روزمرگی‌های ده طلوع بهار

تولدم که تمام می‌شود، یکهو یادم می‌افتد که ای داد و بیداد. بهار دل‌انگیز من در گذر است و دارد تمام می‌شود. آخر میانه بهار هر سال، یعنی اردیبهشت، شدید مشغول نمایشگاه کتاب هستیم و این نمایشگاه یک بهاردزد واقعی است. به همین خاطر، هی بر می‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم که این دو ماه از بهار عزیز را چطور گذراندم. و این می‌شود که در خرداد، خاطره‌بازی و خاطره‌سازی و حسرت روزهای رفته دو چندان می‌شود که بخشی از گذران این فصل عزیز را اینجا می‌آورم تا ببینم ضرر کرده‌ام یا سود برده‌ام. اینها شمه‌ای روزمرگی‌های زندگی است که از لابه لای روزنوشته‌هایم آمده است. می‌دانید که خیلی باکلاس شده‌ام و چندماهی است که شروع کردم به روزنوشته ‌نگاری. اما افسوس که کار سختی است و به ویژه در کامیپوتر نوشتن سخت ترش می‌کند. دفتر و قلم همیشه بالای سر تخت آدم است اما رایانه باز کردن و نشستن و نوشتن وقت و حوصله ای علیحده می‌خواهد. بازهم با هر جان کندنی هست سعی می کنم که بنویسم. زندگی یک عضو هیئت علمی بینوا هیچ وقت خواب و آسایش و آرامش ندارد. هر روز باید بخوانی و بنویسی و کند و کاو علمی کنی. اما اعضای هیئت علمی هم مانند همه آدمهای دیگر روزمرگی هایی دارند که باید در کنار خواندن و نوشتن و کاویدن به نهایت نظم و ترتیب به سرانجام برسانند. جالب است که وقتی همین نوشته های خودت را نگاه می کنی، با آنکه مدت زیادی از آنها نگذشته، باور نمی کنی که این اتفاقات را همین چند وقت پیش زندگی کرده‌ای. خرداد 97 که مطلب "زندگی، چکه چکه" را نوشتم، خیلی‌ها گفتند که مشتاق مطلع شدن از زندگی روزمره دیگران هستند. من خودم هم چنین اشتیاقی دارم. اگر مثبت بین باشیم، واقعا دیدن سبک زندگی و روزمرگی های دیگران آموزنده است.

  • 1/1/98: از آنجا که برگشتیم فربد گفت برویم یک جایی. زهرا و فرزاد نیامدند. من با فربد رفتیم خانه هنرمندان که تعطیل بود. آخر آنجا نمایش‌های خیابانی دارند. اما نه در این سرما و ساعت 8 شب روز عید. زدیم و رفتیم ولیعصر و از سالماطور در میدان ولیعصر ارده سبوس‌دار سیاه خریدیم به قیمت کیلویی 45000 تومان (دو برابر پارسال). اول گفتیم برویم رستوان ایتالیایی و بعد چینی و مصری و گیلکی. بعد هم مضیف. همه بسته بودند. بعد از کلی دنبال رستوران گشتن بالاخره رفتیم سودا و پیتزا قارچ و گوشت خوردیم. توی رستوران به فربد گفتم که برنامه ات برای سال 98 چیه. گفت هیچ. بعد از مدرسه‌اش پرسیدم که کجا می خواهد برود. گفت معلومه، میرم شهید حسینی. فوتسال را هم ادامه میدهم. اما موسیقی را نپذیرفت. می گفت وقت ندارم. فربد با زهرا کمی از کتاب کشتی بمبک فرهاد حسن زاده خواندند. شب نشستم و روز نوشته ها را مرتب و تکمیل کردم. شوخی شوخی از دی ماه نوشته ام. خیلی عالی است. کاری است که سالها می خواسته ام انجام بدهم. آخرین کار امشب این بود که برای ایفلا 2019 آتن در یونان ثبت نام کنم. دعوتنامه را هم آنلاین دریافت کردم. قیمت هر روز شرکت در کنفرانس 180 یورو است که به قیمت حال حاضر یورو می شود روزی 2.700.000 تومان.
