در ارتفاع چند هزار پایی

تا حالا اینجوری بوده که هر وقت رسیده ام زیر شکم هواپیما که سوار آن شوم، حتما نگاهی متعجب و تحسینگر به آن انداخته ام و دوباره این فکر به ذهنم هجوم آورده که آیا سایر اختراعات بشر با این دردانه برابری می کند؟ آخر فکرش را بکنید، آدمی که اگر خودش را بکشد و قهرمان المپیک بشود، فقط می تواند نهایتا ده متر بپرد. حالا کاری کرده که ده ها کیلومتر بالاتر از سطح زمین به پرواز درآید. آخرین باری که می خواستم سوار هواپیما بشوم وقتی رسیدیم به بالای پله ها و با همکارم برای ورود تعارف کردیم، یکباره گفت چقدر اینجا کنار در ورودی برچسب زده اند. نگاه کردم و دیدم برچسبهای پلمپ است که نیروهای حراست ادارات در جاهای مختلف می چسبانند. یکباره و ناخودآگاه به همکارم گفتم برچسبهای تخلیه چاه که روی در خانه ها می چسبانند به اینجا هم رسیده و به طرز خجالت آوری شاهد انفجار خنده ایشان در مقابل روی مهماندار و مامور حراست پرواز جلوی در بودیم. در چند هفته گذشته با دو نفر برخورد کردم که می گفتند تا حالا سوار هواپیما نشده اند و این ماجراها من را به فکر انداخت که چه خاطراتی از پروازها دارم؟

اولین چیز مرتبط با هواپیما که به ذهنم می آید، کارتهای بازی دهه شصت بود که سرگرمی مهمی برای ما به حساب می آمد. کارتهای ماشین، موتور، فوتبال و هواپیما. روی کارتها یک عکس بود و زیر آن مشخصاتی نوشته بود که وقت بازی کسی روی نوشته ها را می گرفت و باید با دیدن عکس مشخصات آن را می گفتی. هواپیماهای میراژ فرانسوی، میگ روسی، بمب افکن ب  52 و آواکس جاسوسی را خوب به یاد دارم.

وقتی سال 1364 پدربزرگ و مادربزرگم رفتند مکه و با یک تلوزیون رنگی 14 اینچ سانیو و قوطی های خالی نوشابه خارجی و موز و پرتغال وسط تابستان برگشتند، یکی از شیرین ترین قسمتهای صحبتهایشان سوار شدن به هواپیما (طیاره) و اصول و رموز آن بود.

و از همه مهمتر، دایی بزرگم که همافر آمریکا رفته نیروی هوایی بود و در دهه 1360 در پایگاه نوژه همدان زندگی می کرد و کارش هم سیمیلیتور (شبیه ساز) هواپیمای اف 4 و بعدها اف 14 بود. با پسرخاله ام مجتبی برای آن عکسهایی که کنار جتهای جنگی یا پشت رل هواپیما گرفته بود می مردیم. وقتی تابستانها به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان می رفتیم، عاشق بلند شدن و نشستن پر سر و صدای هواپیماهای جنگی و دیدن آنها از دور و روی باند بودیم.

اما همه این ها پیش زمینه های نظری بود و هیچ وقت یک هواپیمای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. شاید نزدیکترین دیدارم با هواپیما به روز 12 بهمن 1365 بر می گشت که ساعت 15.40 عصر هواپیماهای عراقی شهر ما تویسرکان را بمباران کردند و با کمال تعجب وقتی از مدرسه مان در دامنه تپه که مشرف به شهر بود بیرون آمدیم دو جنگنده عراقی را دیدیم که خرامان خرامان و بدون هیچ استرسی از روی شهر رد می شدند و بسیار به ما نزدیک بودند.

اولین بار، حدود 19 اسفند 1371 بود که سوار هواپیما شدم. یک اتفاق عجیب و غریب و تا ابد به خاطر ماندنی. دانشجوی دوره کارشناسی در دانشگاه فردوسی مشهد بودیم و چند ماه در مرکز فنی و حرفه ای شهید منتظری مشهد کار فهرستنویسی کرده و در رادیو مشهد هم مطلب نوشته بودیم و پول جمع کرده بودیم یعنی حدود 20 هزار تومان. حالا تصمیم داشتیم که برای اولین بار با هواپیما به سفری برویم. عبدالرسول خان خسروی، دوست خوب و خون گرم دَیِری قرار بود میزبان اول ما باشد. بلیط پرواز از مشهد به مقصد بوشهر را به مبلغ 1700 تومان (هفده هزار ریال) خریدیم. با افشین و منصور و رسول با تمامی هیجانات یک جوان 20 ساله ای که تا حالا هواپیما ندیده سوار پرواز شدیم. همه چیزش برایمان جذابیت داشت و سراسر هیجان بود. افشین و رسول که قبلا هواپیما سوار شده بودند نقش راهنما را داشتند و هر چیزی را توضیح می دادند. آن پرواز خلوت هم بود و وقتی که پذیرایی تمام شد و کمی وقت داشتیم که بدون کمربند در راهروها حرکت کنیم، مثل قحطی زده های تازه به آب رسیده، شروع کردیم به همه سوراخ و سنبه های هواپیما سرک کشیدن. در گذشته بعضی چیزها جزء برند و نوستالژی های هر حرفه ای به شمار می آمد. بلیط یکی از این چیزها بود. بلیطهای هواپیما که به رنگ آبی نفتی بود و خودش کاربن داشت و باید از دفتر هواپیمایی می گرفتی را تا سالها نگه می داشتیم. توی هواپیما و پشت صندلی ها دستمالی بود که با چسب های پارچه ای نصب می کردند و آرم ایران ایر را داشت. تا جایی که صندلی ها خالی بود و کسی حواسش نبود این دستمالها را جمع کردیم و بعدا به عنوان سوغاتی به هر کس یک دانه از این دستمالها می دادیم که تا مدتها به خاطر رنگ و اندازه و آرم شرکت هواپیمایی آن را نگه می داشت. دستشویی ها هم مورد حمله و بازدید و شناسایی قرار گرفتند. خلاصه اینکه این سفر اولین باب آشنایی و هواپیما سواری بود که در آن بوشهر، دیر، شیراز و اصفهان را دیدیم.

