کار بهار، همه کار دل است

قرار بود ساعت 17 در فضایی باز که کرونا در آن بی اثر باشد همدیگر را ببینیم. با اینکه بارها او را در موقعیتهای مختلف دیده و با هم ساعتها حرف زده بودیم اما اینبار گویی که دفعه اولی است که می خواهم او را ببینم و دلهره و اشتیاق توامان در خودم حس می کردم. آخر تاب آوردن زیر تیغ مهربانانه نقدش سخت است. با کسی شوخی ندارد و در عین مهربانی، هر کجا کجی یا کاستی ببیند بدون ملاحظه تذکر می دهد. با این حال کمتر کسی را دیده ام که از نقدش دلگیر شود چرا که همه به نیک دلی، پاک اندیشی و صداقت او اعتماد دارند.

از بهار خانم رهادوست می گویم. مدتها بود که قرار بود همدیگر را ببینیم اما از ترس کرونا هی به تعویق می انداختیم. تا اینکه چیزی گفت که دیدم دیگر نباید ترسید و به دیدارش شتافتم.

از ساعت 5 بعد از ظهر در حیات زیبای منزلشان در کنار رود عجیب آبی که چشمه ای است جوشان که از حیاتشان سرچشمه می شود برای دیگر خانه ها.

شروع صحبتمان با این سوال بهار بود که چه می کنی و روزگارت چگونه است؟ از خودم گفتم و بچه ها و کار و نوشتن و خواندن و ... و نمی دانم چه شد که صحبت رسید به اینجا که من همان مشکل تریگلیسیرید قدیمی را دارم. پرسید تحت درمانی و دارو مصرف می کنی؟ جواب دادم که بعضی وقتها می خورم و گاهی قطع می شود. اینطوری که می روم آزمایش می دهم و به دکتر نشان می دهم و دکتر می گوید اوه اوه چقدر بالاست. داروهایی که می دهد را مصرف می کنم و تمام که می شود دیگر بیخیال می شوم تا دور بعدی که بروم آزمایش و دکتر و اینها. چشمانش تیز شد و پرسید چرا؟ از این کارت تعجب می کنم. تو که متخصص هستی و واجد مدرک دانشگاهی هستی و مدرس، اگر چنین کنی یعنی اینکه حرف متخصص دیگر یعنی پزشک را قبول نداری و این یعنی خودت را قبول نداری. برایش توضیح دادم که خیلی خطرناک نیست و با ورزش سعی می کنم که جبران کنم و دیگر اینکه ما روستایی ها، قرص و دارو برایمان افت دارد و کسر شانمان است. دوباره درآمد که من تو را به خاطر این سادگی روستایی که داری دوست دارم اما دلیل نمی شود که روستائیت سالها پیش را به سلامتی و تخصص ربط بدهی. خلاصه اینکه هر چه توجیه آوردم کوتاه نیامد و این همان اخلاق خاص اوست. سر اصول با کسی تعارف ندارد. همه چیز را در بستری شفاف از تحلیل و اصول می بیند و همه را موظف به رعایت چارچوبهای بنیانی می داند.

همان اول ازش پرسیدم آن کسی که در فصل از پرو تا تهران در کتاب "روزگار سورمه ای" ازش یاد کرده ای فلانی بوده است. گفت نه ولی اجازه بده که نگویم.

بحث ادامه پیدا کرد و با صحبت از یحیی و ندا رسیدیم به مساله کشورها. اینکه زندگی در آمریکا بسیار زندگی سختی است و مسائل خاص خودش را دارد. برای مثال بیمه پزشکی اگر نداشته باشی واقعا درمان هزینه های سنگین دارد و حتی ممکن است طرف بمیرد. یا بچه دار شدن مثل اروپا نیست که همه حمایت کنند تا بچه دار شده و بعد هم در آرامش و حمایتی خوب بزرگش کنی. آنجا باید سرمایه کافی برای بچه دار شدن داشته باشی. همه در حال مسابقه ای گسترده و فراگیر هستند و شتاب زندگی و احساس عقب ماندن خیلی به چشم می خورد. بر خلاف آرامش حاکم بر اروپا. با این همه سختی هایی که زندگی در آمریکا دارد، اما سرزمین فرصتها است و هر کسی اهل کار جدی باشد می تواند در آنجا موفق شود.

صحبت از کتابهایش شد که با هر کدام زندگی کرده و عاشقانه آنها را نوشته و تهیه کرده است. مثل اصطلاحنامه که بیش از 20 سال عمرش را صرف آن کرده و اصلا هم کاری به جایزه ها و تعریف و تمجیدها و ... نداشته و مهم کاری بوده که می کرده. اشاره کرد که کتاب "سرشت شَر" نقطه عطفی در زندگی او بوده و با سطر به سطر آن کتاب زندگی کرده و لمسشان کرده. طوری که بعد از آن به شکلی به متخصص "شر شناسی" تبدیل شده است. بعد هم که با نویسنده کتاب یعنی خانم دارل کوئن آشنا شده و با هم ارتباط ایمیلی دارند، دیگر بیشتر به افکار او علاقه مند شده و به شکلی می شود گفت که برای اولین بار ایشان از طریق ترجمه های خانم رهادوست در ایران معرفی شده اند. کتاب بعدی ایشان یعنی "زندگی با اژدها" را هم ترجمه کرده که یک نسخه از آن را به من هدیه کرد و چه هدیه ارزشمندی هم هست.

از چشمهایش گفت که به دلیل یک بیماری ژنتیکی اول چشم چپ در حدود سالهای 88 و بعد هم چشم راست در یکسال گذشته کم کم دارند سویشان را از دست می دهند. اینکه این موضوع برایش فوق العاده سخت است: "من که همیشه کاری برای انجام دادن داشته ام و همیشه پروژه های مفصلی در زندگیم داشته ام. من با کار زندگی کرده ام و همیشه گفته ام که من کارگرم. کارگر علمی. حالا به خاطر چشمهایم نمی توانم آن طور که دلم می خواهد زندگی را پیش ببرم و این خیلی سخت است. اگر ده سال دیرتر این اتفاق می افتاد و کارهایم را کرده بودم اینقدر دلم نمی سوخت. من کار دارم و بدون چشم خیلی سخت است". در مورد تجهیزات جدیدی که می تواند کمک حال باشد مثل دستگاه های بهدید و مبدل متن به صوت و برعکس صحبت کردم که خیلی میتواند موثر باشد. صادق چوبک را مثال زدم که در مقدمه کتاب "ابریشم" می گوید مسعود فرزاد وقتی در دهه 1320 از ایران کوچ می کرد این کتاب را به من داد و گفت من که نرسیدم اما تو ترجمه اش کن. من هم کمی از آن را کار کردم و در سالهای 1365 که از ایران کوچ کردم و در لوس آنجلس بودم جوانی کمک حال من بود که اصرار کرد این کتاب را تمام کنم. اما من آن وقت دیگر کور شده بودم. این جوان آمد و متن را خواند و من ترجمه میکردم و او می نوشت و کتاب کامل و منتشر شد.