  • 2/1/98: خانه بودم و شروع کردم به نوشتن دلگفته ها. نشد که نشد. خیلی غم انگیز و وحشتناک است که نتوانی خودت را جمع کنی و بنویسی. به هر حال نشد که نشد. در گرگان سیل آمده. وحشتناک است. مقاله تحلیل کتابهای سازماندهی اطلاعات که با سعید ملک محمدی است را ویراستاری کردم و به کولنت 2019 دالیان چین فرستادم. امسال سه گزینه آتن، فلورانس و چین را داریم. ببینیم کدام می طلبد. فکر کنم گرنتم حدود 15 م ت بشود. سقف مخارج سفر کنفرانسی هم شده است 15 م ت. که البته نمی شود همه اش را خرج کنفرانس کرد و فقط تا 80 درصد را می شود خرج آن کرد. جواب ایفلا آمد و مقاله مشترک با خانم شکرزاده برای ایفلای آتن پذیرفته شد. این دختر ماه و شاهکار است. جدی، آرام و دقیق. خیلی خوب کار می کند. امیدوارم که آتیه ای خوش داشته باشد. دوچرخه را باد کردم و با دوچرخه رفتم خرید که نوید بهار و تابستان می دهد این کار.
  • 3/1/98: داشتم پیام عید می فرستادم که دیدم واقعا چندتا آدم را می شناسم. کاش می شد همه را لیست کنم. آن وقت که برای سخنرانی در اصفهان مطالعه می کردم پژوهشها نشان داده بود که آدم با 150 نفر ارتباط نزدیک دارد در زندگیش. فکر می کنم مال من خیلی خیلی بیشتر باشد.
  • 4/1/98: وقتی از ساعت سازی بیرون آمدم و خواستم سوار دوچرخه شوم، پایم از لبه جدول در رفت و افتادم توی جدول. رانم خورد به جدول. خوشحال شدم که ساق پایم نخورده والا می شکست. فیلم رهایی از شائوشنگ را می داد که دوباره نشستم و دیدمش. فیلمی معرکه است که شاید تا الان بیش از 5 بار دیده امش. فیلمی که پیامهای متفاوتی دارد. مهمترین دلیل من برای عشق به این فیلم، امید و مثبت نگری عمیقی است که در آن موج می زند. کتاب و کتابخانه وکتابدار هم که دیگر جای خود دارند. داشتم ظرف می شستم که زهرا سینی سبز بزرگ را با خیار آورد که خیار بشوید. گفتم می شویم و در این حیث و بیث بود که سینی با خیار افتاد و با تیزی گوشه خورد روی پایم که درد شدیدی گرفت به حدی که فکر کردم استخوان ریزی از گرده پایم شکسته باشد. پمادی روی آن زدیم و خوابم برد. نمی دانم چه مرگم شده. نوشتن برایم شده عذاب عظما. نمی توانم خودم و افکارم را جمع و جور کنم که دلگفته ها را روزآمد کنم. خیلی سخت و غم انگیز شده این مساله. باید با هر جان کندنی که شده نوشتن را دوباره در خودم زنده کنم. باران هم شروع شده. هواشناسی از روی گوشی خیلی عالی شده. پیش بینی کرده بود که 30 درصد احتمال بارش برای حدود ساعت 7 شب داریم. همین هم شد. کمی از کتاب "انسان خردمند" را خواندم. باید سرعت بیشتری برای خواندن داشته باشم.
