از فرط اضطراب روی همان لبه صندلی مطب نشسته بودم و نمی توانستم خودم را کامل توی صندلی جا بدهم و راحت و کامل بنشینم. بيماري ناشناخته اي که به خاطر آن آمده بوديم مطب و هنوز نمي دانستيم دکتر متخصص چه تشخيصي خواهد داد حسابي کلافه مان کرده بود. در همين حين بود که صداي گوشي درآمد و تا خواستم جواب بدهم خانم منشي انگشتش که لاک نارنجي داشت را به سمت لبهايش برد و مرا به سکوت دعوت کرد. شماره موبايل غريبه اي بود که همان بين راه تا از مطب بيايم بيرون گفت: "الو، سرگرد جهاني هستم از اداره آگاهي". تا برسم به جايي که بشود حرف زد صدايش قطع و وصل شد و نفهميدم چه مي گويد. نزديک بود نوبتمان بشود و نمي شد دوباره منتظر تماس شد يا زنگ زد. شنيدن کلمه اداره آگاهي کافي بود که رعشه به تنم بياندازد و تمام وجودم را سراسر استرس کند. هر طور بود با مقداري آب سعي کردم خودم را آرام کنم و برگشتم توي اتاق انتظار. اما مگر مي شد قرار پيدا کرد. يعني چه شده؟ اداره آگاهي چه کاري مي تواند با من داشته باشد؟ آنهم با تلفن موبايل تماس بگيرد. حتما کلاهبرداري کسي بوده و گرنه از اداره آگاهي که با موبايل تماس نمي گيرند. شايد هم....؟ خدا مي داند تا برويم پيش دکتر و برگرديم چند هزار سناريو و اتفاق ناگوار را دوره کردم. تا آمديم بيرون، با همان دستان لرزان و رنگ پريده شماره اش را گرفتم. سلام و عليک قرايي کرد و خيلي خوش برخورد پرسيد شما مالک خودرو 206 اس دي هستيد؟ کمي آرام گرفتم که خدا را شکر به ماشين مربوط مي شود. بعد گفت که شما يک فقره پرونده سرقت ضبط از خودروتان را داشته ايد، درست است؟ (آخر همه پرسشهايش يک تائيد مي گرفت). بعد از کلي سين جيم کردن و ما را زهره ترک کردن گفت که ضبط خودرو شما پيدا شده. فرا ساعت 8 صبح با مدارکي که مي گويم بياييد اداره آگاهي شاپور و ضبط را تحويل بگيريد. بعد هم نشاني آگاهي شاپور را داد.

ماجرا از اين قرار بود که آذرماه سال 1393 من رفتم بنزين زدم. از صبح فردا متوجه شدم که ماشين (به ياد کتاب قيدار "رضا اميرخاني" اسمش را گذاشته بوديم ليلاند) درست کار نمي کند و کلي لرزش دارد. رفتم تعميرگاه و تا توضيح دادم، آقاي تعميرگاه گفت که توي جاده بنزين زده اي؟ گفتم خير ولي فلانجا باکم را پر کرده ام. گفت احتمال قوي آب يا گازوئيل قاطي بنزين بوده و اين ماشينها چون سيستم حساسي دارند سريع عکس العمل نشان مي دهند. دياگ کرد و معلوم شد مشکل همين است. از طرف ديگر، مدتي بود وقتي استارت مي زدم صداي بدي توليد مي شد. آقاي دياگ گفت که اين را هم ببر باطري سازي و درست کن. ما هم که حرف گوش کن، بلافاصله رفتيم خدمت جناب باطري ساز. ايشان هم سوييچ را گرفت و ما را پياده راهي کرد و گفت تا عصر کار دارد و ما را خبر مي کند. عصر زنگ زد و مبلغ پنجاه هزار تومان ناقابل هم گرفت و ماشين را تحويل داد. صبح روز بعد قرار بود بروم اکباتان براي کارگاه "برنامه ريزي درسي براي بچه هاي يک دبيرستان". آمدم و استارت زدم و آه از نهاد ماشين و من برآمد. ديگر وقت تعميرگاه نبود و با آژانسي به مبلغ خيلي گزاف خودم را رساندم کارگاه و بعد هم بلافاصله برگشتم که ماشين را رديف کنم. رفتم سراغ آقاي باطري ساز و او هم با باطري يدکي مرا ترک موتورش نشاند و آمد خانه و ماشين را راه انداخت و گفت ببرم تعميرگاه. نشان به آن نشان که نزديک دو هفته آواره باطري سازي هاي مختلف شدم. چرا که چراغهاي ماشين يکباره روشن مي شد و آنقدر مي ماند تا باطري خالي مي شد و ماشين راه نمي افتاد. انواع نسخه ها برايش پيچيدند اما افاقه نکرد تا يک باطري ساز متخصص بعد از کلي تستهاي مختلف به اين نتيجه رسيد که از اتصالي دزدگير است و دزدگير را قطع کرد و ماشين را تحويل ما داد.

