مشکلات و گره‌های روحی و روانی را حل کند. اگر اهل ورزش، طبیعت، معاشرت و کتاب باشی و بتوانی درک درستی از زندگی و هستی در خودت شکل بدهی، دیگر چه لزومی دارد که بخواهی کسی را به کمک بطلبی که بخواهد مشکلات تو را شناسایی و بعد برای‌شان راه‌حل بدهد. به‌ویژه کتابها خودشان منبع آرامش و درمان هستند و مباحثی چون کتاب‌درمانی، نوشتاردرمانی یا وب درمانی می‌توانند بهترین نسخه‌ها و راه‌حلها برای مشکلات درونی آدم‌ها باشند. ناگفته نماند که به‌عنوان یک تخصص خیلی مهم و ضروری برای کسانی که نیاز دارند توصیه می‌کنم و برای خیلی از آدم‌ها ضروری و لازم می‌دانم. اما تصور این که بروم پیش کسی بنشینم و از اعمال زندگی و آن‌هم از نوع خصوصی‌اش برای فرد دیگری صحبت کنم و تازه بابت آن پول هم بدهم، برایم امری محال است.

کتاب آنلاین و دیجیتال: باز هم از پارادوکسها و عجایب‌العادات شخص شخیص بنده که نیاز به شطرنجی شدن صورتم دارد، پرداخت پول بابت کتاب‌های آنلاین و دیجیتال است. سال‌هاست که به‌عنوان مروج کتاب فعالیت دارم و کتاب رکنی رکین از زندگی‌ام به شمار می‌آید. اما در مواجهه با کتاب‌های دیجیتال و آنلاین، با محالات فکری دست به گریبان هستم. اصلاً نمی‌توانم بابت خرید یک کتاب یا مطلبی دیجیتال پولی بپردازم. مدتهای مدیدی جان می‌کنم و جستجو می‌کنم تا نسخه‌ای رایگان پیدا کنم اما پرداخت پول بابت آن مثل جان دادن است. شاید یکی از دلایلش این است که خواندن کتابهای دیجیتال را چندان دلنشین نمی‌یابم و سختی‌های فراوانی در پی دارد که درک درستی هم از موضوع کتاب پیدا نمی‌کنیم. هر چند با کتابهای صوتی زندگی می‌کنم و اصلاً کتابخوانی‌ام بدون کتاب گویا پیش نمی‌رود اما برای کتابهای دیجیتالی قضیه فرق می‌کند و نه می‌توانم بخوانمشان و نه تحت هیچ شرایط قادر به پرداخت وجه بابت آنها هستم. یک دلیل دیگرش هم این است که بارها دیده‌ام که چیزی رایگان را کسی بر می‌دارد و دوباره می‌فروشد. یکبار دنبال مطلبی در مورد وب سنجی می‌گشتم و در کمال تعجب یک فایل پاورپوینت را دیدم که خیلی آشنا به نظرم می‌رسید و به قیمت ۷۰ هزار تومان می‌فروختم. وقتی نسخه نمونه آن را بررسی کردم متوجه شدم که فایل ارایه خودم در یکی از کارگاه‌های آموزشی انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران در چند سال پیش است که به رایگان در وب گذاشته بودم و حالا کسی آن را برداشته و در قبال دریافت پول به ملت و خودم می‌فروشد. همچنین یادم می‌آید وقتی از سال ۱۹۹۷ کتابخانه کنگره آمریکا، متادیتای کتابهای خودش را دیگر به شکل لوح فشرده (CDMARC) منتشر نکرد و آنها را آنلاین کرد، ما همانها را به رایگان می‌گرفتیم و به کتابخانه‌ها می‌فروختیم. ترم گذشته یک کتابی را لازم داشتم که نسخه چاپی‌اش نایاب بود و برای کلاس حتماً باید این نسخه الکترونیکی را می‌گرفتم. چند هفته کلنجار رفتم تا بالأخره مجبور شدم مبلغ ناچیز ۳۰ هزار تومان (پول یک چیپس کوچک) را بپردازم ولی تا مدتها داغش به دلم بود. این در حالی بود که همانروز مبلغ قابل توجهی (جهت ریا) را به کسی که احتیاج داشت دادم و کتابی چاپی به مبلغ ۳۷۰ هزار تومان را به دوستی هدیه دادم. اما پرداخت این ۳۰ هزار تومان برایم عذاب یک سرقت و خفت گیری چند میلیون دلاری را داشت.

نرم‌افزار: در خیلی از کشورها که مساله کپی رایت جدی است و همه رعایت می‌کنند یکی از مهمترین هزینه‌های زندگی، پرداخت بابت نرم افزارهاست. یعنی کوچکترین نرم افزاری که می‌خواهی استفاده کنی را باید با مجوز خریداری و استفاده کنی و اینطور نیست که هر نسخه‌ای را در هر تعداد که دلت خواست نصب کنی و اگر خوشت نیامد پاک کنی و بروی سراغ دیگری. حالا علاوه بر مساله کپی رایت، پرداخت برای نرم افزار هم از آن رفتارهای به شدت بیهوده در ما جاسازی شده است. شاید هم یکی از دلایلی که خوشم نیامده در خارج زندگی کنم همین پرداختهای بی‌دلیل و ولخرجی‌ها بابت نرم افزار بوده است (ایموجی خنده و شوخی).

فیلترشکن: ‌یک روزی داشتم تلاش می‌کردم که فیلترشکن بیوبیو را فعال کنم تا بتوانم پیامهای واتس آپ و اینستاگرام را ببینم. دوستی که این را دید گفت تو جز آخرین کسان و نسلی هستی که هنوز هم فیلترشکن رایگان استفاده می‌کنند. الان هزینه فیلترشکن دیگر آمده در سبد هزینه‌های خانوار و همه فیلترشکن را می‌خرند. اما من همچنان مدتهای مدیدی وقت می‌گذارم و می‌گردم و پرس و جو می‌کنم تا فیلترشکن رایگان پیدا کنم و تا الآن‌هم البته کارم راه افتاده و مشکلی نداشته‌ام. اما این که فکر کنم کسی دارد کلاه سرم می‌گذارد و مثلاً فامیلش در این مملکت چیزی را فیلتر می‌کند تا او در قسمت دیگری فیلترشکن درست کند و بفروشد و کلی کاسبی کند، به هیچ وجه حاضر نمی‌شوم بابت آن پول بدهم. حتی اگر شده مدتها پیامهایم را نبینم اما پرداختی بابت آن نخواهم داشت. البته به این باور من هم بر می‌گردد که اگر کسی کار مهم یا پیام ضروری داشته باشد حتماً راهی برای رساندن آن پیدا خواهد کرد و هیچ پیام مهمی نرسیده باقی نمی‌ماند.

خرید آنلاین: با این که این روزها اغلب مردم خریدهای خودشان حتی در حد نان را به صورت آنلاین انجام می‌دهند، خرید برای ما همچنان سنتی است و شال و کلاه می‌کنیم و می‌رویم بازار. جنسها را می‌بینیم، لمس می‌کنیم، مقایسه و ارزیابی می‌کنیم و بعد اقدام به خرید می‌کنیم. ته ذهنمان هنوز راضی نشده که آنلاین شاپها همه از دم کلاهبردار نیستند و جنسهای بنجولشان را به آدم نمی‌اندازند. ناگفته نماند که خرید خودش یک رخداد شیرین، جمعی و خانوادگی است. به‌ویژه الان که همه سرشان توی گوشی‌هاست و تعاملات اجتماعی و خانوادگی بسیار کم شده، باید دایم به فکر راهی بود که بیشتر بشود با همدیگر ارتباط و بهانه‌هایی برای گفتگو درست کرد. خرید هم از آنهایی است که در حاشیه آن کلی اتفاقات خوب می‌افتد. خانواده با هم حرف می‌زند و کالای مورد نظر را انتخاب می‌کند و بعد هم راه می‌افتد و می‌رود و در بازار کلی گفتگو و جر و بحث و استدلال می‌کند که چرا این آری و چرا دیگری خیر. بعد هم در کنارش مثلاً می‌شود رفت رستورانی و غذایی خورد و تا جای ممکن به استحکام روابط خانوادگی کمک کرد (البته اگر پایه‌های اقتصادی خانواده متزلزل نشود از بس غذاهای رستورانها گران شده است).

دیوار و شیپور: با این که فروش از طریق دیوار و برنامه‌های فروش آنلاین هم دیگر جایگاه خودش را پیدا کرده، این فقره هم برای من قفله. اصلاً حس و حالش را ندارم که زر و زر تلفن زنگ بزنه و کسی بخواهد هی چانه بزند و توی سر مال بزند و بعد هم با او هماهنگ بشوی و دست به سینه بایستی تا خانم یا آقا بی‌اید و جنس را ببیند و کلی عیب و ایراد رویش بگذارد و آیا خوشش بی‌اید یا نه. آخرین بار که می‌خواستم ماشین بفروشم به سبک عهد بوق سوار شدم و ماشین را بردم پارکینگ فروش ماشین و در میان ده‌ها دلال و کلاه بردار ماشین را فروختم اما حاضر نشدم از دیوار استفاده کنم. شاید یک بی‌ماری است یا فکر کنید عقب مانده و دمده است. اما دیدن آدم‌ها و گفتگویی که کنار هم با کسانی دیگر که هم سرنوشت یا هم فکر شما هستند و به دنبال مشتری آمده‌اند، به صدتا فروش آنلاین می‌ارزد.

شما هم از این بیماریها دارید؟ برای شما چی قفله و امکان پرداخت بابت آن ندارید؟

یه پله ببرش جلوتر

آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: "خونه‌ای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست".

روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه.

صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک می‌کرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل زدن‌های بی‌صدای ریحانه نگهم داشته و الا تا حالا یا قیافه اون خشک مغزِ عقب افتاده از یادم رفته بود یا استخونای یکیمون رو مورچه‌ها تو گور پاک می کردن. یه تا کاغذ مثل نجسی می مونه براش و یه ورق کتاب و نوشته تو دستم می بینه شروع می کنه که: "آره، همین کاغذ و کتابا، جوونا رو بی‌دین کردن. به جای قرآن و شرعیات، فسقیات از بر می کنن. ای تو گور پدر اونکه این کتاب و قرتی بازیا رو به جوونا یاد داد. حالا دیگه نه احترام بزرگتر حالیشونه، نه منبر و عبرتی که اندوخته کنن برا پیری و کوری و توشه آخرت ببندن". اونقدر میگه و میگه که مخ آدم هنگ می کنه و دلش می خواد سر به طاق بکوبه. یکی نیست بگه اگه تو اهل دین و ایمان واقعی بودی پس هوو سر ننم آوردن و هر هفته قر و قمیش اون لکاته رو جمع کردنت چیه؟

روحی دستش رو بیشتر فشار داد و گفت: یعنی با همین دمپایی و ظرف کشک توی دستت می خوای بری و دنیا رو عوض کنی؟

برگردم تو اون خونه یحتمل یه قاتل میام بیرون. دورا دور هوای ننه و ریحانه رو داشته باش و خبرشون رو بهم برسون. دستش رو که از دست روحی که در آورد، رو کرد به رفتن تا خیسی چشماش معلوم نشه.

دو سال دیگه که برگشت، زیر اون انبوه ریش و موی بلند، دیگه از لهیب آن زبانه‌های شعله ور خبری نبود. جاشون رو ذغال‌های گداخته کنار خاکستر پر کرده بود. از همون ذغال‌ها که گرمای جذب کننده‌ای دارند ولی کسی را نمی‌سوزانند.

روحی پرسید تو که خیلی تبت تند بود و آتیشت همه رو به خصوص ننت رو سوزوند. بیرق و سپر انداخته برگشتی و این ته استکانی رو برامون سوغات آوردی.

صادق از بالای عینک ته استکانی‌اش مدتی در سکوت نگاهش کرد و گفت: جون کندم تا از اون آتیش رو پا بیرون بی‌ام. دو سال در به دری تو کتابخونه‌ها و گفت و شنود با کلمه‌های کتابها، شعله به شعله خاموشم کرد. ولی هر چه کرد نتوانست بار سنگین این دو سال را برای روحی بگوید. فقط گفت قصش درازه. اما خیلی دلش می‌خواست یه دوربینی بود که ضبط کرده بود چی کشیده توی این دو سال.

رفته بود و یقه همه گردن کلفت‌های توی کتابها و فکرها رو از ارسطو و افلاطون تا نیچه و کریستوا را گرفته بود و ول هم نمی‌کرد. فقط حرفهای آتیشی و آب دار ماکیاولی آب رو آتیشش بود. یکی یکی پیامبرای رسمی از حضرت نوح تا محمد رو محاکمه کرده بود. حتی به پیامبرای پارت تایم و غیررسمی مثل زرتشت و مانی هم رحم نکرده بود و باهاشون گلاویز شده بود. اونقدر فکرش خونی و مالی شده بود که دیگه نای بلند شدن نداشت.

تا اینکه دلش هوای تاس کباب ننش رو کرد. سرش رو زیر انداخت و با معصومیت چشم تو چشم هانا آرنت شد و گوشش رو داد به باختین که می گفت تک آوایی مرگ است و اونقدر خواند تا بالأخره با گاندی آشتی کرد و لوترکینگ و ماندلا شدند رفیق جینگش.

همه این خون خوردنها و کشتی گرفتن با فکر و ذهن را چطوری توی نیم ساعت برای روحی توضیح بده. اگر هم بتونه روایتش رو بگه، اون زجری که از اشتباهات گذشته اش کشیده رو چطور می تونه تاب بیاره و برگرده بگه اشتباه کردم. به همین خاطر، خلاصش کرد، عینکش رو داد بالا و رو کرد به روحی و گفت: این رفیقای تو کتابا، آخرش این رو برا خداحافظی بهم دادند: تو نمی تونی با دنیا و تمام نادانیهاش بجنگی، قبولش کن ولی بجنگند تا یه پله ببریشون جلوتر. یه آدم خشک مغز و متعصب رو بیاری بنشونی پای حرف منطقی و چند صفحه کتاب به خوردش بدی تا خودش به این آگاهی برسه که کارش تا حالا درست بوده یا باید با همون فرمون تعصب و مغز اجاره داده پیش بره.

پازلانه زیستن

بیشتر آدمیان (اصلاحیه استاد محمد صالح علا روی یکی از نوشته‌هایم: اسم پدرمان، شوهر مادرمان حواست، پس جمع بسته نمی‌شود، بجای ادم‌ها بهتر است بنویسیم: آدمیان،) دچار سندرم "یک روز بالأخره" هستند و لحظه‌ها و دقایق نیک امروز را می‌کشند و حرام می‌کنند به این امید که بالأخره یک روزی آن کار دلخواه را بکنند. اما چنین روزی نخواهد آمد یا اگر بیاید با ان طمطراقی که ما فکرش را می‌کنیم نخواهد آمد. شاید هم بیاید و از کنارش بگذریم یا اینکه آنقدر برایش جان کنده باشیم که دیگر لذت و شیرینی‌اش را از دست داده باشد. اغلب مردم فکر می‌کنند که زندگی تصویر یکپارچه‌ای است و پاداش تلاشها و نتیجه زندگی این خواهد بود که به آن تصویر یکپارچه دست پیدا کنند، همانجا که ثروت، تفریح، تندرستی، شادی و آرامش هست. آن کعبه آمال یک جایی منتظر نشسته و یک زمان مشخصی مثلاً بالای پنجاه سالگی نوبت وصالش به ما می‌رسد.

در حالی که بارها و بارها گفته‌اند و خیلی‌ها هم تجربه کرده‌اند که آینده‌ای آرمانشهرانه در کار نیست. کار جهان طوری وارونه شده است که هر چه جلوتر می‌روی گویی از عقبه ات عقب افتاده‌تر می‌شوی و امکانات و شرایطت سخت‌تر می‌شود. جدای از شرایط دشوار زندگی در کشوری مثل ایران، حال و احوال آدمی نیز تغییر بنیادین می‌کند. آن شور و اشتیاق جانسوزی که برای بسیاری چیزها داری دیگر در تو رنگ می‌بازد و آنچه را که روزی برایت شیرین بوده وقتی در خارج از سن و زمان خودش به دست می‌آوری آن حلاوت را دیگر ندارد.

همین است که حکیمی چون ابن‌سینا با آن هوشمندی که داشت خیلی زودتر از دیگر مردمان متوجه این موضوع شد که گفت: برای من عرض زندگی از طول آن مهمتر است.

درست است که باید چشم آدم همواره به آینده باشد و چشم اندازی وسیع را برای خودش ترسیم کند اما نمی‌شود به امید آینده تمامی روزهای زیبای زندگی را کشت. یکی از بهترین روش‌های جلوگیری از سندرم "بالأخره یه روزی"، زندگی به روش "پازلانه زیستن" است. در این روش باید کل زندگی را مثل یک صفحه پازل (جورچین) در نظر گرفت و با تفکر و تعمق آن چیزهایی که برای زندگی مهم است را مشخص کرد تا از کنار هم چیدن این قطعات، یک تصویر کلی شکل بگیرد. مثلاً مشخص کنیم که برای من مهم است که ورزش، هنر، آرامش روحی، ثروت، ماشین، هیجان، سفر یا هر چیز دیگری در این تصویر کلی زندگی‌ام باشد و خیلی هم برجسته به نظر برسد. لازم به ذکر است که چنین جورچینی را ترسیم کردن مختص هر آدمی است و نمی‌شود آن را تقلب و کپی کرد. هر کسی ذائقه و سلیقه‌ای ویژه دارد که با دیگران متفاوت است. به همین خاطر ارزشهای زندگی‌اش هم متفاوت است. ممکن است برای کسی سفر از هر چیزی ارزش بیشتری داشته باشد اما برای دیگری داشتن ماشین آخرین مدلی که با آن به همه فخر بفروشد تمامی آمال و آرزوها باشد. به همین خاطر هر کسی خودش باید ارزشهای زندگی‌اش را مشخص کند. بعد مثل یک نقشه آنها را بپاشد روی کل نقشه زندگی‌اش  (می‌شود اینها را مثل نقشه ایران ترسیم کرد). گام بعدی این است که سهم هر کدام از این مسائل را در زندگی روشن کرد. مثل قطعات پازل که ممکن است کوچک و بزرگ باشد. مهم این است که بدانیم هر کدام از اینها سهم خودشان را دارند و هیچ چیز نباید حذف شود. تحصیل، کار، تفریح، ثروت، ماشین، خانه، همسر، بچه، فامیل، ورزش، جهانگردی، لذت جویی، اخلاق و... هر چیزی باید مشخص باشد و سهمش روشن. اگر پازل ما متعادل نباشد و هر کدام از این بخشها، سهم مخصوص و معین نداشته باشند، لاجرم برای جا باز کردن فشار می‌آورند و به سهم دیگر خواسته‌ها تجاوز می‌کنند. اگر در طول زمان عادت کنیم که چیزهایی را حذف کنیم روزی می‌رسد که دیگر یادمان نمی‌آید جایگاه‌اش کجا بوده. کسی را می‌شناختم که پزشک متخصصی بود. از آنها که صبح زود سرکشی به بیماران بیمارستان و جلوس در درمانگاه داشتند و بعد از ظهر هم مطب تا دیر وقت شب و چند روز در هفته هم عمل. یک روزی خودش گفت ببین من الان همه آن چیزهایی که آدمیان دیگر آرزو دارند را دارم. بچه‌هایم در آمریکا زندگی مرفهی دارند و خودم هم از نظر مالی چیزی کم ندارم. اما دریغ، الان که احتیاجی به پول ندارم و می‌توانم تفریح کنم دیگر بلد نیستم چطور شادی کنم. بدون کار دائمی و هفت روز هفته گویی شخصیت من زیر سؤال است و سبک زندگی غیراز این نمی‌شناسم.

ناگفته نماند که نه آنقدر در تفریح و حواشی خوشگذارننده زندگی غرق شویم و چیزی شبیه تجربه سرحدی میشل فوکو در اعلی علیین خواسته‌های ما باشد و نه آنقدر به واقعیات دشوار زندگی بچسبیم که با چهره‌ای عبوس دائم از دنیا طلبکار باشیم و فکر کنیم که عمر و جوانیمان را به یغما برده و روزی که بخواهیم شادی کنیم راهش را ندانیم.

برای رسیدن به فلسفه پازلانه لازم است چشم انداز داشته باشیم و بتوانیم با خودمان صادقانه خلوت کنیم و عیار خواسته‌هایمان را به دور از فریب دادن خودمان به درستی بسنجیم. اما باید دقت کنیم که از این کل و چشم اندازی که به دست می‌آوریم نهراسیم و به کنج عزلت بخزیم. چرا که خیلی وقت‌ها کسانی که نگاه استقرایی (جزء به کل) به دنیا دارد وقتی یک کل بزرگ را می‌بینند به هراس می‌افتند. از کل این چشم انداز باید سهم هر خواسته‌ای را روشن کرد و هر روز به اندازه‌ای که ظرفیت هر آدمی است به آن پرداخت.

نکته مراقبتی این است که عادت کنیم هر کدام به قدر لازم خود در هر روز و لحظه مصرف شده یا پرداخته شود. چرا که اگر عادت کنیم که سهم چیزی را کم و زیاد کنیم  در بلند مدت نمی‌توانیم به اصل پازلانه زیستی پایبند باشیم. هاروکی موراکامی در کتاب ارزشمند "داستان نویسی به مثابه شغل" خود می‌نویسد: من هر روز ده صفحه کاغذ شطرنجی ژاپنی می‌نویسم. نه کمتر و نه بیشتر. اینطوری هر ماه 300 صفحه می‌نویسم. اگر روزی حال داشته باشم و بتوانم هم بیشتر نمی‌نویسم و فقط سهم آن روز را تمام می‌کنم. اگر روزی هم هوای نوشتن در من کمرنگ باشد تلاش می‌کنم که همان ده صفحه سهم آن روز را تمام کنم. اینطوری دیگر عادت نمی‌کنم که هر روز که حال و هوایم فرق داشت، برنامه‌ام را به هم بزنم؛ چرا که با بی‌نظمی، در بلند مدت دیگر نمی‌توانم نویسنده موفقی باشم.

یادمان باشد که هیچ پازلی برای این ساخته نمی‌شود که یکباره درست شده و یک تصویر به دست بدهد. در این صورت می‌شود تابلو نقاشی یا عکاسی یا کوبلن و... پازل برای این است که شما را به فکر وادارد که برای هر قسمت باید قطعه مناسب آن را تشخیص داده و به روشی درست هم سر جای خودش بگذارید. در این صورت است که پازل در سایه صبوری و دقت شکل درست خود را به دست می‌آورد. زندگی پازلانه هم نیازمند صبوری، تفکر، برنامه ریزی، تعهد به برنامه و باور به نتیجه است. در این صورت است که هم عرض و هم طول زندگی را غنی کرده و هیچگاه حسرت روزهای تلف شده را نخواهد خورد.

تئوری هم‌رخدادی

حتماً برای شما هم پیش‌آمده است که در یک خیابان شلوغ می‌خواهید به درون کوچه‌ای تنگ بپیچید و دقیقاً همان وقت که فرمان را می‌چرخانید، یک عابر درست در نبش کوچه و در حال رد شدن از آن ظاهر می‌شود و حالا باید منتظر بمانید تا او رد شود و بعد شما وارد کوچه شوید. تلفن همراهتان از صبح زنگ نخورده و از تنهایی حوصله‌تان سر رفته. ساعت 2 تلفن زنگ می‌زند و شما با اشتیاق گوشی را بر می‌دارید و جواب می‌دهید؛ اما ده ثانیه بعد، دوست دوران ابتدایی‌تان که چندین سال از او تماسی دریافت نکرده‌اید، روی خط شما ظاهر می‌شود. از صبح در کاشانه (فرهنگستان به‌جای آپارتمان گذاشته) خودتان نشسته‌اید و هیچ‌کس رفت‌وآمدی نداشته چون معمولاً در آپارتمانها به‌طور ناخودآگاه آدم متوجه رفت و آمدهای بیرون می‌شود. می‌خواهید بروید نان بخرید و در آپارتمان را باز می‌کنید و به‌محض اینکه می‌خواهید بند کفشتان را ببندی، خانم همسایه طبقه بالا روی سرتان ظاهر می‌شود و باید بند کفش را رها کنید و راه بدهید تا ایشان بروند. اگر بیایید و در خانه بنشینید می‌بینید که تا فردا صبح بازهم کس دیگری از راهرو عبور نمی‌کند.

در حالت معمولی ممکن است این‌ها اتفاقات ساده‌ای باشند و آدم چندان توجهی به آن‌ها نکند؛ اما وقتی نسبت به آن‌ها حساس بشوید و بسامد و رخداد آن‌ها را ملاحظه کنید متوجه می‌شوید که هم‌زمانی‌های رخدادهایی از این دست بسیار زیاد است.

در کتاب‌ها یا رسانه‌های دیگر هم توجه به این هم رخدادی را می‌بینیم. مثلاً در ابتدای کتاب زیبای "لالایی برای دختر مرده" (نوشته حمیدرضا شاه‌آبادی) از زبان مینا چنین چیزی را تعریف می‌کند: "عمویم تعریف می‌کند وقتی 25 ساله بوده و مجرد و بیکار، روزی از میدان تجریش رد می‌شده که یک دوست دوره سربازی‌اش را می‌بیند و سلام و علیک می‌کنند و از حال هم جویا می‌شوند. آن دوست قدیمی مدیر شرکت واردات و صادرات علوفه شده و از قضا به یک کارمند هم احتیاج داشته‌اند. عمویم استخدام می‌شود و کارش بالا می‌گیرد و با خواهر همان دوستش ازدواج می‌کند و خودش هم شرکت می‌زند و وضعش خوب می‌شود. عمویم بارها این را تعریف کرده و من با خودم فکر می‌کنم اگر عمویم آن روز یکی دو دقیقه زودتر یا دیرتر به آن نقطه میدان تجریش رسیده یا از سمت دیگر میدان رفته بود، امروز زندگی دیگری داشت. شاید به‌جای رئیس شرکت واردات علوفه مثلاً کتابدار شده بود و زنش به‌جای نسرین هر کسی دیگری می‌توانست باشد. بچه‌هایش، زندگی‌اش، رابطه‌اش با ما و... همه فرق می‌کرد. اصلاً اگر وقتی سربازی رفته بود جای دیگری می‌فرستادنش اگر صد هزار بار هم از میدان تجریش رد می‌شد، چنین رویدادی برایش رخ نمی‌داد... (ص 14)". یا مثلاً در انیمیشن زیبای پاندای کنگ فو کار، یک لاک‌پشت فرزانه که فیلسوف و نظریه‌پرداز کنگ فو است به اسم استاد "عُدوِی، وقتی به‌صورت اتفاقی پاندایی که هیچ ربطی به کنگ فو ندارد، یعنی نه هیکلش ورزیدگی و چالاکی لازم برای کنگ فو را دارد و نه تمریناتی در این زمینه داشته، به‌عنوان جنگجوی اژدها معرفی می‌شود، دائم این تکیه کلام را تکرار می‌کند که "هیچ چیز اتفاقی نیست". در این‌گونه مواقع است که آدم به دنبال ریشه‌ها و دلایل می‌گردد و دلش می‌خواهد بداند اگر هیچ چیز اتفاقی نیست، پس دلیل این هم رخدادی‌ها چیست؟

در کتاب "سفر به دشت ستارگان (سن ژاک)" (نوشته پائولو کوئیلو) در جایی می‌گوید، هر وقت که چیزی را جا گذاشتید مثلاً کیف پول یا کلید و مجبور شدید از کوچه به داخل خانه برگردید و آن را بردارید، عمداً کمی بیشتر طولش بدهید و بگذارید کمی بیشتر بگذرد، چرا که این یک هشدار کائنات است که قرار بوده شما در ساعت و لحظه‌ای جایی باشید که اتفاقی برای شما بیافتد و این فراموشی به این معنا است که شما از روال معمول خارج شده و کمی دیرتر به آن نقطه برسید و خطر از بیخ گوش شما بجهد. وقتی این را خواندم یاد این اعتقاد عامیانه افتادم که وقتی کسی عطسه می‌کرد می‌گفتند صبر آمده و تا چند لحظه نباید آن کار را کرد یا خارج شد یا حرکتی انجام داد (که البته کاری به‌درستی و غلطی یا خرافه و صحیح بودن آن ندارم و صرفاً به‌عنوان یک یادآوری ذهنی به آن اشاره می‌کنم).

همیشه برایم سؤال بود که این اتفاقات چرا هم‌زمان و دقیقاً در یک لحظه با هم تلاقی می‌کنند. آیا آن عابر نمی‌توانست 5 ثانیه زودتر یا دیرتر رد شود و عبورش با ماشین شما هم‌زمان نشود؟ یا تلفن یا همسایه و ...؟

تا مدت‌ها این اتفاقات را در ذهنم مرور می‌کردم و درباره آن جستجوهایی هم کرده بودم. فکر می‌کردم که کسی تا حالا به این موضوع فکر نکرده باشد. به همین خاطر اصطلاح "تئوری هم رخدادی" را برای درست کردم و با خودم فکر کردم که در جاهای مختلفی کاربرد خواهد داشت از جمله در تخصص و رشته ما یعنی کتابداری. به این صورت که وقتی کاربری به کتابخانه می‌آید، حتماً یک جریانی پشت مراجعه او دقیقاً در همین ساعت و روز و لحظه به کتابخانه وجود دارد.

در صدد بودم که آن را به‌عنوان نظریه‌ای جهانی ثبت و منتشر کنم. تا اینکه در کتاب راه هنرمند: بازیابی خلاقیت (نوشته جولیا کامرون) دیدم که جناب کارل گوستاو یونگ بزرگ، چنین نظریه‌ای را مطرح کرده و به‌عنوان زیربنای فکری خودش از آن یاد کرده است. هر چند که اطرافیانش این موضوع بنیادی را چندان جدی نگرفته‌اند و بیشتر به نظریه‌های برآمده از این ریشه که خوش رنگ و لعاب‌تر و بازاری‌تر بوده‌اند توجه کرده و آن‌ها را تحسین کرده‌اند، اما یونگ به این موضوع با عنوان هم‌زمانی (Synchronicity) اشاره کرده است. بنابراین فرضیه، بین جهان عینی و روح انسان ارتباط وجود دارد. بدین معنی که هر یک دیگری را تأیید می‌کنند. در لحظات شور و هیجان ویژه، وقتی‌که وضعیت روانی انسان شدیداً ملتهب می‌شود (هنگام عشق، نفرت، همت، تمرکز، آفرینش، شوریدگی و غیره) روح می‌تواند واقعیت خارجی را تغییر دهد. مفهوم هم‌زمانی از علیت و دلایل علّی اتفاقات پرسش نمی‌کند بلکه بیان می‌کند که اگرچه این رخدادها می‌توانند در یک خط علّی روی داده باشند اما حالتی معنی‌دار دارند. علاوه بر یونگ، آرتور کستلر نیز در کتاب خود با نام ریشه‌های هم‌رویدادی در سال ۱۹۷۲ به‌طور اساسی به پدیده هم‌زمانی پرداخته است.

بر این اساس، فکر کردم که مهم‌ترین کاربرد این نظریه می‌تواند در بازیابی اطلاعات باشد. مثلاً وقتی‌که به دنبال یک کلمه در فرهنگ لغت می‌گردیم و در کنار واژه‌ای که پیدا می‌کنیم، چند واژه بالا و پائین آن را هم می‌بینیم و ممکن است یاد بگیریم ولی نمی‌دانیم کی و کجا این‌ها به داد ما می‌رسند و نقشی را در زندگی ما ایفا می‌کنند. یا مثلاً در زندگی استیو جابز می‌خوانیم که وقتی از دانشگاه استنفورد انصراف می‌دهد تا یک سال به آنجا رفت و آمد داشته و به‌صورت اتفاقی در کلاس خوشنویسی شرکت می‌کند. خودش می‌گوید نمی‌دانستم که چه فایده‌ای برایم دارد اما مجذوب زیبایی خلق شده در این کار بودم؛ اما بعداً که سیستم عامل مکینتاش را پایه‌گذاری کردیم، همین کلاس خوشنویسی در تولید فونت‌های زیبا کارساز شد. (البته یک شیطنت هم می‌کند و می‌گوید از آنجا که ویندوز هم همیشه از روی اپل کپی‌برداری می‌کند، ویندوز هم این فونت‌های زیبا را گرفت و الان جهان با فونت‌های زیباتری سر و کار دارد). بر همین اساس در درست بازنمایی اطلاعات این موضوع را به‌عنوان تکلیف درسی یکی از دانشجویان مطرح کردم و اتفاقاً مقاله "تئوری هم‌زمانی و کاربردهای آن در بازیابی اطلاعات و بهره‌گیری از منابع اطلاعاتی" از آن تولید شد.

