سال‌ها بود که دغدغه عصرانه های کتابداری را داشتیم و فکر می کردیم چه خوب می شد اگر جمع هایی غیررسمی و در فضایی زنده و بدون تقیدهای دل به هم زن رسمی می توانستند کنار هم بنشینند و حرف دل بزنند و تجربه و خاطره و دانش را در هم بیاویزند و بی شیله پیله روی داریه بریزند؛ و به جای سخنرانی های بی معنی منتهی شونده به رابطه معنی دار و فرضیه های آبکی و جدولهای بی سر و ته، در مورد حرفهایی حرف بزنند که مهم نباشد به ترفیع یا ارتقاء کسی ختم بشود یا نه. فقط و فقط حرفهای خوب و دل انگیز، از آنها که شنیدنشان حال آدم را خوب تر می کند. در تهران درندشت با بیماری کشنده ای به اسم ترافیک که هیچ وقت چنین بتی وصال نداد. و همچنان عطشناک شنیدن حرفهای دلی و حرفه ای و شیرین از پیش کسوتان و قدیمی ترها بودیم که بالاخره از اهواز سر در آوردیم. با این عقده ای که سالها سرکوفت خورده بود، تا فرصتی نسبتا فراخ و یارانی موافق و اوقاتی نیمه خوش در آن دیار نصیب شد، طرحی چیده شد و چیزی به اسم "عصرانه های کتابداری" پا گرفت و شکل و شمایلی برای خودش پیدا کرد. اما باز هم به همان آفت همیشگی تکرار و بی حالی و عصاقورت دادگی جلسات رسمی گرفتار آمد و همان اول به شکلی سر زا رفت و چند جلسه محدودی بیشتر دوام نیاورد. اما یکی از جلساتش حسابی خاطره شد و آن جلسه ای بود که در پارکچه ای (پارک خیلی کوچک) در کیانپارس گرد هم آمده بودیم که مثلا عصرانه کتابداری بگیریم که یکهو باران جنوبی باریدن گرفت و به دنبال سرپناهی همه به منزل رویا خانم مکتبی فرد که همان حوالی بود پناه بردیم و آنجا کلی گفت و شنود و خاطره و تجربه رد و بدل شد.

القصه این اتفاق از آن جهت به خاطرم خطور کرد که در اول همین هفته در جلسه ای شرکت کردم که جلسه خاصی بود و به شکلی آن رویای قدیمی "عصرانه های کتابداری" که هیچ وقت پا نگرفت را برایم تداعی می کرد. جلسه ای بود با موضوع  سرراست و قدیمی "کتاب". یعنی عده ای جمع شده بودند تا در مورد کتابی که قبلا تعیین شده بود و اعضای جلسه خوانده بودند حرف بزنند. و حالا این جماعت هر کدام یک نسخه از کتاب را از کیفشان درآورده و روی میز کافه گذاشته بودند و دو دو چشمهاشان نشان می داد که برای بحث و نظر در باب کتاب عجیب بی تابند. کافه موزه سینما، که برای اولین بار بود وارد آن می شدم میزبان ما بود و در این روز سرد پائیزی پذیرائیشان با یک پتوی مسافرتی که بر دوش سرمازدگان می انداختند کامل می شد. فضایی کافه ای که هر کس سرش به کار خودش و اطرافیانش گرم بود و در بین عطر سرمست کننده قهوه و مابقی مخلفات کافه ای، تنها دود گاه به گاه سیگار بود که فضا را مه آلود و سنگین می کرد. فکر نمی کنم کسی از این جماعت کافه نشین لحظه ای به ذهنش می افتاد که این جمعیت ناهمگون 9 نفره گرداگرد این میزی که نسخه هایی از یک کتاب مشابه روی آن بود، به چه کار آمده اند و دلمشغولیشان چیست؟ در حالی که این جماعت انگار رسولانی بودند که داشتند به یکی از سنتهای نسبتا فراموش‌ شده‌ی جامعه علمی بشری یعنی "بحث و نقد در باب کتاب" سایرین غرق همین مسائل دم دستی خودشان بودند.

از وقتی که وارد این کافه شده و به موضوع هیجان انگیزی که مرا به اینجا کشانده بود فکر می کردم، همه اش سنت دیرینه کافه نشینی و نسخه ایرانی آن یعنی قهوه خانه نشینی در ذهنم تداعی می شد. می رفتم به پاریس و کافه فلور و به غذای روی میز برادر سارتر و خواهر دوبوار ناخنک می زدم و از آن سر بر می گشتم به کافه فردوسی، رزنوار و لاماسکوت و می شدم همدم اصحاب ربعه یعنی صادق هدایت، مجتی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد. آخر سنت کافه نشینی دوران گذشته و جریانات فکری که از آن نشو و نما یافته بودند، گم شده ای است که به نظر نمی رسد به این زودی پیدا شود. به جرات می توان گفت که کافه های آن زمان نه تنها دست کمی از دانشگاه های الان نداشتند که اثربخش تر و جریان سازتر هم بوده اند. کافه ها برای اهالی فرهنگ و ادب و جریانات روشنفکری مثل کاتالیزوری عمل می کرده که افکار مختلف را صیقل می داده و به پختگی می رسانده. چرا که هر کسی می خواسته در این کافه های روشنفکری قدم بگذارد می بایست حرفی داشته باشد. و یکی از محوری ترین بحثهای این کافه ها هم قطعا کتاب بوده چرا که حاصل مطالعات خود از کتابها را روی میزهای کافه ها می ریختند و به بحث و جدل می گذاشتند. سوای اینها، عنوان "کافه های کتاب" که در برنامه کتاب فرهنگ خودمان هم کار کردیم دائم در ذهنم می چرخد و دنبال مصداق آن هستم که آیا این کتابهای جا گرفته در رف کافه ها برای خواندن هستند یا فقط تزئین کننده دیوارها و تکمیل کننده ژستهای روشنفکری این دوران به شمار می آیند. 