  • 5/1/98: هنوز هم نوشتن مانند یک کوه سخت و سنگی است برایم. نمی شود این دلگفته های عزیز را روزآمد کرد. خیلی مسخره است که آدم به چنین حالی دچار می شود. اخبار سیل می آید. علاوه بر گلستان و آق قلا، سیل شیراز هم اضافه شده است. کارهای خانه را در دستور گذاشتم که با این همه مهمان نمی شود زهرا را تنها گذاشت. مهمترین کار امروز نهایی و پاک کردن فولدر date  بود. قدیمها، وقتی که در دانشگاه یا هر جا کار می کردم، یک فولدر به تاریخ آن روز می ساختم و کارها را درون آن می گذاشتم که بعدا سر جای خودشان بگذارم. اما این کار جاگذاری معمولا عقب می افتاد و حجم عظیمی گرفته بود و مال سالهای 94 تا 96 مانده بود. نشستم و همه را صفر کرده و پاک کردم و نفس راحتی کشیدم. الان هر چیزی را همانجا روی فلش انجام می دهم و خلاص. خیلی کارهایم متفاوت شده است. از جمله همین روزنوشته ها که به جای تقویم نگاری به کار می گیریم.
  • 6/1/98: ساعت 5 بیدار شدم و بیخواب شده بودم. به نظرم رسید که در مورد "رژیم اطلاعاتی" بنویسم. در گوشی ایمیلش کردم، مثل جبار باغچه بان، که یادم نرود و دوباره خوابیدم. شش و نیم بیدار شدم. بعد از ورزش و صبحانه راهی دانشگاه علم و صنعت شدیم. کلاسهای المپیاد فرزاد از امروز آغاز شده و تا 11 فروردین هر روز ادامه دارد. ساعت 8 تا 18. خیلی همت دارد خدایی. فرزاد خوب ورزش می کند و خدا را شکر هیکلش رو آمده و عالی است. من هم در تعطیلات ورزش جدی کردم. عضلات سرشانه و سینه و بازویم درد می کند به خاطر شنا رفتن و بارفیکس. کاش بشود فربد را هم راضی کرد که کاری کند. بعد هم همت کردم و دل را به دریا زدم و آمدم کتابخانه ملی. حیف است که وقت به این خوبی حرام شود. رفته بودم بیرون حدود ساعت 10 که قهوه بخورم و غذام رو هم بذارم تو فر کتابخانه ملی که دکتر خسروی را دیدم. ویراستاری 3 فایل ترجمه آر دی ای که رجبی فرستاده بود را شروع کردم. واقعا فکر نمی کردم اینقدر کم کار ببره و من هی عقب انداخته باشم. خیلی سریع و راحت بود. واقعا که بعضی از کارهام از فرط تنبلی و عقب انداختگی اعصابم را به هم می ریزه. کافیه که شروع کنم و پشت قضیه رو بگیرم. نوشتن وبلاگ مثل جان کندن می ماند. چرایش را نمی دانم.
  • 7/1/98: بالاخره با هر جان کندنی که بود دلگفته ها را با موضوع "سالها دل طلب جاه ز ما می فرمود" تمام کردم. تصمیم گرفتم در مورد یادداشت نویسی روزانه بنویسم که بعد پشیمان شدم. تصمیم گرفتم کتابشناسی کتابهای یادداشت روزانه را تهیه کنم. ایمیل به گروه رجبی در مورد کتاب روزها در راه فرستادم و رویا گفت کتاب "تهران، خیابان شیخ هادی" را هم بخوانم. کتاب یادداشتهای علم را از کتابخانه ملی (جلد 5) که در مورد عشق بازی های شاه بود گرفتم که در کتاب "نگاهی به شاه" خیلی به آن اشاره می کند. چند مطلب جالب در آن بود که در استوری اینستاگرام گذاشتم. آقای دکتر زمانی و تیم همراه (معاون کتابخانه ملی قطر) آمده بودند کتابخانه ملی بازدید. سرپایی حال و احوال و صحبتی کردیم. قرار شد برای گلوبال ویژن ایفلا در نمایشگاه کتاب برنامه ای بگذاریم و من برای سرای اهل قلم پیگیری کنم.
