داشت اولین لقمه چلوکباب را توی دهانش می‌گذاشت که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم: "خب آقا رضا، هنوز ورزش ادامه دارد؟". سرش را بلند کرد و با آن چشم‌های قهوه‌ای رنگ، نگاهش تا عمق جانم نفوذ کرد. داشت می‌گفت که بله، در دو رشته؛ کنگ فو توآ و کیک بوکسینگ. داشت می‌گفت و هر کلمه یک سال مرا به عقب می‌برد. تا رسیدم به حول و هوش 30 سال پیش. وقتی او استاد و اسطوره کنگ‌فو توآی ما بود.

شدم آن نوجوان کلاس دوم راهنمایی که هر روز و روزی دو سه بار به عشق دیدن آن کتاب جلد قرمز و آن تصویر جادویی رویش که ورزشکار سیبیلو و مو فرفری در حال پرواز را تصویر کرده بود که روی هوا یته پرنده زده بود و بالای تصویر نوشته بود "تکواندو پومسه". آخرش با هر زحمتی بود آن کتاب را به 12 تومان (120 ریال) خریدم و در خیالاتم خودم را همان ورزشکار روی جلد می‌دیدم که با خواندن این کتاب می‌تواند هر حرکت ورزشی را اجرا کند و دخل بچه های مزاحم کلاس و در مسیر مدرسه را بیاورد. اما با اولین تورق در کتاب و دیدن تصویرهای سیاه و سفید و بی کیفیت و توضیحات پیچیده حرکات، قصر آرزوهای قهرمانی ورزش‌های رزمی ویران شد. آخر کتاب در سال 1362 و با امکانات ضعیف آن وقت منتشر شده بود و نمی‌شد انتظار کتابی تمام رنگی و عالی را داشت. با این حال، تخمی که آن تصویر رویایی روی جلد کاشته بود، با همه بد بیاریها در جایی عمیق جا خوش کرد تا روزی و روزگاری دیگر رخ بنماید. الان که به رگ و ریشه های این اشتیاق به ورزش‌های رزمی فکر می‌کنم به معلم عربی و دینی آن وقتمان یعنی آقای ظاهری و بعد هم فیلم‌های راه اژدها و اژدها وارد می‌شود و ... که اوایل جنگ به وفور پخش می‌شدند و البته من داستانشان را ده‌ها بار از همکلاسی‌ها شنیده بودم، می‌رسم. آقای ظاهری که خودش تکواندوکار بود یک روز صبح آمد سر صف و گفت همه به شکل خاصی صف بکشیم و شروع کرد به تمرین های رزمی. یک روز هم پایش را 180 درجه باز کرد که دیگر ما سر از پا نمی‌شناختیم از شدت هیجان این حرکت معلممان.

سال بعد که دانش آموز سوم راهنمایی شدم، در هوای شهریور ماه 1365 نمی‌دانم چطور شد که از کلاس ورزشی به اسم "رزم آوران اسلام" سر در آوردم (البته جزئیاتش در دفتر خاطراتی مربوط به همان دوران ثبت است اما حالا به آن دفتر دسترسی ندارم و به امانت پیش دوستی عزیز مانده و امیدوارم روزی سالم به دستم برسد و دوباره این جزئیات مانده در خاطر را با آن تطبیق بدهم). ورزشی بود که بیشتر مختص جبهه ای‌های آن زمان بود و اغلب فرماندهان جنگی و افراد جبهه رفته در آن کلاس فعالیت داشتند. تا وقتی که تابستان بود می‌توانستم هر طور هست از روستا به شهر بیایم و در کلاسهای رزم‌آوران شرکت کنم. اما وقتی پائیز شد و هوا زود تاریک می‌شد دیگر نمی‌شد این کلاس را ادامه داد و با تمام عشقی که به آن داشتم مجبور به رها کردنش شدم.

