روزمرگیهای ده طلوع بهار
تولدم که تمام میشود، یکهو یادم میافتد که ای داد و بیداد. بهار دلانگیز من در گذر است و دارد تمام میشود. آخر میانه بهار هر سال، یعنی اردیبهشت، شدید مشغول نمایشگاه کتاب هستیم و این نمایشگاه یک بهاردزد واقعی است. به همین خاطر، هی بر میگردم و پشت سرم را نگاه میکنم که این دو ماه از بهار عزیز را چطور گذراندم. و این میشود که در خرداد، خاطرهبازی و خاطرهسازی و حسرت روزهای رفته دو چندان میشود که بخشی از گذران این فصل عزیز را اینجا میآورم تا ببینم ضرر کردهام یا سود بردهام. اینها شمهای روزمرگیهای زندگی است که از لابه لای روزنوشتههایم آمده است. میدانید که خیلی باکلاس شدهام و چندماهی است که شروع کردم به روزنوشته نگاری. اما افسوس که کار سختی است و به ویژه در کامیپوتر نوشتن سخت ترش میکند. دفتر و قلم همیشه بالای سر تخت آدم است اما رایانه باز کردن و نشستن و نوشتن وقت و حوصله ای علیحده میخواهد. بازهم با هر جان کندنی هست سعی می کنم که بنویسم. زندگی یک عضو هیئت علمی بینوا هیچ وقت خواب و آسایش و آرامش ندارد. هر روز باید بخوانی و بنویسی و کند و کاو علمی کنی. اما اعضای هیئت علمی هم مانند همه آدمهای دیگر روزمرگی هایی دارند که باید در کنار خواندن و نوشتن و کاویدن به نهایت نظم و ترتیب به سرانجام برسانند. جالب است که وقتی همین نوشته های خودت را نگاه می کنی، با آنکه مدت زیادی از آنها نگذشته، باور نمی کنی که این اتفاقات را همین چند وقت پیش زندگی کردهای. خرداد 97 که مطلب "زندگی، چکه چکه" را نوشتم، خیلیها گفتند که مشتاق مطلع شدن از زندگی روزمره دیگران هستند. من خودم هم چنین اشتیاقی دارم. اگر مثبت بین باشیم، واقعا دیدن سبک زندگی و روزمرگی های دیگران آموزنده است.
- 1/1/98: از آنجا که برگشتیم فربد گفت برویم یک جایی. زهرا و فرزاد نیامدند. من با فربد رفتیم خانه هنرمندان که تعطیل بود. آخر آنجا نمایشهای خیابانی دارند. اما نه در این سرما و ساعت 8 شب روز عید. زدیم و رفتیم ولیعصر و از سالماطور در میدان ولیعصر ارده سبوسدار سیاه خریدیم به قیمت کیلویی 45000 تومان (دو برابر پارسال). اول گفتیم برویم رستوان ایتالیایی و بعد چینی و مصری و گیلکی. بعد هم مضیف. همه بسته بودند. بعد از کلی دنبال رستوران گشتن بالاخره رفتیم سودا و پیتزا قارچ و گوشت خوردیم. توی رستوران به فربد گفتم که برنامه ات برای سال 98 چیه. گفت هیچ. بعد از مدرسهاش پرسیدم که کجا می خواهد برود. گفت معلومه، میرم شهید حسینی. فوتسال را هم ادامه میدهم. اما موسیقی را نپذیرفت. می گفت وقت ندارم. فربد با زهرا کمی از کتاب کشتی بمبک فرهاد حسن زاده خواندند. شب نشستم و روز نوشته ها را مرتب و تکمیل کردم. شوخی شوخی از دی ماه نوشته ام. خیلی عالی است. کاری است که سالها می خواسته ام انجام بدهم. آخرین کار امشب این بود که برای ایفلا 2019 آتن در یونان ثبت نام کنم. دعوتنامه را هم آنلاین دریافت کردم. قیمت هر روز شرکت در کنفرانس 180 یورو است که به قیمت حال حاضر یورو می شود روزی 2.700.000 تومان.
