چگال‌کاری

فیلم‌هایی هست که نفس آدم را بند می‌آورند.

کتاب‌هایی هست که رگهای گردنت را متورم می‌کنند.

موسیقی‌ها هست که روی رگهای قلبت آرشه می‌کشند.

تئاترهایی هست که طوری دیالوگ و صحنه‌ها را دقیق چیده‌اند که با خودت می گویی، ای کاش صحنه آهسته یا دکمه برگشت به عقب داشت.

خاطرم می‌رود به دهه شصت که تلوزیون دو کانال محدود داشت و دیدن فیلم هم کانهو محاربه با کل اسلام بود و ویدئو دیدن هم فعل حرامی از نظر شرعی و عرفی و مردم بود و هم جرمی که شلاق و زندان هم داشت. در این شرایط، در تابستانهایی که بمباران و موشک باران کمتر بود و من مهمان کرمانشاه بودم، یکی از درهای بهشت وقتی باز می‌شد که تحت تدابیر شدید امنیتی می‌دیدم که ماشین پیکان خیلی بی سر و صدا و خارج از وقت معهود همیشگی وارد حیات می‌شد. با شرایطی سخت از عملیات فوق سری موساد و ام آی سیکس، در صندوق عقب باز می‌شد و شی مقدس پیچیده در پتو به داخل خانه حمل می‌شد. بعد هم تمامی پنجره‌های خانه با پتو پوشانده شده و چراغها خاموش و فیلمهای ویدئویی در دهان دستگاه گذاشته می‌شد. فرصت پلک زدن و نفس کشیدن روی خیلی از آنها نبود. شب‌هایی که با آپارات فیلم می‌دیدیم، آن وقفه‌ای که برای عوض کردن فیلم آپارات بعد از یک ساعت پیش می‌آمد، تازه وقتی بود که می‌شد نفس کشید و سری به دستشویی زد و در کسری از ثانیه برگشت. فیلم لعنتی آن چنان کششی داشت که دلت می‌خواست نه چیزی بخوری، نه چیزی بنوشی و نه جایی بروی. فقط و فقط بنشینی و این صحنه‌های دلکش و این آوازهای محسور کننده و این صحنه‌های بزن بزن و قهرمانی آرتیست فیلم را ببینی. همین هم می‌شد. تا صبح سپیده که خورشید طلوع می‌کرد با دو پنکه‌ای که نقش خنک کننده دستگاه را داشت یک نفس فیلم پشت فیلم مثل سیگاری که با سیگار دیگر روشن شود، پول یک شب کرایه دستگاه و فیلمها را حلال می‌کردیم.

تا روزها و هفته‌ها و حتی ماه‌ها بعد از آن هم حس و حال فیلم و صحنه‌ها و تعریفهایش رهایمان نمی‌کرد. اصلاً ژانری وجود داشت به اسم "تعریف فیلم" که گاهی وقتها از خود فیلم هم جذاب‌تر بود. یعنی یک نفر که فیلم دیده بود بارها و بارها این فیلم را برای دیگران تعریف می‌کرد. خیلی وقتها هم صحنه‌ها را بازی می‌کرد یا ادای هنرپیشه‌ها و تقلید صدای آنها را در می‌آورد. گاهی آنقدر غرق شدن در نقش فیلم بالا می‌گرفت که با دهان باز می‌نشستیم و فیلمی را که خودمان چند بار دیده بودیم از زبان راوی شیرین سخن می‌شنیدیم. و جذاب‌ترش این بود که فکر می‌کردیم ما اصلاً این فیلم را ندیده‌ایم چون راوی طوری تعریف می‌کرد که از خوب فیلم جذاب‌تر می‌بود و حتی جاهایی صحنه‌هایی هم جذاب‌تر از سناریست و آرتیست به آن می‌افزود.

 

فیلم، کتاب، موسیقی، تئاتر، عکس و همه چیزهای خوب دیگر، با واژه‌ها و اصطلاحات مختلفی معرفی شده و از آنها تعریف شده است اما یک عنصر در همه اینها مهم و مؤثر بوده که می‌شود با وام گیری از حوزه‌های دیگر، آن را "چگال‌کاری" نامید.

چگالی به زبان ساده یعنی درهم تنیدگی عناصر و مؤلفه‌های تشکیل دهنده یک پدیده. یعنی عناصر به درستی انتخاب شده و با تناسبی مناسب در کنار هم قرار گرفته باشند. وقتی صحبت از چگالی به میان می‌آید بلافاصله یاد علوم و فیزیک و شیمی و عناصر دخیل در آنها می افتیم. چگالی را در همه امور زندگی بشر می‌شود ملاحظه کرد اما اینجا بیشتر در کارهای هنری و فکری مد نظر ماست. مقصود آن چیزی است از عوامل مهمی به شمار می‌رود که باعث می‌شود یک اثر زیبا، فاخر، اثرگذار و با کیفیت به نظر برسد.

