اینجا مسکو 6: آی‌بی‌بی‌وای 37: بنگاه لاغری تضمینی مسکو

روز شنبه 20 شهریور 1400 (11سپتامبر 2021)

کوله به دوش و از این ایستگاه به آن ایستگاه و دیدن شهر، یعنی بر هم ریختن عادت معمول زندگی. وقتی کمرت از بار کوله به درد می آید و رد عرق را در زیر کوله حتی در سرمای مسکو حس می کنی، یعنی زنده ای و زندگی رنگ روزمرگی و تکرار و ملال به خود نگرفته است. اصلا سفر برای زدودن رنجهای ملال در زندگی است. وقتی شبها از زور درد عضلات نمی توانی خم شوی و پاهای خیلی وقت راه نرفته ات، شروع می کند به زق زق (املا؟؟) کردن و وقتی می خواهی لپ تاپ را روشن کنی که گزارشت را بنویسی و چشمهایت سنگین می شود و می گویی فقط چند ثانیه آنها را می بندم تا خستگی اش در برود و به کارم برسم و وقتی بازش می کنی شعاع نور خورشید را از پشت پنجره نظاره می کنی و تازه متوجه می شوی، یک شب را بر خلاف همه بیدارخوابی های چند وقت گذشته به صورت کامل تا صبح خوابیده ای يادت می آید در مملکت دیگری چشم به روی دنیای جدیدی گشوده ای و زندگی ات پس از این سفر هرکز و هرگز با گذشته یکی نخواهد بود و هر سفر رستاخیزی است برای انتقام از بی مرامی ها و دشواریهای تکرار در زندگی.

براي اينکه کمي با هدف و فضاي کنگره هم آشنا شويد، خيلي مختصر در مورد آن توضيح مي دهم. دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان سازماني مستقل و غير انتفاعي است که به نسل جوان توجه کرده و از بين همه راه هايي که مي تواند لختي آرامش و آسايش براي اين نسل ايجاد کند، به ادبيات و کتاب رو آورده است. ادبيات بومي کودک و نوجوان و در آينده هر کشور در تعامل با ادبيات جهاني و ارتباطات نسل جوان، کاري است که در دستور کار جدي ايبي قرار گرفته است. خانم یلا لپمن، که پايه گذار اين دفتر يعني "دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان (ايبي) The International Board on Books for Young People (IBBY) " از آن خوبان روزگار و خدمتگزاران بشريت است که بعد از جنگ جهاني دوم به سراغ آلمان رفت و با تمام وجود خودش را وقف کودکان و نوجوانان کرد. در در ۱۵ دسامبر ۱۹۴۸ کتابخانه بین‌المللی جوانان مونیخ را درست کرد و از سراسر جهان کتابها را براي آن گردآوري کرد. خانم مکتبي فرد يک لايو خيلي دلنشين در مورد فعاليتهاي خانم لپمن و مقايسه آن با توران خانم ميرهادي داشت که اگر پيدا کرديد حتما ببينيد. ايشان در سال ۱۹۵۳ دفتر ايبي را در شهر زوریخ سوئیس ايجاد کرد. در واقع، پس از تشکیل کتابخانه مونیخ، در همایشی که در مونیخ با موضوع «تفاهم بین المللی از طریق کتاب های کودکان» برگزار شد، نخستین گام در جهت تأسیس دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان برداشته شد.

مهم‌ترین فعالیت‌های این دفتر برگزاری کنگره‌ای است، که از سال ۱۹۵۳ هر دو سال یک بار در کشورهای عضو برگزار می‌شود. از دیگر فعالیت‌های این دفتر جایزه هانس کریستیان اندرسن معتبرترین جایزه بین‌المللی ادبیات کودکان و نوجوانان، که به نوبل کوچک نیز شهرت دارد. «دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان»، با همکاری روزنامه ژاپنی آساهی شیمبون اعطای «جایزه آساهی برای ترویج خواندن» را از سال ۱۹۸۷ (از زمان برگزاری بیستمین کنگره ادبیات کودکان در توکیو) برعهده دارد. مبلغ این جایزه یک میلیون ین است که سالانه از سوی روزنامه آساهی به گروه یا مؤسسه‌ای که نقش مؤثری در ترویج و گسترش کتابخوانی میان کودکان و نوجوانان ایفا کند داده می‌شود. از ایران تاکنون تنها برنامه «با من بخوان» توانسته است این جایزه ارزشمند را دریافت کند. دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان از سال ۱۹۶۳ فصلنامه ای تخصصی با عنوان «بوک برد» منتشر می کند. ايبي در کشورهاي مختلف شعبه هاي ملي ايجاد کرده و شورای کتاب کودک شعبه ملی این دفتر در ایران است که در سال ۱۳۴۳ به عضویت آن در آمده است. در مورد کنگره سی و هفتم ایبی، گزارش خیلی خوبی توسط خانم آزادمهر دانش تهیه شده که بر روی سایت فرهنگنامه منتشر شده و علاقه مندان می توانند آن را مطالعه کنند.

بعد از ظهر امروز بايد يکي از مقالاتم را در کنگره ارائه کنم. صبح را به مرور مجدد مقاله و اصلاحات نهایی اسلایدها اختصاص دادم. اين کنگره دوسالانه، يعني کنگره 37 ايبي قرار بود که در سال 2020 در کشور روسيه برگزار شود که کرونا بساط همه را به هم ريخت و با اما و اگرهاي فراوان به سال 2021 منتقل شد. قبلا چند بار به اين کنگره مقاله داده بوديم اما پذيرفته نشده بود. به همين خاطر با خانم دانش تصميم گرفتيم که اينبار درصد ريسک پذيرفته نشدن را پائين بياوريم و سه مقاله مرتبط را آماده و ارسال کرديم که شانس پذيرش مقاله بالاتر باشد. دست اندرکاران کنگره هم نامردي نکردند و هر سه مقاله را پذيرفتند. در ابتدا يکي به عنوان سخنراني و دو تا به عنوان پوستر. اما بعدا يک مقاله ديگر را هم از پوستريها در آوردند و به عنوان ارائه شفاهي قبول کردند.

