کودکی‌هایمان را برگردانید

یک قاب عکس دارم که عکسی یکپارچه مثل همه عکس‌های معمول دیگر نیست. تعدادی عکس سیاه و سفید است از آدم‌هایی اغلب با موهای بلند و بیشتر با صورت‌های جوش جوشی که احیانا با روتوش‌های رایج آن وقت عکاسی پَر یا رهنما ماسکه شده‌اند. دو هفته پیش که رفته بودم آرتیمان، حسن برادر دوقلوی حسین مش قربان را در کوچه باغ عمو رحمان دیدم. من در حال آموزش موتورسواری به بچه‌ها بودم و کلی داشتیم کیف می‌کردیم که حسن آمد و ایستاد و حال و احوالی کردیم و یکی یکی از بچه های دبیرستان سوال کردیم. یکی از دوستان را گفت که به نوعی بچه درس خوان سال آخر دبیرستان بود و عزمش را جذم کرده بود که یک رشته خوب در دانشگاهی خوب قبول شود. شماره‌اش را داد و من شب از ایزدی که همکلاسی دوره لیسانسم بود پرسیدم که آیا همکار او در دانشکده صدا و سیماست یا خیر. گفت جانشین او در کتابخانه شده است. و یکی دو روز بعد شماره غریبه ای زنگ زد و از قضا دیدم که خلیل، همان همکلاسی درسخوان از آب درآمد.

صدایی که از بیشتر از سی سال پیش می‌آمد کم کم مرا برد به آن سالهای عصیان و عشرت جوانی. اولین تصویری که همه ذهنم را پر کرد، آن قاب عکس بود. او می‌گفت و من می‌گفتم. یکی یکی همکلاسی‌ها در ذهنم جان می‌گرفتند. از سردار و کاووس و حمیدرضا پرسیدم. به رحیم الوندی، همو که صدای خوبی داشت و آخرین جلسه های کلاس آخرین دوره تحصیل مدرسه ای، اغلب در تسخیر آوازهای او که به درخواست بچه‌ها و کنار آمدن معلم‌ها شکل گرفته بود در می‌آمد، که رسیدیم بغضی خفته هر دوی ما را گرفت که او نتوانسته بود دنیای دنی را تحمل کند و زندگی را به حسرت وجودش گذارده بود.

به معلم‌های دبیرستان‌های امیرکبیر، شریعتی و آزادگان رسیدیم. آقای سوری معلم عربی که هنوز حرف‌هایش و مصدرهای رباعی و سماعی عربی را یادمان هست، آقای صالحی با تعریف فلسفه که عبارت است از "علم به احوال موجود از آن جهت که هست نه از آن جهت که تعیُن خاص دارد"، آقای کریمی ناظم مدرسه که تمام و کمال 600 دانش آموز مدرسه را از هر زاویه ای که فکر کنی به اسم کوچک می‌شناخت، آقای عزیزی رئیس دبیرستان که به خاطر ورزش نکردنم سر صف صبحگاهی با هم درگیر شدیم و هزار و یک خاطره پیدا و پنهان دیگر دانه دانه خودش را می‌کشید به محفل صحبت‌های یک ساعت و ربعیمان.

ماجرای آن قاب عکس از این قرار بود که نمی‌دانم با چه عقل و فکر و فلسفه ای، در سال آخر دبیرستان از هر کدام از بچه های کلاس یک عکس سه در چهار خواسته بودم و آنقدر سماجت کرده بودم که عکس‌های خیلی‌ها را جمع کرده بودم. پشت همه عکس‌ها هم اسامی را نوشته بودم. آدمی، نه حافظه جانداری برای گذشته دارد و نه قدرت پیش بینی و باوری برای آینده. چه کسی فکر می‌کرد که ممکن است سی سال بعد، دو نفر در یک بعد از ظهر تابستان تمام حرفهایشان نوستالژی زیسته سی سال پیش باشد؟ آن روز گویی نوری از آینده بر من تابیده بود که این چهره های عوض خواهند شد، این بی خیالانی که جز لودگی و خنده و کل کل با هم و در لایه های زیرین گوشه چشمی داشتن به کنکور و گاهی هم فکر کردن به شغل و حتی نوه‌ها، چیز زیادی در ناسیه آن‌ها دیده نمی‌شود، روزی می‌رسد که با موهای ریخته و افتخار به بچه‌ها و گاهی هم نوه‌هایشان، یاد و خاطره آن روزهای زیبای گذشته را زنده می‌دارند. آن عکس‌ها حالا مثل یک فانوس دریایی است که با هر نگاه، اسم و مشخصات آن فرد که از روی دفتر کلاس توسط معلم خوانده می‌شد را زنده می‌کند.

در لابلای صحبتها با خلیل خاطره ای را گفت که دیدم گویی یک نرم افزار پنهانی چیپی را در مغز ما گذاشته که دائم به دنبال گذشته هایی هستیم که هر چقدر هم سختی و تلخی داشته، الان سراسر حسرت است و با دوران خوشی بود از آن‌ها یاد می‌شود و وصف حال خوبی از احوالات این روزهای ماست. گفت اوائل که گوگل ارث آمده بود من ساعتها می‌رفتم و روی روستایمان و خانه‌ها و باغ‌ها زوم می‌کردم و آن‌ها را نگاه می‌کردم. یکی پرسید چه می‌خواهی از نقشه‌ها و عکس‌ها و من گفتم که کودکی‌هایم را در این کوره راه‌ها می‌جویم. دیدم که من هم می‌رفتم و روی گوگل ارث یا گوگل مپ، روستایمان و مدرسه‌هایمان و سایر مناطق خاص مثل دره شیرکش، طاقا هل هلو، بیاناصر و ... را تگ می‌کردم. یا در ویکی پدیا یا شبکه های اجتماعی دیگر اطلاعات محله و روستا و هر چیز خاطره انگیز دیگر را تکمیل و اصلاح می‌کردم. این‌ها همان بدهکاری خاک وطن است که آدم هر چقدر هم می‌دود و تا آخر عمر تلاش می‌کند، نمی‌تواند دینش را به آن ادا کند یا یک روز از آن حال و هوای عجیب  و خواستنی کودکی یا جوانی را برگرداند.

حالا یکی از آرزوهایم این است که آن عکس را جایی بگذارم و بخواهم هر کسی که در آن عکس هست، بیاید و خودش را معرفی کند و از خودش بگوید و اینکه این مسیر و زندگی را تا کجا رفته و چگونه پیش آمده. آخر، آن وقت‌ها اگر چه دانش آموزان کمی درس خوان و خوش آتیه دبیرستان آزادگان به شمار می‌آمدیم، اما دنیایمان چندان آشنایی و درکی از دانشگاه نداشت و ایده آل اغلب ما که مسیر روشن و طلایی آینده به شمار می‌آمد این بود که بتوانیم در تربیت معلم ملایر یا همدان قبول شویم و از همان روز اول در محیطی شبانه روزی با غذا و حقوق درس بخوانیم و با مدرکی که بعدا فهمیدیم آن را فوق دیپلم صدا می‌کنند، به معلمی تبدیل شویم که در روستاهای دور افتاده ای که هفته ای یکبار ماشینشان به شهر می‌آمد، بشویم معلمی که همچون شمع می‌سوزد تا چراغ راه آیندگان و آینده سازان این کشور باشد. ما آن آدم‌ها که چند سال را نفس به نفس هم معلم‌ها را ناامیده کرده بودیم و همیشه هم وحشت دعوای آخر کلاس را در کوله مان داشتیم، خوب می‌شناختیم. دنیا و افکارشان را از بر بودیم. ایده آل‌هایشان را تمام کمال حفظ بودیم و حتی گاهی یواشکی ایده آل‌هایشان را کش می‌رفتیم و آنچه برایمان شیرین بود را به عنوان زندگی طلایی ساخته و پرداخته ذهن خودمان جا می‌زدیم.

حالا همه آن روزها گذشته و آدم‌ها هزار و یک بازی روزگار را دیده‌اند اما آخرین تصویرهایی که از آن دوستان همکلاسی داریم همان‌هایی است که حک شده روی آن عکسهای بی قواره سه در چهار. شاید همه آن فلسفه های پنهانی زندگی دوستانه و کلاس رزمی رفتها برای بقا در آن کلاسهای سراسر خشونتبار و ایده آل دزدی‌هاست که افکار جمعی ما را طوری شکل داده بود که حالا با حسرتی دلمان بخواهد که برای یک روز هم که شده به آن سن و سال و حال و هوا برگردیم و کودکی های گم شده مان را طلب کنیم. حالا خوب می فهمم که پرویزخان کیمیایی چه می کشیده که فیلم "ضیافت" را ساخته.

بنگلادش 1: ساعتها رو هوا

خانم پذیرش هتل قبل از انجام هر کاری گفت که بفرمائید: ولکام میل، که عبارت بود از یک لیوان آب انبه خوشمزه که تا حالا چنین مزه ای را تجربه نکرده بودم. این طعم را به فال نیک گرفتم و رفتم به دل زندگی یک هفته ای در شهر داکا به عنوان پایتخت کشور بنگلادش.

در مسیر فرودگاه تا هتل آنقدر گیج و منگ بودم که خیلی نفهمیدم شهر چطور است اما با همان نگاه ابتدایی به نظرم آمد جایی آمده ام شبیه یکی از روستاهای دور افتاده شهر خودمان که نه سیستم فاضلابی دارد و نه امکانات امروزی زندگی را. به همین خاطر، توی دلم بلوا بود که الان هتل چه خواهد بود و چه مصیبتی در آن خواهیم داشت. اما بعد از پذیرش که چمدانهایم را آقای جوانی آورد اتاقم در طبقه دوم و من یک اسکناس ده تاکایی (واحد پول بنگلادش) به او دادم و گفت که "دیس ایز سو اسمال" و یکی دیگر نمی دانم چقدری به او دادم، دیدم که خوشبختانه مغز شهر یعنی هتل از پوست بیرونی آن تمیزتر و قابل قبول تر است.

بگذارید از اول شرح ماجرا را بگویم. آن وقتها من در سازمان تحقیقات، آموزش و ترویج کشاورزی کار می کردم و مدتها بود که معاون تحقیق و توسعه مرکز بودم. این سازمان با نهادهای بین المللی زیادی از جمله فائو، ایکاردا، جیفار، سیارد و ... همکاری و تعامل داشت و در حوزه های کشاورزی، غذا، دامداری، جنگل، مناطق خشک و ... در امور پژوهشی یا آموزشی و ترویجی کارهای مشترک می کردند. یکی از مهمترین کارهای جذاب این سازمانها این بود که برای کشورهای در حال توسعه کارگاه های آموزشی و نشستهای بازآموزی خوبی برگزار می کردند. یکی از اینها دوره ای 14 روزه بود که قبلا در سال 1381 از سوی ایکاردا به شهر حلب در کشور سوریه رفته بودم که باید روزی شرحی از آن سفر را بنویسم. دنیا چرخید و چرخید تا رسید به اینکه قرار شده بود از 20 تا 22 اردیبهشت 1390 (10-12 می 2011) یک دوره آموزشی در شهر تاکای کشور بنگلادش برگزار شود و قرعه فال برای شرکت در این دوره به نام من زده شد.

بخش روابط بین الملل مکاتبات را انجام داد و قبل از سفر یک سری فرم از سوی موسسه سیارد ارسال کرده بودند که در مورد وضعیت مدیریت اطلاعات در کشور و سازمان ما و مرکز و وب سایت و غیره بود که باید تکمیل می کردیم و با خودمان به آنجا می بردیم.

همکاری داشتیم که با این موسسه ها ارتباط زیادی داشت و خارج‌بلد بود. از ایشان راهنمایی گرفتم و گفت که باید برای ویزا اقدام کنی. همچنین ارز مسافرتی هم می دهند که به درد ما نمی خورد و به دردسرش نمی ارزد. جالب بود که بعدا با جلال حیدری نژاد که صحبت کردم گفت که دیوانه اتفاقا این ارز مهمترین قسمت سفر است. چونکه 2000 دلار می دهند به قیمت هر دلار 1050 تومان و الان در بازار دلار حدود 2000 تومان است و اینطوری تو تقریبا دو میلیون دلار سود می کنی که خرج سفرت در می آید. بعدا این ارز مسافرتی هی آب رفت و کم شد تا رسید به 300 دلار آنهم با دلار بالای 15 هزار تومان و بعد هم کلهم اجمعین بسته شد و دیگر تخم ارز مسافرتی را ملخ خورد. جالب بود که آن وقتها خیلی از مردم کاسب کار می رفتند و یک بلیط پرواز به مقصدی نزدیک و ارزان مثل هند می گرفتند که می شد حدود پانصد هزار تومان و آن را با مدارک می دادند و درخواست ارز مسافری می دادند. چون ارز فقط در فرودگاه داده می شد، می رفتند و دلار را می گرفتند و سفر را کنسل می کردند و خلاصه مبلغ چشم گیری به قیمت آن وقت یعنی بالای پانصد هزار تومان درآمد داشتند. به هر حال پول در هر کجای عالم باشد، تیزهوشانی از ایران راه درآمدزایی و دست یافتن به آن را در قله قاف هم پیدا می کنند.

بر خلاف دفعه قبل که خودشان برایم ویزا گرفتند، باید دنبال ویزا می رفتم و این کار برای اولین بار خیلی سخت و در عین حال هیجان انگیز بود. رفتم سفارت بنگلادش در جایی نزدیک ونک و بعد از صحبت گفتند که باید ایمیلی از سوی موسسه میزبان برای سفارت ارسال شود و نشانی ایمیلی دادند. آن را برای آقای نوراعلام (چقدر به ما نزدیک هستند از نظر اسامی) فرستادم و هفته بعد پاسپورتم با ویزای بنگلادش در درون آن را دریافت کردم.

باید بلیط می گرفتم و چون پرواز مستقیمی نبود باید با هواپیمایی امارات سفر می کردم. بلیط رفت و برگشت به قیمت 10.029.000 ریال (یک میلیون تومان) ابتیاع شد که البته چنین پروازی با خطوط پروازی داخلی حدود 500 هزار تومان می شد.

مقدمات سفر فراهم شد و حکم و مراسم اداری انجام گرفت و روز 8 می (18 اردیبهشت 1390) ساعت 22.45 شب من در هواپیمایی امارات جلوس کردم. بر خلاف پرواز قبلی ام با ایران ایر به سوریه، اینبار به محض دیده شدن ورودی هواپیما از دالان مخصوص سوار شدن، دو مهماندار بدون روسری و با کلاه مخصوص خوش آمدگویی مهمانداران امارات که یکی سفید پوست و دیگری سیاه پوست بود، با کت و دامن دیده شدند که در خاک پاک میهن این بی حجابی و در آن سالها غیر منتظره بود. وقتی که نشستیم و درها بسته شد، مهماندارها کفشهای پاشنه بلند خودشان را در آوردند و در کیسه ای گذاشتند و کفشهای اسپورت راحت تری را پوشیدند. لباسها و گوشواره ها و حتی آرایشها همه با هم ست بود. آن سالها هواپیمایی امارات در اوج کیفیت و مقام اولی در جهان بود و از این نظر خیلی متفاوت از سایر خطوط بود.

