در جلسه‌ای نشسته بودم که مربوط به امنیت کتابخانه و واحد فناوری اطلاعات بود. آخر مثل همیشه و همه آدم‌ها که حتما باید این پیشانی‌مان به سنگ بخورد و ترقی صدا بدهد که خطری را واقعا حس کنیم، سازمان ما هم حتما باید کامل کشتی‌اش به گل بنشیند تا همه از خواب بپرند و آن وقت به فکر چاره بیافتند. در پی آتش‌سوزی که در اتاق سرور و انفورماتیک‌مان پیش آمد، همه یکهو عجیب طرفدار ایمنی و امنیت و پیشگیری و این حرف‌ها شدند.

ماجرای آتش‌سوزی هم از این قرار بود که ما در جلسه کمیته علمی-فنی اطلاع‌رسانی کشاورزی نشسته بودیم که یک‌دفعه دیدیم دود سیاه رنگی از دریچه کوچک تهویه هوای سالن جلسات وارد سالن شد و طالبی سبز و سفیدمان را کامل مات کرد. هندوانه‌های روی میز را هم کاملا عزادار و سیاه‌پوش کرد. کمیته علمی-فنی اطلاع‌رسانی کمیته‌ای است که برای بررسی طرح‌های تحقیقاتی پیشنهادی وگزارش‌های نهایی طرح‌های تحقیقاتی خاتمه یافته در حوزه کتابداری و اطلا‌ع‌رسانی و فناوری اطلاعات در سازمان ما برگزار می‌شود. سابقه آن هم به زمان مدیریت آقای سیدکاظم خان حافظیان‌رضوی در مرکز بر می‌گردد که تا قبل از آن اعضای هیات علمی مرکز ما که همه از رشته کتابداری و اطلاع‌رسانی و برخی هم از رشته کامپیوتر بودند برای تائید و تصویب طرح‌هایشان مشکل داشتند و با همت ایشان این کمیته به عنوان کمیته‌ای مستقل و مختص حوزه اطلاع‌رسانی ایجاد شد. اعضای آن هم افراد مختلفی بوده‌اند که استاد ارجمندمان دکتر عباس حری،  عضو سرآمد و مایه افتخار این کمیته بودند و اتفاقا این جلسه نیز که آتش‌سوزی همزمان با آن اتفاق افتاد، اولین جلسه کمیته بعد از وفات استاد بود و همه به نوعی برای ایشان غمگین بودند و جایشان در صندلی همیشگی و طنین گرم صدایشان خالی بود. القصه، این جلسه ماجرای دیگری هم داشت. از آنجا که به منظور صرفه‌جویی و البته دوری از تجملات و زندگی طاغوتی، هرگونه پذیرایی با میوه‌جات را از مظاهر استکباری به شمار آورده‌اند و هزینه‌های آن را پرداخت نمی‌کنند، ما برای پذیرایی این جلسه اغلب مشکل داریم. البته سازمان تقبل کرده با ساندیس و کیک بسته‌بندی در کنار چای و بیسکویت و قند، از مهمانان مخصوص پذیرایی ویژه کند. یعنی فکرش را بکنید که مهمان دارید و جلویش یک ساندیس گذاشته‌اید و یک کیک تی‌تاب و این جوری حسابی تحویلش می‌گیرید. الخلاصه (به قول صادق هدایت) آن روز هم طبق معمول سه چهار باری سر نهار آمدند و رفتند که برای پذیرایی چه کنیم؟ چطور پولش را بدهیم و از این حرف‌ها تا بالاخره نهار را کوفتمان کردند و راه افتادیم ببینیم چطور می‌شود مشکل را حل کرد. بعد از استماع ماوقع داستان که پول نمی‌دهند و فاکتورش پاس نمی‌شود و از این حرف‌ها، ما هم فردین‌بازیمان گل کرد و گفتیم که بروید و هر چه می‌خواهید بگیرد، پولش با من. چون اوائل تابستان بود و گرمای هوا هم کم کم داشت جدی می‌شد سفارش کردیم که هندوانه بگیرند و چون خودمان عاشق طالبی هستیم، پارتی بازی کردیم و گفتیم یکی دو طالبی آبدار و شیرین هم بزنند تنگش تا حسابی جلسه پربار شود. یک ساعتی مانده به جلسه باز آمدند و گفتند که نیروهای خدماتی را برای کار دیگری برده‌اند و کسی نیست که برود خرید و تازه مسئول‌شان و مسئول کارپردازی گفته‌اند که با چه پولی میوه می‌خواهید بخرید؟ و ما پولش را نمی‌دهیم و از این حرف‌ها. این دفعه دیگر قیصربازیمان گل کرد و برای اینکه هم درس مدیریتی به همکاران داده باشیم و هم اگر ریا نباشد نشان بدهیم که چه مدیر خاکی هستیم گفتیم: "کاری ندارد و این همه رفت و آمد و هماهنگی و عمله و اکله لازم ندارد. اصلا خودم می گیرم". و کیفمان را زدیم زیر بغلمان و رفتیم میوه‌فروشی فروشگاه نزدیک مرکز که جنس‌هایش چیزی کم از طلا ندارد. یک فروند هندوانه رسیده و شیرین و آبدار به روش خودمان که همان استماع صدای طبل بعد از ضربه زدن است، انتخاب کردیم که شد ده کیلو. دو فروند هم طالبی خوش عطر و شیرین زدیم تنگش که آنها هم شد ده کیلو. حال در گرمای ساعت یک و نیم بعداز ظهر تیرماه با دو وزنه به اوزان متساوی و آویزان از هر دو طرف هیکلمان راهی مرکز شدیم. با اینکه مسیر خیلی طولانی نیست اما بعد از برداشتن ده قدمی تازه به عمق فاجعه پی بردیم و عرق از وجودمان سرازیر شد. به هر خفتی بود میوه‌های محترم را رساندیم آبدارخانه و آنقدر این پا و آن پا کردیم تا یکی دو نفر ما مدیر محترم خاکی را ببینند که برای پیشبرد امور سازمانی و غنا بخشیدن به جلسات چه زحماتی را متحمل می‌شویم و تحویل سرخدمتکار دادیم و سفارش‌های لازم در مورد سرو و برش آنها را کردیم و رفتیم که به امورات جلسه برسیم.