  • 8/1/98: بازهم نشستم در اتاق 6 کتابخانه ملی. توی ایمیلها به دیلی ریپورتهای تیر تاریخی 96 رسیدم. ماجرای فردین و این حرفها. خیلی گنج باحالی است که نمی دانستم. تمامی دیلی ریپورتها و روزنوشته‌ها را در آوردم و اصلاح کردم و به عنوان فایلی مستقل در روزنوشته ها گذاشتم. خیلی خوب و عالی و جالب شده است.  یک خاطره از ضبط سال 93 با سحاب پیدا کردم که برای اولین و آخرین بار برق رفت و برنامه ذخیره نشد. خیلی جالب است که بعد از این همه سال باید سحاب که این اتفاق برایمان افتاده بیاید به دانشگاه از بین آن همه مهمان های متنوع کتاب فرهنگ. واقعا دلم برای کتاب فرهنگ تنگ شده. دیروز که یک تکته از کتاب روزها در راه را در استوری گذاشته بودم یک محله بالایی (از اهالی روستایمان) در اینستاگرام بهم پیام داد که کتاب "سایه های گذشته" نوشته رحیم نامور را نداری؟ دنبالش گشتم و از کتابخانه ملی امانت گرفتم. جالب است که کتابی قطور در سال 1359 است که یک تویسرکانی نوشته و تقریبا می شود گفت که تاریخ تویسرکان است. جایی گیر نیامد. (بعدا به آقای تقوی پیام دادم و همان روز پیدا کرد و به عنوان عیدی بعدا بهم داد). کتاب نامه های شاملو به پاشایی با عنوان " تهران، خیابان آشیخ هادی" را هم گرفتم و دیدم. باید اگر شد بخوانم
  • 9/1/98: صبح که آمدم فرزاد را برسانم (دانشگاه علم و صنعت برای کلاسهای المپیاد)، دو دل بودم که کوه بروم یا نه. پوتینم را گذاشتم توی ماشین. وقتی فرزاد پیاده شد و آسمان آبی و هوای عالی را دیدم ناخودآگاه کج کردم به طرف دارآباد. رفتم بالا و از سبزه و آب و هوا استفاده کردم. تا کبودر خان رفتم. آفتاب که در آمد عکسهای قشنگی از طلوع گرفتم. بین کتابخانه ملی و دانشگاه، دانشگاه را انتخاب کردم. آخر خانم سمیرا بهزادی ممکن است ملی بیاید و علاف بشوم. آمدم کتابخانه مرکزی. سرد بود و ساختمان صدا می داد که آدم را دیوانه می کرد. گلها را آب دادم و کمی وب گردی کردم. آنقدر از ساختمان خالی صدا می آمد که نتوانستم بنشیم و آمدم دانشکده. در دانشکده اردوی مطالعاتی بود. شلوغ که جالب است آهنگ هم می گذارند با صدا بلند. آهنگهای مهستی و ...
  • 10/1/98: واقعا این روزها خسته ام و کمبود خواب دارم. مثلا تعطیلات است. خدا به داد فرزاد برسد. بیدار که شدم طبق معمول این روزها یعنی ساعت 6.35 دیدم فرزاد نشسته پشت میز آشپزخانه و دارد تمرین می کند و می نویسد. همچنان دانشکده شلوغ است و دخترهای کنکوری بی خیال حجاب که در جایی دولتی و با این تعداد آقایان عجیب است، درس می‌خوانند. یک فایل پیدا کردم که تویش رفتار و اخلاق آدمها را نوشته ام. یک وقتهایی آدم کارهایی می کند که خودش هم متعجب می شود. حدود 20 نفر را نوشته ام با خواصشان و اینکه از هر کدام چه چیزی یاد گرفته ام. فرزاد را هم نوشتم. پشتکارش حرف ندارد. وقتی کاری را شروع می کند دیگر ولش نمی کند. امروز دربی دارد. بیاد دربی 76 به تاریخ 2 آذر 93. با موبایل گذاشتم که ببینم. قبلا به فربد گفته بودم که خوب است برویم ورزشگاه ولی گفت دربی حال نمی ده. بهتر است که بازی معمولی را برویم.