هنوز هم در توضیح و تفسیر دلایل این هم رخدادی‌ها، علم نتوانسته دلایل متقنی ارائه کند؛ اما یکی از دلایل آن می‌تواند توجه بیشتر باشد؛ یعنی اینکه قبلاً هم ممکن است این پدیده‌ها در اطراف ما بوده باشند اما توجهی به آن‌ها نمی‌کرده‌ایم. مثل اینکه به چیزی فکر می‌کنیم و بلافاصله آن را می‌بینیم. قبلاً نوشته بودم که چند سال پیش، مهمانی داشتیم که نیاز داشت از موسسه اعتباری آرمان پول برداشت کند و من تا آن وقت اسمش را هم نشنیده بودم. بعد از کلی گشتن که موسسه را پیدا کردیم و کار این دوستمان راه افتاد، من به‌صورت غیرقابل باوری مؤسسات آرمان را در هر جای شهر می‌دیدم. در صورتی که تا الان به آن دقت نکرده و اصلاً ندیده بودم اما این مؤسسات سر جایشان بودند.

به هر حال هم رخدادی پدیده‌های مختلف همواره با ما هستند و ما را احاطه کرده‌اند. دقت و توجه به آن‌ها و ریشه‌یابی و کنار هم چیدنشان، ممکن است ما را به تفسیر و شناخت جدیدی از زندگی رهنمون شود. به قول استاد عُدوِی: هیچ چیز اتفاقی نیست.

اکسیری به نام حوصله

حتماً هر انسان معقولی در مقاطعی از زندگی یا در انتهای آن از خودش می‌پرسد که تا اینجای زندگی دستاورد من چه بوده؟ این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که هم گذشته زندگی را تفسیر می‌کند و هم چراغی برای آینده آن می‌افروزد.

ممکن است هر کس به فراخور روحیه، محیط، اطرافیان، شکست یا موفقیت در زندگی، یک یا چند چیز را مهمترین دستاورد زندگی خودش معرفی کند. ممکن است این تنوع دریافتها باعث شود که افرادی بپرسند بالاخره کدامیک از این‌ها مهم‌ترین اصل زندگی است که ما بخواهیم از آن درس زندگی بیاموزیم؟ مشکلی نیست، چرا که زندگی هر انسانی یک جهان کاملاً متفاوت با دیگران است و قرار نبوده و نیست که همه با هم یکسان باشند. همانطور که دستاوردهای زندگی آدمها متفاوت است، دیگران هم مختار هستند که هر طور روحیه‌شان می‌طلبد یا قطبهای حسی و روحیشان می‌طلبد، به سوی دستاورد مطلوب خود گرایش پیدا کنند.

اما تا این لحظه از زندگی، من یک دستاورد را مهمترین یافته و عامل موفقیت در زندگی شناخته‌ام: "حوصله و صبوری".

حتماً از خود می‌پرسید حالا که از بین این همه عوامل ریز و درشت و مهم شما روی این تمرکز یافته‌اید، منظورتان چیست و چگونه حوصله و صبر می‌تواند مهمترین عامل شادی بخش یا موفقیت آفرین زندگی باشد؟

تجربه من نشان داده است که هر کاری که از آن سخت‌تر و بغرنج‌تر نباشد، به چوب جادویی صبر می‌تواند به سرمنزل مقصود برسد. یعنی اینکه اگر در هر زمینه‌ای، بتوانیم نیروهای خودمان را جمع کنیم و با تمرکز کامل روی هدف متمرکز شویم و به دور از عجله کردن برای به اتمام رسیدن سریع آن کار، با صبوری تکه تکه‌های کار را به انجام برسانیم، قادر خواهیم بود که نتیجه‌ای درست را به دست بیاوریم. چون عجله و تمایل به سرعت دادن به کارها یعنی اینکه بعضی از عوامل و مؤلفه‌ها را نادیده گرفتن یا کنترل نهایی نکردن. فکر می‌کنید دلیل سقوط یک هواپیما یا تصادف ماشین، نصف شدن و جدا شدن همه بال یا نیمه عقبی ماشین است؟ در تصادفی عامل اصلی را سفت نکردن خار لنتهای ترمز ماشین اعلام کردند. یعنی یک سهل انگاری خیلی خیلی کوچک که شاید کمتر از 10 ثانیه وقت لازم داشته است. بسیاری از مسائل دیگر زندگی و جهان هم به همین اندازه ممکن است کوچک باشند اما فاجعه پس از آنها به مراتب بزرگ و غیرقابل جبران است.

برای بیان بهتر موضوع اگر به قطب مقابل صبوری نگاهی بیاندازیم و برخی موقعیتهای بدون صبر و حوصله را یک بررسی اجمالی کنیم، بهتر بتوانیم جایگاه حوصله و صبر را معین کنیم. تصادفات جاده‌ای را در نظر بگیرید که طبق آمار جهانی، سالانه چیزی حدود یک میلیون نفر را به کام مرگ می‌کشانند. این در حالی است که جنگها به طور متوسط سالانه بین 300 تا 400 هزار نفر را از بین می‌برند. مهم‌ترین عامل شناخته شده این کشتار جمعی از طریق تصادفات سرعت است. یعنی اینکه آدم‌ها می‌خواهند هر چه سریعتر به مقصد برسند. یعنی اینکه حوصله ندارند که در جاده با سرعتی مطمئن رانندگی کنند تا بتوانند حوادث را بهتر کنترل کنند.

موقعیت دیگری را در نظر بگیرید. یک نفر در حال صحبت کردن در مورد موضوعی کاری، شخصی یا اجتماعی است. فرد مقابل در وسط صحبتهای او شروع می‌کند که اظهار نظر، قضاوت و حتی شماتت یا راهنمایی کردن. در حالی که آن بینوا داشته مقدماتی فراهم می‌کرده که به نتایج دیگری برسد و کلاً مفهوم کلام آن با سوء برداشت مواجه می‌شود. یعنی اینکه اگر فرد شنونده کمی حوصله می‌کرد و کل صحبت را می‌شنید شاید به طور دیگری قضاوت یا ارزیابی می‌کرد.

هر کاری که از آن سخت‌تر نباشد اگر با حوصله و صبوری همراه شود امکان موفقیت در آن به طرز معجزه آسایی افزایش پیدا می‌کند. مثلاً دانش آموزی که می‌خواهد درس بخواند، وقتی به کل کتاب نگاه می‌کند وحشت می‌کند و آن را به گوشه‌ای می‌افکند و دوباره به مامن آرامش بخش این روزها یعنی گوشی پناه می‌برد. اما وقتی صبوری کند و وقت بگذارد و خرد خرد مسائل کتاب را بخواند و روی آنها تمرکز کند حتماً یادگیری اتفاق می افتد. یا یک جراح متخصص چشم را در نظر بگیرید که قرار است عضو ظریف و کوچکی مثل شبکیه چشم را جراحی کند. برای این کار تمرکز خیلی بالا و حوصله نیاز است. یعنی اینکه هر ذره پوست و رگ و عصب به درستی بررسی شود و آنگاه که تیغی قرار است به حرکت در بیاید در دقیقترین جای ممکن فرود بیاید. گاه شنیده‌ایم که یک عمل جراحی هفت ساعت طول کشیده. یعنی اینکه در طول این مدت باید با صبر فراوان به بررسی کوچک‌ترین اندام‌ها و اتفاقات پرداخت و از کوره به در نرفت. خسته و عصبانی شدن یعنی مرگ یک انسان یا از دست دادن بخشی از سلامتی او.

در هر زمینه‌ای که شما فکر بکنید صبوری جادوگری است که زندگی را شیرین‌تر از قبل می‌کند. مثلاً فکر کنید که خانه شما در کوچه‌ای تنگ و باریک است و برای ورود به پارکینگی که درب کوچکی هم دارد باید هر روز ماشین را عقب و جلو کنید. این کار برای همه سخت است و برای خانمها بسیار سخت‌تر. اما اگر با حوصله و صبوری با سرعت بسیار پائین خودرو را حرکت بدهیم، می‌توانیم همه دیوارها و ستونها و در که ممکن است ماشین به آنها گیر کند را بررسی کنیم و به سلامت وارد پارکینگ شویم. حالا اگر در موقعیت خطرناکی مثل نزدیک شدن به ستون قرار گرفتیم چون سرعت بسیار پائین است امکان ایستادن و رفع خطر را داریم. در حالی که اگر سرعت بالایی داشته باشیم تا بخواهیم بدانیم که کجا مشکل وجود دارد تصادف پیش آمده است.

اصل و ذات طبیعت هم این صبر و حوصله را در خودش جای داده است و تخطی از آن یعنی از دست دادن بسیاری از چیزها. میوه‌ها و گیاهان را در نظر بگیرید. در بهار گل می‌دهند و مدتی طول می‌کشد تا گرده افشانی انجام شده و گلها بریزد و چاقاله یا میوه نارس شکل بگیرد. بعد از آن باید آنقدر مراقبتی چند ماهه با آب و نور مناسب باشد تا این میوه کال به میوه‌ای آبدار و شیرین تبدیل شود. اگر این بین کسی باشد که حوصله لازم را نداشته باشد و میوه را از درخت جدا کند یک چیز بی مزه و غیرقابل استفاده‌ای خواهد داشت که نه قابل خوردن است و نه قابل نگهداری. آن صبوری است که باعث آبدار شدن و قابل استفاده شدن میوه می‌شود.

زندگی هم همین است. بسیاری از انسان‌ها می‌خواهند یک شبه ره صد ساله بروند. به قولی به جای رشد پلکانی، رشد آسانسوری داشته باشد. به همین دلیل یا نمی‌رسند یا با ناقصی و نارسی‌های فراوان می‌رسند و ممکن است حتی راه‌های نادرست را در پیش بگیرند که عاقبت آن معلوم است.

با این گفته‌ها، اگر هر کاری که سخت‌تر از آن نباشد را اینگونه ببینیم که این وظیفه یا کاری است که من باید انجام بدهم و هر چقدر هم که دشوار و وحشتناک باشد، من می‌توانم ذره ذره و با بررسی همه جوانب آن و کار روی قسمتهایی که می‌توانم انجام بدهم، با بهره گیری از معجزه حوصله و صبر، نتیجه‌ای دلخواه از آن به دست بیاورم.

بعضی از آدمها وقتی از دستاورد زندگیشان بپرسی، فقط آه و حسرت تحویل می‌دهند. در حالی که انسانهای خودساخته و موفق بر روی هر موقعیتی متمرکز می‌شوند و چاشنی حوصله و صبوری را بر آن سوار می‌کنند و بدون شک نتایج بهتری به دست می‌آورند. مثلاً همین وبلاگ "دلگفته ها" که 13 سال است دارد زندگی و فعالیت می‌کند، حاصل چنین نگاهی است که زندگی ذره ذره شکل می‌گیرد و به پیش می‌رود. چه بسیار آدمهایی که وبلاگها و صفحه‌های پر زرق و برقی داشته‌اند و خیلی ایراد می‌گرفته‌اند که این دلگفته ها کند است و باید خیلی طوفانی‌تر پیش برود. اما آن وبلاگ و صفحه‌های پر طمطراق با همان سرعتی که آمده‌اند و توفان به پا کرده‌اند، به همان سرعت هم به فنا رفته‌اند. اما صبر و حوصله باعث شده است که در این 13 سال بیش از 160 مطلب (به طور متوسط هر ماه یک مطلب) منتشر شده و نمایانگر حال و هوای نگارش آنها و صد البته دور هم جمع شدن دوستان و علاقه مندان و اطلاع از نظرگاه آنها در زمانهای مختلف و در باب موضوعهای متنوع این دنیا باشد.

همانطور که در کل این روده درازی‌ها اشاره کردم مهمترین دستاورد زندگی من به عنوان عاملی برای موفقیت، تا اینجا "حوصله و صبر" بوده است.

حالا شما بفرمائید، مهم‌ترین دستاورد زندگی شما چیست؟

الکل زندگی‌ات باش

دو سه پیس الکل زدم و مالیدم به دستم. بعد دوباره دو پیس دیگر و مالیدم دور کیف جیبی‌ام. وقتی کیف را برگرداندم وحشت کردم. گفتم ای داد و بیداد، الکل چرم کیف را خراب کرد و پوستش را کند. روی آن دست کشیدم تا ببینم عمق فاجعه چقدر است. اما ناخودآگاه لبخند ملیحی روی لبانم نشست. دیوانه‌وار شروع کردم به الکل زدن و حسابی کیفم را غسل دادم. تازه متوجه شده بودم که در گوشه و کنار و لای دوختها و قسمتهایی که کارتها را می‌گذارم و پشت طلقی که باید شفاف باشد تا کارتها از پشتش نمایان شوند، چقدر سیاهی‌های خفته و کهنه جا خوش کرده است. الکل کاری که تمام شد با تکه دستمالی نمدار سر و صورت کیف را شستم. عین دومادهای شیک و مجلسی و انگار دوباره متولد شده بود. برداشتم و بردم گذاشتم سرجای همیشگی‌اش. اما اینبار با احترام و توجه بیشتری. شرم داشتم که مستقیم بهش نگاه کنم. شرم از غفلتی که بهش داشته‌ام. آخر این کیف هم یکی از اجزای خاص زندگی من است. کمتر روزی هست که آن را در دست نداشته باشم. کمتر روزی هست که سرویسی به من ندهد. کم پیش می‌آید که در روزی کمتر از سه بار آن را باز و بسته کنم. همیشه هم با دادن پول یا کشیدن کارت یا دادن مدرک شناسایی برای خلاصی از دست نگهبانی سمج، گویی با روی گشاده و لبخند به زندگیم پا می‌گذارد. وقتی گذاشتمش و دستی با مهر رویش کشیدم نشستم گوشه تخت. به فکر فرو رفتم که دیگر چه چیزهایی در زندگی هست که باید تطهیر و دوباره متولد شوند؟ جدای از اشیایی که هر روز با خودمان داریم و از آنها استفاده می‌کنیم و شاید هم از آنها غافلیم، دیگر چه افراد مهمی هستند که آنقدر از آنها غافل شده‌ایم که زنگار اندوه و حسرت بر چهره و وجودشان مانده؟ به لطف و آقامنشی جناب کرونا، الکل به وفور در زندگی جاری شده است. قبلاً هم می‌دانستیم که با الکل و می‌شود خیلی از جرم و زنگارها را شست و برد. اما اینقدر دم دست و در جوف زندگی نبوده است. حالا اما آمده و در هر مجلس و نشستی که پا می‌گذاری یکی از موسیقی‌های بیکلام در پس زمینه سکوت جلسات، صدای پیس پیس همین الکل است. نمی‌دانم چند سال بود که جای چسب دو تکه یادداشتی که روی مانیتورم چسبانده بودم، روی اعصابم بود. به یمن حضور دائمی اسپری الکل در سمت راست میزم، این دو لکه برای همیشه پاک شد. از بابت این نظافتکاری کرونا کمال تشکر را از ایشان داریم. چرا که حتی دنیا را به طور نامحسوسی شست و برق انداخت. خانه‌مانی و پاک شدن طبیعت از شستشوهای غیرمستقیم کرونا بود. مصداق بارز "ویطهرکم تطهیرا" شده است. حالا هر بار که الکل را به دست می‌گیرم و می افتم به جان اشیای گوشه گیر خانه و دفتر کارم، با خودم فکر می‌کنم که زندگی هم یک چنین اسپری خوش کارکردی لازم دارد. الکل زندگی‌ات باش. هرچند وقت یک‌بار دیوانه‌وار بیافت به جان زاویه و گوشه‌های تاریک مانده زندگیت و حسابی با الکل تغییر و احساس، سر و صورتشان رو صفا بده. نگذار جرم‌های کینه و بدخواهی در روزنه‌های زندگیت لانه کنند و شکل بگیرند و زندگی به تکراری پرملال و رنج‌آور تبدیل شود.

روزی پدر می‌شوی

به نام خرد

فرزند عزیز و دلبندم

وقتی که بچه بودیم و پدرم از دست ما ناراحت می شد و ما را تنبیه می کرد و بعد دستهای زبرش را روی سرمان می کشید، با خودمان فکر می کردیم که این دیگر چه جورش است؟ نه به آن سخت گیریها و تنبیهات و نه به این مهربانی و دست نوازش کشیدن.

وقتی شروع می کرد به صحبت می گفت، شما حالا متوجه نیستید. یک وقتی می رسد که آنچنان پشیمان بشوید که چرا به حرفهای پدر و مادرم و بزرگترها گوش نکردم. آخر، یک پدر یا مادر، چه چیزی را بهتر و بیشتر از شادی و خوبی فرزندش می خواهد. اصلا تمامی دلخوشی پدر و مادر به خندیدن فرزندش است. دیده اید وقتی که شما شوخی می کنید و می خندید چه لبخند محو ولی عمیقی روی لبهای مادرتان می نشیند. دیده اید که قد می کشد، جوان می شود؟ اما امان از وقتی که شما مریض هستید یا با هم سر ناسازگاری دارید یا چیزی شما را ناراحت می کند. انگار که تمام قلب و جسم و روح مادرتان در هم رفته و خرد شده است. دیگر خودش هم خودش را نمی شناسد. تا نداند که مشکل شما چیست و نیاید و دلتان را به دست نیاورد و شادتان نکند، اصلا آن آدم قبلی نمی شود.

همه اش برای این است که مادر است. نه اینکه فقط اسمش مادر باشد. مادری در تمامی سلولهایش رخنه کرده و برای راحتی و شادی بچه هایش اصلا به کلمه یا نقش مادری فکر نمی کند، بلکه همه ذرات وجودش هستند که ناخودآگاه مادر می شوند و به جای عضو درددار بچه درد می کشند، به جای پیشانی داغ و تب گرفته او، می سوزد، به جای قلب شکسته او، تماما فشرده و دردمند می شوند. وقتی بچه ای احساس ضعف و ترس می کند، این عضلات پدر است که نازک و نازکتر می شود، تا قدرت درون عضلات خودش را به جسم و روح بچه منتقل کند.

شما نمی دانید، وقتی پدری سر بچه اش داد می زند، این فریاد صدها برابر می شود و می پیچد توی مغزش، توی رگ و پی وجودش و او را بی تاب می کند. پدر درد می کشد، از اینکه بچه نمی داند چه خطراتی او را احاطه کرده و فریاد پدر، که از اعماق جگر سوخته اش بر می آید را به بد خلقی و سخت گیری تعبیر می کند و این جمله جگرخراش "چقدر گیر میدی" را سر می دهد. همین بیشتر پدر را می سوزاند. آخر مگر جز بهترین و سعادتمندانه ترین شکل ممکن زندگی را برای بچه اش می خواهد؟ وقتی می بیند که وقت ارزشمندتر از طلای بچه اش، مثل یک خرمن هیزم بی ارزش، به دست خود فرزندش به آتش کشیده می شود و به جای اینکه تجربه یا آموخته ای برای آینده اش فراهم آورد، وقت می کُشد و ناراحت هم نیست، آتش فشانی در وجودش زبانه می کشد. تمامی زجر کشیدنها و سختی دیدنها و توهین شنیدنها و زخمهایی که برای تامین غذا و خانه و آسایش فرزندان دیده و کشیده را ردیف به ردیف جلوی چشمش می بیند و تصور یکی از این سختی ها در زندگی بچه اش، چنان طوفانی در اعماق قلبش به پا می کند که بی اختیار فریاد از نهادش بر می خیزد و می گوید: "نکن"، زندگی و وقتت را تباه نکن. اینها مال تو و بهترین سرمایه زندگی ات است.

پدر یاد آن لحظه های کودکی خودش می افتد که پدر و مادر یا بزرگترهای نزدیکش، نصیحت و راهنمایی اش می کردند و او بی پروا می چرخید و در دنیای بی خیالی خودش سیر می کرد و آتش به خرمن هستی و وقتش می زد. و حالا می بیند که فرزند خودش دقیقا همانجایی ایستاده که او بود و وقت تلف می کرد و هر چقدر هم که تلاش می کند با قوی ترین نورافکنی که دارد یعنی کلام، مهربانی و عملش، یادآوری کند که این راه را من رفته ام و تاوانش را با زخمهای بدن و روحم و بی احترامی ها و زجرهای نداشتن و نرسیدن داده ام، تو نرو. اما، دریغ از توجه و درک این کلماتی که هر کدام حامل یک زخم و درد سهمگین هستند.

همینها می شود درد، می شود زخمی دیگر که آخر چرا باید کسی با دارائیهایش این چنین کند. آیا اگر هر یک دقیقه را یک اسکناس ده هزار تومانی تلقی کنیم که برای یک ساعت 60 اسکناس و برای یک روز از ساعت 9 صبح تا 11 شب یعنی 14 ساعت بیداری تعداد 840 قطعه اسکناس 10 هزار تومانی جمع کنیم که مجموعا می شود هشت میلیون و چهارصد هزار تومان، و آنها را جلوی تو بچینیم، آیا حاضری که یک کبریت زیر آنها بکشی؟ باور دارم که وقتهای تو خیلی بیشتر از اینها می ارزد. افسوس که وقت، طلای بی وفایی است که به سرعت می رود و مشاهده و لمس آن، اینطور ملموس و محسوس نیست. و الا بعید می دانم که حاضر می بودی یک دقیقه آن یعنی ده هزار تومان را به هدر بدهی. اما اکنون چون نمی بینی، لحظه های زمردین و ثانیه های جواهرینت را به راحتی در پای بازی موبایل و دیدن فیلمهای بی محتوا به هدر می دهی.

پدر و مادرت اگر چیزی می گویند، خوبی و شادمانی تو را می خواهند. آسایش، تفریح، سفر، کیف کردن، خرج کردنهای موفقیتهایی که به دست می آوری مال توست و خانوده ات از شادکامی تو کیفور می شوند و با راحتی تو شادمانه می شوند. وانگهی، اگر خدای ناکرده روزی غم، شکست، دل‌آزردگی یا نقصانی در کار تو رخ دهد، از همه رفیقان و شادخواران تو شاید خبری نباشد اما بازهم به آغوش و دامن همین پدر و مادر بازخواهی گشت.

پدر در آخر حرفهایش می گفت: تو پدر نشدی و نمی توانی درک کنی که یک پدر چه می کشد. باید پدر باشی تا احساس و درد این روزهای مرا درک کنی. وقتی بین عشق به فرزندت و اجبار به ساختن آینده اش سرگردان می شوی و عاطفه و خشونت با هم در جدال می شوند، نیک و روشن می بینی که اگر عنان اختیار به دست عاطفه ات بدهی، باید صبح تا عصر برایش لالایی بخوانی و نگذاری خاری به پایش بخلد، اما دریغ که این عاطفه او را به سرانجام شوم بی خیالی و تنبلی و شکست می کشاند.

حالا اینکه دارد با تو صحبت می کند، همان خردسالی است که همچون تو رو به روی پدر ایستاده بود و از هر صد حرف همچون طلایش، یکی را می گرفت و بقیه را به باد فراموشی می سپرد. حالا اوست که تلخی و شیرینی زندگی را چشیده است و نیک می داند که رو در روی تو یک دو راهی و انتخاب سخت وجود دارد. دو راهی که عاقبت یکی خوشبختی و دیگری سیه روزی است. انتخاب ساده ای است. قطعا تو خوشبختی را انتخاب می کنی. اما انتخابِ تنها کافی نیست. این انتخاب تاوان و هزینه ای دارد. کمی سختی دارد. باید دست از خیالات تهی بشویی و استعداد ذاتی که داری را اندک تلاشی که چندان هم زجرآور نیست تلفیق کنی و زندگی را به دست خودت بسازی.

نقطه امید اینجاست که هنوز دیر نیست و فرصتهای طلایی بیشماری پیش روی تو گسترده است. بدان و آگاه باش که هر کلمه و هر تشویق و هر تنبیه و هر ندایی که از پدر و مادرت می شنوی، همه بانگی است که در هر آوا و حرف آن، بینهایت خوشبختی‌طلبی نهفته است. آنها را به جان دل بشنو و مطمئن باش امن تر از این کشتی در اقیانوس بی انتها و پر تلاطم زندگی، مامنی نخواهی یافت.

و یادت باشد:

معجزه

جاری ذهن و دست توست

هیچ شاهزاده سوار بر اسب سپیدی

جز از لای انگشتان تو نخواهد تراوید

بابا محسن

22 فروردین 1399

بدنام برو از همه دور شو

به کرونا که فکر می‌کنم نمی‌انم چرا همه‌اش این آهنگ کوچه بازاری با ترجیع‌بند "بدنام برو از همه دور شو" میچرخد توی سرم. اگر چه آدم موقعیتی نوشتن نیستم و خیلی جوگیر نمیشوم. اما این یکی فرق می‌کند. شاید هر کدام از ما خیلی اتفاقات متفاوت و سخت و تلخی را تجربه کرده باشیم. اما این یکی جنسی از همه جنس‌ها بدجنستر دارد. تا بیخ حلقمان آمده و اصلا نمی‌دانیم با کی و چی طرفیم. وقتی بیرون می‌رویم وسواس فکری و رفتاري رهایمان نمی‌کند. نمیدانم کجا و چی پاک است و چی آلوده است؟ 

یک مطلبی را میخواندم که برای فعال کردن هر دو نیمکرده مغز عادات معمولیتان را به طور دائم تغییر بدهید. مثلا اگر راست دست هستید شروع کنید بعضی از کارها مثل مسواک زدن، قاشق به دست گرفتن و ... را با دست چپ انجام بدهید و برعکس. اگر هر روز یکجا مینشینید، از یک مسیر مشخص می روید، یک چیز مشخص میخورید و ... همه را عوض کنید و بعضی روزها کاملا برعکس آنها را انجام دهید. این باعث میشود که از هر دو نیمکره مغزتان استفاده کنید. یک پیام مهم هم دارد. اینکه کائنات و هستی دائم در حال تغییر و تحول دائمی است و نباید دل بست و عادت کرد و تصور کنیم که قطب عالم امکان هستیم و دیگر تغییر در زندگی ما به وجود نخواهد آمد. حالا کرونا همه عادتهای طبیعی و آنچه را که فکر میکردیم لایتغیر است را به راحتی از ما گرفته و حتی دقیقا برعکس آن را حاکم کرده. مثل همین که آدمها قبلا وقتی به هم میرسیدند تا حد فاصله یک دست به هم نزدیک میشدند و با هم دست میدادند و حتی همدیگر را تنگ در آغوش میکشیدند. حالا اما نه تنها نباید دست و آغوشی در کار باشد که باید فاصله ایمن را هم رعایت کرد و هر کسی هم مراقب است که نکند خطری برایش ایجاد شود.

به هر حال از آنجا که من کلا خوشبینالدوله هستم و در هر موقعیتی تلاش می کنم که آن وجه خیلی خوشحالی دارش را پیدا کنمT در مورد کرونا با همه خطرها و سختی ها و بدبختیهایی که دارد هم کلی فرصت خوب پیدا کرده ام مثل اینها:

  • تصفیه آدمها (چک کردهام که در کتاب غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی، تصفیه درست است و تصفیه حساب یعنی پاک کردن و تسویه یعنی یکسانسازی): کرونا همه را به بازاندیشی در خود و دیگران فراخوانده است. همه مرگ را در یک قدمی حس میکنند و رفتارها بر اساس نزدیک شدن مرگ و مردگان متفاوت میشود. همه میاندیشند که اگر من هم بگیرم چه خواهد شد؟ شنیدهام بعضی از پزشکان و پرستارها حتی وصیت نامه نوشته اند. معتقدم آدمهای برآمده از کرونا آدمهای دیگری خواهند بود. شاید حداقل در روزهای اولیه رهایی که هنوز اثر کرونا از خون و رفتار پاک نشده، خیلی بیشتر قدر چیزهایی که دارند را بدانند.
  • کارهای خانگی: یکی از مهمترین مشکلات زندگی این است که کارهایی لازم است انجام شود اما معمولا گرفتاریهای ریز و درشت فرصتش را نمی دهد. علاوه بر همه خوبی های دیگری که داشته یکیش این بوده که کلی از کارهای خانه که مدتها باید انجام میشده اما شرایطش باید جور میشده حالا انجام شده. مثلا محافظ لباسشویی جرقهزده و خراب شده. مدتها مشکل داشتیم چون لباسشویي‌ها را برای جلوگیری از سر و صدا جوری سنگين درست مي‌کنند که به کف آشپزخانه میچسبد. قبلا یکبار کلنگی را اهرم کردم و درش آوردم. اما کلنگه نبود و حس و حال و برنامه اش هم. حالا این بار و در این روزها با کنکاش به دنبال راه حل و با کمک یک بیل درست شد. یا فر گاز مدتها بود که نیاز به سرویس داشت. انجام شد و حالا فربد هی فرت و فرت لازانیا و پیتزا درست می کند و حسابی کیف می کند. 
  • خانه مانی: چندان با خانه ماندن بیگانه نیستم. شغل دانشگاهی هم این امکان را می دهد که بعضی وقتها کلا در خانه بمانی و مجبور به حضور دائمی در محل کار نیستی. اما تا قبل از کرونا کلا کسر شان بود و مردی که در خانه می ماند انگار یکی دو تخته از مردانگیش کم می شد. به همین خاطر سالها بود که کتابخانه نشین بودم. اگر کتابخانه ملی نمی رفتم حداقل در کتابخانه مجتمع شهدای محل خودمان یک میز و صندلی دست و پا می کردم و روزگار در آنجا به سر می کردم. اما این روزها دیگر کسی نمی تواند تو را متهم به خاله خانگی کند و حتی از حضورت هم استقبال می کنند. این نزدیک خانواده بودن معایبی دارد اما بعد از یک دوره بلند مدت بیرون زیستی، شما را با مشکلات خانمهایی که مجبورند در خانه باشند بیشتر آشنا می کند. البته می توانی علوم جدیدی مثل شیمی و فیزیک و ریاضی و ... را هم بی هزینه بیاموزی. مثلا، ترکیب کدام شوینده ها، بهتر می تواند جرم آن کاشی آخری دست چپی بالای حمام که تا حالا در عمرت هم ندیده ای را پاک کند. یا با چه زاویه  و شتابی باید شامپو فرش را روی مبلها بکشی که هم لکه ها را ببرد و هم پرز پارچه مبل را در نیاورد. یا مثلا گیره های پرده چندتا است و با چه محاسبه هندسی باید تقسیم مساوی شود که با قلابهای روی چوب پرده هماهنگ بوده و کم و زیاد نشود و تعداد چینهای والان را به هم نزند.
  • علم بهتر است یا ثروت: این کلیپ و پیام شیرین ترین پیامی بود که در این روزها دیدم و شنیدم. آخر چند سالی بود که حرصم در می آمد که بخواهم برای مردم امر واضحی مثل اینکه باید درس خواند و باسواد بود و فرهنگ و کتاب را جزئی ضروری از زندگی به حساب آورد را توضیح بدهم. حالا در بین پیامهای کرونایی چندین بار آمده بود که سالها فکر می کردیم ثروت بهتر از علم است اما حالا فهمیدیم که همچنان تا آخر دنیا علم است که انسانها را نجات می دهد. هر چند ما همچنان معتقدیم که علم و ثروت (به معنای اسباب آرامش) هر دو در کنار هم خوب است.
  • کتابخوانی: بالاخره بعد از سالها خون دل خوردن برای ترویج کتابخوانی، فرصت کرونا باعث شد که اقشار مختلف مرتبط و نامرتبطی داد سخن از بهترین تفریح و ابزار تاب آوری این روزهای حصر خانگی، یعنی کتابخوانی سر بدهند. هم افراد سرشناس و هم گروه هایی که چندان توجهی به این امر مهم نداشتند، به نوعی مدافع آن شده اند که این را به فال نیک می گیریم
  • تجربه کلاسهای خانگی: به یمن داشتن دانشجویان مجازی و الکترونیکی در گروهمان، با آموزش مجازی بیگانه نبودیم. تجربه خیلی خوبی هم بود. هر کسی در یک جای کشور یا حتی دنیا نشسته باشد و در کلاس شرکت کند. اما هیچ وقت از خانه برگزار نکرده بودم. هم برای خودم و هم برای اهالی خانه این تجربه جالب بود. یک عکس طنز هم آمده بود که آقایی با کت و شلوار و کراوات بر روی مبل نشسته و دو بالش را زیر لپ تاپ گذاشته و دارد کلاس مجازی دانشگاهی برگزار می کند. اما پائین تنه اش با یک شلوارک پوشانده شده است. برای بچه ها هم جالب بود. اینکه پای تلوزیون بنشینند و مباحث کلاسی را بشنوند و در کامیپوتر تکالیف را بگیرند و انجام بدهند و خودشان ارسال کنند. قسمت اول تلوزیونی اش را در زمان جنگ تجربه کرده بودیم اما آن وقت فقط یک طرفه بود و نمی شد تعامل داشت و تکلیفی فرستاد.
  • توجه به پالودگی اطلاعات: باز از آن مباحثی بود که سالها در حوزه سواد اطلاعاتی و رسانه ای و مدیریت اطلاعات در مورد آلودگی و پالودگی اطلاعاتی بحث شده بود و کسی کمتر توجهی به آن داشت. اما، به دلیل اشاعه بیش از حد اطلاعات هم موضوع اضافه بار اطلاعاتی مورد توجه قرار گرفت و هم مساله سواد اطلاعاتی لازم برای تشخیص اطلاعات پالوده از اطلاعات آلوده و چگونگی ارزیابی و اطمینان از صحت مطالبی که به دستمان می رسد.

