بیرحمانه میکشیم
اما قسمت دیگرش تقدیری و خارج از اختیار ما نیست، بلکه سراسر در ید قدرت مطلقه ما قرار دارد. آن قسمتی که سهم ماست، برنامه و عملکردمان در زمان رخداد چنین حوادثی است. معمولا آدمها عادت دارند در چنین مواقعی فقط بر روی حادثه تمرکز کنند و وقت را با حرص خوردن و فحش و لعنت و اعصاب خردی بگذرانند. غافل از اینکه چقدر راهکارهای شیرینی برای برخورد با این موقعیتها وجود دارد و به قول کنفسیوس "به جای اینکه بر تاریکی لعنت بفرستیم، بهتر است برخیزیم و چراغی بیافروزیم".
برای من، چنین حادثههایی اگرچه تلخ و ناراحتكننده است، اما آنچنان نيست كه عذابي به شمار آيد و در اين موارد آنها را فرصتهایی طلایی و موهبتی الهی میشمارم. چندین بار چنین اتفاقاتی برایم رخ داده که خوشبختانه برنامه مناسبم باعث شده نه تنها تلخ نباشند كه خیلی هم مفید از آب در آیند. بعد از سالها، مجبور شده بودم اتوبوس سوار شوم. آخر چند سالی است که همه سفرهایم یا با ماشین شخصی بوده یا با قطار یا هواپیما و کمتر فرصتی پیش آمده که لازم باشد اتوبوس سوار شوم. اما اینبار مجبور شدم. برنامهریزی کرده بودم که ساعت 13 روز جمعه حرکت کنم که حدود ساعت 9 شب خانه باشم و فرصت داشته باشم استراحت کرده و صبح شنبه غبراق و سرحال، سر کارم حاضر شوم. همه چیز خوب بود و ساعت چهار و نیم عصر اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی نگه داشت تا مسافران استراحتی بکنند و صداي شاگرد شوفر آمد كه "يك ربع استراحت واسه نماز، غذا، دستشويي. ديگه تا تهران نگه نميدارم". بعد از استراحت و درست موقع سوار شدن و حركت، راننده و شاگردش متوجه آبی که از پشت اتوبوس میریخت شدند و بررسیها نشان داد که واترپمپ اتوبوس خراب شده.
اول، همه امیدوار بودیم که درست شود، بعد گفتند یک اتوبوس میگیرند که ما را برساند و سر آخر به این نتیجه رسیدند که یک تعمیرکار با واترپمپ سالم بیاید و اتوبوس را درست کند. به گفته شاگرد اتوبوس، این یعنی چهل دقیقه معطلی. اما چشمتان روز بد نبیند که این چهل دقیقه به سه ساعت و نیم تبدیل شد. ناگفته پیداست که سه ساعت و نیم علافی وسط بیابان چه حالی دارد. همه عصبی و غرغرکنان دنبال راهی برای گذران وقت بودند. برخی که طاقت کمتری داشتند با خودروهای گذری، خودشان را به شهرهای اطراف رساندند، بچهها مشغول بازی شدند و این شرایط برایشان کم از بهشت نداشت. بزرگترها، اغلب نگران و عصبی خود را میخوردند و کاری از دستشان نمیآمد.
اما وضع من فرق میکرد. در بین 45 مسافر ریز و درشت و باسواد و بیسواد اتوبوس، فقط من بودم که کتابم را برداشتم و در خنکای سایه درختان شروع کردم به مطالعه. بعد هم که دیدم اوضاع مساعد است و مثل اینکه حالا حالاها در اینجا علافیم شروع کردم به نوشتن. و این هر دو کار، برای مسافران غریب مینمود. انگار که داری کاری عجیب میکنی که هیچ تعریفی در قاموس آنها ندارد. حال آنکه، حقیقتا فرصتی طلایی بود. مخم خوب کار میکرد و چند مطلبی را که میبایست بنویسم و ميدانستم در تهران آرامش و فرصت آن را ندارم، در این مدت نوشتم. تازه، یک جورهایی هم دعا میکردم به این زودی کار اتوبوس سرراست نشود تا من بقیه مطالب را هم تمام کنم. چون وقتی فکر میکردم اگر بخواهم بدون خواندن و نوشتن این لحظات طاقتفرسا را بگذرانم، پشتم میلرزید. و در عجبم از این مردم که چطور این لحظات طلایي را به بطالت و بیهودگی میگذرانند. حال آنکه در این فرصت، به راحتی میشد یک کتاب صد صفحهای را خوانده و علاوه بر کسب لذت و معلومات، از کلافگی ناشی از علافی هم کاست.
موقعیتهای مشابه دیگری هم داشتهام که خوشبختانه مددکار خوبی مانند خواندن، تحمل و گذران آنها را میسر ساخته است. یادم است برای عمل جراحی در بیمارستان بستری بودم. خوشبختانه عقلم کار کرده بود و چندتایی کتاب خوب با خودم برده بودم که یکی از آنها "ربکا" بود که سالها میخواستم آن را بخوانم و فرصت پیش نمیآمد. در مدتی که همه بیماران نگران بیمارستان و عمل بودند و هم خود و هم همراهان آنها فقط به بد و بیراه گفتن به زمانه و شانس خود مشغول بودند، من انگار در دنیایی دیگر به همراه کتابهایم سیر میکردم و حقیقتا چیز زیادی از بیمارستان و عمل و... نفهمیدم. چرا که همهاش نگران و مشتاق بودم ببینم بر سر شخصیت این رمان چه میآید و قصه آن کتاب به کجا ختم میشود.
شبی دیگر، مجبور بودم به عنوان همراه یک بیمار به بیمارستان بروم. او که بیماریش معلوم نبود در بخش اورژانس بستری بود. کار زیادی نداشت، اما میبایست کسی همراهش میبود. اگر چنین تجربهای را از سر گذرانده باشید، حتما درک میکنید که چه شرایط بغرنج و سختی است و هر ثانیه آن مثل ده ساعت میگذرد. اما آن شب هم، به مدد کتاب، خواندن و نوشتن، شبی خاطرهانگیز برایم شد. صبح که با چشمانی پف کرده و خوابآلود، اولین مطلب نوشته شده در آن شب را از طریق رایانههای كتابخانه بیمارستان در وبلاگم چاپلود کردم، نه تنها ناراحت نبودم که خیلی هم خرسند بودم که توانسته بودم یک شب پربار را بگذرانم. چون تقریبا پنج مطلب خوب نوشته بودم و نیمی از یک کتاب را هم خوانده بودم و تازه به امورات بیمارم هم رسیده بودم.
مخلص كلام اينكه هر شرایط و موقعیتی میتواند فرصتی طلایی بوده یا مخمصهای جانکاه. بسته به اين كه ما چطور با آن برخورد كنيم، بازخوردش به ما بر ميگردد. که اگر همراهی خواندن و اندیشه باشد، هر موقعيت سخت و غمانگيزي به فرصتي خاطرهانگیز و شیرین بدل خواهد شد.
و چه جنايتي است بيرحمانه كشتن وقتهايي چنين گرانبها.
******
پ.ن.: اين مطلب را در همان خنكاي سايه درختان رستوران وسط راهي "رزن-آوج" نوشتم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...