تا ظهر به تکمیل سخنرانی، گزارش سفر و برخی کارهای دیگر سپری شد. نقشه ها را بررسی کردیم و بهترین مسیر برای رسیدن به میدان کالوژسکایا که محل برگزاری کنگره یعنی کتابخانه دولتی کودکان روسیه بود را پیدا کردیم. خوشحال و شاد و خندان سوار مترو شدیم و در ایستگاهی خط عوض کردیم و طبق قرار باید 4 ایستگاه دیگر می رسیدیم به مقصد. غافل از اینکه دچار مشکل همیشگی "سندرم سر و ته خط" دچار شده ایم. وقتی می خواهم برای کسی توضیح بدهم که این مشکلم چیست که هنوز نتوانسته ام در کشورهای دیگر حلش کنم، می گویم آیا باید در خط 2 به طرف صادقیه را سوار شوم یا به طرف فرهنگسرا (در خط 1 به طرف تجریش یا حرم). اگر چه فرق متروهای روسیه با ایران این است که ایستگاه در وسط است و قطارهای دو مسیر در دو طرف هستند اما بازهم این مشکل حل نمی شود. در ایران قطارها وسط هستند و ایستگاه ها در دو طرف. بالاخره کمی که رفت متوجه شدیم که اصلا با ایستگاه هایی که ما روی نقشه داریم همخوانی ندارد و گویی داریم به سمت ناکجا آباد می رویم. از یکی دو نفر پرسیدیم و مطمئن شدیم که داریم اشتباه می ریم. پیاده شدیم و مسیر آمده را دوباره برگشتیم و رسیدیم به ایستگاه اولی و برعکس چند ایستگاه رفتیم. البته در این بین، جوانک خوش تیپ و مهربانی، رودولف نام، که کاپشن خلبانی پوشیده و هدفن در گوش بود و به سختی انگلیسی حرف می زد، وقتی از راهنمایی ما ناامید شد گفت که بیایید شما را می رسانم و بنده خدا کل زندگیش را گذاشت و با ما سوار مترو شد. ناگفته نماند که هنوز موفق نشده بودیم کارت متروی اعتباری بگیریم و هر دفعه سوار شدن به مترو یعنی 60 روبل یعنی تر 24 هزار تومان (باز بگید ایران بده و گرونیه). این رودولف خان برایمان دو کارت اعتباری هم گرفت که اگر به ما بود با خانمهای مسن و زبان ندان بلیط فروش تا آخر سفر هم نمی توانستیم بدان دست یابیم. با رودولف رفتیم و رسیدیم به میدان کالوژسکایا (قبلا اسمش اکتبر بوده) که یک مجسمه فکر می کنم از لنین هم با عظمتی وصف ناشدنی و به رنگ یشمی در وسط آن نصب بود. از زیرگذر که رسم جالب مسکو به جای پل عابر است گذشتیم که کلی دستفروشی داشت و با خودمان گفتیم که برگشتنی از اینها جنسهای ارزان بخریم که هیچ وقت هم وصال نداد. به خاطر اشتباهمان در مترو وقتی به کتابخانه رسیدیم با ظرفهای خالی ناهار مواجه شدیم. فقط کمی میوه و یک نوع ژامبون مانده بود که چشمتان روز بد نبیند، از بس که شور بود کسی آن را نخورده بود. با همان ژامبونها و نان و آبمیوه و میوه جات، رفع گرسنگی کردیم  و رفتیم به سراغ سالنهای سخنرانی.

این کتابخانه دولتی کودکان روسیه، بنا بر اطلاعات واصله، بزرگترین کتابخانه کودکان جهان به شمار می آید و از سال 1969 تاسیس شده است. یک کتابخانه زیبا و مدرن برای انواع و اقسام فعالیتهای مرتبط با کودکان. چرا که مخاطبان آن هم کودکان و نوجوانان هستند و هم پژوهشگران و متخصصان امور کودک و ادبیات کودک. معماری زیبایی دارد و در طبقات مختلف آن فعالیتهای متنوعی در جریان است. مهمترین نکته چشمگیر آن، رنگ آمیزی شاد و کودکانه به همراه تجهیزات و لوازم کودکانه. عضو و میزبان IBBY و IFLA است و نقش فعالی در کتابداری و ادبیات کودکان روسیه ایفا می کند.

از امروز و بعد از نشستهای افتتاحیه، نشست‌های سخنرانی کنگره برگزار شد. در 8 سالن مختلف با موضوعات متنوع. این برگزاری همزمان سخنرانی ها واقعا کلافه کننده است و مثل غذای سلف سرویس می ماند که هر چقدر می خوری، آخرش احساس می کنی گرسنه ای و کلاه سرت رفته. به هر حال هر کس بر اساس علاقه مندی به یکی از سالنها می رفت. سخنرانیها تلفیقی از آنلاین و حضوری بود. دوربین طوری تنظیم شده بود که سالن و سخنران حضوری را می گرفت و روی مانیتور هم سخنرانان آنلاین بودند و هم حضوری ها. ترجمه همزمان روسی و انگلیسی هم در همه سالنها بود. رفتم و سری به تجهیزات و آدمهای پشت صحنه این سیستم آنلاین و آفلاین انداختم. آنقدر دم و دستگاه و سیم و روتر و مانیتور برای هر سالن گذاشته بودند که آدم تعجب می کرد. هر کدام از این سیستمها سه نفر مسئول داشت که در سالنها مستقر بودند. یک اتاقک مخصوص در انتهای هر سالن بود که مترجم بینوا در آن نشسته بود. زمانی که در جوانی کلاس زبان می رفتیم، استادمان می گفت مترجمان همزمان درآمد بسیار بالایی دارند اما در جوانی گویی هفتاد ساله اند از بس که این کار پر استرس و سخت است. این را به چشم خودم در این سالنها دیدم.