پس کاری کن که همیشه بتوانی بنویسی‌‌اش

یک وقتی –که یادم نمی آید کِی – در یک جایی – که یادم نمی آید کجا – مطلبی در مورد نوشتن از من منتشر شد. در آن نوشته اشاره کرده بودم که چقدر خوب است آدمی تمام  افکار، یافته ها، برداشتها و روزانه هایش را بنویسد. نظرات مختلفی در زیر آن نوشته از افراد گوناگون رسید که خیلی خوب و مفید بود. اما یکی از این نظرات خیلی پربسامدتر از بقیه بود. "اینکه دلمان می خواهد بنویسیم و چند بار هم اینکار را کرده ایم، اما به دلیل ترس از چیزهایی که نمی خواهیم دیگران بدانند و از سوی دیگر می ترسیم از قضاوتی که ممکن است در مورد ما بکنند، نمی نویسیم".

من هم در جواب یکی از نظرات نوشتم: "خب کاری کنید که بتوانید بنویسیدش".

این نظر و پاسخ ساده، بیانگر یک فلسفه عمیق زندگی است و از همین جا می شود سیاهه وارسی رفتار درست را شکل داد. قدیمیها در نصیحت به جوانان می گفتند و می گویند: حرفت را بجو. یعنی اینکه قبل از گفتن هر حرفی حسابی در مورد جوانب آن فکر کن و بعد حرفی را بیان کن. حالا باید بگوییم، هر کاری را که خواستی انجام بدهی با این معیار ساده آن را ارزیابی کن. آیا آن کار قابل نوشتن هست؟ و آیا اگر قابل نوشتن بود، قابلیت انتشار هم دارد؟ اینگونه می شود معیارهایی تعیین کرد که با چارچوب نوشتن رفتار را ارزیابی و اقدامات را بر اساس آن سنجید.

طبیعی و واضح است که لازم نیست همه اتفاقات روزمره را بنویسیم یا در مورد آنها فکر و ارزیابی از این دست داشته باشیم. بسیاری از کارهای تکراری و روزمره مثل غذا خوردن، خوابیدن، مدرسه یا سرکار رفتن و ...، کارهایی است که ده ها سال است بشر انجام می دهد و هیچ موضوع خارق العاده ای برای نوشتن و انتشار ندارد. مگر اینکه تجربه جدید یا تفکر متفاوتی را شامل شده و با رویکردی متفاوت به آن نگاه شود. هرچند که این روزها، با وجود شبکه های اجتماعی و مجازی، غذا قبل از اینکه در دهان افراد قرار بگیرد اول بیست سی لایک و کامنت از سوی کاربران شبکه های اجتماعی می گیرد و بعد تازه وارد دهان و سیستم هاضمه می شود.

حالا چرا نوشتن و منعکس کردن یومیه های آدمیان اهمیت دارد؟ از چند جهت می شود به این مساله نگاه کرد.

  1. نوشتن بدون فکر امکان پذیر نیست. پس وقتی که داریم چیزی را مکتوب می کنیم، حتما باید فکر کرده باشیم تا قالب و چارچوبی برایش تعیین کنیم. ضمن اینکه، در حال نوشتن هم دائم باید اندیشه های مختلف را بررسی و بهترین را روی صفحه آورد.
  2. نوشتن باعث انسجام فکری می شود. وقتی چیزی را می نویسیم تلاش می کنیم که همه جنبه ها و زوایای آن را مد نظر داشته باشیم و برخی نقاط تاریک آن هنگام نوشتن برایمان روشن می شود. با نوشتن مثل پلان یک ساختمان عمل می کنیم که تلاش می شود همه موارد دیده شود تا چیزی از قلم نیافتاده و در جای مناسب خودش قرار گیرد.
  3. نوشتن باعث مرور وقایع می شود و کمک می کند که اشکالات را رفع کنیم. اگر هم کار تمام شده و نمی شود اصلاح کرد، تجربه ای می دهد که در کار بعدی حتما به آن نکته توجه شده و از روی دادن اشکال جلوگیری کنیم.
  4. همیشه اولین جمله کلاسم در درس سازماندهی این بود: "نظم در کارها باعث نظم فکری می شود و نظم فکری انسجام کاری را به دنبال دارد و انسجام کاری آرامش می آفریند که آرامش هم خلاقیت را به ارمغان می آورد". همین مساله در مقوله نوشتن کاملا مشهود است. وقتی چیزی را می نویسیم و همه گوشه های پیدا و پنهان آن را از نظر می گذرانیم، بازاندیشی و درست اندیشی و کشف تجربه و دانش رخ می دهد.

قطعا منافع و زاویه های دیگری هم هست که در این مقال نمی گنجد.

موضوع دیگر در این ارتباط، به بعد از نوشتن بر می گردد. بعد از نوشتن چرا باید منتشر شوند؟

  1. انتشار مطالب فرصت تکمیل و صیقل خوردن فکر و کار را فراهم می کند. یعنی اینکه افراد دیگری حتما پیدا می شوند که نظراتی ارائه می کنند. این نظرات ممکن است بدیهی و معمولی باشند و قبلا در نوشته شما دیده شده باشند. حسن این نوع نظرات تائید شدن مطلب است و انرژی مضاعف ناشی از درست اندیشی را در پی دارد. برخی نظرات دیگر هم سازنده و مکمل هستند که توجه شما را به نکاتی که ندیده اید و جنبه هایی که باید اضافه شوند جلب می کنند که تکلیف آنها هم روشن است. قسمت سوم که مهمترین نظرات است، نظرات مخالف و اشکال گیرنده است. این نظرات اگر چه تلخ می نمایند اما بسیار بسیار برای تکمیل و اصلاح کار لازم هستند. باید مثل دارویی تلخ که برای سلامت لازم است آنها را پذیرفت و به آغوش کشید.
  2. انتشار یومیه ها و تجربه ها، برای دیگران آموزنده هستند. به ویزه اینکه تجربه زیسته خیلی خوبی در درون خود دارند و کمک می کنند که افراد دیگر بدون تحمل هزینه و صرف وقت و حتی خطرات احتمالی، از نتیجه زحمات شما بهره مند شوند. البته اگر قدرش را بدانند و آنقدر عاقل باشند که استفاده کنند.
  3. یکی از دلایل جالب انتشار را می شود با استناد به جناب یوال نوح هراری صورت بندی کرد. در کتاب مهم و معروف ایشان یعنی "انسان خردمند" اشاره مستوفایی به اینکه چرا انسان خردمند توانسته است در جریان تکامل، بر دیگر حیوانات دنیا برتری یافته و همه آنها را تحت انقیاد خود درآورد. ایشان دلیل ماندگاری و تسلط انسان را زبان منحصر به فرد او می شمارد. اینکه انسان می تواند چیزهای غیرفیزیکی و مادی مثل خیال، اندیشه، و ... را به صورتی منتقل کند، راز ماندگاری او است. اما قسمت جالب اینجا است که "وراجی بشری" بخش عمده ای از کار ماندگاری و تخیل جمعی و همکاری گروهی و تصرف دنیا را انجام می دهد. شاید انتشار کمک به ارضای بخش وراجی مکتوب بشری باشد. (اگر دوست داشتید در قسمت نظرات به آنها اشاره کنید. این هم بخش تبلیغات و مشتری یابی ما)

ما معمولا چیزهایی را می نویسیم که خیلی پر اهمیت هستند و به نظرمان یا باید ماندگار شوند یا اینکه دیگران را هم در جریان آنها بگذاریم. نوشتن کار سختی است. به ویژه اگر قرار باشد آن را در معرض دید و قضاوت دیگران هم بگذاریم. اگر با همین رویه پیش برویم که همه احساسات و اتفاقات هر روزه مان را به روشی که مخصوص خودمان است مکتوب کنیم و نگهداری کنیم، بعد از سالها گنجی را در اختیار داریم که قدر و قیمتی برای آن نیست. حالا تصور کنید که یک قرن گذشته و پژوهشگر یا تاریخ دانی به دنبال اطلاع و کشف حال و احوال آدمیان دوره های گذشته بوده. یک تکه فلز، استخوان، سگ نبشته، حتی پشگل جانوران گذشته، الان با چه عزت و احترامی از زمین برداشته و بسته بندی و سریعا راهی آزمایشگاه می شود تا ما را با ریشه های خودمان آشنا کند. چرا که بسیاری از رفتارهای حال حاضر ما ریشه در قرنها و حتی میلیونها سال گذشته ما دارند. بنابراین، همین نوشته های به ظاهر بی ارزش معلوم نیست برای آیندگان و پژوهندگان آنها چه گنجی به شمار خواهد آمد. خاصه اینکه، حالا به سبب نوشتن دائم مراقبه کنیم که کارهایمان بعدا قابل نوشتن باشد و ایضا، هزاران سال بعد که پژوهشگران باستان شناسی دارند روی آنها کار می کنند، آبرویمان نرود که بگویند چه آدمهای بی کلاسی و بی ادبی بوده اند.

بغض زندگی را بخند

سال‌هاست که همه تلاش ما در خانه و با بچه ها این است که تا می توانیم طنز ببینیم. ناخودآگاه اینطور پیش آمده که البته ما هم جلویش را نگرفتیم و به آن خوش آمد گفتیم. بر اثر اتفاقاتی از جمله همکاران خیلی خوب مدیریت کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی و خیلی ماجراهای دیگری که بر اثر قانون جذب –به هر چه فکر کنید برایتان پیش می آید- کلا گرایش به طنز در زندگی شکل جدی پیدا کرده است.

روز سه شنبه 10 دی 98 یک فایل تصویری در شبکه های مجازی پخش شد و تقریبا تا ظهر ده دوازده مرتبه از کانال‌های مختلف به دستم رسید. در مورد دوپامین، سروتونین، اکسی توسین و سایر هورمون‌های شادی‌بخش صحبت می کرد. یکی از آموزه هایش که خیلی در جان من رسوخ کرد این بود که هر وقت کار خوبی می کنید به خودتان جایزه بدهید مثلا یک کافه بروید یا هر کار شادی بخش دیگری که شما را خوشحال می کند. یادم آمد که بدون علم و همین طور دیمی، قبلا چند بار این کار را کرده ام. مثلا یک کارگاه داشتم برای کتابداران سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران نزدیک ساعت 13 تمام شد و گرسنه و ناهار نخورده آنجا را ترک کردم. از عرض خیابان که رد می شدم چشمم خورد به تابلوی هتل 5 ستاره اسپیناس در بولوار کشاورز که تازه افتتاح شده بود. همانجا به جای اینکه مستقیم بروم و به آن سوی خیابان برسم، راهم را با زاویه ای 45 درجه ای کج کردم و صاف رفتم نشستم در رستوران خیلی نو و براق هتل اسپیناس. آنقدر تازه بود که فکر می کردم این قاشق و چنگالها اولین بار در عمرشان جلوی من گذاشته شده اند از بس که برق می زدند. چیزی حدود 97 هزار تومان با قیمت آن وقت و با احتساب بیمه بابت کارگاه گرفته بودم و وقت پرداخت صورتحساب 103 هزار تومان با احتساب 7 درصد ارزش افزوده (آن اوائل 7 درصد بود و بعدا کردندش 9 درصد) پرداختم.

نزدیک ظهر در استوری اینستاگرام آقای امین تویسرکانی آگهی دیدم با این مضمون "شکرپاره، نشست ادبیات طنز تهران" از ساعت 17.30 در خانه شعر و ادبیات. اسم صابر قدیمی و سعید بیابانکی و خود امین تویسرکانی هم بود. بدون معطلی و علیرغم همه کارهایی که داشتم، تصمیم جدی گرفتم که حتما در این شب شرکت کنم. به ویژه این چند وقت اخیر که شدیدا درگیر نوشته ها و پادکستهای احسان عبدی‌پور با آن نگارش و خوانش زیبا و طنز دلکش هستم، اصلا برای تصمیم گیری تعلل نکردم.

ساعت 13 آخرین جلسه درس سمینار تحقیق مجازی بود که از خانه برگزارش کردم. خیلی تجربه جالبی است که در خانه نشسته باشی و مثلا گرمکن ورزشی پایت باشد و کلاس وزینی برگزار کنی و در مورد اتفاقات فرهنگی و پژوهشی دنیا صحبت کنی. البته چون از لحاظ روانی آدمی که شلوار راحتی منزل تنش هست ممکن است دچار افت شدید اعتماد به نفس بشود من لباس رسمی پوشیدم. بعد هم سوار شدم و ساعت 17.25 دقیقه برای اولین بار جلوی خانه شعر و ادبیات در تپه های فرهنگی عباس آباد دستی ماشین را کشیدم. نم کم جان بارانی هم می زد که ظاهرا بعدا تبدیل شد به مصیبتی عظما چون مجری برنامه به خاطر همین باران درگیر ترافیک شد و 45 دقیقه بعد رسید و خیلی از مهمانها هم یا اصلا نرسیدند یا به عکس یادگاری اختتامیه رسیدند.

افراد مختلفی آمده بودند و انصافا شعرهای قشنگی خواندند. چند ساعتی فارغ از هر سختی و تلخی و زشتی دنیا از ته دل خندیدیم. البته که روح عصاقورت داده ایرانی در ابتدای امر خیلی جدی و سخت نشسته بود و یواش یواش که یخ همه آب شد تازه متوجه شدیم که می شود از ته دل خندید. خاطرات و گفته های افراد خیلی جالب بود که بخشی از آنها را در اینجا می آورم:

صابر قدیمی: شاعر طنزپرداز و مجری توانایی است. به نظرم توانایی بازیگری خیلی خوبی هم دارد و گفته ها و اشعار طنزآمیزش با اجرای خودش و زبان بدن و توانایی بازیگری که دارد خیلی شیرین می شود. مثلا در اجرای مراسم تقدیر از دست اندرکاران هفته کتاب (17 آذر 98) در کنار همه شوخی هایش این یکی خیلی عالی بود. همان روزهای گرانی بنزین بود که اشاره کردند الان این بنزین خیلی خوب کاری کرده و ما مجبوریم با مترو بریم. بعد اونجا همه رو می بینیم. دوست و آشنا و حتی فامیلهامون رو. اونم نه از دور که از فاصله نزدیک و با دست و بدن طوری نزدیکی ناشی از ترافیک جمعیت در مترو را نشان می داد که آدم یاد ساموئل جکسون با آن قدرت بازی می افتاد.

ایشان گفت که یک روز با شاعر طنزپرداز دیگری تازه از یک مراسم شب طنز بیرون آمده بودیم که یک نفر ما را شناخت و بعد از سلام و علیک گفت اشکالی نداره که یک عکس داشته باشیم. ما هم ایستادیم و منتظر شدیم که ایشان گوشی یا دوربینی در بیاورند و عکس بگیرند. اما هیچ حرکتی نبود. بعد گفتیم می خواهید که با دوربین ما عکس بگیریم. عکس را که گرفتیم، ایشان دست دادند و خداحافظی کردند. گفتیم که عکس را نمی خواهید که برایتان بفرستیم. گفت نه. می خواستم شما یک عکس با من داشته باشید.

یا اینکه، شوخی هایی که با اسامی افراد می شود که یک بار و دوبارش با مزه است اما وقتی هر روز مردم فکر می کنند وقتی با یک طنزپرداز مواجه می شوند، حتما چیزی بگویند و انتظار داشته باشند خود طرف هم بخنند دیگر زیاده روی است. از جمله اینکه هر کی به ما می رسد، می گوید شما قدیمی هستید؟ جدیدتون کی میاد؟

آقای سعید بیابانکی شاعر بلندآوازه و چیره دست دیگری بود که حضور داشت و هم شعر خواند و هم در کنار آقای قدیمی با جملات طنزآمیز، مجلس را شاد می کرد. خاطره هایی هم ایشان نقل کرد:

گفت: یک روز از مترو بیرون آمدم و آقای مسنی سلام و علیک گرمی با من کرد و گفت که از خواندن اشعار و کتابهای من لذت برده و برنامه های من را می شناخت و همه را هم اشاره می کرد. خیلی خوشحال شدم و کمی که صحبت کرد به مغازه آبمیوه فروشی در آن نزدیکی اشاره کرد و من فکر کردم که مغازه ایشان است و می خواهند که دعوت کنند به آبمیوه. یکهو درآمد و گفت بیزحمت از این مغازه برای من یک هویج بستنی بگیرید.

آقای بیابانکی یک کتاب دارند به اسم "سکته ملیح". می گفتند وقتی که این کتاب منتشر شد همان روز و بعد هم شب و فردا، همه دوست و آشنا و برادر و مادرم زنگ می زدند و می پرسیدند بهتری؟ خوبی؟ الان در چه وضعیتی هستی؟ و من تعجب می کردم. بعد فهمیدم که یک روزنامه برای انتشار این کتاب تیتر زده: "سکته ملیح سعید بیابانکی".

آقای شروین سلیمانی هم که از شاعران طنزپرداز دیگر هستند، گفتند که یک کشور هست در آفریقا به اسم گابن. این کشور خیلی از نظر سیاسی و اجتماعی و اقتصادی وضعیت بغرنجی دارد. شعر خیلی مفصلی در مورد کشور گابن خواندند. ولی نمی دانم چرا همه حضار احساس می کردند که این کشور و وضعیت آن را به طور کامل می شناسند!!!!!!!

آقای مهدی استاد احمد هم شعر خواندند و خاطره گرفتند. ابتدای برنامه هم آقای مهدی فرج‌الهی یکی از شعرهای طنز ایشان "دیدم مینی بوس از ادکلن آکنده است" و شعری از سعید بیابانکی را با گیتار به زیبایی اجرا کردند. یکی از مهمترین مشکلات ایشان با اسمشان است. گفت که هر کس به من می رسد با این فامیلی کلی شوخی می کند. مثلا می پرسد شما تازه استاد شدید یا از بچگی هم استاد بودید آقای استاد احمد. یا اینکه یکبار رفته بودیم شیراز برای برنامه ای و بنری زده بودند و روی آن نوشته بودند مقدم میهمانان گرامی: استاد بیابانکی، رفیع، قدیمی و احمد را گرامی می داریم. فکر کرده بودند که این استاد جزئی از نام ایشان نیست و لقبی است که حذف کرده بودند.

دیگر اینکه یکبار زنگ زدم منزل یکی از دوستانم و نبود. به مادرش گفتم که پیامم را به ایشان بدهد. پرسید شما و من گفتم: استاداحمد هستم. بعد دوستم گفت که مادرم گفته این رفیقای تو عجب آدمهای متکبر و عوضی هستند. از دوستت می پرسم شما؟ می گه استاد هستم. آدم باید یه خرده افتادگی داشته باشد و اینقدر متکبر نباشه.

آقای امین تویسرکانی هم در جلسه بودند و کتاب ایشان به اسم: "از پشت میز عدلیه" هم معرفی شد در مورد آن صحبت کردند. وقتی کتاب به دستم رسید و خواندمش آنقدر کیف کردم که در پست اینستاگرامی در مورد آن نوشتم. اتفاقا امین خان تویسرکانی هم دیده بود و خیلی خوشحال کننده بود. این کتاب خاطرات یک قاضی دادگستری است که به طنز نوشته شده و بسیار هم خواندنی است. تعداد بیشماری از آن را خریده و اهدا کرده ام. کتاب را هم خانم دکتر ماندانا صدیق بهزادی به من اهدا کرده بود. فکر می کردم که ایشان می دانند تویسرکانی هستم که کتاب را دادند. اما بعدا که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که به خاطر تشابه فامیل نویسنده و شهر ما آن را نداده اند. گفتند که در یک تور احتمالا یزد نویسنده کتاب در مورد آن با دوستش صحبت می کرده و از آن می خوانده اند و مشتاق شده و کتاب را دیده و خریده و اهدا کرده بودند. هم اینکه یک قاضی که معمولا مظهر جدیت است، کتاب طنز بنویسد و هم اینکه استاد جدی تری مثل خانم دکتر بهزادی این کتاب را به آدم هدیه کند، خودش جمع اضدادی است. به هر حال، ایشان آمدند و در مورد کتاب و عواقب نوشتن آن صحبت کردند و بخشهایی از کتاب را خواندند.

در حین صحبت آقای بیابانکی گفتند شما که قاضی هستید اگر به این سوال من که سالهاست با آن درگیر هستم پاسخ بدهید خیلی خوشحال می شوم. "خیار غبن" یعنی چه؟ و همین شروع ماجرای مفصلی شد که حضار و مجریان کلی در مورد آن گفتند. اینکه دقیقا مثل یک فحش است و ... آقای تویسرکانی هم معنای آن را توضیح دادند و گفتند که کامل آن این است و هر جا دیدید که آن را در سندها نوشته اند بدانید که می خواهند سرتان کلاه بگذارند: "اسقاط کافه خیارات بالاخص خیار غبن فاحش بالاخص افحش".

از ایشان پرسیدند شما که طنزپرداز هستید آیا شده است که تا کنون حکم طنز هم بدهید. پاسخ جالبی دادند و گفتند:

"در دادگاهی کار می کنند که شکایت از مسئولان در آنجا طرح می شود. یکبار پسر یکی از مسئولان عالی رتبه به سازمانی مراجعه می کند برای کاری و وقتی کارش راه نمی افتد به مسئول مربوطه می گوید: می دانی من کی هستم؟ من پسر فلانی هستم. آقای اداره‌چی هم بر می گردد می گوید پسر نوح هم اینچنین بود. همین می شود که این آقا آمده بود شکایت که ایشان به من توهین کرده اند و باید برخورد شود. من می توانستم با چند خط سر و ته قینضیه را هم بیاورم. اما حکم مفصلی نوشتم و توضیح دادم که حضرت نوح فرزندان بیشمار داشته و فرد متشاکی هم تعیین نکرده که کدام یک از فرزندان نوح مد نظرش بوده. بنابراین نه تنها این توهین به شمار نمی آید بلکه اتصاف شاکی به فرزند یکی از پیامبران اوالوالعظم و صاحب وحی خودش یک اعتبار و احترام است. فلذا این شکایت باطل است و چه بسا که باید شاکی از متشاکی دلجویی و تشکر هم به عمل آورد".

 

بعد از جلسه که با ایشان صحبت کردیم در مورد وجه تسمیه فامیل تویسرکانی ایشان پرسیدم. گفتند که ما اجدادمان تویسرکانی بوده اند و در زمان قاجار به اصفهان کوچیده اند و الان دیگر کسی را در تویسرکان ندارند ولی در اصفهان خاندان بزرگی با فامیل تویسرکانی هست. جالب اینکه گفتند پدر محترم ایشان پزشک بوده اند و یک کتابخانه خصوصی مجهز دارند که بیش از 12000 جلد کتاب دارد و فهرستنویسی و رده بندی هم شده و نرم افزار کتابخانه ای هم دارد.

در مجلس گفتند که هر کس با دو کلمه باران و سفر شعری طنز بگوید جایزه دارد (آنهم چه جایزه‌های طنازانه‌ای) و من هم نوشتم:

خواستم به روی ماهت، پاشم نَمی ز باران

افشان ریزگردها، گِل کرد روی ماهت

گفتم برای رخصت، چندی سفر بباید

بنزین به خاطر آمد، سوختم رسید به پایان

هر چی درستش خوبه

عقربه های ساعت قجریِ آنتیک بالای سرش روی 4 و 23 مانده بود. ساعتی که سالهاست همین جا و با همین عقربه ها سر جای خودش باقی مانده و دستی از آستین روزمرگی ها بیرون نمی آید که آن را به امروز و حال برساند. وقتی اتاق را ترک می کنم و بیرون می آیم، مردنگی های سردر ساختمان از شیشه های رنگی طبقه دوم عمارت به چشم می آیند که یاد روزهایی را زنده می کنند که همه آنها روشن می شد و زندگی را نوید می داد. حالا سالهاست که ندیده ام این مردنگی های سرخ و سبز و آبی، نوری را به خود ببینند. با این فکر که آدمهای سازنده و بنا کننده این تجهیزات به چه فکر کرده اند و چطور این چیزها را ساخته اند، از پله ها پائین می آیم و چلچراغ بزرگ تالار می دود دنباله همین افکارم که چند ماه یا سال است که این چلچراغ هم رنگ نور را به خود ندیده و از کِی این همه آویزهای کریستال آن به خاک نشسته است.

این روزها، مدام افکارم حول دایره همین ماجرا می چرخد که ما ابزارها و وسائل را برای چه ساخته ایم و چرا وقتی یک چیزی را می سازیم و مدتی می گذرد، دیگر به کارکرد و درست بودن آن فکر نمی کنیم و به حال خود رهایش می کنیم؟

حتما شما هم فراوان با چنین صحنه هایی مواجه شده اید که چندتایی از آنها را ذکر می کنم:

  • آبنماهای ساختمان یا پارکها که سالهاست آب به خود ندیده اند و همه رنگهایشان طبله کرده و جا به جا ریخته و کچ و آهک محلول در آب شهری تمامی سوراخها و سطح آنها را پوشانده است.
  • پله برقی هایی که دائم خرابند
  • دردهایی رمیده زیر سردرهای شیکی که یک قفل گنده به آنها زده اند و باید از دری کوچک و تنگ و بد ترکیب تردد کنی
  • وب سایتهایی که نصفِ بیشتر آیکنها و لینکهایشان خراب یا قدیمی است
  • دکمه های کنده شده کت یا مانتوها یا زیپهایی که سالهاست خراب هستند
  • ساعتهایی که هیچ وقت باطری ندارند یا با تغییر ساعت نیمسال اول و دوم تغییر نمی کنند
  • چراغهای راهنمایی سر چهار راه ها که هیچ وقت خدا نمی شود به آنها اعتماد کرد. یا سر یک ثانیه ای گیر می کنند که معلوم نیست کی تمام می شود و کلی تصادف را باعث می شوند یا اینکه از یک ثانیه ای یکباره می پرند و صفر می شوند و شما هیچ وقت نمی توانید روی آنها حساب کنید
  • پزشکانی که روپوش نمی پوشند و ماسک نمی زنند
  • کارگرانی و موتورسوارانی که کلاه ایمنی بر سر نمی گذارند
  • اعلانهای روی دیوار که مثلا سه ماه یا یکسال از تاریخ برگزاری یا اقدام آنها گذشته است
  • و...

کیفیت در جزئیات نهفته است. وقتی که یک امر جزئی به دقت مورد توجه قرار گرفته و کارکرد صحیح آن صورت می گیرد، یعنی اینکه برای دست اندرکاران مهم است که همه چیز این مجموعه درست و دقیق و کارآمد باشد و این یعنی کیفیت.

ما در اینجا به طور معمول خیلی چیزهای خوب و عالی را دوست داریم و اصلا وقتی که می خواهیم چیزی بخریم یا بنا کنیم، همیشه باید آخرین نسخه و آخرین طرح را به دست بیاوریم. خودمان را به آب و آتش می زنیم که آخرین مدل گوشی یا تبلت موجود در بازار را بخریم و کمی دلمان آرام بگیرد که ما به روزیم. اما در خیلی از جاهای دنیا، آخرین و جدیدترین بودن مهم نیست. کارکردها برایشان اهمیت بیشتری دارد. هر چیز قدیمی را هم آنقدر خوب نگه می دارند و مراقبت می کنند که مثلا بعد از گذشت مدتهای مدید می بینیم که قطاری به جا مانده از صد سال پیش هنوز روی ریل است و کار می کند. ساختمانهای بسیاری از کشورهای اروپایی بیش از صد یا صد و پنجاه سال قدمت دارند، اما همه بازسازی شده و روزآمد هستند و قابل سکونت.

یکی از مهمترین مسائل زندگی مردم و دولتهای جهان، مراقبت، نگهداری و کاربردی سازی است. یعنی اینکه وقتی چیزی ساخته می شود، طبیعی است که نمی تواند تا ابد مثل همان روز اول کار کند و به مرور زمان دچار فرسودگی می شود اما اگر به خوبی از آن مراقبت شود و به موقع احتیاجات اولیه و معمولی آن برطرف شود، هم طول عمر بیشتری دارد و هم می تواند به درستی کار کند. به همین خاطر است که شاهد دستگاه ها، کارخانه ها، مشاغل و ... در دنیا هستیم که حتی مثلا تا 300 سال از عمر آنها می گذرد اما هنوز کارآیی دارند. ضمن اینکه هر چیزی را که ساخته اند یا برای جایی تعبیه کرده اند، هر روز فعال می شود و مورد استفاده قرار می گیرد. در حالی که در اینجا خیلی وقتها بسیاری از چیزهای ضروری را می بینیم که در ساختمان تعبیه شده، اما نه کسی حال راه اندازی آن را داشته و نه وقتی خراب شده برای تعمیر و بازسازی آن تلاشی به عمل آمده است. ضمن اینکه تا جای ممکن سعی می کنند که همه جا فعال بوده و مورد استفاده قرار گیرد چرا که به قول شاملو "حضور آدمی آبادانی است" و اگر دقت کرده باشید هر ساختمانی که مدتی خالی از سکنه می شود با سرعت عجیبی رو به خرابی می گذارد.

یک روز با همکارم که معاون فناوری اطلاعات مرکز بود و مسئول سرورها و سیستمهای رایانه ای در اتاق نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و گفتند که فلان سرور دچار مشکل شده و الان چون ساعت کاری تمام شده و عصر چهارشنبه است همکاران رفته اند و نمی شود آن را درست کرد. ایشان هم بعد از مدتی چک و چانه و غرغر گفت که خاموشش کنید تا شنبه. بعد که تلفن تمام شد، دادش بلند شد که این سیستم و سرویس نمی شود که تا تقی به توقی می خورد، کلا خاموش و خلاص.

به همین خاطر هر طرح و ایده ای که برای اجرا می آید اولین چیزی که از همکاران می خواهم روشن کنند این است که استمرار و مداومت طرح چگونه است و آیا فکرش را کرده اید که این کار چگونه ادامه می یابد؟ چون شروع کردن به مراتب آسان تر از ادامه دادن و تکمیل کردن است. چه بسیار وبلاگهایی که با شور و حرارت شروع شده اند و بعد از مدتی کمرنگ شده و حالا هم دیگر کلا به خاموشی گراییده اند. یا کانالها و وبگاه ها و صفحات وبی یا حتی مجلات و همایشها و برنامه های پر طمطراق و زرق و برق. اگر کاری را کوچک شروع کنیم ولی مداوم به مراتب بهتر از کاری پرشکوه است که دولت مستعجل باشد. حتما شنیده اید که در آمریکا به احترام ادیسون و کار سترگ اختراع برق (هر چند ممکن است در آن شبهه باشد)، یک دقیقه در سال برق را خاموش می کنند. جدای از اینکه همین یک دقیقه چقدر ممکن است خسارت داشته باشد، پیام نهفته آن این است که برق تحت هیچ شرایطی قطع نمی شود و همیشه دایر است و این یک دقیقه یعنی یک اتفاق چشمگیر و مهم به احترام علم و دانش.