زندگی، چکه چکه (1)

می‌خواستم قبل از اینکه مهلت نانوشته یکماهه دلگفته ها تمام شود مطلبی را متفاوت قلمی کنم. شروع کردم و نوشتم و نوشتم و شد مطلبی با عنوان "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" که از سخن هفته لیزنا سر درآورد. چون دیدم به درد همه کتابداران می‌خورد و ممکن است افراد کمی به این خانه سر بکشند جز دوستان جان جانی که وفادار آن مانده‌اند. به همین خاطر به آنجا فرستادم و در اوج تعطیلات یعنی 14 خرداد 97 منتشر شد که مشتاقات می‌توانند بخوانند.

اما در مورد مطلب این ماه دلگفته‌ها، عرض کنم که اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد که دیگر شیدایی ما سر به آسمان می‌ساید، داشتم در احوال این دو ماهه چون برق گذشته سیر می‌کردم که دیدم چقدر اتفاقات مهمی برایم رخ داده. بدم نیامد که شمه‌ای از احوالات این جانب در بهار برایتان بگویم تا هم اشتراک تجربه و احساس بشود و هم در تاریخ بماند و شاید روزی به کار خلق‌الله بیاید. طرفه آنکه مدتی روزنوشت می نوستم و با دوستی عزیز با هم به اشتراک می‌گذاشتیم که هنوز هم خواندن آنها شوق‌آور و خوشحال کننده است. یک مساله دیگر هم در مورد روزنوشته ها این است که فکر می‌کنم همه آدمها (بعید می دانم استثنا داشته باشد) به زندگی همدیگر علاقه مند هستند و مشتاقند تا بدانند دیگران در زندگی خصوصی خود چگونه گذران می‌کنند. بخشی از این به خاطر فضولی است (که جزء سرشت آدمی است) اما بخشی برای درس آموزی و الگوگیری است که همه ما دوست داریم بدانیم آدمهای دیگر به ویژه موفقها چه می‌کنند و اگر شد ما هم از آنها بیاموزیم.

همانطور که در این مطلب "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" نوشتم خانم رهادوست 3 بهمن 1396 آمد کتابخانه ما و وقتی از کارهای متنوع و مختلف کتابخانه برایش گفتیم، اشاره کرد که هر کس یک دفتر داشته باشد که اتفاقات روزانه را بنویسد چقدر خوب است و از من پرسید که داری؟ گفتم دفتر به آن معنا ندارم اما الان می‌توانم به شما بگویم که هفته پیش، ماه پیش، سال پیش و حتی ده سال پیش در چنین روزی کجا بوده‌ام و چه کرده‌ام و چه اتفاق مهم زندگی یا کاری برایم افتاده است. سالهای سال که تقویم‌های جیبی کوچک دارم در درون آنها وقایع مهم هر روزه را می‌نویسم و یک تفریحم این است که هر چند وقت یک بار به سراغشان می‌روم و مثلاً سال پیش یا 5 سال پیش در چنین روزی را می‌بینم که چه شده است. یک تایم تیبل (برنامه ماهانه) دارم که خودم طراحی کرده‌ام و همیشه خدا همراهم است و برای هر ماه یک برگ A4 دارد که به تفکیک روز جدا شده و جلسات و قرارهای روزانه را در آن می‌نویسم. در خانه ما همه چیز از سیر تا پیاز خرج کرد و درآمد با سه ستون موضوع، قیمت و تاریخ نوشته می‌شود. خودش یک دفتر خاطرات است که ارزیابی اقتصادی و مالی هم می‌دهد. سر هر ماه هم مخارج آن ماه حساب می‌شود و در آخر سال هم دخل و خرج و تراز سالانه. نه به عنوان وسیله‌ای برای صرفه جویی یا هر گیر دادن مالی، فقط به عنوان یک سند که الان بعد تاریخی و خاطراتی پیدا کرده. اتفاقاً از روی همین مدارک برای همگان گفتم که سال پیش و ماه پیش در این تاریخ چه رخدادی وجود داشته که همه متعجب شدند. اما واقعاً ضرورت دارد که آدم حتماً حتماً بنویسد. چه وقایع نگاری، چه دفتر خاطرات، چه کارنگاری و ... دفترهای خاطره قدیمی حکم طلا را دارند و باید قدرشان را دانست و الان باید چیزهایی نوشت مثل اندوخته که برای سالهای بعد به کار آید و شما با آنها دلخوش باشید و خاطرات شیرین دلتان را گرم کند.