این پرواز معمولی به دوبی بود و طبیعتا خیلی خارجی های چندانی در آن نبودند. با این حال تیپ و ترکیب آدمها متفاوت و جالب بود. یکی از مهمترین امکانات صندلی کنترلی بود که بعد از کمی سر و کله زدن با آن شیوه کار کردن را یاد گرفتم و سرگرمی اساسی بود که می شد با آن فیلم، کارتن، موسیقی، اخبار، دوربین هواپیما، وضعیت آب و هوا و موقعیت پرواز را دید و شنید. با هیجان دیدن همسفران و پذیرایی درجه یک پرواز امارات و سرگرم شدن به مانیتور و دستگاه دیداری شنیداری، متوجه نشدم که پرواز چطور به دوبی رسید. ساعت 12.15 به وقت محلی دوبی به این فرودگاه رسیدیم. در این نیمه شب و از بالا، دوبی دیدنی و زیبا به نظر می رسید.

اولین مساله ای که با آن مواجه شدم، عظمت این فرودگاه درندشت بود که واقعا پیدا کردن مسیر و رسیدن به هواپیمایی که باید سوار بشوی را مشکل می کرد. انبوهی از مردم از این طرف به آن طرف می رفتند و برخی آرام و برخی سراسیمه به دنبال نشانی خود می گشتند. با توجه به زمان خیلی کمی که بین پرواز ما بود باید سریع خودم را به سکوی مورد نظر می رساندم. برای اولین بار در این فرودگاه و با این مدل پرواز ترانزیتی مواجه شده بودم و شانس آوردم که از پرواز جا نماندم چون فکر می کردم که باید چمدانهایم را بگیرم و دوباره ببرم و به پرواز بنگلادش بسپارم. غافل از اینکه چمدان از قبل برای آنجا هماهنگ شده و نیازی به گرفتن من نیست. یکی دیگر از مشکلاتم ساعت بود. ساعت اعلام شده به وقت محلی دوبی بود و در هماهنگ شدن با این زمان مشکل داشتم. فرصتی برای دید زدن فرودگاه و فروشگاه های فوق العاده بزرگ آن نبود. هر طور بود با راهنمایی های خدمه خندان امارات سکو را پیدا کردم و در پرواز دوبی-تاکا برای راس ساعت 2 صبح به وقت محلی توانستم لختی آرام بگیرم. خستگی راه و نیمه شب بودن باعث شد که هنوز نفهمیده ام که کجا هستم به خوابی عمیق فرو بروم. یکباره دیدم که کسی تکانم می دهد و چشم که باز کردم مهماندار بلوند و زیبایی یک منو به دستم داد و گفت که زودتر شام و دسر و نوشیدنیتان را انتخاب کنید. مثل فیلمهای کمدی – تخیلی به ذهنم داستان ازلی و ابدی بهشت و حوری رسید.

انتخاب از بین منو خیلی سخت بود. خیلی چیزها معرف حضور ما نبود و البته قابل مصرف هم نبود. بعد از این انتخاب به سراغ مانیتور و سیستم سرگرمی دیداری و شنیداری رفتم که از هواپیمای تهران به دوبی خیلی پیشرفته تر و مجهزتر بود از جمله اینکه امکان استفاده از فلش هم داشت. فلش را زدم و موسیقی دلخواهم که بر روی اقیانوس سراسر سیاه هند به صدا در آمد، همه خستگی های بدو بدوی قبل از سفر گویی از تنم رخت بر بست و در خلسه ای دلخواه فرو رفتم. با خودم فکر کردم که چقدر آرزوی چنین لحظه‌ای را داشته ام و چه بسیار آدمهایی که الان چنین نشستن و لذتی برایشان آرزویی است که چه بسا تا آخر هم نتوانند به آن دست یابند. به همین خاطر در همان حال با خودم عهد کردم که از قطره قطره این سفر بهره ببرم و کم بخوابم و تا می توانم سیاحت کنم و بیاموزم.

ادامه دارد...

آب جوشان، چشم سوزان

عید 1400 فرصتی دست داد تا در بهشت زهرای آرتیمان مهدی را ببینم و صحبت از همه جا شد از جمله نوشته های دلگفته ها. گفت که بخش خاطرات را بیشتر از همه می پسندد و حتی بخشهایی از آن را برای خودش یادداشت می کند یا می فرستد که دیگران بخوانند چون خودش را در آنها پیدا می کند. شاید کسان دیگری هم باشند که خودشان را در لابلای این سطور بیابند و خاطره های مستور در لایه های فراموش شده ذهنشان بیدار شود. به همین خاطر رفتم به سراغ خاطره های دیگری از گذشته های حدود سه دهه پیش.

******

راه پله اش فقط به اندازه عبور یک نفر جا داشت. با پله های بلند و زیادی که می رفت داخل یک هشتی که سمت راستش، منطقه اسمشو نبر بود و مستقیم یک راهرو بزرگ بود که ختم می شد به محوطه رختکن با حوض وسطش و پنج حجره برای عوض کردن رختها. سرزمینی پر از خاطره و آدمها و دیدارها و اتفاقات جورواجور.

در آبادی ما و در دهه 60، حمام خانگی داشتن، به معنای مرفه بی درد بودن و پشت پا زدن به آرمانهای جمعی روستا و خروج از یکدستی و یکپارچگی جمعی بود. به همین خاطر خیلی از کسانی که وسع مالی مناسبی داشتند و از فرهنگ لازم هم برخوردار بودند، جرات نمی کردند در خانه خودشان حمام درست کنند. روستا دو حمام داشت. یکی در محله پائین و دیگری در محله بالا. حمام عمومی محله پائین، با همان راه پله ترسناکی که وصف آن رفت شروع می شد. در مصلای پائین و روبروی آن درخت توت خیلی قدیمی و خیلی قطور که شاید سنش به بیش از 200 سال می رسید قرار گرفته بود. در کنار مسجد معروف مصلا. دری نرده ای داشت که وقتی شیف حمام تمام می شد قفلش می کردند. حمام از ساعت حدود 4 صبح باز می شد و مردانه بود تا ساعت 8. از 8 تا 13 زنانه بود و دوباره از ساعت 16 باز می شد برای مردان تا ساعت حدود 8 شب (اگر اشتباه نکنم). وقتهایی هم که حمام خراب می شد مثلا سوخت نداشت یا پمپش خراب بود، پشت بلندگوی آبادی اعلام می کردند که حمام خراب است. آن وقت اگر حمام محل بالا خراب نبود باید می رفتی آنجا که البته چندان دلچسب نبود. چون رقابت و متلک گویی و شیطنتهای بچه مدرسه ای و سایر ضدیت های نرم بین بچه های دو محله برقرار بود. هر چند حمام محله بالا داغ تر بود اما فضای آن کوچک تر و غریب هم بود.

وارد محوطه رختکن که می شدی، حجره هایی با گچ سفید و سقف قوسی وجود داشت که طاقچه هایی هم در برخی از آنها بود و یک فوم پلاستیکی هم کف آن انداخته بودند که همیشه خدا خیس بود و امان از وقتی که حواست نبود و جورابت را آنجا پایت می کردی و می خواستی بروی بیرون. همه لباسها را در می آوردند و در بقچه می گذاشتند و همانجا کنار یکی از حجره ها یا در طاقچه می گذاشتند. آنقدر امنیت بود که برخی هم لباسها را به رخت آویز می زدند و وارد حمام می شدند. جوانهای روستا که به شهر رفته بودند و اساسا به همه می گفتند سوسول، وقتی می آمدند با خودشان ساک می آوردند.

در خود حمام هم سه حوض وجود داشت که بالای آن یک شیر آب داغ بود که می بایست از حوض آب سرد با تاس آب بیاوری و بریزی تا آبش ولرم و قابل استفاده شود (خدایی تکنولوژی شیر مخلوط خودش یک نعمت بزرگ به حساب می آید که آن وقتها چندان عقلی برای استفاده از آن و کم کردن عذاب نبود). اگر شانس می آوردی و کنار یکی از حوضها خالی بود و می نشستی کنار آن گویی که بر مسندی سلطانی تکیه زده ای و می توانستی با خیال راحت به شستشوی خودت بپردازی. البته اگر شانس می آوردی و بزرگتری یا پیرمردی سر نمی رسید و آب را داغ و جوشان نمی کرد یا کس دیگری آن را سرد نمی کرد.

حمام برای خودش رسم و رسومات نانوشته ای داشت. مثلا وقتی که می خواستی کیسه بکشی باید از حوض جدا می شدی و در جایی که مزاحم شستشوی دیگران نشوی به کیسه کشیدن مشغول شوی. حمام دلاک نداشت و خود مردم بر اساس دوستی و شناختی که از هم داشتند، و البته به نشانه احترام پشت هم را کیسه می کشیدند و لیف می زدند. اگر می خواستند کسی را خیلی احترام کنند، او را مشت و مال می دادند.

آن سالنِ سمت راست هشتی که بعد از راه پله ورودی حمام به آن می رسیدی و خیلی ها هنوز هم نمی توانند به آن فکر کنند، مرده شورخانه آبادی بود. یک سالن نسبتا بزرگ، سرد و بی روح با سیمان سفید و سقف گنبدی که یک سنگ سیمانی به طول دو متر و ارتفاع حدودا نیم متر وسط آن بود و مرده را روی آن می گذاشتند و می شستند. روزهایی که کسی می مرد از رفتن به حمام وحشت داشتیم. چرا که هم شلوغ می شد و هم باید از جلوی مرده شور و مراسم شستشوی میت رد شوی که مو به تن آدم سیخ می کرد. هر وقت هم که از آنجا رد می شد و یاد اینکه چه کسانی را روی آن خوابانده و شسته اند، وحشت به تنت می انداخت.

یک حمام نمره هم در کنار حمام عمومی بود که معمولا ماه رمضان از بعد از افطار تا سحر باز بود یا وقتهایی که حمام اصلی مشکل یا تعمیرات داشت گاهی از آن استفاده می کردند که خیلی کوچک و محدود بود. انگار زاپاسی برای حمام اصلی بود.

ما به طور معمول هفته ای یکبار و آن هم عصر پنجشنبه که مدرسه تا ظهر بود به حمام می رفتیم و تقریبا دو ساعتی در آنجا بودیم. اگر به هر دلیل پنجشنبه نمی توانستی بروی، باید زجر و عذاب بیدار شدن ساعت 4 یا 5 صبح را تحمل کنی و البته آب داغ و کیسه های زبر و شستشوی خشونت بار بزرگ ترها که اغلب صبح ها به حمام می رفتند. تابستانها که مردم توی باغ و صحرا بودند کمتر به حمام می آمدند و در رودخانه به امورات نظافت می پرداختند. به همین خاطر، یک جایی در رودخانه که زیر بیشه پدر بزرگم بود معروف به حمام بود. تابستان جلوی آب را می بستند و یک گودی بود که هم بچه ها در آن شنا می کردند و هم برخی بزرگترها از جمله پدر بزرگم و چند پیرمرد دیگر بدون هیچ مانع و سانسوری در همانجا حمام می کردند و زحمت آمدن به روستا و حمام رفتن را نمی کشیدند.

قبل از دوران ما این حمام به صورت خزینه بود که خب خدا را شکر در زمان ما به حمام مدرن و دوشی تبدیل شد. سوخت آن نفت سیاه بود. یک مخزن در ابتدای آبادی ساخته بودند و با تانکر توی آن نفت سیاه می ریختند و حمامی باید با الاغ و پیت حلبی این نفت سیاه را به مخزن حمام می رساند. یک کار سخت و با کثیف کاری فراوان. همیشه خدا کوچه پس کوچه ها نفت سیاهی بود که اگر پایت روی آن می ماند و حواست نبود تمام خانه و زندگیت به کثافت کشیده می شد.

حمام یکی از جاهایی بود که مردم با هم حرف می زدند و فضایی مثل تلگرام یا اینستاگرام برای رد و بدل کردن اخبار و حرفها بدون محدودیت بود. چون در جاهای دیگری مثل مسجد همه نمی توانستند و نمی شد به راحتی حرف زد اما اینجا یک رهایی خاصی وجود داشت. دیگر اینکه زندگی اجتماعی و تحمل و مدارا با دیگران را در حمام می آموختی. چرا که یک مکان جمعی بود که همه می بایست در استفاده از آن با دیگران همکاری می کردند و یاد می گرفتی که خودمحور نباشی و به اندازه سهمت و صد البته با احترام به بزرگترها و پیش کسوتها در این مکان عمومی حضور پیدا کنی.

افسوس که این حمام زیبا و تاریخی که مربوط به دوره صفوی است و در تاریخ ۱۵ دی ۱۳۸۷ با شماره ثبت ۲۴۳۲۳ ، به عنوان اثر ملی ثبت شده، الان مخروبه شده و فکری به حالش نکرده اند. اغلب حمامهای شهرستان مثل حمام زرهان یا حمام سرابی با نظارت میراث فرهنگی به سفره خانه یا جاهای دیدنی بدل شده اند که بسیار هم خوب است. اما این حمام سرش بی کلاه مانده است.

**********

یکی از خاطره هایی که در خانواده همیشه وقتی از حمام نام برده می شود به آن اشاره می شود، ماجرای فرار من از حمام بوده. همه بچه ها از آب داغ و صابون حمام فراری هستند و حالا فکر کنید که هفته ای یکبار حمام باشد و اعتقاد راسخ به اینکه باید توشه یک هفته از تمیزی را حسابی بست. ضمن اینکه در مکان عمومی است و باید سریع شست و شو کنی که نوبتت نپرد. گویی در هشت سالگی با پدر به حمام رفته بودم و فصل پائیز هم بود. آن وقت به یک بار شستن سر و آب ولرم رضایت نمی دادند. دفعه اول (اصلاحا می گفتند مال اول کنایه از مالش) که سرم را شست، از بس کف به چشمانم رفت و آب داغ بود داد و بیدادم در آمد. دفعه بعد (مال دوم) هم کف توی چشمم رفت و دیگر طاقتم تمام شد و همانطور با کف روی سر و لخت و خیس، از دست پدر فرار کردم و یک سره با پای برهنه به سمت خانه دویدم. کسی هم نمی توانست با بدن برهنه از حمام بیرون بیاید و دنبالم کند و با همان هیبت خودم را به خانه رساندم و از دست آب جوش و کف و صابون و بشور و بساب حمام که آدم را کباب می کرد خلاص شدم.

