اینجا مسکو 5: آی‌بی‌بی‌وای 37: هارلی دیویدسونیسم، اوچان

عصر روز جمعه 19 شهریور 1400 (10 سپتامبر 2021) 

در حال و هوای خودت غرق شده ای و در خیالات خودت داری ضمن گردشذهنی، دلایل عقب ماندگی کشور ما یا پیشرفتگی این کشورها را سبک و سنگین می کنی، یکباره صدای بلند و گوشخراش موتوری سنگین تو را به خود می آرد و یادت می افتد که فعلا به جای کوچه باغهای میگون و ارنگه، داری در خیابان النکا قدم می زنی. موتوری ها با تجهیزات کامل و سرعتی سرسام آور در سطح شهر در تردد هستند و تا می خواهی از آنها فیلم بگیری یا کمی حظ بصر ببری، با شتاب نور رفته اند. موتور در این شهر اصلا ابزار کار و شغل نیست. اول اینکه موتورها همه از مدلهای سنگین و خاص و اغلب هم هارلی دیویدسون هستند و موتور سی جی و اینها دیده نمی شود. دوم اینکه موتوری ها برای موتورسواری و تفریح از آن استفاده می کنند، سوم اینکه تمامی تجهیزات ایمنی را دارند و با لباس مخصوص سوار می شوند، چهارم اینکه به آنها و سبک زندگیشان احترام می گذارند و آخر اینکه خود موتورها از خیلی ماشینها گرانتر و در عین حال مجهزتر هستند. رفتیم و از نمایندگی هارلی دیویدسون در مسکو دیدن کردیم و چقدر حسرت و حرص خوردیم. یک مدل موتور 2021 بود که قیمت آن 3 میلیون روبل (حدود یک میلیارد و دویست میلیون تومان) می شد. اما هر امکاناتی که فکر کنید داشت. باندهای بزرگ موسیقی، سیستم گرمایش و سرمایش، مانیتور و .... لباسها و کفشها و ابزار جانبی آن هم جالب و دیدنی و البته گران بود. کلا زندگی به سبک موتورسواران هارلی دیویدسونی یک سبک زندگی است که شامل همه چی از مدل ریش و سبیل تا لباس و نوع زندگی می شود. هر ساله در آغاز فصل سرما، گنگهای موتورسوار از مناطق خاصی رد می شوند و شهرداری و پلیس هم خیابان را برایشان می بندد و در بخشهایی از شهر از جمله تپه گنجشکها یا بام مسکو، جمع می شوند و با شهر خداحافظی می کنند چرا که در سوز و سرمای روسیه موتورسواری کار سختی است. نکته مهم این است که شهر آنها را پذیرفته و برایشان امکانات فراهم می کند و آنها هم بدون عذاب وجدان به زندگی خاص خودشان مشغول هستند. 

مراسم افتتاحییه کنگره تمام شد و سخنرانی های کلیدی و میزگردها آغاز شد. نمایندگان کشورهای مختلف، که امسال به خاطر کرونا و تغویق یکساله کنگره خیلی کم شده بودند، صحبت کردند و دغدغه های مرتبط با ادبیات و کتاب کودک را مطرح کردند. به افغانستان و مسائل کودکان و فرهنگ آنچا توجه شد. مسائل فنی کتاب کودک مثل طراحی جلد، تصویرگری، کیفیت نشر و ... در کنار محتوای آنها از منظرهای مختلف مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت. 

عصر جمعه شد و غروب جمعه و غربت هر دو ما را به جایی کشانید که بتوانیم غروب غربت (بمیرم برای خودمان در این غربت) را به سر کنیم. از محل افتتاحیه کنگره و نشستها در موزه هنرهای زیبای پوشکین دیدن کردیم و یک چیز جالب میزهای تحریر زیاد و مجهز مربوط به چند سال قبل بود. میزهایی که همه چیز از جمله کشو، جا دواتی، جای کتاب و کاغذ و داشت و امکان باز و بسته شدن محل نوشتن و خواندن با فناوری قدیمی آن وقت فراهم شده بود. آنقدر اشیا و کتاب و تابلو و مجسمه بود که آدم متعجب می شد از این همه کار روسها و از همه مهمتر گردآوری و نگهداری درست آنها. 

