در ارتفاع چند هزار پایی

تا حالا اینجوری بوده که هر وقت رسیده ام زیر شکم هواپیما که سوار آن شوم، حتما نگاهی متعجب و تحسینگر به آن انداخته ام و دوباره این فکر به ذهنم هجوم آورده که آیا سایر اختراعات بشر با این دردانه برابری می کند؟ آخر فکرش را بکنید، آدمی که اگر خودش را بکشد و قهرمان المپیک بشود، فقط می تواند نهایتا ده متر بپرد. حالا کاری کرده که ده ها کیلومتر بالاتر از سطح زمین به پرواز درآید. آخرین باری که می خواستم سوار هواپیما بشوم وقتی رسیدیم به بالای پله ها و با همکارم برای ورود تعارف کردیم، یکباره گفت چقدر اینجا کنار در ورودی برچسب زده اند. نگاه کردم و دیدم برچسبهای پلمپ است که نیروهای حراست ادارات در جاهای مختلف می چسبانند. یکباره و ناخودآگاه به همکارم گفتم برچسبهای تخلیه چاه که روی در خانه ها می چسبانند به اینجا هم رسیده و به طرز خجالت آوری شاهد انفجار خنده ایشان در مقابل روی مهماندار و مامور حراست پرواز جلوی در بودیم. در چند هفته گذشته با دو نفر برخورد کردم که می گفتند تا حالا سوار هواپیما نشده اند و این ماجراها من را به فکر انداخت که چه خاطراتی از پروازها دارم؟

اولین چیز مرتبط با هواپیما که به ذهنم می آید، کارتهای بازی دهه شصت بود که سرگرمی مهمی برای ما به حساب می آمد. کارتهای ماشین، موتور، فوتبال و هواپیما. روی کارتها یک عکس بود و زیر آن مشخصاتی نوشته بود که وقت بازی کسی روی نوشته ها را می گرفت و باید با دیدن عکس مشخصات آن را می گفتی. هواپیماهای میراژ فرانسوی، میگ روسی، بمب افکن ب  52 و آواکس جاسوسی را خوب به یاد دارم.

وقتی سال 1364 پدربزرگ و مادربزرگم رفتند مکه و با یک تلوزیون رنگی 14 اینچ سانیو و قوطی های خالی نوشابه خارجی و موز و پرتغال وسط تابستان برگشتند، یکی از شیرین ترین قسمتهای صحبتهایشان سوار شدن به هواپیما (طیاره) و اصول و رموز آن بود.

و از همه مهمتر، دایی بزرگم که همافر آمریکا رفته نیروی هوایی بود و در دهه 1360 در پایگاه نوژه همدان زندگی می کرد و کارش هم سیمیلیتور (شبیه ساز) هواپیمای اف 4 و بعدها اف 14 بود. با پسرخاله ام مجتبی برای آن عکسهایی که کنار جتهای جنگی یا پشت رل هواپیما گرفته بود می مردیم. وقتی تابستانها به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان می رفتیم، عاشق بلند شدن و نشستن پر سر و صدای هواپیماهای جنگی و دیدن آنها از دور و روی باند بودیم.

اما همه این ها پیش زمینه های نظری بود و هیچ وقت یک هواپیمای واقعی را از نزدیک ندیده بودم. شاید نزدیکترین دیدارم با هواپیما به روز 12 بهمن 1365 بر می گشت که ساعت 15.40 عصر هواپیماهای عراقی شهر ما تویسرکان را بمباران کردند و با کمال تعجب وقتی از مدرسه مان در دامنه تپه که مشرف به شهر بود بیرون آمدیم دو جنگنده عراقی را دیدیم که خرامان خرامان و بدون هیچ استرسی از روی شهر رد می شدند و بسیار به ما نزدیک بودند.

اولین بار، حدود 19 اسفند 1371 بود که سوار هواپیما شدم. یک اتفاق عجیب و غریب و تا ابد به خاطر ماندنی. دانشجوی دوره کارشناسی در دانشگاه فردوسی مشهد بودیم و چند ماه در مرکز فنی و حرفه ای شهید منتظری مشهد کار فهرستنویسی کرده و در رادیو مشهد هم مطلب نوشته بودیم و پول جمع کرده بودیم یعنی حدود 20 هزار تومان. حالا تصمیم داشتیم که برای اولین بار با هواپیما به سفری برویم. عبدالرسول خان خسروی، دوست خوب و خون گرم دَیِری قرار بود میزبان اول ما باشد. بلیط پرواز از مشهد به مقصد بوشهر را به مبلغ 1700 تومان (هفده هزار ریال) خریدیم. با افشین و منصور و رسول با تمامی هیجانات یک جوان 20 ساله ای که تا حالا هواپیما ندیده سوار پرواز شدیم. همه چیزش برایمان جذابیت داشت و سراسر هیجان بود. افشین و رسول که قبلا هواپیما سوار شده بودند نقش راهنما را داشتند و هر چیزی را توضیح می دادند. آن پرواز خلوت هم بود و وقتی که پذیرایی تمام شد و کمی وقت داشتیم که بدون کمربند در راهروها حرکت کنیم، مثل قحطی زده های تازه به آب رسیده، شروع کردیم به همه سوراخ و سنبه های هواپیما سرک کشیدن. در گذشته بعضی چیزها جزء برند و نوستالژی های هر حرفه ای به شمار می آمد. بلیط یکی از این چیزها بود. بلیطهای هواپیما که به رنگ آبی نفتی بود و خودش کاربن داشت و باید از دفتر هواپیمایی می گرفتی را تا سالها نگه می داشتیم. توی هواپیما و پشت صندلی ها دستمالی بود که با چسب های پارچه ای نصب می کردند و آرم ایران ایر را داشت. تا جایی که صندلی ها خالی بود و کسی حواسش نبود این دستمالها را جمع کردیم و بعدا به عنوان سوغاتی به هر کس یک دانه از این دستمالها می دادیم که تا مدتها به خاطر رنگ و اندازه و آرم شرکت هواپیمایی آن را نگه می داشت. دستشویی ها هم مورد حمله و بازدید و شناسایی قرار گرفتند. خلاصه اینکه این سفر اولین باب آشنایی و هواپیما سواری بود که در آن بوشهر، دیر، شیراز و اصفهان را دیدیم.

