هشدار: بیماران قلبی، متعصبان حیوان دوست، دلسوزان دو آتشه محیط زیست و خانم‌های باردار، نخوانند.

در را که باز می‌کنم موجود سیاه و گنده‌ای از جلوی در می‌پرد هوا، طوری که من هم عقب می‌پرم. گربه خپل و زشتی است که از بس وزنش زیاد است نمی‌تواند فرار کند با اینکه خیلی ترسیده. پا که توی کوچه خلوتِ ساعتِ هفت صبح جمعه می‌گذارم، هشت گربه را در اطراف و اکناف کوچه می‌بینم. همه رنگ و همه مدل. مثل همه کوچه‌ها و خیابان‌های دیگر تهران که پر شده از گربه‌های گنده و نترس و پر افاده. گویی همه خودشان را گارفیلد تصور می‌کنند. از بس که مردم بهشان می‌رسند. هر کسی را می‌بینی پلاستیک استخوانی در دست دنبال سگ و گربه های داخل کوچه و خیابان و بیابان می‌گردد که آنها را سیر کند. این کار خیلی خوب است و گاندی هم گفته "اگر می‌خواهی فرهنگ یک جامعه را بشناسی، نوع رفتار آنها با حیوانات را ببین ".

اما من همیشه به این موضوع نقد دارم. آخر چطور می‌شود که آدم‌های دور و برمان را تا می‌توانیم بچزانیم و یک دم از ما در امان نباشند، اما اینطور خودمان را برای حیوانات به کشتن بدهیم. خیلی‌ها را دیده‌ام که محال است به یک انسان کمکی کنند ولی می‌روند و برای حیوانات بی سرپرست غذا می‌خرند یا آنها را می‌برند بیمارستان، در صورتی که هر طور بتوانند آدم‌های دیگر را تلکه می‌کنند و سرت را برگردانی یک کلاه گشاد سرت گذاشته‌اند. دلایل متعددی می‌شود برای این پارادکس‌های رفتاری جستجو کرد، اما آنچه بیشتر از همه این روزها به چشم می‌آید، کلاس داشتن این رفتار است. منکر دوستی با حیوانات و رابطه خوب با آنها نیستم، اما گویی الان حیوان در بغل داشتن و غذا دادن به حیوانات بی سرپرست یکی از نمادهای کلاس بالایی است.

اما راستش را بخواهید ما اینجوری نبودیم. همیشه وقتی شهری‌ها –به ویژه کودکانشان - را می‌دیدیم که مثلا از دیدن گوسفندان آنقدر به هیجان می‌آیند که هر آینه ممکن است خفه شوند و ببعی کنان دنبالشان راه می‌افتادند؛ ا سوار شدن روی یک الاغ تجربه‌‌ای منحصر به فرد برایشان به شمار می‌آمد، و بچه‌ها چنان غرق بره‌ها و مرغ و خروس‌ها می‌شدند که حتی سر سفره ناهار هم حاضر نمی‌شدند، چشمانمان از تعجب باز می‌ماند. جالب‌ترینش بچه یکی از فامیل‌هایمان بود که هر وقت ازش می‌پرسیدند برای چه دوست داری بروی خانه پدربزرگت؟ خیلی شفاف می‌گفت به خاطر گوساله‌ها. یک روزی هم یک ماچ گنده از وسط پیشانی کره خر مش مراد کرد و با تمام احساس گفت الهی قربانت بروم. پدرش به طنز می‌گفت: "تا حالا به من نگفته قربانت بروم و اینطور بوسم نکرده که این خر را بوس می‌کند".

هر چند که الان ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما در بافت زندگی ما، حیوان یعنی مزاحم، آفت و تخریب‌کننده کشاورزی و زندگی. به همین دلیل بدون کوچکترین شک و تردیدی هر حیوانی به غیر از حیوانات اهلی و خانگیِ مفید را باید می‌زدی و تار و مار می کردی. شاید هم از بس دور و بر ما زیاد بودند دیگر برایمان جذابیتی نداشتند و همیشه آنها را حاضر و مزاحم تلقی می کردیم.

حالا یکی یکی به ترتیب حیوانات می‌نویسم که رابطه ما با حیوانات چگونه بود. البته پیشاپیش می خواهم خواهش کنم که اگر توانستید خودتان را در آن بافت و محیط قرار بدهید و بعد قضاوت کنید.