ساختمان کتابخانه ما –یعنی کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی – در دهه 1340 شمسی بر روی تپه ای در وسط دانشگاه تاسیس شده که یعنی قلب دانشگاه باشد و از همه سوی هم دیده شود و هم قابل دسترس. اما به سبک ساختمانهای پهلوی دوم و برای شکوه و جلال آن، پلکان وسیعی برایش ساخته اند که با بنیه مردمان آن روزگار سازگار بوده و مردم الان از دیدن آن به وحشت می افتند. در فکر چاره بودیم که بعد از مطالعه و ارزیابی فراوان، بالاخره به این نتیجه رسیدم که از سمت شمالی ساختمان یکی از همین درهای متروکه را بازسازی کنیم و رفت و آمد کتابخانه به آنجا منتقل شود. همه فکر و تلاشم این بود که بتوانم پیش بینی کنم که آیا مشکلی پیش نخواهد بود که مجبور شویم آن را مسدود یا تعطیل کنیم؟ بالاخره در را "درگشایی یا درنمایی" (مثل رونمایی یا بازگشایی) کردیم. هر روز که کتابخانه می رفتم و می روم اولین کارم این بود که ببینم این در سروقت باز است یا خیر. بسیار پیش آمده بود که مثلا ساعت 9 صبح در هنوز بسته بود. آنقدر پیگیری کردم که بالاخره مجبور شدم تهدید به توبیخ کنم که این در اگر اعلام شده باز است باید همیشه خدا سروقتش باز باشد و به هیچ وجه تعطیل و بسته نباشد. بعد از حدود یکسال موفق شدم که این مساله را جا بیاندازم که اگر سنگ هم از آسمان ببارد وقتی این قول را داده ایم باید سر عهد خود باشیم و به هر طریق ممکن این در را باز نگه داریم. آبان ماه امسال که هنوز سیستم گرمایی کتابخانه راه نیافتاده بود و دستگاه گرماساز مخصوص یکی از بخشها هم کار نمی کرد متوجه شدم که در را به خاطر سوز و سرما بسته اند. جر و بحث و کار بالا گرفت که همکاران اصرار داشتند در را ببنید و من با این استدلال که مردم مسخره ما نیستند که هر وقت دلمان خواست سرویسی را بدهیم و با اولین مشکل درش را تخته کنیم، سر حرفم ایستادم که حتما و تحت هر شرایطی باید این در باز باشد. خدمتی که استمرار نداشته و از مدل "هر وقت دلم خواست" باشد، دیگر خدمت نمی شود. یا باید اول فکر همه جا را بکنیم و همه شرایط را مهیا کنیم و کاری را شروع کنیم یا اینکه اصلا نباشد شروع کنیم و به کسی قولی ندهیم. این مساله در مورد فعالیتهای داوطلبانه هم هست که فرد مزد و مزیتی نمی گیرد اما نمی شود به صِرف اینکه داوطلبانه است هر طور و هر وقت دلمان خواست آن را پیش ببریم.

همیشه اول مهر و اولین روز کاری فروردین، ساعتها اتاق و محل کارم را با ساعت جدید تنظیم می کنم و اگر باطری ساعتی تمام شود تلاش می کنم که در سریعترین زمان ممکن آن را راه بیاندازم. چرا که یا نباید چیزی را نصب کرد یا باید دائم به روز نگهش داشت و کارآیی آن همیشه در اولویت باشد.

اعتیاد سفید

من در زندگی‌ام کلهم اجمعین، یک نخ و نیم سیگار کشیده‌ام. آن‌هم سال‌های خیلی دور. شاید در 8 سالگی که کلاس دوم بودم. ماجرا از این قرار بود که در مجالس ختم آن قدیم، یکی از ابزارآلات پذیرایی از مهمان‌ها همین سیگار بود. شاید برای اینکه غم و اندوه رو بشوره و ببره. سیگارها را مثل میوه و قند و چایی در بشقاب می‌گذاشتند و در جای جای مجلس قرار می‌دادند که ملت دستشون به‌ راحتی بهش برسه. هنوز هم این‌قدر متمدن نشده بودیم که در خانه و فضای بسته سیگار نکشیم. کلاً این سیگار نکشیدن جلوی بچه و در خانه و این سوسول بازی‌ها جدیده. یکی از اقلام پرکاربرد آن زمان‌ها هم زیرسیگاری بود. الآن فکر می‌کنم کلاً نسلش منقرض‌شده یا در حال انقراض باشه. ما که دو قلاده زیرسیگاری توی جهاز را تغییر کاربری داده و خوشبختانه فکر کنم شکستند و دیگر مورد پرسش بچه‌ها هم قرار نمی‌گیریم که این موجودات بی‌هویت چیست‌اند. اگر اشتباه نکنم، در مراسم ختم مادربزرگ پسرعمویم (مادربزرگ مادری والا پدری که با ما مشترک بود) شیطنت ما گل کرد و پسته شلوارهایمان را پر سیگار کردیم. (توضیح حاشیه: شلوارهای مامان دوز قدیمی اکثراً جیب نداشت و ما همان کش بند تنبان را تا می‌زدیم و زیر آن کلی جنس می‌شد قاچاق کرد و حسابی کاربردی بود. بهش پسته شلوار می‌گفتیم. البته یک جاساز دیگر هم داشتیم و آن عبارت بود از گذاشتن پائین پیراهن در شلوار و ریختن کتاب و گردو و چاقو و ... در زیر پیراهن و روی شکم). سیگارها را برداشتیم و فکر می‌کنم با دوچرخه خودمان را به باغ رساندیم. با ترس و لرز توی کف کرتهای باغ خوابیدیم و سیگارها را آتش زدیم. کسانی که سیگار اشنو-ویژه قدیم را دیده و تست کرده باشند یا بویش را استشمام کرده باشند می‌دانند که از چه حرف می‌زنم. توتون ارگانیک و صد در صد نیکوتین خالص که پدر سینه را در می‌آورد. البته سیگارهای پیچشتون (بر وزن وینستون: به سیگاری که دست پیچ بود می‌گفتند) که دیگر آخرین درجه نیکوتین بود. چشمتان روز بد نبیند که یک پک به سیگارها زدیم و دو هزار سرفه به سراغمان آمد. با این حال با پررویی تمام یکی و نصفی سیگار را ول‌دود کردیم و کلی علف و برگ خوردیم که بوی آن برود. هنوز هم آن بوی خامی توتون در کامم هست. اما همان شد که شد. دیگر من سیگاری نکشیدم. خدا را شکر، به قول آقای دکتر افشار، به مزاجمان نساخت و مثل اینکه شامل دعای خیر پدر و مادر شده بودیم که مزاجمان با دود جماعت آخت نشد. تلخ کامی سیگار و البته فرهنگ خانوادگی که خوشبختانه کسی از نزدیکان سیگاری نبود و ترس و ... باعث شد که از این فقره جان سالم به در ببریم. طوری که تا همین الآن‌هم به ویژه در دوران سربازی و دانشجویی با افراد سیگاری زیادی دمخور بوده‌ام اما هیچ گاه نشده که به آن تمایلی داشته باشم. حتی بارها وقتی دوستان دستشان بند بوده، خواسته بودند که سیگار را روشن کنم و روی لبشان بگذارم که این کار را هم نکردم. اصلاً لب زدن به سیگار معادل بود با شکستن اراده و مردانگی.

به هر حال این مقدمه مفصل را در باب این آوردم که اعتیادی را تجربه نکرده بودم تا اینکه اینترنت و موبایل از راه رسید. چند وقت پیش در حال مطالعه کتاب عالی "کتابفروشی سر نبش" (جنی کولگن به‌تازگی با ترجمه مرجان رضایی) بودم که یکباره هوس کردم که به گوشی‌ام نگاهی بیاندازم. گوشی دور بود و کتاب هم جذاب. همینطور مانده بودم که کتاب را رها کنم تا بروم و گوشی را بیاورم و نگاهی به آن بیاندازم. تا رسیدم به قسمتی از کتاب که خیلی عالی می‌گفت: "همیشه فرصت کتابخواندن را غنیمت بشمارید. آن لوس و ننر و نازک نارنجیِ لعنتی یعنی گوشی را همیشه می‌شود نگاه کرد". به این حال و روز خودم حساس شدم و دیدم واقعاً اگر مدتی مشخص به دور از گوشی باشم، حال و روزم نگران کننده می‌شود. هر چند گوشی واقعاً الآن حکم دفتر کار را برای من دارد و دائم در حال جواب دادن سؤالات یا خواسته‌های دانشجویان یا کارهای حرفه‌ای هستم و در همان کوشی کوچولو کلی مقاله و کتاب می‌خوانم و گاهی ویراستاری و اصلاح و نقد و خیلی کارهای دیگر را انجام می‌دهم. یعنی واقعاً اگر با خودم صادق باشم، درصد کار حرفه‌ای که با گوشی انجام می‌دهم به مراتب بیشتر از وقت گذرانی و تفریح با آن است. با این حال، نگران کننده شده است. برای اینستاگرامم زمان نیم ساعت در روز را گذاشته‌ام که خیلی وقتها به سرعت آلارم تمام شدن نیم ساعته ام را می‌دهد.

یاد نشستی که به نمایشگاه کتاب 32 ارائه کرده و خوشبختانه برگزار شد افتادم. عنوان نشست بود: "شبکه‌های مجازی: مفید برای کتابخوانی یا مضر". بخشی از صحبتهایم که در خبرگزاری‌ها منتشر شده را چون رمقی نیست که دوباره بنویسیم (می‌خواهم گوشی‌ام را چک کنم) اینجا می‌آورم:

"زین العابدینی به بیماری‌های شبکه‌های اجتماعی پرداخت و گفت: شبکه‌های اجتماعی با گستره و وسعتی که دارند، در شکل‌دهی رفتار انسان‌ها می‌توانند مؤثر باشند. بنابراین می‌توان از آن به عنوان دروازه‌ای برای فعالیت‌های کتابخانه‌ای استفاده کرد.  اما استفاده از این فضا عوارض و مشکلاتی به همراه دارد؛ افسردگی، فردگرایی و خودشیفتگی مهمترین عوارض آن است.

وی افزود: یکی از مهمترین مشکلات بروز وابستگی در افراد است. افراد معمولی یه طور متوسط روزانه ۱۱۰ بار گوشی خود را چک می‌کنند. بیماری دیگر در ارتباط با این مسئله موفوبیا نام دارد که در آن فرد در صورت همراه نداشتن گوشی خود دچار استرس می‌شود. بیماری فوبینگ نوع دیگر از بیماری‌ها است که در آن فرد بیش از حد درخود فرو می‌رود و در شبکه‌های اجتماعی به صورت افراطی پرسه می‌زند. افراد دارای این بیماری روزانه بیش از ۵ ساعت از وقت مفید خود را در شبکه‌های اجتماعی می‌گذرانند. وبولیک از دیگر بیماریهای این حوزه است. یعنی وابستگی و اعتیاد شدید به محیط وب و اینترنت.

زین العابدینی در پایان گفت: وب گردی و شبکه گردی می‌تواند به معضلی تبدیل شود که بدون هیچ سود و آورده‌ای، افراد وقت زیادی را صرف آن می‌کنند."

حالا که به رفتار خودم و این مؤلفه‌ها در مورد وابستگی‌های موفوبیایی و فوبینگی نگاه می‌کنم، به هر معتاد به سیگار یا ... می‌رسم، حالش را بهتر درک می‌کنم. این وابستگی شدید و کلنجار برای کنار گذاشتن آن و ناموفق بودن در رهایی از چنبره خفه کننده‌اش، همان اعتیاد است. اما از نوع سفیدی که عوارضی آشکار ندارد اما در بلندمدت و در عمق جان اثرات خودش را به جای خواهد گذاشت. در سال 97، شگردی را برای توصیه به ملت و خودم در راستای مبارزه با این بلای خانمان سوز (چقدر رسانه‌ای و تریبونی شد) طراحی کرده بودم به این قرار: "نمی‌گویم که شبکه‌های اجتماعی را رها کنید و از آنها استفاده نکنید که بسیاری از مزایای آن را از دست می‌دهید. اما با خود قرار بگذارید به همان میزان که در تلگرام و اینستا و ... چرخ می‌زنید به همان مقدار هم کتاب بخوانید. با شعار "30 در مقابل 30". یعنی اگر در روز نیم ساعت در شبکه‌های مجازی هستید به همان مقدار هم کتاب بخوانید. اگر اعتیاد شما آنقدر شدید است که نمی‌توانید از گوشی دلبند و لوس و ننرتان دل بکنید، حتماً کتاب را در کنارش بگذارید. اگر سخت است و وقت کم می‌آورید، مدت زمان در شبکه‌مانی خود را کم کنید". خودم که دارم تا پای جان به این توصیه عمل می‌کنم. شما چطور؟ تجربه و روش و شگردتان را بنویسید.

چنین فیلم‌هایی، هورمون‌های آدم را به هم می‌ریزند

تمامی طول مسیر پلکان برقی هفت طبقه تا خروجی سکوت است. نه ما و نه هیچ کس دیگری حرف نمی‌زند. تمامی طول مسیر تا ماشین و تمامی طول مسیر توی ماشین تا خانه به سکوتی سنگین می گذرد. جز کلمات ضروری چیزی رد و بدل نمی شود. نه اینکه حرفی نباشد. از بس زیاد است و تَورم تاثیر زیاد بوده که نمی توانی کلمات را صورت بندی کنی و جمله ای بسازی که در خور شان باشد. تمام امیدم به این است که بالش، مرحم خیلی از دردهای بی درمان، بتواند تسکینی بدهد. اما بازهم سکوت و فکر و دَوَران صحنه ها و رژه رفتن کلمات است که امان از وجودت می برد. دائم احساست به جمله بدل می شود و خودش را هوار می کند زیر پلکهایت که نگذارد بسته شود، که نگذارد یک دم آرام بگیری. که نیمه شب وادارت کند رمز لپ تاپ را وارد کنی و دیوانه وار به کلمات رژه رونده توی مغز و جلوی چشمت هجوم بیاوری. و تا اینها سفید صفحه وصلت نکنند، تو خواب آرام نخواهی دید.

اینها نه مسکرات است و نه مخدرات. اینها چیزی است که بعد از دیدن یک فیلم به آدم هجوم می آورد. اسمش تاثیر است. تاثیر وقتی رخ می دهد که چیزی در عمق جسم و جانت رسوخ کند. آنجا که اختیار از تو می گیرد و مثل عروسکی کوکی، فقط آنطور می کنی که این تاثیر خواسته است.

مدتها از آخرین باری که سینما رفته ایم می گذرد. آنقدر که حتی دقیق یادم نمی آید کی بوده و در چه شرایطی. اما یادم هست که یکی از آخرین تجربیات سینماییمان فیلم "شهر موشها" بود. مثلا رفته بودیم که بچه ها را ببریم یک فیلم باحال کودکانه ببینند. اما اتفاق جالبش این بود که بعد از گذشت 20 دقیقه از فیلم، بچه ها را دیگر ندیدیم. داشتند یک جایی دنبال هم می کردند و ما نشسته بودیم فیلم عروسکی شهر موشها می دیدیم. فقط به این دلیل که برای ما نوستالژی طلایی و خردکننده "دهه شصت" را داشت.

موومان دیگر قضیه این است که یک روزی شنیدیم سینما آزادی آتش گرفت و در شعله های سرکش به تلی از خاک بدل شد. تا مدتها وقتی از کنار باقی مانده های سیاه و دودزده آن می گذشتیم حسرت می خوردیم که چرا ما دیگر سینما آزادی نداریم؟ و باز بعد از مدتها که ساختمانی شیک و مد روز از جای آن سیاهی ها و خرابی ها سبز شد، هر وقت از جلوی آن رد می شدیم با خود عهد می کردیم که بالاخره یک روز بیاییم سینما آزادی. اما هیچ وقت وصال نداده بود.

امشب این وصلت جوش خورد. هر چند قبلش فربد کلی غرغر کرد که چرا خودتان می روید و مرا نمی برید و یک جایی از دلمان جلز و ولزی کرد که حالا او تنها بماند و ما برویم مثلا عشق و حال سینمایی. بعد هم وقتی بعد از یک هفته پر کار و یک روز کامل در نمایشگاه کتاب سی و دوم، سانس ساعت 9.5 شب را برای سینما رفتن انتخاب می کنی، معلوم است که آنقدر در راه خمیازه می کشی که خودت هم خنده ات می گیرد که آیا می توانی فیلم ببینی. آنقدرتر که شروع فیلم بین خمیازه نمی دانم چندم، به شوخی می گویی وقتی تمام شد مرا بیدار کن.

اما حالا، بعد از یک فیلم دو ساعته و در نیمه های شب، دیگر خواب در چشم ترت می شکند. فیلم "متری شش و نیم" با این اسم نیمه مسخره و پر از علامت سوال شروع می شود. اولین کنجکاوی این است که چه چیزی متری شش و نیم خواهد بود؟ و همین سوال است که با اولین سکانس فیلم تو را با خودش می برد. مثل غریقی که در سیلابی عظیم گرفتار آمده باشد.

چیزهای زیادی در مورد فیلم نخوانده ام و نخواسته ام تا قبل از اتمام این مطلب هم بخوانم. چرا که خلوص احساس خودم بوده که خواسته در اینجا مکتوب شود و اگر چیزی بخوانم آنها در من حلول خواهند کرد و دیگر مطلب من نخواهد بود. فقط یادم می آید که در شب آخر جشنواره فیلم فجر فراوان اسمش را شنیدم و فکر می کنم جایزه ای به جز یکی نبرد.

فیلم آدم را می برد تا بدبختی مطلق. تا آنجا که حتی مرزهای خیالت هم نمی تواند چنین صحنه هایی را ترسیم کند. مردمی که در لوله ها زندگی می کنند و از زندگی هیچ ندارند و نمی خواهند الا یک چیز: "مواد". چیزی که برایشان توهم و خیال می آفرینند تا برای لحظاتی فکر کنند همه چیز دارند. روی دیگر سکه فیلم به قول خود ناصر خاکزاد (نوید محمدزاده)، پنت هاوس 500 متری است. یعنی کاخ و کوخ، خاک و افلاک، اوج و حضیض. و فیلم پر است از همه این تناقضهای گاه خنده دار و گاه اشک درآر. هر لحظه فیلم هم یک علامت سوال به رنگی و جنسی روبرویت ظاهر می شود. روابط آدمها، دوستی، همکاری، رفاقت، معرفت و خیلی چیزهای دیگر که می شود گفت به عصاره گیری علم روانشناسی و اخلاق شبیه است. آنقدر آدمها را در موقعیتهای دوگانه و بر سر دوراهی انتخاب و رفتار قرار می دهد که انگشت به دهن می مانی. مثلا ماموری که تا الان با اقتدار تمام داشته متهمین را دستگیر و جابجا می کرده به یک باره در موقعیتی قرار می گیرد که به عنوان متهم و زندانی برود در بین تمامی متهمین بازداشتگاه. یا در جای دیگری با یک اتهام دروغین متهم در دادگاه، مامور درستکار و زحمت کش بشود متهمی که حتی قرار بازداشت برایش صادر شود و دستبند به نرده های دادگاه التماس کند که فیلمهای وزن کردن مواد را به او برسانند. یا در جایی دیگر، متهم اصلی که به قول قاضی بیش از هزار نفر برایش اعتراف کرده اند و بیش از 500 کیلو شیشه جابجا و توزیع کرده، بزند زیر گریه که من دل آدم کشی و بچه کشی ندارم و کار من نیست.

همانقدر که آدم دلش از معتادین و زندانیها به هم می خورد، همانقدر هم دلش به حال پلیسها و شغل وحشتناک خردکننده ای که دارند می سوزد. کسی که با هزار و یک مساله شخصی در زندگیش درگیر است، حالا باید به امور دیگران رسیدگی، گاه دل بسوزاند و پسرک متهم را به پیتزا دعوت کند و گاه با سقاوت قلب زن و بچه یک متهم مواد فروش در سخت ترین شرایط قرار دهد. آنجا که در سکانس نزدیک آخر فیلم، خلافکاری که باعث و بانی زندان و مرگ ده ها نفر بوده، به شبه پدرخوانده ای مقتدر اما در بند در می آید و در نقش عمو، داداش و دایی خوش قلب و مهربان، ثمره جنگیدن و جان به قمار گذاردن برای رفاه عشیره اش، را در پشتک و مهتاب بالانس برادرزاده می بیند هم نمی تواند دمی بیاساید. چرا که خواهرزاده اش فریاد می زند که راهی برای ارسال مواد به ژاپن یافته که گیر هم نمی افتد. یعنی که خانه از پای بست ویران است.

این حال، این فوران احساس و این رژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها رفقا دوران تحصیل ژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها در به در شمار تک تک همکلاسیها هستی که از آنها خبر بگیری و آنجاهای فراوان دیگر.

وقتی فیلمی بلند خواب از چشمت می رباید و امرانه تو را به روانه کردن احساس به سرانگشتان و کیبرد می کند، یعنی فیلمی بوده خوش ساخت. همان که گفتم "چنین فیلمهای، هورمونهای آدم را به هم می ریزند". آنقدر تو را درگیر خوشان می کنند که ریتم زندگی و تنفس و فکر کردنت به طرزی دیگر رقم می خورد. فیلمی که همه چیزش به قاعده و درست بوده. مثل فسنجان جاافتاده ای که هم همه موادش درست و به حساب بوده و هم دستور و مدت زمان پختش. دیالوگهای روان وقتی بر بازی روانتر این هنرپیشه های نام آشنا و راستِ کار سعید روستایی می نشینند، آن وقت است که یادت می رود نویسنده و کارگردان چنین سمفونی تصویری مسحورکننده ای، فقط 30 سال دارد. اینکه در دومین فیلمش بعد از ابد و یک روز، بهتر ظاهر شده. اینکه تصور غلطی است که فکر کنیم سینمای ایران در غولهایی چون عزت‌الله انتظامی و داود رشیدی و علی نصیریان تمام شده. بلکه هر روز شاهد زایشی جدید از استعداد و هنر و نبوغ در نسلهای جدید هستیم.

در آخر تنها چیزی که آرام کننده این غلیان وحشی است، شعری زیبا از محمد صالح علای عزیز است که وِرد و سهم اردیبهشتی این روزهای تکرارناشونده است.

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را؛       کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن؛

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند؛       رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند؛

تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد؛       دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند؛

تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری؛       پیغمبری، با جان عاشق کار داری؛

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر؛       این خانه لبریز تو شد، شیرین بيان، حلواي تر

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛

سال‌ها دل طلب جاه ز ما می‌فرمود

همیشه وقتی که سال تمام می‌شود آدم احساس می‌کند که زندگی یک پله به جلو خزیده است. باید هم چنین باشد. این ساختار طبیعت و ذات انسانی است. همیشه رو به جلو و پیشرفت و رشد و توسعه؛ اما خیلی وقت‌ها هم هست که آدم فقط می‌بیند که سن شناسنامه ای‌اش یک پله، یک سال جلو رفته. این جور وقت‌هاست که زندگی به کام آدم تلخ می‌شود؛ یعنی هیچ به هیچ.

تنظیمات روح کمال گرای انسان، طوری طراحی شده که امکان ندارد کسی به سوی حقارت و قهقرا حرکت کند. همه می‌خواهند بهترین باشند و هر روز یک پله رو به جلو بروند؛ اما راه را گم می‌کنند. یکی می‌رود به سمت قدرت و دیگری به سمت دانایی و دیگری به سمت ساده‌ترین راه‌ها که پول درآوردن است که خود دو قسم دارد. یکی پول در آوردن از طریق فکر و برنامه و تجارت و ... که نوع سالمش است و دیگری پول درآوردن از میانبرها که می‌شود دزدی و غارت و جنایت و ...

می‌گفتم که انسان کمال گرایی ویژه ای دارد که در همه آدم‌های معمولی (نرمال، واقعا چرا ما واژه مناسبی در مقابل نرمال نداریم، معمولی یا عادی نمی‌توانند معنی نرمال را برسانند) موجود است؛ اما در برخی آدمها به طور ویژه ای برجسته و در دیگران صفتی علی السویه است. آنان که این صفت را دریافته و قدرش را می‌دانند و بال و پرش می‌دهند، زمینه مساعدی برای انجام کارهای عالی و بزرگ فراهم می‌آورند. چه بسیار آدمیان هستند که از این موهبت به قدر کفایت و حتی وفور برخوردارند اما آن مقدار جاه طلبی (در معنی مثبت) و کمال طلبی که لازمه حرکت باشد را یا در ذات خود ندارند و یا اگر دارند به خوبی پرورش نیافته و به ثمر ننشسته است.

پس اگر این مقدمه (به قول منطقیون صغرا) که هر انسانی جاه طلبی دارد و این کبری که کمی جاه طلبی مثبت برای موفقیت انسان لازم است را بپذیریم، می‌توانیم نتیجه بگیریم که همه انسان‌ها کمی جاه طلبی دارند. به همان مقداری که همچون واکسن در بدن انسان عمل می‌کند. چرا که واکسن یعنی میکروب ضعیف شده ای که عمدا وارد بدن می‌شود تا بتواند سیستم ایمنی بدن را به تحرک وا دارد و پادتن لازم برای مقابله با بیماری را تولید کند. این مقدار مناسب و به قاعده از جاه طلبی مثبت و بلندپروازی، باعث می‌شود که انگیزه حرکت در انسان همواره بیدار بوده و هر روز مسیری جدید برای رسیدن به هدفی متعالی در اختیار او قرار دهد.

برای همین است که باید در ابتدای سال همه جاه طلبی‌های سال را مشخص کنیم. نه فقط برای یکسال که همین سال پیش رو باشد. بلکه، دقیقا مثل یک سازمان پیشرو، باید برای زندگی برنامه ریخت و آینده را بر اساس گذشته شکل داد. برنامه ای که حداقل یک بازه زمانی ده ساله داشته باشد. اینکه معلوم کنیم ده سال دیگر ما کجا خواهیم بود و چه خواهیم کرد؟ اگر الان درباره‌اش فکر نکنیم و طرح و برنامه ای برایش نداشته باشیم، دیر نیست که بدان خواهیم رسید و فقط دریغ و حسرت و پشت دست گزیدن توشه و همراهمان خواهد بود. شاید خیلی‌ها معتقد باشند و بپرسند که فایده‌اش چیست؟ حالا که ما از یک لحظه دیگرمان اطلاع نداریم، چه بیهوده کاری است که بنشینیم و بر توسن خیال به آینده های دور سفر کنیم و طرح و نقشه برایش بریزیم؟ اما باید گفت، همانطور که امسال یعنی 1398، ده سال آینده سال 1388 است، به چشم بر هم زدنی، سال 1408 هم خواهد رسید و ما همچنان هاج و واج، در چنبره گذشت برق آسای زمان خواهیم بود. یک طور دیگر هم می‌توان گفت و استدلال آور که خواهر یا برادر من، شما که اگر بنشینی و طرح و برنامه آینده‌ات را بریزی، آیا کسی یقه‌ات را می‌گیرد که چرا ریختی؟ چرا به آینده فکر کردی؟ در حالی که اگر ندانی به کجا خواهی رفت و خودت مسیر برای خودت تعیین نکنی، همچون تکه چوبی شناور بر روی رودی خروشان خواهی بود که آب به طرف دلش خواست و میل داشت تو را خواهد برد. وانگهی، شرایطی هم برای تخته پاره روی آب پیش می‌آید که دیگر خودش اختیاردار مسیر و حرکتش نخواهد بود و چه بسا که در گردآبی هولناک یا آبشاری سهمگین در غلطیده و نابود شود. زندگی انسانی هم اگر بی مسیر و مقصد و راهبری باشد، دور نیست که هلاکی سخت انتظارش را بکشد. وقتی از هلاک انسانی صحبت می‌کنیم، فقط ساقط شدن از زندگی یا قطع نخاع شدن به معنی هلاک نیست. چه بسیار زندگی هایی که در ذات و کنه خود تباه و هلاک آلوده شده‌اند بی آنکه پوسته ظاهرشان دست بخورد. به مثابه آن آهو یا عقاب تاکسدرمی شده ای که ظاهر آهو و عقاب دارد و از دور زنده می‌نماید، اما در واقع پوستی است پر از کاه بی هیچ زندگی و صدایی. پس اگر خواهان زندگی هستی که عنان و اختیارش در دستان تو باشد و آن را به هر آن کجا که تو می‌پسندی رهنمون باشد، باید صبر پیشه کنی، بر مسندی تکیه کنی، پاره کاغذی طلب کنی و برای خودت بنگاری که نه فقط در این سال که در یک دهه و یا بیشتر از یک دهه آینده، مطلوبت چیست. وانگهی، همین اندیشیدن و نوشتن به تنهایی کفایت نمی‌کند که باید برخاست و پاشنه برکشید و به تیغ اراده و همت و پشتکار، پرده مزورانه دنیای دون پرور درانید و زندگی را به کام کیمیایی نیوش داشت.

تقویم بازی

سالهای سال است که پنجشنه هایم را به شیوه خاصی می گذرانم. عمدتا شده است حیات خلوت هفته ام. بازهم عمدتا در کتابخانه ها گذشته است. بازهم تر، عمدتا در کتابخانه ملی سر شده است. اول صبح پنجشنبه که کرکره لپ تاپ و کار را بالا می دهم، کارهایی مثل نوشتن کارهایی که باید بکنم و خط کشیدن دور کارهای تمام شده و جمع بندی و برنامه ریزی هفته را می آغازم. یکی دیگر از کارهای مهم و ثابتم، تقویم بازی است. اول تقویم کوچکم را باز می کنم و رویدادهای هفته را از آنجا که ننوشته ام با کلیدواژه هایی می نویسم. شاید بیش از 15 سال است که همیشه در سفر و حضر تقویمهای کوچکی همراهم است که ریز ریز و بامداد هر اتفاقی را که برایم افتاده و مهم بوده و ارزش ثبت دارد در آن می نویسم. مرور این تقویمها دنیایی است برای خودش. یک دنیا کلیدواژه که شاید برای دیگران کمترین معنی داشته باشد اما همان یک کلمه کم رنگ و بیجان با مداد نوشته توی تقویم، برای من هزاران معنی و خاطره و اتفاق را شکل می دهد. وقتی از معنا صحبت می کنیم، دقیقا همین که یک نشانه، بو، رنگ یا کلمه ای کمرنگ، ما را به ببرد به ناکجاآباد خط و خاطره و لبخند یا تلخند. بیشترین نگرانی من از اتفاقات غیرمترقبه زندگی نه برای طلاآلات و اسناد املاک و مستغلات و دارایی های دیگر، که برای این تقویمها است. چندباری خیز برداشته ام که یک گاوصندوق یا سیفتی باکس مختص اینها بخرم. یکی دو بار هم خواسته که اسکن و ماندگارشان کنم. البته تلاش می کنم تا جایی که ممکن است وقتی کشوی دومی دراور اتاق خواب را بیرون می کشم، چشمم به آنها نیافتد یا اگر افتاد آنقدر مقاومت کنم که دستم ناخودآگاه به سویشان نلغزد. زیرا که دست کشیدن به جعبه جای پریزهای برقی که حالا شده خوابگه این تقویمهای نازنین همان و رفتن به هزارتوی خاطره و زمانهای خیلی دور و نزدیک همان. و این یعنی حداقل دو ساعت ناقابل اشک و لبخند و تعجب و افسوس و خرسندی و هر احساس دیگری که بشر فکرش را بکند. گاه به چیزهایی می رسم که مثل روز برایم روشن و شفاف است و گویی همین چند دقیقه پیش رخ داده است. گاه به کلیدواژه ها و نوشته هایی می رسم که مطلقا چیزی از آنها به خاطرم نمی آید. گاهی هم با حسرت به رفتارها و شعور گذشته خودم می نگرم. چه کارهای خوبی می کرده ام و چه حالی داشته ام که الان از آن بی بهره شده ام.