بگذریم. حالا تصمیم گرفته‌ام تا میانه اردیبهشت را تا جایی که شد بنویسم. ببینیم چه پیش می‌آید:

  • عید را در همدان، آرتیمان و زیبا کنار گذراندیم. کتاب خواندیم و کلی فک و فامیل دیدیم و تفریحات روزمره‌ای که باید ذهن و دل را آماده یک سال کند. روز اول عید پدر و مادر رفتند برای نوعید شوهر خاله مرحومم به کرمانشاه و ما که نمی‌خواستیم روز اول سال با عزا شروع شود و کار دیگری هم نداشتیم با خانواده برادرم چون هر دو میهمان خانه پدری بودیم، راه افتادیم و رفتیم بروجرد زیبا. باغ پرندگان را دیدیم و جای همه خالی کباب خوش طعم و معروف بروجرد را تجربه کردیم. البته در سه وعده آنقدر که بچه‌ها در حرکتی نادر اعلام کردند که دیگر نمی‌خورند.
  • 28 فروردین: مجمع عمومی انجمن کتابداری برگزار شد. از سال 1381 عضو فعال انجمن هستم و در این مجمع آقای دکتر مقصود فراستخواه صحبت‌های شیرینی کردند که کلیدواژه کنشگر مرزی ایشان هم ماندگار شد و هم دستمایه طنز.
  • 29 فروردین 97: در رادیو گفتگو یک برنامه داشتیم با این مشخصات که پخش شد:
  • برنامه "مناظره اجتماعی" با موضوع «پائین بودن سرانه مطالعه» از رادیو گفتگو. با حضور دکتر محسن حاجی زین‌العابدینی و دکتر دهنادی و آقای کفاش. مجری: علی جعفری؛ تهیه‌کننده: خانم پرندآور. تاریخ ضبط: 29/1/97. ساعت 10-12. زمان پخش: سه‌شنبه 4/2/97، ساعت 16.
  • 29 فروردین 97: نشستی در ایبنا داشتیم با مشخصات زیر:
  • حاجی‌زین‌العابدینی، محسن. میزگرد ایبنا با موضوع ((جریان حرفه‌ای کتابداری از دانشگاهیان این رشته جلو افتاده است)). خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا). تاریخ مصاحبه 29/1/97. تاریخ انتشار: 3/2/97. شرکت‌کنندگان در مصاحبه: سید ابراهیم عمرانی، سیامک محبوب، مصاحبه‌کنندگان: مهتاب دمیرچی، آقای حسین‌زاده.
  • 30 فروردین 97: با سه نفر از دوستان جان رفتیم لاهیجان و سیاهکل و زیباکنار. تا توانستیم خندیدیم. ناهار را در رستوران پرویز رشت آن‌قدر خوردیم که دیگر جای یک‌دانه برنج هم نداشتیم. بعد هم چند زمین و باغ و ملک دیدیم که به حمدالله هیچ‌یک را هم نتوانستم بخریم و جای دیگری سرمایه‌گذاری کردیم. برگشتن از جنگل‌های زیبای سیاهکل برگشتیم و کیف کردیم. جایی که در زلزله 1396 در رودبار کامل تخریب‌شده بود را دیدیم. شب هم رفتیم باغ یکی از دوستان در روستای زاغه نزدیک آبیک و کلی خنده و خاطره.
  • 1 اردیبهشت 97: یک جلسه با مدیران اجرایی دانشکده‌های و واحدهای دانشگاه در مورد امور کتابخانه داشتیم. برای اولین بار چنین جلسه‌ای برگزار می‌شد و اصلاً خوب نبود. خیلی‌هایشان متأسفانه درک درستی از کتابخانه و جایگاه آن نداشتند و خیلی تأسف خوردم.
