دکتر علفی یا دکتر مدرکی
- و بعدش چه؟
ما شدیم آقای دکتر!
- که چه بشود؟
که شدیم دکتری دارای جواز طبابت در امر کتاب.
- چرا؟ مگر قبلش نمیتوانستی همین کار را بکنی؟ مگر این همه دکتر علفی و عطار ریخته، کم معجزه میکنند که حتما همه باید زار و زندگی خود را حراج بزنند که صاحب یک جواز بشوند؟ توهم میشدی دکتر علفی کتاب.
آخر، توی این دوره و زمانه نمیشود. مسئولیت دارد. گیریم یک بار کار به جاهای باریک کشیده شد. دارویی، تجویزی، چیزی اشتباهی دادیم. اگر این جواز نباشد، خاکمان را به توبره میکشند. اما با جواز، دیگر ککمان هم نمیگزد. میگوئیم، علائم و عوامل مخفی داشته. در جای نمور مانده، بید خوردگی داشته و هزارتا دلیل آب نکشیده دیگر، که از تصدقی سر آن یک تکه جواز صادر میشود.
- ولی بالاغیرتا، بگو بدانیم، چه دستگیرت شد؟ میارزید که این همه آوارگی و چلهنشینی به جان بخری و شب و روزت را به هم بریزی؟
آها، حالا این شد یک حرف حساب. میخواهی کل 5 سال تنفس در هوای دکتری رسمی و بیش از 14 سال تنفس در همین هوا، البته غیر رسمی، را از ما بکشی بیرون. باشد. تن و جانمان درد میکند برای یک گوش آکبند و یه سنگ صبور که دل به دلمان بدهد و ماهم بگوییم شرح درد اشتیاق و خلاصه درد دلی کنیم اساسی.
حالا اگر اجازه بدهید، از خیلی دورترها شروع کنم. امیدوارم زود برسم به اصل مطلب و حوصله مبارکتان را سر نبرم. از روز اول مهر سال 1370، به یکی از همان دلایلی که همه دانشجویان کتابداری وارد این رشته می شوند یعنی کد اشتباهی وارد جغرافیای حرفه ای کتابداری شدم. از همان زمان هم تا الان که 19 سال ناقابل از آن می گذرد، ویلان و سرگردان دانشگاه های مختلف هستم. تا بالاخره به تهش رسیدم. از شما چه پنهان که با خودم عهد کرده ام در این نوشته بی پرده و بدور از هر گونه کلاس و رودربایستی بنویسم. قبل از قبولی دکتری، خیلی خیلی آرزویش را داشتم. یعنی نه یک خواستن معمولی. یک آرزوی دور و دراز. یک آرزو از اونهایی که برای خانمها به شکل اسب سفید و شاهزاده و از این چیزها است. آخه، از بچگی، خیلی آدم بر و رو دار و قلدری نبودم که بتوانم به کسی زور بگویم و سوار باشم و خلاصه همه برایم تره خرد کنند. این شد که از همان اوان کودکی، شدیم یک آدم ترسویی که از هر چه قدرت و قوای بدنی بود فراری و ترسان بودیم. از یه طرف ترس از معلم بود، از طرف دیگه ترس از والدین محترم و از اون طرف دیگه، ترس از بزرگترها و قوی تر ها به طور کلی. اما، این یک وجه قضیه بود. در توی خود خودم عاشق قدرت بودم و سلطه طلب مطلق. در درونم و تخیلاتم، در همه جنگها و مبارزه با بچه محلها و قهرمانها حضور داشتم و همیشه هم برنده و قادر مطلق میدان بودم. این تناقض درونی و بیرونی، یک چاره می خواست. چطور می شود هم قدرت طلب بود و هم ترسو بود. این دو با هم نمی ساختند. این شد که در همان کودکی و با عقل ناقص و نداشته، از روی دیده ها و شنیده ها، دریافتیم که ظاهرا یک راه حل این وسط هست. خب، کور از خدا چی می خاد. همین دیگه، خوراک یه بچه مدرسه ای لاغر مردنی و ترسو رو خودتون بهتر می دونید. درس خواندن. این بود که نه از روی شوغ و ذوق، که از نا علاجی هل داده شدیم به طرف درس. شروع کردیم به خواندن و بچه مثبت بازی. خوب بود. اگرچه معلمهای بدعنق و بد دهن آن وقتها عادت نداشتند که تشویق کنند و به طور کلی از این سوسول بازیها به دور بودند، اما گاهی از دهنشان در می رفت و بعد از خاک برسری و کره خر گفتنی یک چیزی می پراندند که مثلا بوی تشویق می داد. و همین کافی بود که ما را ببرد به عرش و سرمان را برساند به چهار انگشتی آسمان هفتم، و خب از طرف دیگه هم کل سی و سه نفر مابقی کلاس را به دشمنان خونیمان تبدیل کند.