- 2/1/98: خانه بودم و شروع کردم به نوشتن دلگفته ها. نشد که نشد. خیلی غم انگیز و وحشتناک است که نتوانی خودت را جمع کنی و بنویسی. به هر حال نشد که نشد. در گرگان سیل آمده. وحشتناک است. مقاله تحلیل کتابهای سازماندهی اطلاعات که با سعید ملک محمدی است را ویراستاری کردم و به کولنت 2019 دالیان چین فرستادم. امسال سه گزینه آتن، فلورانس و چین را داریم. ببینیم کدام می طلبد. فکر کنم گرنتم حدود 15 م ت بشود. سقف مخارج سفر کنفرانسی هم شده است 15 م ت. که البته نمی شود همه اش را خرج کنفرانس کرد و فقط تا 80 درصد را می شود خرج آن کرد. جواب ایفلا آمد و مقاله مشترک با خانم شکرزاده برای ایفلای آتن پذیرفته شد. این دختر ماه و شاهکار است. جدی، آرام و دقیق. خیلی خوب کار می کند. امیدوارم که آتیه ای خوش داشته باشد. دوچرخه را باد کردم و با دوچرخه رفتم خرید که نوید بهار و تابستان می دهد این کار.
- 3/1/98: داشتم پیام عید می فرستادم که دیدم واقعا چندتا آدم را می شناسم. کاش می شد همه را لیست کنم. آن وقت که برای سخنرانی در اصفهان مطالعه می کردم پژوهشها نشان داده بود که آدم با 150 نفر ارتباط نزدیک دارد در زندگیش. فکر می کنم مال من خیلی خیلی بیشتر باشد.
- 4/1/98: وقتی از ساعت سازی بیرون آمدم و خواستم سوار دوچرخه شوم، پایم از لبه جدول در رفت و افتادم توی جدول. رانم خورد به جدول. خوشحال شدم که ساق پایم نخورده والا می شکست. فیلم رهایی از شائوشنگ را می داد که دوباره نشستم و دیدمش. فیلمی معرکه است که شاید تا الان بیش از 5 بار دیده امش. فیلمی که پیامهای متفاوتی دارد. مهمترین دلیل من برای عشق به این فیلم، امید و مثبت نگری عمیقی است که در آن موج می زند. کتاب و کتابخانه وکتابدار هم که دیگر جای خود دارند. داشتم ظرف می شستم که زهرا سینی سبز بزرگ را با خیار آورد که خیار بشوید. گفتم می شویم و در این حیث و بیث بود که سینی با خیار افتاد و با تیزی گوشه خورد روی پایم که درد شدیدی گرفت به حدی که فکر کردم استخوان ریزی از گرده پایم شکسته باشد. پمادی روی آن زدیم و خوابم برد. نمی دانم چه مرگم شده. نوشتن برایم شده عذاب عظما. نمی توانم خودم و افکارم را جمع و جور کنم که دلگفته ها را روزآمد کنم. خیلی سخت و غم انگیز شده این مساله. باید با هر جان کندنی که شده نوشتن را دوباره در خودم زنده کنم. باران هم شروع شده. هواشناسی از روی گوشی خیلی عالی شده. پیش بینی کرده بود که 30 درصد احتمال بارش برای حدود ساعت 7 شب داریم. همین هم شد. کمی از کتاب "انسان خردمند" را خواندم. باید سرعت بیشتری برای خواندن داشته باشم.
