مرخصي روحي: تولد دلگفته ها
بعضي وقتها روح آدم نياز به مرخصي دارد. يعني بايد ولش كني به حال خودش كه هر چه را دلش ميخواهد بكند. از قيد و بند برنامههاي جدي روزانه و زندگيات بكشياش بيرون و دستي پس کلهاش بزني که يعني برو و براي خودت بچرخ رفيق. يا به عبارتي ديگر، برو و براي خودت بچر. براي من روستايي كه هنوز هم ته دلم براي بوي علف و چريدن بيخيال گاوها و بعد لميدن و نشخوار كردن با لذت آنچه خوردهاند ، بيشتر مزه ميدهد و دلنشين است، چريدن واژه مناسبتری است. راستش، مدتها بود از هر چه احساس و زندگي براي خودم دور بودم. زنده بودم و زندگي ميكردم مثلاً. اتفاقا ريتم زندگي هم خيلي تند بود برايم، بطوریكه حتي چند باري هم از آن جاماندم. اما زندگي دروني و حسي نبود. هرچه بود مكانيكي بود و بدوبدوهاي بي دل. دو روزي است تنهايم. مثل آن قديمها، آن زماني كه تنها مسؤليتم درقبال خودم، و تك نگرانيم اينكه چطور چند ابسيلون بيشتر لذّت ببرم. وقتي اگر دقيقتر بگويم، حتي براي خودم هم مسؤليتي نمي پذيرفتم. و اين دو روز عجيب پرم كرد از همان حس نوستالوژيك تنهايي قديم. ما آدمها خيلي عجيب و غريبيم. هرچه داريم راضيمان نميكند. وقتي تنهاييم، جز به همدم و جمع فكر نكنيم و وقتي هم جمع و همراه داريم، دلمان غريبانه براي تنهاييمان ميگريد. ولي كاري به اين حس و خوب و بد بودنش ندارم. اين را ميدانم كه گاهي بايد يك ايست بزرگ به زندگي بدهيم و دور بزنيم و درست خلاف آن جهتي كه بوده ايم، پارو بزنيم. اين طوري، زندگي زنده مي شود و زنده ميماند. البته اين گاهيها بايد همان گاهي باشند و رسم معمول نشود؛ كه خود اين دور زندن هم مي شود عادت و ديگر آن معنا را به زندگي نمي دهد. زندگي معمول من بر اين روال شكل گرفته كه هر كجا باشم و در هر شرايطي باشم، تا جايي كه در توان دارم، يك پنجشنبه هفته براي خودم باشد. اين پنجشنبههاي عزيز كه معمولا در كتابخانه ملي ميگذرد، روز تجديد قواي من است. روز جان گرفتن. مثل آن قديمهاي مدرسه كه ميگفتند: پنجشنبهها روز نظافت شخصي است و عادت داشتيم بعدازظهر پنجشنبه، بقچه زير بغل بزنيم و به حمام عمومي برويم و به عشق تعطيلي جمعه، حسابي خودمان را تر و تميز كنيم و يك هفته تمام تا پنجشنبه ديگر در كيف اين تميزي باشيم. حالا اين پنجشنبهها براي من به روز نظافت فكري و روحي بدل شده است. حالتي مقدٌس دارد. فايلهاي شخصيام را سر و سامان ميدهم، مينويسم، اصلاح ميكنم، جواب ميل ميدهم، وبگردي ميكنم و خلاصه كلي تفریح سالم و گاهي ناسالم ديگر. اما، همين پنجشنبههاي اهلي شدهي مقدٌس هم، گاهي عادت مي شود و حالتي كليشهاي مييابد و من احتياج پيدا ميكنم اين حالتي كه خودش خلاف آب شناكردن است را هم عوض كنم و خلافِ خلاف جهت رود شنا كنم. مثل امروز كه كلي برنامههاي ريز و درشت داشتم و بعد از كلي كشمكش با خودم كه كدام را انتخاب كنم، رماني را كه از ديروز شروع كرده بودم به دست گرفتم و ديگر نتوانستم كنارش بگذارم. و خوشبختانه نادم نيستم. مهمترين هديهاش همين حس دوباره نوشتن بود كه به من برگشت و آنقدر مشتاق و حتي محتاج نوشتن شدم كه تا پايان اين نوشته نتوانستم صبر كنم يا قلم را زمين بگذارم. و اين دستآورد كمي برايم نيست. ممنونم از پنجشنبه هاي قشنگم.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...