در این سالهایی که از آن شروع سفر با هواپیما گذشته خاطرات و اتفاقات مختلفی رخ داده که برخی را اینجا می نویسم.

  • خیلی شانس: یکی از مهمترین خاطره های هوایی به سال 1383 بر می گردد. مصاحبه دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در روزهای منتهی به تعطیلات ارتحال در خراداد ماه برگزار شده بود. چند روز تعطیلی خرداد در مشهد قیامتی به پا کرده بود که نگو نپرس. من باید حتما به مصاحبه می رسیدم و فقط موفق شدم که بلیط رفت به مشهد را بگیرم و بازگشت را سپرده بودم به تقدیر. بعد از مصاحبه راهی فرودگاه شدم که چشمتان روز بد نبیند. خانواده هایی که دو شبانه روز در فرودگاه بودند و از این دفتر هواپیمایی به آن لیست انتظار و ... در حرکت بودند. روی قطار و اتوبوس هم اصلا نمی شد حساب کرد. خلاصه اینکه شب را در فرودگاه به انتظار گشایشی به صبح رساندیم. حدود ساعت 6 صبح بود که کلافه و ناامید رفتم طبقه دوم فرودگاه مشهد که دوری بزنم و شاید صبحانه ای بخورم. خسته و کلافه از بیخوابی شب گذشته، داشتم در و دیوار را نگاه می کردم و وارد رستوران آن طبقه شدم. آقای جوانِ نسبتا چاقی با تیشرتی رنگ و رو رفته و کثیف و موهای ژولیده داشت تند و تند لقمه های بزرگ می گرفت و دو میز با من فاصله داشت. تنها مشتری های رستوران هم ما دو تا بودیم. پرسید شما هم مسافر تهرانید؟ با کلافگی گفتم بله. گفت بلیط می خواهی (با لهجه مشهدی)؟ گفتم بله و مشغول کارم شدم. گفت برو آنجا جلوی کانتر بگو آقای رجبی گفته بهت بلیط بدهند. متعجب از اینکه چطور جرات می کند مسخره ام کند، نگاه عصبانی به او انداختم. متوجه شد و با همان لهجه خفن گفت: نگران نِبِش یره و برو بلیطت رِ بیگیر. چنان مطمئن این را گفت که گویی مسحور شده باشم و البته مثل غریقی که به هر پر کاهی چنگ می زند، تشکر کردم و رفتم به سمت کانتر. قیامتی بر پا بود که اصلا نمی شد با مسئول آن صحبت کرد. به سختی به ایشان منتقل کردم و آقای کانتر هم با بی تفاوتی نگاهی به من انداخت و انگار نه انگار. همانجا ایستاده بودم و عصبانی و گرسنه به عالم و آدم فحش می دادم که چرا مسخره این بابای یک لا قبا شده ام. یکباره دیدم آن آقا بعد از صبحانه اش دارد می آید طرف کانتر و من هم آمده بودم که دق و دلی این مصیبت را سر او خالی کنم. وقتی رسید بهم گفت چرا اینجایی و بلیطت را نگرفتی. عصبانی تر از آن بودم که چیزی بگویم که دیدم دستش را گذاشت روی کانتر و از روی غلطک بار پرید آن طرف کانتر و گفت اسمت چیه که تعجبم چند برابر شد و این سوال که ایشان کی هستند و چه کاره اند؟ یک کاغذی نوشت و دست من داد و گفت برو از گیت رد شو. پولش را بعدا میگیریم. مردد بودم و متعجب و آنقدر مستاصل که حاضر بودم دو برابر بدهم اما مطمئن باشم که این بلیط است و می تواند مرا برساند. با همان تردید و گویی خواب می بینم رفتم و از گیت رد شدم و بدون کارت پرواز منتظر نشستم. زمان سوار شدن این آدمهای خوشبخت که من همچنان مردد بینشان بودم، آن آقا جلوی گیت ایستاده بود و روی یک کارت باطله پرواز شماره ای زد و به من داد و گفت می شود 20.000 تومان. قیمت بلیط در آن زمان حدود 18000 تومان بود. پول را دادم و مشکوک سوار اتوبوس شدم و در هواپیما دیدم که جایی ته هواپیما دارم که گویی جای مهماندار است. می ترسیدم که الان هر لحظه پیاده ام کنند. اما جای مهماندار نشستم و در کمال ناباوری دیدم که هواپیما بلند شد و به سلامت هم در تهران به زمین نشست. هنوز هم نمی دانم چه شد و این آقا چه در من دید و کائنات چه بازی ترسیم کرده بود که در آن قیامتی که خیلی ها تا سه روز نتوانستند به وسیله ای دست پیدا کنند، من توانستم به سلامت به مقصد برسم؟
  • حالا وقت داریم: برای نشستی یک روزه رفته بودم اهواز. همان شب هم باید با پرواز 11.20 شب هواپیمایی آسمان بر می گشتم. تا ظهر نشست و جلسه بود و بعد از ظهر را گفتم که سری به دوستان و همسایگان قدیم اهوازی بزنم. در آنجا کلی خاطره بازی و مهمانی و دور همی بود و خوش گذشت. حدود ساعت 9 به دوستمان گفتم که برویم فرودگاه و ایشان هم بیخیال گفتند که حالا که خیلی زوده و وقت داریم. از جاده ساحلی می اندازیم و می رویم و حداکثر 20 دقیقه است. یک ساعت به سرگرمی گذشت که دوباره مشوش شدم و گفتم که اگر می شود برویم که جا می مانیم و دوباره همان ماجرا. فکر کردم چون خودش شاغل نیروی انتظامی است حتما روابطی دارد که می تواند مرا از گیت رد کند و مشکلی نیست. خلاصه اینکه ساعت 11 حرکت کردیم و راس 11.20 دقیقه شب فرودگاه بودیم. گفت دیدی گفتم به موقع می رسیم. به گیت که رسیدیم و گفتند که کانتر و گیت بسته شده و دیگر نمی شود سوار شد، تازه متوجه شدم که دوستمان فکر می کرده مثل اتوبوس است و همان دقیقه می آیی و سوار می شوی و تازه تا مسافر بزند و حرکت کند هم نیم ساعتی وقت هست. گفتند اولین پرواز مال شرکت نفت است که ساعت 5صبح می رود. مجبور شدیم برگردیم و شب را بخوابم. ولی دیگر خانم نشدم. ساعت 3 نیمه شب بیدارشان کردم که برویم فرودگاه و این را از دست ندهیم. اتفاقا پرواز با هواپیمایی شرکت نفت به عنوان اولین تجربه خیلی خوب بود به ویژه پذیرایی مفصلی که کردند. یک بسته دادند که هر چه خوراکی قابل تصور بود در آن گنجانده شده بود.