بعد از خارج شدن از محل کنگره در پارک کوچکی نشستیم که به رسم معمول روسیه، گل آرایی به شکل طاقهای گل حلقه ای که نورپردازی هم درون آن بود انجام شده بود. محوطه پارک آسفالت نبود ولی با ماسه درشت پوشانده شده بود. در تماشای رفت و آمد آدمها این سوال دائم به ذهنم می آمد که این مردم به چه فکر می کنند؟ آیا مردم خوشحالی هستند؟ آیا آنگونه که ما فکر می کنیم خوشبخت هستند؟ یا اینکه آنها هم حسرتها و دغدغه ها و دلخوریهای خودشان از مملکت و کائنات را دارند. 

با جستجو در سایتهای توریستی و خواندن توصیه ها و معرفی های آنها، به منطقه اوچان رسیدیم. موبایل به دست و چشم بر گوگل مپ که واقعا زندگی را آسان کرده، به ایستگاه (کروپوتکینسکایا) رسیدیم و دو بلیط مترو به قیمت هر کدام 60 روبل (24 هزار تومان) خریدیم و رفتم به ایستگاه کراسنوسلسکایا. وقتی از ایستگاه آمدیم بیرون با کمال تعجب دیدیم که دارد باران می بارد در حالی که هنگام سوار شدن همه جا خشک بود. مرکز خرید اوچان یک مجموعه فروشگاهی است که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می شود آنجا پیدا کرد. یک فروشگاه مفصل و تخصصی لوازم باغبانی دارد و در فروشگاهی مثل شهروند همه چیز پیدا می شود. از آنجا که پیدا کردن لوازم بهداشتی و آرایشی غیرتقلبی در کشور کار سختی شده رفتیم سراغ شامپو و کرمها. اما افسوس که تازه این آغاز دردسرها بود. روی لوازم یک کلمه غیرروسی هم دیده نمی شد. فروشندگان انگلیسی نمی دانستند و مردم معمولی هم کمتر می توانستند خوب صحبت کنند. متوصل به حضرت مترجم گوگل شدیم. مطلب را به فارسی می نوشتیم و به روسی ترجمه می کرد (ناگفته نماند که سیم کارت روسی گرفته بودیم و اینترنت داشتیم) ولی بازهم فروشندگان نمی توانستند چیزی که می خواستیم را بیابند و تعجب آور بود. بالاخره با ترفند دیگری مشکل را حل کردیم. به فارسی جستجو می کردیم که مثلا نرم کننده برای موهای رنگ شده، چه رنگی است و در دیجی کالا آن محصور مورد نظر را بر اساس رنگ و مشخصات پیدا می کردیم و در اینجا برند مربوطه را پیدا کرده و مشخصات را تطبیق می دادیم. ترفند خوب و تا حدودی جوابگو بود. 

اما از قیمتها بگویم که سرسام آور است و در مورد برخی از اجناس به ویژه لباس آدم فکر می کند که این قیمت ها را برای شوخی و خالی نبودن عریض چسبانده اند. قیمت شامپوها و کرمها هم گران بود اما اطمینان از اینکه تقلبی نیستند به آدم انگیزه می دهد که گرانی و رنج حمل و نقل را به دوش بکشد اما لوازمی استفاده نکند که کچلی و لک و پیس و هزار مشکل پوستی دیگر به وجود بیاورد. قیمت موبایل سامسونگ A52 مبلغ 29.990 روبل (12 میلیون تومان) می شد. یک تیشرت یا لباس ساده حداقل 1000 روبل به بالا قیمت خورده که خیلی ها توان خرید آن را ندارند. از نظر درآمدی جناب عبدالحی در لابلای صحبتهایش می گفت کسی که 20 یا 30 هزار (روبل در ماه) درآمد دارد، فقط می تواند شکم خودش و خانواده اش را سیر کند و دیگر کاری از دستش ساخته نیست. مسکو نیز جزء گرانترین شهرهای دنیا به شمار می آید اما دیدن ماشیتهای آخرین مدل و مراکز خریدی که شلوغ است آنهم در فصل بی مسافری مثل الان، نشان می دهد که اگر نگوییم همه، حداقل بخشی از جامعه وضعیت رفاه نسبی را برخوردارند.