 

روزمرگی‌های ده طلوع بهار

تولدم که تمام می‌شود، یکهو یادم می‌افتد که ای داد و بیداد. بهار دل‌انگیز من در گذر است و دارد تمام می‌شود. آخر میانه بهار هر سال، یعنی اردیبهشت، شدید مشغول نمایشگاه کتاب هستیم و این نمایشگاه یک بهاردزد واقعی است. به همین خاطر، هی بر می‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم که این دو ماه از بهار عزیز را چطور گذراندم. و این می‌شود که در خرداد، خاطره‌بازی و خاطره‌سازی و حسرت روزهای رفته دو چندان می‌شود که بخشی از گذران این فصل عزیز را اینجا می‌آورم تا ببینم ضرر کرده‌ام یا سود برده‌ام. اینها شمه‌ای روزمرگی‌های زندگی است که از لابه لای روزنوشته‌هایم آمده است. می‌دانید که خیلی باکلاس شده‌ام و چندماهی است که شروع کردم به روزنوشته ‌نگاری. اما افسوس که کار سختی است و به ویژه در کامیپوتر نوشتن سخت ترش می‌کند. دفتر و قلم همیشه بالای سر تخت آدم است اما رایانه باز کردن و نشستن و نوشتن وقت و حوصله ای علیحده می‌خواهد. بازهم با هر جان کندنی هست سعی می کنم که بنویسم. زندگی یک عضو هیئت علمی بینوا هیچ وقت خواب و آسایش و آرامش ندارد. هر روز باید بخوانی و بنویسی و کند و کاو علمی کنی. اما اعضای هیئت علمی هم مانند همه آدمهای دیگر روزمرگی هایی دارند که باید در کنار خواندن و نوشتن و کاویدن به نهایت نظم و ترتیب به سرانجام برسانند. جالب است که وقتی همین نوشته های خودت را نگاه می کنی، با آنکه مدت زیادی از آنها نگذشته، باور نمی کنی که این اتفاقات را همین چند وقت پیش زندگی کرده‌ای. خرداد 97 که مطلب "زندگی، چکه چکه" را نوشتم، خیلی‌ها گفتند که مشتاق مطلع شدن از زندگی روزمره دیگران هستند. من خودم هم چنین اشتیاقی دارم. اگر مثبت بین باشیم، واقعا دیدن سبک زندگی و روزمرگی های دیگران آموزنده است.

  • 1/1/98: از آنجا که برگشتیم فربد گفت برویم یک جایی. زهرا و فرزاد نیامدند. من با فربد رفتیم خانه هنرمندان که تعطیل بود. آخر آنجا نمایش‌های خیابانی دارند. اما نه در این سرما و ساعت 8 شب روز عید. زدیم و رفتیم ولیعصر و از سالماطور در میدان ولیعصر ارده سبوس‌دار سیاه خریدیم به قیمت کیلویی 45000 تومان (دو برابر پارسال). اول گفتیم برویم رستوان ایتالیایی و بعد چینی و مصری و گیلکی. بعد هم مضیف. همه بسته بودند. بعد از کلی دنبال رستوران گشتن بالاخره رفتیم سودا و پیتزا قارچ و گوشت خوردیم. توی رستوران به فربد گفتم که برنامه ات برای سال 98 چیه. گفت هیچ. بعد از مدرسه‌اش پرسیدم که کجا می خواهد برود. گفت معلومه، میرم شهید حسینی. فوتسال را هم ادامه میدهم. اما موسیقی را نپذیرفت. می گفت وقت ندارم. فربد با زهرا کمی از کتاب کشتی بمبک فرهاد حسن زاده خواندند. شب نشستم و روز نوشته ها را مرتب و تکمیل کردم. شوخی شوخی از دی ماه نوشته ام. خیلی عالی است. کاری است که سالها می خواسته ام انجام بدهم. آخرین کار امشب این بود که برای ایفلا 2019 آتن در یونان ثبت نام کنم. دعوتنامه را هم آنلاین دریافت کردم. قیمت هر روز شرکت در کنفرانس 180 یورو است که به قیمت حال حاضر یورو می شود روزی 2.700.000 تومان.
  • 2/1/98: خانه بودم و شروع کردم به نوشتن دلگفته ها. نشد که نشد. خیلی غم انگیز و وحشتناک است که نتوانی خودت را جمع کنی و بنویسی. به هر حال نشد که نشد. در گرگان سیل آمده. وحشتناک است. مقاله تحلیل کتابهای سازماندهی اطلاعات که با سعید ملک محمدی است را ویراستاری کردم و به کولنت 2019 دالیان چین فرستادم. امسال سه گزینه آتن، فلورانس و چین را داریم. ببینیم کدام می طلبد. فکر کنم گرنتم حدود 15 م ت بشود. سقف مخارج سفر کنفرانسی هم شده است 15 م ت. که البته نمی شود همه اش را خرج کنفرانس کرد و فقط تا 80 درصد را می شود خرج آن کرد. جواب ایفلا آمد و مقاله مشترک با خانم شکرزاده برای ایفلای آتن پذیرفته شد. این دختر ماه و شاهکار است. جدی، آرام و دقیق. خیلی خوب کار می کند. امیدوارم که آتیه ای خوش داشته باشد. دوچرخه را باد کردم و با دوچرخه رفتم خرید که نوید بهار و تابستان می دهد این کار.
  • 3/1/98: داشتم پیام عید می فرستادم که دیدم واقعا چندتا آدم را می شناسم. کاش می شد همه را لیست کنم. آن وقت که برای سخنرانی در اصفهان مطالعه می کردم پژوهشها نشان داده بود که آدم با 150 نفر ارتباط نزدیک دارد در زندگیش. فکر می کنم مال من خیلی خیلی بیشتر باشد.
  • 4/1/98: وقتی از ساعت سازی بیرون آمدم و خواستم سوار دوچرخه شوم، پایم از لبه جدول در رفت و افتادم توی جدول. رانم خورد به جدول. خوشحال شدم که ساق پایم نخورده والا می شکست. فیلم رهایی از شائوشنگ را می داد که دوباره نشستم و دیدمش. فیلمی معرکه است که شاید تا الان بیش از 5 بار دیده امش. فیلمی که پیامهای متفاوتی دارد. مهمترین دلیل من برای عشق به این فیلم، امید و مثبت نگری عمیقی است که در آن موج می زند. کتاب و کتابخانه وکتابدار هم که دیگر جای خود دارند. داشتم ظرف می شستم که زهرا سینی سبز بزرگ را با خیار آورد که خیار بشوید. گفتم می شویم و در این حیث و بیث بود که سینی با خیار افتاد و با تیزی گوشه خورد روی پایم که درد شدیدی گرفت به حدی که فکر کردم استخوان ریزی از گرده پایم شکسته باشد. پمادی روی آن زدیم و خوابم برد. نمی دانم چه مرگم شده. نوشتن برایم شده عذاب عظما. نمی توانم خودم و افکارم را جمع و جور کنم که دلگفته ها را روزآمد کنم. خیلی سخت و غم انگیز شده این مساله. باید با هر جان کندنی که شده نوشتن را دوباره در خودم زنده کنم. باران هم شروع شده. هواشناسی از روی گوشی خیلی عالی شده. پیش بینی کرده بود که 30 درصد احتمال بارش برای حدود ساعت 7 شب داریم. همین هم شد. کمی از کتاب "انسان خردمند" را خواندم. باید سرعت بیشتری برای خواندن داشته باشم.
  • 5/1/98: هنوز هم نوشتن مانند یک کوه سخت و سنگی است برایم. نمی شود این دلگفته های عزیز را روزآمد کرد. خیلی مسخره است که آدم به چنین حالی دچار می شود. اخبار سیل می آید. علاوه بر گلستان و آق قلا، سیل شیراز هم اضافه شده است. کارهای خانه را در دستور گذاشتم که با این همه مهمان نمی شود زهرا را تنها گذاشت. مهمترین کار امروز نهایی و پاک کردن فولدر date  بود. قدیمها، وقتی که در دانشگاه یا هر جا کار می کردم، یک فولدر به تاریخ آن روز می ساختم و کارها را درون آن می گذاشتم که بعدا سر جای خودشان بگذارم. اما این کار جاگذاری معمولا عقب می افتاد و حجم عظیمی گرفته بود و مال سالهای 94 تا 96 مانده بود. نشستم و همه را صفر کرده و پاک کردم و نفس راحتی کشیدم. الان هر چیزی را همانجا روی فلش انجام می دهم و خلاص. خیلی کارهایم متفاوت شده است. از جمله همین روزنوشته ها که به جای تقویم نگاری به کار می گیریم.
  • 6/1/98: ساعت 5 بیدار شدم و بیخواب شده بودم. به نظرم رسید که در مورد "رژیم اطلاعاتی" بنویسم. در گوشی ایمیلش کردم، مثل جبار باغچه بان، که یادم نرود و دوباره خوابیدم. شش و نیم بیدار شدم. بعد از ورزش و صبحانه راهی دانشگاه علم و صنعت شدیم. کلاسهای المپیاد فرزاد از امروز آغاز شده و تا 11 فروردین هر روز ادامه دارد. ساعت 8 تا 18. خیلی همت دارد خدایی. فرزاد خوب ورزش می کند و خدا را شکر هیکلش رو آمده و عالی است. من هم در تعطیلات ورزش جدی کردم. عضلات سرشانه و سینه و بازویم درد می کند به خاطر شنا رفتن و بارفیکس. کاش بشود فربد را هم راضی کرد که کاری کند. بعد هم همت کردم و دل را به دریا زدم و آمدم کتابخانه ملی. حیف است که وقت به این خوبی حرام شود. رفته بودم بیرون حدود ساعت 10 که قهوه بخورم و غذام رو هم بذارم تو فر کتابخانه ملی که دکتر خسروی را دیدم. ویراستاری 3 فایل ترجمه آر دی ای که رجبی فرستاده بود را شروع کردم. واقعا فکر نمی کردم اینقدر کم کار ببره و من هی عقب انداخته باشم. خیلی سریع و راحت بود. واقعا که بعضی از کارهام از فرط تنبلی و عقب انداختگی اعصابم را به هم می ریزه. کافیه که شروع کنم و پشت قضیه رو بگیرم. نوشتن وبلاگ مثل جان کندن می ماند. چرایش را نمی دانم.
  • 7/1/98: بالاخره با هر جان کندنی که بود دلگفته ها را با موضوع "سالها دل طلب جاه ز ما می فرمود" تمام کردم. تصمیم گرفتم در مورد یادداشت نویسی روزانه بنویسم که بعد پشیمان شدم. تصمیم گرفتم کتابشناسی کتابهای یادداشت روزانه را تهیه کنم. ایمیل به گروه رجبی در مورد کتاب روزها در راه فرستادم و رویا گفت کتاب "تهران، خیابان شیخ هادی" را هم بخوانم. کتاب یادداشتهای علم را از کتابخانه ملی (جلد 5) که در مورد عشق بازی های شاه بود گرفتم که در کتاب "نگاهی به شاه" خیلی به آن اشاره می کند. چند مطلب جالب در آن بود که در استوری اینستاگرام گذاشتم. آقای دکتر زمانی و تیم همراه (معاون کتابخانه ملی قطر) آمده بودند کتابخانه ملی بازدید. سرپایی حال و احوال و صحبتی کردیم. قرار شد برای گلوبال ویژن ایفلا در نمایشگاه کتاب برنامه ای بگذاریم و من برای سرای اهل قلم پیگیری کنم.
  • 8/1/98: بازهم نشستم در اتاق 6 کتابخانه ملی. توی ایمیلها به دیلی ریپورتهای تیر تاریخی 96 رسیدم. ماجرای فردین و این حرفها. خیلی گنج باحالی است که نمی دانستم. تمامی دیلی ریپورتها و روزنوشته‌ها را در آوردم و اصلاح کردم و به عنوان فایلی مستقل در روزنوشته ها گذاشتم. خیلی خوب و عالی و جالب شده است.  یک خاطره از ضبط سال 93 با سحاب پیدا کردم که برای اولین و آخرین بار برق رفت و برنامه ذخیره نشد. خیلی جالب است که بعد از این همه سال باید سحاب که این اتفاق برایمان افتاده بیاید به دانشگاه از بین آن همه مهمان های متنوع کتاب فرهنگ. واقعا دلم برای کتاب فرهنگ تنگ شده. دیروز که یک تکته از کتاب روزها در راه را در استوری گذاشته بودم یک محله بالایی (از اهالی روستایمان) در اینستاگرام بهم پیام داد که کتاب "سایه های گذشته" نوشته رحیم نامور را نداری؟ دنبالش گشتم و از کتابخانه ملی امانت گرفتم. جالب است که کتابی قطور در سال 1359 است که یک تویسرکانی نوشته و تقریبا می شود گفت که تاریخ تویسرکان است. جایی گیر نیامد. (بعدا به آقای تقوی پیام دادم و همان روز پیدا کرد و به عنوان عیدی بعدا بهم داد). کتاب نامه های شاملو به پاشایی با عنوان " تهران، خیابان آشیخ هادی" را هم گرفتم و دیدم. باید اگر شد بخوانم
  • 9/1/98: صبح که آمدم فرزاد را برسانم (دانشگاه علم و صنعت برای کلاسهای المپیاد)، دو دل بودم که کوه بروم یا نه. پوتینم را گذاشتم توی ماشین. وقتی فرزاد پیاده شد و آسمان آبی و هوای عالی را دیدم ناخودآگاه کج کردم به طرف دارآباد. رفتم بالا و از سبزه و آب و هوا استفاده کردم. تا کبودر خان رفتم. آفتاب که در آمد عکسهای قشنگی از طلوع گرفتم. بین کتابخانه ملی و دانشگاه، دانشگاه را انتخاب کردم. آخر خانم سمیرا بهزادی ممکن است ملی بیاید و علاف بشوم. آمدم کتابخانه مرکزی. سرد بود و ساختمان صدا می داد که آدم را دیوانه می کرد. گلها را آب دادم و کمی وب گردی کردم. آنقدر از ساختمان خالی صدا می آمد که نتوانستم بنشیم و آمدم دانشکده. در دانشکده اردوی مطالعاتی بود. شلوغ که جالب است آهنگ هم می گذارند با صدا بلند. آهنگهای مهستی و ...
  • 10/1/98: واقعا این روزها خسته ام و کمبود خواب دارم. مثلا تعطیلات است. خدا به داد فرزاد برسد. بیدار که شدم طبق معمول این روزها یعنی ساعت 6.35 دیدم فرزاد نشسته پشت میز آشپزخانه و دارد تمرین می کند و می نویسد. همچنان دانشکده شلوغ است و دخترهای کنکوری بی خیال حجاب که در جایی دولتی و با این تعداد آقایان عجیب است، درس می‌خوانند. یک فایل پیدا کردم که تویش رفتار و اخلاق آدمها را نوشته ام. یک وقتهایی آدم کارهایی می کند که خودش هم متعجب می شود. حدود 20 نفر را نوشته ام با خواصشان و اینکه از هر کدام چه چیزی یاد گرفته ام. فرزاد را هم نوشتم. پشتکارش حرف ندارد. وقتی کاری را شروع می کند دیگر ولش نمی کند. امروز دربی دارد. بیاد دربی 76 به تاریخ 2 آذر 93. با موبایل گذاشتم که ببینم. قبلا به فربد گفته بودم که خوب است برویم ورزشگاه ولی گفت دربی حال نمی ده. بهتر است که بازی معمولی را برویم.