حتماً بسیار خوانده و شنیده‌اید که سریال یا فیلمی آبکی است. یاد این لطیفه می افتم که در مورد آبگوشت می‌گوید بعضی از آبگوشتها جوری است که باید گفت: آببببببببببببببببببببببگوشت و بعضی دیگر باید گفت: آبگوووووووووووووووووووووووووووووشت. یعنی مقدار گوشت و مواد کم است و آب زیاد است و این ماجرای آبکی هم از اینجا نشات گرفته است. یک سوژه ساده و نخ نما را گرفته‌اند و آنقدر صحنه‌های بی ربط و دیالوگهای بی محتوا و تهوع آور به آن اضافه کرده‌اند که شده است سریال 20 یا 50 یا 100 قسمتی. یعنی اگر شما چند شب و حتی هفته را هم نبینی اتفاق ویژه‌ای نیافتاده و اصلاً گویی هیچ چیز را از دست نداده‌ای. اما بعضی فیلم و سریالها هست که هر صحنه و هر کلمه و هر حرکت برای خودش و جریان کلی فیلم نقشی کلیدی ایفا می‌کند. به طوری که اگر آن را از دست بدهی دیگر از بقیه ماجرا سر در نمی‌آوری. هنگام دیدن اینجور فیلم‌ها اگر امکان داشته باشد به کرات دکمه عقب و جلو و ایست به کار گرفته می‌شود تا آدم دقیقاً بفهمد که چه گفت و چه شد و گرنه بقیه فیلم دیگر بی معنی می‌شود. مثل پارچه‌های گرانقیمتی است که با دست کشیدن روی آن آدم قشنگ لمس می‌کند که هر کدام از این تارها و پودها با چه دقت و ظرافتی انتخاب شده و چقدر دقیق‌تر در هم بافته شده تا هم حس زیبایی و هم احساس لطافت را به سرانگشتان لمس کننده برساند. آنتوان چخوف می‌گوید: اسلحه‌های که در صحنه یک نمایش دیده می‌شود، لاجرم باید در صحنه سه شلیک کند و گرنه چیز زائدی است. هر چیز دیگری هم باید همین نقش را داشته باشد. اما در خیلی از فیلمها و سریالها شاهدیم که ده‌ها شی و صحنه دیده می‌شود اما رها در باد و مثل بازیکن آزاد فوتبال اگر دلش خواست یهو سر و کله‌اش پیدا می‌شود و اگر هم نخواست رها می‌شود و تمام.

در فیلمهای خوش‌چگال، پدر آدم در می‌آید تا به آخر برساند. آنقدر صحنه و اتفاق دارد که نمی‌شود یک لحظه از آن غافل شد. همیشه فکر می‌کنم یکی از دلایل ساخت آگهی‌های بازرگانی نه به خاطر پول و درآمد که به خاطر این بوده تا مخاطب بتواند لختی نفس تازه کند و احیاناً اگر نیاز به دستشویی داشت بتواند از این فرصت استفاده کند تا بقیه فیلم را با خیال راحت ببیند.

 

در مورد کتاب و نوشتن هم چنین قضیه‌ای رخ می‌دهد. کلمه‌ها به قدری درست و مناسب و به جا انتخاب شده‌اند و آنقدر بار معنایی دارند که یک کلمه می‌تواند مثل میخ وسط قیچی که کل عملکرد قیچی را تعیین می‌کند، تمام قصه را بر محور خود بچرخاند. یکی از نمونه‌های کتابهایی که این انتخاب کلمات به صورت سحرآمیزی صورت گرفته بود و وقتی می‌شنیدم فکر می‌کردم که آیا کلمه دیگری هست که بتواند به این صلابت و درستی این همه معنی و احساس را منتقل کند، در کتاب "چشم‌هایش" از بزرگ علوی بود. کلمه‌هایی که برای آن صحنه یا رویداد، در قالب یک کلمه به اندازه ده دوازده صفحه که بنویسی مفهوم منتقل می‌کرد. درست مثل یک حرکت چشم یا دست یا بدن یک هنرپیشه حرفه‌ای. محمد صالح علا در مصاحبه‌ای در مورد مجری گری می‌گفت: مجری‌های قدیمی آنقدر حرفه‌ای بودند که با یک آبرو بالا بردن یا حرکت صورت هزار و یک حرف و طنز و جدیت را به تصویر می‌کشیدند. مثل نگاه‌های منوچهر نوذری در مسابقه معروف "از کی بپرسم". در کتابها هم به مثل سبک سعدی بزرگ که سهل و ممتنع بود، می‌بینی از همین کلمه‌های روزمره ما آنقدر به جا و دقیق و درست استفاده شده است که آدم مسحور می‌شود. کلمات مثل شعر روان و مثل موسیقی موزون هستند و مثل بنای معماری دقیق و به جا و بدون یک سانتی متری کجی در جای خودشان نشسته‌اند.

گابریل گابریا مارکز در کتاب "زنده‌ام که روایت کنم" می‌نویسد که در آن دفتر کار، و هنگام نوشتن، گاهی برای جابجا کردن یک ویرگول دو پاکت سیگار دود می‌کردم. و همین است که کسی مثل مارکز نوبل می‌گیرد و جدای از این جوایز هر کسی که کارهایش را می‌خواند مسحور رقص کلمات و سوار کردن مفاهیم در لابلای سرکش‌ها و قوسها و نقطه‌ها می‌شود.

آثار خوب و باچگالی بالا، طوری است که از هر طرف و با هر حسی آن را احساس کنی، ببینی یا بشنوی، یک نخ، صحنه، کلمه یا ویرگول اضافی در آن نمی‌بینی. و این راز ماندگاری کارهای چگال است.

********

بازهم رسیدیم به مرداد ماه و تولد دلگفته ها. روز 22 مرداد 1386 که اولین پست دلگفته ها منتشر شد به دنبال این بودم که بعضی از نوشته‌ها، حس‌ها و دریافتهای زندگی را منعکس کنم. اما باور نمی‌کردم که این همه دوستان مشفق و گرامی که در تمامی این روزها به یاد و فکر دلگفته ها بوده‌اند و تولد آن را تبریک گفته‌اند را همراه خود داشته باشم. همین توجه‌هاست که دستها و مغز و قلم را گرم نگه می‌دارد که شاید تشکری اندک باشد به پاس همراهی خوب و دوستی پر مهر شما.

آش با سس عقرب

می‌دانم تولد دلگفته‌ها بیست و دوم یعنی چهار روز دیگر است. اما دیگر طاقتش را ندارم که صبر کنم تا درست همان روز، هدیه تولد بدهم. الان می‌طلبد که چیزی را برای تولد این رفیق تقریبا هشت ساله قلمی و منتشر کنم. اگر چه حرکت زشت بلاگفا (ضمن تشکر از سرویس خوبشان در این چند ساله) باعث شد که کلی از مشتری‌ها بپرند و خودمان هم از نظم و نسق نانوشته وبلاگ کمی فاصله بگیریم، اما نمی‌شود اتفاق به این مهمی را نادیده گرفت. اتفاقی که اگر هم نمی‌افتاد، الان من وقت ذخیره شده‌ی بیشتری بابت زمان‌های نگهداری این وبلاگ، نداشتم و پولی هم بابت آن به دست نیاورده بودم. اما اگر این اتفاق مبارک نمی‌افتاد، الان این همه دوست و رفیق با مرام و همراه در این پاتوق مجازی نداشتم.