اگرچه دو هفته قبل، اسلایدها را برای هماهنگ کننده نشستمان یعنی خانم الگا بوخینا که اهل آمریکای جنوبی بود فرستاده بودم، اما چون اصلاحاتی در آن انجام داده بودم می خواستم که فایل جدیدم را بارگذاری کنم که بعدا فهمیدم کار دشواری است سخت تر از کار معدن. هماهنگ کننده های سالنها دختران جوانی بودند که با مهربانی می خواستند کمک کنند اما اصلا متوجه نمی شدند که چه می خواهی و اطلاعاتی هم نداشتند. هر طور بود خانم آناستازیا را پیدا کردم که مرا به طبقه پنجم در یک اتاق شلوغ و درهم برهم برد که توضیح داد اینجا بخش فعالیتهای خلاقانه کودکان و نوجوانان است و فایلهایم را روی کامپیوتر ریخت. خیلی دنبال الگا گشتم که حضوری او را ببینم اما پیدایش نکردم.

سروقت در سالن نشست حاضر شدیم و چشم انتظار الگا خانم ماندیم و ما و مجری نشست که اعلام کرد الان هماهنگ کننده خانم الگا می آید، فکر می کردیم که می آید. غافل از اینکه صاحب نشست ما خودش آنلاین بود و از راه دور نشست را اداره می کرد. من و یکی از روسیه از 5 سخنران این نشست حضوری در سالن بودیم و بقیه آنلاین بودند. خانم قائینی هم لطف کردند و در سخنرانی من حاضر شدند. در مورد مطالعه وضعیت مدخلهای زندگینامه در فرهنگنامه کودکان و نوجوانان (شورای کتاب کودک ایران) در مقایسه با سه دائره المعارف دیگر پژوهش کرده بودیم که دیگر وارد جزئیات نمی شوم چرا که در جاهای مختلف قابل دسترسی است. سخنرانی ها تا ساعت شش و نیم عصر ادامه داشت که حسابی از شرکت کنندگان کار می کشیدند.

شب مراسم اهدای جایزه هانس کریستین اندرسون بود که ما تصمیم نداشتیم شرکت کنیم ولی وقتی با خانم قائینی صحبت کردیم و گفتند که حیف است، راضی شدیم و رفتیم و چه کار خوبی هم کردیم. مراسم در خانه پاشکوف برگزار شد که معمار آن واسیلی بازنف معروف و یکی از بناهای شاهکار معماری روسیه است و در کتاب "مرشد و مارگاریتای" بولگاکف معروف، رد و نشانی از آن هست. میزهای مفصل از انواع مطعمه و مشربه پر بود. ما یک میز در وسط تالار انتخاب کردیم و نشستیم که بعدا که کمی شلوغ شد دیدیم که چند نفری ریز ریز به ما نگاه می کنند و تا یکی به طرفمان آمد فهمیدیم که بله، اینجا جای مخصوص مهمانان ویژه است و میزمان را عوض کردیم. کنار هر میز یک گارسن ایستاده بود که تا لیوانت (البته مال ما آبمیوه) خالی میشد یا ظرف غذایت حجمش کم می شد، آن را پر می کرد. انواع غذاهای محلی و سنتی و مدرن روسیه روی میز بود. یک نویسنده اهل آرژانتین هم کاسه و هم صحبت ما در سر شام بود به نام ممپو گیاردینلی که بنیاد معروفی دارد و طرح کتابخوانی مادربزرگهایش معروف است و جایزه برده. در مورد ماردونا و پائولو کوئیلو صحبت کردیم و خیلی مشتاق بود که ایران را ببیند. مراسم با اجرای حرکات موزون و خواندن آهنگهای کلاسیک توسط یک خواننده جوان و اعلام برندگان و برنامه های متنوع دیگر، که البته بهترینش تست غذاهای متنوع روی میز بود، به اتمام رسید. خوشبختانه خانه پاشکوف در نزدیکی میدان سرخ و کتابخانه دولتی روسیه (لنین) بود و متوجه شدیم با اتوبوس هم می شود برگشت. در ایستگاه کتابخانه لنین سوار اتوبوس شدیم و همسرم خانمی که روبرویمان نشسته بود را شناخت که در مهمانی بوده است. سر صحبت را باز کردیم و متوجه شدیم که مترجم ادبیات کودکان است و در کل مسیر مثل یک تور لیدر کاربلد با شور و شوق تمام در مورد بناهایی که می دیدیم توضیح می داد و اشتیامان به اتوبوس سواری را برای دیدن جاذبه های مسکو بیشتر کرد. ساعت 11 شب در ایستگاه بانی ال ان خیابان میر پیاده شدیم. خاطره یک شب بیاد ماندنی را در وجودمان ذخیره کردیم و کمی حسرت اینکه کی و کجا دوباره می شود چنین شبی را زندگی کرد در گوشه هایی از ذهنمان رخ‌نمایی می کرد.

پی نوشت 1: شروع نوشتن در هواپیمای برگشت از مسکو، تکمیل نوشتن 11 مهر 1400 در کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی

پی نوشت 2: نمی دانم خاک ایران چه دارد که وقتی از هواپیما پیاده می شوی و قدم روی آن می گذاری دیگر نوشتن سخت تر از کار معدن می شود.