الخلاصه، جمعی که قرار بود جمع شوند با یکی دو تا کم و زیاد به هم رسیدند و میزی انتخاب شد و صندلی هایی جابجا شد و همه جلوس کردند. کسی که کدخدای جلسه بود معرفی را شروع کرد و بی هیچ ساختار و تقیدی صحبت در مورد کتاب، آن هم یکی از کتابهای ناب و دلخواه این روزها آغاز شد. در این بین سفارش نویشیدنی و خوردنی و تعادل صداها با موسیقی و سر و صداهای محیط به انجام رسید. اما، کمتر صداها و حرفها را می شنیدم و بیشتر درگیر پیچ و گیرهای ذهنی خودم در ارتباط با این پدیده بودم. آخر، در یک چنین فضای غیرمتعارفی، یک سری آدمهای نامتجانس نشسته اند و دارند کاری نامتجانس تر از آنچه در این کافه و سایر کافه های شهر جریان دارد را سرکلاف[1] می کنند. یاد جلسات همایشها، و نشستها و کارگاه های خودمان می افتم که چقدر برای برگزاری آنها وسواس و وقت باید گذاشته شود و خدا نکند گوشه یکی از کارها سابیده باشد و به پر قبای کسی بر بخورد. با خودم فکر کردم چقدر ساده و بی دردسر هم می شود برنامه گذاشت و هر کسی خودش مسئول رفت و آمد و خورد و خوراک  خودش باشد. تعجب من با معرفی جمع و شنیدن رشته هایشان دیگر به اوج خود رسید: آدمهایی از رشته های طراحی صنعتی، کامپیوتر، پزشکی، فلسفه علم، ایتالیایی، روزنامه نگاری و کتابداری گرد این میز نشسته بود ند و قرار بود در مورد کتاب مستطاب "چرا نویسنده بزرگی نشدم؟" حرف بزنند. این کتابی است که بهار خانم رهادوست در یک فرصت چهارماهه در سفر سال گذشته اش به امریکا نوشته و  نزدیک به دوماه است فراز و فرودهای فراوان چاپ و نشر را از سر گذرانده و حالا صاف آمده نشسته روی میز این کافه درست مقابل چشمان ما. از بی تابی آدمها معلوم است که همه کتاب را خوب خوانده اند و از خواندن آن حسابی ذوق زده اند و اینجا تمایل زیادی دارند از آن بگویند.

یک اتفاق غیرمتعارف دیگر این جلسه که جمع غیرمتعارفها را تکمیل می کرد این بود که خود نویسنده هم در جمع حضور پیدا کرده بود اما به صورت ناشناس و با اسمی مستعار که به جز خودش و صاحب جلسه، من و یکی دیگر از دوستان از این امر خبردار بودیم. باید هم طوری وانمود می کردیم که ما چنین چیزی را نمی دانیم و به عنوان فردی که کتاب را خوانده باید نویسنده را نگاه می کردیم. اینکه نویسنده ای این قدر نقد و بازخورد برایش مهم باشد که گمنام بیاید و در یک نشست غیررسمی بنشیند و تشنه شنیدن نظرات موافق و مخالف باشد نکته مهمی است و خیلی هم وسوسه انگیز که آدم ببیند ته ماجرا چه می شود. این جور وقتها آدم از یک طرف دلهره این را دارد که سوتی ندهد و ملت ملتفت نشوند که در این تبانی میمون شراکت داشته ای و از سوی دیگر سخت است که روبروی نویسنده نشسته باشی و بخواهی صاف نظرت را چه موافق و چه مخالف در مورد کارش بگویی.

خلاصه، حرفهای زیادی زده شد و نقطه نظرات جالب و دیدگاه های متفاوتی در مورد کتاب شنیدم. سه ساعت تمام در یک عصر پائیزی دل انگیز نشستن و در مورد کتابی گیرا و شیرین از کسی که او را نسبتا از نزدیک می شناسی آن هم در چنین فضایی متفاوت و نا متعارف اتفاق شیرینی بود که بازهم به مدد کتاب و به بهانه آن افتاد. در مورد کتاب زیاد گفته اند و از این به بعد هم می گویند که همه می توانند بخوانند و بشنود. ما هم در برنامه کتاب فرهنگ، برنامه هفتادم خود را به این کتاب مفید اختصاص دادیم که حرفهای خانم رهادوست در مورد نویسندگی در آن برنامه هم شنیدنی است.



[1] . شروع بافتنی از اول کلاف کاموا