بازهم اگرچه، خیلی‌ها معتقدند که وبلاگ دمده شده و کارایی خود را از دست داده، اما من همچنان اعتقاد راسخ دارم که وبلاگ یک ویژگی بزرگ دارد که دیگر رسانه‌های اجتماعی تیتیش مامانی و فوکل کراواتی و تازه از راه رسیده ندارند:

**********

وبلاگ باوفاست.

**********

دوستی برایم دو آهنگ ترکی استانبولی زیبا فرستاده. آنها را دانلود می‌کنم و شروع می‌کنم با ترجمه فارسی آنها مطابقت دادن و گوش کردن.

رایحه تند و گس برگ گردوهای تازه را احساس می‌کنم. و بوی شرحه‌دار توت‌های تازه و صدای آلاملیچهایی که روی درخت‌های توت غوغا می‌کنند. چشمانم را می‌گشایم و گیج و ویج اطرافم را می‌پایم. اینجا کجاست؟ من اینجا چه می‌کنم؟ اصلا من که هستم؟ حال چتربازی که بیرون پریده و قبل از باز شدن چترش بین زمین و آسمان غوطه‌ور است را دارم. عجیب احساس بی وزنی و بی مکانی به من دست می‌دهد.

خودم را می‌بینم. کنار جوی آبی روی زیرانداز همیشگی درس خواندم و پای آن گردوی کهنه که پوستی خشن و تکه تکه شده دارد دراز کشیده ام. دوباره چشمانم را می‌بندم. حس شیرینی می‌دود پشت پلکهایم. در این خلسه لذت بخش، گویی همه کودکی ام با من است.

سوزشی را در پشت کتفم احساس می‌کنم. کوله سنگین را جابجا می‌کنم. کوله که نیست. ساک کرم و قرمز سریازی برادرم است که با دو بندی که به آن بسته‌ام، شکل کوله بهش داده‌ام که راحت تر بتوانم روی شانه‌ام بیاندازمش. برای اینکه از صدای آهنگ دوست داشتنیم که از ضبط صوت پخش می‌شود و دست مهدی است دور نشوم، تقریبا به دو میروم که کار را خیلی سخت می‌کند. نمی‌شود از این صدای جادویی دست کشید و هر سختی را برای آن می‌شود تحمل کرد.

توی کوله‌ها و ساکهای ژنده و پاره‌مان خوراکی و خرت و پرتهای دیگر را تقسیم کرده‌ایم و هر کسی به سهم خودش چیزی را می‌کشد. حساسترین بارمان، نوشابه‌هاست. نوشابه‌های سنگین شیشه‌ای که باید تا ناهار به دنبال خودمان بکشانیمشان و صد البته شیشه خالیشان را هم عصر برگردانیم تا بتوانیم گرویی که برایشان گذاشته‌ایم را پس بگیریم. آخر نمی‌شود کوه بیایی و با ناهارت نوشابه نخوری. آنهم چه ناهاری. هر کس برای خودش دو تا گوجه بزرگ، دو تا تخم مرغ و یک ظرف روغن که عموما ریخته‌ایم در جای خالی فیلم عکاسی، آورده است. یکی هم دو سه تا پیاز آورده. صبحانه اما فرق می‌کند. رسم گروهمان است که از بیرون بخریم. مربای گل و کره و پنیر. مربای گل در ظرفی به شکل لیوان است. همه می‌خواهند که آن لیوان مال آنها باشد و بالاخره بعد از مدتها به این نتیجه می‌رسیم که این لیوان نباید به کسی تعلق پیدا کند. معمولا، طی مراسمی‌ بعد از صبحانه، همانجا فی‌المجلس لیوان را در حضور همه به سنگی می‌کوبیم و خلاص.

روز 14 خرداد 1368 است. دیروز صبح، وقتی که داشتیم پیاده به سمت مدرسه می‌رفتیم و قرار بود امتحان سخت "بینش اسلامی" سال دوم دبیرستان را بدهیم صدای قرآن شنیدیم و وقتی به مدرسه رسیدیم متوجه شدیم که امتحان هوا شده و فردایش هم تعطیل. بساط را جور کردیم و زدیم به کوه. اینبار برای من فرق می‌کرد. دیگر از آن نوجوان متعصب و خشک مذهبی فاصله گرفته بودم و حالا مجوزی برای خودم صادر کرده بودم که موسیقی هم می‌شود گوش کرد. بچه‌ها هم از خدا خواسته، ضبط با کلی باطری ردیف کرده بودند. اصلا برایشان کوه و تفریح بدون ضبط آنهم با صدایی که تا آخر آخر باز است، معنی نمی‌داد. راهی می‌شویم و همان مسیرهای دره شیرکَش، اصفاهیه، گانه‌زار و بنفشه‌در و بالاخره پشت خاکو. ظهر است که خسته و کوفته می‌رسیم. اُفت دارد که کسی خسته شود یا از پا بیافتد. همین طور به قول علی باید مثل پازن گله (بزی درشت هیکل که در اول گله راه می‌رود) بروی و به هر جان کندنی هست خودت را برسانی. حالا قسمت سخت ماجرا شروع می‌شود. درست است که نیمه خرداد است و چیزی تا تابستان نمانده، اما اینجا پر از برف است. باید جای خشکی پیدا کنی که بساط را پهن کنی و بروی دنبال خس و خاشاک و گَوَن برای آتش. اینجا، دامنه کوهی است که از قله تا کمرکش کوه را برف سپید پوشانده که از زیر آن آب یخی جاری است. بقیه کوه سبزه و علفهای تر و تازه کوهی است که مثل مخملی یکدست همه جا را سبز کرده است. جای جای این مخمل سبز را گلهای سفید و زیبای طوطیا پوشانده است. آنقدر زیباست که آدم را یاد توصیفات تپه روستای "گل دامن" در کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی می‌اندازد. کنار رگه های آبی که از زیر برف و یخ دو متری بیرون می‌زند، انواع سبزی های کوهی مثل آذروئه، علف چربه، پونه، آویشن و ... به چشم می‌خورد.