همان شب براي ديدن پدر و مادرم که از ولايت آمده بودند به منزل خواهرم رفتم. ساعت نزديک به 9 و نيم شب بود که ماشين را پارک کرديم و رفتيم. نزديک ساعت 11 شب که برگشتيم کليد را توي قفل ماشين انداختم و چرخاندم که با تعجب ديدم ماشين قفل شد در صورتي که مي بايست باز مي شد. تعجب کردم و فکر کردم که در را قفل نکرده ام در حالي که مطمئن بودم در را قفل کرده بودم. نشستم توي ماشين و در را بستم و متوجه شدم که از سمت بالاي در سوز سردي وارد ماشين مي شود. بعد نگاهم افتاد به کنسول ماشين که ديدم درب و داغان شده و تکه پاره‌هايش ريخته کف ماشين. تازه فهميدم چه شده و آقا دزده چه شاهکاري زده. درب ماشين را خم کرده بود و ضبط را برده بود. هيچ چيز ديگري را هم دست نزده بود. اصلا به مخيله ام هم خطور نکرد که دنبال کلانتري و پليس و اين ها بروم. اما مدتي بعد که يکي از آشناهاي مرتبط با اين داستانها مطلع شد گفت که حتما شکايت کنيم و اين حرفها. قبلا هم که ضبط ديگري از ماشين قديمي را برده بودند هم شکايتي نکرديم. اما اين بار رفتيم و شکايت کرديم و فردايش هم دوباره رفتيم دنبال ثبت و ضبط شکايت در کلانتري و اين داستانها. اين ضبط و شکايت و قصه اش هم به فراموشي سپرده شد و ما هم آن ماشين (ليلاند) را فروختيم و کلا پرونده از سوي ما مختومه اعلام شد. تا حالا که اين تلفن دوباره پرونده را باز کرد و داغ دل ما تازه شد.

بعد از تلفن کمي نفس کشيدم و با اشاره به اطرافيان فهماندم که قدري فرصت بدهند تا بتوانم اين زهره ترک شدن قبل از اين خبر را هضم کنم. در همان دم هم تصميم آني ام را اعلام کردم: "من پايم را به کلانتري و آگاهي نمي گذارم. ضبط هم پيشکششان". نزديک دو هفته اي گذشت و هر وقت مشخصات جناب سرگرد و آدرس را مي ديدم (هنوز دو دل بودم و نمي توانستم آدرس را دور بياندازم) با خودم کلنجار مي رفتم که اين ضبط دردي از درهاي من دوا نمي کند و با خودم اين ضرب المثل را مي گفتم که "صد من گوشت شکار به يک بوي تازي نمي ارزه".

دو هفته اي گذشت و دوباره يک روز وسط يک جلسه تلفن ناشناسي زنگ زد و مجددا اعلام کرد "الو، سرگرد مشفق هستم از اداره آگاهي". آقا ما مي خواهيم اين پرونده ها را ببنديم. شما چرا نمي آييد تکليف ما را روشن کنيد و اين اموال مسروقه تان را بگيريد. همين شد که دوباره شک و ترديد به سراغ ما آمد و اين حکايت ملانصرالدين در نظرمان ظاهر گشت که "ملا روزي يک دينار گم کرد. در بازار جار مي زد که هر که يک دينارم را برايم پيدا کند، دو دينار به او خواهم داد. او را گفتند اين چه معامله پر ضرري است نادان؟ گفت لذت گم کرده را پيدا کردن به مراتب بيشتر از اين يک دينار اضافه اي است که من مي پردازم".

الخلاصه، ما هم وسط اين همه گرفتاري عزممان را جزم کرديم که لذت مسروقه يافتن را مزه مزه کنيم. اول به سراغ موبايل رفتم و از روي نقشه جاي کلانتري (آگاهي مرکزي است ولي من همه اش مي گفتم کلانتري شاپور و هر کسي مي شنيد تصحيح مي کرد: آگاهي شاپور) را پيدا کردم و شال کلاه کردم و راهي آگاهي شاپور شدم. نزديک به انتهاي خيابان وحدت اسلامي فعلي (شاهپور) قديم پيدايش کردم و رفتم داخل. قرار بود بروم اداره 20 که بعد فهميدم اداره تخصصي اموال مسروقه خودرو است. آنجا هر اداره تخصصي يک چيز بود: مثل سرقت منزل، سرقت عنف (نفهميدم منظورش چيست)، سرقت مسلحانه و .... با کلي دنگ و فنگ و بگير و ببند رفتم اداره 20 را پيدا کردم و نشستم روبروي جناب سرگرد. آقاي جواني با لباس شخصي و بسيار خوش برخورد و مودب. گفت که يک باند پيدا شده و به سرقت از همان محله اي که ضبط شما هم سرقت شده اعتراف کرده و حالا داريم اموال را عودت مي دهيم. چند فرم پر کرد و چند امضاء و اثر انگشت. بعد هم گفت اين نامه ها را ببريد دادسراي سه راه آذري و دستور قاضي را بگيريد و بياوريد. بعد هم راهنمايي کرد که تا آنجا هفت هشت ايستگاه است و 5 دقيقه کار دارد که دستور قاضي را بگيريد.