اینجا مسکو ۴: آی‌بی‌بی‌وای 37:  شهر مجسمه ها

روز جمعه 19 شهریور 1400 (9 سپتامبر 2021) است. کنگره دفتر کتاب برای نسل جوان به گام 37 خود رسیده است و پس از کش و قوسهای فراوان مربوط به کرونا که سال 2020 واقعی آن لغو شد و امسال یعنی در سال 2021 با همان برند سال 2020 برگزار شد، یکی دیگر از نشانه های اوضاع رو به بهبود جهان است. چرا که ترس و وحشت سال گذشته این موقع کجا و راحتی نسبی و بی خیالی به دلیل هم واکس و بیشتر داروهای موثر کرونا در این کشور کجا. به هر حال ساعت 10 قرار بود که افتتاح رسمی کنگره باشد و از ساعت 9 هم ثبت نام که در محل موزه هنرهای زیبای پوشکین برگزار می شد. یکی از بزرگترین و زیباترین موزه های روسیه و البته دنیا. دوستان اشاره کردند که اغلب آثار موجود در این موزه علیرغم همه عظمتی که دارد کپی هستند و بیشتر برای آموزش هنرجویان و چشم هنر پرور مردم عمومی تهیه شده اند.

دوری که در شهر مسکو بزنید روح هنر، عظمت و امپراطور اندیشی را در کنار تمیزی بی حد و حصر شهر می بینید. در اغلب میدانها مجسمه هایی نصب شده آنهم از نوع عظیم و با شکوه آن نه فقط مجسمه ای برای رفع تکلیف. از لنین که در خیلی جاها هست تا یوری گاگارین (فضانورد) و نویسندگانی مثل تولستوی و پوشکین و .... سردر و نمای ساختمانها اغلب گچ بری دارد و صد البته رنگهای شاد و متنوع. در جای جای مسکو موزه می بینید آنهم موزه های تخصصی مثل موزه جنگ، پلیس، تمبر، جواهرات، صنایع دستی، هنرهای زیبا، سینما، موتور، خودرو و... یعنی اینکه همه چیز تاریخ دار و سند و مدرک دار است. آرشیوهای متعددی هم دارند که خود بحث مفصلی است.

قرار بود ساعت 10 در قالب هیاتی نیمه رسمی برویم کنگره و به همین خاطر نباید زودتر می رفتیم. با مشکلی که در پیدا کردن در ورودی کنگره پیدا کردیم ساعت حدود 10 و نیم رسیدیم. ما مشغول ثبت نام شدیم که کمی هم طولانی شد چون چند دختر خانم مرتب و البته خیلی زیبای روسی کارهای مقدماتی را انجام می دادند و فقط یک نفر کارهای ثبت در لپ تاپ و پرداخت را برعهده داشت. البته همه ثبت نام کرده و رفته بودند و برای ما خلوت بود. هزینه ثبت نام با شرکت در مراسم آساهی و شب هانس کریستین اندرسن و ... می شد 280 یورو (به یوروی 31 هزار و پانصدی آن روز یعنی 8.820.000 تومان. یک رقم خیلی سنگین برای ایرانیها و به نظر نه چندان گران برای غیر ایرانیها. برای همسرم هم تقاضای 400 یورو کردند که فقط در سالن حضور داشته باشد و از سخنرانیها استفاده کند که دیدیم این رقم دیگر به هیچ وجه قابل پرداخت نیست. همراهان رفتند داخل سالن و ما قرار شد مشورتی بکنیم تا ببینیم چه کنیم بهتر است. گوشه ای نشستیم برای مذاکره که بعد از چند دقیقه نمی دانم چه استیصالی در ما دیدند که یکی از مسئولان ثبت نام آمد و گفت که مشورت کرده ایم و مسئولان گفته اند که حضور همسرتان افتخاری خواهد بود. خوشحال و شاد و خندان بالاخره چشممان به جمال سالن نشست و مهمانها روشن شد.

نشست در سالنی بود با سقف شیشه ای خیلی بلند که برای صرفه جویی در انرژی و استفاده از نور طبیعی خیلی عالی بود. سن کوچکی درست کرده بودند و صندلی گذاشته بودند، یعنی حالت سالن آمفی تئاتر یا کنفرانس نداشت. تعداد شرکت کنندگان هم شاید از 50 نفر نمی گذشت که درصد خیلی زیادی از آنها هم از خود روسیه بودند. کلا به خاطر کرونا خیلی از افراد نتوانسته بودند بیایند. مراسم به زبان روسی بود و ترجمه همزمان به زبان انگلیسی، فرانسه، آلمانی و عربی هم داشت. باید پاسپورت می دادی و دستگاه ترجمه همزمان می گرفتی. کلا کنگره به دو زبان روسی و انگلیسی بود. سخنرانی پیشکسوتان، قصه گویی و برنامه های دیگری برای افتتاحیه تدارک شده بود.

یکی از سخنرانان کلیدی هم خانم زهره قائینی بود که واقعا باعث افتخار است که یک ایرانی در این کنگره دو بار سخنرانی کلیدی داشت. خانم قائینی در موسسه تاریخ ادبیات کودکان و با طرح با من بخوان موفقیت و مشهوریت جهانی کسب کرده و جایزه آساهی را برده و عنوان سخنرانی اش "وقتی زنان جوامع محروم سرنوشت در معرض خطر خود را تغییر می دهند" و به تجربه خواندن و ترویج کتاب در بین مادران و شیرخوارگاه آمنه و ... پرداخت.