از من در مورد وضعیت آموزشی و دانشجویان پرسید. گفتم که دو گونه هستند. یا خیلی خوب و عالی یا خیلی ضعیف. به با محمود خان برزی که همراهمان شده بود بحث کردیم که مهمترین معضل دانشجویان و جوانان این دوره و زمانه، مسئولیت ناپذیری آنها است. چرا که در خانواده های تک یا دو فرزند، پدر و مادر مثل خدمتکار در خدمت بچه ها هستند و مسئولیت بی معنی می شود.

به نقطه عطف صحبتهایش در مورد رشته رسید. اینکه وقتی کتاب "تاریخ و فلسفه کتابداری" را کار می کرده، با شواهد به نتیجه رسیده که ما در کتابداری تاریخ نداریم. تاریخ مدونی که حاصل پژوهش تاریخی باشد و بشود به آن استناد کرد. این مساله را به کسی گفته و او هم به مسئول دیگری و آن مسئول هم یک پروژه برای آن تعریف کرده که اصلا از آن راضی نبود.

بعد به کار آقای ابوالفضل نجاری اشاره کرد که برای مصاحبه تاریخ شفاهی با ایشان در ارتباط بوده و اینکه چه کار ارزشمند و بزرگی کرده با اینکه جوان و خام و بی تجربه است، دست روی چیزی گذاشته که بزرگان رشته به آن توجه چندانی نکرده اند. تاریخ شفاهی را از خود بزرگان بیرون کشیده و مستندات تاریخی درستی را برای رشته رقم زده است.

اشاره کرد که اگر در انتهای اسم رشته Science  به معنی علم اطلاعات هست باید ابزار و لوازم علم بودن را فراهم کرد. اگر جایی کسی گفت که رشته کتابداری و اطلاع رسانی ارج و جایگاه ندارند به خاطر همین است که لوازم علم بودن که یکی همین تاریخ و دیگری بنیادهای نظری است را فراهم نکرده ایم. اما فیزیک این لوازم را به درستی فراهم کرده و همچنان هم بر آنها می افزاید و این می شود که رشته ای مهم و جا افتاده تلقی می شود.

مهمترین رسالت رشته کتابداری از نظر ایشان "آزادی اندیشه و بیان" و "جریان آزاد اطلاعات" است که اگر اینها را نداشته باشیم مثل میزی است که پایه نداشته باشد. یعنی هیچ در هیچ. چرا که وقتی کتابداری این همه وقت می گذارد که کار تخصصی مثل سازماندهی یا فراهم آوری اطلاعات را انجام بدهد، در واقع می خواهد که اطلاعات به دقیق ترین شکل آن به دست مخاطب برسد. حال اگر آن اطلاعات در محاق سانسور گرفتار باشد و امکان دسترسی به اطلاعات درست و دقیق فراهم نباشد و جریان آزاد اطلاعات شکل نگیرد، دیگر رشته ما بی معنی می شود. به این نکته کمتر کسانی توجه کرده اند و اغلب درگیر جزئیات فنی دیگری هستند.

ما نیازمند افرادی در رشته هستیم که از یک سوی نگاهی کل نگر داشته باشند تا بتوانند همه مسائل و به ویژه آسیبها را ببینند اما در کلیات باقی نمانند. باید در عین حال وارد جزئیات دقیق و شواهد بشوند و آنها را مطالعه دقیق و پژوهش مدار کرده و جایگاه آنها را مشخص و ارتباطشان با سایر مفاهیم رشته و حوزه علمی را مشخص کنند.

من گفتم که به دانشجویان برای نقطه ویرگول سخت میگیرم چرا که اعتقاد دارم جزئیات مهم است و کیفیت در جزئیات نهفته است. کسی که الان نقطه و ویرگول را نبیند، در آینده هم مسائل مهم جزئی اما اثرگذار را نخواهد دید. این به معنی غافل شدن از مغز اصلی موضوع نیست. بلکه دیدن هر کدام در جای خود است. از این گفته خیلی خوشش آمد و آن را تائید کرد و تاکید کردند که جزئیات واقعا مهم است.

دیگر اینکه در مورد جدا کردن پرونده های مسائل مختلف از همدیگر صحبت کردیم. یعنی اینکه اگر کسی مثلا یک مشکل شخصی دارد و بعد می خواهد تدریس کند و بعد هم می خواهد برای کسی تصمیم بگیرد  و رویکرد سیاسی خاصی دارد و با بعضی از مسائل اجتماع مشکل دارد، نباید اینها همه را با هم قاطی کند. بلکه باید بتواند مسائل را تفکیک کرده و بداند که هر کدام از این مسائل پرونده جدا و مرزبندی مستقلی دارند و نباید هر کدام را جایگزین دیگری کرد یا تحت تاثیر آنها قرار داد.

حرفهای ناگفته بسیاری مانده بود که کم کم دیدیم شب از راه رسید و چراغها روشن شد و برگهای چنارهای بلند حیات و محله در زیر نور ماه و چراغها به برق برق افتادند. ساعت هشت و نیم با کوله باری از حرفهای مثل همیشه آموزنده و حسرتی از حرفهای نگفته مجبور به خداحافظی شدم. طبق معمول این دیدارها، وقتی بیرون می آیی و فکر می کنی که در سه ساعت و نیم چه گفته ای و چه شنیده ای چیز زیادی به خاطر آدم نمی آید. اما غروری از کلمه های عالی تو را فرا می گیرد که احساسش می کنی اما مصداقش را نمی یابی. اما از فردا هی دائم گفته ها وکلمه ها و توصیفها و تحلیلهای عالی در ذهنت چرخ می خورد و دستت را برای هر کاری می برد، گویی چشمان تیزبین بهار خانم از بالا دارد تو را می پاید و ناگفته هی می زند که مراقب باش. کار را برای عشقت انجام بده و در قید و بند معروفیت و جایزه و اعتبار نباش. کار را فقط برای خود کار و به لذتی که به تو می دهد و آموخته هایی که به تو می افزاید انجام بده.

پی نوشت (4 شهریور 1400)

این نوشته باعث شد که بازخوردهای خوبی پدید بیاید و دو نوشته خوب بر اساس آن شکل گرفت که باعث خرسندی است:

رهادوست؛ فاطمه. « مردن و زنده شدن یک پیام». سخن هفته لیزنا، شماره ۵۵۲،  ۱شهریور ۱۴۰۰.

صراف‌زاده، مریم. «از بهاری که رهادوست است». وبلاگ "یادداشتهای مریم صراف زاده". 25 مرداد 1400.

 

برای آن شاعر بی‌هوازی

اين مطلب را در بهار 1397 براي استادم بهار خانم رهادوست نوشته بودم و در 30 فروردين 1397 در وب سايت "يادداشتهاي دانشجويي" (http://stnote.ir)منتشر شده بود. اما متاسفانه آن سايت ديگر غير فعال شده و حيف بود که مطلب در جايي  قابل دسترس نباشد. 