در این سالهایی که از آن شروع سفر با هواپیما گذشته خاطرات و اتفاقات مختلفی رخ داده که برخی را اینجا می نویسم.

  • خیلی شانس: یکی از مهمترین خاطره های هوایی به سال 1383 بر می گردد. مصاحبه دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در روزهای منتهی به تعطیلات ارتحال در خراداد ماه برگزار شده بود. چند روز تعطیلی خرداد در مشهد قیامتی به پا کرده بود که نگو نپرس. من باید حتما به مصاحبه می رسیدم و فقط موفق شدم که بلیط رفت به مشهد را بگیرم و بازگشت را سپرده بودم به تقدیر. بعد از مصاحبه راهی فرودگاه شدم که چشمتان روز بد نبیند. خانواده هایی که دو شبانه روز در فرودگاه بودند و از این دفتر هواپیمایی به آن لیست انتظار و ... در حرکت بودند. روی قطار و اتوبوس هم اصلا نمی شد حساب کرد. خلاصه اینکه شب را در فرودگاه به انتظار گشایشی به صبح رساندیم. حدود ساعت 6 صبح بود که کلافه و ناامید رفتم طبقه دوم فرودگاه مشهد که دوری بزنم و شاید صبحانه ای بخورم. خسته و کلافه از بیخوابی شب گذشته، داشتم در و دیوار را نگاه می کردم و وارد رستوران آن طبقه شدم. آقای جوانِ نسبتا چاقی با تیشرتی رنگ و رو رفته و کثیف و موهای ژولیده داشت تند و تند لقمه های بزرگ می گرفت و دو میز با من فاصله داشت. تنها مشتری های رستوران هم ما دو تا بودیم. پرسید شما هم مسافر تهرانید؟ با کلافگی گفتم بله. گفت بلیط می خواهی (با لهجه مشهدی)؟ گفتم بله و مشغول کارم شدم. گفت برو آنجا جلوی کانتر بگو آقای رجبی گفته بهت بلیط بدهند. متعجب از اینکه چطور جرات می کند مسخره ام کند، نگاه عصبانی به او انداختم. متوجه شد و با همان لهجه خفن گفت: نگران نِبِش یره و برو بلیطت رِ بیگیر. چنان مطمئن این را گفت که گویی مسحور شده باشم و البته مثل غریقی که به هر پر کاهی چنگ می زند، تشکر کردم و رفتم به سمت کانتر. قیامتی بر پا بود که اصلا نمی شد با مسئول آن صحبت کرد. به سختی به ایشان منتقل کردم و آقای کانتر هم با بی تفاوتی نگاهی به من انداخت و انگار نه انگار. همانجا ایستاده بودم و عصبانی و گرسنه به عالم و آدم فحش می دادم که چرا مسخره این بابای یک لا قبا شده ام. یکباره دیدم آن آقا بعد از صبحانه اش دارد می آید طرف کانتر و من هم آمده بودم که دق و دلی این مصیبت را سر او خالی کنم. وقتی رسید بهم گفت چرا اینجایی و بلیطت را نگرفتی. عصبانی تر از آن بودم که چیزی بگویم که دیدم دستش را گذاشت روی کانتر و از روی غلطک بار پرید آن طرف کانتر و گفت اسمت چیه که تعجبم چند برابر شد و این سوال که ایشان کی هستند و چه کاره اند؟ یک کاغذی نوشت و دست من داد و گفت برو از گیت رد شو. پولش را بعدا میگیریم. مردد بودم و متعجب و آنقدر مستاصل که حاضر بودم دو برابر بدهم اما مطمئن باشم که این بلیط است و می تواند مرا برساند. با همان تردید و گویی خواب می بینم رفتم و از گیت رد شدم و بدون کارت پرواز منتظر نشستم. زمان سوار شدن این آدمهای خوشبخت که من همچنان مردد بینشان بودم، آن آقا جلوی گیت ایستاده بود و روی یک کارت باطله پرواز شماره ای زد و به من داد و گفت می شود 20.000 تومان. قیمت بلیط در آن زمان حدود 18000 تومان بود. پول را دادم و مشکوک سوار اتوبوس شدم و در هواپیما دیدم که جایی ته هواپیما دارم که گویی جای مهماندار است. می ترسیدم که الان هر لحظه پیاده ام کنند. اما جای مهماندار نشستم و در کمال ناباوری دیدم که هواپیما بلند شد و به سلامت هم در تهران به زمین نشست. هنوز هم نمی دانم چه شد و این آقا چه در من دید و کائنات چه بازی ترسیم کرده بود که در آن قیامتی که خیلی ها تا سه روز نتوانستند به وسیله ای دست پیدا کنند، من توانستم به سلامت به مقصد برسم؟
  • حالا وقت داریم: برای نشستی یک روزه رفته بودم اهواز. همان شب هم باید با پرواز 11.20 شب هواپیمایی آسمان بر می گشتم. تا ظهر نشست و جلسه بود و بعد از ظهر را گفتم که سری به دوستان و همسایگان قدیم اهوازی بزنم. در آنجا کلی خاطره بازی و مهمانی و دور همی بود و خوش گذشت. حدود ساعت 9 به دوستمان گفتم که برویم فرودگاه و ایشان هم بیخیال گفتند که حالا که خیلی زوده و وقت داریم. از جاده ساحلی می اندازیم و می رویم و حداکثر 20 دقیقه است. یک ساعت به سرگرمی گذشت که دوباره مشوش شدم و گفتم که اگر می شود برویم که جا می مانیم و دوباره همان ماجرا. فکر کردم چون خودش شاغل نیروی انتظامی است حتما روابطی دارد که می تواند مرا از گیت رد کند و مشکلی نیست. خلاصه اینکه ساعت 11 حرکت کردیم و راس 11.20 دقیقه شب فرودگاه بودیم. گفت دیدی گفتم به موقع می رسیم. به گیت که رسیدیم و گفتند که کانتر و گیت بسته شده و دیگر نمی شود سوار شد، تازه متوجه شدم که دوستمان فکر می کرده مثل اتوبوس است و همان دقیقه می آیی و سوار می شوی و تازه تا مسافر بزند و حرکت کند هم نیم ساعتی وقت هست. گفتند اولین پرواز مال شرکت نفت است که ساعت 5صبح می رود. مجبور شدیم برگردیم و شب را بخوابم. ولی دیگر خانم نشدم. ساعت 3 نیمه شب بیدارشان کردم که برویم فرودگاه و این را از دست ندهیم. اتفاقا پرواز با هواپیمایی شرکت نفت به عنوان اولین تجربه خیلی خوب بود به ویژه پذیرایی مفصلی که کردند. یک بسته دادند که هر چه خوراکی قابل تصور بود در آن گنجانده شده بود.