به قدر کمتر از 5 دقیقه دراز می‌کشیم و تا قبل از اینکه آماج متلکهای سوزان با مضمون ناتوانی و ضعیفی و اینجور گفته‌های غیرت پران قرار بگیریم، بر می‌خیزیم و با پوتینهای با بند باز به هر سوراخ و سنبه‌ای سرک می‌کشیم تا چیزهایی برای آتش درست کردن ردیف کنیم. با کاردی که دارم و عاشق آنم و خودم با چرخ خیاطی برایش قابی با پارچه دوخته‌ام و دسته‌اش را با کش سیاه تیوب دوچرخه، نوار پیچ کرده‌ام به جان گَوَنها (تیغی کوهی که از آن کتیرا می‌گیرند) می‌افتم. باید قسمتهای خشک شده را با کارد ببرم و یواش یواش از لای قسمتهای تر آن بیرون بکشم. اگر گونهای تر هم قاطی آنها بشود، آتش به خوبی نمی‌گیرد.

همین طور که دارم تیغ جمع می‌کنم هی تیغها توی دستم می‌رود و پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند که اهمیتی نمی‌دهم. همینطور که مشغولم، یک سوزش خیلی شدید را در کف دستم احساس می‌کنم. سوزشی که اولش فکر می‌کنم تیغ بلندی است که عمیق توی دستم رفته است، اما وقتی نگاه می‌کنم و دستم را رویش می‌گذارم می‌بینم که هم جایش و هم دردش با درد تیغ فرق می‌کنم. توی گون را نگاه می‌کنم ببینم چه بوده که فرو شده توی دستم. جسم سیاه کوچکی را می‌بینم که به سرعت دارد می‌رود توی دل خاک نرم زیر گَوَن. تا می‌خواهم بجنبم و با کارم بزنمش فرو می‌رود توی سوراخ خیلی کوچکی و دم تیزش را هم دنبال خودش می‌کشاند. تازه می‌فهمم که این درد کشنده و غیرطبیعی، نیش عقرب است که دستم را زده. دارد اشکم در می‌آید اما باید تحمل کنم. نباید کسی متوجه درد سوزنده‌ام و اشکهایی که پشت پلکم دلمه بسته‌اند بشود. بچه‌ها را صدا می‌کنم و ماجرا را برایشان می‌گویم. علی و محمد به جان گون می‌افتند و از ریشه می‌کنندش. می‌گویند اگر عقربی که نیشت زده را بکشی و روی جای نیش بگذاری، زهرش را می‌کشد. خودم را باخته‌ام و می‌ترسم توی این بیابان و کیلومترها دور از آبادی بلایی به سرم بیاید. اگر زهر توی خونم برود و نتوانیم کاری کنیم، همینجا کارم تمام است و حتی بچه‌ها هم نمی‌توانند مرا با خودشان ببرند.

عقرب پیدا نمی‌شود و تنها چیزی که به عقلمان می‌رسد، چیزهایی است که از فیلمهای تلوزیون یاد گرفته‌ایم. سریع با بند پوتین یکی از بچه‌ها مچ دستم را می‌بندند و با همان کار خودم به جان دستم می‌افتند. تیغه کارد کلفت است و خودش هم برای جراحی و بریدن جای نیش عقرب خیلی کند. با هر جان کندنی هست کمی‌اطراف زخم را باز می‌کنند و مثل توی فیلمها شروع می‌کنند به کشیدن خون و زهر از دستم. دیدن دست چاک خورده‌ام و درد سوزان نیش و بریدن کارد، حالت ضعفی بهم می‌دهد اما هر جور هست به روی خودم نمی‌آورم. بعد از این عملیات کشیدن خون و زهر، آتش را راه می‌اندازند و مثلا برای ضد عفونی کردن زخم، سنجاقی را می‌گذارند روی آتش تا حسابی سرخ می‌شود. بعد دو سه نفری من را می‌گیرند و آن سنجاق داغ و سرخ را می‌گذارند روی زخمم که آه از نهادم بر می‌خیزد. دیگر تاب خودداری و غرور ندارم و جیغم بلند می‌شود. دستم را می‌گذارند روی یک تکه برف سفت و من دیگر چیزی حالیم نمی‌شود.

نور و داغی شدیدی را پشت پلکم حس می‌کنم. چشمم را باز می‌کنم و مات و مبهوت دور و برم را نگاه می‌کنم. گیج و منگم که اینجا کجاست و من اینجا چه می‌کنم. هر چه اطراف را نگاه می‌کنم خبری از کسی نیست. کتری سیاه روی آتش دارد بخار می‌کند اما کسی را نمی‌بینم. با همان منگی بر می‌خیزم که سرم گیج می‌خورد و دوباره می‌نشینم. از آن پائین دره صداهایی به گوش می‌رسد. گوش تیز می‌کنم اما چیزی حالیم نمی‌شود. ضعف دارم و طاقت ندارم بنشینم. دوباره دراز می‌کشم و سعی می‌کنم یادم بیاید که چه شده است. فقط تکه بریده شده گوشت و سرخی سنجاق یادم می‌آید. کمی‌که می‌گذرد و حواسم جمع تر می‌شود تکه نانی بر می‌دارم و یک لقمه بزرگ املت (که غرق در روغن است و دارد می‌جوشد کنار آتش) بر می‌دارم و شروع می‌کنم به خوردن. بهتر می‌شوم و شروع می‌کنم به صدا کردن بچه‌ها. صدا در کوه می‌پیچد و پژواکش دوباره به خودم بر می‌گردد. آنها از ته دره جواب می‌دهند و من دوباره دراز می‌کشم که آفتاب سوزان کوهستان در آن گرمای خرداد ماه مثل سوزن در پوستم فرو می‌رود.