  • نوشتن در هواپیما: یکی از جذاب ترین قسمتهای سفر بخش نوشتن در مسیر است. در هواپیما اگرچه مسیر کوتاه است اما عجیب می طلبد که آدم چیز بنویسد. به همین خاطر همیشه یک بسته کاغذ و خودکار و احتمالا هدفن برای خلاصی از مزاحمت دیگران همراه دارم. اتفاقا در مقابل چشمان متعجب دیگران گویی مغز آدم بهتر کار می کند و خیلی از یادداشتهای مختلفی که منتشر کرده ام را در همین سفرها و در هواپیما نوشته ام.
  • دستفروش در هواپیما: یکی از عجیب ترین صحنه هایی که در هواپیما دیدم در شرکت هواپیمای رایان ایر بود که مسیر ورشو به ورتسلاو را در لهستان می رفتیم. این هواپیمایی های خطوط داخلی اروپا گویی پذیرایی ندارند اما یک خانمی با میزی مثل آنها که در استادیومها ساندویچ تخم مرغ می فروشند گردنش می اندازد و می آید و در راهرو حرکت می کند و تبلیغ اجناسش را می کند و هر کس بخواهد می خرد. اما قیمتهایش هم به همان مقدار که از سطح زمین پرواز می کنیم و بالا می آیی، بالا می رود و تا بخواهی گران است.
  • خواب فرودگاهی: بودن در فرودگاه ها و بیتوته کردنها خود حدیث مفصلی است. باید حسابی برای خودت برنامه داشته باشی و الا حسابی کلافه می شوی. می خواستیم برای ماموریتی به یاسوج برویم و من از دفاع پایان نامه ای در مشهد بر می گشتم. پرواز ساعت حدود 1 نیمه شب به زمین نشست و هر چه فکر کردم که بخواهم بروم منزل و دوباره بیایم نمی شود. فرودگاه شرایط خواب را فراهم کردم که ساعت 5 صبح سوار شده و حرکت کنم. غافل از اینکه خواب ناز فرودگاهی به هر تشک و بالش پر قویی می چربد و وقتی چشم باز کردم دیدم که هواپیما پریده و ساعت من هم زنگ نزده یا شاید هم زده ولی متوجه نشده ام و پرواز بی پرواز.
  • شطرنج: برای راه اندازی فهرستگان جهاد کشاورزی رفته بودیم سیستان و بلوچستان. در برگشت با تاخیر هواپیما در فرودگاه زاهدان مواجه شدیم و سرگردان بودیم. احمد یوسفی که آن زمانها خیلی عشق شطرنج داشت گفت که برویم نمازخانه و شطرنجی بزنیم. حسابی گرم بازی بودیم که یکی از اهالی محلی که آمده بود نماز بخواند با دیدن شطرنج آن هم در نمازخانه خونش به جوش آمد و شروع کرد به بلوچی ناسزا گفتن و داد و بیداد کردن. ما که هوا را پس دیدیم مهره ها را برچیدیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم
  • فرست کلاس: مراسم بزرگداشت دکتر فتاحی با عنوان گوهر ماندگار در مشهد بود. افراد زیادی می خواستند بیایند از جمله خانم انصاری و رویا مکتبی و داریوش علیمحمدی و مهشید سجادی و ... وقتی من می خواستم بلیط بگیرم نمی دانم چطور شد که ظرفیتها پر بود و دیگر هم پروازی نبود و من مجبور شدم که فرست کلاس بگیرم. همه با هم سوار شدیم و وقتی دوستان جای مرا در فرست کلاس دیدند هجوم شوخی و متلکها بود که به سویم روانه شد. هوا برفی و سرد بود و گفتند که مشهد هم برف می بارد. یکبار سوار شدیم و هنوز حرکت نکرده پیاده مان کردن و گفتند باید شرایط مساعد شود. به خاطر تاخیر زیاد یک پذیرایی در فرودگاه کردن و بالاخره حدود ساعت یک نیمه شب سوار شدیم. هواپیما خرم و خندان حرکت کرد و رفت و بساط پذیرایی آوردند. ما هم صابون به دلمان زده بودیم برای پذیرایی فرست کلس که ناگهان خلبان اعلام کرد شرایط جوی نامساعد است و بر می گردیم. ما در حسرت پذیرایی مانده روی میز فست کلس به فرودگاه برگشتیم. این رفت و برگشتها باعث شد که دوستان منصرف شدند و برگردند. اما من مصر بودم که هر طور هست خودم را به مشهد برسانم. در آن سرما از این دفتر به آن دفتر و از این لیست انتظار به آن یکی خلاصه جایی را در پروازی از ماهان برای صبح پیدا کردیم و خودم را به مراسم رساندم. فکر می کنم آن آخرین برف جدی و بالاتر از نیم متری بود که مشهد به خودش دید.