  • نوشتن در هواپیما: یکی از جذاب ترین قسمتهای سفر بخش نوشتن در مسیر است. در هواپیما اگرچه مسیر کوتاه است اما عجیب می طلبد که آدم چیز بنویسد. به همین خاطر همیشه یک بسته کاغذ و خودکار و احتمالا هدفن برای خلاصی از مزاحمت دیگران همراه دارم. اتفاقا در مقابل چشمان متعجب دیگران گویی مغز آدم بهتر کار می کند و خیلی از یادداشتهای مختلفی که منتشر کرده ام را در همین سفرها و در هواپیما نوشته ام.
  • دستفروش در هواپیما: یکی از عجیب ترین صحنه هایی که در هواپیما دیدم در شرکت هواپیمای رایان ایر بود که مسیر ورشو به ورتسلاو را در لهستان می رفتیم. این هواپیمایی های خطوط داخلی اروپا گویی پذیرایی ندارند اما یک خانمی با میزی مثل آنها که در استادیومها ساندویچ تخم مرغ می فروشند گردنش می اندازد و می آید و در راهرو حرکت می کند و تبلیغ اجناسش را می کند و هر کس بخواهد می خرد. اما قیمتهایش هم به همان مقدار که از سطح زمین پرواز می کنیم و بالا می آیی، بالا می رود و تا بخواهی گران است.
  • خواب فرودگاهی: بودن در فرودگاه ها و بیتوته کردنها خود حدیث مفصلی است. باید حسابی برای خودت برنامه داشته باشی و الا حسابی کلافه می شوی. می خواستیم برای ماموریتی به یاسوج برویم و من از دفاع پایان نامه ای در مشهد بر می گشتم. پرواز ساعت حدود 1 نیمه شب به زمین نشست و هر چه فکر کردم که بخواهم بروم منزل و دوباره بیایم نمی شود. فرودگاه شرایط خواب را فراهم کردم که ساعت 5 صبح سوار شده و حرکت کنم. غافل از اینکه خواب ناز فرودگاهی به هر تشک و بالش پر قویی می چربد و وقتی چشم باز کردم دیدم که هواپیما پریده و ساعت من هم زنگ نزده یا شاید هم زده ولی متوجه نشده ام و پرواز بی پرواز.
  • شطرنج: برای راه اندازی فهرستگان جهاد کشاورزی رفته بودیم سیستان و بلوچستان. در برگشت با تاخیر هواپیما در فرودگاه زاهدان مواجه شدیم و سرگردان بودیم. احمد یوسفی که آن زمانها خیلی عشق شطرنج داشت گفت که برویم نمازخانه و شطرنجی بزنیم. حسابی گرم بازی بودیم که یکی از اهالی محلی که آمده بود نماز بخواند با دیدن شطرنج آن هم در نمازخانه خونش به جوش آمد و شروع کرد به بلوچی ناسزا گفتن و داد و بیداد کردن. ما که هوا را پس دیدیم مهره ها را برچیدیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم
  • فرست کلاس: مراسم بزرگداشت دکتر فتاحی با عنوان گوهر ماندگار در مشهد بود. افراد زیادی می خواستند بیایند از جمله خانم انصاری و رویا مکتبی و داریوش علیمحمدی و مهشید سجادی و ... وقتی من می خواستم بلیط بگیرم نمی دانم چطور شد که ظرفیتها پر بود و دیگر هم پروازی نبود و من مجبور شدم که فرست کلاس بگیرم. همه با هم سوار شدیم و وقتی دوستان جای مرا در فرست کلاس دیدند هجوم شوخی و متلکها بود که به سویم روانه شد. هوا برفی و سرد بود و گفتند که مشهد هم برف می بارد. یکبار سوار شدیم و هنوز حرکت نکرده پیاده مان کردن و گفتند باید شرایط مساعد شود. به خاطر تاخیر زیاد یک پذیرایی در فرودگاه کردن و بالاخره حدود ساعت یک نیمه شب سوار شدیم. هواپیما خرم و خندان حرکت کرد و رفت و بساط پذیرایی آوردند. ما هم صابون به دلمان زده بودیم برای پذیرایی فرست کلس که ناگهان خلبان اعلام کرد شرایط جوی نامساعد است و بر می گردیم. ما در حسرت پذیرایی مانده روی میز فست کلس به فرودگاه برگشتیم. این رفت و برگشتها باعث شد که دوستان منصرف شدند و برگردند. اما من مصر بودم که هر طور هست خودم را به مشهد برسانم. در آن سرما از این دفتر به آن دفتر و از این لیست انتظار به آن یکی خلاصه جایی را در پروازی از ماهان برای صبح پیدا کردیم و خودم را به مراسم رساندم. فکر می کنم آن آخرین برف جدی و بالاتر از نیم متری بود که مشهد به خودش دید.