  • 2 اردیبهشت 97: رویای مکتبی عزیز به همراه شیرین و راینر از آلمان آمد ایران. رفتم فرودگاه دنبالشان و همان روز نرم‌افزار ویز را نصب کرده بودم که خیلی برای مسیریابی کمک کرده و می‌کند. از چند ماه قبل رؤیا برنامه را گفته بود و قرار بود شب را خانه ما باشند و فردا رهسپار یزد شوند. صبح باران می‌آمد و دیر از خانه بیرون آمدیم و لحظه آخر به هواپیما رسیدند. اما هواپیما نتوانست در یزد بنشیند و برگشتند تهران و یزد حذف شد و رفتند اصفهان. رؤیا تا 23 اردیبهشت ایران بود و روز 20 اردیبهشت با هم رفتیم تا پلور و راینر دماوند را از نزدیک دید و عکس گرفت و بعد هم ظهر ویلای خانم انصاری در دماوند و مدرسه طبیعت و در باران شدید برگشتیم.
  • 4 اردیبهشت 97: رفتم کاشان. در بهار و باران و عطر و گلاب. در مورد تجربه‌های جهانی پایتخت کتاب صحبت کردم و سوتی هم دادم. پایتخت کتاب 2019 را شارجه قطر معرفی کردم که بعد متوجه شدم که حواسم نبوده و مربوط به امارات است. با آقای شش جوانی همسفر بودیم و آشنا شدیم و سفر خاطره سازی بود.
  • 5 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی چک آمد ایران. کمیته روابط بین‌الملل انجمن با کتابخانه ملی برنامه‌های خوبی برایشان تدارک دیده بودند. به یمن حضور یکی از دانشجوهای دانشگاه در روابط بین‌الملل کتابخانه ملی، همه کسانی که آنجا می‌آیند یک سر هم به کتابخانه مرکزی ما در دانشگاه شهید بهشتی می‌زنند و بازتاب خوبی دارد. همه هم عاشق کتابخانه کودک زیبای ما در کتابخانه می‌شوند. بعد از این مراسم ناهار ویژه و بهاری با دوستان قدیمی و دلنشین در کتابخانه ملی داشتیم که خیلی اتفاق خوش‌آیند و در زمره غیرمنتظره‌های اردیبهشتی رده‌بندی شد.
  • 6 اردیبهشت 97: فرزاد مریضی سختی گرفت و باید پنی‌سیلین می‌زد. یکی را تست کرده و زده بود. دومی را زیر با نمی‌رفت بزند. خودم دست به کار شدم و بعد از مهروموم‌ها پنی‌سیلین تزریق کردم. فربد داشت از هیجان آمپول زدن من به فرزاد سکته می‌کرد. کلی فیلم و عکس گرفت و برایش اتفاقی غیرقابل باور بود.
  • 8 اردیبهشت 97: شورای هماهنگی کتابخانه‌های دانشگاه در دانشکده تربیت‌بدنی برگزار شد. از آبان 94 که آمدم کتابخانه این شورا را راه‌اندازی کردم و هر ماه در کتابخانه یک دانشکده برگزار می‌شود که الان یک دور کامل آن تمام‌شده و دور جدید شروع شده است.
  • 10 اردیبهشت 97: ناهار بازنشستگی آقای دکتر عباس گیلوری همکار قدیمی ما در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد بود. اولین بازنشسته از نسل کسانی که کارشان را با مرکز JSIS شروع کرده بودند. ناهار در رستوران بلوط بود با کبابهای یک متری معروفش. قدیم‌ترها این مراسم با املت صبحانه‌ای برگزار می‌شد ولی اخیراً ارتقا یافته و به ناهاری مجلل در کنار همکاران و دوستان قدیمی تبدیل شده که خیلی می‌چسبد.
  • 11 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی صربستان نشستی در کتابخانه ملی داشت و نتوانستیم میزبان ایشان در کتابخانه دانشگاه باشیم. شاعر بود و از کتابداری و کتابخانه اطلاع چندانی نداشت و خیلی توی باغ نبود. انگلیسی هم نمی‌دانست.