  • حتی پول خردها: سال 1376 بود و برای پروژه کتابخانه مجتمع آیت الله رفسنجانی که وابسته به ریاست جمهوری آن وقت بود به رفسنجان رفته بودیم. سه روز را در ماه رمضان و شبانه روزی کار کردیم. یک جوری شد که عید فطر جابجا شد و ضروری شد که ما به تهران برگردیم. رفتیم بلیط را عوض کنیم و گفتند که در همان دفتر تهران قابل عودت است و اگر می خواهید بلیط جدید بگیرید. تمام پول خردهای جیبمان و هر چه داشتیم را رو کردیم و آخرش به قیمت سه بلیط تهران نرسید. مهندس کلانتری هم که میزبان ما بود تلفن منزلش را جواب نمی داد (هنوز موبایل نبود). همینطور مانده بودیم چه کنیم. به فکرمان رسید از هتل قرض کنیم. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم که خود مهندس کلانتری آنجا نشسته است. متعجب پرسیدیم چه شده و مگر از ماجرای ما خبر دارد؟ قضیه از این قرار بود که روز قبل لپ تاپ قدیمی را آورده بود که ما روزآمد کنیم. فلاپی دیسکهایی که ویندوز جدید نصب کرده بودیم ویروسی بود و کل لپ تاپ ویروسی شده و بچه اش نتوانسته بود بازی کند و دادش در آمده و او را روانه هتل ما کرده بود. معجزه ای شد که پول بلیط را داد و لپ تاپ را ویروس کشی کردیم و تحویل دادیم.
  • تفنگ: وقتی اهواز بودم فرزاد 4 ساله بود و عاشق تفنگ. به قول خانمم بیشتر از کلانتری تفنگ و تجهیزات نظامی در کمدش بود. رفته بودم گرگان برای کارگاهی برای کتابداران دانشگاه علوم پزشکی گلستان. در برگشت برای فرزاد یک تفنگ سوغاتی خریده بودم و خوشحال که چقدر کیف می کند در چمدان گذاشته بودم. قبل از آن هم چک کرده بودم که چاقویی یا اشیاء ممنوعه همراهم در هواپیما نباشد. جلوی گیت چمدانم را برداشتند برای بازرسی و گفتند که این تفنگ را نمی توانی ببری. هر چقدر چانه زدم که در چمدان و بار است و اسباب بازی است کسی قبول نکرد و آن را شوت کردند در سطل آشغال.
  • اضافه بار: داشتیم از فرودگاه فرانکفورت به ایران می آمدیم. چمدانم را واجد خیلی اضافه بار تشخیص دادند. کلی کتاب مربوط به نمایشگاه کتاب دانشگاه داشتیم از جمله گنجنامه که اثری نفیس و گلاسه و سنگین بود و باید به انتشارات دانشگاه برگشت می دادیم. مجبور شدیم آنها را در بیاوریم و چندتایی را به همراهان هدیه دایدم که کلی کیف کردند. بعد چون دیر شده و ما از مسیر عادی خارج شده بودیم گفتند که چمدان را ببریم و گیت دیگری تحویل بدهیم. چمدان را بردیم و آنجا ایستادیم به خداحافظی و گپ و گفت که من چشمم به گیت و مسئول آن که چمدانها را روی ریل می انداخت بود. دیدم که اصلا کاری به وزن و اینها ندارد و همه را اگر برگه داشته باشی می گیرد. همانجا دوباره چمدانها را باز کردیم و به غیر از کتابهای اهدایی بقیه را در چمدان گذاشتیم و خیلی شیک و مجلسی تحویل دادیم و مشکلی نبود. ناگفته نماند که نمی دانم این کارمان در کائنات چه اثری کرد که چمدان من یک روز دیرتر رسید و چمدان دکتر جورابچی اشتباهی رفت مکزیک و یک هفته بعد که چمدان را رفت از فرودگاه تحویل گرفت تا ده متری آن کسی نمی توانست نفس بکشد به خاطر پنیرهایی که تویش بود و خراب شده بود.
  • مهماندار ایرفرانس: پروازهای بین المللی حال و هوای خاصی دارند. یکباره خودت را در یک جهان وطن کوچک می یابی. یکی از ته ته مارسی آمده، یکی از نیویورک، دیگری می رود تورنتو، آن دیگری می رود به بارسلونا و ...در هواپیمای ایرفرانس، یک مهماندار جوان و با ته ریش که قیافه اش به عربها می خورد در هواپیما بود. شاد و شنگول. وقتی رد می شد آواز می خواند و هر چیزی را با ادا و اطوار خاص خودش به مسافرها می رساند و اگر ولش می کردی همانجا کنسرت و رقص و آوازی رسمی راه می انداخت. چیزی که محال است از مهماندارهای عصا قورت داده و خودخداپندارنده ما پروازهای داخلی ببینی.
  • جشن تولدی ماندگار: یک روز مانده بود به تولد فربد یعنی 6 شهریور. اما مهمانداران هواپیمایی قطر خوش ذوقی کردند و یکباره با کیک و آب میوه و خوراکی های متنوع دیگر به سراغ فربد آمدند و برایش جشن تولد گرفتند. کیک که نبود اما از چیزهای خوشمزه و عالی توی هواپیما و میوه هایی مثل پاپایا و لیتیچی و ... یک سینی تولد خوش آب و رنگ تهیه کرده و اسمش را هم نوشته بودند. خیلی هم ذوق داشتند و عکس گرفتند. گفتند که عکسها در وب سایت شرکت یا مجله منتشر خواهد شد. خوشبختانه چند صندلی خالی در هواپیما بود و در پروازی چنین طولانی بهترین کار نشستن و نوشتن گزارش سفر است. آن هم جایی که هر چند دقیقه یک بار یک مهماندار زیبا و خندان به سراغت بیاید و نوشیدنی یا خوردنی به تو تعارف کند یا بپرسد چیزی لازم نداری؟ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا وقتی که هواپیما سر کج کرد به سمت فرودگاه حَمَد دوحه.
  • اینترنت در ارتفاع 40 هزار پایی: این را مورد پرواز یونان به قطر نوشته بودم: اتفاق عجیب در این پرواز، وجود وای فای است که بعد از بلند شدن و رد کردن مدت امنیتی پرواز فعال می شود و می توانی وصل شوی و در ارتفاع 40.000 پایی اینترنت داشته باشی. در همانجا یک استوری از وای فای در اینستاگرام گذاشتم. دوستی آنلاین بود و گفت که چند سال پیش فیلمی تخیلی را دیده بوده و در آن فیلم در هواپیما اینترنت فعال بوده. حالا این تخیل هم به امری واقعی بدل شده.

