شب اولی که در اتوبوس به سمت نانسی تابلوی لوکزامبورگ را در جاده دیدم، عزمم را جذم کردم که اگر بشود حتما برویم و لوکزامبورگ را ببینیم. آخر هر چه نباشد برای خودش کشوری است و تجربه رفتن از یک کشور به کشور دیگر هم در نوع خودش جالب بود. ضمن اینکه طاهره خانم پازوکی هم سالهاست در این کشور درس می خواند و زندگی می کند و دائم اسم لوکزامبورگ از این جهت هم خیلی آشنا بود. هر چند سعادت دیدار ایشان را نداشتیم.

روز قبل در هنگام عزیمت به استراسبورگ عکسی از تابلو اعلانات ایستگاه برداشته بودم که زمان حرکت قطار به لوکزامبورگ را 7.20 دقیقه اعلام کرده بود. به همین خاطر امروز (24 آبان 95) زودتر و باتجربه تر خودمان را به ایستگاه رساندیم و بلیط لوکزامبورگ خریدیم. در ایستگاه قطار هم اینترنت رایگان بود که حسابی سرگرممان کرد. قطار که آمد دیدیم بعضی از کوپه هایش دو طبقه است و به طبقه دوم رفتیم که آنجا را هم تجربه کنیم. قطار سر موقع حرکت کرد و ساعت 8.50 دقیقه در لوکزامبورگ پیاده شدیم. در کشوری دیگر اما کاملا شبیه همان مردم و زندگی و معماری فرانسوی. نقشه و راهنماهای زیادی در ایستگاه در مورد لوکزامبورگ بود که اغلب به زبان فرانسه بودند. با راهنمایی گرفتن و نقشه راهی مراکز تاریخی و مرکزی شدیم. میدانی دیدیم و کلیسایی و نگاهی کردیم و رد شدیم و توی کلیسا نرفتیم. بعد همینطور توی کوچه پس کوچه ها و مغازه های برند معروف گشتیم و تصور می کردیم خیلی مانده که برسیم به مرکز تاریخی شهر. نکته جالب این بود که یک پل خیلی عریض و بزرگ در شهر هست که همه ماشینها و مردم از آن رد می شوند و ما در زیر پل دنبال رودخانه می گشتیم. بعد با کمال تعجب دیدیم که این پلی است که رودخانه ای در زیرش نیست و ساختمان و خیابان برای ماشینها در زیر آن است.

یک باره دیدیم یک جایی رسیدیم که در نقشه نمی توانیم پیدایش کنیم و دیدیم که کلا از مراکز مرکزی و تاریخی رد شده ایم و رفتیم به سمت شمال لوکزامبورگ. دوباره برگشتیم و ضمن نگاه و تست شیرینی های بساط فروشنده های کریسمس رفتیم کلیسان کاتدرال. کلیسایی زیبا با شیشه های نقاشی شده رنگارنگ. مثل اینکه قرار بود کنسرتی برگزار شود چون میکروفون زیادی گذاشته بودند. بعد از این کلیسا از درب جنوبی آن خارج شدیم که با کمال تعجب دیدیم جلوی کتابخانه ملی لوکزامبورگ هستیم. بی اختیار وارد شدیم و جوانک خیلی خوشرویی که انگلیسی هم خوب می دانست از ما استقبال کرد و راهنمائیمان کرد. نگهبان گفت که باید کیف و کاپشنهایمان را در بیاوریم و در کمدهای مخصوص بگذاریم. حتی کاپشن را هم تاکید کرد. آنها را در صندوق گذاشیتم و یک دو یوریی هم در آنجا انداختیم. این پول امانی آنجا می ماند تا وقتی که کلید را آوردی و وسایلت را برداشتی پولت را بتوانی پس بگیری.

کتابخانه چندان بزرگ و گسترده نبود. رده بندی دیویی من در آوردی داشت. بالای هر قفسه موضوع و شماره کلی رده را زده بودند. حتی این کار را برای مجله ها هم کرده بودند و بر اساس دیویی تقسیم بندی کرده بودند. اما سیستم قفسه بندیشان خیلی جالب بود. قفسه های کتابخانه که بود در خیلی جاهایش یک ردیف قفسه ریلی اضافه کرده بودند که استفاده از فضا را حداقل دو برابر می کرد. بالای قفسه ها قاب چوبی بود که دو مهتابی کار روش کردن قفسه را بر عهده داشتند. کلید خاموش و روشن هم داشت. قفسه مجلات برای هر مجله یک خانه جدا داشت که اسم مجله را پرینت کرده و زیر کی تلق شفاف گذاشته بودند و مجله هم روی آن قرار می گرفت. جالب بود که مجلات چاپی رشته خودمان را هم به صورت چاپی داشتند. حتی آخرین شماره را و منوط و محدود به محیط دیجیتال نشده بود.