امروز که هوای 28 اسفند را تنفس کردم یکبار دیگر رفتم به اسفند 1365. از مدت‌ها پیش شنیده بودم که رضا شکوهی در زمان سربازیش در کرمانشاه ورزشی را شروع کرده و یک خط در میان برای بچه های آبادی حرفش را می‌زد و حتی با برخی از آن‌ها تمرین هم کرده بود. دوباره داغ ورزش رزمی زنده شد و در حوالی 28 اسفند و در هوایی که خوب حس و بویش را به خاطر دارم، اولین تمرین کنگ فو را شروع کردم. روز بعدش هم راهی کرمانشاه شدیم برای تعطیلات عید و چقدر دلم سوخت که نمی‌توانم تمرینات آن را جدی بگیرم. اما همان بهار بود که قلاب ما به ورزش کنگ فو گیر کرد. وقتی می‌اندیشم که چه انگیزه ای داشتیم و چه سختی‌ها برای کنگ فو تحمل کردیم خودم تعجب می‌کنم. آن وقت‌ها، کنگ فو فدراسیون نداشت. کنگ فو توآ که شاخه ایرانی ورزش کنگ فو جهانی است، توسط پروفسور ابراهیم میرزایی در سال 1352 رسما تاسیس شد و بعدا به اسم ورزشی ایرانی در جهان ثبت شده و معروف شد. پرفسور میرزایی در زمان شاه با غلامرضا پهلوی اختلاف پیدا کرد و کنگ فو تعطیل شد. بعد از انقلاب هم شروع خوبی داشت تا اینکه به خاطر فعالیت‌های سیاسی پروفسور میرزایی دوباره دچار مشکل شده و تعطیل شد. اما شاگردان و همراهان آن به صورت مخفیانه در کوه و جنگل و جاهای دور افتاده تمرین کرده و به کار خودشان ادامه می‌دادند و تعداد شاگردان آن گسترش می‌یافت.

در ابتدا جایی پشت تپه آرتیمان شروع کردیم. بهار که شد و هوا بهتر شد، به توی باغ‌ها و جاهایی که علف داشت کوچ کردیم. در آنجا تعدادمان هر روز کم و کمتر می‌شد و چهره های جدیدتری می‌آمدند که با همان سرعتی که آمده بودند می‌رفتند. آخر این جور کارها فلسفه و انگیزه می‌خواهد. تمام زندگی‌مان شده بود میت، ماکی وارا و تهیه لباس و شال کنگ فو. تمرین‌های سخت و طاقت فرسا. استادمان می‌گفت باید هم جسم و هم روح را تقویت کرد و اصلا اسم اولین آکادمی کنگ فو توآ "باشگاه تن و روان" نام داشت. به همین خاطر می‌بایست با پای برهنه روی برف و آسفالت و خاک بدویم تا پاهایمان پینه بسته و چیزی را حس نکند. برای از بین بردن چربی و کم کردن دور شکم، طناب کلفتی را دو نفره به شکم می‌بستیم و سفت پیچ می‌خوردیم تا به هم می‌رسیدیم و کلی پوستمان خراشیده و زخم و زیلی می‌شد. برای قوی کردن دست‌ها در شن مشت و پنجه می‌زدیم. ابزاری را ساخته بودند به اسم "ماکی وارا". یک تخته که زیر آن را خالی کرده بودند و چند لایه بود و می‌بایست با "سیکنها" یعنی برآمدگی استخوان دو انگشت اشاره و کناری روی آن کوبید تا پهن و قوی شود. پاها می‌بایست 180 می‌شدند تا بتوانی ضربات را کامل اجرا کنی. در کنار همه این تمرینات سخت، تقویت روح هم می‌بایست به سختی انجام می‌گرفت. تقویت اراده و تلاش برای انجام هر خواسته و رسیدن به آرامش روحی مهم‌ترین آموزه های کنگ‌فو بود. جالبی قضیه این بود که هر چند وقت یک بار، یک آدم فضول ما را لو می‌داد و مامورهای کمیته آن وقت می‌آمدند سراغمان که باشگاهتان باید تعطیل شود و بساطمان به هم می‌ریخت و باید می‌رفتیم کوه و بیابان دیگری را برای تمرین پیدا می‌کردیم. خیلی جالب بود که برای ورزش کردن هم شما اجازه نداشتی و کلی می‌بایست بابت آن تاوان پس بدهی. هم به پلیس (کمیته چی ها) هم به خانواده‌ها و مردم آبادی که این کار ورزشی را کاری زشت و عبث به شمار می‌آوردند.