بچه‌ها می‌آیند و دوره‌ام می‌کنند. می‌پرسم ساعت چند است و متوجه می‌شوم که نزدیم دو ساعت و نیم بوده که من بیهوش شده‌ام و بچه‌ها هم خیلی ترسیده بودند. وقتی می‌بینند حالم خوب است و زهر اثری نداشته خیالشان راحت می‌شود و شوخی و مسخره را از سر می‌گیرند.

به واسطه این حادثه نتوانسته‌ام سبزی کوهی جمع کنم. آخر رسم است که هر کسی کوه می‌آید حتما سبزی کوهی برای پختن آش فردا با خودش بیاورد. آشی که با سبزی تازه کوهی برپا می‌شود طعم معرکه‌ای دارد و همه می‌گویند می‌ارزد که آدم اینقدر زحمت بکشد و چندین ساعت راه برود، اما از این سبزی ها بیاورد. حالا من دست خالیم و روی برگشت به خانه ندارم. بچه‌ها مرام می‌گذارند و هر کدام قسمتی از سبزیشان را به من می‌دهند...

کسی در می‌زند. اینجا؟! توی کوه! مگر در هست که کسی بزندش. چشمهایم را باز می‌کنم و در آن دوردستها نقطه کوچک سیاه و متحرکی را می‌بینم. تله کابین توچال است که از توی پنجره اتاقم هر روز نظاره‌گرش هستم و هر لحظه دلم می‌خواهد الان زیر آن باشم. نا خودآگاه با صدای مجدد در می‌خواهم از جایم بلند شوم که سیم کوتاه هدفن سرم را به پائین می‌کشد. می‌نشینم و یادم نمی‌آید چند ساعت است دارم این آهنگ را گوش می‌کنم و پرت شده‌ام به آن خوشی های از دست رفته که حسرتشان یک آن دست از سرمان بر نمی‌دارد. دوباره در می‌زنند. می‌گویم بفرمائید ...

و در دل آرزو می‌کنم ای کاش از این خلسه شیرین بیرون نمی‌آمدم... 

هندوانه‌های ناکام، طالبی‌های سیاه‌پوش

در جلسه‌ای نشسته بودم که مربوط به امنیت کتابخانه و واحد فناوری اطلاعات بود. آخر مثل همیشه و همه آدم‌ها که حتما باید این پیشانی‌مان به سنگ بخورد و ترقی صدا بدهد که خطری را واقعا حس کنیم، سازمان ما هم حتما باید کامل کشتی‌اش به گل بنشیند تا همه از خواب بپرند و آن وقت به فکر چاره بیافتند. در پی آتش‌سوزی که در اتاق سرور و انفورماتیک‌مان پیش آمد، همه یکهو عجیب طرفدار ایمنی و امنیت و پیشگیری و این حرف‌ها شدند.

ماجرای آتش‌سوزی هم از این قرار بود که ما در جلسه کمیته علمی-فنی اطلاع‌رسانی کشاورزی نشسته بودیم که یک‌دفعه دیدیم دود سیاه رنگی از دریچه کوچک تهویه هوای سالن جلسات وارد سالن شد و طالبی سبز و سفیدمان را کامل مات کرد. هندوانه‌های روی میز را هم کاملا عزادار و سیاه‌پوش کرد. کمیته علمی-فنی اطلاع‌رسانی کمیته‌ای است که برای بررسی طرح‌های تحقیقاتی پیشنهادی وگزارش‌های نهایی طرح‌های تحقیقاتی خاتمه یافته در حوزه کتابداری و اطلا‌ع‌رسانی و فناوری اطلاعات در سازمان ما برگزار می‌شود. سابقه آن هم به زمان مدیریت آقای سیدکاظم خان حافظیان‌رضوی در مرکز بر می‌گردد که تا قبل از آن اعضای هیات علمی مرکز ما که همه از رشته کتابداری و اطلاع‌رسانی و برخی هم از رشته کامپیوتر بودند برای تائید و تصویب طرح‌هایشان مشکل داشتند و با همت ایشان این کمیته به عنوان کمیته‌ای مستقل و مختص حوزه اطلاع‌رسانی ایجاد شد. اعضای آن هم افراد مختلفی بوده‌اند که استاد ارجمندمان دکتر عباس حری،  عضو سرآمد و مایه افتخار این کمیته بودند و اتفاقا این جلسه نیز که آتش‌سوزی همزمان با آن اتفاق افتاد، اولین جلسه کمیته بعد از وفات استاد بود و همه به نوعی برای ایشان غمگین بودند و جایشان در صندلی همیشگی و طنین گرم صدایشان خالی بود. القصه، این جلسه ماجرای دیگری هم داشت. از آنجا که به منظور صرفه‌جویی و البته دوری از تجملات و زندگی طاغوتی، هرگونه پذیرایی با میوه‌جات را از مظاهر استکباری به شمار آورده‌اند و هزینه‌های آن را پرداخت نمی‌کنند، ما برای پذیرایی این جلسه اغلب مشکل داریم. البته سازمان تقبل کرده با ساندیس و کیک بسته‌بندی در کنار چای و بیسکویت و قند، از مهمانان مخصوص پذیرایی ویژه کند. یعنی فکرش را بکنید که مهمان دارید و جلویش یک ساندیس گذاشته‌اید و یک کیک تی‌تاب و این جوری حسابی تحویلش می‌گیرید. الخلاصه (به قول صادق هدایت) آن روز هم طبق معمول سه چهار باری سر نهار آمدند و رفتند که برای پذیرایی چه کنیم؟ چطور پولش را بدهیم و از این حرف‌ها تا بالاخره نهار را کوفتمان کردند و راه افتادیم ببینیم چطور می‌شود مشکل را حل کرد. بعد از استماع ماوقع داستان که پول نمی‌دهند و فاکتورش پاس نمی‌شود و از این حرف‌ها، ما هم فردین‌بازیمان گل کرد و گفتیم که بروید و هر چه می‌خواهید بگیرد، پولش با من. چون اوائل تابستان بود و گرمای هوا هم کم کم داشت جدی می‌شد سفارش کردیم که هندوانه بگیرند و چون خودمان عاشق طالبی هستیم، پارتی بازی کردیم و گفتیم یکی دو طالبی آبدار و شیرین هم بزنند تنگش تا حسابی جلسه پربار شود. یک ساعتی مانده به جلسه باز آمدند و گفتند که نیروهای خدماتی را برای کار دیگری برده‌اند و کسی نیست که برود خرید و تازه مسئول‌شان و مسئول کارپردازی گفته‌اند که با چه پولی میوه می‌خواهید بخرید؟ و ما پولش را نمی‌دهیم و از این حرف‌ها. این دفعه دیگر قیصربازیمان گل کرد و برای اینکه هم درس مدیریتی به همکاران داده باشیم و هم اگر ریا نباشد نشان بدهیم که چه مدیر خاکی هستیم گفتیم: "کاری ندارد و این همه رفت و آمد و هماهنگی و عمله و اکله لازم ندارد. اصلا خودم می گیرم". و کیفمان را زدیم زیر بغلمان و رفتیم میوه‌فروشی فروشگاه نزدیک مرکز که جنس‌هایش چیزی کم از طلا ندارد. یک فروند هندوانه رسیده و شیرین و آبدار به روش خودمان که همان استماع صدای طبل بعد از ضربه زدن است، انتخاب کردیم که شد ده کیلو. دو فروند هم طالبی خوش عطر و شیرین زدیم تنگش که آنها هم شد ده کیلو. حال در گرمای ساعت یک و نیم بعداز ظهر تیرماه با دو وزنه به اوزان متساوی و آویزان از هر دو طرف هیکلمان راهی مرکز شدیم. با اینکه مسیر خیلی طولانی نیست اما بعد از برداشتن ده قدمی تازه به عمق فاجعه پی بردیم و عرق از وجودمان سرازیر شد. به هر خفتی بود میوه‌های محترم را رساندیم آبدارخانه و آنقدر این پا و آن پا کردیم تا یکی دو نفر ما مدیر محترم خاکی را ببینند که برای پیشبرد امور سازمانی و غنا بخشیدن به جلسات چه زحماتی را متحمل می‌شویم و تحویل سرخدمتکار دادیم و سفارش‌های لازم در مورد سرو و برش آنها را کردیم و رفتیم که به امورات جلسه برسیم.