اینجا ورتسلاو لهستان (2): ایفلا 83 م: ماراتن سفر

وقتی پای سفر در میان باشد، گویی کائنات هم خوب می‌داند که یکی از مهم‌ترین کارهای دنیا در جریان است و دستی از غیب تمامی چاله‌ها را پر می‌کند و زمینی هموار برای پای در راه سفر گذاردن مهیا می‌کند. یکی از مشکلات دیگر که در راه این سفر بود، مشکل گرانت (پژوهانه) بود. چون سقف محدودی برای استفاده از پژوهانه و هزینه کرد آن برای سفرهای همایشی هست، و شروع سال مالی گرانت از مهر است و من برای سفر فرانسه استفاده کرده بودم، بنابراین اولین در بسته رو نمایی کرد. اینکه نمی‌شود از پژوهانه پارسال استفاده کرد و پژوهانه سال 96 هم هنوز اعلام نشده. خوشبختانه با بلندنظری جناب معاون پژوهشی دانشگاه این مشکل به سرعت حل شد و مابقی کارها به جریان افتاد. چرا که اگر این موافقت صورت نمی‌گرفت، حکم ماموریت داده نمی‌شد و امکان گرفتن ارز دولتی هم نبود.

از همان ابتدای ورودم به کتابخانه – یعنی آبان 1394- یکی از برنامه هایی که در صدر برنامه‌هایم بود، راه اندازی کتابخانه کودکان برای خدمت به بچه های اساتید و کارکنان و دانشجویان بود. خوشبختانه بلافاصله بعد از پیگیری، خانم سمیه (سوسن؟) سلیمانی علاقه و اشتیاق وافری نشان داد و این کتابخانه با حمایت ما و پیگیری و عشق ایشان شکل گرفت. الان هم یک کتابخانه عالی و مثال زدنی شده است. امسال ایشان هم زحمت کشیده بودند و پوستری را در مورد کتابخانه کودکان برای بخش پوستر ایفلا ارسال کرده بودند که پذیرفته هم شد. از آنجا که ایشان ظاهرا یک استعداد نهفته در تور لیدری داشته و دارند، خیلی از کارهای سفر از جمله رزرو هتل و هماهنگی بلیط و ... با همت ایشان به سرانجام رسید. از همه مهم‌تر که از پیمنت 24 یک کارت اعتباری مستر کارت گرفتند که چقدر به کارمان آمد. هر چند که خود کارت به 55 هزار آب خورد و از سوی دیگر، هزینه شارژ و واریز دلار هم به قیمتی بالاتر از بازار بود اما ارزشش را داشت. در چند جا که مستر کارت لازم بوده خیلی به کار آمده است.