- 5/1/98: هنوز هم نوشتن مانند یک کوه سخت و سنگی است برایم. نمی شود این دلگفته های عزیز را روزآمد کرد. خیلی مسخره است که آدم به چنین حالی دچار می شود. اخبار سیل می آید. علاوه بر گلستان و آق قلا، سیل شیراز هم اضافه شده است. کارهای خانه را در دستور گذاشتم که با این همه مهمان نمی شود زهرا را تنها گذاشت. مهمترین کار امروز نهایی و پاک کردن فولدر date بود. قدیمها، وقتی که در دانشگاه یا هر جا کار می کردم، یک فولدر به تاریخ آن روز می ساختم و کارها را درون آن می گذاشتم که بعدا سر جای خودشان بگذارم. اما این کار جاگذاری معمولا عقب می افتاد و حجم عظیمی گرفته بود و مال سالهای 94 تا 96 مانده بود. نشستم و همه را صفر کرده و پاک کردم و نفس راحتی کشیدم. الان هر چیزی را همانجا روی فلش انجام می دهم و خلاص. خیلی کارهایم متفاوت شده است. از جمله همین روزنوشته ها که به جای تقویم نگاری به کار می گیریم.
- 6/1/98: ساعت 5 بیدار شدم و بیخواب شده بودم. به نظرم رسید که در مورد "رژیم اطلاعاتی" بنویسم. در گوشی ایمیلش کردم، مثل جبار باغچه بان، که یادم نرود و دوباره خوابیدم. شش و نیم بیدار شدم. بعد از ورزش و صبحانه راهی دانشگاه علم و صنعت شدیم. کلاسهای المپیاد فرزاد از امروز آغاز شده و تا 11 فروردین هر روز ادامه دارد. ساعت 8 تا 18. خیلی همت دارد خدایی. فرزاد خوب ورزش می کند و خدا را شکر هیکلش رو آمده و عالی است. من هم در تعطیلات ورزش جدی کردم. عضلات سرشانه و سینه و بازویم درد می کند به خاطر شنا رفتن و بارفیکس. کاش بشود فربد را هم راضی کرد که کاری کند. بعد هم همت کردم و دل را به دریا زدم و آمدم کتابخانه ملی. حیف است که وقت به این خوبی حرام شود. رفته بودم بیرون حدود ساعت 10 که قهوه بخورم و غذام رو هم بذارم تو فر کتابخانه ملی که دکتر خسروی را دیدم. ویراستاری 3 فایل ترجمه آر دی ای که رجبی فرستاده بود را شروع کردم. واقعا فکر نمی کردم اینقدر کم کار ببره و من هی عقب انداخته باشم. خیلی سریع و راحت بود. واقعا که بعضی از کارهام از فرط تنبلی و عقب انداختگی اعصابم را به هم می ریزه. کافیه که شروع کنم و پشت قضیه رو بگیرم. نوشتن وبلاگ مثل جان کندن می ماند. چرایش را نمی دانم.
- 7/1/98: بالاخره با هر جان کندنی که بود دلگفته ها را با موضوع "سالها دل طلب جاه ز ما می فرمود" تمام کردم. تصمیم گرفتم در مورد یادداشت نویسی روزانه بنویسم که بعد پشیمان شدم. تصمیم گرفتم کتابشناسی کتابهای یادداشت روزانه را تهیه کنم. ایمیل به گروه رجبی در مورد کتاب روزها در راه فرستادم و رویا گفت کتاب "تهران، خیابان شیخ هادی" را هم بخوانم. کتاب یادداشتهای علم را از کتابخانه ملی (جلد 5) که در مورد عشق بازی های شاه بود گرفتم که در کتاب "نگاهی به شاه" خیلی به آن اشاره می کند. چند مطلب جالب در آن بود که در استوری اینستاگرام گذاشتم. آقای دکتر زمانی و تیم همراه (معاون کتابخانه ملی قطر) آمده بودند کتابخانه ملی بازدید. سرپایی حال و احوال و صحبتی کردیم. قرار شد برای گلوبال ویژن ایفلا در نمایشگاه کتاب برنامه ای بگذاریم و من برای سرای اهل قلم پیگیری کنم.