جلسه که شروع شد، دل توی دلمان نبود که بالاخره این تحفه‌هایی که آنقدر پایشان پول داده بودیم و عرق ریخته بودیم چه از آب در می‌آیند. اتفاقا رئیسمان هم نبود و اداره جلسه به عهده ما بود. فکرش را بکنید که چه آش شعله قلمکاری می‌شود که همه هوش و حواست توی آبدارخانه باشد و بخواهی برای طرح‌های تحقیقاتی خلق‌الله هم تصمیم بگیری.

زمان موعود که رسید، خلاصه هندوانه و طالبی‌ها را آوردند و روی میز چیدند و الحق هم که جا داشت به خودمان با این انتخابها دست مریزاد بگوئیم. میوه‌هایی که عطر و رنگشان در آن گرمای ظهرِ چله تابستان هوش از سر آدم می بُرد. از آنجا که از بچگی همه‌اش توی گوشمان خوانده بودند که خیلی ضایع و تابلو است که تا خوراکی آورند و آدم برداشت آن را سریع به خندق بلا بریزد، با هر جان کندنی بود خویشتن‌داری شدیدی به خرج دادیم و مثلا برای حفظ کلاس دست به میوه‌هایی که ناجوانمردانه چشمک می‌زدند نزدیم. اما مگر می‌شد با این عقبه و ماجراها، روی کنجکاوی ناشی از تست طعم آنها سرپوش گذاشت؟ کمی که گذشت و به قول معروف به دمای جلسه نزدیک شدیم و داشتیم به اوج جلسه می‌رسیدیم و ما هم داشتیم نقشه می‌کشیدیم که اول از طالبی شروع کنیم که لذیذتر و آبدارتر است یا از هندوانه که رنگ و عطرش مدهوش کننده است و اینکه برنامه‌ریزی می‌کردیم که با چه قطعاتی این‌ها را ببریم که هم فیت دهمانمان باشند و همین که خوردنشان خیلی طول بکشد و حسابی بشود از آنها کام گرفت.

در همین اثنا و جنگ و جدل درونی بودیم که آن حادثه ویرانگر، همه صغری و کبراها و طرح و نقشه‌هایمان را نقش بر آب کرد. دود سیاهی که همراه با صدا و فریادها از سالن مجاور به گوش می‌رسید گواه حادثه‌ای شوم را می‌داد. سراسیمه مثل عاشقی که با معشوقش به امید وصالی دیگر وداع کند نگاهی حسرت بار به هندوانه و طالبی ناکاممان انداختیم و زیرچشمی به آنها حالی کردیم که حتما چیزی نیست و الان به زودی بر می‌گردیم و حسابی از خجالتشان در می‌آئیم. غافل از اینکه این رشته سر دراز دارد و تا وارد راهرو شدیم یک بغل دود غلیظ و سیاه و یک لشکر آدم را دیدیم که سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دوند و دود همه جا را گرفته است. ظاهرا یکی سیم‌های یکی از کولرهای گازی خنک‌کننده اتاق سرور که قبلا هم بارها در مورد آن هشدار داده شده بود، اتصالی کرده و باعث آتش‌سوزی شده بود. از بد حادثه این کولر هم پشت همه سرورها و رکها بود. در این اثنا کسی گفت که با آتش‌نشانی تماس بگیریم اما یکی دو تا از مدیران گفتند که مساله‌ای نیست و مهار شده است. ما هم اصرار کردیم برای دوری از هر گونه خطری و رفع اتهام سهل‌انگاری و عدم انجام کار اصولی و طی کردن روال طبیعی و قانونی مدیریت بحران، حتما آتش‌نشانی را خبر کنیم و یادم هست در مقابل مدیری که می‌گفت نیازی به آتش‌نشانی نیست، با عصبانیت و هیجان داد زدم "مگر آتش نشانی پولی می‌گیرد که نگران هستید؟" که انگار با این جمله خلع سلاح شد و با آتش‌نشانی تماس گرفته شد. در این حین بود که تازه موج دوم و اصلی آتش شروع شد و دودی به پهنای کل سالن و به سیاهی قیر تمامی راهرو باریک را پوشانید و متوجه شدیم این موج دوم شوخی‌بردار نیست. الحق آتش‌نشانی هم به سرعت باور نکردنی به محل رسید. یعنی هنوز همکاری که رفته بود تماس بگیرد را ندیده بودیم که دیدیم یک پیشقراول آتش‌نشانی با موتور دم در سازمان سبز شد و بعد هم بقیه ماشین‌ها و آژیر و شروع فعالیت امداد و نجات.