بعد از کتابخانه ملی لوکزامبورگ هم دوباره گشتی در شهر زدیم و جاهای ندیده را سیر و سیاحت کردیم. بعد هم وارد فاز خرید شدیم و ساعت 16.38 (به دقیقه ها دقت کنید) دوباره رهسپار نانسی شدیم.

با توجه به اینکه برنامه بازگشتمان به پاریس دیگر برای جمعه قطعی شده و رزرو هتل هم برای همان روز بود فرصت را غنیمت شمرده و بلیط قطار برگشت به پاریس را هم گرفتیم. خوشبختانه اینبار از همان ایستگاه مرکزی قطار نانسی (گق دو نانسی) قطار بود و دیگر لازم نبود به بیابانهای بین متز و استراسبورگ و نانسی و لوکزامبورگ پناه ببریم.

روز پنجشنبه آخرین روز اعلام شده کنفرانس کولنت بود. شال و کلاه کردم و راه افتادم. طوری تنظیم کردم که ساعت 8 و نیم آنجا باشم. اینجا معمولا آفتاب خیلی دیر طلوع می کند و مثلا هفت و نیم صبح خیلی نصف شب به حساب می آید. تا از هتل آمدم بیرون دیدم تمام شهر پر از مه است و منظره عجیبی پیدا کرده. وقتی هم به محل کنفرانس – که خیلی شمالی تر از هتل است رسیدم دیگر واقعا بیشتر از 5 متر را در مه نمی شد دید.

قرار بود روز آخر کنفرانس جناب مایک ثلوال معروف بیاید. مثل هر روز کنفرانس با تاخیر شروع شد (واقعا این حاج آقا لامیرل آبروی فرانسه را برد با این مدیریت تق و لقش). بالاخره جلسه شروع شد و آقای دونالد روسو – سردبیر مجله ساینتومتریکس – سخنرانی کرد. بعد هم جوانی بود که هی می رفت و می آمد و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. ثلوال برای ایرانیها نام شناخته شده ای است ولی عجیب بود که من او را نشناختم. بعد که سخنرانی اش را شروع کرد فهمیدم خودش است. دو سخنرانی اول مجموعا تا ساعت 11 به طول انجامید. چون خیلی از شرکت کننده ها و ارائه دهندگان حضور نداشتند، سخنرانان هر چه دل تنگشان می خواست می توانستند بگویند. پرسش و پاسخ هم پر و پیمان اجرا می شد. رئیس جلسه هم جناب گرانت انگلیسی و خیلی مقرراتی بود.

سخنرانی ثلوال سخنرانی جالبی بود در مورد جایگزینهای بهتر به جای استناد. در همه موارد مصادیقی را می گفتند که بهتر است جایگزین استناد شود. مثل کیفیت خود منبع، بازخوردهای شبکه های اجتماعی و ... اما تاکید زیادی روی مندلی داشتند چرا که استناد را نمی شمارد بلکه می گوید چه کسانی و چقدر منبع یا کتاب شما را خوانده اند. بعد از جلسه هم کمی در مورد ایرانیهایی که دانشجویش بوده اند مثل آقای احسان محمدی و کیوان کوشا صحبت کردیم و همچنین در مورد چگونگی اعتبارسنجی و رتبه بندی کتابها.

نشست بعدی با دو ارائه از هند انجام گرفته و جلسه تمام شد. اختتامیه هم مانند افتتاحیه بدون مراسم یا هدیه دادن یا لوح دادن خاصی بود. خانم کرشمر یک صحبت کوتاه همانجا سرپا انجام داد و تشکر کرد و دیگران هم تشکری کردند و خلاص. گواهی ها را هم خانم پاتریشیا که مدیر اجرایی بود همانجا با دست می نوشت و تحویل می داد. ماشاء الله مجموعه مقالات هم منتشر نشده بود و قرار شد آقای پی کی جین که دبیر سال گذشته بود، در هندوستان تهیه و خبرش را بدهد. پرونده کنفرانس هفدهم کولنت هم در اینجا بسته شد و ما راهی هتل شدیم تا بعد از استراحتی به گشتی دوباره در شهر بپردازیم و آماده رفتن به پاریش شویم.