ساعت 12 یک تنفس و پذیرایی نیم ساعته بود. در آن ساعت بود که همه همدیگر را می دیدند و گفتگوها آغاز می شد. سر هر میزی که می ایستادی به راحتی همه شروع می کردند به صحبت کردن و پرسیدن از کشور و گفتگو در مورد مسائل مختلف فرهنگی و علمی و صد البته هدف از شرکت در کنگره و این طور گفتگوهای خوب. اصلا کنگره ها به وجود آمده اند برای این قسمتها که خیلی هم جدی گرفته می شود و آدمها یکدیگر را پیدا می کنند و گفتگوها خیلی وقتها منجر به پروژه ها و کارهای جدی می شود. خیلی فرق می کند که آدم از دور در مورد چیزی بداند یا بخواند یا اینکه مستقیم در معرض گفتگو با افراد مسئول قرار بگیرد. پذیرایی شامل قهوه، چای که برشهای لیموی تازه در آن می ریختند، شیرینی های مربایی و قارچی و اسنکهای مختلف. البته مقدار آنها کم بود و اگر دیر به پذیرایی می رسیدی ممکن بود چیزی نصیبت نشود. با خانمی آشنا شدیم که ناشر کتاب کودک بود. انگلیسی را خیلی خوب می دانست و اظهار تمایل می کرد که اگر بشود با ایران پروژه مشترک در انتشار کتاب کودک داشته باشد. دو خانم دیگر از سن پترزبورگ خیلی اشتیاق داشتند و تشویق می کردند که حتما سن پطرزبورگ را ببینیم. همه به ما توصیه کردند اما افسوس که عمر سفر کوتاه و کارهای ناکرده و جاهای نادیده بسیار فراتر از یک هفته اقامت در روسیه بود. خانم دیگری در حال کار با لپ تاپ بود و وقتی سر صحبت را باز کردیم گفت که همسرش در تهران به مدت 5 سال کار می کرده و خیلی اشتیاق دارد که ایران را ببیند. بعد یک کتاب به زبان شرق آسیا آورد و گفت این کتاب به زبان شما است و دوستم ترجمه کرده. گفتم که این زبان ما نیست و زبان ما فارسی است و نگاهی کردم دیدم کتاب به زبان چینی است. خیلی تعجب آور بود که زبان فارسی و رسم الخط آن را با اینکه همسرش در ایران بوده اصلا نمی شناخت.

کل روز اول به نشستها و سخنرانی های افتتاحیه و میزگردهای مختلف اختصاص یافت که برنامه آن به این شرح است:

10:00 - 11:30 OPENING CEREMONY 

12:00 - 13:30 PLENARY SESSION

14:30 - 15:30 PLENARY SESSION. Discussion, dedicated to reading promotion projects for children

15.30 - 16.30 KEYNOTE LECTURES

17:00 - 18:30 PLENARY SESSION. Round table with the laureates of the H. C. Andersen Award

18:45 - 20:15 KEYNOTE LECTURES

20:15 - 21:15 IBBY ASAHI AWARD CEREMONY. The ceremony of the IBBY-Asahi Reading Promotion Award. Casa Cuna Cuenteros project representative, IBBY –ASAHI, 2020, (Argentina).

 

اینجا مسکو 2: آی‌بی‌بی‌وای 37: ژیگولی لادا، معماری رنگین کمانی

وقتی جلوی فرودگاه مونوکوا مسکو، جلوی ون مشکی نشستم و چشمم افتاد به علامت شرکت فورد (Ford) در وسط فرمان، گویی تازه از خواب پریده باشم و یکباره تمامی پرده های آهنین، کشور شوراها، کره شمالی و کوبا و چین، و ایوان مخوف در ذهنم مرور شد. این بود آرمانهای ما؟

در هواپیمایی ماهان، همه مسافران که بیشتر از شاید 30 نفر نبودند را یکجا صندلی داده بودند. بعد از تیک اف، گویی شورشی شده باشد، هر کسی پتو و بالش به دست به سوی صندلی های خالی رفت و اغلب در صندلی های 4 نفره وسط دراز به دراز گرفتند و خوابیدند. شاید میدانستند که چه سرنوشتی در فرودگاه مونوکوا مسکو در انتظارشان است و باید تجدید قوای حسابی می کردند. جالب است که در ماهان هیچ نوشیدنی گرمی سرو نمی شود و صبحانه که شامل املت رنگی و سایر مخلفات بود را باید بدون چای یا قهوه و فقط با آبمیوه های صنعتی نوش جان کنی.

در فرودگاه امام آقایی بود که گفت اضافه بار دارد و غر زد که ماهان بی نظم است و هر چه زنگ زده کسی جواب نداده که ببیند با آنها چه کند. یک ساکش را داد به ما که روی بارهایمان بگذاریم. بی رو در بایستی گفتم که توی آن چیست و نشان داد که برنج و پسته و روتختی است. خانمش روس بود، برای شرکت کوزو که پردیس و پرند را می سازد کار می کرد و سه ماه یک ماه مرخصی داشت. همو بود که هشدار داد که در فرودگاه احتمالا حسابی گرفتار خواهیم بود.

هواپیما که نشست، کتاب بیچارگان داستایوسکی را که نصفه خوانده بودم جلوی چشمم در صندلی گذاشتم که بگذارم توی کوله و صد البته که یادم رفت و دلم سوخت که این همراه عزیز با خاطره هایی از مسکو عجین نشد. مسیر طولانی را تا کنترل ویزا گذراندیم. همه افسران خانم با لباس آبی و درجه و کراوات و البته موهای بلوند صد در صد طبیعی بودند. گفتند که چند ساعتی احتمالا معطلی داریم. پاسپورت همسرم را تائید کردند و دادند بهش و مال مرا گفتند که باید منتظر بمانم. چندین نفر دیگر از جمله یک خانم با سه دختر کوچولوی ایرانی که پاسپورت روسی داشتند، یک آقای دیپلمات از جامعه المصطفی که پاسپورت سورمه ای خدمت داشتند (دو نفر بودند که یکی را رد کردند و آن یکی ماند)، یک استاد دانشگاه، همان دوست ما که اقامت روسیه داشت، چند نفر که ویزای کار داشتند. از هر قماشی یکی دو نفر را علاف کردند. هر چند دقیقه یکبار کسی می آمد که اغلب هم کم سن و سال بودند و چیزی می پرسید. بعد از حدود 45 دقیقه یک نفر آمد و از من پرسید برای چه می خواهم بروم و اینکه مدرکی دارم و از این سوالات. البته همه به روسی که همسفران ایرانی مقیم روسیه به عنوان مترجم عمل می کردند. دفعه آخری که سراغ من آمد چون عکس پاسپورتم با ویزا فرق می کرد و آن عکس پاسپورت مریَش (صاحب ریش) بود و عکس ویزا متفاوت گفت مدرک دیگری داری که نشان بدهد این خودت هستی و یک کارت نشان دادم بالاخره بعد از یک ساعت و نیم من هم به همسرم که چمدانها را گرفته و فرم کوید 19 را پر کرده بود ملحق شدم. آقای لایق قرار بود بیاید دنبال ما که بنده خدا کلی علاف شده بود و وقتی پیدایش کردیم گویی در بیابان چراغ آبادی و آب دیده ایم. ناگفته نماند که وای فای هم کار نمی کرد و قابل دسترس نبود.