زندگی، چکه چکه (1)

می‌خواستم قبل از اینکه مهلت نانوشته یکماهه دلگفته ها تمام شود مطلبی را متفاوت قلمی کنم. شروع کردم و نوشتم و نوشتم و شد مطلبی با عنوان "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" که از سخن هفته لیزنا سر درآورد. چون دیدم به درد همه کتابداران می‌خورد و ممکن است افراد کمی به این خانه سر بکشند جز دوستان جان جانی که وفادار آن مانده‌اند. به همین خاطر به آنجا فرستادم و در اوج تعطیلات یعنی 14 خرداد 97 منتشر شد که مشتاقات می‌توانند بخوانند.

اما در مورد مطلب این ماه دلگفته‌ها، عرض کنم که اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد که دیگر شیدایی ما سر به آسمان می‌ساید، داشتم در احوال این دو ماهه چون برق گذشته سیر می‌کردم که دیدم چقدر اتفاقات مهمی برایم رخ داده. بدم نیامد که شمه‌ای از احوالات این جانب در بهار برایتان بگویم تا هم اشتراک تجربه و احساس بشود و هم در تاریخ بماند و شاید روزی به کار خلق‌الله بیاید. طرفه آنکه مدتی روزنوشت می نوستم و با دوستی عزیز با هم به اشتراک می‌گذاشتیم که هنوز هم خواندن آنها شوق‌آور و خوشحال کننده است. یک مساله دیگر هم در مورد روزنوشته ها این است که فکر می‌کنم همه آدمها (بعید می دانم استثنا داشته باشد) به زندگی همدیگر علاقه مند هستند و مشتاقند تا بدانند دیگران در زندگی خصوصی خود چگونه گذران می‌کنند. بخشی از این به خاطر فضولی است (که جزء سرشت آدمی است) اما بخشی برای درس آموزی و الگوگیری است که همه ما دوست داریم بدانیم آدمهای دیگر به ویژه موفقها چه می‌کنند و اگر شد ما هم از آنها بیاموزیم.

همانطور که در این مطلب "روزنوشت‌های کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته" نوشتم خانم رهادوست 3 بهمن 1396 آمد کتابخانه ما و وقتی از کارهای متنوع و مختلف کتابخانه برایش گفتیم، اشاره کرد که هر کس یک دفتر داشته باشد که اتفاقات روزانه را بنویسد چقدر خوب است و از من پرسید که داری؟ گفتم دفتر به آن معنا ندارم اما الان می‌توانم به شما بگویم که هفته پیش، ماه پیش، سال پیش و حتی ده سال پیش در چنین روزی کجا بوده‌ام و چه کرده‌ام و چه اتفاق مهم زندگی یا کاری برایم افتاده است. سالهای سال که تقویم‌های جیبی کوچک دارم در درون آنها وقایع مهم هر روزه را می‌نویسم و یک تفریحم این است که هر چند وقت یک بار به سراغشان می‌روم و مثلاً سال پیش یا 5 سال پیش در چنین روزی را می‌بینم که چه شده است. یک تایم تیبل (برنامه ماهانه) دارم که خودم طراحی کرده‌ام و همیشه خدا همراهم است و برای هر ماه یک برگ A4 دارد که به تفکیک روز جدا شده و جلسات و قرارهای روزانه را در آن می‌نویسم. در خانه ما همه چیز از سیر تا پیاز خرج کرد و درآمد با سه ستون موضوع، قیمت و تاریخ نوشته می‌شود. خودش یک دفتر خاطرات است که ارزیابی اقتصادی و مالی هم می‌دهد. سر هر ماه هم مخارج آن ماه حساب می‌شود و در آخر سال هم دخل و خرج و تراز سالانه. نه به عنوان وسیله‌ای برای صرفه جویی یا هر گیر دادن مالی، فقط به عنوان یک سند که الان بعد تاریخی و خاطراتی پیدا کرده. اتفاقاً از روی همین مدارک برای همگان گفتم که سال پیش و ماه پیش در این تاریخ چه رخدادی وجود داشته که همه متعجب شدند. اما واقعاً ضرورت دارد که آدم حتماً حتماً بنویسد. چه وقایع نگاری، چه دفتر خاطرات، چه کارنگاری و ... دفترهای خاطره قدیمی حکم طلا را دارند و باید قدرشان را دانست و الان باید چیزهایی نوشت مثل اندوخته که برای سالهای بعد به کار آید و شما با آنها دلخوش باشید و خاطرات شیرین دلتان را گرم کند.

بگذریم. حالا تصمیم گرفته‌ام تا میانه اردیبهشت را تا جایی که شد بنویسم. ببینیم چه پیش می‌آید:

  • عید را در همدان، آرتیمان و زیبا کنار گذراندیم. کتاب خواندیم و کلی فک و فامیل دیدیم و تفریحات روزمره‌ای که باید ذهن و دل را آماده یک سال کند. روز اول عید پدر و مادر رفتند برای نوعید شوهر خاله مرحومم به کرمانشاه و ما که نمی‌خواستیم روز اول سال با عزا شروع شود و کار دیگری هم نداشتیم با خانواده برادرم چون هر دو میهمان خانه پدری بودیم، راه افتادیم و رفتیم بروجرد زیبا. باغ پرندگان را دیدیم و جای همه خالی کباب خوش طعم و معروف بروجرد را تجربه کردیم. البته در سه وعده آنقدر که بچه‌ها در حرکتی نادر اعلام کردند که دیگر نمی‌خورند.
  • 28 فروردین: مجمع عمومی انجمن کتابداری برگزار شد. از سال 1381 عضو فعال انجمن هستم و در این مجمع آقای دکتر مقصود فراستخواه صحبت‌های شیرینی کردند که کلیدواژه کنشگر مرزی ایشان هم ماندگار شد و هم دستمایه طنز.
  • 29 فروردین 97: در رادیو گفتگو یک برنامه داشتیم با این مشخصات که پخش شد:
  • برنامه "مناظره اجتماعی" با موضوع «پائین بودن سرانه مطالعه» از رادیو گفتگو. با حضور دکتر محسن حاجی زین‌العابدینی و دکتر دهنادی و آقای کفاش. مجری: علی جعفری؛ تهیه‌کننده: خانم پرندآور. تاریخ ضبط: 29/1/97. ساعت 10-12. زمان پخش: سه‌شنبه 4/2/97، ساعت 16.
  • 29 فروردین 97: نشستی در ایبنا داشتیم با مشخصات زیر:
  • حاجی‌زین‌العابدینی، محسن. میزگرد ایبنا با موضوع ((جریان حرفه‌ای کتابداری از دانشگاهیان این رشته جلو افتاده است)). خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا). تاریخ مصاحبه 29/1/97. تاریخ انتشار: 3/2/97. شرکت‌کنندگان در مصاحبه: سید ابراهیم عمرانی، سیامک محبوب، مصاحبه‌کنندگان: مهتاب دمیرچی، آقای حسین‌زاده.
  • 30 فروردین 97: با سه نفر از دوستان جان رفتیم لاهیجان و سیاهکل و زیباکنار. تا توانستیم خندیدیم. ناهار را در رستوران پرویز رشت آن‌قدر خوردیم که دیگر جای یک‌دانه برنج هم نداشتیم. بعد هم چند زمین و باغ و ملک دیدیم که به حمدالله هیچ‌یک را هم نتوانستم بخریم و جای دیگری سرمایه‌گذاری کردیم. برگشتن از جنگل‌های زیبای سیاهکل برگشتیم و کیف کردیم. جایی که در زلزله 1396 در رودبار کامل تخریب‌شده بود را دیدیم. شب هم رفتیم باغ یکی از دوستان در روستای زاغه نزدیک آبیک و کلی خنده و خاطره.
  • 1 اردیبهشت 97: یک جلسه با مدیران اجرایی دانشکده‌های و واحدهای دانشگاه در مورد امور کتابخانه داشتیم. برای اولین بار چنین جلسه‌ای برگزار می‌شد و اصلاً خوب نبود. خیلی‌هایشان متأسفانه درک درستی از کتابخانه و جایگاه آن نداشتند و خیلی تأسف خوردم.
  • 2 اردیبهشت 97: رویای مکتبی عزیز به همراه شیرین و راینر از آلمان آمد ایران. رفتم فرودگاه دنبالشان و همان روز نرم‌افزار ویز را نصب کرده بودم که خیلی برای مسیریابی کمک کرده و می‌کند. از چند ماه قبل رؤیا برنامه را گفته بود و قرار بود شب را خانه ما باشند و فردا رهسپار یزد شوند. صبح باران می‌آمد و دیر از خانه بیرون آمدیم و لحظه آخر به هواپیما رسیدند. اما هواپیما نتوانست در یزد بنشیند و برگشتند تهران و یزد حذف شد و رفتند اصفهان. رؤیا تا 23 اردیبهشت ایران بود و روز 20 اردیبهشت با هم رفتیم تا پلور و راینر دماوند را از نزدیک دید و عکس گرفت و بعد هم ظهر ویلای خانم انصاری در دماوند و مدرسه طبیعت و در باران شدید برگشتیم.
  • 4 اردیبهشت 97: رفتم کاشان. در بهار و باران و عطر و گلاب. در مورد تجربه‌های جهانی پایتخت کتاب صحبت کردم و سوتی هم دادم. پایتخت کتاب 2019 را شارجه قطر معرفی کردم که بعد متوجه شدم که حواسم نبوده و مربوط به امارات است. با آقای شش جوانی همسفر بودیم و آشنا شدیم و سفر خاطره سازی بود.
  • 5 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی چک آمد ایران. کمیته روابط بین‌الملل انجمن با کتابخانه ملی برنامه‌های خوبی برایشان تدارک دیده بودند. به یمن حضور یکی از دانشجوهای دانشگاه در روابط بین‌الملل کتابخانه ملی، همه کسانی که آنجا می‌آیند یک سر هم به کتابخانه مرکزی ما در دانشگاه شهید بهشتی می‌زنند و بازتاب خوبی دارد. همه هم عاشق کتابخانه کودک زیبای ما در کتابخانه می‌شوند. بعد از این مراسم ناهار ویژه و بهاری با دوستان قدیمی و دلنشین در کتابخانه ملی داشتیم که خیلی اتفاق خوش‌آیند و در زمره غیرمنتظره‌های اردیبهشتی رده‌بندی شد.
  • 6 اردیبهشت 97: فرزاد مریضی سختی گرفت و باید پنی‌سیلین می‌زد. یکی را تست کرده و زده بود. دومی را زیر با نمی‌رفت بزند. خودم دست به کار شدم و بعد از مهروموم‌ها پنی‌سیلین تزریق کردم. فربد داشت از هیجان آمپول زدن من به فرزاد سکته می‌کرد. کلی فیلم و عکس گرفت و برایش اتفاقی غیرقابل باور بود.
  • 8 اردیبهشت 97: شورای هماهنگی کتابخانه‌های دانشگاه در دانشکده تربیت‌بدنی برگزار شد. از آبان 94 که آمدم کتابخانه این شورا را راه‌اندازی کردم و هر ماه در کتابخانه یک دانشکده برگزار می‌شود که الان یک دور کامل آن تمام‌شده و دور جدید شروع شده است.
  • 10 اردیبهشت 97: ناهار بازنشستگی آقای دکتر عباس گیلوری همکار قدیمی ما در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد بود. اولین بازنشسته از نسل کسانی که کارشان را با مرکز JSIS شروع کرده بودند. ناهار در رستوران بلوط بود با کبابهای یک متری معروفش. قدیم‌ترها این مراسم با املت صبحانه‌ای برگزار می‌شد ولی اخیراً ارتقا یافته و به ناهاری مجلل در کنار همکاران و دوستان قدیمی تبدیل شده که خیلی می‌چسبد.
  • 11 اردیبهشت 97: رئیس کتابخانه ملی صربستان نشستی در کتابخانه ملی داشت و نتوانستیم میزبان ایشان در کتابخانه دانشگاه باشیم. شاعر بود و از کتابداری و کتابخانه اطلاع چندانی نداشت و خیلی توی باغ نبود. انگلیسی هم نمی‌دانست.
  • 11 اردیبهشت 97: قرار است در تیرماه المپیاد جهانی زیست شناسی در دانشگاه برگزار شود و کتابخانه ما هم بخشی از محل برگزاری است. 300 نفر از همه کشورهای دنیا می‌آیند. باید کتابخانه را برایشان آماده می‌کردیم. همین روز شروع کردند به جابجایی مرجع کتابخانه و حالا نزدیک یک ماه است که تمامی زیر و زبر کتابخانه به هم ریخته و تیشه و ماله و نقاشی و کلی کارهای دیگر. راضی هستیم هر چند خیلی سخت است. بالاخره یک روز باید این اتفاق می‌افتاد. هزینه‌ای میلیاردی برای برگزاری هست و باید بازسازی محیط از این محل تأمین اعتبار و درست شود.
  • 12 اردیبهشت 97: نمایشگاه کتاب در مصلی شروع شد. اتفاق مهم و فرهنگی سال. به چند جهت درگیر نمایشگاه می‌شویم. اول خرید کتابخانه‌های خودمان که امسال حدود 600 میلیون تومان بودجه گرفتیم، دوم نشستهای نمایشگاه که امسال فقط دو تا داشتیم، سوم خرید برای سایر جاها، و چهارم بازدید با بچه‌ها و کتاب خریدن و ترافیک حاصل از نمایشگاه و ... امسال هم باران آمد و کلی بساط نمایشگاه را به هم ریخت. فرزاد برای خودش رفت نمایشگاه و کلی کتاب خرید. با فربد رفتیم و اولش نمی‌دانست چه کند و چه بخرد. اما در نشر افق یک کتاب دید با عنوان "شاهزاده ایرانی" که فیلش را دیده بود. مشتاقانه تورق کرد و آن را خرید و بعد هم یخش آب شد و نیم میلیونی کتاب خرید. مجموعه نیلی که از روی فیلیکس ساخته شده خیلی خوب بود. در غرفه فرهنگنامه خانم مسئول ازش پرسید اگر یه سوالی داشته باشی از کجا جوابش رو پیدا می‌کنی. تند و تیز گفت از فرهنگنامه. تا خانومه آمد شروع کند گردنش را کشید و گفت همه‌اش را داریم. خانومه گفت یعنی چندتایش؟ این را هم دارید؟ گفت تا جلد 17 و حرفش. بنده خدا دیگر چیزی نگفت و فقط تشویق کرد. من هم کیف کردم. آقایی آنجا داشت کتابها را نگاه می‌کرد که با تعجب به فربد نگاه کرد و بعد به من سلام کرد و خیلی گرم مرا به اسم صدا کرد. اولش تا مدتی نشناختم و بعد فهمیدم آقای محمد گلابیان از هم دوره ایهای 25 سال پیش کاردانی در دانشگاه فردوسی مشهد است. او که در جوانی خیلی خوش تیپ و سرآمد بود آنقدر شکسته و پیر شده که واقعاً قابل شناختن نبود.
  • 12 اردیبهشت 97: تاریخ تکرار شد. شاید یادتان باشد که در همین دلگفته ها پستی دارم با عنوان: "کانتر نمی‌دانم چند را داری؟" در مورد گیم نت رفتن فرزاد. حالا فربد می‌خواست که برود گیم نت و چند روزی ورد زبانش شده بود. روز 12 اردیبهشت دستش را گرفتم و رفتیم گیم نت تازه تأسیس محل. من نشستم به خواندن کتاب "رهش" از رضا امیرخانی و فربد مشغول بازی شد. جالب بود که آقای گیم نت می‌گفت در اینجا مسابقه می‌گذارند و از این حرفها. جالب‌ترش این بود که جشن تولد برگزار می‌کنند. یکی بچه‌ای که تولد دارد آنجا را برای مثلاً دو یا چهار ساعت به قیمت گزافی اجاره می‌کند و با دوست‌هایش می‌آیند و چهار یا پنج کنسول بازی به آن‌ها می‌دهند که کیک بخورند و بازی کنند و تولد بگیرند. این هم تولدهای به سبک یعجوج و معجوج.