الغرض، این تناقض با ما بود و بود و هی کش آمد و در هر کش و قوسی چاشنی جدیدی بر آن افزوده گشت. اگرچه نمی توانم بگویم همه آن چیزی که باعث شد برسم به دکتری، همان تخم و ترکه مانده از ترس کودکی بود، اما عامل موثری بود. بعدها، که بالاتر آمدم دیدم نه خیر، فقط ترسه نیست. خیلی چیزهای دیگر هم به این ترس و درس چسبیده، مثل پوستی بر گوشت و استخوان تنمان. از همه بیشتر، همان حس بود که ببینم ته تهش چه خبر است. خلاصه، با انگیزه های آشکار و پنهان و شرایط و موقعیتهای مختلف آمدیم و رسیدیم به روز اول مهر سال 1384.
در طول دوره دکتری، خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. سختی هایی هم بود. البته شادی ها هم کم نبود. با دوستانی خوب که سرآمد آنها رویا خانم مکتبی فرد و امیررضا خان اصنافی بودند. در اهوازی گرم و عاری از هر گونه علائم و امکانات رفاهی. گاهی وقتها، می بریدم و بر خودم لعنت می فرستادم که چرا آمدم؟ مگر در حالت معمولی نمی شود انسان بود و زندگی کرد و زندگی خوب هم کرد؟ اما یاد قبل از دکتری می افتادم که چقدر چشم انتظار بودم و چقدر شیفته بودم که دانشجوی دکتری باشم. و در این موقع ها به خودم می گفتم، تو از بین افراد زیادی که با تو امتحان دادند انتخاب شده ای. جای کس دیگری را گرفته ای که اگر الان اینجا بود قدر موقعیتش را می دانست. و همین بود که معمولا کوتاه می آمد و با همه کم و زیادش از خدا به خاطر موقعیتی که نصیبم کرده بود شکرگزاری می کردم و الان هم.
این هم یک نیمچه خاطره
چهار ماه آخر کار پایان نامه، یعنی از اول تیر 89 تا پایان مهر 89، چهار ماه بدون تعطیل و شبانه روزی بود. بعضی روزها که می خواستم از خانه بیرون بروم، فربُد (پسر کوچکمان) می گفت نرو و می پیچید به پر و پایم که بمانم. وقتی که می توانستم با کلی صحبت و بعضی وقتها هم باجی کوچک او را راضی کنم، از انور پشت بام می افتاد و در می آمد که "برو و زود دفاع کن و بیا" و روزهای دیگری هم که سر کیف بود و از قبل دمش را دیده بودم، همین را بدرقه راهم می کرد.
روزی که بعد از دفاعم برگشتم، روز جمعه ای بود که دوستان کتابدار یک برنامه تفریحی در کنار رودخانه کرج در جاده چالوس ترتیب داده بودند. من که برگشتم سریع حرکت کردیم که خودمان را به این برنامه برسانیم. در راه که می رفتیم، هر وقت سکوت می شد، فربُد در می آمد که "بابا، بالاخره دفاع کردی؟" انگار بنده خدا باور نداشت که سنگینی این طلسم از روح و جسم خانه برداشته شده است.
اگر عمری باشد، برخی از خاطرات و مسائل دفاع را در همین جا خواهم نوشت که جبرانی باشد برای وفاداری و ماندن شما.
و در آخر از همه شما خوبانی که ماندید تا برگردم، صمیمانه سپاسگزاری می کنم. چه، یکی از انگیزه های پنهانی اتمام کار همین بود که زودتر برگردم و دلگفته بنویسم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...