نامه را گرفتم و ديدم اسم آقا دزده را هم در نامه قيد کرده اند. چون آن روز براي جلسه مهمي از دانشگاه احضار شده بودم برگشتم دانشگاه و فردا صبح علي الطلوع راهي سه راه آذري شدم. واقعا هم تهران هر تکه اش براي خودش شهري است. تا کارت و گذرت به جايي نيافتد که مجبور باشي بروي نمي تواني تصور کني که چطور جايي است و چه خصوصياتي دارد و اين شهر درندشت چه هياهويي دارد. هر طور بود خودم را رساندم دادسرا و چشمتان روز بد نبيند. غلغله آدمهاي جور وا جور.

در کلانتري و دادسرا و .... هم وقتي وارد مي شوي اولين چيزي که مي گيرند موبايل آدم است. يعني ارتباطاتت با دنيا را کلا قطع مي کنند. هي سر چرخاندم که از کسي بپرسم که چه بايد بکنم. ديدم يک اتاق باز است و آقاي بيش از حد درشت اندامي پشت ميز لختي نشسته است. رفتم و تا مرا ديد دست دراز کرد که نامه هايم را بگيرد. آمدم توضيح بدهم که گفت بايد تمبر باطل کني و اين را امضاء کني و ببري معاونت ارجاع (فکرش را بکنيد يک معاونت دارند فقط براي ارجاع دادن. مثل پزشک عمومي که ميگويد پيش کدام متخصص برو). معاونت ارجاع عبارت بود از يک دري که با گاردهاي آهني آکاردئوني که جلوي آپارتمانها مي زنند محصور شده بود و گارد هم بسته بود. اما در اين معاونت خيلي محصور، يک آقاي خيلي خوش برخوردي با کت و شلوار و موهاي روغن زده بود که نامه را مي گرفت و مي برد و ارجاعش را مي گرفت و مي آورد. در فاصله اي که نامه حاضر شود نمايشگاه کتابي بود که بيش از 80 درصد کتابهاي جزائي و حقوقي و مرتبط با جرم و جنايت مي فروخت. در اين گونه مکانها وقتي آدمها منتظرند معمولا وضعيتشان را براي ديگران تشريح مي کنند. خانمي بود که ساعت هشت و نيم صبح رفته بود نان بگيرد و خفت گيرها کيفش را زده بودند. جالب بود مي گفت که دزدها حمله کرده و بند کيف را کشيده و کنده و برده بودند و فکر کرده بودند که کيف هم هست. وقتي ديده بودند بند آمده ولي کيف نيامده دوباره برگشته بودند و کيف را گرفته و خانم را هم انداخته بودند روي زمين و رفته بودند. اين خانم شاکي بود و مي گفت بايد براي مسئولين و مامورين دوره هاي آموزشي بگذارند که وقتي آدم صدمه ديده اي مثل ما که هراسان است و پر استرس، مراجعه مي کند چطور با او برخورد کنند. مثلا خود من رفتم پيش قاضي و با همه تاملات روحي ام برايش توضيح دادم که ستمي در حق من رفته. ايشان هم خيلي خونسرد برگشتند و گفتند که "من نمي دانم چرا اخيرا فقط کيف خانمهاي بد حجاب را دزدها مي زنند".

خانم ديگري هم مي گفت که توي ماشين نشسته بودم و آقا دزده در را باز کرد و مي خواست کيف را بردارد. من هم کيف را گرفته بودم و خلاصه جناب دزد مجبور شد بنشيند توي ماشين و با خيال راحت چاقويش را در بياورد و رو به من بگيرد و بعد کيف را بقاپد و الفرار. حالا که پيدا شده، يک روز در کلانتري مرا برده اند براي شناسايي که از بين 5 متهمي که رديف کرده اند آن را شناسايي کنم. رو در رو و بي هيچ شيله و پيله اي. بعد که من اعتراض کردم اين دزد هم مرا شناسايي کرده و ممکن است بعدا براي من دردسر درست کند، آقاي پليس خيلي خونسرد مي گفت که اينها آنقدر در زندان مي مانند که يادشان مي رود.