یکی دیگر از عاداتم که سالها با من است، به همراه داشتن دو تقویم است. اولی تقویم سال جاری است که دو کارکرد مهم دارد. اول اینکه در آن اتفاقات روزمره را به سبک و سیاقی که در بالا گفته شد می نویسم و دیگری پیدا کردن روز و زمان است. تقویم دوم، تقویم سال گذشته است که در آن همه یادداشتهای سال پیش موجود است. به طور معمول و به مانند یک اعتیاد قدیمی، هر وقت تقویم جاری را باز می کنم که در آن بنویسم، سری هم به همان روز و تاریخ در سال گذشته می زنم. می خواهم ببینم سال پیش در همین روز یکی دو روز قبل و بعد از آن من کجا بوده ام و چه می کرده ام. همیشه هم انگشت به دهان و متعجب می مانم. چرا که خیلی از رویدادها را که فکر می کرده ام مربوط به چند روز یا شاید یکی دو هفته پیش است، در آنجا می بینم که در یکسال پیش رخ داده. بر عکس، بسیاری از اتفاقاتی که فکر می کرده ام سالها پیش بوده و خاطره مبهمی از آن در ذهن دارم، می بینم که آنقدر هم دور نبوده و یکسال پیش رخ داده. همینجا عبارت "خیلی دور، خیلی نزدیک" به ذهنم می آید و معنی آن برایم روشنتر و بارزتر می شود. در این تقویم گردی ها، یک کار دیگر هم البته با تقویم سال جاری می کنم. می روم به ماه پیش همین روز و می خوانم که چه نوشته ام و چه کرده ام. همینطور ماه به ماه تا جایی که وقت و حال داشته باشم همان روز را مرور می کنم. بازهم در آنجا این عبارت "خیلی دور، خیلی نزدیک" خودنمایی می کند و به یاد آن تعبیر از نسبیت انیشتین می افتم که نوشته بود: "اگر شما یک ساعت با یک خانم زیبا بگذرانید، فکر می کنید یک دقیقه بوده و اگر یک ساعت با آدمی زشت رو و بدخلق باشید، گویی ده ساعت بر شما گذشته است. نسبیت یعنی این". حالا همین قضیه در مورد تقویم و زمان و اتفاقات به شکلی رخ می دهد. برخی اتفاقات شیرین را گویی همین چند لحظه پیش گذرانده ای و برخی اتفاقات را دلت می خواهد به فراموشی بسپری و در تصوراتت آن را دورتر از آنچه بوده شکل می دهی.

 حالا که صحبت به کارکرد تقویم رسید، لازم به ذکر است که تقویم من، کارکرد دومی که در بالا ذکر کردم –یعنی یافتن زمان و روزها – را تقریبا از دست داده است. چرا که برنامه تقویم را روی موبایلم فعال کرده ام و به سرعت می شود چند سال گذشته و آینده را در آن دید. تازه قابلیتهای دیگری که خیلی هم مهم هستند مثل تبدیل سال شمسی به میلادی و قمری و برعکس را هم با آن انجام داد. علاوه بر همه اینها، دیگر آن صفحه آ4 برنامه های ماهانه ام را که به صورتی چاپی تهیه می کردم و برنامه های کاری و قرارها و ... را در آن مشخص می کردم و همیشه باید همراهم می بود، دیگر بی اثر شده و تقریبا می شود گفت که بیش از ده ماه است دیگر درستش نکرده ام. چون تمامی قرارها و کارها را می توانم در تقویم موبایلی مشخص کرده و از آن استفاده کنم. هر چند، کارکردش به همان دلیلی که کتاب چاپی با کتاب دیجیتال متفاوت است و البته ارجحیت دارد متفاوت است اما سهولت و مزایایش به نوستالژی و خاطره اش می چربد.

همیشه در تمام زندگیم این پرسش مهم دست از سرم برنداشته که قبلا چه می کرده ام و بعدا چه خواهم کرد؟ چیزی مانند تونل زمان همیشه با من همراه است. مثلا تقویم های گذشته را به این دلیل باز می کنم که ببینم در گذشته چه می کرده ام و در کنار آن هم برایم این موضوع پیش می آید که در آینده چه خواهم کرد. سال پیش، ماه پیش، فصل پیش، 5 سال پیش، 10 سال پیش، در این روز و تاریخ من کجا بوده ام؟ چه می کرده ام؟ اندیشه هایم چه بوده؟ و حالا در همین بازه های زمانی در آینده چه خواهم بود و چه خواهم کرد؟

تقویمها و نوشته های بی جان و کمرنگ درون آنها، برای من به مثابه فانوس دریایی است که زمان را و خودم را گم نکنم. با حرکت در زمان گذشته و فکر به آینده بتوانم از گذشته هایم برای آینده ام درس بگیرم و آینده ام را هوشمندانه تر شکل داده و پی بریم. البته اگر بتوانم.

فقط بخواه

بهرام رادان را در صفحه اینستاگرامش می‌بینم که دارد یک لایو ویدئو از خودش در نروژ را منتشر می‌کند. می‌چرخد و اطراف را نشان می‌دهد و شاد است. زندگی که شاید آرزوی صدها نفر از آدم‌های روی زمین باشد. چطور رادان اینطوری شده؟ باور کنید که استعداد و شانس و همه این‌ها حرفی بیش نیست. بیش از همه خودش خواسته و بوده و راهش را یافته. کاری که ما نمی‌کنیم. فقط رویا می‌بافیم بدون اینکه قدمی برایش برداریم. مثلا خود من. آنقدر حاشیه و کارهای صد من یک غاز دارم که اصلا به رویاهای بزرگ فکر نمی‌کنم. یا بهتر بگویم. یک گیر ذهنی شخصی دارم. عادت کرده‌ام که زندگی من همین زندگی حداقلی است و باید باشد. آن زندگی‌ها از جای دیگری آمده. شانس داشته‌اند. پدر و مادر یا تربیت خاص داشته‌اند. اما این‌ها هیچ کدام درست نیست.

فقط یک چیز درست است

آن‌ها خواسته‌اند. هنوز هم می‌خواهند.

باور کنم (برای خودم) که همین الان هم دیر نیست. اگر چیزی را با تمام وجود بخواهم همه چیزم را فدایش می‌کنم. از وقت و کار همه خواسته‌هایم می‌گذرم و به آن می‌رسم. دور از دسترس هم نیست. اما مشکل این است که ما عموما نمی‌خواهیم. چون نمی‌خواهیم، تلاش نمی‌کنیم. چون تلاش نمی‌کنیم، فکر می‌کنیم که نمی‌توانیم و این چرخه و حلقه‌ها همین طور یکی یکی پشت هم می‌رود تا به شکست و ماندن در مانداب زندگی برسد.

مثلا من می‌توانم به جای این کارها که از صبح انجام می‌دهم مثل چک ایمیل، چک صفحه های مجازی، جواب دادن به ایمیل‌ها و پیام‌های کسانی که هیچ تعهدی در مقابل آن‌ها ندارم، راه انداختن کارهای صد من یک غاز دیگران و حرف زدن و وقت کشی‌های فراوان و فراوان، فقط و فقط روی کارهایی که مفیدند متمرکز شوم.

یا اینکه به جای صدتا کار نیمه کاره و بی ارزش و کم ارزش، یکی دو کار جدی، قوی، پر ارزش و ماندگار را دنبال کنم. مگر غیر از این است که آدم‌های موفق همیشه یک یا دو سه تمرکز خیلی محدود دارند؟ آن‌ها روی چیزی متمرکز می‌شوند و تا آن را به نتیجه مطلوب نرسانند از پای نمی‌نشینند. آن‌ها، کار را با وسواس و بر اساس یک ایده و نظر و درست و قوی انتخاب می‌کنند. بعد آنقدر روی آن پافشاری می‌کنند و متمرکز می‌شوند تا از سیر تا پیاز آن برایشان ملکه ذهنی می‌شود. آن وقت است که همه قوت‌ها و هم کاستی‌ها را به درستی می‌شناسند. پس تلاششان را متمرکز می‌کنند تا ضعف‌ها را از بین ببرند و همه را به قوت تبدیل کنند و موفقیت را در آغوش بکشند.

دیگر اینکه، کارهای اداری و ضعیف دم دستی را نباید جدی گرفت. اینکه من به عنوان استاد دانشگاه حتما باید به این کارهایی که الان می‌پردازیم بپردازم، اصلا درست نیست. اگر مثلا روی یکی دو موضوع متمرکز شوم و هر سال به جای چند مقاله پراکنده، دو یا سه مقاله جدی و علمی و بین المللی بیرون بدهم، هم به اندازه این کارهای پراکنده ارزش دارد و هم اینکه از لحاظ علمی و کاری بار خودم را بسته‌ام. به قول ورزشی‌ها، بدون اما و اگر همه آنچه را که به عنوان یک عضو هیات علمی در طول یک سال لازم دارم به دست می‌آورم.

اما افسوس و صد افسوس که ما قدرت نه گفتن، انتخاب بر اساس نظریه برترین‌ها و فقط به دنبال رویای خویشتن رفتن را نیاموخته‌ایم. زندگی‌هایمان گاهی چنان هرزه و آغشته به ولنگاری می‌شود که آدم از خودش تعجب می‌کند. به قول نادر ابراهیمی 24 ساعت شبانه روز برای زندگی و کار و موفقیت نه تنها کم نیست که بسیار هم زیاد است اگر ما از حواشی بپرهیزیم و به اصل‌ها چنگ بیندازیم و به دنبال بهترین و موثرترین رویاها قدم برداریم.

بارها و در جاهای مختلف این را گفته‌ام که بهار رهادوست در کتاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم" به کنکاش دلایل نرسیدن‌هایش پرداخته و خیلی هم خوب و عالی جواب داده است. اما برای من و از نظر من فقط یک دلیل مهم‌ترین دلیل نویسنده بزرگی نشدن بوده و هست. نخواسته‌ایم. حالا اینکه چه‌ها باعث شده نخواهیم یا نتوانیم بخواهیم یا هر شکل دیگری که موضوع را طرح کنیم داستان دیگری دارد. اما اگر آدمی در درون خودش بخواهد و با تمام قوا و اعضا و جوارح و سلول‌هایش چیزی را طلب کند، محال است که به آن یا چیزی مشابه یا برتر از آن دست پیدا نکند. مهم‌ترین قدم رسیدن با اولین قدم یعنی خواستن شروع می‌شود و باید مراقبه کرد که این خواستن همیشه و همواره با شما باشد و بماند و سرچشمه جوشان تمامی انگیزه‌ها و قدم‌هایتان باشد.

این‌هایی که گفتم دغدغه های یک آدمِ ایستاده در میانه راه زندگی است. خوشبینانه اش این است که هنوز می‌شود تصور کرد که مانده های پیش روی زندگی با رفته های پشت سر گذاشته‌اش برابری دارد و هنوز رفته‌ها بر مانده‌ها نچربیده. اما اگر پرده غفلت به کناری ننهی، دیر نخواهد بود که با اشک و آه و زانوی غم در بغل، فقط باید حسرت خورِ رفته های در خواب و غفلت باشی. این دقیقا همان حالی است که به سعدی دست داده (البته حال سعدی کجا و حال ما کجا) و فرموده:

ای که پنجاه رفت و در خوابی          مگر این چند روزه دریابی

 

زندگی، چکه چکه (1)

می‌خواستم قبل از اینکه مهلت نانوشته یکماهه دلگفته ها تمام شود مطلبی را متفاوت قلمی کنم. شروع کردم و نوشتم و نوشتم و شد مطلبی با عنوان "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" که از سخن هفته لیزنا سر درآورد. چون دیدم به درد همه کتابداران می‌خورد و ممکن است افراد کمی به این خانه سر بکشند جز دوستان جان جانی که وفادار آن مانده‌اند. به همین خاطر به آنجا فرستادم و در اوج تعطیلات یعنی 14 خرداد 97 منتشر شد که مشتاقات می‌توانند بخوانند.

اما در مورد مطلب این ماه دلگفته‌ها، عرض کنم که اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد که دیگر شیدایی ما سر به آسمان می‌ساید، داشتم در احوال این دو ماهه چون برق گذشته سیر می‌کردم که دیدم چقدر اتفاقات مهمی برایم رخ داده. بدم نیامد که شمه‌ای از احوالات این جانب در بهار برایتان بگویم تا هم اشتراک تجربه و احساس بشود و هم در تاریخ بماند و شاید روزی به کار خلق‌الله بیاید. طرفه آنکه مدتی روزنوشت می نوستم و با دوستی عزیز با هم به اشتراک می‌گذاشتیم که هنوز هم خواندن آنها شوق‌آور و خوشحال کننده است. یک مساله دیگر هم در مورد روزنوشته ها این است که فکر می‌کنم همه آدمها (بعید می دانم استثنا داشته باشد) به زندگی همدیگر علاقه مند هستند و مشتاقند تا بدانند دیگران در زندگی خصوصی خود چگونه گذران می‌کنند. بخشی از این به خاطر فضولی است (که جزء سرشت آدمی است) اما بخشی برای درس آموزی و الگوگیری است که همه ما دوست داریم بدانیم آدمهای دیگر به ویژه موفقها چه می‌کنند و اگر شد ما هم از آنها بیاموزیم.

همانطور که در این مطلب "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" نوشتم خانم رهادوست 3 بهمن 1396 آمد کتابخانه ما و وقتی از کارهای متنوع و مختلف کتابخانه برایش گفتیم، اشاره کرد که هر کس یک دفتر داشته باشد که اتفاقات روزانه را بنویسد چقدر خوب است و از من پرسید که داری؟ گفتم دفتر به آن معنا ندارم اما الان می‌توانم به شما بگویم که هفته پیش، ماه پیش، سال پیش و حتی ده سال پیش در چنین روزی کجا بوده‌ام و چه کرده‌ام و چه اتفاق مهم زندگی یا کاری برایم افتاده است. سالهای سال که تقویم‌های جیبی کوچک دارم در درون آنها وقایع مهم هر روزه را می‌نویسم و یک تفریحم این است که هر چند وقت یک بار به سراغشان می‌روم و مثلاً سال پیش یا 5 سال پیش در چنین روزی را می‌بینم که چه شده است. یک تایم تیبل (برنامه ماهانه) دارم که خودم طراحی کرده‌ام و همیشه خدا همراهم است و برای هر ماه یک برگ A4 دارد که به تفکیک روز جدا شده و جلسات و قرارهای روزانه را در آن می‌نویسم. در خانه ما همه چیز از سیر تا پیاز خرج کرد و درآمد با سه ستون موضوع، قیمت و تاریخ نوشته می‌شود. خودش یک دفتر خاطرات است که ارزیابی اقتصادی و مالی هم می‌دهد. سر هر ماه هم مخارج آن ماه حساب می‌شود و در آخر سال هم دخل و خرج و تراز سالانه. نه به عنوان وسیله‌ای برای صرفه جویی یا هر گیر دادن مالی، فقط به عنوان یک سند که الان بعد تاریخی و خاطراتی پیدا کرده. اتفاقاً از روی همین مدارک برای همگان گفتم که سال پیش و ماه پیش در این تاریخ چه رخدادی وجود داشته که همه متعجب شدند. اما واقعاً ضرورت دارد که آدم حتماً حتماً بنویسد. چه وقایع نگاری، چه دفتر خاطرات، چه کارنگاری و ... دفترهای خاطره قدیمی حکم طلا را دارند و باید قدرشان را دانست و الان باید چیزهایی نوشت مثل اندوخته که برای سالهای بعد به کار آید و شما با آنها دلخوش باشید و خاطرات شیرین دلتان را گرم کند.

بگذریم. حالا تصمیم گرفته‌ام تا میانه اردیبهشت را تا جایی که شد بنویسم. ببینیم چه پیش می‌آید:

  • عید را در همدان، آرتیمان و زیبا کنار گذراندیم. کتاب خواندیم و کلی فک و فامیل دیدیم و تفریحات روزمره‌ای که باید ذهن و دل را آماده یک سال کند. روز اول عید پدر و مادر رفتند برای نوعید شوهر خاله مرحومم به کرمانشاه و ما که نمی‌خواستیم روز اول سال با عزا شروع شود و کار دیگری هم نداشتیم با خانواده برادرم چون هر دو میهمان خانه پدری بودیم، راه افتادیم و رفتیم بروجرد زیبا. باغ پرندگان را دیدیم و جای همه خالی کباب خوش طعم و معروف بروجرد را تجربه کردیم. البته در سه وعده آنقدر که بچه‌ها در حرکتی نادر اعلام کردند که دیگر نمی‌خورند.
  • 28 فروردین: مجمع عمومی انجمن کتابداری برگزار شد. از سال 1381 عضو فعال انجمن هستم و در این مجمع آقای دکتر مقصود فراستخواه صحبت‌های شیرینی کردند که کلیدواژه کنشگر مرزی ایشان هم ماندگار شد و هم دستمایه طنز.
  • 29 فروردین 97: در رادیو گفتگو یک برنامه داشتیم با این مشخصات که پخش شد:
  • برنامه "مناظره اجتماعی" با موضوع «پائین بودن سرانه مطالعه» از رادیو گفتگو. با حضور دکتر محسن حاجی زین‌العابدینی و دکتر دهنادی و آقای کفاش. مجری: علی جعفری؛ تهیه‌کننده: خانم پرندآور. تاریخ ضبط: 29/1/97. ساعت 10-12. زمان پخش: سه‌شنبه 4/2/97، ساعت 16.
  • 29 فروردین 97: نشستی در ایبنا داشتیم با مشخصات زیر:
  • حاجی‌زین‌العابدینی، محسن. میزگرد ایبنا با موضوع ((جریان حرفه‌ای کتابداری از دانشگاهیان این رشته جلو افتاده است)). خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا). تاریخ مصاحبه 29/1/97. تاریخ انتشار: 3/2/97. شرکت‌کنندگان در مصاحبه: سید ابراهیم عمرانی، سیامک محبوب، مصاحبه‌کنندگان: مهتاب دمیرچی، آقای حسین‌زاده.
  • 30 فروردین 97: با سه نفر از دوستان جان رفتیم لاهیجان و سیاهکل و زیباکنار. تا توانستیم خندیدیم. ناهار را در رستوران پرویز رشت آن‌قدر خوردیم که دیگر جای یک‌دانه برنج هم نداشتیم. بعد هم چند زمین و باغ و ملک دیدیم که به حمدالله هیچ‌یک را هم نتوانستم بخریم و جای دیگری سرمایه‌گذاری کردیم. برگشتن از جنگل‌های زیبای سیاهکل برگشتیم و کیف کردیم. جایی که در زلزله 1396 در رودبار کامل تخریب‌شده بود را دیدیم. شب هم رفتیم باغ یکی از دوستان در روستای زاغه نزدیک آبیک و کلی خنده و خاطره.
  • 1 اردیبهشت 97: یک جلسه با مدیران اجرایی دانشکده‌های و واحدهای دانشگاه در مورد امور کتابخانه داشتیم. برای اولین بار چنین جلسه‌ای برگزار می‌شد و اصلاً خوب نبود. خیلی‌هایشان متأسفانه درک درستی از کتابخانه و جایگاه آن نداشتند و خیلی تأسف خوردم.
  • 2 اردیبهشت 97: رویای مکتبی عزیز به همراه شیرین و راینر از آلمان آمد ایران. رفتم فرودگاه دنبالشان و همان روز نرم‌افزار ویز را نصب کرده بودم که خیلی برای مسیریابی کمک کرده و می‌کند. از چند ماه قبل رؤیا برنامه را گفته بود و قرار بود شب را خانه ما باشند و فردا رهسپار یزد شوند. صبح باران می‌آمد و دیر از خانه بیرون آمدیم و لحظه آخر به هواپیما رسیدند. اما هواپیما نتوانست در یزد بنشیند و برگشتند تهران و یزد حذف شد و رفتند اصفهان. رؤیا تا 23 اردیبهشت ایران بود و روز 20 اردیبهشت با هم رفتیم تا پلور و راینر دماوند را از نزدیک دید و عکس گرفت و بعد هم ظهر ویلای خانم انصاری در دماوند و مدرسه طبیعت و در باران شدید برگشتیم.
  • 4 اردیبهشت 97: رفتم کاشان. در بهار و باران و عطر و گلاب. در مورد تجربه‌های جهانی پایتخت کتاب صحبت کردم و سوتی هم دادم. پایتخت کتاب 2019 را شارجه قطر معرفی کردم که بعد متوجه شدم که حواسم نبوده و مربوط به امارات است. با آقای شش جوانی همسفر بودیم و آشنا شدیم و سفر خاطره سازی بود.
  • 5 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی چک آمد ایران. کمیته روابط بین‌الملل انجمن با کتابخانه ملی برنامه‌های خوبی برایشان تدارک دیده بودند. به یمن حضور یکی از دانشجوهای دانشگاه در روابط بین‌الملل کتابخانه ملی، همه کسانی که آنجا می‌آیند یک سر هم به کتابخانه مرکزی ما در دانشگاه شهید بهشتی می‌زنند و بازتاب خوبی دارد. همه هم عاشق کتابخانه کودک زیبای ما در کتابخانه می‌شوند. بعد از این مراسم ناهار ویژه و بهاری با دوستان قدیمی و دلنشین در کتابخانه ملی داشتیم که خیلی اتفاق خوش‌آیند و در زمره غیرمنتظره‌های اردیبهشتی رده‌بندی شد.
  • 6 اردیبهشت 97: فرزاد مریضی سختی گرفت و باید پنی‌سیلین می‌زد. یکی را تست کرده و زده بود. دومی را زیر با نمی‌رفت بزند. خودم دست به کار شدم و بعد از مهروموم‌ها پنی‌سیلین تزریق کردم. فربد داشت از هیجان آمپول زدن من به فرزاد سکته می‌کرد. کلی فیلم و عکس گرفت و برایش اتفاقی غیرقابل باور بود.
  • 8 اردیبهشت 97: شورای هماهنگی کتابخانه‌های دانشگاه در دانشکده تربیت‌بدنی برگزار شد. از آبان 94 که آمدم کتابخانه این شورا را راه‌اندازی کردم و هر ماه در کتابخانه یک دانشکده برگزار می‌شود که الان یک دور کامل آن تمام‌شده و دور جدید شروع شده است.
  • 10 اردیبهشت 97: ناهار بازنشستگی آقای دکتر عباس گیلوری همکار قدیمی ما در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد بود. اولین بازنشسته از نسل کسانی که کارشان را با مرکز JSIS شروع کرده بودند. ناهار در رستوران بلوط بود با کبابهای یک متری معروفش. قدیم‌ترها این مراسم با املت صبحانه‌ای برگزار می‌شد ولی اخیراً ارتقا یافته و به ناهاری مجلل در کنار همکاران و دوستان قدیمی تبدیل شده که خیلی می‌چسبد.
  • 11 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی صربستان نشستی در کتابخانه ملی داشت و نتوانستیم میزبان ایشان در کتابخانه دانشگاه باشیم. شاعر بود و از کتابداری و کتابخانه اطلاع چندانی نداشت و خیلی توی باغ نبود. انگلیسی هم نمی‌دانست.
  • 11 اردیبهشت 97: قرار است در تیرماه المپیاد جهانی زیست شناسی در دانشگاه برگزار شود و کتابخانه ما هم بخشی از محل برگزاری است. 300 نفر از همه کشورهای دنیا می‌آیند. باید کتابخانه را برایشان آماده می‌کردیم. همین روز شروع کردند به جابجایی مرجع کتابخانه و حالا نزدیک یک ماه است که تمامی زیر و زبر کتابخانه به هم ریخته و تیشه و ماله و نقاشی و کلی کارهای دیگر. راضی هستیم هر چند خیلی سخت است. بالاخره یک روز باید این اتفاق می‌افتاد. هزینه‌ای میلیاردی برای برگزاری هست و باید بازسازی محیط از این محل تأمین اعتبار و درست شود.
  • 12 اردیبهشت 97: نمایشگاه کتاب در مصلی شروع شد. اتفاق مهم و فرهنگی سال. به چند جهت درگیر نمایشگاه می‌شویم. اول خرید کتابخانه‌های خودمان که امسال حدود 600 میلیون تومان بودجه گرفتیم، دوم نشستهای نمایشگاه که امسال فقط دو تا داشتیم، سوم خرید برای سایر جاها، و چهارم بازدید با بچه‌ها و کتاب خریدن و ترافیک حاصل از نمایشگاه و ... امسال هم باران آمد و کلی بساط نمایشگاه را به هم ریخت. فرزاد برای خودش رفت نمایشگاه و کلی کتاب خرید. با فربد رفتیم و اولش نمی‌دانست چه کند و چه بخرد. اما در نشر افق یک کتاب دید با عنوان "شاهزاده ایرانی" که فیلش را دیده بود. مشتاقانه تورق کرد و آن را خرید و بعد هم یخش آب شد و نیم میلیونی کتاب خرید. مجموعه نیلی که از روی فیلیکس ساخته شده خیلی خوب بود. در غرفه فرهنگنامه خانم مسئول ازش پرسید اگر یه سوالی داشته باشی از کجا جوابش رو پیدا می‌کنی. تند و تیز گفت از فرهنگنامه. تا خانومه آمد شروع کند گردنش را کشید و گفت همه‌اش را داریم. خانومه گفت یعنی چندتایش؟ این را هم دارید؟ گفت تا جلد 17 و حرفش. بنده خدا دیگر چیزی نگفت و فقط تشویق کرد. من هم کیف کردم. آقایی آنجا داشت کتابها را نگاه می‌کرد که با تعجب به فربد نگاه کرد و بعد به من سلام کرد و خیلی گرم مرا به اسم صدا کرد. اولش تا مدتی نشناختم و بعد فهمیدم آقای محمد گلابیان از هم دوره ایهای 25 سال پیش کاردانی در دانشگاه فردوسی مشهد است. او که در جوانی خیلی خوش تیپ و سرآمد بود آنقدر شکسته و پیر شده که واقعاً قابل شناختن نبود.
  • 12 اردیبهشت 97: تاریخ تکرار شد. شاید یادتان باشد که در همین دلگفته ها پستی دارم با عنوان: "کانتر نمی‌دانم چند را داری؟" در مورد گیم نت رفتن فرزاد. حالا فربد می‌خواست که برود گیم نت و چند روزی ورد زبانش شده بود. روز 12 اردیبهشت دستش را گرفتم و رفتیم گیم نت تازه تأسیس محل. من نشستم به خواندن کتاب "رهش" از رضا امیرخانی و فربد مشغول بازی شد. جالب بود که آقای گیم نت می‌گفت در اینجا مسابقه می‌گذارند و از این حرفها. جالب‌ترش این بود که جشن تولد برگزار می‌کنند. یکی بچه‌ای که تولد دارد آنجا را برای مثلاً دو یا چهار ساعت به قیمت گزافی اجاره می‌کند و با دوست‌هایش می‌آیند و چهار یا پنج کنسول بازی به آن‌ها می‌دهند که کیک بخورند و بازی کنند و تولد بگیرند. این هم تولدهای به سبک یعجوج و معجوج.

بازنشسته پارکورکار

من آموزشی برای تفریح ندیده‌ام. یعنی همه بچه‌های روستا همین طوری‌اند. چیزهایی که ما یاد گرفته‌ایم و آموزش‌هایی که دیده‌ایم برای گذران زندگی و دسته پنجه نرم کردن با مشکلات بوده. همه‌اش هم ديمي و با صحيح و خطا کردن خودمان. مثلا یاد گرفته‌ایم که از درخت گردوی ده بیست متری بالا برویم و گردو بتکانیم (با همه سختی و خطراتش) یا چاه بکنیم، یا آبیاری کنیم، يا با داس علف بپينيم، یا بار را طوری روی پشت الاغ و قاطر ببندیم که اگر تا عتبات هم برود بارش نی افتد یا هزار و یک آموخته تجربی که ما را برای زندگی در شرایط سخت مهیا کرده. اما هیچ وقت ما را نفرستاده‌اند که برویم چیزی بیاموزیم صرفا برای لذت یا توانمند شدن.

تنها آموزش جدی ما، مدرسه رفتن بوده و اگر در مدرسه چیزی از ورزش و نقاشی و خط به ما یاد داده باشند همین بوده و بس. وقتی به سن دبیرستان رسیدیم، یک نفر از هم ولایتی ها رفته بود و در کرمانشاه کنگ فو یاد گرفته بود و آمده بود در روستا دوره افتاده بود که آن را به دیگران هم بیاموزد و چیزی شبیه باشگاه تاس یس کرده بود. باشگاهی که با توجه به اینکه کنگ فو در دهه 60 قدغن بود و رسمیت نداشت، هر روز از سوی یک نهاد و ارگان تهدید می‌شد و درش بسته می‌شد. عاقبت شد باشگاه صحرایی. یعنی در کوه و کمر و باغ و چمن کلاس کنگ فو برگزار می‌شد. بسته شدن باشگاه از طرف پلیس (کمیته آن وقت) یک داستان بود و مخالفت خانواده ها داستانی دیگر. هر کس می‌شنید یا می‌دید که مشغول این ورزش هستیم با همان زبان محلی می‌گفت "پسر فلانی هم رفته لنگ لر دادن" (یعنی لگد پرت کردن). هیچ رقمه هم در کت قدیمی ها و خانواده نمی‌رفت که چیزی به اسم ورزش می‌تواند باشد که آدم آن را برای مزد انجام نمی‌دهد یا بابت آن نان یا علف نمی‌دهند. ورزش موجودی است که برای سلامتی مفید است و لزومی ندارد کل هم اجمعین زندگی بشود کار برای پول یا رسیدگی به باغ و صحرا برای جلوگیری از خراب شدن محصولات. خلاصه اینکه ورزش یا هر کلاس یا تفریحی از این دست مساوی بود با علافی و یاغی گری. یاد آن ماجرای یزد می‌افتم. چند سال پیش که بچه ها کوچک بودند و هر جا می‌رفتم برایشان اسباب بازی یا چیزی را حتما برای سوغات می‌آوردم، گذرم به یزد افتاد. در تمام بازار و خیابان‌های یزد گشتیم که اسباب بازی فروشی مناسبی پیدا کنیم، به جز چند مغازه مختصر سیسمونی فروشی چیزی نیافتیم. ماجرا را به دوست یزدی‌ام گفتم. با همان لهجه شیرین یزدی درآمد و گفت: "در یزد کسی اسباب بازی ندارد. هر بچه ای که می‌گوید اسباب بازی، یک بیل می‌دهند دستش و می‌گویند این هم اسباب بازی و روانه بازار کارش می‌کنند. تازه آن‌هایی هم که به اجبار در سیسمونی اسباب بازی می‌گذارند از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شود تا بالاخره از بین برود".

این حس و فرایند را حالا فهمیده‌ام. بچه های شهری، از همان اوان کودکی در چنبره انواع و اقسام کلاس‌ها هستند. نقاشی، موسیقی، شنا، اسکیت، ورزش‌های رزمی و کلاس های متنوع دیگر. همه این کلاس‌ها و آموزش‌ها هم عمد تا با هدف لذت، سلامتی و توانمندی است. بگذریم که خیلی از آن‌ها هم برای پز و مد است. دسته دیگری هم عقده های سر کوفته پدر و مادرها است که هر کلاسی را نتوانسته‌اند بروند حالا هوار می‌کنند سر بچه‌هایشان. یا به قول جلال آل احمد در کتاب "سنگی بر گوری" که از عضو معطل مانده می‌گوید، این پدر و مادرهای دلسوز هم هر توانایی که فکر می‌کنند از وجودشان معطل مانده را می‌خواهند در وجود بچه ها تزریق کنند. کاری به کم و کیف و هدف و نتیجه کار نداریم. اما به هر حال، اتفاقی است که در زندگی روزمره همه می‌افتد. حالا اگر کسی در سن و سالی که باید این طور کلاس‌ها را می‌رفته و نرفته باید چه کند؟ باید بنشیند و همه‌اش غم باد بگیرد که در زمان ما این چیزها نبود و نشد و این حرف‌ها؟

ماجرای فکر کردن به این موضوع از کلاس اسکیت شروع شد. همیشه وقتی صحبت از آینده و برنامه های بلند مدت و آتیه آدم بعد از بازنشستگی می‌شد، به طنز و جدی می‌گفتم که بعد از بازنشستگی برنامه های زیادی دارم، "اولیش رفتن به کلاس اسکیت". همه هم می‌خندیدند و احتمالا الان شما هم می‌خندید. اما من واقعا عاشق اسکیت بودم.