فاخرپسند بارمان آوردند

سر و صدا برای آن وقت نیمه شب غیرعادی بود. رد صدا را گرفتم و فهمیدم از پشت خانه است. آرام از پلکان چوبی رفتم روی پشت‌بام و سینه‌خیز خودم را به سمت صدا کشاندم. دو نفر داشتند تقلا می‌کردند از پلکان کوتاهی که به زور تا نصف دیوار می‌رسید، از دیوار سنگی پشت خانه بالا بیایند. همین که یکی‌شان رسید لبه پشت‌بام، در نور مهتاب شب چهارده صورتش را دیدم. دستم را دراز کردم و گفتم: "دستت را بده به من تا بکشمت بالا". چشمش که به من افتاد، وحشت‌زده افتاد پایین و با همدستش، لنگ لنگان پا به فرار گذاشتند. شب دراز بود و صحبت به مدازمائیل (مردآزما) کشیده شد. بعد هم فال‌گیرهای محل بالا و خاطرات بچگی و رفتن به خرم‌آباد با الاغ و زلزله و ....

این‌ها بخشی از مراسم شب‌های سه‌شنبه و شب‌نشینی‌های شب‌های دیگر هفته بچگی ما در دهه شصت بود. عمو مجتبی می‌گفت و ما هم از ترس کم مانده بود قالب تهی کنیم. با خودم فکر می‌کردم که این همه خاطره داستان‌های پر هیجان و مخوف را از کجا و چطور کنار هم ردیف می‌کند که هر یک از آن دیگری بهتر از آب در می‌آید. وقتی که فیلم دلخواه همه تمام می‌شد، تازه بازار خاطرات و تعریف از قدیم ندیما گرم می‌شد و گل می‌انداخت. حیف که باید صبح به مدرسه می‌رفتیم و بساط عیشی چنین دلخواه زود جمع می‌شد.

دهه شصت، اگر چه جنگ بود و کمبود و بحران فراوان، اما از نظر فیلم و سریال وضعمان خوب بود. شب‌های سه‌شنبه ساعت 9 به طور معمول یک سریال ایرانی پخش می‌شد و شب‌های یکشنبه هم سریال خارجی –عمدتاً ژاپنی، عصر جمعه ساعت 4 فیلم سینمایی و هر روز ساعت 5 بعدازظهر هم برنامه کودک بود، به استثنای جمعه‌ها که برنامه کودک از ساعت 2 تا 4 پخش می‌شد. مقایسه تلویزیون قدیم با وضعیت حال حاضر شبکه‌ها و تلویزیون مثل مقایسه تالار عروسی که غذا را به صورت سلف سرویس ارائه می‌کند با تالاری است که فقط یک نمونه غذا را به مهمان‌ها می‌دهد. آن وقت، هر چه پخش می‌شد همان یکی بود و مجبور بودی که همان را ببینی و این همه شبکه‌های گسترده و متنوع در کار نبود. به همین دلیل مثل تک غذای رستوران که همه با آرامش می‌خورند و لذت می‌برند، همه تمام و کمال آن‌ها را می‌دیدند و لذت می‌بردند. نه مثل تالار سلف سرویس که همه حمله می‌کنند و از هر غذایی دو سه برابر میزان مصرفشان بر می‌دارند و آخر سر هم معتقدند که نتوانسته‌اند حق مطلب را ادا کنند و گرسنه مانده‌اند.

فرصت‌های پخش تلویزیون کم بود و می‌بایست خوراکی را در آن می‌ریختند که هم از گسترش تهاجم فرهنگی و فیلم فارسی‌های قاچاق در ویدئوهای فیلم بزرگ و یواشکی آن وقت جلوگیری کند و هم اینکه مردم را سرگرم و در عین حال آگاه و انقلابی بار بیاورد. به همین خاطر، علی‌رغم همه محدودیت‌ها و سانسورهایی که بود، به نظر می‌رسید که بیشتر تأمل و تعمق به کار گرفته می‌شد که این فرصت طلایی پخش تلویزیونی به بطالت نگذرد. تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت و تازه شبانه‌روزی هم نبود. یعنی برنامه‌ها معمولاً از حدود ساعت 3 بعدازظهر با "گمشدگان" شروع می‌شد و حدود 12 شب هم با پخش سرود جمهوری اسلامی، جای خودش را به برفک می‌داد. این گمشدگان که گفتم فیلم یا سریال نبود، بلکه تصاویر افرادی بود که گم شده بودند و در تلویزیون پخش می‌کردند که اگر کسی از آن‌ها اطلاعی دارد خبر بدهد و مژدگانی دریافت کند.

سریالهای آن زمان تلویزیون به قدری جذاب بود که در زمان پخش آن‌ها، خیابان‌ها کاملاً خلوت شده و شهر در خاموشی و سکوت فرو می‌رفت. به ویژه در زمان پخش سریال "سال‌های دور از خانه" که در ایران به اوشین معروف شد، از قبل از ساعت 9 که زمان شروع سریال بود، با چنان سرعتی مردم به طرف خانه‌ها می‌رفتند که آدم یاد حکومت نظامی که از ساعت 9 شب شروع خواهد شد، می‌افتاد. البته شاید درست نباشد که همه تأثیر را فقط از جنس جذابیت فیلم و گیرایی داستان بپنداریم، چرا که شاید یک دلیل دیگر هم این بود که مردم این همه سرگرمی های متنوع و گزینه‌های فراوان روی میز نداشتند. با این حال، همان کم و محدودی که خوب عرضه می‌شد، می‌توانست همه را میخکوب کرده و دل توی دل آدم نباشد تا هفته بعد که ببیند ادامه قصه و ته ماجرا چه خواهد شد.

اولین سریالی که از شب‌های سه شنبه یادم می‌آید، سربداران است. سریالی تاریخی و پر طمطراق که از یک سو هم‌راستا با درس‌های تاریخی ما بود و از سوی دیگر صحنه‌های جنگ و زد و خوردی داشت که هیجان را تا به اوج می‌رساند و برای نوجوانی ما، حکم یک سری کامل کشتی کچ اصیل آمریکایی پر هیجان را داشت. بدترین قسمت‌هایش، صحبت‌های قاضی شارع منفور و حرف‌های بی هیجان او بود که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آوردیم و حسابی از طولانی بودن حرف‌هایش کسل می‌شد. با این حال، اگر چه کل داستان و فیلم در ذهن ما ثبت و ضبطی نیافته اما هنوز هم طوغای و شیخ حسن جوری و قاضی شارع و اولجایتو و بسیاری نام‌های تاریخی دیگر در ذهن بینندگان آن وقت این سریال تا ابد نقش بسته است.

بعد از اتمام سریال بلند سربداران، سریال سلطان و شبان جایگزین آن شد. سریالی که نه به اندازه سربداران ولی جذابیت‌های خاص خودش را داشت. محیط روستایی بخش‌هایی از داستان و قصه‌ای که یک چوپان جایش با پادشاه عوض می‌شود، آرزوی ذهن ساده و خرافه دوست آن زمان ما و بسیاری از بزرگ‌ترها بود. اینکه یک‌باره از چوپانی در بیابان به جبه پادشاهی و زندگی پر ناز و نعمت برسی هم خواستنی است و هم پارادوکس‌های (تضادهای) رفتاری آن بسیار طنزآلود می‌شود که می‌تواند مخاطب را به صورتی نگه دارد. سلطان و شبان که تمام شد، سریال آینه شروع شد و بعد هم اگر اشتباه نکنم، پدرسالار. همین قصه سریالی سریالها ادامه داشت تا ابتدای دهه هفتاد که شرایط زندگی ما تغییر کرد. سریال هزاردستان مرحوم علی حاتمی عصرهای جمعه پخش می‌شد و راستش را بخواهید در آن زمان خیلی از آن سر در نمی‌آوردم و با آن حال نمی‌کردم. اما بازی استادانه کسانی مثل محمدعلی کشاورز در نقش شعبان بی‌مخ و جمشید مشایخی دوست‌داشتنی و ... آن‌قدر عالی بود که با همه مبهم بودن داستان برای ما، نمی‌شد از آن گذشت.

 این برنامه شب‌های سه شنبه بود و از وقتی که شبکه 2 راه افتاد (در شهر و روستای ما از اواخر دهه شصت راه‌اندازی شد ولی این شبکه از سال 1358 در شهرهای بزرگ برنامه داشت)، سریالهایش در شب‌های یک شنبه پخش می‌شد که سال‌های دور از خانه (اوشین)، هانیکو (اسم اصلی سریال یادم نیست)، از سرزمین شمالی و ... که عمدتاً سریالهای ژاپنی بودند از این شبکه پخش می‌شد. شب‌های جمعه هم مدتی سریالی ژاپنی پخش می‌شد به اسم "پدر مجرد" که شخصیت اصلی آن پسری به اسم "شوئیچی" بود. به دلیل همزمانی آن با هیئت تلاوت قرآنی که شب‌های جمعه هر هفته در منزل یکی از هم ولایتی‌های محله پایین برگزار می‌شد و پدر خیلی علاقه داشت که حتما ما شرکت کنیم و وقتی زورش به برادر بزرگم نمی‌رسید، مشتاقانه مرا با خودش می‌برد، حسرت دیدن این سریال دوست‌داشتنی به دلم ماند.

ناگفته نماند که همه این‌ها در کنار کارتن‌هایی که عاشقانه دوستشان داشتیم جریان داشت. کارتن‌هایی مثل، حنا دختری در مزرعه، بچه‌های مدرسه آلپ (شخصیت دوست‌داشتنی گالنی)، بن و سباستین، هاچ زنبور عسل، مدرسه موش‌ها، مسافران (خانواده دکتر ارنست) و ... بود. یک زمانی هم میشل استروگف و جزیره اسرارآمیز پخش شد که اولی به سرعت سانسور شده و ناتمام ماند و خاطره‌ای از آن ندارم اما عاشق دومی بودیم ولی یادم نیست کی و از کدام شبکه پخش می‌شد.

در این زمان به قول همان برنامه گمشدگان اول شروع کار روزانه تلویزیون که می‌گفت فلانی، 27 ساله از تاریخ فلان از خانه خارج‌شده و هنوز مراجعت نکرده و...، ما هم از مهر 1370 از خانه خارج‌شده و دیگر مراجعت نکردیم. به دلیل شرایط دانشجویی و در اختیار نداشتن تلویزیون از یک سو و جذابیت‌های شب نشینی های دائمی دوران دانشجویی، کلاً تلویزیون از زندگی ما حذف شد. اگر چه در نمازخانه خوابگاه تلویزیون بود و خیلی‌ها مشتاقانه می‌رفتند و در آنجا تلویزیون نگاه می‌کردند، اما برای ما دیگر جذابیتی نداشت. من که شدیداً تلویزیون دوست بودم و معتاد کارتن، حالا دیگر اصلاً نگاه نمی‌کردم و تنها فیلمی که از ابتدای دهه هفتاد تا میانه آن را گاه‌گاه در خانه یا چند باری در خوابگاه نگاه کرده بودم، سریال جنگجویان کوهستان با دو شخصیت اصلی لینچان و اوسانگ نیا بود. دیگر خاطرم نیست چیز زیادی در این زمان‌ها دیده باشم.

برنامه‌های نسبتاً خوش‌ساخت و خوش محتوای آن دهه علاوه بر سرگرم کردن مردم، یک حس اجتماعی مشترک هم به آن‌ها می‌بخشید. بسیاری از همسایه‌های ما تلویزیون نداشتند و آن تلویزیون سیاه و سفیدِ 14 اینچِ قرمز رنگ ما که همیشه خدا هم آنتنش مشکل داشت و باید کلی با آن ور می‌رفتی تا یک فیلم ببینی، محور تجمع و گفتمان چندین خانواده بود. یعنی در طول هفته هر شب به خانه یکی می‌رفتیم ولی شب سه شنبه، همه در خانه ما جمع می‌شدند که سریالهای مذکور را ببینند. این فرصت‌ها برای ما بهشتی می‌ساخت. هم با بچه‌ها هم بازی می‌شدیم و بعد از اتمام سریال هم بازی‌های دلخواه داشتیم و هم اینکه از شنیدن خاطران و قصه‌های بزرگ‌ترها حسابی کیفور می‌شدیم. اگر چه امکانات کم بود اما از همین کمینه‌ها، بیش‌ترین لذت را می‌بردیم. ضمن اینکه لذت دیدن فیلمی خوب با کسانی دیگر که مثل شما به آن عشق می‌ورزند، لذت آن را دو چندان می‌کند. تازه، فردا و تا هفته بعد که قسمت جدید سریال پخش بشود، تو مدرسه و محله جزء جزء فیلم‌ها و سریالها تشریح می‌شد و دل و جگر فیلم را در می‌آوردیم از بس در مورد آن صحبت کنیم و هی تکرار و تعریفش کنیم. خدا می‌کرد و قسمتی که آن هفته پخش می‌شد، صحنه‌های جنگ و مبارزه هم داشت. از صبح علی‌الطلوع روز بعد، همه بچه‌ها می‌شدند آرتیست نقش اول و می‌خواستند تمامی حرکات دیده‌شده در تلویزیون را روی دیگران اجرا کنند.

اثرگذاری، رفتارسازی و تجمیع احساسی مردم به مثابه نخ تسبیح به هم مرتبط کننده، نقشی بود که سریالها و فیلم‌های آن زمان ایفا می‌کردند و ما هم با آن‌ها زندگی می‌کردیم و با شادی و غم هنرپیشه‌ها مودمان تغییر می‌کرد. چنان که گفتم، اگر چه مردم گزینه دیگری برای سرگرمی نداشتند ولی، کارگردان‌هایی مثل علی حاتمی (هزاردستان)، محمدعلی نجفی (سربداران)، رضا سبحانی (سطان و شبان)، کیهان ملکی (بوعلی سینا) که بنیه و تجربه کار قبل از انقلاب را داشتند، موفق شدند در زیر همه فشارها و سختی جنگ، مفری برای آسایش خیال مردم در تلویزیون بگشایند. هم‌نسلان ما نمی‌توانند بازی‌های عالی کسانی چون علی نصیریان، محمدعلی کشاورز، سوسن تسلیمی، امین تارخ، داود رشیدی، جمشید مشایخی، افسانه بایگان، شهلا ریاحی، گلاب آدینه، مهدی هاشمی و بسیار بازیگران توانای آن دهه را از یاد ببرند. 