دم دستی ترین حیواناتی که دائم دور و بر ما بودند عبارت بودند از گنجشک، مار مولک، ملخ، خرچسونک، گربه، سگ، سار، آلاملیچ. حیوانات دیگری هم بودند که کمیاب بودند و دیدن و خدمت کردن به آنها موهبتی به شمار می آمد مانند مار، عقرب، سنجاب، کفتر گاوی، گراز و ...

گنجشک: گنجشکها فراوان بودند و خیلی راحت به دام می افتادند. کافی بود در یا پنجره اتاق را باز بگذاریم و چند دقیقه وارد اتاق نشویم. چندین گنجشک می پریدند توی اتاق و اگر به موقع در و پنجره را می بستی، خیلی راحت شکارت را زده بودی. گرفتنشان هم چندان مشکل نبود. بینواهای متوحش و هراسان به هر سو پرواز می کردند و شیشه ها را تشخیص نمی دادند. با سرعت به شیشه می خوردند و بیحال روی زمین می افتادند. یکی از تورهای تفریحی ما برای بچه های غریبه و شهری همین گرفتن گنجشک بود. آنها تصور می کردند که گنجشک مرده و کلی غصه می خوردند. اما برای ما قضیه فرق می کرد. خیلی راحت برش می داشتیم و نوکش را توی یک لیوان آب می کردیم و بعد از چند ثانیه جان می گرفت.

روش دیگری هم برای گرفتن گنجشکها داشتیم که کمی سخت بود اما خیلی فنی و هیجان انگیز بود. یک تکه نخ می بستیم به یک تکه چوب کوچک و آن را زیر یک غربال می گذاشتیم و کمی گندم زیر آن می ریختیم. گنجشکها برای خوردن دانه ها هجوم می آوردند و وقتی نخ را از دور می کشیدی، روی آنها می افتاد و یکی دو گنجشک نصیبت می شد.

 آن وقت تفریحات مختلف با گنجشک شروع می شد. مثلا، نخی را به پایش می بستیم و کاغذی یا چوبی را به آن آویزان می کردیم. گنجشک بیچاره که در هوا رها می شد مثل هواپیمای باربری آن شی را با خودش به هوا می برد. اما اغلب چون این شیء آویزان به درختی یا سیمهای برق گیر می کرد بیچاره گنجشک سقوط می کرد.

اما هیجان انگیزترین تفریح با گنجشکها این بود که دوتای آنها را با نخ به هم می بستیم و رهایشان می کردیم روی هوا. هر کدام به یک طرف پرواز می کرد و بیچاره ها مدام سقوط می کردند و آخر و عاقبت هم جایی گیر می کردند که دیگر کسی بهشان دسترسی نداشت تا آنها را آزاد کند.

گربه: کلا دیدن گربه هایی که آزادانه و با تبختر راه می روند و کسی کاری به کار آنها ندارد، هنوز هم برایم تعجب آور است. آخر هیچ گربه ای جرات نزدیک شدن به ما و حریم ما را نداشت. اگر هم گذرش به جایی نزدیک بچه ها می افتاد برای اولین و آخرین بار بود. خانه ما طوری بود که یک کوچه در سمت راست و یک کوچه در سمت چپ داشت و پشت آن هم خانه دیگری نبود و هنوز هم نیست، چرا که وصل به کوه است و جنبنده ای در آنجا سکنی نتوان گزید. گربه های آشنا و وارد به محل چنین خبطی نمی کردند. اما گربه های غریبه و تازه کار معمولا از روی دیوار همسایه می پریدند روی دیوار ما و از جلوی یک اتاق می گذشتند و می رسیدند به ایوانی در وسط که دو اتاق بالای آن ایوان بود که هر دو درهای بزرگی با پنجره های شیشه ای رو به ایوان داشتند. بعد می بایست از ایوان و جلوی این دو اتاق رد شوند و برسند به تراس بزرگ جلوی اتاق آخر و بپرند روی دیوار و از آنجا از روی کوچه پرش کنند روی دیوار همسایه و بروند. من معمولا زیر کرسی در اتاق اول بالای ایوان درس می خواندم و سنسورهایم به گربه بسیار حساس بود. تا شَبَه گربه را حس می کردم به اندازه ای وقت داشتم که سریع جست بزنم و خودم را به ایوان برسانم و قبل از اینکه گربه بپرد روی دیوار همسایه، فیضی به او برسانم. گربه های غربیه خیلی نمی دانستند و یکی دو بار اول حسابی مشت و مال داده می شدند. اما آنها که حرفه ای شده بودند خیلی سریع می رفتند و رسیدن به آنها مهارت خاصی نیاز داشت. اینکه گربه ای روی ما را کم کند و بهش نرسیم خیلی افت داشت. به همین خاطر باید با سرعت مافوق نور از زیر کرسی رها شده و خودم را می رساندم به تراس. یکبار، یکی از این گربه ها تا متوجه شد که حرکت کرده ام با تمام سرعت حرکت کرد و خودش را به دیوار رسانید و پرید و من هم در آخرین دقایق بین زمین و آسمان بهش رسیدم و ضربه ای حواله کمرش کردم که با جیغ بنفشی و با شکم پهن کوچه شد. فکر کردم تمام کرده، ولی دیدم لنگان لنگان بلند شد و در رفت.