عاقبت طاقت نیاوردم که تا بازنشستگی صبر کنم. چند وقت پیش رفتم و در کلاس اسکیت ثبت نام کردم. کاری که هر کس مطلع می‌شود پقی می‌زند زیر خنده. اما برای من یک خون تازه در رگ های زندگی است. همان چیزی که پائولو کوئیلو در کتاب "کیمیاگر" به عنوان رویا از آن نام می‌برد. البته خنده دار هم هست. یک مرد گنده در هیبت اسکیت بازی که تازه بلد هم نیست و هی زمین می‌خورد یا تازه دارد سر خوردن با اسکیت را یاد می‌گیرد خیلی مضحک به نظر می‌رسد. اما حقیقت این است که ما باید برای خودمان زندگی کنیم. به قول آن پیام که می‌گفت "تو متفاوت باش، دنیا پر از آدم‌های معمولی است". حالا از کلاسمان بگویم. با فربد می‌رویم کلاس. اولش خودم ثبت نام کردم و فربد نمی‌آمد. با خواهش و التماس و رشوه راضی‌اش کردم که جلسه اول بیاید. حالا او دو آتی شه تر از من شده. همکلاسی‌هایم عبارت‌اند از:

  • مهتاب، 7 ساله، کلاس اول
  • نازنین، 10 ساله، کلاس چهارم
  • فربد، 11 ساله، کلاس پنجم
  • پانته‌آ، 6 ساله، پیش دبستانی

پدر و مادرها اولش فکر می‌کردند که من مربی هستم. ولی وقتی می‌دیدند که با پاهای لرزان روی اسکیت تکان تکان می‌خوردم و تالاپی می‌افتم زمین، رویشان را آن طرف می‌کردند و می‌زدند زیر خنده. خدا پدر و مادر مربی‌مان را بیامرزاد که از آن به بعد نمی‌گذارد والدین بیایند کنار زمین اسکیت. حالا هر روز که می‌گذرد هم احساس بهتری پیدا می‌کنم و تسلطم بیشتر می‌شود و هم البته یک بخشی از بدنم درد می‌کند. فی الحال، درد کف دست و باسن بر اثر زمین خوردن‌های پیاپی، دردهای اصلی به شمار می‌آیند و نوشتن را سخت می‌کنند.

حالا مجبور شده‌ام که ویش‌لیست بعد از بازنشستگی‌ام را تغییر دهم (حتما می‌گویید مردم برای بعد از بازنشستگی در فکر تهیه وصیت نامه هستند). در صدر لیست بر نام های بعد از بازنشستگی‌ام نوشته‌ام "پار کور". حالا اگر باز طاقتم طاق نشود و دوباره این را هم قبل از بازنشستگی نروم توی کارش.

حالا چرا این‌ها را می‌گویم و می‌نویسم؟ جواب دارد. اول اینکه برای مردم زندگی کردن یعنی اینکه بنشینی و گام از گام برنداری. جالب این است که در این حالت هم مردم باز دست از حرف زدن بر نمی‌دارند. پس باید برای خودت و رویایت زندگی کنی و هر آنچه را دوست داری و معقول هم هست، با تمام وجود بخواهی و برایش گام برداری.

دیگر اینکه، ما متفاوت از مردم عادی رفتار کنیم و زبانمان خنجری برای نقد رفتارهای دیگران نباشد. از بس که فکر می‌کنیم سنگین و رنگین باشیم دیگر زندگی معمولی و تفریح یادمان رفته. این رویه حتی زندگی را برایمان مشکل، اشتباه و پرمخاطره می‌کند. مثلا استفاده از دوچرخه که در اروپا و خیلی از کشورها امری عادی و خیلی هم عالی است، در کشور ما چندان پسندیده به نظر نمی‌رسد. یک روز سوار دوچرخه بودم و داشتم می‌رفتم برای خرید که پیرمرد همسایه مان که مرا می‌شناخت را در کوچه دیدم و با او سلام و علیک کردم. بعد از اینکه رد شدم همین طور ایستاده بود و مرا تماشا می‌کرد و غرغر می‌کرد. پیرها هم چون خودشان خوب نمی‌شنوند فکر می‌کنند همه ناشنوا هستند وکلا با صدا بلند فکر می‌کنند. برگشت و گفت آخرالزمان شده، مرد گنده خجالت نمی‌کشد سوار دوچرخه شده است.

در کتاب "فلسفه‌ای برای زندگی" ویلیام اروین آمده که اغلب انسان‌ها عمد تا سه هدف در زندگی دارند: "ثروت، موقعیت و لذت". حالا در جامعه ما آن بخش لذت زندگی کلا به فراموشی سپرده شده و آدم‌ها زندگی را به چیزی جدی و عبوس بدل کرده‌اند که همه عجله دارند هر چه زودتر آن را بگذرانند و به خط پایانش برسند. کسی هم که به فکر لذت بردن از زندگی باشد و دنیا و مافی‌ها را خیلی چیز دندان گیری تلقی نکند در نظر خیلی از مردم مشنگ می‌نماید. ناگفته نماند که در فکر لذت بردن از زندگی بودن با سهل انگاری و ولنگاری فرق می‌کند. بعضی ها، لذت را در تنبلی و تن پروری می‌دانند در حالی که لازم است قسمت‌های جدی زندگی را با جدیت و پشتکار دنبال کرد اما فراموش نکرد که هر کاری را هم می‌شود شیرین و دل نشین کرد، اما به طور جدی هم دنبال کرده و به ثمر رساند.

مهم این است که آدم تعادل زندگی را از دست ندهد. حالا می‌رسیم به پاسخ آن پرسش که اگر کسی کلاس های لازم را نرفت و آموزش‌های زندگی را در سن و سال خودش یعنی بین 5 تا 15 سالگی ندید، چه باید بکند؟ من اعتقاد دارم که رویا و آموختن هیچ سن و سالی نمی‌شناسد. هر وقت که شروع کنی، بهترین وقت است؛ هر چند که کار سخت تر است و باید تلاش بیشتری بکنی، ولی اگر کسی خواست مثل ما آموزش‌های بین 5 تا 10 سالگی را قضا کند، بداند دیر نیست و می‌شود در دهه 40 زندگی هم اسکیت باز ماهری شد. 

چیزی مابین سیر 7 ساله و شراب 100 ساله

نیمه مرداد که می‌گذرد دیگر دل‌تنگی سر به طاق آسمان می‌چسباند. از همان بچگی هم همین‌طور بوده. تابستان که جان و دلمان را زنده می‌کرد، در تیرماه گویی چند قرن دیگر تعطیلات پیش رویمان گسترده و ملالی در بین نبود. به مرداد که می‌رسیدیم، کم‌کمک زهر تلخ پائیز و مدرسه به سویمان روانه می‌شد. باد پنجاه دیگر، مرگ تعطیلات و خوشی بود. در ولایت ما اصطلاحی داریم با عنوان "باد پنجاه جنبیده" که قبلاً هم نوشته‌ام. یعنی پنجاه روز از تابستان گذشته و باد خنک پائیز کم‌کم شروع می‌کند به وزیدن و تویسرکان ما که مهد گردو است با این باد خیلی سروکار دارد. گردوها بعد از جنبیدن (وزش) باد پنجاه شروع می‌کنند به سفت کردن مغزهایشان و چرب و چیلی شدن گردوها آغاز می‌شود. از همان وقت‌ها، وقتی میانه مرداد و باد پنجاه می‌شد گویی افسار دل‌تنگی پاره می‌کردیم و از یک‌سو دلم حسابی تنگ می‌شد برای دوست و رفقای مدرسه‌ای که در طول تابستان نمی‌دیدمشان و از سوی دیگر، تیغ تیز پائیز و مدرسه را نزدیک‌تر از همیشه به گردنمان حس می‌کردیم.

یادم می‌آید سالی که کلاس سوم راهنمایی بودم، همین حوالی اواسط مرداد این حالت بوتیمارانه و دلگیری شدید از رفتن تابستان هوار شده بود روی سرم. تازه از باغ آمده بودم خانه که ناهار بخورم. نمی‌دانستم چه کنم و همین‌طور غم روی غم پشته می‌کردم که‌ای وای تابستان عزیزم دارد می‌رود و من طرفی از آن نبسته‌ام. گویی افسار پاره کرده باشم، یکهو ساعت دوازده و نیم ظهر در زل گرمای سوزان منطقه کوهستانی ما و بی ناهار از خانه زدم بیرون و راهی باغ‌های روستا شدم. رفتم و دیوانه‌وار از کنار جوی‌های روان و سبزه‌ها و سیب‌های سرخ و رودخانه کم آب و بیشه‌ها می‌گذشتم و با خودم می‌گفتم که باید تا می‌توانم از این صحنه‌های عزیزم برای خودم تصویر بردارم و استفاده کنم. دو سه ساعتی که رفتم و از شدت گرما و گرسنگی و تشنگی به حال مرگ افتادم تازه کمی آرام شدم و عقلم سرجایش آمد که این دنیا و مافی‌ها بر اصل و اساس گذار و درگذشتن بناشده و هیچ‌چیز مانا نبوده و نخواهد بود.

حکایت این وبلاگ و ایجاد آن‌هم حتماً چنین فلسفه‌ای داشته که البته یادم نیست به چه کیفیتی بوده. اما الآن که مدت‌ها گذشته و قدرت تمیز و تحلیلم کمی رشد کرده و می‌توانم اتفاقات پیرامونم را و ماجراهای غریزی بچگی‌ها را تئوریزه کنم، فکر می‌کنم که در همان حوالی سال 1386 و بعد از جنبیدن باد پنجاه دوباره این حال جنون به سراغم آمده و بر آن شده‌ام که کاری کنم. مثل آن دوره بچگی نه امکان زدن به باغ و دشت و دمن را داشته‌ام و نه احتمالاً حالش را. به سبب کتابدار بودن و مستندساز بودنم به‌جای افسار پاره کردن و به کوه و کمر زدن، نشسته‌ام یک گوشه و گفته‌ام کاری کنم که هر ساله که این حال به سراغم آمد، رشحاتش را جایی بریزم که یادم بماند و شاید دیگران را هم به کار آید. به همین خاطر در صبح آن روز 22 مرداد 1386 نطفه مبارکه این وبلاگ از آمیزش حسرت و دل‌تنگی بسته شده و این تحفه درویش متولد شده است. ده سال پیش که اولین نوشته‌های این وبلاگ منتشر شد، هنوز وبلاگ و وبلاگ‌داری ارج و قربی به وفور داشت. یعنی در آن سال‌ها وبلاگ داشت رشد می‌کرد و سیر صعودی خودش را طی می‌کرد و مثلاً همین بلاگفا در حال گسترش و افزودن قابلیت‌های فراوان بود.

اما نه من و نه هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند کوچک‌ترین نظر قطعی در باب آینده و سخت‌تر از آن در باب آینده فناوری ابراز کند. ظهور فناوری‌های ارتباطی جدید، کم‌کم جا را برای وبلاگ تنگ کرد. سهولت ارتباط و ابراز احساسات و تبادل پیام به‌گونه‌ای شد که دیگر پدیده‌ای مانند وبلاگ ازنظر خیلی‌ها پدیده‌ای از رونق افتاده و شاید منسوخ به شمار آمد. خاصه اینکه در برهه‌هایی از زمان وبلاگ‌ها رنگ و بوی سیاسی نیز به خود گرفتند و این محدودیت و خطر ضربه‌ای کاری بر پیکره نحیف وبلاگ‌ها فرود آورد.

اما چه باک، ما همچنان به این دردانه فناوری وفاداریم. خیلی‌های دیگر هم هستند که مثل من فکر می‌کنند. نه به این خاطر که راه و رسم کار با شبکه‌های اجتماعی را ندانیم. برای هر کس ممکن است وفاداری به وبلاگ دلایل مختلفی داشته باشد. اما برای من یک دلیل از همه مهم‌تر است. دلیل اصلی این است که:

وبلاگ محیط صمیمی و غیررسمی ماندگار است

با خودم فکر می‌کنم که پروفایل فیس‌بوک و ارکات (Orcut شبکه مجازی قدیمی که قبل از فیس‌بوک رواج داشت) من خیلی از وبلاگم قدیمی‌تر هستند. چقدر هم مطلب در این شبکه‌ها و محیط‌های بعد از آن‌ها نوشته و منتشر کرده‌ام. اما کو؟ کجاست؟ حتی خودم هم به این راحتی به آن‌ها دسترسی ندارم و ساختار و سازمان آن‌ها گویی طوری طراحی‌شده که به همان سرعتی که مطلب در آن‌ها جریان می‌یابد، به فراموشی هم سپرده شود.

اما وبلاگ وفادار ما همچنان سالم و سرحال دارد به زندگی خودش ادامه می‌دهد. فکرش را بکنید که این وبلاگ را هم درست نمی‌کردم. الآن که آخرین پست را نگاه می‌کنم می‌بینم که عدد 208 را با خودش دارد. یعنی دویست و هشت پست در طول ده سال در این وبلاگ منتشرشده است. آن‌هم مطالبی که در هیچ مقاله علمی و پژوهشی قابل انتشار نبوده و در هیچ شبکه اجتماعی دیگری نمی‌شده آن را تولید و اشاعه کرد. اما در اینجا هر وقت قلیان احساساتم بالا زده آمده‌ام و شروع کرده‌ام به نوشتن و تراشیدن و صیقل دادن احساس. بدون اینکه کسی مجبورم کرده باشد یا اینکه جلویم را بگیرد.

آدمیان وقتی می‌خواهند ارزش چیزی را نشان بدهند از سیر 7 ساله و شراب صدساله حرف می‌زنند. یعنی گذر سال و ماه خیلی چیزها را رشد می‌دهد و به بلوغی دل‌چسب می‌رساند. حالا این وبلاگ هم 7 سالگی را پشت سر گذاشته و البته تا 100 سالگی خیلی راه دارد. اما چیزی که مهم است نه این سال و ماه و روزها، که اندیشه‌ای است که ما به مدد خوانده‌ها و دیده‌ها و تجربه کردن‌ها به دست آورده‌ایم و وظیفه داریم آن را به دیگران برسانیم. لازم است ما دوره‌ای را راهرو باشیم و دوره‌ای دیگر راهبر. این نه یک امر دل به خواه که وظیفه و اجباری است و ما باید تعهد اخلاقی و فردی به آن داشته باشیم. چراکه جامعه و آدمیان اطراف ما، برای رسیدن به این اندیشه و حرف بسیار برای ما هزینه کرده‌اند. حیف است و نامردی است که ما یک‌کلام و حرف را ازآنچه موجب بالندگی ما بوده دریغ بداریم.

اما یک دلیل خیلی مهم دیگر هم هست که وبلاگ را خیلی عزیز دردانه کرده. آن‌هم دوستان عزیزی است که گرد محفل دلگفته‌ها شکل گرفته‌اند. دوستانی که سال‌هاست گویی در خانه‌ای دورهم نشسته‌ایم و دل به دل هم می‌دهیم. چه دوستانی که ابراز لطف و احساس می‌کنند و چه دوستانی که خاموش می‌خوانند و نظر نمی‌دهند اما بعدها می‌فهمم که چقدر خوب می‌خوانند. همین یک دلیل خودش برای هزار و یک کار ناممکن کردن کافی است. اینکه آدم بتواند با دوستان گران‌قدری بنشیند و درد دل کند و بداند که آن‌ها هم به‌خوبی این درد دل را می‌فهمند و برای احساس خودشان و احساسات دیگران ارزش والایی قائل هستند.

یکی دیگر از دارایی‌های خیلی ارزشمند وبلاگ، نظرهای مخاطبین محترم است. یک گنج واقعی و ماندگار. افسوس و صد افسوس که در فاصله بین اسفند 1393 تا تیر ماه 1394 سرور بلاگفا به دلیل یک کار غیرحرفه‌ای دچار صدمه شد و کلی از نوشته‌ها و نظرات وبلاگ از بین رفت. آن‌قدر دلم سوخت که حساب ندارد. هنوز هم وقتی فکرش را می‌کنم که چه گنجی را از دست داده‌ام پشتم تیر می‌کشد. دلم می‌خواهد یک روز وقت داشته باشم و بنشینم همه مطالب وبلاگ را یک به یک در فایلی بریزم و کامنت‌های هر پست را هم زیر آن بیاورم –صد حیف که آن بخش را ندارم- و یک فایل یا کتابی کامل از آن تهیه کنم. کتابی که حاصل سالهای رفته عمر و جوانی ما است و دل‌خوشمان می‌کند که کار بیهوده نکردیم. نظرات دوستان هم نشان از مهر و لطف بی‌حد آن‌ها خواهد داشت. البته کاری آماری و شبه پژوهشی هم روی وبلاگ خیلی دلخواه خواهد بود. مثل‌اینکه هر پست چقدر کامنت داشته و در چه دوره‌ای بیشترین کامنت‌ها را گرفته و اولین و آخرین آن کی بوده و کدام پست بالاترین و کدام‌یک کمترین کامنت را داشته. دیگر اینکه کدام مطالب وبلاگ در کجاها نقل و استفاده شده‌اند. مثلاً خاطرم هست این مطلب "آن علم که در مدرسه آموخته بودم" در خیلی جاها نقل شد و در مورد آن صحبت شد. یا این مطلب "تماسی که سرآغاز زندگی کاری من شد" که خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) آن را در خبرگزاری منتشر کرد. نمی‌دانم کدام‌یک از مطالب وبلاگ در کجا و چگونه استفاده شده و خیلی مشتاقم که چنین فهرستی از مطالب دلگفته‌ها داشته باشم.

به هر حال، ده سال عمر کمی نیست. هر چند ممکن است آدم تصور کند که چقدر زود گذشته و به قدر چشم به هم زدنی آن را حس کند، اما در عین حال خیلی هم طولانی است. در طول این ده سال، اتفاقات و ماجراهای بسیار بر ما گذشته که رگه‌های آن در وبلاگ قابل مشاهده است. هر چیزی که نوشته شده، نشان دهنده یک اتفاق و احساس ویژه بوده که در شرایط زمانی و مکانی خودش به نگارش درآمده. الان که به گذشته بر می‌گردم و برخی مطالب وبلاگ را می‌خوانم به شوخی با خودم و دوستانم می‌گویم که در گذشته من چقدر شعور داشته‌ام.

امسال هم دوستان همراه دلگفته ها لطف فراوانی داشته اند و کارهای جالبی کرده اند. خانم آزادمهر دانش‌فاطمیه، علاوه بر کارت پستالهای زیبایی که فرستاده اند، لطف کرده و خلاصه ای از مطالب دلگفته‌ها را گردآوری کرده اند که در ادامه مطلب درج می شود.

خانم لیلی وکیلی که از دوستان خوب و جدید تازه پیوسته به حلقه دلگفته‌ها هستند هم از دو ماه پیش، یک کارت تبریک را دستان هنرمند خودشان تهیه کرده و داده اند. خیلی دیگر از دوستان دیگر هم پیام تبریک برای تولد دلگفته ها فرستاده اند.

از مهرورزی همه دوستان و یاران دلگفته‌ها سپاس دارم و امید که حلقه‌های شادی در دل‌های گرم شما، همواره به هم بسته و خوشبختی‌آفرین باشد.

ادامه نوشته

بوتیماریسم

ما در آبادی خودمان، هر کسی را که بیخود و بی جهت می‌نشیند و غصه می‌خورد "علی غصه خور" می‌نامیم. وجه تسمیه آن هم بر می‌گردد به گذشته‌های دور روستا که علی نامی بوده و هر اتفاقی که برای دیگران می‌افتاده، می‌نشسته و همین طوری فرت و فرت و بی دلیل غصه می‌خورده. عمو دادا (معروف به دادای مهراب) –خدایش بیامرزاد- می‌گفت آخر شب که ما می‌خواهیم بخوابیم و حساب و کتاب می‌کنیم که چند چندیم، می‌بینیم که از صبح تا حالا ده من غصه خورده‌ایم، اما دویست گرم آن مال خودمان نیست و همه‌ا‌ش نشسته‌ایم و غم دیگران در توبره کرده‌ایم.  

درست مثل پرنده‌ای به اسم بوتیمار. این پرنده ویژه هم "علی غصه‌خور پرندگان" است. در منطق‌الطیر عطار چنین توصیفی از بوتیمار آمده است (من این پرنده را می‌شناختم ولی نمی‌دانستم در منطق‌الطیر آمده است. وقتی داشتم این مطلب را می‌نوشتم فرزاد آمد پشت سرم ایستاد و گفت داری در مورد منطق‌الطیر می‌نویسی؟ و بعد گفت که داستان بوتیمار در آن کتاب آمده). بوتیمار می‌آید و می‌نشیند لب رود، برکه یا دریا و هی به آب نگاه می‌کند. بعد با خودش می‌گوید اگر یک روز این آب تمام بشود چه؟ آن وقت از ترس اینکه آب تمام نشود، از آن نمی‌خورد و در نهایت در کنار دریا از فرط تشنگی با لبان (نوکان) عطشان، دار فانی را وداع می‌گوید. (اسم این پرنده که آمد یاد اسکول و شنقول افتادم که البته بوتیمار خیلی وضعش از آن دو بهتر است. از بس حکایت آن دو خنده‌دار است هر چقدر هم بی‌ربط باشد دلم نمی‌آید که گریزی به رفتار آنها نزنم و از آنها در اینجا ننویسم. به هر حال هر چه نباشد عید است و شادی را می‌شود بی مجوز و بی‌جا به جا آورد. اسکول پرنده‌ای است که غذایش را قایم می‌کند و بعد یادش می‌رود که آن را کجا قایم کرده. شنقول پرنده‌ای است که غذایش را می‌دهد که اسکول برایش قایم کند. حالا ببینید این پرنده‌ها چه رفتارهای خوشمزه‌ای می‌توانند داشته باشند.)

برگردیم به بوتیمار قصه خودمان. اخلاق بوتیماری در بسیاری از ما ریشه دوانیده است. بدون اینکه بدانیم، تمامی داشته‌های خوبمان را از خاطر می‌بریم و می‌نشینیم و غصه نداشته‌هایمان را می‌خوریم. البته نوع نگاه آدمها متفاوت است. همان قضیه قدیمی نیمه پر یا خالی لیوان دیدن است که هر کسی یک طور به زندگی نگاه می‌کند. بعضی‌ها عادت دارند تا اتفاقی می‌افتد بدترین شکل ممکن آن را تصور کنند و کلا دنیا را سیاه ببینند و فلسفه‌شان همانی است که پشت کامیونی نوشته شده بود: "زندگی اگر شیرین بود با گریه شروع نمی‌شد". اما برخی دیگر، هر اتفاقی را بهانه ای و فرصتی برای بودن و شادی ساختن می پندارند و فقط روی کوچکترین نشانه های مثبت آن متمرکز می‌شوند. بسیار برایم پیش آمده که طرح یا برنامه‌ای را با کسانی در میان گذاشته‌ایم و پیش‌بینی کرده‌ایم که چه کنیم و چه نکنیم و مثلا معین کرده‌ایم که این اصلاحات را انجام داده و ببریم به تائید برسانیم و بعد گام‌های بعدی را برداریم. آن دوستان بدبین و بوتیماری که در بینمان بوده اند، بلافاصله پرسیده اند که "اگر نشد چه"؟ همیشه هم پاسخ این بوده که ما به شدنش می اندیشیم و اصلا نشدن آن در قاموس ما جایی ندارد. اگر یک درصد مخالفتی رخ داد، آن وقت فکری برایش می کنیم ولی الان به قول خیام "بر نامده و نارفته" غصه نمی خوریم.

البته نباید اشتباه شود که بوتیماریستی با مثبت‌بینی و بدبینی تفاوت دارد. آدمهای مثبت‌اندیش یا منفی‌اندیش، کمی عملگراتر هستند و غم و غصه‌های کاربردی دارند. اما بوتیماریان، بیهوده و بر اساس صغرا و کبرای خودساخته‌ای که اشتباه هم هست، نتیجه اشتباهی می‌گیرند و پروژه تلخکام سازی زندگی را به اجرا در می‌آورند.

حالا که در آستانه سال نو هستیم، چه خوب است که با خودمان عهد کنیم که ضمن احترام به بوتیمار وجودمان، تلاش کنیم آن را از این آشیانه پرواز بدهیم و به جایش پرنده امید، خوش‌بینی و شادکام‌سازی را لانه دهیم. چرا که هیچ شادی بیرون از ذهن و اراده آدم شکل نخواهد گرفت و سرچشمه آن از احساسی درونی سیراب خواهد شد. پس بکوشیم که بوتیمار را سیمرغ کنیم و زندگی را فرصتی طلایی برای شادمانه زیستن قرار دهیم.

این هم خوش‌آمدگویی بهارانه:

بهار

از جوانه‌های دلت پا می‌گیرد

برخیز و غنچه‌های امید را

به لبخندت آبیاری کن

و ببین دروازه های دلت

به روی بهار گشوده است

در سالی که می‌آید

خنده بکار

تا قهقه درو کنی

بی خاطره؛ بی نوستالژی

به هر ضرب و زوری هست (البته سیاستمدارانه و مبلغانه که هیچ اجباری در بین نباشد) تلاش می کنم آثار مرادی کرمانی را به خورد بچه ها بدهم. آخر برای ما بچه های روستا، انگار مرادی کرمانی زندگی ما را نوشته است. خیلی از کتابها از جمله ته خیار، مربای شیرین، و... را به تنهایی خوانده اند یا با هم خوانده ایم. اما آخرین کاری که از ایشان خواند بچه های قالیبافخانه بود. با اینکه من این کتاب را می پرستم، وقتی با هم صحبت کردیم فقط یک جمله در مورد کتاب گفت "مزخرف بود" (خدا کند آقای مرادی کرمانی نشنود یا نخواند). با اینکه در موردش نوشت اما اصلا به دلش ننشست. هر چه کردم که دقیقا بدانم از چه چیز کتاب دلخور است یا از چه بدش آمده، درست و حسابی موفق نشدم؛ اما گفت حرفی برای گفتن ندارد و خیلی ساده و پیش پا افتاده است. تنها کتابی که مرادی کرمانی را کمی در نظرشان شیرین جلوه کرده "مثل ماه شب چهارده است" که با فربد چندین و چند شب آن را خواندند و چون همزمان شده بود با کلاس کاریکاتور فرزاد، شروع کردند به کشیدن کاریکاتور از من و مادرشان. یک قسمت کتاب هست که بچه ها از طرف فرهنگسرا می روند توی محله از مردم کاریکاتور می کشند و مردم عصبانی به فرهنگسرا می گویند "مسخره‌سرا" که نقل زبان فربد شده بود. اما دیگر کارهای مرادی کرمانی، با اینکه ما با آن زندگی کرده ایم و هنوز هم که هنوز است دلم می خواهد بارها و بارها کتاب "شما که غریبه نیستید" را بخوانم، چندان مورد علاقه شان نیست و این علامت سئوال بزرگی را در ذهن من به وجود آورده. دلیل اینکه کتاب "مثل ماه شب چهارده" را خیلی دوست داشتند، طنز آن است. در یکی از کتابهای رولد دال (اگر اشتباه نکنم) ماتیلدا، (با ترجمه خانم محبوبه نجف خانی) شخصیت کتاب در مورد کتابی که می خواند چنین اظهار نظر می کند: "کتاب خوبی است، اما غم انگیز و جدی است. بچه ها بیشتر دوست دارند که بخندند و بهتر است در کتابهایتان کمی چیزهای خنده دار بنویسید". این کتاب هم به زبانی طنزآمیز آن هم از آن طنزهای ناب کرمانی نوشته شده است. تجربه نشست و برخاست و توجه به کرمانیها در این سالها، یک نکته را برای من روشن کرده و آن هم طنز عجیب و دلنشین کرمانی هاست. کسانی مثل باستانی پاریزی، سعیدی سیرجانی، مرادی کرمانی و ... کسان دیگری که در همه آثارشان به وفور طنز را می بینیم. حال، مرادی کرمانی هم که این میراث دلچسب کرمانی را با خود دارد، معلوم نیست در وقت نگارش این کتاب (سالهای 1352 و 53) چه حالی داشته که چنین غم انگیز قلم فرسایی کرده است. اما قصدم از مقدمه طولانی بالا این نبود که بخواهم نقد کتاب کنم اما اختیار قلم از دست در رفت و به قول ایرج میرزا:

دگر باره مهار از دست در رفت                              مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت

قصد اصلی ام این بود که تفاوت نسلها، محیط و نگرش را بگویم و اینکه باید همیشه بر لبه تیغ زندگی و ملزومات آن پیش رفت. نسل ما و نسلهای قبل از ما و شاید نیم نسلی بعد از ما، شرایطی را تجربه کرده که همه اش با کمبود و سختی و ترس عجین بوده. تصور آسایش و آرامش و رفاه، در مخیله نسلهای ما، تصوری در حد آرمان و آرزوی دست نایافتنی بود. با هر گونه سختی و مشقتی دمخور بوده ایم و برایمان نوعی نوستالژی دلنشین را شکل داده است. طوری که حتی بعضی وقتها خودمان با دست خودمان دنبال دردسر می گردیم و اگر چیزی راحت به دست بیاید، انگار جایی از آن اشکال دارد و لذت لازم را به ما نمی دهد. چیزی که در نظر نسلهای جدید خیلی غریب می نماید. در تصورات و نگرش این بچه ها، همه چیز باید مهیا و عالی باشد و جالب اینکه فکر می کنند از ازل هم همینگونه بوده است و در آینده هم بدین سبیل، روان خواهد بود. همین نوع زندگی و تجربه زیسته است که باعث شکاف در بین افراد قدیمی و جدید می شود. آنها با چیزهایی خاطره دارند و تجربه شان کرده اند که برای نسل جدید اصلا قابل لمس نیست یا اگر باشد چندان اهمیتی ندارد. این وضع فکری را در همه چیز می توان دید. مثلا در موسیقی. برای نسل ما تا موسیقی آن سوز و گداز را نداشته باشد، موسیقی فاخر و دلنشینی به شمار نمی آید. اما موسیقی نسل جدید، چیزی است که ما نه اصلا آن را می فهمیم و نه با آن ارتباط برقرار میکنیم چون سراپا گذرا و مقطعی آن را می بینیم که سرخوشانه نواخته یا خوانده می شود. به همین خاطر است که در هنگام قضاوت یا ارتباط برقرار کردن با نسلهای نو، باید کاملا ذهن را پاک کرد و بدون هیچ خاطره و نوستالژی و پیش فرضی به ملاقات آنها و افکارشان رفت.

کهنه عشق

اسفند سال 1390 مراسمي براي بزرگداشت پيرمادر فرهنگي‌مان، توران خانم ميرهادي، در دائره‌المعارف بزرگ اسلامي برگزار شده بود. در اين مراسم پر احساس، يك قسمتي بود كه خواستند هر كس خاطره‌اي از خانم ميرهادي دارد بيان كند. آقاي علي ميرزايي معروف كه همه الان او را با مجله وزين "نگاه نو" مي‌شناسند پشت تريبون رفتند و گفتند خاطره‌اي دارند و براي اولين بار است كه مي‌خواهند مطرح كنند. اين طور خاطره را بيان كردند كه: "يك زماني من عاشق شدم. با داشتن زن و زندگي و بچه، اين عشق اتفاق افتاده بود و خيلي مرا به هم ريخته بود. هر چه فکر مي‌كردم نمي‌دانستم با آن چه كنم. تا اينكه به توران خانم پناه بردم و حرف‌ها و نصايح ايشان درمان آلامم و راهگشاي تصميم درستم شد".

منصور تهراني، خاطره بسيار زيبا و دلنشيني را در مورد يكي از معروفترين تصنيف‌هاي ايران تعريف مي‌كند. مي‌گويد كه قرار بود يك آهنگ را كار كنيم و شعرش را من گفته بودم و آهنگ هم ساخته شده و تمرين هم شده بود و روزي را براي ضبط نهايي آهنگ معين كرده بوديم. درست يك روز قبل از ضبط بود كه عشق دوران نوجواني‌ام را در خيابان به صورت اتفاقي ديدم. اين عشق كهنه مرا بهم ريخت و برگشتم و شعر قدیمی را دور انداختم و اين شعر را نوشتم: "داغ يك عشق قديمو، اومدي تازه كردي..." و به همه اعلام كردم كه شعر اين شد. از يك طرف صدايشان درآمد كه چرا چنين كاري كردي و چرا بايد عوض شود و از طرف ديگر هم وقتي خود شعر را كه آنقدر خالص و اصيل است شنيدند و ماجراي آن را، ديگر چيزي نگفتند و با همين شعرِ عجين با اين خاطره، آن آهنگ ضبط شد و يكي از آهنگهاي ماندگار فارسي هم شد.