- 8/1/98: بازهم نشستم در اتاق 6 کتابخانه ملی. توی ایمیلها به دیلی ریپورتهای تیر تاریخی 96 رسیدم. ماجرای فردین و این حرفها. خیلی گنج باحالی است که نمی دانستم. تمامی دیلی ریپورتها و روزنوشتهها را در آوردم و اصلاح کردم و به عنوان فایلی مستقل در روزنوشته ها گذاشتم. خیلی خوب و عالی و جالب شده است. یک خاطره از ضبط سال 93 با سحاب پیدا کردم که برای اولین و آخرین بار برق رفت و برنامه ذخیره نشد. خیلی جالب است که بعد از این همه سال باید سحاب که این اتفاق برایمان افتاده بیاید به دانشگاه از بین آن همه مهمان های متنوع کتاب فرهنگ. واقعا دلم برای کتاب فرهنگ تنگ شده. دیروز که یک تکته از کتاب روزها در راه را در استوری گذاشته بودم یک محله بالایی (از اهالی روستایمان) در اینستاگرام بهم پیام داد که کتاب "سایه های گذشته" نوشته رحیم نامور را نداری؟ دنبالش گشتم و از کتابخانه ملی امانت گرفتم. جالب است که کتابی قطور در سال 1359 است که یک تویسرکانی نوشته و تقریبا می شود گفت که تاریخ تویسرکان است. جایی گیر نیامد. (بعدا به آقای تقوی پیام دادم و همان روز پیدا کرد و به عنوان عیدی بعدا بهم داد). کتاب نامه های شاملو به پاشایی با عنوان " تهران، خیابان آشیخ هادی" را هم گرفتم و دیدم. باید اگر شد بخوانم
- 9/1/98: صبح که آمدم فرزاد را برسانم (دانشگاه علم و صنعت برای کلاسهای المپیاد)، دو دل بودم که کوه بروم یا نه. پوتینم را گذاشتم توی ماشین. وقتی فرزاد پیاده شد و آسمان آبی و هوای عالی را دیدم ناخودآگاه کج کردم به طرف دارآباد. رفتم بالا و از سبزه و آب و هوا استفاده کردم. تا کبودر خان رفتم. آفتاب که در آمد عکسهای قشنگی از طلوع گرفتم. بین کتابخانه ملی و دانشگاه، دانشگاه را انتخاب کردم. آخر خانم سمیرا بهزادی ممکن است ملی بیاید و علاف بشوم. آمدم کتابخانه مرکزی. سرد بود و ساختمان صدا می داد که آدم را دیوانه می کرد. گلها را آب دادم و کمی وب گردی کردم. آنقدر از ساختمان خالی صدا می آمد که نتوانستم بنشیم و آمدم دانشکده. در دانشکده اردوی مطالعاتی بود. شلوغ که جالب است آهنگ هم می گذارند با صدا بلند. آهنگهای مهستی و ...
- 10/1/98: واقعا این روزها خسته ام و کمبود خواب دارم. مثلا تعطیلات است. خدا به داد فرزاد برسد. بیدار که شدم طبق معمول این روزها یعنی ساعت 6.35 دیدم فرزاد نشسته پشت میز آشپزخانه و دارد تمرین می کند و می نویسد. همچنان دانشکده شلوغ است و دخترهای کنکوری بی خیال حجاب که در جایی دولتی و با این تعداد آقایان عجیب است، درس میخوانند. یک فایل پیدا کردم که تویش رفتار و اخلاق آدمها را نوشته ام. یک وقتهایی آدم کارهایی می کند که خودش هم متعجب می شود. حدود 20 نفر را نوشته ام با خواصشان و اینکه از هر کدام چه چیزی یاد گرفته ام. فرزاد را هم نوشتم. پشتکارش حرف ندارد. وقتی کاری را شروع می کند دیگر ولش نمی کند. امروز دربی دارد. بیاد دربی 76 به تاریخ 2 آذر 93. با موبایل گذاشتم که ببینم. قبلا به فربد گفته بودم که خوب است برویم ورزشگاه ولی گفت دربی حال نمی ده. بهتر است که بازی معمولی را برویم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...