**********

برای آن شاعر بی‌هوازی: بهار رهادوست
محسن حاجی زین‌العابدینی (عضو هیئت‌علمی گروه علم اطلاعات و دانش‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی؛ رایانامه: zabedini@gmail.com)

خط‌کش چوبی را بالا می‌بُرد و می‌زد به بازوی استاد علی‌بیگ. صدایش تند شده بود و چشمانش به قرمزی می‌زد. کنجکاو شده بودم که چرا استاد آرام ما چنین برافروخته است؟ آن‌قدر عصبانی بود که نمی‌شد از خودش پرسید. داشتم از فضولی می‌مردم. خانمی که روی صندلی جلوی میز خانم دکتر اسدی گرکانی نشسته بود، جمع شده در صندلی، تا می‌آمد حرفی بزند و از خودش دفاع کند، با شلیک مسلسل‌وار اعتراض‌های استاد مواجه می‌شد. آن خط‌کش، که بعداً نماد شوخی و سلاح مبارزه استاد در همان اتاق گروه شده بود، به سمت همه نشانه می‌رفت. حتی من هم که از سرتاپای ماجرا بی‌اطلاع بودم مورد اشاره خط‌کش کذایی قرار گرفتم. استاد رو به آن خانم کرد و گفت: «آخر شما که متشرع هستید و به‌زودی قرار است خانم دکتر هم بشوید، نباید از خودتان بپرسید این کاری که می‌کنید ظلم در حق دیگری است؟ آیا تضییع حق دیگران جایز است؟ و...». آن بینوا هم بعد از کمی لکنت زبان حرف‌هایی زدند که اوضاع را ملتهب‌تر کرد و بالاخره از آن مهلکه در رفت. بعد از رفتن ایشان و آرام شدن فضا، فهمیدم ماجرا از این قرار بوده که این خانمِ دانشجو در دانشگاهی دیگر، تز دکتری خودش را با استاد راهنما و مشاور دانشگاه خودشان گرفته بود اما از بس آن‌ها بی‌سواد بودند و به ایشان کمک نمی‌کردند، آمده بود و برای راهنمایی دست به دامان دکتر اسدی گرکانی، مدیر گروه وقتِ کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران، شده بود. همین باعث عصبانیت خانم رهادوست شده بود که چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چرا این شرایط را می‌پذیرید و گامی برای اصلاح آن بر نمی‌دارید؟
بعد از سه سال پشت کنکوری کارشناسی ارشد کتابداری و یک بار قبولی نصفه و نیمه، عزمم را جزم کرده بودم که حتماً کارشناسی ارشد قبول شوم. کلاس زبان می‌رفتم، می‌خواندم، می‌نوشتم و ایده‌آل‌ترین سرنوشتی که می‌توانست برایم رقم بخورد، قبولی در فوق‌لیسانس کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران بود. از آنجا که خواستن توانستن است، این مهم رقم خورد و در مرحله اول آزمون آن دانشگاه پذیرفته شدم. اما این فقط نیمی از راه قبولی بود، چرا که راه‌یابی به کلاس‌های ارشد در این دانشگاه در آن دوران، ره و رسم دگری داشت که می‌افتاد مشکل‌ها. آن زمان قبولی این رشته دو مرحله‌ای بود و بعد از گذراندن آزمون کتبی باید در مصاحبه شفاهی هم شرکت می‌کردی. تازه، نیمی از آزمون عملی هم به زبان انگلیسی برگزار می‌شد. قرار بود 17 مرداد 1378 آزمون عملی ما برگزار شود که از بد حادثه یک روز قبل از آن تنها خاله جوانم فوت کرد. من که از کودکی در دامان او بزرگ شده بودم غم جانکاهی به جانم ریخته بود. از یک‌سو فرصت طلایی تعیین مسیر زندگی و دستیابی به تمامی آمال و آرزوهای دیرینه‌ام بود که از قبول نشدنش می‌ترسیدم و از سوی دیگر، غم از دست دادن عزیزم دنیا را به کامم تلخ کرده بود. در این اثنا بود که به جستجوی قوت قلبی، یکی از دوستان که قبلاً دانشجوی همان رشته و دانشگاه بود، نوید داد که استادی در آنجا می‌شناسد که می‌تواند با او صحبت کند و ترس و تألمات من را کمتر کند. روز قبل از مصاحبه گفت که با استادش صحبت کرده است. روز موعود فرارسید و من که غمی سوزان در دل داشتم، با همه تلاشی که برای آمادگی‌ام کرده بودم باز هم ترسان بودم. فقط یک اسم بود که در این واویلای غم و ترس قوت قلبم بود. استاد بهار رهادوست. تا جایی که به خاطر دارم ایشان در جلسه مصاحبه نبود و هنوز هم نمی‌دانم سفارش و اشاره‌ای به همکاران کرده بودند یا خیر؟ اما از همان وقت بود که این اسم شد قوت قلب و پشتیبان.
اولین دیدار من با بهار خانم رهادوست به آذرماه 1373 بر می‌گردد. آن زمان دانشجوی کارشناسی کتابداری دانشگاه فردوسی مشهد بودم و سمینار کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی در کرمان برگزار می‌شد. من و همکلاسیم دکتر افشین موسوی چلک به سودای پیدا کردن سؤالات آزمون کارشناسی ارشد که در آن زمان چیز نایابی بود و آشنایی با افراد و اساتیدی که بتوانند در راه قبولی کارشناسی ارشد دستگیری کنند، راهی کرمان شدیم. در آن همایش، شاهد بودیم که خانمی با ظاهر و لباسی متفاوت به همراه افرادی که دائم گرد ایشان بودند و حالتی شبیه مراد برای آن‌ها داشت، به همایش قدم گذاشتند و هر کجا هم که می‌رفتیم دائم دورشان شلوغ بود. بعدها فهمیدیم ایشان خانم بهار (آن وقت هنوز فاطمه بود) رهادوست، استاد و مدیر گروه کتابداری پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران هستند. منِ دانشجوی یک‌لاقبای دوره لیسانس کتابداری در دهه هفتاد چندان درکی از صحبت‌ها و نقش و جایگاه ایشان در رشته و حرفه نداشتم و طبیعتاً از سخنرانی ایشان هم چندان چیزی در خاطرم نماند. از دیگر سو، به خاطر اینکه ما در شاخه کتابداری پزشکی درس نمی‌خواندیم چندان با آثار و نوشته‌های ایشان دمخور نبودیم. اما اسم بهار رهادوست از آن سال و آن همایش، در ذهنم نقشی برجسته بست.
صحنه‌ای که در ابتدای نوشته وصفش رفت، یکی از بیشمار صحنه‌هایی است که در زندگی خانم بهار رهادوست از سوی اطرافیان او دیده شده. او صفات بیشماری دارد اما روشن‌بینی خاص، شجاعت در بیان حرف درست و صراحت لهجه بدون ملاحظه‌کاری از ویژگی‌های بارز ایشان است. هرگاه که خطایی را دیده و احساس کرده که راه نیست و بیراهه در پیش افراد است، بدون هیچ ملاحظه‌ای تذکر داده و حتی شوریده است. ویژگی که در آدم‌های عصر ما کمتر به چشم می‌خورد و اغلب آدم‌ها درگیر مماشات و حساب و کتاب کردن برای گفتن و نگفتن حرف درست هستند.
بهار با سواد است. آن‌قدر کتاب خوانده و طیف خوانده‌هایش گسترده و در عین حال متنوع است که در هر زمینه‌ای، به ویژه فلسفه، ادبیات و روش‌شناسی، به روشن‌بینی خاص خودش رسیده است. اولین بار که وارد خانه‌اش در آن آپارتمان طبقه پنجم محله نیاوران با چشم‌انداز آبشار دوقلو شدم، احساس ورود به یک کتابخانه در من پدیدار شد. در سرسرای خانه، کتاب‌ها در قفسه‌های بلند تا سقف چیده شده بود و تنوع مطالب و زبان‌های آن‌ها آدم را خیره می‌کرد. همین خواندن‌های فراوان از او آدم متفاوت، با نگاه و عملکرد ویژه خودش ساخته است. در هر زمینه‌ای که صحبت به میان می‌آید، دقیقاً به ریشه‌ها و فلسفه آن موضوع می‌پردازد و بی‌هیچ تقلا یا ادایی نشان می‌دهد که برای کلمه کلمه حرفهایش خوانده‌های فراوان دارد. خوانده‌های دوران نوجوانی‌اش در فسا که دیگر شاهکار است. از یک سو جامع‌المقدمات می‌خوانده و از دیگر سو، کلاسیک‌هایی مثل زن سی ساله و ربکا.