بوی اردیبهشت کودکی

این مطلب، که خاطره‌ای از کودکی و گذشته من است را برای دوست خوب و خیلی قدیمی آقا مهدی نوشته‌ام. روزگاری که در عین همراهی با دلهره‌های طبیعی هر کودک و نوجوان، لحظه‌های خوش و فراموش ناشدنی بود.

********

بوی کودکی

دارم از کنار چمن‌های تازه کوتاه شده اتوبان با سرعت کمی رد می‌شوم. آخر هر وقت اینجا می‌رسم سرعتم را کم می‌کنم که این همه سبزه و گل و ریحان را بهتر ببینم. یکهو یک بوی آشنا از گذشته‌های خیلی دور به مشامم می‌رسد که دیگر عنان و اختیار از کف می‌دهم و همانجا در تو رفتگی اتوبان نگه می‌دارم. پائین می‌آیم و خودم را به چمن‌ها می‌رسانم و تا می‌توانم بو می‌کشم و سرآخر هم همانجا توی چمن‌ها دراز می‌کشم.

حالی پیش می‌آید که تلفیقی از خاطره و دلتنگی و حسرت و در عین حال لذت است. خودم را در آن یونجه‌زار حس می‌کنم که عاشقش بودم. آخر ما از نعمت چمن‌های شهری شیک و پیک محروم بودیم اما یونجه زارها وقتی کوتاه بودند، همیشه مجذوبم می کردند و احساس می کردم توی یکی از آن چمنزارهای توی فیلمها هستم. عاشق آن سبزی و تر و تازگی یونجه های تازه روئیده و کوتاه بودم که یک لحاف سبز را می مانست که در انتها به درختهای آلبالو و بعد هم به درختهای بلند گردو ختم می شد. اگر اردیبهشت بود که دیگر به باغی از باغهای بهشت مبدل می شد. آخر در سمت چپش، بعد از آلبالوها گلهای زرد بود که کل دیواره باغ همسایه را می پوشانید. و سمت راست یونجه زار هم که آدم را به یاد باغهای معلق بابل می انداخت. چرا که یکدست سرخ سرخ بود و پر از گلهای محمدی که ما به آن گل سرخ می گفتیم. عطری دلاویز می پراکند که مدهوشمان می کرد.

ادامه در وبلاگ مهدی: http://mehdihaji.blogfa.com/post/132

 

 

آنهایی که مثل من کمی اهل دل بودند و احساساتی تر تا مرز جنون پیش می رفتند. بعدا که در سال سوم دبیرستان این شعر سعدی را خواندم چقدر خوشحال شدم که اهل دلی پیدا شده و چند صدسال پیش حال مرا درک کرده و به این شیرینی هم آن را گفته که: گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل ....

 

 صبحها ساعت 6 خودم را به این منظره می رساندم. در ولوله و غوغای سینه سرخها و بلبلهای خرما و سهره‌ها و کشگِورها (چکاوک) و خش خش مارمولک و مارها، و فرار هراس انگیز رتیلها و عقربها و در رفتن وحشت زده موشهای کور و موشهای گرزه (موش صحرایی) و ترس دو طرفه گرگها و روباهها و شغالها و ما و سگهای وحشی که اگر بوی آدرِنالین ناشی از ترس را حس می کردند کافی بود که ترا تکه و پاره کنند. همه ترسها و خطرها در مقابل این مناظر ناب و هیاهوی طبیعت بکر، رنگ می باخت و با دو پلاستیک بزرگ و خالی خودم را به گلها می رساندم و تا می توانستم گل میکندم و مست مست از عطر دلاویز آنها، خودم را خوشبخت ترین می پنداشتم.

 

ساعت به 7 نرسیده خودم را می رساندم به باغمان که بساط درس را تیار کنم. آنجا هم نیلوفرهای کبود و بنفش و گلهای سوزنی بدبو اما زیبا که خودم کاشته بودم، چاقاله های زردآلو و بادام و گلهای بِه که با چه ولعی آنها را می خوردیم، انتظارم را می کشیدند. بساط درس را پهن می کردم و یک طرف را گلهای محمدی می ریختم و یک طرف را گلهای زرد و خودم هم وسط آنها می نشستم و کتاب و دفتر را باز می کردم و شروع می کردم به درس. اما، این زیبائیها به همین ختم نمی شد.

 

 

 

 

 

 

بالای سرم درخت گردوی تنومندی بود که برگهایش در اول صبح از فرط تازگی و نشاط به رنگی در می آمد که قابل وصف نبود.

 

 

 

کنار دستم جوی آبی بود که فقط وقتی زمان آبیاری باغها بود آب داشت و از بس آب از آن رد می شد و حسابی سیراب می شد، علفهای هرز و متنوع و رنگارنگی در آن رشد می کرد و تا یکی دو هفته سبز بودند و بعد به زردی می گرائیدند. روی مرز باغ همسایه پائینی سرشار از آلاله های زردبود.

 

 عکس آلاله های زرد  در سرزمین آلاله ها  (آرتیمان)

 

 

 

برگهای تازه زردآلوها، آلو بخارا، آلو سبزه، درخت انگور همسایه، شلیلهای همسایه روبرو و خلاصه انواع و اقسام درختها همچون ارکستری بزرگ روبریم بود و من مدهوش این همه زیبایی غرق در درس و طبیعت می شدم و اگر درس چیزی غیر از ریاضی و توی مایه های جامعه‌شناسی، روانشناسی، فلسفه، منطق و ادبیات عزیز بود که دیگر نور علی نور بود و احساس می کردم چیزی از خوشبختی کم ندارم. و بازهم اگر در این صحنه زیبای سبز و نیلی و رنگین کمانی، کبوتری یا دارکوبی یا جیرجیرکی به صدا در می آمد، براستی یک سمفونی تمام عیار می شد.

 

 

اردیبهشت که می شد، تقریبا همه بچه های مدرسه از ابتدایی گرفته تا دبیرستان توی باغها می لولیدند و به بهانه درس در کوچه باغها و لابه لای چمنها و درختها می پلکیدند. از آنجا که هنگام درس خواندن هر اتفاقی که ترا از درس جدا کند  لذت بخش است، در این دوره ها که واقعا لحظات سرمستی طبیعت و بچه های روستا هم بود، انواع و اقسام بازی ها و سرگرمی ها رایج می شد که اگر حواست نبود، آخر سال می بایست به قول آن مطلب کتاب "بینش اسلامی" کارنامه ات را در دست چپ بگیری. از لذت بخش ترین و مفرح ترین تفریحات آن دوران، جمع شدن در جاهایی که ناخودآگاه پاتوق شده بودند را می شود نام برد. یکی از مهمترین این پاتوقها، "سه گردوییه" بود. یک جای سوق الجیشی که سر راه سه کوچه باغ قشنگ واقع شده بود. راهی که تقریبا همه برای رفتن به باغهای پائین و لب رودخانه "بیشا (بیشه‌ها) و همین طور به سمت بالا "پا توتا (پای توتها یا طاغونه)" و رفتن به سمت لب جاده "رواسو (روستای ریواسیجان)" از آن استفاده می کردند.

 

عکس سه گردوها

 

 

www.mehdihaji.blogfa.com

 

 

دلیل این نامگذاری هم این بود که یک درخت گردو از سر ریشه به سه درخت تقسیم شده بود و رشد کرده بود و به یک درخت کهنسال تبدیل شده بود. مابین این سه درخت چیزی شبیه صندلی شده بود که به راحتی دو نفر می توانستند روی آن بنشینند. کنارش هم یک یونجه زار سبز بود و یک تکه چمنی که کمی شیب داشت و هیچ وقت آب به آن نمی رسید و گل نمی شد و به راحتی می شد روی آن نشست. کافی بود که دو نفر آنجا کنار هم باشند. یکهو می دیدی که از گوشه و کنار و کم کمک ده پانزده بچه در سنین و مقاطع تحصیلی مختلف گرد هم جمع می شدند و می گفتند و می خندیدند و مسخره بازی در می آوردند. و عجیب اعتیادآور بود و کشش داشت این پاتوقها و دور هم جمع شدنها. من که مثلا جزء بچه درس خوانها بودم و بابت این رفتارم هم کلی مسخره می شدم، مدتها با خودم کلنجار می رفتم که از جایم و باغمان تکان نخورم و تا درسم تمام نشده جایی نروم. اما مگر صدای قهقه و شوخی و بازی آدم را آرام می گذاشت. با هر جان کندنی بود تا شش غروب تحمل می کردم و این ساعت دیگر ساعت رهایی و تفریح و استراحت بود. با دو یار همیشگی یعنی علی و مهدی می زدیم به تفریحات سالم خودمان که اغلب عبارت بود از پر کردن جیبها از میوه ها و خوراکی ها که به فراخور فصل فرق می کرد. و بعد هم می رفتیم و روی یک تخته سنگ که شکافی وسطش داشت و درست مثل یک صندلی بود که می شد تکیه داد، می نشستیم و تا می توانستیم حرف می زدیم و دلمان را سبک می کردیم. این تخته سنگ ما در جایی که به اسم "کُلِه رواسو (تپه مربوط به روستای ریواسیجان)" معروف بود قرار داشت و عصرها همه می دانستند که فقط آنجا می شود ما را پیدا کرد.

 

عکس سنگ کُلِه رواسو

 

 

 

 

اغلب دوست داشتیم خودمان سه نفر باشیم و درد دل کنیم و از آینده و گذشته و سرنوشتمان بگوئیم. اما بچه های دیگری هم بودند که تا می دیدند ما آنجا هستیم خودشان را به ما می رساندند و بساط بگو و بخند جور می شد. البته تا جایی که امکان داشت تلاش می کردیم که این مکان سالم باقی بماند و طوری نباشد که خیلی توی چشم بزرگترهای آبادی یا لات و لوتهای روستای همجوار باشد. آخر عصرها ساعتی بود که بزرگترها و پیرمردها و پیرزنها و کلا اهالی آبادی که باغ و ملکشان آن سمت بود، از کنار جاده رد می شدند که به خانه باز گردند. دیدن چند نوجوان یا جوان که  یک جا نشسته و دارند چیزی می خورند و می خندند برایشان حکم ارتداد و محاربه با دین را داشت. به همین خاطر کلی پشت سرمان حرف می زدند و حتی پیش پدر و مادر یا فامیلهای دیگرمان برایمان صفحه می گذاشتند و سبیلهایمان را دود می دادند که گاهی هم کار به جاهای باریک و اخطارهای پدر و مادر می کشید. آخر، در قاموس خیلی از قدیمی های آبادی، تفریح معنا و مفهومی نداشت و فقط و فقط کار و بچه هایی که کار می کردند محترم بودند و عزیز. ماهایی که کمی اهل احساس و درس و مشق و تفریح بودیم، خیلی وقتها برایشان مانند لات و لوتهای لا ابالی بودیم که می بایست پدر و مادرمان از داشتن ما شرم کنند. در محیط بسته روستا که هر کسی از جیک و پوک زندگی دیگران خبر دارد و آباء و اجداد همه را می شناسد و از طرف دیگر به خودش اجازه می دهد که در خصوصی ترین روابط و بخش های زندگی دیگران دخالت کند، این یک چیز طبیعی بود  که چغلیمان را بکنند. البته ما هم زرنگ تر از این حرفها بودیم و برای خنثی کردند همه این حرفها، بعد از خوردن همه خوراکیهایمان آسمان که رنگ می گرفت و اذان می گفتند راهی روستا می شدیم و خودمان را به مسجد می رساندیم. سعی می کردیم که به وسطهای نماز هم برسیم و بعد از وضو گرفتن و شستن سر و کله و خاک و خولهایمان، یاالله کنان و با سرو صدا خودمان را به صف نماز جماعت برسانیم و حسابی خودمان را بچه مثبت و مسجدی جا بزنیم.

 

عکس همان مسجد در حال بازسازی

 

www.mehdihaji.blogfa.com

 

حالا، از خودم می پرسم که چرا همیشه دل تنگ آنجا هستم؟ مگر آنجا چه داشته که چنین واله و شیدا می کند ما را؟ این همه که نوشتم فقط یک سر سوزن از آن چیزی است که به قلم آمده و می تواند به قلم بیاید. چه، آنها که دستی بر قلم دارند نیک می دانند که زیبایی که آدم با گوشت و پوست و استخوان درک می کند آنهم در آن دوره و در آن بکارت آمیخته با سکون و آرامش، به هیچ قلم و عکس و فیلمی توصیف نمی شود. فقط و فقط باید در آن حال و احساس بود تا بتوان به عمق لذت و خلسه ناشی از آن پی برد.

 

البته، این را بگویم که ما در این همه طبیعت و لذت غرق بودیم و به شکلی برایمان طبیعی و روتین شده بود، که خیلی وقتها دیگر آن طبیعت و زیبایی را نمی دیدیم. در عین حال که حسابی از آن لذت می بردیم اما مثل ماهی درون آب آن را آن طور که باید نمی دیدیم و فکر می کردیم که همه جا همین طور است و همه هم چنین چیزهایی دارند. و جالب بود وقتی که کسی از شهری بزرگ و شلوغ چون تهران یا کرمانشاه به آنجا می آمد و او را می بردیم توی باغ و بیشه و طبیعتی که برایمان خیلی طبیعی و تکراری بود و او به وجد می آمد و کم مانده بود که عقل از سرش بپرد، با تعجب و نگاهی عاقل اندر سفیه به او می نگریستیم و می گفتیم اینها چقدر ندید بدید هستند! اما از وقتی که خودم گیوه ها را برکشیدم و با بغچه نان و پنیر و ریحانم راهی شهر شدم و سالها گذشت و گذشت، تازه فهمیدم که این شهری های بیچاره چرا آنقدر از دیدن این مناظر هاج و واج می ماندند.

 

اگرچه، همیشه سایه‌ای از اضطراب و تشویش از آینده ای موهوم روی ذهنمان پرده کشیده بود و در هر حالی می بایست گوشه چشمی به آینده داشته باشیم، که چقدر هم اشتباه کردیم اینقدر به فکر آینده بودیم، اما از مواهب و نعمات طبیعتی بکر و شیرین حسابی انبانم را پر می کردیم و دنیا برایمان به قول آن کارتن "شیرشاه یک و نیم" دنیای "عیبی یوخته بابا" بود و هیچ غمی هر قدر هم سنگین، نمی توانست عیش اردیبهشتِ بهشت ‌منظرمان را مغشوش و معیوب کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 دکتر محسن ‌زین‌العابدینی

 

۹۲/۰۲/۲۶

 

تهران – کتابخانه ملی ایران

 

اینجانب مهدی زین العابدینی از دوست و برادر عزیزم دکتر محسن زین العابدینی که زحمت این خاطره بسیار زیبا را کشید تشکر و تقدیر مینمایم . از دوستان دیگر هم خواهشمندم اگر میتوانند خاطره های خوب زمان نوجوانی و جوانی را که با هم بودیم رابرایم ارسال نمایند تا با نام خوب خودتان آنرا برای دوستان دیگر منتشر نمائیم .