جلسه که شروع شد، دل توی دلمان نبود که بالاخره این تحفه‌هایی که آنقدر پایشان پول داده بودیم و عرق ریخته بودیم چه از آب در می‌آیند. اتفاقا رئیسمان هم نبود و اداره جلسه به عهده ما بود. فکرش را بکنید که چه آش شعله قلمکاری می‌شود که همه هوش و حواست توی آبدارخانه باشد و بخواهی برای طرح‌های تحقیقاتی خلق‌الله هم تصمیم بگیری.

زمان موعود که رسید، خلاصه هندوانه و طالبی‌ها را آوردند و روی میز چیدند و الحق هم که جا داشت به خودمان با این انتخابها دست مریزاد بگوئیم. میوه‌هایی که عطر و رنگشان در آن گرمای ظهرِ چله تابستان هوش از سر آدم می بُرد. از آنجا که از بچگی همه‌اش توی گوشمان خوانده بودند که خیلی ضایع و تابلو است که تا خوراکی آورند و آدم برداشت آن را سریع به خندق بلا بریزد، با هر جان کندنی بود خویشتن‌داری شدیدی به خرج دادیم و مثلا برای حفظ کلاس دست به میوه‌هایی که ناجوانمردانه چشمک می‌زدند نزدیم. اما مگر می‌شد با این عقبه و ماجراها، روی کنجکاوی ناشی از تست طعم آنها سرپوش گذاشت؟ کمی که گذشت و به قول معروف به دمای جلسه نزدیک شدیم و داشتیم به اوج جلسه می‌رسیدیم و ما هم داشتیم نقشه می‌کشیدیم که اول از طالبی شروع کنیم که لذیذتر و آبدارتر است یا از هندوانه که رنگ و عطرش مدهوش کننده است و اینکه برنامه‌ریزی می‌کردیم که با چه قطعاتی این‌ها را ببریم که هم فیت دهمانمان باشند و همین که خوردنشان خیلی طول بکشد و حسابی بشود از آنها کام گرفت.

در همین اثنا و جنگ و جدل درونی بودیم که آن حادثه ویرانگر، همه صغری و کبراها و طرح و نقشه‌هایمان را نقش بر آب کرد. دود سیاهی که همراه با صدا و فریادها از سالن مجاور به گوش می‌رسید گواه حادثه‌ای شوم را می‌داد. سراسیمه مثل عاشقی که با معشوقش به امید وصالی دیگر وداع کند نگاهی حسرت بار به هندوانه و طالبی ناکاممان انداختیم و زیرچشمی به آنها حالی کردیم که حتما چیزی نیست و الان به زودی بر می‌گردیم و حسابی از خجالتشان در می‌آئیم. غافل از اینکه این رشته سر دراز دارد و تا وارد راهرو شدیم یک بغل دود غلیظ و سیاه و یک لشکر آدم را دیدیم که سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دوند و دود همه جا را گرفته است. ظاهرا یکی سیم‌های یکی از کولرهای گازی خنک‌کننده اتاق سرور که قبلا هم بارها در مورد آن هشدار داده شده بود، اتصالی کرده و باعث آتش‌سوزی شده بود. از بد حادثه این کولر هم پشت همه سرورها و رکها بود. در این اثنا کسی گفت که با آتش‌نشانی تماس بگیریم اما یکی دو تا از مدیران گفتند که مساله‌ای نیست و مهار شده است. ما هم اصرار کردیم برای دوری از هر گونه خطری و رفع اتهام سهل‌انگاری و عدم انجام کار اصولی و طی کردن روال طبیعی و قانونی مدیریت بحران، حتما آتش‌نشانی را خبر کنیم و یادم هست در مقابل مدیری که می‌گفت نیازی به آتش‌نشانی نیست، با عصبانیت و هیجان داد زدم "مگر آتش نشانی پولی می‌گیرد که نگران هستید؟" که انگار با این جمله خلع سلاح شد و با آتش‌نشانی تماس گرفته شد. در این حین بود که تازه موج دوم و اصلی آتش شروع شد و دودی به پهنای کل سالن و به سیاهی قیر تمامی راهرو باریک را پوشانید و متوجه شدیم این موج دوم شوخی‌بردار نیست. الحق آتش‌نشانی هم به سرعت باور نکردنی به محل رسید. یعنی هنوز همکاری که رفته بود تماس بگیرد را ندیده بودیم که دیدیم یک پیشقراول آتش‌نشانی با موتور دم در سازمان سبز شد و بعد هم بقیه ماشین‌ها و آژیر و شروع فعالیت امداد و نجات.