فلسفه، وجه دیگر زندگی بهار است. نظرات فلاسفه قدیم را خوانده و فراوان بر اساس نظرات فیلسوفان جدید، فکر و کار می‌کند. خوشبختانه این عشق به فلسفه را فقط در حد حرف نگذاشته و علاوه بر مقالات فراوانی که رنگ و بوی فلسفی دارند، کتاب معظم "فلسفه کتابداری و اطلاع‌رسانی (1387)" را نوشته و مدخل "فلسفه کتابداری و اطلاع‌رسانی (1385)" در دائره المعارف کتابداری و اطلاع‌رسانی نیز مزین به نام ایشان است. علاوه بر فلسفه به موضوع مباحث نظری در کتابداری هم توجه ویژه داشته و همواره در آثار و نوشته‌هایشان به این موضوع اشاره کرده‌اند که مهمترین نظرات ایشان در این زمینه کتاب "مباحث نظری در کتابداری و اطلاع‌رسانی (1384)" منعکس شده است.
خانم رهادوست، یک ویژگی بارز دارد که شاید بشود آن را هم جزء اثرانگشت‌های شخصیت ایشان به شمار آورد. روشن‌بینی، تحلیل‌گری و نگاه کل‌نگر، خاصیتی از ایشان است که در کمتر استادی می‌توان یافت. اغلب آدم‌ها در مورد مسائل تکلیفِ روشنی با خودشان ندارند و نمی‌توانند به درستی یک پدیده را توصیف، تبیین و بر اساس آن تحلیل کرده و تصمیم مناسب در باب آن بگیرند. اما ایشان، به سبب همان مطالعات فراوان و عمیق شدن در مسائل فلسفی، به راحتی می‌توانند ابعاد هر مساله‌ای را به درستی تبیین و روشن کنند و بر اساس آن، نگاهی تحلیلی و عمیق به آن پدیده داشته باشند. به همین خاطر وقتی در باب موضوعی با ایشان مشورت می‌کنی، مثل یک ابرکامپیوتر، داده‌های خام تو را می‌گیرد و داده‌های پردازش‌شده و کدبندی شده تحویلت می‌دهد که در کمتر استادی مشابه آن دیده می‌شود.
ذوفنونی، برای بهار خانم یک فلسفه زندگی است. وقتی دانشجوی ایشان بودیم دائم تاکید می‌کرد که یک جنبه‌ای نباشید و فقط به همین کتابداری دل خوش نکنید. مرزهای رشته و علم را در نوردید و حتماً یک تخصص، شغل یا توانمندیی ورای این برای خود بیابید. او که خود در زمینه ادبیات، شعر و فلسفه مطالعه و تجربه داشته، همیشه بر این تاکید می‌کرد که چنین شخصیتی، به شما دلیری می‌بخشد. چرا که اگر فقط یک کار بلد باشید، مجبورید دو دستی به یک مسیر بچسبید که نکند نانتان بریده شود اما ذوفنونی به شما قدرت پرواز و دلیری بیان نظرتان را می‌دهد. صد البته، ذوفنونی از نظر ایشان به معنای سطحی‌نگری نبود و اگر ذوفنونی را توصیه می‌کردند، به عمیق بودن حوزه‌های فکری و عملکردی هم نظر داشتند. در همان زمانی که استاد ما بودند، در عین حال دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی هم بودند. وصف حال خودشان از این دو شخصیت همزمان در صفحه 68 کتاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" خواندنی‌تر است:
«سرانجام در 1377 در 52 سالگی در آزمون کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی پذیرفته و دانشجو شدم. زندگی قشنگی بود در دو نقش ظاهر شدن! صبح در دانشکده، معلمی بودم جدی و با اعتماد به نفس که کلاس را تسخیر می‌کردم و بعدازظهرها در دانشگاه، دانشجویی بودم خجالتی، سخت‌کوش و تشنه یادگیری».
شعر و ادبیات، دو وجه مهم و جدایی‌ناپذیر زندگی ایشان است. اولین چیزی که در عنفوان جوانی نوشته کتابی کوچک به اسم "در بزم گل‌ها" است که با نام "بهار رهگو" منتشر شده و در کتابخانه دانشگاه تهران و دائره‌المعارف بزرگ اسلامی نسخه‌هایی از آن یافت می‌شود (هر چند خودش دوست ندارد زیاد در مورد این اثر صحبت شود). پنج مجموعه شعر با عناوین چهار اندوه (1373)، پنج پرده از چهار فصل عشق (1375)، شش لحظه تا محال (1376)، شعر بی هوازی (1378)، سوگ سفید (1379) منتشر کرده است. خانم آن ماری شیمل از ایشان به عنوان یکی از زنان شاعر معاصر یاد کرده است. نوشته‌های ایشان در مجله "بخارا" "زیباشناخت" و "کارنامه" اغلب جنبه ادبی و فلسفی دارند. درخشان‌ترین کار ایشان در حوزه ادبیاتِ برون‌رشته‌ای، کتاب مستطاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" است. این کتاب عزیز، وقتی منتشر شد مورد استقبال علاقه‌مندان رشته و خارج از رشته قرار گرفت و نقد و نظرهای فراوانی در باب آن منتشر شد. وقتی این کتاب منتشر شد، دیگر تا تمامش نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم و آن‌قدر از خواندن آن به شوق آمده بودم که بیست سی نسخه آن را گرفتم و به هر که می‌شناختم هدیه دادم. همین خودش دستمایه طنزی در خانه ما شده بود که می‌گفتند اگر هم خود خانم رهادوست نظرش این است که نویسنده بزرگی نشده تو با اهدا این کتاب‌ها و بالابردن میزان فروش آن، باعث می‌شوی که نویسنده بزرگ و پرفروشی بشود.
خانم رهادوست متولد 1325 است. یعنی 28 خرداد امسال (1397) 72 ساله خواهد شد. اما شوق به یادگیری همچنان در او موج می‌زند. این ویژگی را در بیشتر اوقات زندگیش با خود داشته که دائم به آموختن بیاندیشد. حتی وقتی در عنوان جوانی در زندان بوده هم آنجا را محیطی برای آموختن تلقی کرده. چنان‌که در مورد آن می‌نویسد: «ارتباط با انواع متهمان و مجرمان سیاسی و غیرسیاسی در زندان زنان، گنجینه‌ای از یک دنیا داده‌های جامعه‌شناختی نصیبم کرد. یک روز که بعضی مقامات برای بازدید آمدند و از من راجع به زندان پرسیدند، گفتم "اینجا دانشگاه من است". آن‌ها تصور کردند برای خوشامدشان این را می‌گویم. رفتارشان با من نرم شد و کتابخانه زندان را به من سپردند (چرا نویسنده...، ص. 45)».
به ادبیات و نویسندگی عشق می‌ورزد و حتی برای این آرزوی دیرینه و عشق کهنه، به تازگی شروع کرده به کلاس رفتن. یادم می‌آید روزی از یک سفر دسته جمعی با دوستان جوان‌تر می‌گفتند و با این تعبیر جالب که "چقدر از این سفر چیز یاد گرفتیم"، آن را توصیف می‌کردند. به راحتی با جوانترها ارتباط می‌گیرد و علی‌رغم اینکه همیشه تاکید می‌کند که آدمی خجالتی است، ما اصلاح چنین تصوری ندارم و فکر می‌کنم که خیلی هم روابط عمومی خوب و بالایی دارند. ارتباط گرفتن با کسانی که سن پائین‌تری دارند برای خیلی‌ها دشوار است اما این کاری است که استاد به راحتی انجامش می‌دهد و رابطه‌ای نه از بالا به پائین که صمیمانه و دوسویه می‌آفریند.
از دیگر دغدغه‌های جدی استاد که در جای جای کتاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" هم از آن یاد می‌کنند، دغدغه‌های زیست‌محیطی ایشان است. عشق به طبیعت و نگرانی برای محیط زیست از کودکی همراه ایشان بوده و اخیراً خیلی بیشتر شدت گرفته و به یک نگرانی تبدیل شده است. زمانی هم شروع کردند به نوشتن داستان‌های کوتاهی با محوریت محیط زیست که امیدوارم هر چه سریعتر تکمیل و منتشرشان کنند.
در کنار عشق به طبیعت، میهن‌دوستی عمیقی دارند. هم به برز که موطن ایشان و خاندانشان است و هم به ایران. اما ایرانی آباد و پوینده و زنده. دیدن مصیبت‌ها و سوء مدیریت‌های کشور همیشه آزارش داده و به عنوان یک منتقد اجتماعی از بیان کاستی‌های جامعه و نگرانی از تخریب و اضمحلال کشور، در هر موقعیتی ابایی ندارد.