اینجا مسکو ۴: آی‌بی‌بی‌وای 37:  شهر مجسمه ها

روز جمعه 19 شهریور 1400 (9 سپتامبر 2021) است. کنگره دفتر کتاب برای نسل جوان به گام 37 خود رسیده است و پس از کش و قوسهای فراوان مربوط به کرونا که سال 2020 واقعی آن لغو شد و امسال یعنی در سال 2021 با همان برند سال 2020 برگزار شد، یکی دیگر از نشانه های اوضاع رو به بهبود جهان است. چرا که ترس و وحشت سال گذشته این موقع کجا و راحتی نسبی و بی خیالی به دلیل هم واکس و بیشتر داروهای موثر کرونا در این کشور کجا. به هر حال ساعت 10 قرار بود که افتتاح رسمی کنگره باشد و از ساعت 9 هم ثبت نام که در محل موزه هنرهای زیبای پوشکین برگزار می شد. یکی از بزرگترین و زیباترین موزه های روسیه و البته دنیا. دوستان اشاره کردند که اغلب آثار موجود در این موزه علیرغم همه عظمتی که دارد کپی هستند و بیشتر برای آموزش هنرجویان و چشم هنر پرور مردم عمومی تهیه شده اند.

دوری که در شهر مسکو بزنید روح هنر، عظمت و امپراطور اندیشی را در کنار تمیزی بی حد و حصر شهر می بینید. در اغلب میدانها مجسمه هایی نصب شده آنهم از نوع عظیم و با شکوه آن نه فقط مجسمه ای برای رفع تکلیف. از لنین که در خیلی جاها هست تا یوری گاگارین (فضانورد) و نویسندگانی مثل تولستوی و پوشکین و .... سردر و نمای ساختمانها اغلب گچ بری دارد و صد البته رنگهای شاد و متنوع. در جای جای مسکو موزه می بینید آنهم موزه های تخصصی مثل موزه جنگ، پلیس، تمبر، جواهرات، صنایع دستی، هنرهای زیبا، سینما، موتور، خودرو و... یعنی اینکه همه چیز تاریخ دار و سند و مدرک دار است. آرشیوهای متعددی هم دارند که خود بحث مفصلی است.

قرار بود ساعت 10 در قالب هیاتی نیمه رسمی برویم کنگره و به همین خاطر نباید زودتر می رفتیم. با مشکلی که در پیدا کردن در ورودی کنگره پیدا کردیم ساعت حدود 10 و نیم رسیدیم. ما مشغول ثبت نام شدیم که کمی هم طولانی شد چون چند دختر خانم مرتب و البته خیلی زیبای روسی کارهای مقدماتی را انجام می دادند و فقط یک نفر کارهای ثبت در لپ تاپ و پرداخت را برعهده داشت. البته همه ثبت نام کرده و رفته بودند و برای ما خلوت بود. هزینه ثبت نام با شرکت در مراسم آساهی و شب هانس کریستین اندرسن و ... می شد 280 یورو (به یوروی 31 هزار و پانصدی آن روز یعنی 8.820.000 تومان. یک رقم خیلی سنگین برای ایرانیها و به نظر نه چندان گران برای غیر ایرانیها. برای همسرم هم تقاضای 400 یورو کردند که فقط در سالن حضور داشته باشد و از سخنرانیها استفاده کند که دیدیم این رقم دیگر به هیچ وجه قابل پرداخت نیست. همراهان رفتند داخل سالن و ما قرار شد مشورتی بکنیم تا ببینیم چه کنیم بهتر است. گوشه ای نشستیم برای مذاکره که بعد از چند دقیقه نمی دانم چه استیصالی در ما دیدند که یکی از مسئولان ثبت نام آمد و گفت که مشورت کرده ایم و مسئولان گفته اند که حضور همسرتان افتخاری خواهد بود. خوشحال و شاد و خندان بالاخره چشممان به جمال سالن نشست و مهمانها روشن شد.

نشست در سالنی بود با سقف شیشه ای خیلی بلند که برای صرفه جویی در انرژی و استفاده از نور طبیعی خیلی عالی بود. سن کوچکی درست کرده بودند و صندلی گذاشته بودند، یعنی حالت سالن آمفی تئاتر یا کنفرانس نداشت. تعداد شرکت کنندگان هم شاید از 50 نفر نمی گذشت که درصد خیلی زیادی از آنها هم از خود روسیه بودند. کلا به خاطر کرونا خیلی از افراد نتوانسته بودند بیایند. مراسم به زبان روسی بود و ترجمه همزمان به زبان انگلیسی، فرانسه، آلمانی و عربی هم داشت. باید پاسپورت می دادی و دستگاه ترجمه همزمان می گرفتی. کلا کنگره به دو زبان روسی و انگلیسی بود. سخنرانی پیشکسوتان، قصه گویی و برنامه های دیگری برای افتتاحیه تدارک شده بود.