قرار بود این را بگویم که در جلسه‌ای بودم که مربوط به امنیت و رفع مشکلات بعد از آتش‌سوزی بود که متوجه یک مهندس مهمان شدم که بر خلاف لاطائلات رد و بدل شده در این جلسات، حرف‌های متفاوت و جالبی داشت. یکی از مهمترین حرفهایش که قرار بود در باب آن صحبت کنم و آنقدر حرف تو حرف شد که یادمان رفت چی می‌گفتیم، جمله جالبی بود. او می‌گفت: "اگر در تهران زلزله بیاید" و در جمله معترضه‌ای گفت: "که خدا کند حتما بیاید و این بغض فرو خفته زمین را بیرون بریزد"، از نظر ایمنی چه مشکلاتی داریم و چه خطراتی پیش می‌آید. و بعد در توضیح جمله معترضه‌اش یعنی "که خدا کند در تهران زلزله بیاید" گفت، زلزله‌های ریز و پس‌لرزه‌های بعد از آن باعث تخلیه زمین می‌شوند در حالی که وضعیت حال حاضر تهران مانند آدمی غصه‌دار است که هی بغضش را فرو می‍‌خورد و غم و غصه‌هایش را تلنبار می‌کند که اگر روزی این بغض بترکد خدا می‌داند چه فاجعه‌ای به بار بیاورد. البته این موضوع در مورد آدمیان هم صدق می‌کند و در این یکی دو سطر نمی‌شود بازش کرد و در فرصت دیگری باید موضوع را بشکافم و باهم در مورد آن حرف بزنیم. قرار بود کاملتر در باب آن بنویسم که به قول فریدون اسدزاده در کتاب "نامه‌های خاموشان" که نمی‌دانم شعر از خودشان است یا کس دیگر:

دگر باره مهار از دست در رفت                                 مرا دیگ سخن جوشید و سر رفت

و باز به قول ایشان:

شرح این هجران و این خون جگر                              این زمان بگذار تا وقت دگر

 

وقتی ماموران زحمت‌کش و مسلط آتش‌نشانی با دستگاههای مکش دودهای سالن جلسه را تخلیه کردند رفتم که ببینم چه به روز سر رسیدم که آنجا جا مانده بود آمده. دیدم خدماتی‌ها مشغول نظافت شده‌اند و دارند طالبی‌های سیاه‌پوش و هندوانه‌های ناکام و دست نخورده و نیمه خورده را جمع می کنند و در سطل آشغال می ریزند.

***********

امروز تولد دلگفته‌هاست. دلگفته‌های ما شش سالگیش را تمام کرده و وارد هفت سالگی و سن مدرسه شده است. یعنی به سنی رسیده که یواش یواش باید خیلی چیزهای بهتر و برتری را بیاموزد و بیاموزاند. داشتم فکر می‌کردم که شش سال چقدر زیاد و چقدر کم است. وقتی به صبح روزی که این وبلاگ را زدم (چه زدنی!) فکر می‌کنم انگار همین دیروز بود و وقتی به همه اتفاقات و حرف‌های تلخ و شیرین این سراچه دل می‌اندیشم انگار راه درازی را آمده‌ایم. و فکر می‌کنم اگر تسلیم آن شک و دودلی زمان ایجاد دلگفته‌ها می‌شدم، الان نه این همه حرف مکتوب داشتیم و نه این همه دوستان و علاقه‌مندن صمیمی که خودشان و حضورشان به یک دنیا می‌ارزد.

فاطمه خانم پازوکی لطف کرده‌اند و با احساس و خلاقیت همیشگی‌شان، هدیه زیر را برای تولد دلگفته‌ها فرستاده‌اند که از همین تریبون از ایشان تشکر کرده و ذوق کنندگی خودمان را از این هدیه ارزشمند ابراز می‌داریم.



برای پیری و کوری (و تولد 5 سالگي دلگفته‌ها)