در عرصه نقد هم ید طولایی دارند. علاوه بر نقد ادبی و رسمی، نقد اجتماعی و حرفه‌ای هم از دغدغه‌های جدی ایشان است. به گفته خودشان، "یک منتقد فعال" هستند. یعنی اگر کاستی ببینند بلادرنگ و بدون هیچ ملاحظه‌ای آن را گوشزد می‌کنند، اما به شیوه‌ای علمی و مستند که نقد شونده هم آن را با جان و دل بپذیرد. چرا که انصاف در نقد و تعادل در آن را نیک می‌دانند و با لحن و نوشتاری بیان می‌کنند که نه تنها دلخوری به بار نمی‌آورد که خوشحال کننده هم می‌شود. نمونه بارز این منتقدِ فعال بودنشان، دو مقاله جدی منتقدانه با عنوان‌های "نقد انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران" و "درآمدی بر آسیب شناسی کتابداری و اطلاع‌رسانی در ایران" است که در سال 1382 منتشر شدند. در همایش‌ها و نشست‌های دیگر هم که متاسفانه همه خیلی عصا قورت داده می‌نشینند و معمولاً از کسی حرف چندانی در نمی‌آید، ایشان دلیرانه کاستی‌ها را گوشزد می‌کنند و بی تفاوت از کنار مسائل رد نمی‌شوند.
از خدمات مهم ایشان باید به همکاری در تأسیس و رشد گروه کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی در دانشکده مدیریت و اطلاع‌رسانی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران اشاره کرد که سنگ بنای آموزش کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی کشور شد. در زمان مدیر گروهی ایشان، اساتید دست‌چین می‌شدند و اساتید صاحب نامی چون استاد مهدی محقق، نوش‌آفرین انصاری، عبدالحسین آذرنگ و ... به احترام شخص ایشان برای تدریس به دانشکده می‌آمدند که نتیجه آن تربیت شاگردانی باسواد و عمیق در آن دوران بوده است.
خانم رهادوست استاد درس روش تحقیق ما بود. در آن درس ما را با آثار خوب مرتبط آشنا می‌کرد و کتاب "در تفرج صنع" دکتر سروش و "ساختار انقلاب‌های علمی" تامس کوهن، دو کتابی بودند که در کنار کتاب‌های دیگر روش تحقیق مطالعه می‌کردیم. وقتی در این درس یک سخنرانی کلاسی در مورد مباحث جدید سازماندهی اطلاعات، که حوزه مورد علاقه‌ام بود، ارائه و مطالب روز آن زمان (1378) در این حوزه‌ها را در باب مارک، اپک، نرم افزارهای کتابخانه‌ای، فهرست‌های وب پایه و ... برای کلاس بازگو کردم، با سخنانی دلگرم کننده تشویق ملایمی کردند اما بسیار دلنشین و عمیق که شاید به نوعی مسیر زندگی مرا تغییر دادند. به طوری که علاقه‌ام به سازماندهی اطلاعات دو چندان شد و در نهایت در پائیز 1381 که ایشان در شرف بازنشستگی بودند و من تازه چند ماه بود فارغ‌التحصیل شده بودم، درس‌های سازماندهی اطلاعات کارشناسی را که در همان دانشکده تدریس می‌کردند، بعد از چند سال به من واگذار کردند. کار دشواری که فقط به یمن حمایت و راهنمایی‌های ایشان از عهده آن برآمدم.
ایشان، شخصیت دوگانه عجیبی داشتند. در دانشکده و کلاس آدمی بسیار جدی و سخت گیر بودند و از شما چه پنهان که همه دانشجوها از ایشان می‌ترسیدند و حساب می‌بردند و علی‌رغم اشتیاقی که به یادگیری و موفقیت داشتند، کمتر کسی جرات می‌کرد با ایشان پایان‌نامه بگیرد. من هم همین حس را داشتم و با همه لطف و صمیمتی که ایشان نشان می‌دادند اما ترسی در ته دلم بود. با این همه پایان‌نامه‌ام را با ایشان به عنوان مشاور پیش بردم. بعد از اینکه پروپزالم تصویب شد، تا مدت‌ها مطالعه و کار می‌کردم اما جرات نداشتم که به سراغ ایشان بروم. غافل از اینکه ایشان در دنیای بیرون از کلاس و دانشکده یک شاعر و رفیق شفیق هستند. حدود شش ماه از تصویب پایان‌نامه‌ام می‌گذشت و با ایشان ملاقاتی نداشتم تا اینکه روز 1 اسفند 1379، زمانی که اولین انتخابات انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران در فرنگسرای نیاوران برگزار شد، ایشان را دیدم و حسابی سرزنشم کردند و همین شد که به طور جدی کار پایان‌نامه را پی گرفتم. اولین نسخه پایان‌نامه را که تحویل‌ دادم، برای گرفتن نتیجه کار مرا به منزلشان دعوت کردند و آنجا بود که کم کم به عمق شخصیت و دانش ایشان پی بردم و عاشق کار ویراستاری به سیاق ایشان شدم. پایان‌نامه را جزء به جزء خوانده بودند و کاستی‌های آن را گوشزد کرده بودند. اما مهمترین قسمت آموخته‌هایم به نکات ویراستارانه و دقیق ایشان بر می‌گشت. با ذکر نکات نگارشی و ویرایشی، دریچه‌ای جدید را به رویم گشودند و عشق به نگارش درست و لذت بردن از نوشته‌های صحیح را به من آموختند که هنوز هم هر چه دارم از همان آموزش‌های ریز و مصداقی ایشان بر می‌آید.
اگر بخواهم مختصر بگویم، بهار رهادوست، در طول زندگی علمی و فرهنگی خود دو حوزه اصلی فعالیت داشتند و به قول خودشان دو شاخه‌ای بودند. کتابداری و ادبیات. در رشته کتابداری و اطلاع‌رسانی فردی پر کار بوده‌اند که هم کتاب نظری، هم کتاب کاربردی، هم تألیفی و هم ترجمه‌ای منتشر کرده‌اند. حوزه‌های اصلی روش تحقیق، فلسفه، مبانی نظری و اصطلاحنامه را در کتابداری دنبال کرده‌اند. فلسفه‌نگاری رشته و تولید کتاب‌های خوب در حوزه روش تحقیق، آن هم زمانی که اینقدر کتاب در این زمینه منتشر نشده بود، جزء کارهای ارزشمند ایشان است. همچنین، اصطلاحنامه پزشکی که به عنوان کتاب هم انتخاب شده، در زمره اصطلاحنامه‌های دقیق، معتبر و معیار کشور است که همچنان برای سازماندهی اطلاعات پزشکی فارسی کاربرد دارد و بعد از این همه سال، هنوز ویرایشی از آن منتشر نشده است. منابع منتشره ایشان، یعنی کتاب‌ها و مقالات همه در زمره آثار پایه‌ای و جدی این رشته به شمار می‌آیند و هنوز هم بعد از سال‌ها، خواندن و مراجعه به آن‌ها لذت‌بخش است.
در عرصه ادبیات هم دست توانایی داشته‌اند و بیشتر مقالات علمی و نظری را در مجله‌های معتبر مرتبط با این حوزه منتشر کرده‌اند. آقای فانی از قول آقای محمدتقی دانش‌پژوه این گفته معروف آنتوان چخوفِ پزشک را نقل می‌کردند که: «پزشکی زن عقدی و ادبیات معشوقه من است». شاید این تعبیر در مورد همه این حرفه‌مندانی که خارج از رشته و حرفه خود به هنری دیگر عشق می‌ورزند بهترین توصیف باشد.
اگر چه بهار رهادوست آدم بسیار سخت‌گیری است و بعضی وقت‌ها چنان گرفتار کمال‌گرایی که محیط را از یاد می‌برد و حرص آدم را در می‌آورد، با این حال به سرعت می‌تواند خودش را با شرایط موجود وفق بدهد. در ارتباط با این اخلاق ایشان خاطرم می‌آید که در زمان استراحت یکی از نشستهایی که در کتابخانه ملی برگزار شده بود، با آقای دکتر افشار و ایشان در کنار جوی‌های پرآب کتابخانه ملی قدم می‌زدیم و بهار داشت از تمام سیستم و سازمان و ... گلایه می‌کرد و به درستی به کاستی‌های آن‌ها اشاره می‌کرد و حرص می‌خورد. آقای دکتر افشار یکباره ایستادند و رو به ایشان گفتند، چقدر شما سخت می‌گیرید. کمی ایزی گوینگ (سهل گیر) باشید. دنیا همینطوری هم بدون سخت‌گیری من و شما می‌گذرد و چاره‌ای جز تحمل بخش بزرگی از این کاستی‌ها نداریم تا لااقل به خودمان صدمه نزنیم.
نهایت اینکه بهار رهادوست، استادی با سواد، جدی، عمیق، شاعر، ادیب، تحلیل‌گر، فروتن، شجاع، سخت‌گیر، با احساس، رفیق و با معرفت هستند که وجودشان همیشه چراغی روشن برای زندگی من و بسیاری از دانشجویان و مشتاقان دیگر بوده است.[1]
 