تجربه سفر فرانسه و آلمان نشان داد که بهترین گزینه سفر، هتل آپارتمان است که امکانات آشپزی و ... را در خود دارد و تقریبا یک سوئیت یا خانه نقلی را با خود خواهید داشت. بنابراین هتل رزرو شد. اما حواسمان نبود و البته ریسک بود با وجود بچه‌ها، که بخواهیم یکی دو شب بگیریم تا پابند هتل نشویم. چون وقتی رزرو اینطوری در کار باشد دیگر نمی‌توانی کنسل کنی و مجبوری تا تهش بمانی. در حالی که ما می‌خواستیم زودتر برویم که به پراگ هم برسم اما هتل پابندمان کرده بود.

خلاصه شرایط سفر مهیا شد و ساعت یک بعد از نیمه شب روز شنبه راهی فرودگاه امام خمینی شدیم. فرودگاهی که اگر چه دروازه اتصال ما با دنیا است اما ورودیه اش و سازمانش آنقدر مشکل دارد که شلوغی بیش از حد و صف طولانی ابتدا و درهم و برهم بودن و کوچکی محوطه‌ها، اصلا قد و قواره یک فرودگاه بین المللی را ندارد. تا جایی که توانسته بودیم بارها را حذف کرده بودیم و فقط دو چمدان و دو کوله پشتی داشتیم که جمعا به 40 کیلو هم نرسید در حالی که نفری 30 کیلو مجوز بار داشتیم. بارها که تحویل شد و خیالمان راحت شد، رفتیم سراغ مابقی مراسم قبل از سفر که یکی پرداخت عوارض خروجی است که از مصادیق کامل پول زور است، اما چاره ای نیست و باید داد. خوشبختانه امکان پرداخت با دستگاه فراهم شده بود اما از آنجا که ما هیچ کاری را عادت نداریم انجام دهیم، خیلی از بانک‌ها از جمله بانک تجارت در دستگاه‌ها تعریف نشده و قابل پرداخت نبود.

بعد هم گرفتن 300 دلار گدایانه ارز دولتی بود که به فربد به خاطر زیر 12 ساله بودنش نداده بودند و ما هم قبلا برای هند گرفته بودیم و فقط فرزاد مانده بود که آن را هم گرفتیم. ماجرای ارز فرزاد هم جالب بود. وقتی برای ارز دولتی خودم به بانک ملت شعبه شهرک غرب مراجعه کردم، فرزاد را هم با خودم برده بودم. مدارک هم هر چه بخواهی همراهم بود که مسئول ارز نتوانست هیچ ایرادی بگیرد. فقط گفتند چون حساب بانکی ندارد باید اسمش را در سامانه ثبت کنیم. بعد از یک رفع درآمدند که چون بالای 15 سال است حتما کارت ملی می‌خواهد که ما نداشتیم. بنابراین به همین راحتی ارز را بالا کشیدند رفت. به شوخی به بچه‌ها گفتم تو یکی از صغر سن و تو دیگری از کبر سن، این ضربه ارزی را به ما زدید. اما از آنجا که اینجا ایران است و کمتر چیزی قطعیت دارد و ما هم به هیچ وجه به هیچ نه یا آره ای نباید دل خوش باشیم، فردا کله سحر خودمان را رساندیم بانک ملی شعبه میدان فردوسی که اصل جنس است و کل کارهای ارزی را مسلط است. آقای بانک با گشاده رویی فرمودند که ما فقط بلیط و پاسپورت می‌خواهیم و اسمتان را بنویسید و ساعت 10 که نرخ ارز می‌آید مراجعه کنید. فرزاد از بس نگران بود پرسید من کارت ملی ندارم آیا می‌توانم بگیرم؟ آقاهه گفت، اینجا فقط بلیط و پاسپورت. آن مسخره بازی‌ها مال بانک ملت است که تعجب کردیم چطور این مساله را خوانده است.

درست است در بلیط پروازی مثل پرواز ما می‌نویسند ساعت 5.5 دقیقه صبح. اما وقتی می‌خوانی که لازم است 3 ساعت قبل از پرواز در فرودگاه باشی و فرودگاه بین المللی امام هم آن سر دنیا است، یعنی اینکه باید ساعت 12 شب راه بیافتی و این یعنی اینکه خواب بی خواب. صف ابتدای ورود به فرودگاه هم بهترین استقبال و خوش آمدگویی از نوع ایرانی به مسافران بین المللی است. خوشبختانه هواپیمایی قطر مشکلی با بار ندارد و این سفر جزء معدود سفرهایی بود که ما نگرانی از بار نداشتیم. چمدان‌ها را که تحویل دادیم می‌خواستیم پوسترها را هم تحویل بدهیم که گفتند بهتر است ببرید همراه خودتان توی هواپیما. آقای عمرانی و خانم نیک نیا یک پوستر داشتند و آقای دکتر اصنافی و خانم‌ها پاکدامن و دانشمند هم پوستر دیگری که من مسئولیت حمل آن را داشتم. خوشبختانه خانم سلیمانی مثل همیشه خوش فکری کرده بودند و قاب پوستر مخصوص نقشه های معماری برای پوستر خودشان گرفته بودند که این‌ها را هم درون آن جا دادیم. اما اشکال این بود که هر جا می‌رفتیم، همه با تعجب نگاه می‌کردند و فکر می‌کردند در حال حمل آر پی جی 7 هستیم.