  • حتی پول خردها: سال 1376 بود و برای پروژه کتابخانه مجتمع آیت الله رفسنجانی که وابسته به ریاست جمهوری آن وقت بود به رفسنجان رفته بودیم. سه روز را در ماه رمضان و شبانه روزی کار کردیم. یک جوری شد که عید فطر جابجا شد و ضروری شد که ما به تهران برگردیم. رفتیم بلیط را عوض کنیم و گفتند که در همان دفتر تهران قابل عودت است و اگر می خواهید بلیط جدید بگیرید. تمام پول خردهای جیبمان و هر چه داشتیم را رو کردیم و آخرش به قیمت سه بلیط تهران نرسید. مهندس کلانتری هم که میزبان ما بود تلفن منزلش را جواب نمی داد (هنوز موبایل نبود). همینطور مانده بودیم چه کنیم. به فکرمان رسید از هتل قرض کنیم. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم که خود مهندس کلانتری آنجا نشسته است. متعجب پرسیدیم چه شده و مگر از ماجرای ما خبر دارد؟ قضیه از این قرار بود که روز قبل لپ تاپ قدیمی را آورده بود که ما روزآمد کنیم. فلاپی دیسکهایی که ویندوز جدید نصب کرده بودیم ویروسی بود و کل لپ تاپ ویروسی شده و بچه اش نتوانسته بود بازی کند و دادش در آمده و او را روانه هتل ما کرده بود. معجزه ای شد که پول بلیط را داد و لپ تاپ را ویروس کشی کردیم و تحویل دادیم.
  • تفنگ: وقتی اهواز بودم فرزاد 4 ساله بود و عاشق تفنگ. به قول خانمم بیشتر از کلانتری تفنگ و تجهیزات نظامی در کمدش بود. رفته بودم گرگان برای کارگاهی برای کتابداران دانشگاه علوم پزشکی گلستان. در برگشت برای فرزاد یک تفنگ سوغاتی خریده بودم و خوشحال که چقدر کیف می کند در چمدان گذاشته بودم. قبل از آن هم چک کرده بودم که چاقویی یا اشیاء ممنوعه همراهم در هواپیما نباشد. جلوی گیت چمدانم را برداشتند برای بازرسی و گفتند که این تفنگ را نمی توانی ببری. هر چقدر چانه زدم که در چمدان و بار است و اسباب بازی است کسی قبول نکرد و آن را شوت کردند در سطل آشغال.
  • اضافه بار: داشتیم از فرودگاه فرانکفورت به ایران می آمدیم. چمدانم را واجد خیلی اضافه بار تشخیص دادند. کلی کتاب مربوط به نمایشگاه کتاب دانشگاه داشتیم از جمله گنجنامه که اثری نفیس و گلاسه و سنگین بود و باید به انتشارات دانشگاه برگشت می دادیم. مجبور شدیم آنها را در بیاوریم و چندتایی را به همراهان هدیه دایدم که کلی کیف کردند. بعد چون دیر شده و ما از مسیر عادی خارج شده بودیم گفتند که چمدان را ببریم و گیت دیگری تحویل بدهیم. چمدان را بردیم و آنجا ایستادیم به خداحافظی و گپ و گفت که من چشمم به گیت و مسئول آن که چمدانها را روی ریل می انداخت بود. دیدم که اصلا کاری به وزن و اینها ندارد و همه را اگر برگه داشته باشی می گیرد. همانجا دوباره چمدانها را باز کردیم و به غیر از کتابهای اهدایی بقیه را در چمدان گذاشتیم و خیلی شیک و مجلسی تحویل دادیم و مشکلی نبود. ناگفته نماند که نمی دانم این کارمان در کائنات چه اثری کرد که چمدان من یک روز دیرتر رسید و چمدان دکتر جورابچی اشتباهی رفت مکزیک و یک هفته بعد که چمدان را رفت از فرودگاه تحویل گرفت تا ده متری آن کسی نمی توانست نفس بکشد به خاطر پنیرهایی که تویش بود و خراب شده بود.
  • مهماندار ایرفرانس: پروازهای بین المللی حال و هوای خاصی دارند. یکباره خودت را در یک جهان وطن کوچک می یابی. یکی از ته ته مارسی آمده، یکی از نیویورک، دیگری می رود تورنتو، آن دیگری می رود به بارسلونا و ...در هواپیمای ایرفرانس، یک مهماندار جوان و با ته ریش که قیافه اش به عربها می خورد در هواپیما بود. شاد و شنگول. وقتی رد می شد آواز می خواند و هر چیزی را با ادا و اطوار خاص خودش به مسافرها می رساند و اگر ولش می کردی همانجا کنسرت و رقص و آوازی رسمی راه می انداخت. چیزی که محال است از مهماندارهای عصا قورت داده و خودخداپندارنده ما پروازهای داخلی ببینی.
  • جشن تولدی ماندگار: یک روز مانده بود به تولد فربد یعنی 6 شهریور. اما مهمانداران هواپیمایی قطر خوش ذوقی کردند و یکباره با کیک و آب میوه و خوراکی های متنوع دیگر به سراغ فربد آمدند و برایش جشن تولد گرفتند. کیک که نبود اما از چیزهای خوشمزه و عالی توی هواپیما و میوه هایی مثل پاپایا و لیتیچی و ... یک سینی تولد خوش آب و رنگ تهیه کرده و اسمش را هم نوشته بودند. خیلی هم ذوق داشتند و عکس گرفتند. گفتند که عکسها در وب سایت شرکت یا مجله منتشر خواهد شد. خوشبختانه چند صندلی خالی در هواپیما بود و در پروازی چنین طولانی بهترین کار نشستن و نوشتن گزارش سفر است. آن هم جایی که هر چند دقیقه یک بار یک مهماندار زیبا و خندان به سراغت بیاید و نوشیدنی یا خوردنی به تو تعارف کند یا بپرسد چیزی لازم نداری؟ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا وقتی که هواپیما سر کج کرد به سمت فرودگاه حَمَد دوحه.
  • اینترنت در ارتفاع 40 هزار پایی: این را مورد پرواز یونان به قطر نوشته بودم: اتفاق عجیب در این پرواز، وجود وای فای است که بعد از بلند شدن و رد کردن مدت امنیتی پرواز فعال می شود و می توانی وصل شوی و در ارتفاع 40.000 پایی اینترنت داشته باشی. در همانجا یک استوری از وای فای در اینستاگرام گذاشتم. دوستی آنلاین بود و گفت که چند سال پیش فیلمی تخیلی را دیده بوده و در آن فیلم در هواپیما اینترنت فعال بوده. حالا این تخیل هم به امری واقعی بدل شده.

