فیلم‌هایی هست که نفس آدم را بند می‌آورند.

کتاب‌هایی هست که رگهای گردنت را متورم می‌کنند.

موسیقی‌ها هست که روی رگهای قلبت آرشه می‌کشند.

تئاترهایی هست که طوری دیالوگ و صحنه‌ها را دقیق چیده‌اند که با خودت می گویی، ای کاش صحنه آهسته یا دکمه برگشت به عقب داشت.

خاطرم می‌رود به دهه شصت که تلوزیون دو کانال محدود داشت و دیدن فیلم هم کانهو محاربه با کل اسلام بود و ویدئو دیدن هم فعل حرامی از نظر شرعی و عرفی و مردم بود و هم جرمی که شلاق و زندان هم داشت. در این شرایط، در تابستانهایی که بمباران و موشک باران کمتر بود و من مهمان کرمانشاه بودم، یکی از درهای بهشت وقتی باز می‌شد که تحت تدابیر شدید امنیتی می‌دیدم که ماشین پیکان خیلی بی سر و صدا و خارج از وقت معهود همیشگی وارد حیات می‌شد. با شرایطی سخت از عملیات فوق سری موساد و ام آی سیکس، در صندوق عقب باز می‌شد و شی مقدس پیچیده در پتو به داخل خانه حمل می‌شد. بعد هم تمامی پنجره‌های خانه با پتو پوشانده شده و چراغها خاموش و فیلمهای ویدئویی در دهان دستگاه گذاشته می‌شد. فرصت پلک زدن و نفس کشیدن روی خیلی از آنها نبود. شب‌هایی که با آپارات فیلم می‌دیدیم، آن وقفه‌ای که برای عوض کردن فیلم آپارات بعد از یک ساعت پیش می‌آمد، تازه وقتی بود که می‌شد نفس کشید و سری به دستشویی زد و در کسری از ثانیه برگشت. فیلم لعنتی آن چنان کششی داشت که دلت می‌خواست نه چیزی بخوری، نه چیزی بنوشی و نه جایی بروی. فقط و فقط بنشینی و این صحنه‌های دلکش و این آوازهای محسور کننده و این صحنه‌های بزن بزن و قهرمانی آرتیست فیلم را ببینی. همین هم می‌شد. تا صبح سپیده که خورشید طلوع می‌کرد با دو پنکه‌ای که نقش خنک کننده دستگاه را داشت یک نفس فیلم پشت فیلم مثل سیگاری که با سیگار دیگر روشن شود، پول یک شب کرایه دستگاه و فیلمها را حلال می‌کردیم.

تا روزها و هفته‌ها و حتی ماه‌ها بعد از آن هم حس و حال فیلم و صحنه‌ها و تعریفهایش رهایمان نمی‌کرد. اصلاً ژانری وجود داشت به اسم "تعریف فیلم" که گاهی وقتها از خود فیلم هم جذاب‌تر بود. یعنی یک نفر که فیلم دیده بود بارها و بارها این فیلم را برای دیگران تعریف می‌کرد. خیلی وقتها هم صحنه‌ها را بازی می‌کرد یا ادای هنرپیشه‌ها و تقلید صدای آنها را در می‌آورد. گاهی آنقدر غرق شدن در نقش فیلم بالا می‌گرفت که با دهان باز می‌نشستیم و فیلمی را که خودمان چند بار دیده بودیم از زبان راوی شیرین سخن می‌شنیدیم. و جذاب‌ترش این بود که فکر می‌کردیم ما اصلاً این فیلم را ندیده‌ایم چون راوی طوری تعریف می‌کرد که از خوب فیلم جذاب‌تر می‌بود و حتی جاهایی صحنه‌هایی هم جذاب‌تر از سناریست و آرتیست به آن می‌افزود.

 

فیلم، کتاب، موسیقی، تئاتر، عکس و همه چیزهای خوب دیگر، با واژه‌ها و اصطلاحات مختلفی معرفی شده و از آنها تعریف شده است اما یک عنصر در همه اینها مهم و مؤثر بوده که می‌شود با وام گیری از حوزه‌های دیگر، آن را "چگال‌کاری" نامید.

چگالی به زبان ساده یعنی درهم تنیدگی عناصر و مؤلفه‌های تشکیل دهنده یک پدیده. یعنی عناصر به درستی انتخاب شده و با تناسبی مناسب در کنار هم قرار گرفته باشند. وقتی صحبت از چگالی به میان می‌آید بلافاصله یاد علوم و فیزیک و شیمی و عناصر دخیل در آنها می افتیم. چگالی را در همه امور زندگی بشر می‌شود ملاحظه کرد اما اینجا بیشتر در کارهای هنری و فکری مد نظر ماست. مقصود آن چیزی است از عوامل مهمی به شمار می‌رود که باعث می‌شود یک اثر زیبا، فاخر، اثرگذار و با کیفیت به نظر برسد.