پدر بزرگ پدري من، به گواه شناسنامه‌اي كه داشت و مثل همه شناسنامه‌هاي قديم، معلوم هم نبود كه درست است يا نه، نزديك به صد و سه سال عمر كرد. در دوران جواني عاشق کسی شده بود. و اين عشق بلندمدت هيچ‌گاه به فرجام نرسيده بود. زماني كه من متوجه اين قضيه شدم، هر دوی آنها بالاي هفتاد سال سن داشتند. هميشه به خاطر دارم كه هر كسي از شهرستان مي‌آمد آن معشوق قدیمی بلااستثنا از حال پدر بزرگم مي‌پرسيد و پدر بزرگم هم هر وقت فرصتي پيش مي‌آمد سري به آن مادر بزرگ مي‌زد. يك روز پدر بزرگم را در سن نزديك به نود سالگي و با چشماني اشكبار دیدم که داشت کهنه عشقش را برای كسي روایت می‌کرد. از آن اشك‌هاي بي غل و غشي كه از يك پيرمرد نود ساله بعيد است و دل آدم را كباب مي‌كند. بعد از فوت مادربزرگم، شنیدم که پدر بزرگم آن عشق قديمي را كه هنوز زنده بود طلب كرده بود. گفته بودند که شما هر دو سن و سالی دارید و ايشان هم ديگر به سختي مي‌تواند راه برود و نمي‌تواند خانه و زندگي برای تو اداره كند. پاسخ پدربزرگم اما از آن پاسخ‌هایی بود که همچون ضرب‌المثلی عمق و اثر عشق را نمایان می‌کرد. گفته بود: "همين كه ببينمش برايم كافي است".

يك معلم ادبيات داشتيم كه به ما عروض و قافيه درس مي‌داد. مدام هم از عشق و معشوق و دلدادگي صحبت مي‌كرد. معلوم بود كه خودش هم سينه سوخته است. هر وقت كسي در مذمت عشق چيزي مي‌گفت، اين شعر شيخ بهايي را مي‌خواند كه:

هر كه را در سر نباشد عشق يار                 بهر او پالان و افساري بيار

اينها كه شرحشان رفت و ده‌ها قصه و روايت ديگري كه مي‌شود شاهد اين مثال آورد، از عشق قيس و ليلي تا وامق و عذرا تا شيرين و فرهاد تا رومئو و ژوليت و ... و سایر مصادیقی که هر یک از آدم‌ها در کنج خلوت دل خودشان دارند، همه حكايت از آن دارند كه آنکه در کار خلق این هستی بوده و چنين دورِ دنيا را به دور انداخته، جهان را بر محور و اساس عشق بنا نهاده و این عشق هدیه‌ای پاک به انسان است. منظورم از عشق هم همان عشق زميني و به قول فيلم "شام آخر" "عشق يك انسان به انسان است" نه عشق الهي و عارفانه. همان جذبه و كششی که از ازلِ خلقت، چرخ بازی روزگار را به حرکت آورده و به گوهر مهر روغنکاری کرده و تا ابدِ دنیا بر همین رسم آن را خواهد گردانید و خنده‌ها و غریوها و اشک‌ها و سوزهای عاشقانه را توامان به آدمیان هدیه خواهد داد.

چهل سال عمرم تلف شد به خط

در تمام این سال‌ها، خیلی به تولد و تاریخ آن توجهی نداشتم. یعنی راستش را بخواهید تا سال سوم دانشگاه چیز زیادی از تولد و جشن و این حرف‌هایش به خاطر ندارم. آخر بهتر می‌دانید که توی روستا که در هر خانواده ده دوازده تا بچه هست، کسی اسم بچه ها را هم یادش نمی‌ماند چه برسد به تاریخ تولد و از آن طاغوتی‌تر جشن تولد. وانگهی، اگر بخواهند جشن تولد بگیرند آنقدر تعداد بچه‌ها زیاد است که تعداد ماه‌های سال، یعنی هر ماه یکی هم کفاف آن را نمی‌دهد. آنوقت خانواده باید کار و زندگیش را تعطیل کند و زار و زندگیش را حراج کند و هی ماهی یک جشن تولد و شاید بعضی ماه‌ها دو سه تا جشن تولد بگیرد.

القصه ما هم خیلی توی این باغ‌ها نبودیم تا اینکه ظهر اولین روز خرداد سال 1373 بود که توی خوابگاه فجر دانشگاه فردوسی مشهد تازه خوابیده بودم که دیدم در می‌زنند. برایم عجیب بود که هم اتاقیم (افشین موسوی) این ساعت روز توی اتاق نیست. در را که باز کردم دیدم استادمان آقای جواد یغمایی و سه چهار نفر دیگر از دوستان همکلاسی به همراه افشین جلوی در اتاق ایستاده‌اند. مثل خانم‌هایی که تا یک نامحرم را می‌بینند دنبال چادر و روسری می‌گردند و اولین چیزی را که پیدا می‌کنند روی سرشان می‌اندازند، من هم به ملافه روی تخت چنگ زدم و آن را جلوی خودم گرفتم که با شلوار کردی و عرق‌گیر بیشتر از این آبرویم جلوی استادم نرود. استاد و بچه‌ها وارد شدند و نشستند و من همان‌طور گیج و منگ بودم که چه شده است که استاد با این جمع آمده‌اند اتاق محقر دانشجویی ما؟ کمی گذشت و بچه‌ها گفتند نمی‌خواهی پذیرایی کنی؟ آن وقت هم طبق معمول، در اتاق‌های دانشجویی و خوابگاهی علی‌الخصوص اتاق‌های پسرها چیزی جز چایی به هم نمی‌رسید. من هم کتری را برداشتم و رفتم سراغ آشپزخانه خوابگاه که چایی درست کنم. کتری را گذاشتم و آمدم برگردم پیش مهمانها که تا در را باز کردم دیدم همه شروع کردند به کف زدن و تولدت مبارک خواندن. و من گیج و مبهوت‌تر کمی ماندم تا یادم بیاید امروز اول خرداد و تولد من است. و بعد هم بچه‌ها رفتند و گل و شیرینی و کادو را که توی اتاق‌های دیگر قایم کرده بودند آوردند. و از سربند این تولد خاص شد که که روز تولد برای من هم رنگ و بوی دیگری گرفت. آن تولد علاوه بر اینکه یک سنگ بنای تاریخی برای من بود ویژگی دیگری هم داشت که خاصه‌تر آن را در خاطر من و احتمالا همه دوستان آن زمان زنده نگه داشته. و آن هم ماجرای کادوهای تولدم بود که آنقدر کادوهای سخیفی بودند که قابل اکران عمومی و اسم بردن نیست. ولی هر چه بود اتفاقی شیرین و بیاد ماندنی بود.

چند روزی مانده به اول خرداد امسال، داشتم یک فرم را برای مدرسه فربد پر می‌کردم که یک جائیش نوشته بود سن و من هم طبق معمول که سنم یادم نیست و باید حتما حساب کنم تا یادم بیاید و الا معمولا یکی دو سال جابجا می‌گویم، شروع کردم به حساب کردن که دیدم خیلی عدد رندی است و آن پیچیدگی‌های محاسبه تولد در گذشته را ندارد. از 1352 تا 1392 که شد رقم 40 که یکباره انگار از خواب پریده باشم به این عدد دقیق شدم و دیدم بله این همان عددی است که باید جلوی سنم در فرم بنویسم. اما، مگر این عدد را می‌شد به این سادگی هضم کرد. این عدد، چیزی بود که سال‌های سال وقتی آن را می‌شنیدم همه‌اش تصویر یک آدم جا افتاده‌ی جوگندمی با طاسی وسط سر، با شکمی قلمبه و مشتاق صحبت در مورد ده یازده سال مانده به بازنشستگی و ملول از گرانی و سختی زمانه را به ذهنم می‌آورد. و حالا می‌بینم که رسیده‌ام به سن آن تصویر چندین و چند ساله. خلاصه، فرم را پر کردم اما این عدد چهل دیگر ول کن نبود.

نمی‌دانم دقت کرده‌اید که وقتی آدم به چیزی فکر می‌کند همه چیزهای مشابه آن برایش ناخودآگاه ردیف می‌شوند یا بیشتر به ذهن و چشمش می‌آیند. برای من هم همینطور شد. عدد چهل هی تاب خورد توی زندگیم. اولین چیزی که به ذهنم آمد این شعر بود که وقتی جوان بودیم و تمرین خوشنویسی می‌کردیم استادمان، آقای نظام‌العلماء که شاید آن وقت‌ها چهل ساله بود، خیلی به آن علاقه داشت و یک هفته در میان آن را به عنوان سرمشق بهمان می‌داد و هفته بعد دوباره یادش رفته بود و همان را برایمان می‌نوشت:

چهل سال عمرم تلف شده به خط   سر زلف یار ناید آسان به کف

و بعد هم آن شعر قیصر امین‌پور که می‌گوید: "چهل سال .... و هیچ". و هی اشعار دیگر شاعران در مورد چهل سالگی دوره‌ام کرد. حافظ و سعدی و مولانا و نظامی همه اشعاری در باب چهل سالگی دارند که عجیب بود قبل از این اصلا به نظرم نیامده بودند. نگاه سعدی و حافظ در این باب جالب است:

سعدی:

چو دوران عمر از چهل درگذشت                   مزن دست و پا کابت از سر گذشت

حافظ :

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد               ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد!

در این بین دوستی دو سی دی فیلم بهم داد. یکی دقیقا با این عنوان بود یعنی "چهل سالگی" که عزت‌الله انتظامی و لیلا حاتمی در آن بازی کرده‌اند و یکی دیگر هم "قیصر بعد از چهل سال" که دیدن آنها در آستانه چهل سالگی لطف خاصی داشت.

با خودم فکر می‌کردم که مگر چه اتفاقی خاصی افتاده که این عدد این طور مهم شده و ذهن مرا به خود مشغول کرده است؟ به نظرم رسید که زندگی مثل یک قله است. از وقتی به دنیا می‌آئیم شروع می‌کنیم از دامنه این کوه بالا رفتن و دائم نگاهمان به قله است و تمام تلاشمان برای رسیدن به آن است. یک پهنه گسترده و افقی روشن پیش رو داریم و همین نگاه رو به جلو، تمامی ویژگی‌های جوانی و رشد و پیشرفت را به وجود می‌آورد. اگر خوشبینانه به زندگی نگاه کنیم و عدد عمر را 80 تلقی کنیم، آدم در چهل سالگی به قله می‌رسد و ناگزیر باید به راهش ادامه داده و سرازیری قله را در پیش بگیرد. و حالا دیگر قله‌ای جلوی چشم آدم نیست و همه آنچه هست قله‌ی پشت سر گذاشته شده است و نگاهی که دائم در لا به لای اتفاقات و خاطرات گذشته به دنبال دستاویزی برای بودن می‌گردد. و شاید همین است که 40 را خاص کرده. گذشته از همه چیزهایی که در فرهنگ‌های مختلف در مورد چهل سالگی می‌گویند، همین که آدم احساس می‌کند کمی زیر پایش سست‌تر شده و به قول "یوستین گوردر: زندگی بس کوتاه است و ما چیزهای کمی درباره آن می‌دانیم" و همین که چیز زیادی از زندگی مفید آدم باقی نمانده، تشویشی در روح آدم پدید می‌آورد.

اما اینها به این معنی نیست که آدم وقتی از چهل گذشت دیگر گیوه‌ها را بکند و یک گوشه‌ای کز کند و با تصویر خود در آستانه پیری منتظر مرگ باشد. جوانی به ذهن و دل آدمی است و اگر هر روز را یک روز جدید برای تجربه، کشف، آموختن، مهر، نیکی و خردورزی بپنداریم و همچنان هر روز، یک قله برای خودمان بیافرینیم و با نگاه به آن قله زندگی را موج و سیل بدهیم، چیزی از جوانی کم نداریم اگر چه "پیر سال و ماه" باشیم.

و من خوشحالم که در بر سر در آستانه چهل سالگیم – که خیلی به غلط آن را دروازه پیری می‌پندارند- این را نوشته‌ام که:

معجزه

جاری ذهن و دست ماست

و هیچ

شاهزاده‌ی سوار بر اسب سپیدی

جز از لای انگشتان ما

نخواهد تراوید.

كانتر نمي‌دانم چند را داري؟

يكي دو روز مانده به مهر، نمي‌دانم چه شده بود كه فرزاد به اتفاق تيم برو بچه‌هاي كوچه، كه سه ماه آزگار با هم بودند و انواع بازي‌ها را مي‌كردند، به فكر افتادند كه به گيم‌نت بروند. از مدتها قبل، طبق يكي از آئين‌نامه‌هاي منزل، هر گونه استعمال گيم‌نت براي بچه‌ها، باي نحوِ كان، ممنوع و در حكم محاربه با كل اوليا لحاظ شده بود كه البته مثل همه قانون‌هاي ديگر يك استثنا كوچك آن را بي‌اثر مي‌كرد. آن هم اينكه با پدر به گيم‌نت بروند. قبلا هم كه خيلي ويرش گرفته بود كه برود يك بار برده بودمش و خودم كتاب به دست دم در گيم نت نشسته بودم و هياهوي بچه هاي پرانرژي و انگار كامپيوتر نديده، بك گراوند اين صحنه متناقض بود. من كتاب مي خواندم كه صد در صد به نسلي مربوط به عهد عتيق تعلق داشت و آنها با آخرين تكنولوژي ها بازي مي كردند. به قول مهدي آذر يزدي در نامه اي به ايرج افشار كه در كتاب "نامه‌هاي خاموشان" درج شده، "هنوز هم در يزد ديوانه‌هايي پيدا مي شوند كه كتاب بخوانند"، هنوز هم جلوي گيم‌نت‌ها ديوانه‌هايي پيدا مي‌شوند كه كتاب به دست باشند. به نظرم خيلي صحنه كميكي بود. يك مرد گنده جلوي گيم نت نشسته و كتاب مي خواند و احتمالا بچه ها و مردم نگاه مي كنند كه اين چه بازي كامپيوتري جديدي است دست اين آدم كه هي نگاش مي كنه بدون حركت دستها. و حتما هم كلي حسرت خورده اند كه خوش بحالش با حركت چشمهاش گيم بازي مي كنه. مثلا سرعت ماشين رو با حركت چشمش كم يا زياد مي كنه يا اينكه با چشم چپش لگد مي زنه و با چشم راستش مشت. آن دفعه كلي خوشحال بودم و كلي ژست روشنفكري برداشته بودم كه بابايي هستم كه براي اولين بار خودم بچه ام را اينجور جاها مي برم كه هم تحت كنترل باشد و محيط اخ و پيف آنجا رويش تاثير نگذارد و هم اينكه ديگر بچه حساسيتش از بين برود و مثلا يك بار تجربه بي خيالش كند. و با تاكيد مهمترين بخشش از خيال خودم همين بود كه براي اولين بار خودم مي برم و به اينجا معرفيش مي كنم. اما تا وارد شديم ديديم كه آقا فرزاد كلي اونجا نام كاربري و اعتبار داره كه البته سعي مي كرد كتمان كند و ما هم به روي مبارك نياورديم و همچنان بادي به غبغب انداختيم كه خودمان اولين بار شما را آورديم و خلاصه خيلي بابائيم.

ظهر جمعه آخرين روز تابستان آمدم توي كوچه و البته همچنان كتاب به دست كه فرزاد و فربد را ببرم گيم نت، ديدم پنج پسر بچه ديگر هم كه هر كدام يكي دو اسكناس توي دستشان عرق كرده منتظر هستند و مثل اينكه فرمانده لشكر آمده باشد همه خوشحال شدند و راه افتاديم. اول رفتيم يك گيم نتي كه از نظر تحقيقات ميداني و محلي ما بهتر بود. البته قبلش يه گروه مامور شده بودند كه بروند ببينند باز است يا نه كه گزارش داده بودند باز است. اما وقتي رفتيم دم در ديديم بسته و يادمان آمد كه اينجا سراي محله و يك مكان دولتي است كه روزهاي روزش باز نيست چه برسد به اين يوم النظافه آدينه. خلاصه راه كج كرديم و به تك تك گيم نتهاي محل سر زديم تا بالاخره يكيشان را باز ديديم.

به طرفه العيني پولها رد و بدل شد و اعتبار و كارت با نام كاربري و رمز عبور به دستِ هر بچه، كامپيوترها قرق شد. فكر مي كردم كه هر كي براي خودش بازي و كار مي كند ولي ديدم نه انگار قضيه فرق مي كند. ديدم يكي گفت من ساختم و رمز كانتر عربي اين است همه وارد شوند. بقيه هم يكي يكي اعلام كردند كه وارد شده اند. تازه شصتم خبردار شد كه من انگار از اين دنيا خيلي عقبم و اين كافي نت برايم تازگي دارد و همه بچه ها كلي در آن خبره اند و تيمي عمل مي كنند. بلافاصله يكي دو نفر اعلام كردند كه پليس هستند و چند نفري هم دزد و تعقيب و گريز شروع شد. جالب بود وقتي يكي جلو مي رفت ديگري او را پوشش مي داد و اگر كسي را مي زد كلي هم تيمي ها خوشحال مي شدند. مي خواستم چيزي به بچه ها بگويم كه ديدم همه هدفن به گوش دارند و چنان غرق اين بازي و كار تيمي شان هستند كه اصلا از اين دنيا انگار بريده اند چه برسد به بابايي كه وظيفه اش فقط سرويس دادن است.

راستش دچار تناقض شدم كه اين حالت خوب است يا بد است. اينكه بازي هاي كامپيوتري به عنوان هويي براي كار عميق و جدي و خواندن و علم و دانش به حساب مي آيد به كنار و از اين بابت حسابي ازشان شاكيم. اما مزايايي هم دارند كه در جاي خودشان و اگر به اندازه باشند خيلي مفيد خواهند بود. مثلا مهارتهاي فيزيكي به خصوص دست و بعضي وقتها ذهني بچه ها را رشد مي دهند. يا تكيه كلمات يا جملاتي كه از آنها ياد مي گيرند، البته آن خوبهايش، را با صد چوب و چماق معلم و كلاس نمي شود در ذهن بچه ها جاي داد. يا در اين مورد اخير و تجربه كانتري، اشتراك مساعي، كار جمعي و گروهي به دنبال هدف بودنش خيلي برايم جالب بود. مي بايست با هم همكاري نزديكي مي كردند، همديگر را حمايت مي كردند يا نجات مي دادند. چيزي كه ما در بازي هايي مثل زو يا غيره داشتيم و در فضاي واقعي، اينها در فضاي مجازي تجربه مي كنند. بايد قبول كنيم كه دنيا عوض شده و ظاهرا ما هم جزء يك نسل پيش هستيم كه اين فضا برايمان غريب مي نمايد. اما چه مي شود كرد، بچه هاي الان هم بايد در اين فضا و با اين شرايط خاطرات و ساختار ذهني شان را بسازند و نمي شود هي آنها را به آينده اي نه چندان روشن و كتابي كه به كارشان مي آيد حوالت داد.

حالا مي‌فهمم وقتي در باشگاه يا راه مدرسه يا جاهاي ديگر وقتي بچه‌ها به هم مي‌رسند و بلافاصله از هم مي‌پرسند "كانتر نمي‌دانم چند را داري؟" يعني چه.

چه غمگنانه سفر كرد اسماعيل

روز 21 شهريور 1391 خبر كوچ دكتر اسماعيل حبيبي، همسر محترم سركار خانم متينه‌السادات معين آزاد، رسيد. خبر تلخي بود. نميدانم چگونه صبر خواهد كرد. اما از صميم قلب برايشان آرزوي صبر و آرامش مي‌كنم. هر چه كردم براي تسليت با ايشان تماس بگيرم نتوانستم. حرف‌هايم را برايشان نوشتم.

********

صبح، خيلي اول وقت، كسي تماس گرفت و هراسان شماره شما را خواست. دلم ريخت. گفت دوباره تماس مي‌گيرد. و تماس گرفت. و چه خبر تلخي را گفت. باورم نشد. به هيچ كس نگفتم. گفتم دروغ است. بعد يادم افتاد كه چه كسي را گفته.  فكر كردم. داشتم اسماعيل را در پستوهاي ذهنم مي‌جستم. كي بود؟ كجا بود؟ اولين بارهايش خيلي مات بود؟ بيش از ده يازده سال پيش.

سالهاي 78،  دانشكده مديريت و اطلاع رساني دانشگاه علوم پزشكي ايران. ترم اول ارشد بوديم و او كارشناسي مي‌خواند. معصومانه و با چهره اي مصمم با نادر و شهرام و حسن كه خوابگاهي بودند مي پريد. سلام و عليكي داشتيم. يك روز تنها شديم. گفت كه مشتاق است ادامه بدهد و حتما مي دهد. او كه دانشجوي ليسانس بود از ما دانشجويان ارشد مي خواست كه راهنمايي و كمك كنيم.

آن شبي كه امتحان رياضي ترم اول ارشد داشتيم رفتم خوابگاه كه با بچه ها رياضي بخوانيم. اسماعيل هم بود. دو سه ساعتي درس خوانديم و هفت هشت ساعتي گفتيم و خنديديم. آن درس را با 14 پاس كردم. اما خاطره آن شب در خوابگاه كه اسماعيل هم در آن بود برايم زنده ماند. ديگر خبر دقيقي ازش نداشتم.  تا همين دو سه سال پيش كه در كتابخانه ملي ديدمش. او هم مثل من جزء يكي دو مشتري كتابدار كتابخانه ملي بود. گپي با هم زديم. آن وقت ها من هر روز در ملي بودم و داشتم پايان نامه دكتري مي نوشتم. او اما داشت امتحانات پايان ترم سال پنج يا شش پزشكي و امتحانات پايان ترم دوره دكتري را مي گذراند. هر وقت آنجا بوديم، سر نهار يا در حياط همديگر را مي ديديم. چايي تعارف مي كرد كه من نمي خوردم و او مي  گفت بدون قندش را تست كن. از نظر يك پزشك مي گفت كه خوب است و من انكار مي كردم. او دلايل پزشكي مي‌آورد و من احساسي رد مي‌كردم.

از درسها مي گفتيم. از وضعيت دردآور آموزش كتابداري. او مشتاقانه از مقاله هاي علميش با همكاران استراليايي مي گفت. از همايشي كه نتوانسته برود و دكتري ديگر رفته و اينكه مي خواهد خيلي كارها بكند و داشت مي كرد. و من همچنان يك ترجيع بند توي ذهنم دور مي زد كه هراز چندگاهي ديگر تاب زنجير ذهن را نمي آورد و مي پرسيدم كه چطور هم پزشكي مي خواني و هم دكتري كتابداري؟ و او مي خنديد و مي گفت كه سخت است. تازه هم شيفت بيمارستان مي رفت و هم راديو و هم كار كتابخانه مي كرد. هم مقاله كتابداري مي نوشت و هم به كارآفريني فكر مي كرد و هم دغدغه پزشكي داشت. با هم خوش بوديم. تنها كتابداران كتابخانه برو آن زمان بوديم. خوشحال بودم كه هم رشته اي دارم مثل بقيه كاربران كتابخانه كه مي توانم با او صحبت كنم. آخر هر كسي كتابخانه ملي مي آمد كلي دوست و رفيق داشت. من هميشه تنها بودم. باورم شده بود كه كتابدار جماعت به كتابخانه نمي آيد. مثل مار است و پونه. اما اسماعيل خوب بود. مي آمد. بيشتر از من. حتي جمعه ها. مي گفتم من جمعه ها تعطيلم. اما او تعطيل بردار نبود. ساعتهايم را تنظيم مي كردم كه استراحتها را با هم گپي بزنيم. او چاي مي خورد و من ميوه و دائم در كلنجار بوديم كه او مرا چاي خور كند و من او را ميوه خور.  

اگر مي دانستم! دل به دلش مي دادم. چائيش را مي خوردم. بدون قند. با قند. هر طور پزشك كه خودش بود، تجويز مي‌كرد مي‌خوردم. اگر پرواز زود هنگامش را مي دانستم. اگر...

آه، افسوس...

برای پیری و کوری (و تولد 5 سالگي دلگفته‌ها)

همیشه، هر وقت می‌خواهم دست به کاری بزنم یا به ارزیابی کارهایی که می‌کنم بپردازم، در برزخی بین خیر و شر گرفتارم. ارزش‌گذاری بین مسائل مادی و روحی و اولویت‌گذاری بین آنها دائم در ذهنم بالا و پائین می‌شود. منظورم از مسائل روحی، مسائل مذهبی و دینی نیست؛ بلکه هر چیزی است که رنگ و بوی دلی داشته و آدم نه برای مزد و اجر مادی و پول که فقط برای حس خوشایند درونی آن، به سویش جذب می‌شود. کارهایی مثل کار داوطلبانه، کمک به دیگران، همین وبلاگ‌نویسی، مقاله‌نویسی بی حق‌التحریر، جلسات بی حق‌الجلسه، پایان‌نامه‌های بی حق‌المشاوره، کارگاه‌های صلواتی و ...، نمونه‌هایی از این دست هستند. از یک طرف دل و روح است که به سوی هر امر روحی و دلی و غیرمادی کشش دارد و در سوی دیگر، زندگی واقعی و دنیای حقیقی است که دائم غم نان دارد و می‌کشد به سوی اقتصادی اندیشیدن و دست از دل و روح شستن. البته که این چیز جدید و نابی که صرفا مختص من باشد نیست و از ازل تا به ابد دنیا همین کشمکش وجود داشته و به نوعی جدال بین خیر و شر و اهریمن و اهورا هم از این دست است. خیلی با خودم کلنجار رفته‌ام و همیشه این پرسش در ذهنم دور زده که کارهای دلی که ما می‌کنیم ارزشی دارند یا نه؟ به خصوص وقتی کارها دیده نمی‌شوند و آن اجر و مزدی که آدم میل دارد را نمی‍یابند. و حتی بدتر از آن، وقتی با نیتی خیر و دلی پاک به کاری دست می‍زنی، اما دقیقا عکس نظرت از آن برداشت می‍شود و ناخودآگاه به چیزی متهم می‌شوی یا از عملت برداشت می‌شود که صد و هشتاد درجه مخالف میل و نیتت بوده. هر چقدر هم تلاش می‌کنم که دائم از عینک جادویی خوش‌بینی‌ام استفاده کنم، گاه واقعا گیر می‌افتم و دچار تناقض می‌شوم. حتما دیگران هم چنین شده‌اند و می‌شوند. پاسخی که برای این موضوع یافته‌ام این است که در جوانی مسائل مادی اهمیت فراوان دارند و واقعا آدم دلش می‌خواهد که رفاه و امکانات داشته باشد. اما بعدها، وقتی که آدم "آردهایش را می‌بیزد و الکش را می‌آویزد" و به قول معروف سن و سالی ازش می‌گذرد، یار و مونس و همدمش داشته‌های مادیش نیست که نه می‌تواند آن چنان بخورد و نه می‌تواند بپوشد و نه اینکه حال و حوصله لذت بردن از این چیزها را دارد. در عوض، چیزهای ماندگاری که برای دل و روحش کرده، حتی اگر انعکاس و پی آمد مادی نداشته‌اند، جایگاه اول را می‌یابند و تمامی دلخوشی‌های آدم را شکل می‌دهند. حرف این است که تعادل زندگی را بر هم نزنیم. هر کدام از مسائل روحی و مادی جایگاه خود را دارند که هیچ کدام نباید فدای دیگری شوند و غفلت از هر یک، نامیزانی فرمان زندگی را به بار خواهد آورد. اما، چون امور مادی، کشش و گیرایی و اثرگذاری آنی دارند، آدم خیلی زود جذب آنها شده و امور دیگر را به فراموشی می‌سپارد. اما امور روحی چون هم سخت هستند و هم اینکه به زودی اثر خود را نشان نمی‌دهند، خیلی مشتری ندارند و معمولا به فراموشی سپرده می‌شوند. و زمانی آدم بیدار و آگاه می‌شود که دستیابی به این امور سخت می‌نماید و فقط دریغ و افسویس و حسرت است که نصیب آدم می‌شود. امید که هیچ گاه چیزی را بی دلیل فدای چیزی دیگر نکنیم و هر کس را در وقت و زمان خود و در جای مناسبش عزیز بداریم.

*****

یکسال دیگر هم گذشت و دلگفته‌ها پنج سالگیش را پشت سر گذاشت. در طول سال گذشته خیلی از عزیزان همراه دلگفته‌ها بودند و خوشبختانه فکر کنم بیشترین دلگفته‌های مهمان را داشتیم.

ممنون از همراهی همه همراهان عزیز

اين هم تبريك تولد 5 سالگي دلگفته‌ها به روشي متفاوت از طرف دوستي خوب

اگر باز هم باز نشد، از این نشانی استفاده کنید:

12.00

https://lh6.googleusercontent.com/QihzfGyqxiUqo172qiFgMUAhlCTF0cT1ZVH1rFWuImWpK6UBqTNx5ZdZPBIJT2yfBnZprXx3us

نارنج و ترنج ناتمام، قصه‌گوی آرمیده در خاک

هنوز طنین دلنشین صدایش توی گوشم است. آنجا که دختر نارنج و ترنج را به دیدار عشقش می‌برد. و چه شیرین می‌برد. و چه ما را پرواز می‌داد با این کلام گیرا و جادویی. آن وقتها که پای کرسی می نشستیم و بعد از غذا و شستن ظرفها و سر و سامان دادن به خانه و زندگی، وقت طلایی که انتظارش را می کشیدیم فرا می رسید. همه چشم می دوختیم به آن دهان افسانه‌ای و هر کلمه اش را با جان و دل می گرفتیم و بن‌مایه روزها خیال پردازیمان می‌شد.

در این حال و هوا هستم که صدای "اسمع افهم..." مرا به خود می آورد. دارند تند و تند خاکها را می ریزند روی بلوکهای سیمانی. هنوز باور نمی کنم. یعنی نمی خواهم باور کنم که آن صدای مهربان دیگر شنیده نخواهد شد. و هنوز آن طنین در گوشم است. وقتی در می زدم و بعد از کمی تحمل در باز می شد و یک بغل لبخند و یک آغوش گرم، با بوی کلوچه و نقل، مرا به خود می خواند. و این پیش درآمدی بود برای مشتی تخمه خربزه و گندم بوداده و کلوچه و از همه شیرین تر، قربان صدقه هایی خالص. قربان صدقه هایی که آن وقتها هم از آنها کیفور می شدم و هم خجالت می کشیدم. فکر می کردم بزرگ شده ام و این قربان صدقه ها مال بچه هاست. ولی نمی شد از نشئگی خلوص آنها گذشت. و بازهم شیرین تر از آن، بغل بغل عشق و مهری بود که بی آلایش، بی حساب و کتاب نثارم می شد. نه، باور نمی کنم.

نباید باور کنم. اما این خاکهای سیاه لعنتی چیز دیگری را فریاد می زنند. دارند با بی حیایی داد می زنند که دیگر او نیست. مادر بزرگ مهربانم رفت.

لرزش شانه هایم را حس می کنم و هر قطره اشک تبلور یک خاطره دور و شیرین از اوست. همین بیشتر می‌سوزاندم. اینکه همه اش خوبی و صفا بوده و الان دیگر ندارمش. انگار یک تکیه گاه محکم را از من گرفته اند. هیچ یادم نمی رود آن روز که شیطنت کرده بودم و آن مرد بدجنسِ همسایه باغمان به خانه مان آمد و حسابی جلوی پدرم مرا شست و پدر هم که می خواست همسایه داری کند، سیلی به صورتم زد. و اینجا بود که مادر بزرگ از کوره در رفت و حساب آن مرد را چنان کف دستش گذاشت که دیگر جرات چپ نگاه کردن به من را نداشت. و همانجا بود که او را پشت و پناهی محکم برای خودم دیدم و همیشه با حرفهایش زندگی می کردم.