اولین مواجه ام با روسیه دو چیز را عیان کرد. اول جنگلهای فراوان و سرسبزی عجیب مسکو از فراز آسمان (ناگفته نماند که کل مسیر پرواز بالای ابرها بودیم و چیزی دیده نمی شد. قربانش شوم هواپیمایی ماهان هم که از عهد بوق است و مانیتور و اطلاعات پروازی برای مسافران ندارد). و دیگری، تنوع بیش از حد انتظار ماشینها. همانطور که اعتراف کرده بودم فکر می کردم که در مسکو لادا ببینم و مسکویچ و نهایتا اشکودا (که فکر کنم مال چک باشد). اما باور کردنی نیست این مقدار تنوع خودرویی و آنهم از نوع آخرین مدلها. از بنز و بی ام و تا تویوتا و مزدا تا هیوندای و صد البته ماشینهای فرانسوی و مهمتر از همه شورولت، جیپ و فوردهای آمریکایی. ظاهرا جنگ دولتها در میان مردم جایی ندارد و حسابی کشور را به سوی برده اند که لذت و عیش مردم به جای خودش باشد و جنگ ابرقدرتی در سویی دیگر. وجود تعداد بیشماری لیموزینهای خیلی خیلی بلند با ترکیب جیپهای ارتشی در شهر خیلی به چشم می آید. دولت وامهای خیلی مناسبی برای رفاه مردم می دهد. یک مدل لادای کلاسیک هست که در بعضی جاهای شهر دیده می شود و به آن "ژیگولی لادا" می گویند و اصلا این کلمه ژیگول هم به معنای شیک یا امروزی از روسی (مثل کلمه سماور) و همین مدل ماشین در ایران رواج یافته است. حالا سازندگان لادا کجایند که ببنند ژیگولی بنز و جیپ و پورش چه می کنند در پایتخت سرخها.

آقای لایق با لهجه تاجیکی شیرین به ما خوش آمد گفت و در کل طول مسیر تا اقامتگاه، حسابی شهر را برایمان شکافت و تشریح کرد. در خیلی قسمتهای شهر درختهای سیب فراوان معمولی بود با بار فراوان. یک مدل سیب قرمز و ریز بود که بهش سیب ترش می گفتند که ظاهرا خیری آنها را به مقدار فراوان کاشته است. نکته عجیب اینکه این سیبها بسیار ترش هستند و به محض اینکه اولین برف روی آنها می نشیند تبدیل به سیبهای شیرین و قابل خوردن می شوند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده).

یکی از طرح های خیلی جالبه روسیه، ماشین اشتراکی (Car Sharing) است. به این شکل که شرکتهایی هستند که ماشینهای متنوع و زیادی از سواری ارزان معمولی تا بنز و رولز روییس و مینی بوس و ... دارند. آنها در شبکه ای واجد جی پی اس فعال هستند و اگر شما ثبت نام کنید و ماشین خودتان را بر اساس محله ای که هستید انتخاب کنید می توانید بروید در ماشین را باز کنید و بنشینید و تا هر چند وقت که دلتان می خواهد و تا هر کجا در محدوده حدود 70 کیلومتری شهر بروید و دقیقه ای برایتان محاسبه می شود. قبلا دقیقه ای 7 روبل بوده و الان گران شده و 11 روبل شده (روبل الان 420 تومان است). یعنی دقیقه ای حدود 4500 تومان. هر کجا هم که دلتان خواست ماشین را رها می کنید و می روید. اگر بنزین بزنید هزینه اش را به حسابتان لحاظ می کنند و ماشین آنجا می ماند تا کسی دیگر آن را انتخاب کند و ببرد به سوی سرنوشتی دیگر. این طرح را برای دوچرخه و اسکوتر هم دارند اما ماشینش را تا حالا نشنیده و ندیده بودم.

معماری در روسیه یکی از جنبه های متمایز کننده شهر از سایر کشورها است. چون رنگ در معماری آنها بسیار نمایان است. کلیسای سن باستیل در کنار کاخ کرملین یکی از نمادهای مهم و میدان سرخ از دیگران است. تقریبا در تمامی ساختمانهای کمی جدی و اساسی حتما رنگ به کار رفته که هر ساله هم رنگ تجدید می شود و این حالت متفاوت معماری گوتیک که عظمت دارد و یادآور شکوه امپراطوری روسیه تزاری است با رنگی که روی آن می خورد کمی متفاوت می شود. ساختمانهایی در شهر دیده می شود که به آنها بنای استالینی گفته می شود. از بس محکم و جاندار هستند. یک مجموعه ساختمانهای معروف به هفت خواهران هست که معماری به سبک برج و بارویی بلند دارند و بعد از جنگ جهانی این هفت ساختمان عظیم را به دستور تاواریش استالین در مدت ده سال ساخته اند. ساختمان دانشگاه دولتی ام گ او که بزرگترین دانشگاه روسیه است یکی از آنهاست. خروشچف ساختمانها را به جای بتون آرمه های استالین به معماری آجری سوق داد.