در همين حين هم که نشسته بوديم چند سري متهمين را با لباسهاي راه راه زندان و دستبند به دست و پا مي آوردند. سه نفر از آنها را با هم دستبند زده بودند به طوري که به سختي مي توانستند راه بروند. از يک طرف آدم دلش براي بدبختيشان و سر و وضعشان مي سوخت که چرا بايد اينگونه باشند و در اين شرايط. از طرف ديگر، خانمي که آنجا نشسته بود اشاره کرد که دلتان براي اينها نسوزد. اينها همانهايي هستند که در روز روشن در خانه ها را مي شکنند يا به شما حمله مي کنند و به هيچ کس و هيچ چيز رحم نمي کنند. يک پيرمرد زنداني هم آورده بودند که هم دستبند داشت و هم پابند. اما به زور حال راه رفتن داشت از شدت کهولت. طوري که اگر بازهم بود بعيد مي نمود بتواند فرار کند. اما آقايي آنجا بود که مي گفت همين بوده که جيب او را زده و بيچاره اش کرده. دو دختر بچه دوازده سيزده ساله و يک پسر بچه شش هفت ساله هم همراه خانم و آقايي بودند که بيچاره ها مثل باران بهاري گريه مي کردند و مثل اينکه پدرشان متهم بود و الان داشتند محاکمه اش مي کردند. ظاهرا خاصيت اين مکانها اين است که عطش پرسش را در آدم پديد مي آورد. دلت مي خواهد از احوال و رازهاي همه متهمين يا شاکيان سر در بياوري. مثل تشنه اي هستي که اينجا کلي آب روان از جنس تجربه و حکايت و راز و چيزهاي ناشنيده سرازير است.

نشان به آن نشان که 5 دقيقه دستور قاضي ما يک صبح تا ظهر کامل شد و چند بار مجبور شدم سه طبقه را بروم بالا و بيايم پائين. بالاخره، در اتاقي يک آقاي جواني برگه اي را نوشت و امضاء و اثر انگشت گرفت و دست ما داد که بعدا فهميديم ايشان همان آقاي قاضي دادسراي 3 بوده است که دستور رد اموال ما را صادر کرده.

دوباره برگشتم آگاهي شاپور. وارد اداره 20 که شدم آقايي را ديدم که پاچه شلوارش را تا زانو بالا زده بود و آستينهايش را هم تا بازو که تعجب کردم شان نزول ايشان چيست. همينطور هم نشسته بود و گاهي بلند مي شد دوري مي زد و بعد مي نشست. کلي هم لاستيک و رينگ و لوازم ديگر ماشين توي اتاق بود. در اين مرحله هم هم چند فرمي پر کردم و البته اثر انگشت زدم که من نمي دانم اين اثر انگشت ديگر چه صيغه اي است که تمام دست و لباس آدم را جوهري مي کند. در همين حين، سربازي آمد پيش جناب سرگرد و گفت لطفا سيگار بدهيد. سرگرد هم گفت الان، توي ماه رمضان و سيگار. سرباز گفت خودتان قول داديد که اگر اينجا را نظافت کند يک سيگار به او مي دهيد. سرگرد تازه يادش آمد و گفت خيلي خوب ببرش يک جاي پرت و يک نخ سيگار داد به سرباز. متوجه شدم که اين بنده خدا متهم بوده و آورده اندش اينجا که نظافت کند و مزدش هم يک نخ سيگار است.

بعد از اتمام کاغذبازيها، سرگرد به سربازي که آنجا بود دستور داد که يک ضبط بدهيد به آقا. سرباز هم از کارتن بزرگ و پر از ضبطي که آنجا بود يک ضبط آکبند در آورد و تحويل من داد و رسيد گرفت. گفتم که اين ضبط من نيست که. جناب سرگرد گفت، اينها را آقا دزده خريده. در قبال اشياي مسروقه اي که اعتراف کرده و حکم برايش بريده اند. ضبط مردم را که فروخته اند و پيدا نمي شود. اينجا قاضي دستور مي دهد که به تعداد ضبطهاي دزدي شده ضبط نو به حساب آقا دزده خريداري شده و تحويل ملت شود.

ضبط در زير بغل و خوشحال از يافتن يک گم گشته‌ي مسروقه از در کلانتري (ببخشيد آگاهي شاپور) بيرو مي آمد که هم ولايتي قديمي را ديدم. سلام و عليک کرديم و گفتم شما کجا و اينجا کجا؟ گفت که تماس گرفته اند اموالم پيدا شده و آمده ام دنبالش. بعد گفت حالا که بعد از اين همه سال همديگر را ديده ايم، اگر دوست داري صبر کن تا من اموالم را بگيرم و با هم برويم. پوزخندي زدم. گفت چيه مگه؟ گفتم تازه اول راهي و به اين سادگي نيست که بروي و بگويي اموالم را بدهيد تا بروم. حالا بايد بروي بدو بدو کني. خدا صبرت دهد.