همیشه، هر وقت می‌خواهم دست به کاری بزنم یا به ارزیابی کارهایی که می‌کنم بپردازم، در برزخی بین خیر و شر گرفتارم. ارزش‌گذاری بین مسائل مادی و روحی و اولویت‌گذاری بین آنها دائم در ذهنم بالا و پائین می‌شود. منظورم از مسائل روحی، مسائل مذهبی و دینی نیست؛ بلکه هر چیزی است که رنگ و بوی دلی داشته و آدم نه برای مزد و اجر مادی و پول که فقط برای حس خوشایند درونی آن، به سویش جذب می‌شود. کارهایی مثل کار داوطلبانه، کمک به دیگران، همین وبلاگ‌نویسی، مقاله‌نویسی بی حق‌التحریر، جلسات بی حق‌الجلسه، پایان‌نامه‌های بی حق‌المشاوره، کارگاه‌های صلواتی و ...، نمونه‌هایی از این دست هستند. از یک طرف دل و روح است که به سوی هر امر روحی و دلی و غیرمادی کشش دارد و در سوی دیگر، زندگی واقعی و دنیای حقیقی است که دائم غم نان دارد و می‌کشد به سوی اقتصادی اندیشیدن و دست از دل و روح شستن. البته که این چیز جدید و نابی که صرفا مختص من باشد نیست و از ازل تا به ابد دنیا همین کشمکش وجود داشته و به نوعی جدال بین خیر و شر و اهریمن و اهورا هم از این دست است. خیلی با خودم کلنجار رفته‌ام و همیشه این پرسش در ذهنم دور زده که کارهای دلی که ما می‌کنیم ارزشی دارند یا نه؟ به خصوص وقتی کارها دیده نمی‌شوند و آن اجر و مزدی که آدم میل دارد را نمی‍یابند. و حتی بدتر از آن، وقتی با نیتی خیر و دلی پاک به کاری دست می‍زنی، اما دقیقا عکس نظرت از آن برداشت می‍شود و ناخودآگاه به چیزی متهم می‌شوی یا از عملت برداشت می‌شود که صد و هشتاد درجه مخالف میل و نیتت بوده. هر چقدر هم تلاش می‌کنم که دائم از عینک جادویی خوش‌بینی‌ام استفاده کنم، گاه واقعا گیر می‌افتم و دچار تناقض می‌شوم. حتما دیگران هم چنین شده‌اند و می‌شوند. پاسخی که برای این موضوع یافته‌ام این است که در جوانی مسائل مادی اهمیت فراوان دارند و واقعا آدم دلش می‌خواهد که رفاه و امکانات داشته باشد. اما بعدها، وقتی که آدم "آردهایش را می‌بیزد و الکش را می‌آویزد" و به قول معروف سن و سالی ازش می‌گذرد، یار و مونس و همدمش داشته‌های مادیش نیست که نه می‌تواند آن چنان بخورد و نه می‌تواند بپوشد و نه اینکه حال و حوصله لذت بردن از این چیزها را دارد. در عوض، چیزهای ماندگاری که برای دل و روحش کرده، حتی اگر انعکاس و پی آمد مادی نداشته‌اند، جایگاه اول را می‌یابند و تمامی دلخوشی‌های آدم را شکل می‌دهند. حرف این است که تعادل زندگی را بر هم نزنیم. هر کدام از مسائل روحی و مادی جایگاه خود را دارند که هیچ کدام نباید فدای دیگری شوند و غفلت از هر یک، نامیزانی فرمان زندگی را به بار خواهد آورد. اما، چون امور مادی، کشش و گیرایی و اثرگذاری آنی دارند، آدم خیلی زود جذب آنها شده و امور دیگر را به فراموشی می‌سپارد. اما امور روحی چون هم سخت هستند و هم اینکه به زودی اثر خود را نشان نمی‌دهند، خیلی مشتری ندارند و معمولا به فراموشی سپرده می‌شوند. و زمانی آدم بیدار و آگاه می‌شود که دستیابی به این امور سخت می‌نماید و فقط دریغ و افسویس و حسرت است که نصیب آدم می‌شود. امید که هیچ گاه چیزی را بی دلیل فدای چیزی دیگر نکنیم و هر کس را در وقت و زمان خود و در جای مناسبش عزیز بداریم.

*****

یکسال دیگر هم گذشت و دلگفته‌ها پنج سالگیش را پشت سر گذاشت. در طول سال گذشته خیلی از عزیزان همراه دلگفته‌ها بودند و خوشبختانه فکر کنم بیشترین دلگفته‌های مهمان را داشتیم.

ممنون از همراهی همه همراهان عزیز

اين هم تبريك تولد 5 سالگي دلگفته‌ها به روشي متفاوت از طرف دوستي خوب

اگر باز هم باز نشد، از این نشانی استفاده کنید:

12.00

https://lh6.googleusercontent.com/QihzfGyqxiUqo172qiFgMUAhlCTF0cT1ZVH1rFWuImWpK6UBqTNx5ZdZPBIJT2yfBnZprXx3us

مرخصي روحي: تولد دلگفته ها

چهار سال از تولد دلگفته ها گذشت. به همین سادگی و به همین زودی. یک روز گرم تابستانی ۲۲ مرداد ۸۶ خواب نما شدیم و این وبلاگ را زدیم. و حالا برایمان شده بزمی و پاتوقی که دوستان خوب دور و نزدیک و دیروز و امروز را ببینیم.

گفتم برای جشن تولد دلگفته ها که مهمانهای عزیز وبلاگ تشریف می آورند،  کار متفاوتی به رسم میزبانی انجام بدهم. به همین خاطر متن دستنویس این دلگفته را گذاشتم. البته چون خودم هم نمی توانم آن را بخوانم، در ادامه مطلب اصل آن را گذاشته ام. بازهم ممنون که همراه دلگفته ها هستید و باور کنید که سرمایه و دل خوشی بالاتر از داشتن همدل همراهی که حرفت را می شنوند و با نظری کوچک به زندگی دلگرمت می کنند نیست.  

18/12/90 امروز متوجه شدم این عکس پریده. متاسفانه این سرورهای عکس هم دائم در حال حذف شدن و از بین بردن عکس‌های خاطره‌انگیز هستند. مجددا این آدرس را می‌گذارم که عکس‌های دستنویس قابل دسترس باشند:

https://docs.google.com/file/d/0Byfs5sB5ic35OTlkZDdmOTktYmYxMi00NGY0LWI2NzMtNjUwY2I0ZDgwOTRm/edit

https://docs.google.com/file/d/0Byfs5sB5ic35MmFmMzgxNjItYzE4MS00YTE4LTk1OGMtNzQ4ODM5MWZjNzI1/edit?pli=1


ادامه نوشته

تولد سه سالگی دلگفته ها

از روزی که وبلاگ با این پست  متولد شد، سه سال گذشت. اگرچه قرار بود که تا بعد از دفاع این وبلاگ روزآمد نشود. اما دلم نیامد سه ساله شدن وبلاگ را با شما دوستان همراه و همدل جشن نگیرم. ممنون از همراهی همیشگیتان. امیدوارم همیشه شاد باشید و همچنان این وبلاگ را از خودتان بدانید و با سرکشی به آن محفل مجازیمان را شادتر کنید. و امید که بتوانم چیزهای خوبی در دل بپرورانم که وقتی دلگفته شد، به دل شما عزیزان بنشیند.

[تصویر: 1254505241_11448_b80f770884.gif]