یکی دیگر از چیزهای خیلی عجیب مساله کرونا و استفاده بسیار بسیار کم از ماسک است. اولش فکر می کردم که به خاطر تزریق واکسن است که با خیال راحت در شهر زندگی می کنند. اما بعدا آقای دکتر احمدوند توضیح داد که حتی اعتقادی به واکسن ندارند و واکسن نمی زنند. دولت کلی جایزه می گذارد که کسی برود و واکسن بزند. می گفتند که بسیار مردم خرافاتی هستند و بعدا که از زبان آقای لایق شنیدم این واکسنها چیپهایی هستند که وارد بدن می کنند برای کنترل ما، خیلی تعجب کردم. شاید هم حق با آنها باشد و بعدا ما که کشور ابرقدرت نبوده ایم حالا حالاها متوجه نشویم. اما یک نکته ای که گفتند این بود که اگر کسی در روسیه زنگ بزند که علائم کرونا دارد، بلافاصله به منزلش می روند (نباید به کلینیک مراجعه کند) و معاینه می کنند و بسته دارویی مناسب را به رایگان به مقدار 14 روز قرنطینه به او می دهند. طرف حق ندارد از خانه خارج شود و چون دوربینها به پلیس وصل است و طرف که خارج شود شناسایی می شود، بلافاصله پلیس می رود سراغش.

سیگار، چه از نوع عادی و چه سیگار الکترونیکی بسیار رایج است و به ویژه خانمهای زیادی دیده می شوند که در حال سیگار کشیدن هستند. هر چند که معضل جهانی است و در خیلی کشورهای اروپایی دیگر هم دیده می شود.

هوای روسیه کاملا متنوع و غیر قابل پیش بینی است. تقریبا از سپتامبر (شهریور) پائیز شروع می شود و می گویند هوایش حوصله کم کم سرد شدن ندارد و بلافاصله ممکن است در دو روز به 20 درجه زیر صفر برسد. باران دائمی می بارد و هم در کوله شان چتر و بادگیری برای همه فصول دارند. سوار مترو شدیم در هوایی آفتابی و از ایستگاه مترو بعدی بیرون آمدیم در هوایی کاملا بارانی. می گویند این آب و هوای روسیه بهترین محافظ دولتها و کشور است. بدون کمترین هزینه ای کسی جرات نمی کند و توانش را ندارد که در این هوا تاخت و تاز کند مگر از جنس خودشان باشد. همانطور که هیتلر در سرمای روسیه زمین گیر شد، هر مهاجم دیگری هم زمین گیر می شود. یکی از نکاتی که در مورد آب و هوای روسیه شنیدم، تاثیر این اقلیم و جغرافیا و هوا بر روح کشور و مردم است. در روسیه هنر خیلی جدی است و هم در زمینه نقاشی و مجسمه سازی و هم نویسندگی و صنایع هنری دیگر حرفهای زیادی برای گفتن دارند. می گویند یکی از دلایل آن آب و هوای خیلی سرد است که همه مجبور هستند در فضاهای داخلی سر کنند و آنجا وقت فراوان دارند که به هنر بپردازند یا برای اینکه حوصله شان سر نرود و زندگی یکنواخت نشود، انواع گچ بری، مجسمه و نقاشی و ... را تولید کرده اند.

اینجا مسکو1: آی‌بی‌بی‌وای 37: پاندمی هم جلودار نیست

خانم خیلی هیکل مند صندلی جلویی برگشت و با زبانی خشن و توک زبانی چیزی را به شوهرش که یک و نیم برابر خانم غول پیکر بود گفت، و چشمان آبی، پوست سفید و موهای بلوند طبیعی اش را دیدم، دیگر باورم شد که سفر به حقیقت پیوسته و هیچ سد و مانعی، حتی کرونا، هم نمی تواند شور و اشتیاق این رویداد مهم زندگی را خاموش کند. این لهجه های نه چندان آشنا و هیکلهای درشت، همه نوید می داد که خوابی در کار نیست و در بیداری کامل داری رویای سفر به یکی از اسرارآمیزترین کشورهای دنیا را به حقیقت می رسانی.

 اعتراف میکنم هر چند به قیمت برگشتن از یک عمر اعتقاد باشد. برداشتهای اشتباهی که سالیان سال در ذهن آدم حک می شوند، به تلنگری نیاز دارند تا بالکل فرو بریزند و چه خوب که تا زنده ای لذت تلخ اصلاح اشتباهات را بچشی. تا همین امروز تصوراتم از روسیه، تصویری سیاه و سفید (برگرفته از فیلمهایی که دهه شصت در تلوزیون سیاه و سفید می دیدیم)، کشوری سرد با مردمان خشن و عبوس، نشسته در لاداهای به فراموشی سپرده شده، به دور از امکانات مدرن و دور افتاده از جمعیت و تمدن بود. اما از وقتی شهر مسکو را در مسیر فرودگاه، وقت ناهار و تفرج عصرگاهی از نزدیک دیدم، پی بردم که سالیان سال اسیر یک تصویر اشتباه اما حک شده در ذهنم بوده ام. در حالی که روسیه را کشوری مدرن شده و افتاده در مسیر جلو زدن حتی از خود اروپا دیدم که حالا باید در مورد آن بیشتر ببینم و بنویسم. امیدوارم که این تصور هم به خطا نرود.