قرار بود این را بگویم که در جلسه‌ای بودم که مربوط به امنیت و رفع مشکلات بعد از آتش‌سوزی بود که متوجه یک مهندس مهمان شدم که بر خلاف لاطائلات رد و بدل شده در این جلسات، حرف‌های متفاوت و جالبی داشت. یکی از مهمترین حرفهایش که قرار بود در باب آن صحبت کنم و آنقدر حرف تو حرف شد که یادمان رفت چی می‌گفتیم، جمله جالبی بود. او می‌گفت: "اگر در تهران زلزله بیاید" و در جمله معترضه‌ای گفت: "که خدا کند حتما بیاید و این بغض فرو خفته زمین را بیرون بریزد"، از نظر ایمنی چه مشکلاتی داریم و چه خطراتی پیش می‌آید. و بعد در توضیح جمله معترضه‌اش یعنی "که خدا کند در تهران زلزله بیاید" گفت، زلزله‌های ریز و پس‌لرزه‌های بعد از آن باعث تخلیه زمین می‌شوند در حالی که وضعیت حال حاضر تهران مانند آدمی غصه‌دار است که هی بغضش را فرو می‍‌خورد و غم و غصه‌هایش را تلنبار می‌کند که اگر روزی این بغض بترکد خدا می‌داند چه فاجعه‌ای به بار بیاورد. البته این موضوع در مورد آدمیان هم صدق می‌کند و در این یکی دو سطر نمی‌شود بازش کرد و در فرصت دیگری باید موضوع را بشکافم و باهم در مورد آن حرف بزنیم. قرار بود کاملتر در باب آن بنویسم که به قول فریدون اسدزاده در کتاب "نامه‌های خاموشان" که نمی‌دانم شعر از خودشان است یا کس دیگر:

دگر باره مهار از دست در رفت                                 مرا دیگ سخن جوشید و سر رفت

و باز به قول ایشان:

شرح این هجران و این خون جگر                              این زمان بگذار تا وقت دگر

 

وقتی ماموران زحمت‌کش و مسلط آتش‌نشانی با دستگاههای مکش دودهای سالن جلسه را تخلیه کردند رفتم که ببینم چه به روز سر رسیدم که آنجا جا مانده بود آمده. دیدم خدماتی‌ها مشغول نظافت شده‌اند و دارند طالبی‌های سیاه‌پوش و هندوانه‌های ناکام و دست نخورده و نیمه خورده را جمع می کنند و در سطل آشغال می ریزند.

***********

امروز تولد دلگفته‌هاست. دلگفته‌های ما شش سالگیش را تمام کرده و وارد هفت سالگی و سن مدرسه شده است. یعنی به سنی رسیده که یواش یواش باید خیلی چیزهای بهتر و برتری را بیاموزد و بیاموزاند. داشتم فکر می‌کردم که شش سال چقدر زیاد و چقدر کم است. وقتی به صبح روزی که این وبلاگ را زدم (چه زدنی!) فکر می‌کنم انگار همین دیروز بود و وقتی به همه اتفاقات و حرف‌های تلخ و شیرین این سراچه دل می‌اندیشم انگار راه درازی را آمده‌ایم. و فکر می‌کنم اگر تسلیم آن شک و دودلی زمان ایجاد دلگفته‌ها می‌شدم، الان نه این همه حرف مکتوب داشتیم و نه این همه دوستان و علاقه‌مندن صمیمی که خودشان و حضورشان به یک دنیا می‌ارزد.

فاطمه خانم پازوکی لطف کرده‌اند و با احساس و خلاقیت همیشگی‌شان، هدیه زیر را برای تولد دلگفته‌ها فرستاده‌اند که از همین تریبون از ایشان تشکر کرده و ذوق کنندگی خودمان را از این هدیه ارزشمند ابراز می‌داریم.