اعتراف
نوشتن از بهار رهادوست سخت بود. سخت‌تر از آنکه فکرش را بکنم. نزدیک یک‌سال کلنجار داشته‌ام و تا کنون پنج متن نیمه کاره درباره‌اش نوشته‌ام و آن‌ها را دور انداخته‌ام. نه اینکه حرف در مورد او نداشته باشم. وقتی اولین سطر را می‌نوشتم، آن‌قدر واژه و سوژه قطار می‌شد که از هجوم آن‌ها گیج می‌شدم و نمی‌توانستم دست به انتخاب بزنم که از کدام زاویه و از کدام صفت نیک ایشان بنویسم که حقش به درستی ادا شده باشد. آخر نمی‌شود در مقابل و برای استاد صاحب سلیقه خاص فکری و نگارشی به همین سادگی قلم فرسایی کرد. باید برای انتخاب هر واژه‌ات اندیشه کنی، هر فعل را دقیق و متناسب انتخاب کنی و چیزی قلمی کنی که اگر نمی‌شود همه، که بخشی از وجود او را برای مشتاقان بازگو کند. وقتی دیدم نمی‌شود، انگشتانم را روی کیبرد گذاشم و توسن اندیشه را رها کردم تا از احساس بنگارد. نتیجه همین سطور پریشان شد که اگر چه همه آنچه در دلم هست را نمی‌نمایاند اما آنچه را توانسته‌ام به رشته کلام در بیاورم در بر گرفته. باشد که ادای دینی باشد به تمامی این سال‌های راهنمایی و دستگیری بنده و سایر دوستداران حلقه بهار.
بهترین حسن ختام برای این نوشته، بخشی از صفحه 82 کتاب چرا نویسنده بزرگی نشدم؟ است که احساسات مادرانه بهار رهادوست را در کنار همه دغدغه و گرفتاری‌های علمی، فرهنگی و فلسفی‌اش نشان می‌دهد:
«سرانجام یحیی به زندگی بازگشت...تا اینکه در ساعت 7 صبح سوم شهریور 1390 با اعلام پرواز هواپیمای حامل او در فرودگاه، بخشی از وجود من جدا شد و من بی اختیار به یاد شعری که سالها پیش سروده بودم افتادم:
گاه رفتن است
و پرواز را گریزی نیست (از کتاب چهار اندوه)
یحیی برای ادامه تحصیل راهی سنت لوییس شد و من پس از سی سال که در کنارش زیسته بودم، شکل تازه‌ای از زندگی مادری مجرد را آغاز کردم... پائیز و زمستان 1390، اخبار خوب سلامتی و موفقیت‌های او باعث شد که به داروهای درمان افسردگی و اضطرابم پایان بخشم و آماده کار شوم...»
 