ماجرا از آنجا شروع شد که در سال 2020 یکباره اساس جهان با پاندمی کرونا به هم ریخت. دلمان را صابون زده بودیم که بالاخره این کشور مبهم را از نزدیک ببینیم و چه بهانه ای بهتر از کنگره آی‌بی‌بی‌وای. اما وقتی در صدد برنامه ریزی برای کنگره بودند، یکباره این غول بی شاخ و دم پیدا شد و آب پاکی را روی دستمان ریختند که کنگره بی کنگره. در کش و قوسهای فراوان بالاخره مثل خیلی از رخدادهای دیگر، از جمله المپیک 2020 که در سال 2021 برگزار شد، این کنگره 2020 نیز در سال 2021 جامه عمل به خود پوشاند. همان مقاله ها برای کنگره امسال تائید شدند و وقتی در کمال ناباوری اعلام کردند که کنگره به صورت حضوری هم شرکت کننده خواهد داشت، شمارش معکوس برای قاپیدن این فرصت طلایی آغاز شد. آخر بعد از سال 2019و آخرین سفرنامه ای که از آتن نوشتم، و آن همه نقشه که برای کشورهای مختلف در سر می پروراندیم و همه دود هوا شد، آموختیم که دنیا فرصتهایش را منتظر ما نمی گذارد. خلاصه اینکه امورات تهیه مقاله که حاصل کار پژوهشی پایان نامه خوب خانم آزادمهر دانش بود و چند باری با بی مهری کنگره ها مواجه شده بود، این بار با استقبال خوب مواجه شد. به ایشان گفتم که کار خوب راه خودش را می یابد و پژوهشی را که با وسواس و علاقه تکمیل کرده است حتما به جای خوبی خواهد رسید.

اما این سفر با همه سفرهای قبلی فرق داشت. کرونا و مسائل عدیده آن از جمله دورکاری و بی انگیزگی کلی مردم و سازمانها که کارها را کند می کرد تا تردید در مورد اینکه پرواز و ویزایی در کار باشد، دائم آدم را در خوف و رجای رفتن و نرفتن می گذاشت. از طرف دیگر، گرانی که گویی قصد ایستایی یا کم کردن سرعت در هیچ ایستگاهی را ندارد، انگیزه کش دیگر این برنامه بود. با این حال عزممان را جزم کرده بودیم که تا زنده ایم از زندگی و لحظه های آن کمال بهره را ببریم و مقدمات سفر را فراهم کردیم.

می خواستیم برای ویزای روسیه اقدام کنیم که کنگره اعلام کرد اگر دوست داشته باشید هیومنیتز ویزا می توانیم بگیریم. فقط مشکلش این است که فقط چند روز قبل از سفر قابل دسترس است. این چند روز قبل از سفر شد روز جمعه که ایمیلی آمد با یک شماره تلکس در آن (خود این کلمه تلکس آدم را یاد عهد بوق ارتباطات می اندازد) بود و گفتند با این به سفارت مراجعه کنید و همه چیز حله. شنبه سفارت باز بود و مرکز ویزا تعطیل و سفارت گفت ربطی به ما ندارد و فقط باید با مرکز ویزا صحبت کنید. روز یکشنبه مرکز ویزا باز بود و سفارت تعطیل. به همین خاطر ایمیلهایی که روی سایت بود را گرفتم و به آنها ایمیل زدم. حالا فکر کیند چه استرسی به آدم می دهد که بخواهد چنین سفر مهمی که پنجشنبه کلید می خورد را برود اما تا روز دوشنبه کسی جوابش را ندهد. دوشنبه روز بسیار شلوغی بود و یک اتفاق مهم قرار بود در زندگی من رقم بخورد که به خوبی هم پیش رفت، و ناهار هم قراری چند نفره با دوستی که دو سال بود برویم پیشش داشتیم. ده دقیقه قبل از حرکت اعلام کردند که می توانید مدارک را بیاورید. با چه مصیبتی مدارک را رساندیم و تا ساعت 2 سه شنبه که پاسپورت حاوی ویزا را دادند، کسانی که انتظار کشیده اند می دانند که چندبار جگر آدم به حلقش می آید از فرط استرس. تا ویزا هم نباشد گویی که قدم از قدم کائنات برداشته نمی شود. هزینه خود ویزا که 130دلار بود را نگرفتند اما شرکت حق سرویس خود را به ازای هر نفر 55 دلار گرفت که خودش رقم قابل توجهی می شود با عنایت به قیمت این روزهای دلار. به محض دریافت ویزا همانجا رفتیم توی کار بلیط و با همه مشکلات و اینکه چندین قیمت و گزینه بود، بالاخره به ماهان خودمان رضایت دادیم و شدیم مسافر ماهان.

اما مشکل کرونا معضل دیگری بود که باید می رفتیم یکی از آزمایشگاه های مورد قبول ماهان و تست کرونا می دادیم. سریعا رفتیم آزمایشگاه رسالت که مورد تائید بود و تست پی سی آر که دو تکه نمونه بردار را در حلق و بینی می کند که آدم را کلافه می کند، دادیم. چقدر نگران بودم که باتوجه به گلودرد خیلی مختصری که همان روز گرفته بودم نتیجه تستم مثبت نشود.

گرفتن روبل هم خودش داستانی داشت. همه صرافی های بزرگی که در اینترنت نوشته بودند فروش روبل، تو زرد از آب در آمدند و روبلی در بساط نداشتند با این توجیه که ارز متفرقه است. جالب است که صرافی فرودگاه امام هم نه شماره دارد و نه رد و نشانی دارد که بپرسیم در فرودگاه می شود روبط خرید یا نه. بالاخره به مدید یک آشنا مقدار خوبی روبل به قیمت 400 تومان خریدیم که البته دو هفته پیش 380 تومان بود در این دو هفته چنین رشد کرده بود و بازهم البته که قیمت روز حدود 420 بود که از این بابت کلی خوشحال شدیم که زهر آن گرانی را کمی گرفت.

نمی دانم آخر آزار دارند که پرواز را می گذارند ساعت 7 و ربع صبح که مجبور شوی از ساعت دو و نیم نیمه شب بیدار شوی تا بتوانی اسنپ بگیری و ساعت 4 فرودگاه باشی؟ اینطوری است که می شود سفر با عذاب بیخوابی و کلافگی. با این حال وقتی در صندلی جاخوش کردیم با همه فشار مالی و کاری و استرسی که داشت، بازهم دلم قرص شد که ارزشش را داشت... ادامه دارد...