نخجوان: آه ای جوانی من

تولد 12 سالگی دلگفته ها بود. نه اینکه یادم رفته باشد. در سفر بودم و گرفتاری‌های ریز و درشت برگزاری یک مراسم ویژه تمام تاب و توان را گرفته بود. نه فقط سفر باشد که در همان سفر هم یک لحظه آرام و قرار نداشتم که تولدانه دلگفته ها را برسانم. حتی یک بعد از ظهر کامل در کافی نت را صرف اینکه کردم که چیزی در خورد قدوم مبارک اهالی دلگفته ها تدارک ببینم. هزار فکر و ایده بود و هست. اما هر چقدر خودم را کشتم و نوشتم و نوشتم، هیچ یک به دلم ننشست. آخر، وقتی به چشمان پر مهر دوستان حلقه دلگفته ها فکر می‌کردم دستانم می‌لرزید که نکند این نوشته آنی نباشد که بعد از 12 سال باید تقدیم حضور این گرامیان شود. به همین خاطر مدتی این مثنوی تاخیر شد. تا اینکه امروز دل به دریا زدم و گفتم هر طور هست باید این یکی قلمی شود. چرا که از سلسله سفرنامه‌های خارجی این سفر و سوریه و بنگلادش جا مانده و باید حتما تکمیل می‌شد و بقیه هم بشود و همین که هنوز هم سفرنامه‌ها مشتری های خاص خودشان را دارند. دوستان خیلی عزیزی پیام تبریک برای تولد دلگفته ها داده‌اند که از همه آن‌ها سپاسگزارم (مثل مراسم ختم شد که می‌گویند متقابلا....). لطف و مهر شماست که این انگشتان را سرپا می‌کند تا چند زخمه ای به تار زندگی و خاطره بزنند، باشد که مقبول طبع دلنشین و زیباپشند شما بیافتند.

********************

در ایام جوانی آدم دست به کارهایی می‌زند که بعدا خودش هم تعجب می‌کند. آن هم اگر یک رفیق همپای اهل سفرهای خوب مثل علی داشته باشی، دیگر نانت توی روغن است. علی همیشه پای رفتن و سفر داشت. بی وابستگی به هیچ کس و هیچ چیز، با سرعت برق و باد راهی می‌شد. آزادی ویژه ای هم داشت و خیلی کسی مزاحم رفتن‌هایش نمی‌شد. اولین سفرهایش به همان همدان بود که صبح راه می‌افتاد و شب هم بر می‌گشت. الان خیلی کار شاقی نیست اما در دهه 60 برای یک پسر بچه ده دوازده ساله خیلی شجاعت به حساب می‌آمد. یادم هست در یکی از سفرها، قرار بود که علی صدقه بدهد. رفتیم و برگشتیم و وقتی از ماشین پیاده شدیم دستش را در جیبش کرد و دید که پول صدقه توی جیبش هست. گفت ای داد، یادم رفته این را بدهم. بعد از چند ثانیه گفت، خب حالا که ما رفتیم و سالم برگشتیم پس دیگر صدقه دادن معنی نمی‌دهد و پول را دوباره گذاشت توی جیبش. یک زمانی هم در همان سن و سال راهنمایی و وقتی که هنوز بساط برگ سبز و جنس آوردن و ارزانی جنس‌های ته لنچی در قشم برپا بود، با چند هم ولایتی دیگر رفته بود قشم. همین سفر قشم خوراک یک بهار و تابستان کامل برای ما را تامین کرده بود از بس با خودش خاطرات قشمانه آورده بود.

زمانی که من دانشجوی کارشناسی در مشهد بود، تقریبا هر یکی دو ماه یکبار، سر و کله علی پیدا می‌شد و می‌آمد مشهد پیش من. خدای خنده و خاطره و درد دل‌های جوانی بود. یک رفیق جینگ به معنای واقعی کلمه. وقتی می‌آمد کلی اتفاقات و خاطره های شیرین برایمان رقم می‌خورد. فلسفه خیلی جالبی هم داشت. می‌گفت هر کس مرا می‌بیند و می‌فهمد که من از مشهد آمده‌ام، بلافاصله در می‌آید که خوش به آن سعادتت که امام رضا طلبیدت. جواب علی هم این بود که طلبیدنی در کار نیست. دستت را بکن توی جیبت و یک بلیط بخر و برو. اینقدر هم تنبلی خودت را گردن امام رضا و نطلبیدن نیانداز. یک بار هم با علی و مصطفی رفتیم سفر قشم که ماجرای مفصلی داشت و باید واقعا در وقتی مناسب در مورد آن نوشت. سفری که شاید هنوز هم یکی از رکوردهای خنده عمرمان را یدک می‌کشد.

حالا، اینجور آدم اهل سفری، یک روزی از سفرهای داخلی خسته شد و تصمیم گرفت سفرهای برون مرزی را بیاغازد. آن وقت یعنی بهار 1378 من لیسانس گرفته و سربازی هم رفته بودم و نزدیک نزدیک به سه ماه بود که در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی کار می‌کردم. کمابیش حقوقی داشتم و اتاقی مجردی در حوالی خیابان خواجه نظام و سه راه ارامنه تهران داشتم که تک مهمانش علی بود و بس. در یکی از سفرهایی که علی پیش من آمده بود اعلامیه ای صادر کرد که بروم و پاسپورتم را بگیرم تا سفرهای برون مرزی را برنامه ریزی کند. بعد از گرفتن پاسپورت، علی پرس و جوهایش را کرده بود و از یکی از همولایتی ها (علی مشهدی مراد) که در مرز جلفا و هادیشهر سربازی می‌گذراند، درآورده بود که می‌شود از هادیشهر به کشوری خارجی رفت. اسم خارج و هیجانی که ایجاد می‌کرد کافی بود تا همه چیز را به هم بریزیم و به هم ببافیم و کوله بار خیلی سبک سفر به دوش در روز شنبه 22 خرداد 1378، راهی کشور دوست و همسایه، یعنی نخجوان بشویم. با قطار خودمان را به تبریز رساندیم و همان کله سحری از آنجا هم راهی جلفا شدیم. بعد از این همه سال چند و چون ماجرا در خاطرم نیست. اما خوب یادم هست که با همه کله شقی که داشتیم و هیجانی که برای دیدن دنیا در ما خروشان بود، بازهم استرس و نگرانی در خود داشتیم. صبح خیلی زود در جلفا بودیم و یکی از اولین چیزهایی که نظرمان را جلب کرد، صبحانه خوردن نخجوانی‌ها بود. توی رستوران‌ها و قهوه خانه‌ها نشسته بودند و بلا استثنا هر کسی که داشت صبحانه می‌خورد، یک یا دو شیشه (آن وقت هنوز نوشابه های شیشه ای بود) نوشابه جلویش بود. برای ما خیلی عجیب بود که چرا اینها با صبحانه‌شان نوشابه می‌خورند. بعد که رفتیم آن طرف مرز دیدیم که قیمت‌های مواد خوراکی و مصرفی در ایران خیلی خیلی ارزان‌تر از نخجوان است. همان نوشابه ای که اینجا به قیمت آن وقت حدود 5 تومان (یعنی 50 ریال) بود، آن طرف مرز به قیمتی بیشتر از 25 تومان فروخته می‌شد. شوروی سابق تازه از هم پاشیده بود و کشورهای خودمختار داشتند نفسی می‌کشیدند و طعم دنیای آزاد و ارتباط با جهانی پشت پرده آهنی را تجربه می‌کردند. به همین خاطر، خیلی از نخجوانی‌ها و باکویی‌ها، برای خرید روزانه حتی سیب زمینی و پیاز می‌آمدند ایران و خیلی وقت‌ها برای کار هم می‌ماندند.

