بگذار کردها بیایند
وقتی کتاب زیبای "بخارای من، ایل من" از بزرگ مردی به اسم محمد بهمن بیگی را می شنیدم (کتاب گویا یا صوتی آن را شنیدم)، دائم یک کلمه در ذهنم چرخ چرخ می زد: "کردها". این کلمه برای ما یادآور مقاطع تاریخی خاصی در زندگی روزمره روستای آرتیمان است. از نیمه اردیبهشت به بعد، برخی از کارهای اهالی روستا موکول می شد به آمدن کردها و دائم می شنیدیم که: "بذار کردها بیایند". این تعلیق، انتظار و وابسته شدن به رخدادی به اسم آمدن کردها برای ما اوج هیجان بود.
کردها، که بعضی وقتها هم "ترکاشوندها" خوانده می شدند، در واقع عشایر کوچ نشین از طوایف و قبایل خاصی بودند که برای گذراندن ییلاق در سردسیر به کوه های اطراف آرتیمان می آمدند. زمان حضورشان از اواخر اردیبشت ماه بود که سردی هوا کاسته شده بود و مناطق کوهستانی پر برف، قابل سکونت می شد و چراگاه های پر از علفهای تازه، پذیرای دامهای آنها بود.
مردم آرتیمان برای خیلی از امور خود منتظر می ماندند تا این عشایر بیایند و مبادلات را آغاز کنند. مثلا بسیار شنیده می شد که دو نفر با هم گفتگو می کردند و یکی می گفت که برای امنیت باغت یک سگ بیاور. دیگری جواب می داد، بگذار بهار که کردها آمدند یک سگ خوبی از آنها می گیرم. همین سگ یکی از اقلام پر مبادله بین کردها و آرتیمانیها بود. آنها به دلیل کوچ نشینی و گله داری مجبور بودند سگ داشته باشند و مثل گوسفند، بز، اسب، خر، قاطر و احتمالا گوساله، سگهایشان را هم پرورش بدهند که همیشه سگهای تربیت شده و همراه داشته باشند. این سگها علاوه بر وظیفه حفظ و حراست گله و ایل از گرگ و گراز و کفتار، گاهی مسئولیت چرای گوسفندان را هم داشتند. بسیار در کوه های آرتیمان دیده می شد که گوسفندی پرت افتاده یا اینکه گله بیش از حد از قلمرو چرا جلو می رود و سگی که این را می فهمید به سرعت خودش را می رسانید و به عنوان جانشین چوپان، گله را هدایت می کرد. به همین خاطر سگهای کردها تربیت شده و از نژادهای خوب بودند و پرطرفدار. مردم سعی می کردند که سگهایشان را در هنگام عبور کردها از بین سگهایی که آنها برای مبادله داشتند انتخاب کنند که البته شامیل سگهای اصلی و خاص خود عشایر نمی شد.
مردم آبادی برای معامله معمولا روش معامله پایاپای (تهاتر) یا کالا به کالا را انتخاب می کردند. چیزهایی که کردها لازم داشتند مثل میوه تازه، گردو، مغز زردآلو، توت خشک، شیره، پوست و پشم گوسفند و اقلام دیگر کشاورزی روستا را می گرفتند و در عوض آن بره، سگ، قاطر، اسب، غربال، تیر و کمان، قلمان سنگ (قرواسنگ)، گیوه، روغن گوسفندی، کره، دوغ، ماست، سرشیر، خامه، پنیر، گلیم، جاجیم، قالی و کلی اقلام دیگری که حاصل دست و هنر ایلیاتی ها بود می دادند.
محصولاتی که داشتند به شدت با کیفیت و اصیل بود. سرشیر، شیر، کره محلی، روغن حیوانی و ... همه حاصل چرای دامها در علفزارهای تازه و سرسبز بود نه خوردن خار، خاشاک، کاه، نان خشک، کاغذ و آشغالهایی که الان به خورد گوسفندان و حیوانات می دهند. دوغ که می گرفتی، معمولا روی آن چند تکه کره تازه هم بود که عطر و طعم فوق العاده ای داشت.