من هم با تعدادی از دوستان شروع به کنگ فو کردیم و از آنجا که من چیزی را شروع نمی‌کنم و اگر شروع کردم دیگر تا پای جان هم که شده تلاش می‌کنم ادامه بدهم، با کنگ فو زندگی کردم تا رسیدم به کنکور و بعد هم قبولی در دانشگاه که دیگر امکان ادامه‌اش وجود نداشت. تا خط 4 رفتم و استادم می‌گفت که خوش آتیه خواهم بود. سال‌ها زندگی ما شده بود: اوسایا، یته پرنده، یته، کیاتو، یت کیاتو، یته برش و دیگر حرکات کنگ‌فو. شکست اجسام هم برای خودش عالمی داشت. طوری که هر روز دو آجر را می‌گذاشتیم و آجرهای دیگر یا سنگ‌های مرمر می‌گذاشتیم و با دست و سر شروع می‌کردیم به شکستن. در پیچ و خم زندگی، کنگ فو هم فقط به خاطره ای شیرین و افتخارآمیز بدل شد و هر چند فراموش نشد اما همیشه یک حسرتی نسبت به آن وجود داشت. هر فرصتی که پیش می‌آمد چشمه هایی از هنر کنگ فو را به نمایش می‌گذاشتم. مثلا با چوب مثل نانچیکو کار می‌کردم و همه کیف می‌کردند.

این حسرت کنگ‌فویی ادامه داشت تا بالاخره بعد از سال‌ها وقتی فرزاد که کلاس چهارم شد و عشق ورزش‌های رزمی در او جوشید، رفتیم و یک باشگاه پیدا کردیم که کنگ‌فو داشت. اما نه کنگ فو توآی خشن و جدی ما. بلکه سبکی به اسم "نیو کنگ‌فو". یکی از شاخه های تازه تاسیس شده کنگ‌فو که آقای معصومی پایه گذار آن بود. همان کنگ فو توآ با تغییراتی در تکنیکها و حرکات دیگر. نیوکنگ فو را هم با فرزاد شروع کردیم و علی رغم همه مشکلاتی که ممکن بود وجود داشته باشد، بعد از حدود بیست سال دوباره برگشتم به همان روزها و خاطرات نوجوانی و کنگ فو. اما حالا دیگر فدراسیون داشت و باشگاه و بدون آن سختی‌ها. در این سری جدید هم آنقدر جدی تمرین می‌کردم که بالاخره شدم استاد نرمش کلاس و در غیاب استاد تمرین می‌دادم. آدم‌های مختلفی می‌آمدند و می‌رفتند. مثل همه کلاسهای ورزشی. اولش همه شور و شوق فراوان دارند و انتظارشان این است که همه هفته اول بتوانند بهتر از بروسلی حرکات نمایشی بزنند و در دفاع شخصی سرآمد باشند. اما وقتی می‌بینند که این راه دراز انتها ندارد سرخورده شده و می‌روند پی کارشان. یکی از بهترین قسمت‌های کنگ فو، تمرین تمرکز و ذن و کار روی ذهن است. چون اعتقاد بر این است که اول باید ذهن آرام و متمرکز باشد تا تن بتواند حرکات را به درستی انجام داده و نتیجه ای شیرین به دست آید. دوره جدید کنگ فو مصادف شده بود با اتمام پایان نامه دکتری. هر روز از ساعت 8 صبح می‌رفتم کتابخانه ملی و مشغول کار تز می‌شدم و عصر که می‌آمدم اگر کنگ فو نبود هزار درد مثل آرتروز و دیسک گرفته بودم. ولی افسوس که خرداد 1391 دردی را در کمرم احساس کردم و ترسیدم که ورزش باعث صدمات بیشتر شود. تصمیم گرفتم مدتی استراحت کنم و افسوس و صد افسوس که آن دو هفته دیگر انتها نیافت و رابطه ما با کنگ فو دوباره به تیرگی گرایید.

اگر چه کنگ فو ورزش سنگینی برای سن و سال ما به شمار می‌آید، اما آموزه‌هایش همیشه همراه آدم می‌ماند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که کنگ فو باعث شده ما خیلی از مسائل زندگی را بهتر درک کنیم و حتی در زندگی خصوصی هم بهتر بتوانیم با مسائل کنار بیاییم. حالا وقتی کارتون پاندای کنگ فو کار را می‌بینم، در کنار طنزی که پاندا دارد، اما عشقش به کنگ فو را به خوبی درک می‌کنیم.