نخجوان، کشور جالبی است. جمهوری خودمختاری است که زیر نظر آذربایجان و جزئی از آن است اما هیچ مرز مشترکی با آن ندارد. کشور ارمنستان فاصله بین نخجوان و آذربایجان را پر کرده و این دو بخش کشور از هم جدا افتاده‌اند. بعد از خوردن صبحانه در جلفا، رفتیم و خروجی مرزی را پرداخت کردیم. کمی دلار همراهمان داشتیم و فکر می‌کنم کمی هم منات در همان جلفا گرفتیم. نخجوان هم ویزا لازم ندارد و فقط خروجی مرزی را که پرداخت کنی که اگر اشتباه نکنم حدود 30 هزار تومان بود در گمرک نخجوان اجازه اقامت 15 روزه صادر می‌کنند. البته ما اصلا توی این خط‌ها نبودیم. زبان ترکی هم نمی‌دانستیم و آن‌ها هم فارسی نمی‌دانستند یا اینکه حرف نمی‌زدند. مرز ایران و نخجوان رود ارس است که باید از روی پلی فلزی بگذری و در وسط آن یک در بزرگ هست که یک پاشنه‌اش به سمت ایران می‌چرخد و یک پاشنه به سمت نخجوان. از وسط پل وارد خاک نخجوان می‌شوی. من همه‌اش به یاد صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو بودم. در آن سوی مرز یکباره همه چیز عوض شد. محلی‌ها به سرعت می‌رفتند و کسی هم زبان ما را نمی‌دانست. از گمرک ایران رد شدیم و در همان صف با آقایی به اسم "نظامعلی" آشنا شدیم. ترکی بلد بود و او هم دفعه اولش بود که به سفری اینچنین می‌آمد. تا بخواهی عجول و سر به هوا بود. فقط هم آمده بود به عشق اینکه مشروبی بنوشد و برگردد. هر طور بود تبدیل شد به لیدر ما. این نظامعلی خان آنقدر عجول بود و پر هیجان و پر حرف، که تا ما خواستیم بجنبیم، ماشینی گرفت و ما را سوار کرد و گفت که کرایه‌اش "اوچ خمینی" می‌شود. آن وقتها به هزار تومنی ایرانی می‌گفتند یک خمینی. سه هزار تومان دادیم و راهی شدیم.

آب و هوای آنجا هم مثل تبریز ارومیه بود. هوای خنک و حتی صبح‌های سرد اما در طی روز واجد آفتابی نیمه سوزان بود. مناظری که در مسیر می‌دیدیم خیلی عجیب بود. نمادی کامل از کشورهای تازه استقلال یافته که واقعا فقر و عقب ماندگی در آن‌ها موج می‌زد. آسفالی بدون خط کشی بود، علائم راهنمایی و رانندگی در کار نبود. لوله های گاز را از روی زمین برده بودند. به طور کلی، می‌شد فهمید که 70 سال حکومت دیکتاورمابانه سوسیالیستی، هیچ برای این مردم نگذاشته است و حالا بعد از باز شدن مرزها داشتند خودشان را پیدا می‌کردند. نظامعلی با راننده حرف می‌زد و در نقش مترجم چیزهایی را به ما منتقل می‌کرد. اولین جایی که رفتیم، یک هتل مانند به اسم آراز بود که راننده بعد از چند جا رفتن برایمان پیدا کرد. نفری 15 دلار دادیم و اتاقی گرفتیم اما آنجا نماندیم و رفتیم توی شهر که بگردیم. اجناس مصرفی گران بود اما لوازم برقی نسبتا بهتر بود. چون صبح بود، هنوز مغازه‌ها کامل باز نکرده بودند و اغلب کافه‌ها و بارها هم تعطیل بودند تا شب بشود و باز کنند. متاسفانه هیچ نگاه و شناختی نداشتیم که بخواهیم از جاهای تاریخی و دیدنی شهر بازدید کنیم. چون بعدا فهمیدیم که غار اصحاب کهف و خیلی جاهای تاریخی دیگر در این کشورشهر بوده و ما اصلا توی خط و باغش نبودیم. واقعیت این بود که ما آمده بودیم تا از اینجا جنسی بخریم و ببریم در ایران بفروشیم و سود کنیم. اصلا انگیزه و هدف اصلی این بود و عقلمان هم نمی‌رسید که استفاده بیشتری ببریم. مثل سفر قشم که برای بار رفته بودیم و برگشته بودیم اینجا هم همه‌اش متمرکز بودیم روی جنسی که بشود توی تهران یا ایران قیمت مناسبی برایش به دست آورد.