پرواز اول به دوحه بود. اگر چه مشاهده طلوع زیبای خورشید از پنجره هواپیما و بر فراز دوحه، خیلی جالب بود اما فرودگاه دوحه یکی از استرس زا ترین فرودگاه های جهان است. چون فرودگاه ترانزیت به شمار می‌آید و همه آن‌هایی که می‌آیند می‌خواهند به سرعت خودشان را به پروازهای بعدی به یک گوشه دنیا برسانند. به خصوص ابتدای کار که می‌رسی، همه در حال بدو بدو هستند و هر کسی به یک طرف می‌دود و همه هم عجله دارند که به پروازهای دیگرشان برسند. خوشبختانه این بار خیلی فاصله پرواز ما مناسب بود و می‌توانستیم دوری در فرودگاه دوحه که برای خودش شهری است بزنیم. ماجرایی داشتیم با دستشویی بچه‌ها. دیدن اینکه در دستشویی مردانه، خیلی‌ها در سلول‌های انفرادی سرپایی قضای حاجت می‌کنند خیلی برایشان عجیب بود. طرفه اینکه، یک چشم بادامی در حال مسواک زدن وارد دستشویی شد و همانطور مسواک زنان قضای حاجت هم کرد. دیگر اینکه باید توجه داشته باشی که ساعت‌ها در هر فرودگاه به ساعت محلی محاسبه می‌شود. بر این اساس ساعت 4 شهر را در موبایل تنظیم کرده بودیم. دوحه که یک ساعت و نیم از ما عقب تر است و ورشو و وروتسلا که هر کدام دو ساعت و نیم از ما عقب تر هستند.

پرواز به ورشو به راحتی اتفاق افتاد. چون آنقدر خسته و بیخواب بودیم که به محض نشستن در هواپیما، به خواب عمیقی فرو رفتم و متوجه هیجان بچه‌ها نشدم. خوشبختانه هواپیماهای مدرن قطر آنقدر سرگرمی داشتند که بتوانند بچه‌ها را با فیلم و موسیقی و بازی و دیدن حرکت هواپیما در مسیر سرگرم کنند. جالب این بود که هواپیما بعد از بلند شدن دوباره برگشت به خاک ایران و از غرب ایران به سمت تبریز رفت و از خاک ایران به ترکیه و اروپا. حالا فکر کنید اگر ایران وضعیت خوبی در جهان و توری است پذیری داشت، همه پروازهایی که لازم بود به مسیرهایی از این دست اتفاق بیافتند از ایران صورت می‌گرفت و هم ارتباطات جهانی گسترش می‌یافت و هم اقتصاد ما هم از صنعت بدون دود و طلای پاک توریسم بهره های وافری می‌برد.

اما ماجرای اصلی در فرودگاه شوپن (اسم خیلی جالبی دارد) ورشو بود. باران می‌بارید و هوا تقریبا سرد بود. جالب بود که خیلی از مردم کاپشن پوشیده بودند اما پاهایشان لخت بود. بعد از شب نخوابی و خستگی، فقط دلمان می‌خواست که زودتر برسیم و هم استرس ما تمام شود و هم اینکه استراحت بکنیم. به سراغ پروازهای ورشو به وروتسلا رفتیم. پیدا کردن محل فروش بلیط کار سختی بود. در لهستان، خیلی نمی‌شود روی انگلیسی دانی مردم حساب کرد. بسیاری از لهستانی‌ها نه تنها انگلیسی حرف نمی‌زنند، بلکه اصلا از همان اول اگر بخواهی انگلیسی حرف بزنی، به لهستانی پوزش می‌خواهند و ادامه نمی‌دهند.

بالاخره، بلیط فروشی را پیدا کردیم. اگر چه قبلا قیمت‌ها و مسیرها را چک کرده بودیم، اما گویی عالم واقع با عالم مجاز در این کشور خیلی متفاوت است. یک کارمند کار نابلد هم گیر ما افتاد که با خستگی و استرس سفر اصلا جور در نمی‌آمد. نه انگلیسی را خوب می‌دانست و نه تسلط درستی به اوضاع داشت و دائم از همکار دیگری کمک می‌گرفت. در آخر هم، نپذیرفتن یورو و دلار و فقط پذیرش زلوتی لهستان، بزم بدبیاری های خستگی در بدن گذار را کامل کرد. از آنجا که معمولا تبدیل پول در فرودگاه‌ها به صرفه نیست، برنامه ای برای تبدیل پول نداشتیم و فقط قرار بود بعد از گرفتن بلیط مبلغ کمی تبدیل کنیم تا بعدا سر فرصت در شهر کار تبدیل را انجام دهیم. از طرف دیگر، در کل خیابان فردوسی و چهار راه استانبول از هر کسی پرسیدیم که زلوتی دارند، چیزی دستگیرمان نشده بود. به همین خاطر، بدو بدو رفتیم به صرافی آن طرف فرودگاه و به خانم صرافی گفتیم که می‌خواهیم به انداز 1300 زلوتی تبدیل کنیم. ایشان هم فقط عدد 300 را فهمیدند و مبلغی که دادند خیلی کم بود. بعد دوباره مجبور شدیم عملیات تبدیل را تکرار کنیم. ضمن اینکه نرخی که تبدیل کردند کاملا ناجوانمردانه بود و اصلا با سطح شهر همخوان نبود.

