گاه دیدهام در تب، ماه میآید به زمین
دو سه روزی است مریض شدهام. از آن مریضیهایی که از نک موی سرت تا نک انگشتان پایت درد میکند. از آنهایی که فقط خوابیدن عمیق و طولانی خوبش میکند. چیزی که ما خیلی کم داریم. همیشه آنقدر گرفتاریم که کمتر فرصت مریضی پیش میآید. یا اگر بیاید کمتر جدیاش میگیریم. خیلی هم بی مقدمه شروع شد. آمده بودم خانه که پیش بچهها باشم، چون همسرم کاری داشت و بیرون بود. گفتم خوب است، هم پیش بچهها هستم و هم مدارک ترفیعام را که خیلی وقت است مانده و باید حتما تکمیلش کنم، تکمیل میکنم. اما به محض عوض کردن لباسم دیدم که بدنم مور مور شد و در کمتر از ده دقیقه داشتم از سرما میمردم. سریدم زیر پتو، اما بازهم اثری نداشت و همچنان سردم بود.
خلاصه، کاری به نوع و کیفیت بیماری ندارم، اما میخواهم این را بگویم که بیماری هم شاید یکی از نعمتهای الهی در لباس نقمت است. چرا که زمانی که داریم با سرعت میرویم و دیگر به هیچ کس و هیچ چیز دیگر توجه نمیکنیم به یکباره به سراغمان میآید. و ما را زمین گیر میکند. به طوری که دیگر نه از آن قدرت و جبروتمان چیزی میماند و نه از آن همه باد و بروت و های و هوی توخالی. ما میمانیم و التماس یک پرستار و یک لیوان آب.
به نظرم، بیماری مثل یک پاگرد زندگی است. جایی است که به ما فرصت میدهد بایستیم، قدری تامل کنیم، و قدر همه آن چیزهایی که داریم و اصلا به چشممان نمیآید که سرآمد آنها سلامتی است، را بدانیم. بارها پیش آمده که در بیماری، نگاهم به دنیا عوض شده و زندگی ضرباهنگ دیگری پیدا کرده است. بعد از بیماری، انگار آدم مثل کامیپوتر ریست شده، دوباره از نو شروع میکند. و چه لذتبخش است بیماری که یک پرستار مهربان بر بالینت باشد و بفهمی که این مواقع است که عمق دوست داشتن معنا مییابد. اگر چه باید همیشه مراقب بود و همیشه پیشگیری را بر درمان ارحجیت داد، اما گاهی گریزی از بیماری نیست. باید آن را پذیرفت و به چشم یک استراحتگاه بین راهی زندگی به آن نگاه کرد.
خلاصه، کاری به نوع و کیفیت بیماری ندارم، اما میخواهم این را بگویم که بیماری هم شاید یکی از نعمتهای الهی در لباس نقمت است. چرا که زمانی که داریم با سرعت میرویم و دیگر به هیچ کس و هیچ چیز دیگر توجه نمیکنیم به یکباره به سراغمان میآید. و ما را زمین گیر میکند. به طوری که دیگر نه از آن قدرت و جبروتمان چیزی میماند و نه از آن همه باد و بروت و های و هوی توخالی. ما میمانیم و التماس یک پرستار و یک لیوان آب.
به نظرم، بیماری مثل یک پاگرد زندگی است. جایی است که به ما فرصت میدهد بایستیم، قدری تامل کنیم، و قدر همه آن چیزهایی که داریم و اصلا به چشممان نمیآید که سرآمد آنها سلامتی است، را بدانیم. بارها پیش آمده که در بیماری، نگاهم به دنیا عوض شده و زندگی ضرباهنگ دیگری پیدا کرده است. بعد از بیماری، انگار آدم مثل کامیپوتر ریست شده، دوباره از نو شروع میکند. و چه لذتبخش است بیماری که یک پرستار مهربان بر بالینت باشد و بفهمی که این مواقع است که عمق دوست داشتن معنا مییابد. اگر چه باید همیشه مراقب بود و همیشه پیشگیری را بر درمان ارحجیت داد، اما گاهی گریزی از بیماری نیست. باید آن را پذیرفت و به چشم یک استراحتگاه بین راهی زندگی به آن نگاه کرد.
معمولا چیزی که در بیماری کمی آرامم میکند این شعر سهراب است که میگوید:
12.00
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین،
میرسد دست به سقف ملكوت.
دیدهام، سهره بهتر میخواند.
گاه زخمی كه به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:45 توسط محسن حاجي زين العابديني
|
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...