حتماً بسیار خوانده و شنیده‌اید که سریال یا فیلمی آبکی است. یاد این لطیفه می افتم که در مورد آبگوشت می‌گوید بعضی از آبگوشتها جوری است که باید گفت: آببببببببببببببببببببببگوشت و بعضی دیگر باید گفت: آبگوووووووووووووووووووووووووووووشت. یعنی مقدار گوشت و مواد کم است و آب زیاد است و این ماجرای آبکی هم از اینجا نشات گرفته است. یک سوژه ساده و نخ نما را گرفته‌اند و آنقدر صحنه‌های بی ربط و دیالوگهای بی محتوا و تهوع آور به آن اضافه کرده‌اند که شده است سریال 20 یا 50 یا 100 قسمتی. یعنی اگر شما چند شب و حتی هفته را هم نبینی اتفاق ویژه‌ای نیافتاده و اصلاً گویی هیچ چیز را از دست نداده‌ای. اما بعضی فیلم و سریالها هست که هر صحنه و هر کلمه و هر حرکت برای خودش و جریان کلی فیلم نقشی کلیدی ایفا می‌کند. به طوری که اگر آن را از دست بدهی دیگر از بقیه ماجرا سر در نمی‌آوری. هنگام دیدن اینجور فیلم‌ها اگر امکان داشته باشد به کرات دکمه عقب و جلو و ایست به کار گرفته می‌شود تا آدم دقیقاً بفهمد که چه گفت و چه شد و گرنه بقیه فیلم دیگر بی معنی می‌شود. مثل پارچه‌های گرانقیمتی است که با دست کشیدن روی آن آدم قشنگ لمس می‌کند که هر کدام از این تارها و پودها با چه دقت و ظرافتی انتخاب شده و چقدر دقیق‌تر در هم بافته شده تا هم حس زیبایی و هم احساس لطافت را به سرانگشتان لمس کننده برساند. آنتوان چخوف می‌گوید: اسلحه‌های که در صحنه یک نمایش دیده می‌شود، لاجرم باید در صحنه سه شلیک کند و گرنه چیز زائدی است. هر چیز دیگری هم باید همین نقش را داشته باشد. اما در خیلی از فیلمها و سریالها شاهدیم که ده‌ها شی و صحنه دیده می‌شود اما رها در باد و مثل بازیکن آزاد فوتبال اگر دلش خواست یهو سر و کله‌اش پیدا می‌شود و اگر هم نخواست رها می‌شود و تمام.

در فیلمهای خوش‌چگال، پدر آدم در می‌آید تا به آخر برساند. آنقدر صحنه و اتفاق دارد که نمی‌شود یک لحظه از آن غافل شد. همیشه فکر می‌کنم یکی از دلایل ساخت آگهی‌های بازرگانی نه به خاطر پول و درآمد که به خاطر این بوده تا مخاطب بتواند لختی نفس تازه کند و احیاناً اگر نیاز به دستشویی داشت بتواند از این فرصت استفاده کند تا بقیه فیلم را با خیال راحت ببیند.

 

در مورد کتاب و نوشتن هم چنین قضیه‌ای رخ می‌دهد. کلمه‌ها به قدری درست و مناسب و به جا انتخاب شده‌اند و آنقدر بار معنایی دارند که یک کلمه می‌تواند مثل میخ وسط قیچی که کل عملکرد قیچی را تعیین می‌کند، تمام قصه را بر محور خود بچرخاند. یکی از نمونه‌های کتابهایی که این انتخاب کلمات به صورت سحرآمیزی صورت گرفته بود و وقتی می‌شنیدم فکر می‌کردم که آیا کلمه دیگری هست که بتواند به این صلابت و درستی این همه معنی و احساس را منتقل کند، در کتاب "چشم‌هایش" از بزرگ علوی بود. کلمه‌هایی که برای آن صحنه یا رویداد، در قالب یک کلمه به اندازه ده دوازده صفحه که بنویسی مفهوم منتقل می‌کرد. درست مثل یک حرکت چشم یا دست یا بدن یک هنرپیشه حرفه‌ای. محمد صالح علا در مصاحبه‌ای در مورد مجری گری می‌گفت: مجری‌های قدیمی آنقدر حرفه‌ای بودند که با یک آبرو بالا بردن یا حرکت صورت هزار و یک حرف و طنز و جدیت را به تصویر می‌کشیدند. مثل نگاه‌های منوچهر نوذری در مسابقه معروف "از کی بپرسم". در کتابها هم به مثل سبک سعدی بزرگ که سهل و ممتنع بود، می‌بینی از همین کلمه‌های روزمره ما آنقدر به جا و دقیق و درست استفاده شده است که آدم مسحور می‌شود. کلمات مثل شعر روان و مثل موسیقی موزون هستند و مثل بنای معماری دقیق و به جا و بدون یک سانتی متری کجی در جای خودشان نشسته‌اند.

گابریل گابریا مارکز در کتاب "زنده‌ام که روایت کنم" می‌نویسد که در آن دفتر کار، و هنگام نوشتن، گاهی برای جابجا کردن یک ویرگول دو پاکت سیگار دود می‌کردم. و همین است که کسی مثل مارکز نوبل می‌گیرد و جدای از این جوایز هر کسی که کارهایش را می‌خواند مسحور رقص کلمات و سوار کردن مفاهیم در لابلای سرکش‌ها و قوسها و نقطه‌ها می‌شود.

آثار خوب و باچگالی بالا، طوری است که از هر طرف و با هر حسی آن را احساس کنی، ببینی یا بشنوی، یک نخ، صحنه، کلمه یا ویرگول اضافی در آن نمی‌بینی. و این راز ماندگاری کارهای چگال است.

********

بازهم رسیدیم به مرداد ماه و تولد دلگفته ها. روز 22 مرداد 1386 که اولین پست دلگفته ها منتشر شد به دنبال این بودم که بعضی از نوشته‌ها، حس‌ها و دریافتهای زندگی را منعکس کنم. اما باور نمی‌کردم که این همه دوستان مشفق و گرامی که در تمامی این روزها به یاد و فکر دلگفته ها بوده‌اند و تولد آن را تبریک گفته‌اند را همراه خود داشته باشم. همین توجه‌هاست که دستها و مغز و قلم را گرم نگه می‌دارد که شاید تشکری اندک باشد به پاس همراهی خوب و دوستی پر مهر شما.