بهار رهادوست در هفتادمین برنامه کتاب فرهنگ (http://ketabfarhang.blogfa.com/post/102)
 
 
 
فهرست منابعرهادوست، بهار (1384). مباحث نظری در کتابداری و اطلاع‌رسانی. مجموعه مقالات، تهران: کتابدار.رهادوست، بهار (1392). چرانویسنده بزرگی نشدم؟ تهران: ناهید.رهادوست، بهار (1387). فلسفه کتابداری و اطلاع رسانی. تهران: کتابدار.رهادوست، بهار (1382). "نقد انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران". خبرنامه انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران، دوره 2، شماره 3، خرداد 1382. ص 21-27.رهادوست، بهار (1382). "درآمدی بر آسیب‌شناسی کتابداری و اطلاع‌رسانی در ایران". مجله الکترونیکی کتابدار، شماره 2، ص 4-8. 
مجموعه‌های شعر:رهادوست، بهار (1373). چهار اندوه: مجموعه شعر، تهران: نشر شاهین.رهادوست، بهار (1375). پنج پرده از چهارفصل عشق: مجموعه شعر. تهران: نشر هزاران رهادوست، بهار (1376). شش لحظه تا محال. تهران: نشر هزاران.رهادوست، بهار (1378). شعر بی هوازی. تهران: نشرسالی.رهادوست، بهار (1385). سوگ سفید. تهران: کتابدار.
کتابهای دیگرایجاد وتوسعه کتابخانه در کارخانه‌ها و مراکز صنعتی ایران. تهران: وزارت علوم واموزش عالی،1356.چگونه پژوهش کنیم. تألیف نیک مور[2]. ترجمه بهار رهادوست. تهران: سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی،1372.سرعنوانهای موضوعی پزشکی فارسی. با همکاری محمد قاسم ابراهیمی زاده و دیگران. تهران: معاونت پژوهشی دانشگاه علوم پزشکی ایران،1372.روش‌های پژوهش در کتابداری و اطلاع رسانی تألیف کریشان کومار. ترجمه بهار رهادوست با همکاری فریبرز خسروی،1374(چاپ دوم 1381).اصطلاحنامه پزشکی فارسی. با همکاری مریم کازرانی، میرمهدی ابراهیم پور، فریبرز خسروی. تهران: کتابخانه ملی ایران،1376.اصطلاحنامه پزشکی فارسی. ویرایش دوم بهار رهادوست و همکاران. تهران: کتابخانه ملی ایران، 1376
 
[1]. دانشنامه آزاد پارسی ابوریحان، مدخل بهار رهادوست را دارد که اگر بخواهید شناختی سریع از خانم رهادوست به دست بیاورید، بهترین معرفی را دارد.
http://awiki.ir/index.php/%D8%B1%D9%87%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%8C_%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87_(%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1)_(%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B1%DB%B3%DB%B2%DB%B5_%D8%B4_)
[2] Nik moor

کافه با طعم کتاب

سال‌ها بود که دغدغه عصرانه های کتابداری را داشتیم و فکر می کردیم چه خوب می شد اگر جمع هایی غیررسمی و در فضایی زنده و بدون تقیدهای دل به هم زن رسمی می توانستند کنار هم بنشینند و حرف دل بزنند و تجربه و خاطره و دانش را در هم بیاویزند و بی شیله پیله روی داریه بریزند؛ و به جای سخنرانی های بی معنی منتهی شونده به رابطه معنی دار و فرضیه های آبکی و جدولهای بی سر و ته، در مورد حرفهایی حرف بزنند که مهم نباشد به ترفیع یا ارتقاء کسی ختم بشود یا نه. فقط و فقط حرفهای خوب و دل انگیز، از آنها که شنیدنشان حال آدم را خوب تر می کند. در تهران درندشت با بیماری کشنده ای به اسم ترافیک که هیچ وقت چنین بتی وصال نداد. و همچنان عطشناک شنیدن حرفهای دلی و حرفه ای و شیرین از پیش کسوتان و قدیمی ترها بودیم که بالاخره از اهواز سر در آوردیم. با این عقده ای که سالها سرکوفت خورده بود، تا فرصتی نسبتا فراخ و یارانی موافق و اوقاتی نیمه خوش در آن دیار نصیب شد، طرحی چیده شد و چیزی به اسم "عصرانه های کتابداری" پا گرفت و شکل و شمایلی برای خودش پیدا کرد. اما باز هم به همان آفت همیشگی تکرار و بی حالی و عصاقورت دادگی جلسات رسمی گرفتار آمد و همان اول به شکلی سر زا رفت و چند جلسه محدودی بیشتر دوام نیاورد. اما یکی از جلساتش حسابی خاطره شد و آن جلسه ای بود که در پارکچه ای (پارک خیلی کوچک) در کیانپارس گرد هم آمده بودیم که مثلا عصرانه کتابداری بگیریم که یکهو باران جنوبی باریدن گرفت و به دنبال سرپناهی همه به منزل رویا خانم مکتبی فرد که همان حوالی بود پناه بردیم و آنجا کلی گفت و شنود و خاطره و تجربه رد و بدل شد.

القصه این اتفاق از آن جهت به خاطرم خطور کرد که در اول همین هفته در جلسه ای شرکت کردم که جلسه خاصی بود و به شکلی آن رویای قدیمی "عصرانه های کتابداری" که هیچ وقت پا نگرفت را برایم تداعی می کرد. جلسه ای بود با موضوع  سرراست و قدیمی "کتاب". یعنی عده ای جمع شده بودند تا در مورد کتابی که قبلا تعیین شده بود و اعضای جلسه خوانده بودند حرف بزنند. و حالا این جماعت هر کدام یک نسخه از کتاب را از کیفشان درآورده و روی میز کافه گذاشته بودند و دو دو چشمهاشان نشان می داد که برای بحث و نظر در باب کتاب عجیب بی تابند. کافه موزه سینما، که برای اولین بار بود وارد آن می شدم میزبان ما بود و در این روز سرد پائیزی پذیرائیشان با یک پتوی مسافرتی که بر دوش سرمازدگان می انداختند کامل می شد. فضایی کافه ای که هر کس سرش به کار خودش و اطرافیانش گرم بود و در بین عطر سرمست کننده قهوه و مابقی مخلفات کافه ای، تنها دود گاه به گاه سیگار بود که فضا را مه آلود و سنگین می کرد. فکر نمی کنم کسی از این جماعت کافه نشین لحظه ای به ذهنش می افتاد که این جمعیت ناهمگون 9 نفره گرداگرد این میزی که نسخه هایی از یک کتاب مشابه روی آن بود، به چه کار آمده اند و دلمشغولیشان چیست؟ در حالی که این جماعت انگار رسولانی بودند که داشتند به یکی از سنتهای نسبتا فراموش‌ شده‌ی جامعه علمی بشری یعنی "بحث و نقد در باب کتاب" سایرین غرق همین مسائل دم دستی خودشان بودند.