 

 

روزی که به هند آمدم

سرکار خانم آزادمهر دانش فاطمیه، دانشجوی درس "ذخیره و بازیابی اطلاعات" من در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه خوارزمی تهران (تربیت معلم قدیم) بودند. مدتی است با عشق و علاقه مطالب دلگفته‌ها را از جدید به قدیم خوانده‌اند و هر یک را به طریقی مورد لطف و عنایت قرار داده‌اند. با اینکه با تاخیری تقریبا دو ماهه به جرگه کلاس ما پیوستند ولی با پشتکار و اراده‌ای که داشتند موفق شدند با کلاس هماهنگ شوند. ایشان لطف کرده‌اند و تجربه حضورشان در هند را برای دلگفته‌ها نوشته‌اند. از ایشان سپاسگزارم و امیدوارم که بازهم شاهد حضور نوشته‌های خوبشان در این سرا باشیم.

**********

خیلی وقت بود که احساس می‌کردم باید به نحوی از خاطرات به یاد ماندنی و زندگی در هند، مطلبی بنویسم. اینجا، یعنی "دل‌گفته‌ها"، سرآغاز و بهانه‌ای شد برای نوشتنم. من فکر می‌کنم زندگی در دیار غربت، تجربه‌ی خوب و خاطره‌انگیزی است و از طرفی یک احساس دلتنگی و غریبانه و به اصطلاح "نوستالژیک" در اعماق وجودت نفوذ می‌کند و تا بخواهی بیایی بفهمی، آن حس را دیگر درک نمی‌کنی، می‌دانید چرا؟ چون جایش را به مهر و دوستی و عشق و علاقه داده است. در هر صورت تجربه‌ی شیرین و جالبی است.

************

در زبان سانسکریت، کلمه‌ی "پنجاب" از ترکیب دو کلمه‌ی "پانج" + "آبیا" یعنی "سرزمین پنج رود" که از رودهای مختلفی تشکیل شده، گرفته شده است. پنجاب دارای تاریخی کهن و میراث تاریخی بسیار غنی است. زبان‌شان پنجابی است و مهم‌ترین ادیان این منطقه با توجه به جمعیت آن: اسلام، سیک و هندو است. از شهرهای معروف ایالت پنجاب، شهر چندیگر مرکز دو ایالت پنجاب و هاریانا در هند است. چندیگر، یک شهر توریستی و دانشجویی بود که توسط کوربوزیه معمار فرانسوی طراحی شده بود و از نظر بافت شهری به 46 سکتر (بخش) تقسیم شده بود. شهرخلوت و بسیار تمیز و زیبایی بود و در هند بسیار معروف است.

************

من همراه دخترم، به خاطر ادامه تحصیل همسرم راهی هند شدیم. من و ونوس تهران را به مقصد بمبئی ترک کردیم، هم احساس خوب داشتم به خاطر هدف والا و با ارزش ادامه تحصیل، و هم احساس بد بخاطر دوری از عزیزانی که دوریشان برایم دشوار و غیر قابل تصور بود. ولی خوب چاره‌ای نبود و باید با تقدیر و سرنوشت کنار آمد و گاهی تسلیم روزگار و بازی‌هایش شد.

ما بعد از حدود چها ر ساعت  به بمبئی رسیدیم و قرار بود که همسرم بدنبال‌مان بیاید که با هم به چندیگر برویم. انتظار چند ساعته در فرودگاه با تعدادی چمدان و دخترم، کمی نگران‌کننده بود.  خلاصه معلوم شد که هواپیما تاخیر داشته است و بالاخره همسرم آمد و راهی چندیگر شدیم.                        

خاطرات بسیاری در مدت زندگی در آنجا دارم، که در اینجا  یکی از آنها را برایتان بازگو می‌کنم.

 سال اولی که تازه رفته بودیم، صاحب‌خانه‌مان به خاطر آمدن پسرش از آمریکا مهمانی ترتیب داده بود و ما را هم دعوت کرد. ما دعوتش را پذیرفتیم و رفتیم. در مهمانی، من احساس ناراحتی می‌کردم و یک لحظه یاد پدر و مادرم افتادم. به هر طرفی که نگاه می‌کردم، چشمانم پر از تشویش و ناراحتی و دلتنگی بود. خانم کومار (صاحب‌خانه) متوجه شد که من ناراحت هستم و به من گفت: "این قدر دلتنگ و ناراحت نباش، آنقدر این مدت زود می‌گذرد و خاک این کشور به قدری گرم و گیرا است که موقع رفتن از اینجا، دل کندن برایت خیلی سخت‌ می‌شود!" آن روز خیلی باور نکردم و بعد از آن خیلی‌های دیگر هم این را بهم گفتند... اگر چه آن گفته‌ها برایم جدی نبود، اما موقع برگشتن به ایران حقیقت آن را درک کردم چرا که واقعا دل کندن از هند با تمام خوبی‌ها و شاید بدی‌هایش برایم سخت بود. دلم برای  همه چیز و همه‌ی کسانی که می‌‌شناختم، به‌ویژه خانم و آقای کومار (صاحب‌خانه‌مان) تنگ شده بود و حتی سگ‌های هندی!  که با آنها هم، خاطره‌ی پر دردسری داشتم.

در طول مدت زندگی در هند چیزی که برایم خوشحال‌کننده بود این بود  که در آنجا انسان برای خودش زندگی می‌کند؛ کاری به موارد حاشیه‌ای  دیگر زندگی ندارد و آنجا در آرامش بسر می‌بری. با تمام اختلاف طبقاتی که در هند وجود دارد من ندیدم اشخاص مرفه و پول‌دار به بقیه مردم بی‌احترامی بکنند. مردم هند خیلی شاد هستند وآرامش خاصی در زندگی‌شان وجود دارد. حتی طبقه‌ی پایین جامعه هم قانع و شاد هستند، مثل افرادی که دوچرخه را همراه با صندلی که به آن نصب شده و هندی‌ها به آن "ریک‌شا" می‌گویند و واقعا در گرما عرق می‌ریزند و در سرمای خشک و سرد، مسافت‌های زیادی را با بارهای سنگین و مسافران مختلف رکاب می‌زنند. زیبایی‌های هند هم فقط در آن سرزمین یافت می‌شوند.

سال اولی که وارد شدم فصل تابستان بود و ما که عادت به گرمای زیاد نداریم برایمان طاقت‌فرسا بود. بدن ونوس جوش زده بود و ما چون وضعیت اورژانسی داشتیم به مطب یک دکتر هندی در داخل منزلش رفتیم. وقتی می‌خواستیم ویزیت دکتر را بدهیم از ما حق ویزیت نگرفت. اتفاقا چند بار دیگر به فاصله‌های متناوب رفتیم و باز هم نگرفت.  همانجا یادم به دکترهای ایرانی آمد و در فکرم رفتار این دکتر را با دکترهای اینجا مقایسه کردم. بعدا فهمیدیم که چون ایرانی بودیم نگرفت. در هند برای ایرانی‌ها احترام  و ارزش زیادی قائل بودند، مثلا هنگام اجاره خانه، اول  ایرانی‌ها را ترجیح می‌دادند و بعد افراد کشورهای دیگر را.     

در مدت اقامت در هند خاطرات خوب و دل‌انگیزی داشتم و خوشبختانه به هدف‌هایی که داشتم، تقریبا رسیدم. ولی در کنار خوبی‌ها و دل‌خوشی‌هایش، غم و اندوه از دست دادن پدرم، این خاطرات را کمی مخدوش و حزن‌انگیز کرد. برایم خیلی سخت بود که با این مسئله کنار بیایم و انگار هیچ‌وقت یاد و خاطره‌اش از ذهنم پاک نمی‌شود.

این‌هایی که نوشتم، قطره‌ای بود از دریای خاطراتم در سرزمین خدایان هندی.

خاطره: کلاسی که خوب شد تعطیل نشد

یکی از قشنگ‌ترین لحظات زندگی، وقتی است که بعد از چند سال، نشانه‌ای یا سیگنالی از خاطرات گذشته می‌رسد. آن هم از سویی که همیشه برایت مهم بوده قضاوتش را بدانی. از زیباترین این خاطرات، خاطرات دانشجویان از استاد یا نگاه و قضاوت آنها است. خوشبختانه من این شانس را داشته‌ام که دانشجویان خوبی داشته باشم و بعد از سال‌ها به عنوان دوستان و همکارانم خاطرات آن زمان کلاس‌ها را نقل کنند. همیشه هم برایم شیرین بوده. یکی از دانشجویان خوبم، سرکار خانم سمیه نادی راوندی است. ایشان در دوره کارشناسی کتابداری و اطلاع‌رسانی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران قدیم (تهران فعلی) در سالهای 83 و 84 دانشجوی درس سازماندهی اطلاعات من بودند. کلاس خوبی داشتند. هم سرشاد و شلوغ بودند و هم درس خوان. خوشبختانه خیلی از آنها هم ادامه تحصیل داده اند. بعدا در دوره کارشناسی ارشد این افتخار نصیب من شد که استاد راهنمای پایان نامه خانم نادی باشم. به عنوان اولین تجربه راهنمایی یک پایان نامه که تجربه دلچسبی بود و نتایج خوبی هم داشت.

روز معلم که می شود، دیگر سر از پا نمی شناسم. دوستانی قدیمی قدیمی و از دور دور با زنگی، پیامکی، میلی یا قدمی و قلمی، کلی خاطره رسوب بسته را دوباره به عرصه می آورند و آدم از پشیمانی راهی که رفته پشیمان می شود و چقدر به خودش و زندگی امیدوار می شود که هنوز هم صفا و دلبستگی هست.

روز معلم که می شود، ایشان لطف می کنند و نوشته ای معمولا بلند برایم می‌فرستند که خیلی دوستشان دارم. معمولا هم بی پرده و شیرین می نویسند. خیلی وقتها هم از خاطرات آن زمان دانشجویشان که مثلا من استادشان بودم را می نویسند که بسیار برایم شیرین و خواندنی است. امسال هم این رسم را به جای آورده و یک تکه از آن چیزهایی که من برایشان می میرم، یعنی خاطرات زیر خاکی را رو کرده است. امسال سه مطلب فرستادند که این مطلب یکی از آن سه تا است که خاطره ای است از یکی از کلاسهای من که یواشکی سر همان کلاس آن را نوشته‌اند و من متوجه نشده‌ام تا به خاطر این کار خلاف در سر کلاس، با نمره تلافی کنم.

تاریخ دقیق اتفاق یادم نیست اما اصل ماجرا خوب یادم است که احتمالا مربوط به آبان 1383 است. وقتی که سازماندهی 4 را تدریس می کردم. کلاسها در کارگاه کتابداری دانشکده کوچک قدیمی برگزار می شد و هر وقت وارد این کارگاه می شدم همیشه کثبف و به هم ریخته و نامرتب بود. یک روز دیگر طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر و گفتم که دیگر حاضر نیستم این کلاس را ادامه دهم. بقیه ماجرا را از زبان سرکار خانم نادی بخوانید.

امید دارم روزی دانشجویانش برایش چنین کنند تا بداند چه کیفی دارد.

************

 الان که دارم می نویسم نمی دونم ساعت چنده یا اینکه امروز چندمه. اصلا مهم نیست. چون قرار هم نیست که این لحظه، لحظه تاریخی بشه یا در تاریخ جاودان بمونه. یک اتفاق رو دارم می نویسم و نگاهم رو به این اتفاق. الان که دارم می نویسم نگاه عصبانی استادی رو می بینم، که زیر بار این سنگینی نگاه، تمام 17 نفر ما و بعلاوه یکی از  خدمه کتابخونه داریم له می شیم. من این استاد رو زیاد نمی شناسم. یعنی من هرگز دنبال شناختن استادهام  نبودم. چون همیشه دنبال نمره هستم. برام بار علمی استاد مهمه و دیگر هیچ و این استاد این ویژگی رو داره. تنها چیزهای محدودی که می دونم اینه که آدمی جدی است ولی با این حال گاهی شوخ طبع. با رعایت کلیه جوانب اخلاقی این شوخ طبعی. سابقه اش از اساتید دیگه ای که تا الان داشتم خیلی کمتره ولی توانئیش نه. تنها استادی که با تکنولوژی جدید یعنی اینترنت درس میده. البته فکر کنم توی تمام دانشکده تنها استاد باشه. استادی با تکنولوژی همراه. نمی دونم این تکنولوژی حس معلم بودن رو براش تداعی می کنه یا نه؟ چون من خودم کلاس اول آرزوم بود که معلم بشم. فقط بخاطر اینکه عاشق نوشتن روی تخته با گچ بودم. این آرزو تمام سالهای ابتدایی با من بود. حتی راهنمایی. وقتی رسیدم دبیرستان هنوز هم همین آرزو رو داشتم ولی دیگه اون موقع تک و توک کلاسها از گچ خالی می شد و ماژیک و تخته وایت بورد جای گچ و  تخته سیاه (البته همیشه به رنگ سبز تیره بود نه سیاه ) رو می گرفت. سال آخر دبیرستان دیگه کلاسی از گچ و تخته سیاه استفاده نمی کرد. دقیقا یادمه روی لبه تخته وایت بورد کلاس ریاضی با ماژیک نوشته بودیم "آرزومندان راه دانشگاه". دانشگاه که اومدم همه، چه استاد و چه دانشجو از اورهد و برگه ترنس پرنس استفاده می کردند. باز هم آرزوی من نوشتن با گچ روی تخته سیاه بود. کم کم دیگه پاورپوینت رو یاد گرفتیم. یعنی امسال. برای درس آقای علی بیگ همه هنوز هم از اوردهد استفاده می کنیم. ولی پر. اولین کسی بود که پاورپوینت آورد. اصلا خوب در نیومده بود. آقای علی بیگ هم کلی شاکی شد. زحمت پر. قابل تقدیره چون اولین بار این کار رو شروع کرده. ولی من اسمش رو میذارم جنگولک بازی. کاری که پر. توش خبره است. ولی الان دارم با این استاد یک فضای جدید رو تجربه می‌کنم. وصل شدن سر کلاس به اینترنت. دیگه خبری از گچ و تخته سیاه و تخته وایت بورد و ماژیک و اورهد و برگه ترنس و حتی پاور پوینت نیست. یک مکانیسم جدید. من اینترنت رو خوب می شناسم. حتی می تونم بگم خیلی تخصصی قبل از اینکه بیام دانشگاه. ولی اینترنت سر کلاس اونهم این شکلی برام جالبه. با این حال من هنوز هم عاشق نوشتن با گچ رو تخته سیاهم. احساس معلم بودن برای من اینجوری معنا داره. شاید بخاطر اینکه من از 4 سالگی این فضا رو دیدم. اینقدر عاشق نوشتن بودم که دیگه خانواده‌ام حریفم نشدند. من رو با یکی از دوستای مامان فرستادن کلاس نهضت که سرم گرم بشه. کلاس اول  ودوم رو اونجا خوندم چون در کلاسهای نهضت، دو کلاس با هم برگزار می شد. با معدل 19.58 . توی 5 سالگی من کاملا می خوندم و می نوشتم. ولی کلاس اول رو باز هم همراه بچه ها توی مدرسه خوندم. چون کسی راضی نشد برم امتحان بدم و وارد  کلاس سوم بشم. می گفتن دلمون نمیاد توی 5 سالگی سر کلاس سوم بشینه. نمی دونم کار درستی کردند یا نه ولی چیزی که من یادمه اینه که من کلاس اول عملا چیزی یاد نمی گرفتم. فقط عاشق نوشتن معلم روی تخته بودم.