وقتی که می آمدند، تمام شهر و روستا را به هم می زدند. سر و صدای گوسفندها، بزها، الاغها، قاطرها، اسبها و سگهایشان و داد و بیداد خودشان برای رد کردن گله از یک طرف، کثافت کاری ناشی از فضولات حیوانات از سوی دیگر و چرای بدون حساب و کتاب گله هایشان در باغات و زمینهای مردم هم مزید بر علت می شد. گاه پیش می آمد که هنوز وضعیت چراگاهی که باید می رفتند مساعد نبود و علفها به اندازه کافی رشد نکرده یا برفها آب نشده یا هوا قابل سکونت نبود. به همین خاطر باید اسکان موقت می کردند و این باعث می شد که مشکلاتی برای آنها و مردم پیش بیاید. گله و گوسفند را که نمی شد بدون آب و علف گذاشت و گله های آنها هم که یکی دو گوسفند مثل گله آبادی نبود. به همین خاطر همه حضور آنها شادی بخش نبود و درگیریهایی با خود داشت. آنها در طول زمان حق و حقوقی برای بهره برداری از مراتع و چراگاه ها داشتند، ولی گاهی پیش می آمد که به جاهای دیگر هم ناخنکی می زدند یا آب باغات را می گرفتند و به چمنزارها (اصطلاحا "چمها") می انداختند که قُروق (پر علف) بشود و بتوانند بهتر گوسفندان را چرا بدهند. گاهی هم مردم آبادی از علفزار و چراگاه آنها استفاده می کردند که گاهی هم به زد و خورد خونین و حتی جنگ با اسلحه می انجامید. در مستند گزارش یک کوچ (عبدالخالق طاهری) که به کوچ عشایر از سه راه فکه تا کوه های آرتیمان می پردازد بخشی از فرایند و چالشهای کوچ و مسائلی که با آرتیمان دارند توضیح داده می شود.
عشایر (کردها یا ترکاشوندها) باید همه اسباب و وسائل زندگی را روی خر و قاطر و ... می بستند و کوچ می کردند. یکی از مناظر جالب همیشگی، مرغ و خروسهایی بود که روی اسباب و وسائل با طناب و نخ می بستند و با خودشان می آوردند. آنها معمولا قربال، الک و چیزهایی که با روده گوسفندان درست می کردند، جاجیم و گلیم که زنانشان می بافتند، جورابها و شالهایی گرمی که پشم گوسفندان می بافتند برای عرضه و فروش داشتند که مردم یا می خریدند یا مبادله پایاپای می کردند.
ما که کوه می رفتیم اوائل از آنها ترس داشتیم و آنها را مردمانی خشن و خطرناک می پنداشتیم. اما بعد از مدتی با آنها ارتباط پیدا کردیم و یکی به اسم حاج نظر از ایل رحمتی با ما میانه خوبی پیدا کرد. ما به آنها زردآلو، آلبالو و .. می دادیم و آنها کره و ماست و پنیر و تخم مرغ محلی. اما یکی از دلایلی که ما را به آنها نزدیک کرد دوربین شکاری بود. مهدی و علی زده بودند توی کار خرید دوربین شکاری و کردها که از این دوربینها داشتند در عصر نبودن اینترنت و جستجوی وبی، بهترین مرجع تجربی برای راهنمایی در این زمینه به شمار می آمدند. ساعتها منتظر می ماندیم تا یکی از کردهای دوربین دار را ببینیم و گاهی با ترس و لرز از دوربینش دوردست را نظاره کنیم و هزاران سوال ریز و درشت در مورد کیفیت و کار دوربین شکاری بپرسیم. در واقع چت جی پی تی و موتور کاوش ما در زمینه دوربین شکاری بودند. بالاخره بعد از کلی کاوش تخصصی در مورد دوربین، مهدی رفت و فکر کنم از بازار درطوله (در طویله) کرمانشاه یک دوربین شکاری با قاب پلنگی خرید که دردانه ای بود برای خودش.
در اولین فرصت آن را بردیم کوه و به حاج نظر نشان دادیم. وقتی دوربین را گرفت و نگاهی به آن انداخت یک کلمه گفت که تا ابد در ذهن ما باقی ماند: "سینینه یعنی سنگینه". و ماجرای دوربین و تبادل داده های دوربینی همیشه یکی از دلایل گفتگوی ما بود.
البته چیزهای دیگری مثل تفنگهایشان (همزیستی با گلولهها)، زندگی شبانه و بدون برق در کوه و ... هم بود. چهره آفتاب سوخته شان و اورکتهای آمریکایی که در تابستان هم تن می کردند برای ما جالب بود. چالاکی عجیبی داشتند. مثلا ما با پوتین سربازی (کفش کوه ما بود) و تجهیزاتی در حد خودمان کوه می رفتیم و برای صعود چقدر ماجرا و جان کندن داشتیم. اما یک دخترک کم سن و سال کردها با دمپایی پلاستیکی چنان از این طرف قله در چشم به هم زدنی به آن سوی قله می رفت که ما تعجبی می کردیم.
به مرور زمان که همه چیز پیشرفت کرد، کوچ نشینی آنها هم تغییر کرد. کم کم سر و کله جاده های کوهستانی پیدا شد و پناهگاه غدیر که در بالای خاکو؟ و مشرف به کوه های سیمنه ور همدان و سد اکباتان تاسیس شد، باعث تغییر عبور و مرور آنها شد. دیگر بسیاری از وسائل را با نیسان حمل می کنند و گوسفندها را تا جایی که می شد با کامیون می آوردند. کنار چادرهایشان صدای موتور برق به گوش رسید و بعضی وقتها هم دیشهای ماهواره و تجهیزات الکترونیکی در زندگی آنها رایج شد و دیگر آن زندگی بدوی و ایلی رنگ باخت.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...