از وقتی که وارد این کافه شده و به موضوع هیجان انگیزی که مرا به اینجا کشانده بود فکر می کردم، همه اش سنت دیرینه کافه نشینی و نسخه ایرانی آن یعنی قهوه خانه نشینی در ذهنم تداعی می شد. می رفتم به پاریس و کافه فلور و به غذای روی میز برادر سارتر و خواهر دوبوار ناخنک می زدم و از آن سر بر می گشتم به کافه فردوسی، رزنوار و لاماسکوت و می شدم همدم اصحاب ربعه یعنی صادق هدایت، مجتی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد. آخر سنت کافه نشینی دوران گذشته و جریانات فکری که از آن نشو و نما یافته بودند، گم شده ای است که به نظر نمی رسد به این زودی پیدا شود. به جرات می توان گفت که کافه های آن زمان نه تنها دست کمی از دانشگاه های الان نداشتند که اثربخش تر و جریان سازتر هم بوده اند. کافه ها برای اهالی فرهنگ و ادب و جریانات روشنفکری مثل کاتالیزوری عمل می کرده که افکار مختلف را صیقل می داده و به پختگی می رسانده. چرا که هر کسی می خواسته در این کافه های روشنفکری قدم بگذارد می بایست حرفی داشته باشد. و یکی از محوری ترین بحثهای این کافه ها هم قطعا کتاب بوده چرا که حاصل مطالعات خود از کتابها را روی میزهای کافه ها می ریختند و به بحث و جدل می گذاشتند. سوای اینها، عنوان "کافه های کتاب" که در برنامه کتاب فرهنگ خودمان هم کار کردیم دائم در ذهنم می چرخد و دنبال مصداق آن هستم که آیا این کتابهای جا گرفته در رف کافه ها برای خواندن هستند یا فقط تزئین کننده دیوارها و تکمیل کننده ژستهای روشنفکری این دوران به شمار می آیند. 

الخلاصه، جمعی که قرار بود جمع شوند با یکی دو تا کم و زیاد به هم رسیدند و میزی انتخاب شد و صندلی هایی جابجا شد و همه جلوس کردند. کسی که کدخدای جلسه بود معرفی را شروع کرد و بی هیچ ساختار و تقیدی صحبت در مورد کتاب، آن هم یکی از کتابهای ناب و دلخواه این روزها آغاز شد. در این بین سفارش نویشیدنی و خوردنی و تعادل صداها با موسیقی و سر و صداهای محیط به انجام رسید. اما، کمتر صداها و حرفها را می شنیدم و بیشتر درگیر پیچ و گیرهای ذهنی خودم در ارتباط با این پدیده بودم. آخر، در یک چنین فضای غیرمتعارفی، یک سری آدمهای نامتجانس نشسته اند و دارند کاری نامتجانس تر از آنچه در این کافه و سایر کافه های شهر جریان دارد را سرکلاف[1] می کنند. یاد جلسات همایشها، و نشستها و کارگاه های خودمان می افتم که چقدر برای برگزاری آنها وسواس و وقت باید گذاشته شود و خدا نکند گوشه یکی از کارها سابیده باشد و به پر قبای کسی بر بخورد. با خودم فکر کردم چقدر ساده و بی دردسر هم می شود برنامه گذاشت و هر کسی خودش مسئول رفت و آمد و خورد و خوراک  خودش باشد. تعجب من با معرفی جمع و شنیدن رشته هایشان دیگر به اوج خود رسید: آدمهایی از رشته های طراحی صنعتی، کامپیوتر، پزشکی، فلسفه علم، ایتالیایی، روزنامه نگاری و کتابداری گرد این میز نشسته بود ند و قرار بود در مورد کتاب مستطاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" حرف بزنند. این کتابی است که بهار خانم رهادوست در یک فرصت چهارماهه در سفر سال گذشته اش به امریکا نوشته و  نزدیک به دوماه است فراز و فرودهای فراوان چاپ و نشر را از سر گذرانده و حالا صاف آمده نشسته روی میز این کافه درست مقابل چشمان ما. از بی تابی آدمها معلوم است که همه کتاب را خوب خوانده اند و از خواندن آن حسابی ذوق زده اند و اینجا تمایل زیادی دارند از آن بگویند.

یک اتفاق غیرمتعارف دیگر این جلسه که جمع غیرمتعارفها را تکمیل می کرد این بود که خود نویسنده هم در جمع حضور پیدا کرده بود اما به صورت ناشناس و با اسمی مستعار که به جز خودش و صاحب جلسه، من و یکی دیگر از دوستان از این امر خبردار بودیم. باید هم طوری وانمود می کردیم که ما چنین چیزی را نمی دانیم و به عنوان فردی که کتاب را خوانده باید نویسنده را نگاه می کردیم. اینکه نویسنده ای این قدر نقد و بازخورد برایش مهم باشد که گمنام بیاید و در یک نشست غیررسمی بنشیند و تشنه شنیدن نظرات موافق و مخالف باشد نکته مهمی است و خیلی هم وسوسه انگیز که آدم ببیند ته ماجرا چه می شود. این جور وقتها آدم از یک طرف دلهره این را دارد که سوتی ندهد و ملت ملتفت نشوند که در این تبانی میمون شراکت داشته ای و از سوی دیگر سخت است که روبروی نویسنده نشسته باشی و بخواهی صاف نظرت را چه موافق و چه مخالف در مورد کارش بگویی.

خلاصه، حرفهای زیادی زده شد و نقطه نظرات جالب و دیدگاه های متفاوتی در مورد کتاب شنیدم. سه ساعت تمام در یک عصر پائیزی دل انگیز نشستن و در مورد کتابی گیرا و شیرین از کسی که او را نسبتا از نزدیک می شناسی آن هم در چنین فضایی متفاوت و نا متعارف اتفاق شیرینی بود که بازهم به مدد کتاب و به بهانه آن افتاد. در مورد کتاب زیاد گفته اند و از این به بعد هم می گویند که همه می توانند بخوانند و بشنود. ما هم در برنامه کتاب فرهنگ، برنامه هفتادم خود را به این کتاب مفید اختصاص دادیم که حرفهای خانم رهادوست در مورد نویسندگی در آن برنامه هم شنیدنی است.



[1] . شروع بافتنی از اول کلاف کاموا