  • 11 اردیبهشت 97: قرار است در تیرماه المپیاد جهانی زیست شناسی در دانشگاه برگزار شود و کتابخانه ما هم بخشی از محل برگزاری است. 300 نفر از همه کشورهای دنیا می‌آیند. باید کتابخانه را برایشان آماده می‌کردیم. همین روز شروع کردند به جابجایی مرجع کتابخانه و حالا نزدیک یک ماه است که تمامی زیر و زبر کتابخانه به هم ریخته و تیشه و ماله و نقاشی و کلی کارهای دیگر. راضی هستیم هر چند خیلی سخت است. بالاخره یک روز باید این اتفاق می‌افتاد. هزینه‌ای میلیاردی برای برگزاری هست و باید بازسازی محیط از این محل تأمین اعتبار و درست شود.
  • 12 اردیبهشت 97: نمایشگاه کتاب در مصلی شروع شد. اتفاق مهم و فرهنگی سال. به چند جهت درگیر نمایشگاه می‌شویم. اول خرید کتابخانه‌های خودمان که امسال حدود 600 میلیون تومان بودجه گرفتیم، دوم نشستهای نمایشگاه که امسال فقط دو تا داشتیم، سوم خرید برای سایر جاها، و چهارم بازدید با بچه‌ها و کتاب خریدن و ترافیک حاصل از نمایشگاه و ... امسال هم باران آمد و کلی بساط نمایشگاه را به هم ریخت. فرزاد برای خودش رفت نمایشگاه و کلی کتاب خرید. با فربد رفتیم و اولش نمی‌دانست چه کند و چه بخرد. اما در نشر افق یک کتاب دید با عنوان "شاهزاده ایرانی" که فیلش را دیده بود. مشتاقانه تورق کرد و آن را خرید و بعد هم یخش آب شد و نیم میلیونی کتاب خرید. مجموعه نیلی که از روی فیلیکس ساخته شده خیلی خوب بود. در غرفه فرهنگنامه خانم مسئول ازش پرسید اگر یه سوالی داشته باشی از کجا جوابش رو پیدا می‌کنی. تند و تیز گفت از فرهنگنامه. تا خانومه آمد شروع کند گردنش را کشید و گفت همه‌اش را داریم. خانومه گفت یعنی چندتایش؟ این را هم دارید؟ گفت تا جلد 17 و حرفش. بنده خدا دیگر چیزی نگفت و فقط تشویق کرد. من هم کیف کردم. آقایی آنجا داشت کتابها را نگاه می‌کرد که با تعجب به فربد نگاه کرد و بعد به من سلام کرد و خیلی گرم مرا به اسم صدا کرد. اولش تا مدتی نشناختم و بعد فهمیدم آقای محمد گلابیان از هم دوره ایهای 25 سال پیش کاردانی در دانشگاه فردوسی مشهد است. او که در جوانی خیلی خوش تیپ و سرآمد بود آنقدر شکسته و پیر شده که واقعاً قابل شناختن نبود.
  • 12 اردیبهشت 97: تاریخ تکرار شد. شاید یادتان باشد که در همین دلگفته ها پستی دارم با عنوان: "کانتر نمی‌دانم چند را داری؟" در مورد گیم نت رفتن فرزاد. حالا فربد می‌خواست که برود گیم نت و چند روزی ورد زبانش شده بود. روز 12 اردیبهشت دستش را گرفتم و رفتیم گیم نت تازه تأسیس محل. من نشستم به خواندن کتاب "رهش" از رضا امیرخانی و فربد مشغول بازی شد. جالب بود که آقای گیم نت می‌گفت در اینجا مسابقه می‌گذارند و از این حرفها. جالب‌ترش این بود که جشن تولد برگزار می‌کنند. یکی بچه‌ای که تولد دارد آنجا را برای مثلاً دو یا چهار ساعت به قیمت گزافی اجاره می‌کند و با دوست‌هایش می‌آیند و چهار یا پنج کنسول بازی به آن‌ها می‌دهند که کیک بخورند و بازی کنند و تولد بگیرند. این هم تولدهای به سبک یعجوج و معجوج.