با همه فقری که در شهر و مدیریت شهری موج می‌زد، بازهم می‌شد زیبایی های طبیعی و گلهای رنگارنگ خانه‌ها کهنه را دید. در جای جای شهر، گلهای متنوعی بود و درختانی با برگهای لاغر اما سرسبز. مردم هم با پوستهای چروکیده در رفت و آمد بودند و خصوصیت همه کشورهای تازه استقلال یافته را داشتند. شادی و سادگی در عین فقر. و البته لا به لای همه این زندگی‌ها، ودکا را که برند و نماد روسیه است نباید از قلم انداخت. فروشگاه‌ها انباشته از اجناس ایرانی بود و مشروباتی که با بسته بندی های زیبا چیده شده بود. ما که شناختی نداشتیم و از اینکه مشروب می‌دیدیم هم متعجب بودیم و هم وحشت زده، چرا که در محیط بسته و کاملا مذهبی ما، به مخیله مان هم خطور نمی‌کرد که هیچ ایرانی به سمت این‌ها برود و از آن‌ها مصرف کند. تا اینکه جناب نظامعلی خان، تمامی تصورات قبلی مان را شکست. رفت و بعد از کلی بالا و پائین رفتن، یک شیشه گرفت و با شادی به سمت ما آمد. ما هم هاج و واج و متوحش از کسی که می‌خواهد نجسی بخورد نگاهش می‌کردیم. وقت ناهار شده بود و ما هم حسابی گرسنه بودیم. با خودمان تن ماهی داشتیم که قرار شد نان بخریم و بخوریم. نان گرد و کوچکی را به قیمت وحشتناکی خریدیم و خرج و غذایمان را از نظامعلی خان جدا کردیم. او هم با نان و تن ماهی شروع کرد به خودسازی. شاید باورتان نشود که تا آن موقع آدم مست شده ای را از نزدیک ندیده بودیم. بعد از ناهار ما که هنوز جنسمان را پیدا نکرده بودیم دوباره راهی بازار شدیم اما نظامعلی تقریبا از دست رفت. همانجا روی چمن‌ها دراز کشید و رفت توی حال خودش. یکی دو باری که دیدیمش، کم کم داشت وضعش خطرناک می‌شد که بالا و پائین می‌رفت و آواز می‌خواند.

هر طور بود با نوشتن و ماشین حساب به مغازه دارها حالی می‌کردیم که چه می‌خواهیم. بالاخره هم نفری یک دستگاه ویدئوی سامسونگ به قیمت 50 هزار تومان خریدیم. نظامعلی دیوانه وار هی می‌گفت برویم و وقتی دید که ما مشغول هستیم و نمی‌توانیم هم پیاله و هم پای او باشیم خودش راهی شد و رفت. نمی‌دانم چه شد که ما هم اصلا به عقلمان نرسید که می‌توانیم شب را آنجا بمانیم و مثلا فردا برگردیم. ترسی داشتیم از شب مانی در آنجا که تصمیم به برگشت گرفتیم. ویدئو به دست و خسته سوار تاکسی ها شدیم و آمدیم مرز. آنجا هم صف شلوغی بود که کلی از محلی‌ها که رفته بودند نخجوان برای کار بر می‌گشتند. در آنجا کلی هم اطلاعات دادند که چطور می‌شود جنس بیشتری آورد و خانه گرفت و این حرف‌ها. یکی هم یکی دو بسته پارچ آب با خودش آورده بود چون اجناس کریستال هم ارزان‌تر بود و می‌شد در ایران فروخت. در کشمکش و شلوغی خروجی گمرک پارچ‌هایش شکست و دعوایی به پا شد.

هر طور بود از روی رود ارس گذشتیم و پا به خاک پاک وطن گذاشتیم که حداقل کسی زبانمان را می‌فهمید. نظامعلی را در گمرک ایران دیدیم که دچار دردسر شده بود. آنقدر مشروب خورده بود که به حال خودش نبود و داشتند سیم جیمش می‌کردند. شب شده بود که رسیدیم جلفا و مسافرخانه ای گرفتیم و شب را در آنجا بیتوته کردیم. آسمان آبی و هوای خنک و ماهی در آسمان بود. شب هنگام که از پنجره بیرون را نگاه کردیم، به علی گفتم ما که پول هتل را داده بودیم و می‌توانستیم آنجا بمانیم، چرا برگشتیم؟ به خودش آمد و گفت راست می‌گویی. آنقدر نظامعلی اعصابمان را تراشیده بود با حرافی‌هایش و عجله‌اش، و آنقدر خودمان هم بی تجربه بودیم و البته از شب مانی در یک کشور غریب ترس داشتیم که هم آنجا پول هتل دادیم و هم در جلفا مسافرخانه گرفتیم و شب ماندیم.

صبح فردا آمدیم تبریز و با اتوبوس راهی تهران شدیم. در ایست بازرسی، ویدئوها دردسر شد و کلی ازمان سوال و جواب کردند که این‌ها چیست و برای چه منظوری است و ما هم گفتیم برای مصرف شخصی و خانگی است و با مدارک خرید موفق شدیم جان سالم به در ببریم. اما در هر ایست و بازرسی که آن وقت هم خیلی زیاد بود باید حساب پس می‌دادیم.

تهران که رسیدیم فردایش من رفتم سر کار و قرار شد علی ویدئوها را ببرد بازار و آب کند. در بازار کلی ایراد گرفتند که این‌ها دستگاه هایی است که نمونه‌اش در بازار ایران نیست و سفارشی کشورهای آن طرف مرز است. علی هم کلی به دردسر افتاده بود تا آن‌ها را بفروشد. بالاخره به قیمت هر عدد 75 هزار تومان فروخته بود. تلفنی به هم خبر داد –آن وقت موبایل نبود و با تلفن ثابت محل کار تماس می‌گرفت- که با هر بدبختی که بوده ویدئوها را آب کرده و می‌آید پیش من که هم پولم را بدهد و هم ناهار را با من در رستوران مرکز بخورد. من هم خوشحال و خندان از اینکه هم یک سفر خارجی، هر چند کوتاه، رفتیم و هم اینکه 25 هزار تومان کاسب شده‌ایم. قرار گذاشته بودیم که بعد از این سفر به سودمان دست نزنیم و آن را دستمایه سفری بزرگ‌تر کنیم. علی کسی را پیدا کرده بود که می‌رفت و از دوبی جنس می‌آورد. می‌توانستیم با او برویم و هم برای او بار بیاوریم و هم با سرمایه خودمان هم جنسی بیاوریم و کاسبی دو سر سود کنیم.

منتظر ماندم تا حدود ساعت 12 و نیم تا علی بیاید و ناهار بخوریم. یکهو تلفن رومیزی زنگ زد و علی سراسیمه گفت بدبخت شدیم. پرسیدم چه شده؟ گفت پول‌ها نیست. کاشف به عمل آمد که علی آقای ساده دل، دو بسته پول را گرفته و در آن شلوغی توپخانه، دکمه های پیراهنش را باز کرده و پول‌ها را گذاشته زیر پراهنش و دکمه را بسته و سوار اتوبوس شده تا بیاید ضیافت ناهار پیروزی را با هم برپا کنیم. دزدهای نامرد هم نمی‌دانم در اتوبوس یا جایی دیگر، حاصل این هم خون دل خوردن ما را به چشم به هم زدنی به یغما بردند. و اینگونه بود که کشتی تجارت و کاسبی ما در همان بدو امر به گل نشست و ما ماندیم و حسرت و پولهای به باد رفته و خاطره یک سفر بدون ثمر اما به یادماندنی.

