هواي اين روزها آدم را مي‌برد به دور دست‌هاي شيرين بچگي. آن روزها كه سه ثلث امتحان مي‌داديم و امتحانات ثلث دوم از نيمه اسفند شروع مي‌شد و فقط و فقط فكر اينكه آخرش به عيد ختم مي‌شود آدم را كمي آرام مي‌ساخت و انگيزه نگاه كردن به كتاب‌ها را مي‌داد. در چنين روزهايي كه امتحانات ثلث دوم تمام شده بود، تمام ذره ذره وجودمان شور و شوق بود و تا جايي كه مي‌توانستيم سعي مي‌كرديم به دو چيز فكر نكنيم: به مشق‌هاي عيد و عصر روز سيزده به در. هواي سرد و گرم، ابري و آفتابي يكي دو روز مانده به عيد، رفتن با پدر به مغازه، منتظر ماندن براي عمو كَرَم، آن پيرمرد ريش سفيدي كه اطراف سبيلش از زور چپق و سيگار به زردي مي‌زد، و انتظار پنج توماني كاغذي نو كه براي عيدي به من مي‌داد و ده توماني تا نشده كه به داداش بزرگ مي‌داد؛ و حسرت بزرگ بودن براي گرفتن عيدي ده توماني. و چه بي خبر بوديم كه آن همه شادي را نمي‌فهميديم و به سادگي آن را با يك سقلمه توي پهلوي خواهر يا يك نيشگون از پشت گردن پسر خاله به جنجالي تبديل مي‌كرديم و نمي‌دانستيم كه هر ذره اين شاديِ با هم بودن به يك دنيا مي‌ارزد و بعدها چه افسوس‌هاي خواهيم خورد براي آن دوران شاد و بي‌خبري.

********

سال 90، سال بدي نبود. اگر بخواهم جمع بندي كنم خيلي كارها كردم و البته فهرست كارهاي ناكرده و در آرزويشان مانده دو چندان آن است. اما هر چه بود همه تلاش و بدو بدو بود. يكي از محسناتش اين بود كه ديگر درس نداشتم. بعد از نزديك به سي سال آوارگي مدرسه و دانشگاه‌هاي مختلف، بالاخره يك سال را بي دغدغه امتحان و كلاس و درس سپري كرديم. ولي نمي‌دانم چرا اينقدر سال شلوغي بود. شايد بيش از چهل پنجاه درصد پيشنهادهاي تدريس، كارگاه، و كارهاي متفرقه را نه گفتم اما با اينهمه كلي شلوغي بود و بدو بدوهايي كه آخر سال چندتايي از كارهاي آن همچنان باقي ماند و حواله شده به نازمان آباد آينده.

*****

روزهاي آخر سال، روزهايي است كه آقايان با خواست قلبي يا به اجبار، كمي تا قسمتي از وقت خود را در خانه مي‌گذرانند و در كنار خانه‌تكاني، اندكي از تلاشها و زحمات خانواده خود را متوجه مي‌شوند. در اين زمينه طنز و حرف هم زياد گفته مي‌شود. اما نظر مرا بخواهيد اين هم از آن كارهايي است كه براي خودش عالمي دارد و خاطراتي كه اگر طرفين ماجرا، يعني خانم و آقاي محترم حد و مرز و قواعدي براي آن بشناسند نه تنها دلگير كننده نيست كه كلي هم لذت‌بخش است. به خصوص براي بچه‌ها كه در بهم ريختگي خانه دلي از عزا در مي‌آورند و كلي اسباب بازي‌هاي گم شده را از زير كمد و تخت پيدا مي‌كنند و لا به لاي ميز و مبل به هم ريخته، حسابي قايم موشك‌بازي مي‌كنند و آتش مي‌سوزانند.

اين چند روزي كه مجبور بودم خانه باشم و به امر مقدس خانه تكاني مشغول، فرصتي بود كه دوباره يادم بيايد همسرم چه جنس كارهايي دارد و چه زحماتي مي‌كشد و وقتي كه به خانه مي‌آيم و مي‌بينم حال و حوصله ندارد و هي پاپِي مي‌شوم كه جريان چيست و ايشان همچنان صبورانه و با آرامش خاصي كه دارد، چيزي نمي‌گويد، تازه مي فهمم سر كردن با دو پسربچه نه چندان آرام و خانه و زندگي رو به راه كردن چه سختي‌هايي دارد.

البته خيلي با امور خانه و خانه‌داري بيگانه نيستم و تا جايي كه بتوانم در منزل كمك مي‌كنم. به خصوص اموري كه قدرت تبليغي بيشتري دارد مثل سفره پاك كردن، چاي ريختن و آوردن و برخي كارهاي ديگر كه البته اگر جلوي مهمان انجام شوند، اثرگذاري دو چندان دارند. اما چيزي از امور منزل كه خيلي به دلم مي‌چسبد و به نوعي در آن لايسنس دارم، امر مقدس ظرف‌شويي است. ظرف‌شويي برايم كاري لذت‌بخش است و حقيقتا دوستش دارم. و به همين خاطر، تا حالا موفق شده‌ام در مقابل وسوسه خريد ماشين ظرفشويي مقاومت كنم. به خصوص بعد از مهماني‌هاي بزرگ كه كلي ظرف مي‌ريزد توي آشپزخانه، اگر مهمان‌هاي محترم اجازه بدهند و ظرف‌ها را نشويند و بگذارند ما هم به نان و نوايي برسيم، حسابي كيف مي‌كنم. براي اين كار هم اصولي دارم. اول بايد حتما پيش‌بند و دستكش مخصوص را بپوشم؛ بعد هم موسيقي مورد علاقه‌ام را كه معمولا بر روي كاست است و سنتي است راه مي‌اندازم. چون موسيقي گوش كردن با كاست حال ديگري دارد. از يك جا شروع مي‌شود و به جايي مشخص ختم مي‌شود. همان‌طور كه آهنگساز و خواننده خواسته‌اند و با چينش آهنگ‌ها مي‌خواسته‌اند حسشان را منتقل كنند. ديگر هي نمي‌تواني مثل كلاغ، يه ذره از هر آهنگ را گوش كني و بپري آهنگ بعدي. اول ظرف‌ها را تميز مي‌كنم و سورتشان مي‌كنم. يعني همه بشقاب‌ها و قاشق‌ها و چنگال‌ها را جدا مي‌كنم و به ترتيب شروع به شستن مي‌كنم. وقتي ظرف مي‌شويم، آرامش مي‌يابم و افكارم متمركزتر مي‌شود. به خصوص اگر كسي بد سليقكي نكند و به موسيقي‌ام كه دوست دارم با صداي خيلي بلند آن را گوش كنم تا از صداي تلق تلوق ظرف‌ها بيشتر باشد، اعتراض نكند يا يه هو وسطش خاموشش نكند. در اين لحظات بيشترين ايده‌ها براي كارهايم و نوشته‌هايم را پيدا مي‌كنم. و فرصت تعمق و تفكر عميق دارم. البته بعضي وقت‌ها هم دسته گل به آب مي‌دهم و چيني و كريستالي از دستم ليز مي‌خورد و ترقي صدا مي‌دهد. كه اگر كسي حواسش نباشد، سريعا بقاياي آن سر به نيست مي‌شود و تا وقتي كه گند قضيه در آيد مي‌شود فكري به حالش كرد.