حالا اینجام و این استاد جدید داره از  اینترنت و کامپیوتر استفاده می کنه.  نمی دونم سال 93 چه تکنولوژی سر کلاسهاست. اونموقع استادها از چی دارن استفاده می کنن؟ ولی من مطئنم که اونجا هم من هنوز عاشق گچ و تخته ام.

از مرحله پرت شدم. این استاد رو همین قدر می شناسم. ولی این استاد الان به شدت عصبانیه. سر نامرتب بودن کلاس. دکتر هویدا اومده و از یکی از خدمه ها خواسته که کلاس رو مرتب کنه. این خدمتکار خیلی جوونه. الان داره میز استاد رو تمیز می کنه. استاد ایستاده و دستهاش رو به بغل زده و با نگاه سنگین و عصبانیش داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه و گاهی هم اون آقا رو. دارم به این فکر می کنم که این دو نفر الان شاید کم و بیش هم سن باشن. ولی تفاوت اجتماعیشون چقدر زیاده. چه تفاوت آشکاری میون موقعیت اجتماعی، سطح تحصیلات، حتی نوع حرف زدن و حتما از نظر فکر کردن و در کل از نظر پرستیژ کاری و اجتماعی. این یکی استاد فوق لیسانس و نمی دونم عضو انجمن و از این حرفها و دیگری فقط یک خدمه ساده که می دونم داره کلاس پنجم رو شبانه می خونه. چون من و مل. گاهی توی مساله های ریاضی توی کتابخونه بهش کمک می کنیم. دکتر هویدا از این یکی کلی معذرت می خواد و اظهار شرمندگی می کنه و بر سر دیگری فریاد می کشه که چرا کارش رو درست انجام نمی ده. دارم فکر می کنم که چه چیزی این شرایط رو سبب می شه. خانواده، تلاش خود آدم یا تقدیر و خواست خدا. شاید هم همه اش. اینکه این یکی اون یکی رو داره با عصبانیت نگاه می کنه محصول چه مکانیسمیه. چیزی که دارم می بینم خرد شدن این خدمه جوون زیر نگاه 17 تا دختر دانشجوست و استادی که به دلیل تمام قابلیتهاش حرفش خریدار داره. البته من کسی رو محاکمه نمی کنم. به این استاد حق می دم چون دوست داره شان کلاسش حفظ بشه. اما نمی تونم دیگری رو مواخذه کنم. آیا این آدم در ایجاد این شرایط مقصر بوده و اگر بوده چقدر؟ نقش خانواده ای که توی اون زندگی کرده و نقش جامعه ای که اون را به اینجا کشونده چقدر بوده؟ کدوم بر دیگری می چربیده؟

من خیلی در مورد اتوپیا یا مدینه فاضله ای که توی غرب ازش صحبت می شه شنیدم. ولی چیزی که دارم از دور توی فیلمهاشون هم می بینم اینه که همه جا همه جور آدمی هست. ولی توی اون مدینه فاضله شاید تفاوت در این باشه که جامعه شاید به نحو بهتری داره کارش رو انجام می ده و اگر کسی توی شرایط بدی هست تقصیر  خودش بیشتر از تقصیر جامعه است. شاید هم نه. نمی دونم. دارم فکر می کنم اگر من الان جای این خدمتکار بودم چه حسی داشتم. البته با اخلاقی که من دارم شاید الان از غصه دق کرده بودم. شاید هم همون شرایطی که آدم رو به اینجا می‌کشونه ادم رو هم پوست کلفت می‌کنه. نمی‌دونم. به هر حال استاد عصبانیه. همین استادی که نمی شناسمش. ولی امروز عصبانیتش رو دیدم. عصبانیتی که بیشتر از آنکه محصول کار این خدمتکار بینوا باشه مربوط به بی مسئولیتی‌هاک سیستمه. این که خدمتکار کارش رو درست انجام نداده درست ولی آیا گروه یا خود دانشکده براش مهمه که اگر استادی می ره سر کلاس باید حداقل شرایط براش مهیا بشه؟ حداقل اینکه کلاسی که در اختیارش قرار داده می شه یک کلاس در شان او و دانشجوهاش باشه. آیا مدیر گروه تا الان به این فکر کرده که این استاد که هفته ای یکبار وارد کلاس کارگاه می شه با چه منظره ای رو برو میشه؟ یا معاون دانشکده یا خود رئیس به جای اینکه تمام هم و غمشون بالا بردن خودشون جلو همکاران هم تراز باشه به احساس استاد و دانشجوشون فکر میکنند؟ اصلا براشون این احساس مهم هست یا نه؟ حاضرم قسم بخورم که اگر  این استاد امروز اعتراض نمی کرد تا آخر ترم وضعیت همین شکل بود. ولی حالا هم که اعتراض کرده تیرهای این اعتراض کم تقصیرترین فرد رو نشونه رفته. این خدمتکار بینوا که حتی کلید ورود به کارگاه رو در طول هفته از ترس گم شدن کتابهای عهد دقیانوس بهش نمی دن.

همیشه ادمهایی رو  که میبینم با آدمهای توی قصه هایی که می شناسم مقایسه می کنم. این استاد دقیقا من رو یاد خلبان شازده کوچولو می اندازه. نمی دونم چرا. نمی تونم قیاسی انجام بدم. اصلا شبیه هم نیستن ولی من رو یاد این شخصیت می اندازه. چون من زیاد قصه می خونم هر آدمی که می بینم ما به ازای اون توی قصه ها براش مشابهی توی ذهنم پیدا می شه. کتاب شازده کوچولو رو خیلی وقت پیش خوندم. شخصیتهاش برام الان خیلی مبهمند. یادمه توی 7 سالگی سر کلاس وقتی همه داشتن نقاشی می کشیدن من کتاب شازده کوچولو رو می خوندم. چون خوندن رو کامل بلد بودم و نقاشی رو اصلا دوست نداشتم. از طرفی همیشه توی خونه بخاطر اینکه زور پسرها به دخترها می چربید همیشه کتابهای بزرگتر از سن من پیدا می شد و من چون عاشق خوندن بودم و از هر چیزی برای سیراب کردن این عطش پایان‌ناپذیر استفاده می کردم کتابهای اونها رو می‌خوندم. مرتضی (برادرم) اون موقع 13 ساله بود. کتاب شازده کوچولو رو هدیه گرفته بود. بعد از اینکه مدتها انتظار کشیدم که تمومش کنه من شروع کردم. کلمات خیلی سختی برای من نداشت. من که در کنار مادربزگ همراه با قصه های شیرینش در شبهای بلند زمستون بزرگ شده بودم دایره لغاتم همیشه بیشتر از هم سن و سالهام بود. یادمه شازده کوچولو برای من هیچ ابهامی نداشت. فقط انقدر برام واقعی بود که به مرتضی گفتم مطمئنی که داستانش واقعی نیست و افسانه است؟

مرتضی بهم گفت برو بچه. تو اصلا معنی افسانه رو می دونی که می پرسی؟ گفتم. آره یعنی چیزی که یک نفر خودش ساخته و راست نیست. همون لحظه پدرم گفت از دست تو. از کجا این چیزها رو اد می گیری. ولی با این حال هیچ کس بهم نگفت که شازده کوچولو اخرش افسانه اس یا واقعیت. دوست نداشتم واقعی نباشه. چون شازده کوچولو رو خیلی دوست داشتم. توی 8 سالگی کیمیاگر رو خوندم. اونهم برام واقعی بود. تمام صحنه ها رو برای خودم مجسم کردم. بعضی مفاهیم رو نمی فهمیدم. احساس آدمها رو نسبت بهم خیلی خوب درک نمی‌کردم. ولی روایت داستان گونه اش رو دوست داشتم. ولی بعد از اون کتابی رو خوندم که خون پدرم رو به جوش آورد و حسابی برای مرتضی دردسر ساز شد. کتاب برادران کارامازوف. وقتی معنی دو تا کلمه رو که الان می فهمم فوق العاده کلمات زشتی بودن از پدرم پرسیدم، پدرم نزدیک بود از عصبانیت مرتضی را بکشه که چرا می ذاره این کتابها رو بخونم. اونهم گفت بابا خودش می خونه. حریفش نمی شم. من با این حال اون دو جلد کتاب تقریبا 10000 صفحه ای رو خوندم و فقط از معنی اون دو تا کلمه فهمیدم که کلمات خوبی نیستن و این جوری داستان رو پیش بردم. آخر سال کتابی در کتابخانه مدرسه نبود که نخونده باشم. اما این استاد باز هم بین همه شخصیتهایی که خوندم من رو یاد خلبان شازده کوچولو می اندازه. احساس می کنم دقیقا بین این دانشجوهای زبون نفهم شیطون گیر افتاده. مثل خلبان شازده کوچولو. بچه ها خیلی سعی میکنن که یکجوری بندازنش توی مخمصه‌ی ندونستن. یعنی یک سوالی بکنن که نتونه جواب بده. ولی باز هم مثل خلبان شازده کوچولو یک جوری خودش رو از اون وضعیت رها می کنه. حالا این خلبان بدجوری عصبانیه و تازه هواپیماش هم خراب شده. نمی خوام به این فکر کنم که عصبانیت خلبان به حق هست یا ناحق. چون الان من احساس خلبان رو نمی دونم ولی می دونم این 17 تا شازده کوچولویی که الان توی کلاسن بدجوری ترسیدن. امروز چه کلاسی بشه. تازه امروز می خواستیم با خلبان صحبت کنیم که امتحان هفته آینده رو لغو کنه ولی فکر کنم با این خرابی هواپیما و این عصبانیت جرات مطرح کردنش هم نباشه.

الان دیگه باید تمومش کنم. چون کلاس تمیز شد و خدمتکار بینوا رفت و خلبان داره کم کم کامپیوترش  رو باز  می کنه تا کلاس رو شروع کنه. ولی هنوز هم عصبانیه. خدا رو شکر که تمرینها رو با مل. و مح. حل کردیم. و گرنه تا آخر کلاس از استرس برخورد ترکش‌های اسلحه خلبان این هواپیمای فانتوم عصبانی من یکی قبض روح می‌شدم. ....

*****

پي‌نوشت: رفتم و از تقويم‌هاي قديمي كه معمولا توي انها وقايع را ثبت مي كنم تاريخ اين اتفاق را پيدا كردم. مربوط به تاريخ 25 مهرماه 1383 است. (91/2/27)

خاطره باز

علاقه عجیبی به تاریخ، زمان و خاطرات دارم. همیشه در پس هر موضوع یا اتفاقی به دنبال وجه نوستالژیک و اشک آور و زیرخاکی آن می گردم.  و این خصلت در من چیز جدیدی نیست. از وقتی که یادم می آید این را با خودم داشته ام. اینکه سرنوشت آن چه شود و چه نفعی یا ثمری برایم داشته باشد، هنوز نمی دانم. اما از این حس خوشم می آید.

روز جمعه بود که به کتابخانه ملی آمده بودم. آخر روزهای جمعه قرار گذاشته ام که کار نکنم و تعطیل تعطیل باشم. اما روز پنجشنبه را قرار شد با خانواده به کارهای فوری خانه که نمی شد عقب انداخت رسیدگی کنیم و روز جمعه به کتابخانه بیایم.

بعد از چند ساعتی کار به خودم استراحت دادم و طبق معمول به سراغ قفسه کتابهای تاریخ ایران به زبان فارسی رفتم. آخر سیستم کتابخانه ملی با همه کتابخانه ها فرق می کند و کتابهای فارسی و انگلیسی را کنار هم می چیند. در لابه لای کتابها، دو کتاب جالب پیدا کردم که به نظرم رسید چقدر خوب است ما هم برای حوزه کتابداری چنین کارهایی بکنیم. یکی کتاب "روزها و رویدادها" و دیگری کتاب "روزشمار جنگ ایران و عراق". در مورد این کتابها و ایده ای که دارم، در انتها خواهم نوشت. اما این کتابها مرا به یاد اتفاقاتی انداخت که مربوط به تاریخ و خاطره بازی و این جریانات است، چون همیشه علاقه عجیبی به ثبت علامت یا نشانی برای یادآوری زمان و اتفاقات داشته ام.  

وقتی بچه‌ای روستایی بودم معمولا زندگیمان در باغ می گذشت. باغ خودمان، باغهای پدر بزرگ، باغهای عموها و دایی ها. هر روز زندگی در این باغها شروع و در آنها به اتمام می رسید. باغ پدر بزرگم که مقر اصلی همه ما بود خانه-باغی داشت که ما در زبان محلی به این گونه خانه-باغها، برج می گفتیم. این برج، ایوانی با ستونهای چوبی داشت. من عادت عجیبی داشتم که هر روزی به این باغ می رفتم بر روی ستون تاریخی درج می کردم و در زیر آن کلیدواژه ای که نشانه اتفاقی که آن روز افتاده بود را می نوشتم. ستون اول که تمام شد سراغ ستون بعدی رفتم و خلاصه در طول چند سال هر سه ستون از پائین تا بالا پر از تاریخ شد. نکته جالب این بود که به مرور که قدم بلند می شد این تاریخها هم در قسمت بالاتری نوشته می شدند. بعدا که به آن ستونها سر می زدم همه اش یاد روزها و سالهای قبل و اتفاقاتی که در این دفتر خاطرات ثبت کرده بودم می افتادم و کلی دلم می گرفت یا باز می شد. هنوز هم وقتی گذرم به آنجا می افتد حتم سری به ستونها می زنم. اما افسوس که این دفتر خاطرات به مرور زمان و در زیر باد و باران پاک شده و جز خطهای کمرنگ چیزی از آنها نیست.

********

کتاب "روزها و رویدادها" که دو جلدش را در قفسه دیدم توسط "مرکز فرهنگی تربیتی نور ولایت" در سال 1378 منتشر شده است. این کتاب بر اساس هر ماه تنظیم شده و اتفاقات درون آن ماه را در سالهای مختلف توضیح داده است. هر اتفاق مهمی را در کتاب درج کرده، البته به روش خودش که سیاق خاصی است.

کتاب "روزشمار جنگ ایران و عراق" که من جلد 50 آن را هم در قفسه دیدم مجموعه کتابهای قطوری است که توسط "مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ" از سال 1375 منتشر شده است. این مجموعه هم تمامی وقایع و اتفاقات مربوط به جنگ را به صورتی مفصل و تحلیلی آورده است.

خلاصه اگر مردی پیدا شود و چنین چیزی را برای حوزه کتابداری و اطلاع‌رسانی تهیه کند، کار جالبی خواهد شد.