بدتر از همه این‌ها این بود که علی برگشت شهرستان و قرار شد که برنامه های سفر دیگر را بچینیم و این بار دق و دلی پول‌های دزدیده شده را در بیاوریم. اما هفته بعد خبر رسید که علی آقا همسر اختیار کرد و رفت قاطی مرغ‌ها. ضربه این خبر به مراتب از دزدیده شدن پول‌ها مهلک تر بود. چرا که این پایانی بود بر تمامی آمال و آرزوهای تازه گل کرده جوانی که با این سفر پر هیجان و حسرت ماسیده از تمامی سفرهایی که می‌شد رفت، به انتها رسید.

کهنه عشق

اسفند سال 1390 مراسمي براي بزرگداشت پيرمادر فرهنگي‌مان، توران خانم ميرهادي، در دائره‌المعارف بزرگ اسلامي برگزار شده بود. در اين مراسم پر احساس، يك قسمتي بود كه خواستند هر كس خاطره‌اي از خانم ميرهادي دارد بيان كند. آقاي علي ميرزايي معروف كه همه الان او را با مجله وزين "نگاه نو" مي‌شناسند پشت تريبون رفتند و گفتند خاطره‌اي دارند و براي اولين بار است كه مي‌خواهند مطرح كنند. اين طور خاطره را بيان كردند كه: "يك زماني من عاشق شدم. با داشتن زن و زندگي و بچه، اين عشق اتفاق افتاده بود و خيلي مرا به هم ريخته بود. هر چه فکر مي‌كردم نمي‌دانستم با آن چه كنم. تا اينكه به توران خانم پناه بردم و حرف‌ها و نصايح ايشان درمان آلامم و راهگشاي تصميم درستم شد".

منصور تهراني، خاطره بسيار زيبا و دلنشيني را در مورد يكي از معروفترين تصنيف‌هاي ايران تعريف مي‌كند. مي‌گويد كه قرار بود يك آهنگ را كار كنيم و شعرش را من گفته بودم و آهنگ هم ساخته شده و تمرين هم شده بود و روزي را براي ضبط نهايي آهنگ معين كرده بوديم. درست يك روز قبل از ضبط بود كه عشق دوران نوجواني‌ام را در خيابان به صورت اتفاقي ديدم. اين عشق كهنه مرا بهم ريخت و برگشتم و شعر قدیمی را دور انداختم و اين شعر را نوشتم: "داغ يك عشق قديمو، اومدي تازه كردي..." و به همه اعلام كردم كه شعر اين شد. از يك طرف صدايشان درآمد كه چرا چنين كاري كردي و چرا بايد عوض شود و از طرف ديگر هم وقتي خود شعر را كه آنقدر خالص و اصيل است شنيدند و ماجراي آن را، ديگر چيزي نگفتند و با همين شعرِ عجين با اين خاطره، آن آهنگ ضبط شد و يكي از آهنگهاي ماندگار فارسي هم شد.

پدر بزرگ پدري من، به گواه شناسنامه‌اي كه داشت و مثل همه شناسنامه‌هاي قديم، معلوم هم نبود كه درست است يا نه، نزديك به صد و سه سال عمر كرد. در دوران جواني عاشق کسی شده بود. و اين عشق بلندمدت هيچ‌گاه به فرجام نرسيده بود. زماني كه من متوجه اين قضيه شدم، هر دوی آنها بالاي هفتاد سال سن داشتند. هميشه به خاطر دارم كه هر كسي از شهرستان مي‌آمد آن معشوق قدیمی بلااستثنا از حال پدر بزرگم مي‌پرسيد و پدر بزرگم هم هر وقت فرصتي پيش مي‌آمد سري به آن مادر بزرگ مي‌زد. يك روز پدر بزرگم را در سن نزديك به نود سالگي و با چشماني اشكبار دیدم که داشت کهنه عشقش را برای كسي روایت می‌کرد. از آن اشك‌هاي بي غل و غشي كه از يك پيرمرد نود ساله بعيد است و دل آدم را كباب مي‌كند. بعد از فوت مادربزرگم، شنیدم که پدر بزرگم آن عشق قديمي را كه هنوز زنده بود طلب كرده بود. گفته بودند که شما هر دو سن و سالی دارید و ايشان هم ديگر به سختي مي‌تواند راه برود و نمي‌تواند خانه و زندگي برای تو اداره كند. پاسخ پدربزرگم اما از آن پاسخ‌هایی بود که همچون ضرب‌المثلی عمق و اثر عشق را نمایان می‌کرد. گفته بود: "همين كه ببينمش برايم كافي است".

يك معلم ادبيات داشتيم كه به ما عروض و قافيه درس مي‌داد. مدام هم از عشق و معشوق و دلدادگي صحبت مي‌كرد. معلوم بود كه خودش هم سينه سوخته است. هر وقت كسي در مذمت عشق چيزي مي‌گفت، اين شعر شيخ بهايي را مي‌خواند كه:

هر كه را در سر نباشد عشق يار                 بهر او پالان و افساري بيار

اينها كه شرحشان رفت و ده‌ها قصه و روايت ديگري كه مي‌شود شاهد اين مثال آورد، از عشق قيس و ليلي تا وامق و عذرا تا شيرين و فرهاد تا رومئو و ژوليت و ... و سایر مصادیقی که هر یک از آدم‌ها در کنج خلوت دل خودشان دارند، همه حكايت از آن دارند كه آنکه در کار خلق این هستی بوده و چنين دورِ دنيا را به دور انداخته، جهان را بر محور و اساس عشق بنا نهاده و این عشق هدیه‌ای پاک به انسان است. منظورم از عشق هم همان عشق زميني و به قول فيلم "شام آخر" "عشق يك انسان به انسان است" نه عشق الهي و عارفانه. همان جذبه و كششی که از ازلِ خلقت، چرخ بازی روزگار را به حرکت آورده و به گوهر مهر روغنکاری کرده و تا ابدِ دنیا بر همین رسم آن را خواهد گردانید و خنده‌ها و غریوها و اشک‌ها و سوزهای عاشقانه را توامان به آدمیان هدیه خواهد داد.