یکی از چیزهای جالب بلیط فروشی این بود که میز هر کس میز مستقلی بود که می‌شد آن را جابجا کرد. روی میز طوری بود که یک کرکره داشت که هر وقت طرف کارش تمام می‌شد، می‌توانست کرکره را بکشد پائین و در آن را قفل کند و خلاص و اینطور می‌شود هر کس یک دفتر کار مستقل و قابل حمل داشته باشد.

پروازهای داخلی اروپا معمولا پروازهای بدون بار هستند. به همین خاطر، مبلغی که شما در بوکینگ یا سایتهای آنلاین می‌بینید و بعد قیمت واقعی را متوجه می‌شوید حسابی شوک برانگیز است. آنقدر آقای بلیط فروشی خنگ تشریف داشتند که آخرش ما متوجه نشدیم چطور حساب کردند و فقط فهمیدیم که حدود یک میلیون و چهارصد هزار تومان پول بلیط از ورشو تا وروتسلا را پرداخت کردیم.

تا زمان پرواز 4 ساعتی وقت داشتیم اما حال چندانی برای گشتن در فرودگاه یا شهر نداشیتم. با این حال دوری زدیم و کمی با فرهنگ لهستانی آشنا شدیم. گفتیم زودتر برویم قسمت ترانزیت و اگر هم بشود دوری در فری شاپ ها بزنیم. چقدر هم خوب شد که زود رفتیم. چون رد شدن از گیت بازرسی فرودگاه مراسمی داشت. همه چیز را باید باز می‌کردی و در سبد می‌گذاشتی. تمامی وسایل را می‌گشتند و دوباره تکرار می‌کردند. حتی از خانمها می‌خواستند که لباس و حجابشان را در بیاورند که قبول نکردیم و مجبور شدند پلیس زن برای بازرسی بیاورند.

خورشید در لهستان خیلی دیرتر از ما غروب می‌کند و غروب زیبا و عجیب و قریبی هم دارد. رنگ‌های قرمز و زرد و نارنجی در هم می‌آمیزد و از فراز سقف‌های اکثرا قرمز شیروانی های خانه‌ها و در میان مناظر سرسبز اروپایی، صحنه های جانانه ای می‌سازد. پرواز ریان ایر که خط پروازی داخلی لهستان است گویی به شوخی پرواز می‌کرد. اولین موضوع جالب این بود که شماره صندلی هر کدام از ما یک چیز پرتی در یک جای هواپیما بود. حتی دو نفر ما کنار هم نبودیم. به مهماندار گفتیم و گفت هر جا می‌خواهید بنشینید و مشکل چندانی نیست. نشستیم و مراسم شروع پرواز را به شکل شوخی آمیز و خنده داری انجام دادند. اصلا از جدیت و سخت گیری‌های پروازهای داخلی خود هم خبری نبود.

بعد از پذیرایی های مفصل هواپیمایی قطر، منتظر بودیم که در اینجا هم پذیرایی بشویم. اما وسط های پرواز دیدیم که دو مهماندار یک چرخ را که روی آن نوشیدنی و خوراکی بود آوردند و بردند جلو هواپیما و بعد برگشتند. ما فکر کردیم برای پذیرایی است و تعجب کردیم که چقدر متنوع و در عین حال کم است. بعد فهمیدیم که هر کس بخواهد می‌تواند بخرد و پذیرایی رایگان در کار نیست. اما یک چیز جالب این بود که یک سری برگه را یک مهماندار آورد و اعلام کردند که این‌ها برای خیریه و حمایت از کودکان است و اگر کسی بخواهد می‌تواند بخرد و به خیریه کمک کند.

هر طور بود هواپیما در غروبی زیبا و کمی سرد و نیمه بارانی و بادآلود به فرودگاه ورتسلا رسیدیم. خوشبختانه در بدو ورودمان، تابلوی ایفلا را دیدیم که مهمان‌ها را راهنمایی می‌کردند. گفتند که با اتوبوس خط 109 می‌توانیم خودمان را به مرکز شهر و جایی که هتلمان هست برسانیم. حالا باید بلیط اتوبوس تهیه می‌کردیم. آن هم از دستگاهی الکترونیکی که زبان لهستانی داشت. ما هم سکه و پول خرد نداشتیم و نمی‌دانستیم که چطور باید بلیط بگیریم. خوشبختانه مسترکارت داشتیم که به مدد توانستیم عملیات پرداخت را انجام دهیم. یک پیرمرد باحال هم کنار دستگاه بود که راهنمایی و کمک می‌کرد که بتوانی بلیط بگیری. بلیط گرفتیم و با اتوبوسی که شلوغ هم بود خودمان را به جایی نزدیک مرکز شهر رساندیم که بعدا فهمیدیم معروف به گلونی است و ایستگاه مرکزی قطار وروتسلا در آنجا قرار دارد. با کمی سختی و آزمایش خطا هتل را پیدا کردیم. خوشبختانه در هتل یورو را قبول کردند. رسیدن به اتاقی نیمه گرم بعد از 24 ساعت بیداری و سه پرواز و زیارت سه شهر و برپا کردن بساط شامی وطنی با وسایل ضروری که برده بودیم حسابی دلچسب بود.