الان دارند روی خاکهارا صاف می کنند و آب رویش می ریزند. یعنی آن دنیای صفا و مهربانی اینجا خوابیده و من دیگر او را ندارم؟ یعنی دیگر کسی نیست که از دور بغل بگشاید و مرا صمیمانه در آغوش بکشد و بوسه ای بر پیشانیم بگذارد و من خود را همان کودک ترسیده فرض کنم و در آغوش مهربانش احساس قوت کنم؟

چقدر التماسش می کردیم که قصه هایش را بگوید. دختر نارنج و ترنج، دختر شاه پریان، حسن کچل و چقدر با نارنج و ترنجش زندگی می‌کردیم. هر دفعه هم با آب و تاب بیشتر می‌گفتش و روایتی جدید از آن می‌ساخت که حسابی دلمان را آب می کرد. همین‌هایش بود که ما را عاشقش کرده بود. و ای کاش این قدر خوب نبود. که اگر نبود الان این قدر نمی سوختیم.

کاش بیشتر می فهمیدم. کاش بیشتر او را می دیدم. کاش بیشتر دستش را در دستم می گرفتم و خودم را در آغوشش رها می کردم. او آخرین حلقه اتصال من به دل دریایی مادر بزرگها و پدر بزرگها بود.

ولی افسوس....

افسوس که دیگر نیست. او رفته و مرا با خاطرات شیرینش که الان رنگ اشک به خود گرفته اند تنها گذاشته است.

نوشته شده در تاریخ سیزده اردیبهشت 1391 (در مراسم تدفین مادر بزرگ. با قلبی آکنده از اندوه)

چرا بزرگان بزرگ شده اند

هميشه به زندگي‌نامه خواني علاقه داشته‌ام و هميشه اين پرسش برايم مطرح بوده كه بزرگان موجود در اين كتابها چگونه بزرگ شده اند و به اينجا رسيده اند كه نامشان در كتابهاي سرگذشتنامه آمده است. اولين باري هم كه سرگذشتنامه خواندم و از آن شوق كردم يادم است. تابستان يكي از سالهاي دهه شصت، كه دقيق يادم نيست اما احتمالا سال 1365 بود، من به منزل دائيم كه در پايگاه هوايي نوژه همدان بود رفته بودم. بچه هاي همه فاميل دختر بودند و من پسري تنها بودم كه خيلي همبازي نداشتم. با دوچرخه دائي راه افتاده بودم دور پايگاه نوژه و اتفاقي در كنار پاركي كه سرسره داشت و چشم مرا گرفت به كتابخانه پايگاه رسيدم. در آن كتابخانه كه تصويري محو از آن دارم، يادم است يك كتاب سرگذشتنامه را اتفاقي ورق زدم و شروع كردم به خواندن و حسابي مرا گرفت به طوري كه براي نهار خيلي دير رسيدم و خانواده حسابي نگران شده بودند. در آن ايام كودكي، همه اش فكر مي كردم كاشكي من هم روزي بزرگ شوم و اسمم در اين كتاب درج شود. براي همين خيلي دوست داشتم كه حتما وقتي بزرگ شدم زودتر بميرم كه اسمم را در اين كتاب بنويسند. آخر كتاب زندگي نامه بزرگاني بود كه فوت كرده بودند.بعدها كه بزرگ شدم و ديدم لازم نيست آدم حتما بميرد تا اسمش در اين كتاب ها بيايد، هميشه اين پرسش را داشتم كه چه بايد كرد كه اسمت در كتاب زندگي نامه بيايد بدون اينكه مرده باشي.

چيزي كه در اين سالها به آن رسيده ام اين است كه بزرگاني كه بزرگ شده اند و كارهاي خارق العاده كرده اند، لزوما و حتما نابغاه نبوده اند بلكه در بيشتر مواقع فقط متفاوت فكر كرده اند و صد البته اراده اي قوي و پشتكاري شديد داشته اند. و به اين اعتقاد رسيده ام كه هيچ ناممكني براي انسانها نيست فقط بايد بخواهند و البته كه سختي هايش را هم به جان بخرند.

جالب اين است كه خيلي از آدمهاي موفق و بزرگ دنيا، ريسكهاي بزرگي در زندگي كرده اند كه اگر نمي كردند شايد مانند ميليونها آدمي مي شدند كه آمده اند و رفته اند و آب هم از آب تكان نخورده است. و چه خوب كرده اند كه ريسك كرده اند و زندگي معمول آدمها را رها كرده اند و رويايشان را دنبال كرده اند. نمونه اش، استيو جابز (اَپل)، بيل گيتس (مايكروسافت)، مارك زوكربرگ (فيس بوك) و هزاران نفر ديگر كه درس دانشگاهي را رها كرده و به دنبال كار جدي خود رفته اند و حقيقتا دنيا را تغيير داده اند. كاش همه ما جرعت و جسارت تغيير در دنيا و افكار و عقايد خودمان را داشتيم.

عمو كَرَم، يادش بخير

هواي اين روزها آدم را مي‌برد به دور دست‌هاي شيرين بچگي. آن روزها كه سه ثلث امتحان مي‌داديم و امتحانات ثلث دوم از نيمه اسفند شروع مي‌شد و فقط و فقط فكر اينكه آخرش به عيد ختم مي‌شود آدم را كمي آرام مي‌ساخت و انگيزه نگاه كردن به كتاب‌ها را مي‌داد. در چنين روزهايي كه امتحانات ثلث دوم تمام شده بود، تمام ذره ذره وجودمان شور و شوق بود و تا جايي كه مي‌توانستيم سعي مي‌كرديم به دو چيز فكر نكنيم: به مشق‌هاي عيد و عصر روز سيزده به در. هواي سرد و گرم، ابري و آفتابي يكي دو روز مانده به عيد، رفتن با پدر به مغازه، منتظر ماندن براي عمو كَرَم، آن پيرمرد ريش سفيدي كه اطراف سبيلش از زور چپق و سيگار به زردي مي‌زد، و انتظار پنج توماني كاغذي نو كه براي عيدي به من مي‌داد و ده توماني تا نشده كه به داداش بزرگ مي‌داد؛ و حسرت بزرگ بودن براي گرفتن عيدي ده توماني. و چه بي خبر بوديم كه آن همه شادي را نمي‌فهميديم و به سادگي آن را با يك سقلمه توي پهلوي خواهر يا يك نيشگون از پشت گردن پسر خاله به جنجالي تبديل مي‌كرديم و نمي‌دانستيم كه هر ذره اين شاديِ با هم بودن به يك دنيا مي‌ارزد و بعدها چه افسوس‌هاي خواهيم خورد براي آن دوران شاد و بي‌خبري.

********

سال 90، سال بدي نبود. اگر بخواهم جمع بندي كنم خيلي كارها كردم و البته فهرست كارهاي ناكرده و در آرزويشان مانده دو چندان آن است. اما هر چه بود همه تلاش و بدو بدو بود. يكي از محسناتش اين بود كه ديگر درس نداشتم. بعد از نزديك به سي سال آوارگي مدرسه و دانشگاه‌هاي مختلف، بالاخره يك سال را بي دغدغه امتحان و كلاس و درس سپري كرديم. ولي نمي‌دانم چرا اينقدر سال شلوغي بود. شايد بيش از چهل پنجاه درصد پيشنهادهاي تدريس، كارگاه، و كارهاي متفرقه را نه گفتم اما با اينهمه كلي شلوغي بود و بدو بدوهايي كه آخر سال چندتايي از كارهاي آن همچنان باقي ماند و حواله شده به نازمان آباد آينده.

*****

روزهاي آخر سال، روزهايي است كه آقايان با خواست قلبي يا به اجبار، كمي تا قسمتي از وقت خود را در خانه مي‌گذرانند و در كنار خانه‌تكاني، اندكي از تلاشها و زحمات خانواده خود را متوجه مي‌شوند. در اين زمينه طنز و حرف هم زياد گفته مي‌شود. اما نظر مرا بخواهيد اين هم از آن كارهايي است كه براي خودش عالمي دارد و خاطراتي كه اگر طرفين ماجرا، يعني خانم و آقاي محترم حد و مرز و قواعدي براي آن بشناسند نه تنها دلگير كننده نيست كه كلي هم لذت‌بخش است. به خصوص براي بچه‌ها كه در بهم ريختگي خانه دلي از عزا در مي‌آورند و كلي اسباب بازي‌هاي گم شده را از زير كمد و تخت پيدا مي‌كنند و لا به لاي ميز و مبل به هم ريخته، حسابي قايم موشك‌بازي مي‌كنند و آتش مي‌سوزانند.

اين چند روزي كه مجبور بودم خانه باشم و به امر مقدس خانه تكاني مشغول، فرصتي بود كه دوباره يادم بيايد همسرم چه جنس كارهايي دارد و چه زحماتي مي‌كشد و وقتي كه به خانه مي‌آيم و مي‌بينم حال و حوصله ندارد و هي پاپِي مي‌شوم كه جريان چيست و ايشان همچنان صبورانه و با آرامش خاصي كه دارد، چيزي نمي‌گويد، تازه مي فهمم سر كردن با دو پسربچه نه چندان آرام و خانه و زندگي رو به راه كردن چه سختي‌هايي دارد.

البته خيلي با امور خانه و خانه‌داري بيگانه نيستم و تا جايي كه بتوانم در منزل كمك مي‌كنم. به خصوص اموري كه قدرت تبليغي بيشتري دارد مثل سفره پاك كردن، چاي ريختن و آوردن و برخي كارهاي ديگر كه البته اگر جلوي مهمان انجام شوند، اثرگذاري دو چندان دارند. اما چيزي از امور منزل كه خيلي به دلم مي‌چسبد و به نوعي در آن لايسنس دارم، امر مقدس ظرف‌شويي است. ظرف‌شويي برايم كاري لذت‌بخش است و حقيقتا دوستش دارم. و به همين خاطر، تا حالا موفق شده‌ام در مقابل وسوسه خريد ماشين ظرفشويي مقاومت كنم. به خصوص بعد از مهماني‌هاي بزرگ كه كلي ظرف مي‌ريزد توي آشپزخانه، اگر مهمان‌هاي محترم اجازه بدهند و ظرف‌ها را نشويند و بگذارند ما هم به نان و نوايي برسيم، حسابي كيف مي‌كنم. براي اين كار هم اصولي دارم. اول بايد حتما پيش‌بند و دستكش مخصوص را بپوشم؛ بعد هم موسيقي مورد علاقه‌ام را كه معمولا بر روي كاست است و سنتي است راه مي‌اندازم. چون موسيقي گوش كردن با كاست حال ديگري دارد. از يك جا شروع مي‌شود و به جايي مشخص ختم مي‌شود. همان‌طور كه آهنگساز و خواننده خواسته‌اند و با چينش آهنگ‌ها مي‌خواسته‌اند حسشان را منتقل كنند. ديگر هي نمي‌تواني مثل كلاغ، يه ذره از هر آهنگ را گوش كني و بپري آهنگ بعدي. اول ظرف‌ها را تميز مي‌كنم و سورتشان مي‌كنم. يعني همه بشقاب‌ها و قاشق‌ها و چنگال‌ها را جدا مي‌كنم و به ترتيب شروع به شستن مي‌كنم. وقتي ظرف مي‌شويم، آرامش مي‌يابم و افكارم متمركزتر مي‌شود. به خصوص اگر كسي بد سليقكي نكند و به موسيقي‌ام كه دوست دارم با صداي خيلي بلند آن را گوش كنم تا از صداي تلق تلوق ظرف‌ها بيشتر باشد، اعتراض نكند يا يه هو وسطش خاموشش نكند. در اين لحظات بيشترين ايده‌ها براي كارهايم و نوشته‌هايم را پيدا مي‌كنم. و فرصت تعمق و تفكر عميق دارم. البته بعضي وقت‌ها هم دسته گل به آب مي‌دهم و چيني و كريستالي از دستم ليز مي‌خورد و ترقي صدا مي‌دهد. كه اگر كسي حواسش نباشد، سريعا بقاياي آن سر به نيست مي‌شود و تا وقتي كه گند قضيه در آيد مي‌شود فكري به حالش كرد.

گاه دیده‌ام در تب، ماه می‌آید به زمین

دو سه روزی است مریض شده‌ام. از آن مریضی‌هایی که از نک موی سرت تا نک انگشتان پایت درد می‌کند. از آنهایی که فقط خوابیدن عمیق و طولانی خوبش می‌کند. چیزی که ما خیلی کم داریم. همیشه آنقدر گرفتاریم که کمتر فرصت مریضی پیش می‌آید. یا اگر بیاید کمتر جدی‌اش می‌گیریم. خیلی هم بی مقدمه شروع شد. آمده بودم خانه که پیش بچه‌ها باشم، چون همسرم کاری داشت و بیرون بود. گفتم خوب است، هم پیش بچه‌ها هستم و هم مدارک ترفیع‌ام را که خیلی وقت است مانده و باید حتما تکمیلش کنم، تکمیل می‌کنم. اما به محض عوض کردن لباسم دیدم که بدنم مور مور شد و در کمتر از ده دقیقه داشتم از سرما می‌مردم. سریدم زیر پتو، اما بازهم اثری نداشت و همچنان سردم بود.
خلاصه، کاری به نوع و کیفیت بیماری ندارم، اما می‌خواهم این را بگویم که بیماری هم شاید یکی از نعمت‌های الهی در لباس نقمت است. چرا که زمانی که داریم با سرعت می‌رویم و دیگر به هیچ کس و هیچ چیز دیگر توجه نمی‌کنیم به یکباره به سراغمان می‌آید. و ما را زمین گیر می‌کند. به طوری که دیگر نه از آن قدرت و جبروتمان چیزی می‌ماند و نه از آن همه باد و بروت و های و هوی توخالی. ما می‌مانیم و التماس یک پرستار و یک لیوان آب.
به نظرم، بیماری مثل یک پاگرد زندگی است. جایی است که به ما فرصت می‌دهد بایستیم، قدری تامل کنیم، و قدر همه آن چیزهایی که داریم و اصلا به چشممان نمی‌آید که سرآمد آنها سلامتی است، را بدانیم. بارها پیش آمده که در بیماری، نگاهم به دنیا عوض شده و زندگی ضرباهنگ دیگری پیدا کرده است. بعد از بیماری، انگار آدم مثل کامیپوتر ریست شده، دوباره از نو شروع می‌کند. و چه لذت‌بخش است بیماری که یک پرستار مهربان بر بالینت باشد و بفهمی که این مواقع است که عمق دوست داشتن معنا می‌یابد. اگر چه باید همیشه مراقب بود و همیشه پیشگیری را بر درمان ارحجیت داد، اما گاهی گریزی از بیماری نیست. باید آن را پذیرفت و به چشم یک استراحتگاه بین راهی زندگی به آن نگاه کرد.
معمولا چیزی که در بیماری کمی آرامم می‌کند این شعر سهراب است که می‌گوید:
12.00

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،

می‌رسد دست به سقف ملكوت.

دیده‌ام، سهره بهتر می‌خواند.

گاه زخمی كه به پا داشته‌ام

زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون‌تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)

اکازیون وقت

12.00 استادم می‌گفت، این فرصت‌ها برای تو اکازیون است. قدرش را بدان. دیگر بازگشتی نخواهد بود. و من چه سبک‌سرانه می‌اندیشیدم که جهان و دنیا همچنان بر این پاشنه خواهد چرخید و من برای همیشه سلطان تمامی وقت‌ها خواهم بود و این من هستم که مانند نقطه پرگار و لنگرگاه حیات، در وسط گود زندگی می‌ایستم و برای همه تعیین می‌کنم که چه کنند. دریغا که این خیال مالیخولیایی خیلی تند به بخاری تبدیل شد و حالا فقط سراب وقت داریم و هر لحظه دریغ و افسوس اوقات تلف شده.

و تسلی‌بخش این دل، بازهم سعدی است و مقدمه گهرمقام گلستان که: "یک شب تامل ایام گذشته همی‌کردم و بر عمر تلف کرده تاسف همی‌خوردم". حالا که رسیده‌ام به جایی که خوشه‌چین وقتم، به دریغ و افسوس و از اعماق دل برای دوستان جوانتر و بچه‌های خردسال و دانشجویان سیرکننده در بی‌خبری جوانی می‌گویم که "قدر عمر بدانید و تا می‌توانید جهد نیک کنید" که حال بگذشته دیگر تکراری ندارد و عمر برف است و آفتاب تموز. اما دریغ و آه که به قول جناب شاردن "آن وقت که ما مجرد بودیم همه متاهلین لال بودند و الان که ما متاهلیم نمی‌دانم چرا همه مجردها کر شده‌اند". تصورم این است که دارم بیهوده مشت بر سنگ خارا می‌‍‌کوبم و راهی نمی‌یابم که در این دیوار سخت‌محکم راهی بیابم که دشوارتر از این نیست که ببینی راهی که رفته‌ای و مرارتهایش را چشیده‌ای و به سنگ خورده‌ای، دیگری می‌رود و چه پنبه‌های گرانی در گوش‌ها چپانده است.  

می‌دانم، خوب می‌دانم که مالیخولیایی نوشته‌ام، اما امید دارم که درد درون این حس تلخ را دریابید که "راه رفته‌ام و وقت‌های به تاراج داده‌ام، فرمانده انگشتانم برای نگارش است و مرا یارای نگهداشت آن نیست".

فقط یک نکته بگویم "قدر بدانید جرعه جرعه وقت‌های کنونی‌تان را و هر آنیه و ثانیه آن را به طریقی خیر بسر برید که در روزگار نه چندان دور آتی، حسرت و غفلت امانتان نبرد.  

فرزاد می‌خواست تحقیقی بنویسید برای مدرسه. با همفکری به جناب مستطاب "قیصر امین‌پور" رسیدیم و دوباره زندگی قیصر را مروری کردیم و با هم عهد کردیم که این شعر سراسر احساس قیصر را با هم حفظ کنیم. اگر چه بارها آن را حفظ کرده‌ام، اما دریغ که از خاطر رفته است. اما این بار عهد کرده‌ام که دیگر نگذارم از خاطرم برود. و چون مناسب حال حاضر می‌دانم آن را اینجا می‌آورم:

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیگشی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود

ما در خاطر دیگران

دوستی می‌گفت که "جنگ و صلح" تولستوی، نزدیک به ششصد شخصیت دارد. و آقای حافظیان از قول استاد عبدالله انوار نقل می‌کردند که وقتی این کتاب را می‌خوانده، برای خودش یک فهرست اعلام از شخصیت‌های کتاب تهیه کرده است که آنها را گم نکند. این روزها، گوشی قدیمی‌ام خراب شده و مجبور شدم به لطایف‌الحیلی، که داستانی طولانی دارد، شماره‌های گوشی قدیمی را در گوشی جدید بریزم. آنهایی که در این گوشی هستند نزدیک به ششصد و هشتاد شماره و نفر هستند. البته خیلی‌هاشان ممکن است تکراری باشند. اینها بخش عمده ای از دوستان و آشنایان هستند که ما ردی و نشانی از آنها داریم و در گوشی تلفن همراهمان همیشه همراهمان هستند. البته خیلی‌هاشان ممکن است فقط در تلفن همراهمان باشند ولی همراه و همدلمان نباشند و حتی یکبار هم با آنها صحبت نکرده یا اصلا در آینده هم صحبت نکنیم. خیلی‌های دیگر هم هستند که ممکن است آنها را بشناسیم، دوست بداریم و خیلی هم مراوده و ارتباط با آنها داشته باشیم اما در تلفن همراهمان نباشند، بلکه همدلمان باشند.
دوست دارم بدانم که واقعا یک آدم با چند نفر در زندگیش آشنا می‌شود و با آنها ارتباط دارد؟ با چند نفر دوست می‌شود که دیگر نام و نشانی از آنها نمی‌گیرد؟ چند نفر هستند که اسمشان را فراموش نکرده‌ایم با اینکه سالها از آخرین دیدار یا ارتباط ما با آنها می‌گذرد؟ و مهمتر از همه اینکه، افرادی را که بیاد ما مانده‌اند، به چه دلیلی به خاطر سپرده‌ایم؟ چه کار مهمی کرده‌اند یا چه نقشی از آنها در ذهن ما مانده که به همراه نام آنها ماندگار شده است؟
اگر بتوانیم تحلیلی هر چند کوچک روی این موضوع داشته باشیم، آن وقت یاد خواهیم گرفت که چه کنیم که در یادها بمانیم و ناممان همیشه با نقشی خوش در خاطره‌ها زنده بماند.
********
این روزها فرصت کتابخوانی زیادی ندارم. اما جسته و گریخته نگاهی به برخی کتاب‌ها می‌اندازم. از جمله کتاب‌های شیرینی که قبل از خواب یا هر وقت گذرم جلوی قفسه کتابها می افتد نگاهی به آن می‌اندازم، کتاب "استادان و نااستادانم" از استاد بزرگوار "عبدالحسین آذرنگ" است. کتابی شیرین و قرص و محکم، به قلمی جذاب و شیوا. هر کجا کتاب را یافتید بدون معطلی بخوانید که خود این کتاب استادی بزرگ است در مقابل این همه نااستادانی که در این روزگاران می بینیم.

تقديم به همسر مهربانم و تمامي همسران خوب دنيا

نامه هاي كوتاه نادر ابراهيمي به همسرش را حتما ديده ايد. حرفهاي احساسي روزمره و خيلي نكته‌هاي زيباي زندگي در غالب اين نامه‌ها آمده و در كتابي منتشر شده است. اما مگر چند نفر هستند كه شجاعت اين را داشته باشند كه بر خلاف سنت غلط جامعه حركت كنند و حرف‌هاي احساسي و زيباي خود را اينگونه فرياد بزنند.

ايميل زير را از همسرم، سركار خانم زهرا زين‌العابديني دريافت كردم. خيلي دلم شكست و تاسف خوردم كه اسير دامنه تنگ فرهنگ غلط مردسالار جامعه‌ام شده‌ام. متاسفانه جامعه مردزده ما، زن‌ها را همچنان در حصاري مي‌پيچد و هر گونه صحبت در مورد آنها را قبيح و جلف مي‌داند. و براي خودم بيشتر متاسف شدم كه تن به اين قاعده عدالت‌ستيز دادم. بدون شك، اگر همسران فداكار و مهربان نباشند، هيچ مردي موفقيتي كسب نخواهد كرد. براي من هم اين موضوع صادق است. همسرم، رمز موفقيت، آرامش و زندگي من است. اما متاسفانه بر اساس آنچه كه گفتم، مورد بي‌مهري رسانه‌اي و وبلاگي من قرار گرفته است.

در همينجا مي‌خواهم از ايشان بابت همه همراهي‌هايش تشكر كنم و از او پوزش بخواهم. جامعه هر چه مي‌خواهد بيانديشد و هر كس هر چه مي‌خواهد بپندارد.

*******

سلام عزيزم.

 الان پنجشنبه است و من تنها نشستم. تو رفتي مشهد و داري خوش ميگذروني و بچه ها هم  رفتن بالا با امير بازي ميكنن و من به خاطر اينكه مادر و زن خونه هستم محكومم كه براي رفاه حال شوهرم و بچه هام در تنهايي بمانم و حتي حق اعتراض كردن هم ندارم . بگذريم. دوست داشتم با يكي درددل كنم. از اونجايي كه ديگه تو نيميتوني بگي كه بايد در وقت مناسب حرف بزنيم الان ديگه ميتونم با خيال راحت حرف بزنم چون ميدونم كه تو حتما واسه اي ميلات وقت داري.  داشتم دلگفته هاتو ميخوندم ديدم كه از همه اعضاي خونه حرف زدي به جز من . نميدونم چرا ولي حس خيلي بدي به من دست داد.  بگذريم، خيلي دلم واست تنگ شده و دوست دارم ببينمت. منتظرتم

دکتر علفی یا دکتر مدرکی

بالاخره تمام شد. پایان‌نامه را می‌گویم. و ایضا دوران خوش دانشجویی. حاصل  پنج سال ناقابل از عمر و جوانی ما شد یک چیز سیصد صفحه‌ای. با همه بالا و پائینش، تلخ و شیرینش، کم و زیادش، از نفس افتادن‌هایش.

-          و بعدش چه؟

ما شدیم آقای دکتر!

-          که چه بشود؟

که شدیم دکتری دارای جواز طبابت در امر کتاب.

-          چرا؟ مگر قبلش نمی‌توانستی همین کار را بکنی؟ مگر این همه دکتر علفی و عطار ریخته، کم معجزه می‌کنند که حتما همه باید زار و زندگی خود را حراج بزنند که صاحب یک جواز بشوند؟ توهم می‌شدی دکتر علفی کتاب.

آخر، توی این دوره و زمانه نمی‌شود. مسئولیت دارد. گیریم یک بار کار به جاهای باریک کشیده شد. دارویی، تجویزی، چیزی اشتباهی دادیم. اگر این جواز نباشد، خاکمان را به توبره می‌کشند. اما با جواز، دیگر ککمان هم نمی‌گزد. می‌گوئیم، علائم و عوامل مخفی داشته. در جای نمور مانده، بید خوردگی داشته و هزارتا دلیل آب نکشیده دیگر، که از تصدقی سر آن یک تکه جواز صادر می‌شود.

-          ولی بالاغیرتا، بگو بدانیم، چه دستگیرت شد؟ می‌ارزید که این همه آوارگی و چله‌نشینی به جان بخری و شب و روزت را به هم بریزی؟

آها، حالا این شد یک حرف حساب. می‌خواهی کل 5 سال تنفس در هوای دکتری رسمی و بیش از 14 سال تنفس در همین هوا، البته غیر رسمی، را از ما بکشی بیرون. باشد. تن و جانمان درد می‌کند برای یک گوش آکبند و یه سنگ صبور که دل به دلمان بدهد و ماهم بگوییم شرح درد اشتیاق و خلاصه درد دلی کنیم اساسی.

حالا اگر اجازه بدهید، از خیلی دورترها شروع کنم. امیدوارم زود برسم به اصل مطلب و حوصله مبارکتان را سر نبرم. از روز اول مهر سال 1370، به یکی از همان دلایلی که همه دانشجویان کتابداری وارد این رشته می شوند یعنی کد اشتباهی وارد جغرافیای حرفه ای کتابداری شدم. از همان زمان هم تا الان که 19 سال ناقابل از آن می گذرد، ویلان و سرگردان دانشگاه های مختلف هستم. تا بالاخره به تهش رسیدم. از شما چه پنهان که با خودم عهد کرده ام در این نوشته بی پرده و بدور از هر گونه کلاس و رودربایستی بنویسم. قبل از قبولی دکتری، خیلی خیلی آرزویش را داشتم. یعنی نه یک خواستن معمولی. یک آرزوی دور و دراز. یک آرزو از اونهایی که برای خانمها به شکل اسب سفید و شاهزاده و از این چیزها است. آخه، از بچگی، خیلی آدم بر و رو دار و قلدری نبودم که بتوانم به کسی زور بگویم و سوار باشم و خلاصه همه برایم تره خرد کنند. این شد که از همان اوان کودکی، شدیم یک آدم ترسویی که از هر چه قدرت و قوای بدنی بود فراری و ترسان بودیم. از یه طرف ترس از معلم بود، از طرف دیگه ترس از والدین محترم و از اون طرف دیگه، ترس از بزرگترها و قوی تر ها به طور کلی. اما، این یک وجه قضیه بود. در توی خود خودم عاشق قدرت بودم و سلطه طلب مطلق. در درونم و تخیلاتم، در همه جنگها و مبارزه با بچه محلها و قهرمانها حضور داشتم و همیشه هم برنده و قادر مطلق میدان بودم. این تناقض درونی و بیرونی، یک چاره می خواست. چطور می شود هم قدرت طلب بود و هم ترسو بود. این دو با هم نمی ساختند. این شد که در همان کودکی و با عقل ناقص و نداشته، از روی دیده ها و شنیده ها، دریافتیم که ظاهرا یک راه حل این وسط هست. خب، کور از خدا چی می خاد. همین دیگه، خوراک یه بچه مدرسه ای لاغر مردنی و ترسو رو خودتون بهتر می دونید. درس خواندن. این بود که نه از روی شوغ و ذوق، که از نا علاجی هل داده شدیم به طرف درس.  شروع کردیم به خواندن و بچه مثبت بازی. خوب بود. اگرچه معلمهای بدعنق و بد دهن آن وقتها عادت نداشتند که تشویق کنند و به طور کلی از این سوسول بازیها به دور بودند، اما گاهی از دهنشان در می رفت و بعد از خاک برسری و کره خر گفتنی یک چیزی می پراندند که مثلا بوی تشویق می داد. و همین کافی بود که ما را ببرد به عرش و سرمان را برساند به چهار انگشتی آسمان هفتم، و خب از طرف دیگه هم کل سی و سه نفر مابقی کلاس را به دشمنان خونیمان تبدیل کند.

الغرض، این تناقض با ما بود و بود و هی کش آمد و در هر کش و قوسی چاشنی جدیدی بر آن افزوده گشت. اگرچه نمی توانم بگویم همه آن چیزی که باعث شد برسم به دکتری، همان تخم و ترکه مانده از ترس کودکی بود، اما عامل موثری بود. بعدها، که بالاتر آمدم دیدم نه خیر، فقط ترسه نیست. خیلی چیزهای دیگر هم به این ترس و درس چسبیده، مثل پوستی بر گوشت و استخوان تنمان. از همه بیشتر، همان حس بود که ببینم ته تهش چه خبر است. خلاصه، با انگیزه های آشکار و پنهان و شرایط و موقعیتهای مختلف آمدیم و رسیدیم به روز اول مهر سال 1384.

در طول دوره دکتری، خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. سختی هایی هم بود. البته شادی ها هم کم نبود. با دوستانی خوب که سرآمد آنها رویا خانم مکتبی فرد و امیررضا خان اصنافی بودند. در اهوازی گرم و عاری از هر گونه علائم و امکانات رفاهی. گاهی وقتها، می بریدم و بر خودم لعنت می فرستادم که چرا آمدم؟ مگر در حالت معمولی نمی شود انسان بود و زندگی کرد و زندگی خوب هم کرد؟ اما یاد قبل از دکتری می افتادم که چقدر چشم انتظار بودم و چقدر شیفته بودم که دانشجوی دکتری باشم. و در این موقع ها به خودم می گفتم، تو از بین افراد زیادی که با تو امتحان دادند انتخاب شده ای. جای کس دیگری را گرفته ای که اگر الان اینجا بود قدر موقعیتش را می دانست. و همین بود که معمولا کوتاه می آمد و با همه کم و زیادش از خدا به خاطر موقعیتی که نصیبم کرده بود شکرگزاری می کردم و الان هم.

این هم یک نیمچه خاطره

چهار ماه آخر کار پایان نامه، یعنی از اول تیر 89 تا پایان مهر 89، چهار ماه بدون تعطیل و شبانه روزی بود. بعضی روزها که می خواستم از خانه بیرون بروم، فربُد (پسر کوچکمان) می گفت نرو و می پیچید به پر و پایم که بمانم. وقتی که می توانستم با کلی صحبت و بعضی وقتها هم باجی کوچک او را راضی کنم، از انور پشت بام می افتاد و در می آمد که "برو و زود دفاع کن و بیا" و روزهای دیگری هم که سر کیف بود و از قبل دمش را دیده بودم، همین را بدرقه راهم می کرد.

روزی که بعد از دفاعم برگشتم، روز جمعه ای بود که دوستان کتابدار یک برنامه تفریحی در کنار رودخانه کرج  در جاده چالوس ترتیب داده بودند. من که برگشتم سریع حرکت کردیم که خودمان را به این برنامه برسانیم. در راه که می رفتیم، هر وقت سکوت می شد، فربُد در می آمد که "بابا، بالاخره دفاع کردی؟" انگار بنده خدا باور نداشت که سنگینی این طلسم از روح و جسم خانه برداشته شده است.

اگر عمری باشد، برخی از خاطرات و مسائل دفاع را در همین جا خواهم نوشت که جبرانی باشد برای وفاداری و ماندن شما.

و در آخر از همه شما خوبانی که ماندید تا برگردم، صمیمانه سپاسگزاری می کنم. چه، یکی از انگیزه های پنهانی اتمام کار همین بود که زودتر برگردم و دل‌گفته بنویسم.