یکی دیگر از قصی القلبی نسبت به گربه ها، ماجرای گربه مشهد است که در پست سوتیهای انسانی آمده است.

دیگر اینکه، یک روز که زیر کرسی نشسته بودم و اوایل بهار بود و هوا کمی گرم شده بود، در اتاق باز بود تا هوای آزاد وارد اتاق شود. یک گربه بینوا به خیالش که کسی در خانه نیست وارد اتاق شد. وقتی خوب آمد وسط اتاق، با همان شگرد گنجشک گیران، سریعا در را بستم و گربه که احساس زندانی شدن کرد، متوحش شده و شروع کرد به دویدن و بالا و پائین پریدن و من هم دنبالش. غافل از اینکه گربه با گنجشک خیلی فرق دارد. نشان به آن نشان که بیش از هفتاد درصد وسایل اتاق زیر و رو شدند و گرب پرید پشت تلوزیون و وقتی به سویش رفتم نمی دانم چطور تلوزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان که قرمز رنگ بود را هل داد و تلوزیون سقوط کرد. شانسی که آوردم این بود که در حمله قبلی یک بالش را به سمت گربه پرتاب کرده بودم و بالش همانجا جلوی میز افتاده بود و تلوزیون که با صورت پائین آمد روی آن افتاد و صدمه ای ندید. من که حسابی ترسیده بودم در اتاق را باز کردم و گربه چنان شروع کرد به دویدن که از نرده ها پائین افتاد و فکر کنم هنوز هم که هنوز است دارد می دود.

سیاقونه (سار)، آلاملیچ: این دو پرنده که اسم محلی دارند در زمره پرندگان مزاحم برای درختان توت به شمار می آیند. میوه توت طوری است که خیلی شل روی ساقه چسبیده و با کوچکترین حرکتی از ساقه جدا شد و روی زمین می افتد. سیاقونه یا همان سار، با رنگی مشکی و آلاملیچ با رنگ قهوه ای کمرنگ، در خرداد و تیر که وقت رسیدن توتها است پیدایشان می شود. آنها از توتها تغذیه می کنند که مشکلی نیست. اما مساله این است که به صورت گروهی و تعداد زیاد روی درختها می نشینند و همه توتها را می ریزند. به همین خاطر دستگاهی ابتکاری در آنجا درست کرده اند به اسم "تق تقه". یک تکه تخته را روی بالاترین شاخه های درخت می بندند و یک تکه تخته دیگر را هم بالاتر به صورتی که روی آن عمود باشد می بندند و طنابی بلند را از آن آویزان می کنند که تا پائین درخت می رسد. طناب را که از پائین بکشی این دو تخته به هم می خورند و صدای تق تق تولید می کنند و باعث می شوند که پرنده های توت‌خوار و مزاحم بترسند و فرار کنند. اما بعد از مدتی این صدا بی اثر می شود و دیگر پرنده ها را نمی ترساند. یکی دیگر از روشها، نصب آئینه در جاهای مختلف درخت است که وقتی پرنده ها خودشان را در آن می بینند یا نور در آن منعکس می شود، می ترسند و فرار می کنند. با این همه بازهم پرنده ها ضرر زیادی می زنند.

برای فراری دادن پرنده ها، با تیر و کمان دست‌ساز به جان آنها می‌افتادیم. البته وقتی فامیل‌هایمان که تفنگ بادی داشتند و می‌آمدند آنجا، نانمان از نظر شکار توی روغن بود و کلی آلاملیچ صید می کردیم. چون این پرنده ها زیاد و گله ای بودند، همین که یک تیر را به وسط آنها پرت می کردی، یکی دو تا زخمی می شدند و می افتادند. بلافاصله بالای سرش ظاهر می شدیم و کله اش را با دست می کندیم. کنار جوی آب پر و بالشان را می کندیم و می شستیم و با تکه ای چوب آنها را به سیخ می کشیدیم و گوشتی ترد و ظریف را به دندان می کشیدیم.

اگر حالی باشد این قصه دراز خواهد بود...