یکی از سخنرانان کلیدی هم خانم زهره قائینی بود که واقعا باعث افتخار است که یک ایرانی در این کنگره دو بار سخنرانی کلیدی داشت. خانم قائینی در موسسه تاریخ ادبیات کودکان و با طرح با من بخوان موفقیت و مشهوریت جهانی کسب کرده و جایزه آساهی را برده و عنوان سخنرانی اش "وقتی زنان جوامع محروم سرنوشت در معرض خطر خود را تغییر می دهند" و به تجربه خواندن و ترویج کتاب در بین مادران و شیرخوارگاه آمنه و ... پرداخت.

ساعت 12 یک تنفس و پذیرایی نیم ساعته بود. در آن ساعت بود که همه همدیگر را می دیدند و گفتگوها آغاز می شد. سر هر میزی که می ایستادی به راحتی همه شروع می کردند به صحبت کردن و پرسیدن از کشور و گفتگو در مورد مسائل مختلف فرهنگی و علمی و صد البته هدف از شرکت در کنگره و این طور گفتگوهای خوب. اصلا کنگره ها به وجود آمده اند برای این قسمتها که خیلی هم جدی گرفته می شود و آدمها یکدیگر را پیدا می کنند و گفتگوها خیلی وقتها منجر به پروژه ها و کارهای جدی می شود. خیلی فرق می کند که آدم از دور در مورد چیزی بداند یا بخواند یا اینکه مستقیم در معرض گفتگو با افراد مسئول قرار بگیرد. پذیرایی شامل قهوه، چای که برشهای لیموی تازه در آن می ریختند، شیرینی های مربایی و قارچی و اسنکهای مختلف. البته مقدار آنها کم بود و اگر دیر به پذیرایی می رسیدی ممکن بود چیزی نصیبت نشود. با خانمی آشنا شدیم که ناشر کتاب کودک بود. انگلیسی را خیلی خوب می دانست و اظهار تمایل می کرد که اگر بشود با ایران پروژه مشترک در انتشار کتاب کودک داشته باشد. دو خانم دیگر از سن پترزبورگ خیلی اشتیاق داشتند و تشویق می کردند که حتما سن پطرزبورگ را ببینیم. همه به ما توصیه کردند اما افسوس که عمر سفر کوتاه و کارهای ناکرده و جاهای نادیده بسیار فراتر از یک هفته اقامت در روسیه بود. خانم دیگری در حال کار با لپ تاپ بود و وقتی سر صحبت را باز کردیم گفت که همسرش در تهران به مدت 5 سال کار می کرده و خیلی اشتیاق دارد که ایران را ببیند. بعد یک کتاب به زبان شرق آسیا آورد و گفت این کتاب به زبان شما است و دوستم ترجمه کرده. گفتم که این زبان ما نیست و زبان ما فارسی است و نگاهی کردم دیدم کتاب به زبان چینی است. خیلی تعجب آور بود که زبان فارسی و رسم الخط آن را با اینکه همسرش در ایران بوده اصلا نمی شناخت.

کل روز اول به نشستها و سخنرانی های افتتاحیه و میزگردهای مختلف اختصاص یافت که برنامه آن به این شرح است:

10:00 - 11:30 OPENING CEREMONY 

12:00 - 13:30 PLENARY SESSION

14:30 - 15:30 PLENARY SESSION. Discussion, dedicated to reading promotion projects for children

15.30 - 16.30 KEYNOTE LECTURES

17:00 - 18:30 PLENARY SESSION. Round table with the laureates of the H. C. Andersen Award

18:45 - 20:15 KEYNOTE LECTURES

20:15 - 21:15 IBBY ASAHI AWARD CEREMONY. The ceremony of the IBBY-Asahi Reading Promotion Award. Casa Cuna Cuenteros project representative, IBBY –ASAHI, 2020, (Argentina).

 

اینجا مسکو 2: آی‌بی‌بی‌وای 37: ژیگولی لادا، معماری رنگین کمانی

وقتی جلوی فرودگاه مونوکوا مسکو، جلوی ون مشکی نشستم و چشمم افتاد به علامت شرکت فورد (Ford) در وسط فرمان، گویی تازه از خواب پریده باشم و یکباره تمامی پرده های آهنین، کشور شوراها، کره شمالی و کوبا و چین، و ایوان مخوف در ذهنم مرور شد. این بود آرمانهای ما؟

در هواپیمایی ماهان، همه مسافران که بیشتر از شاید 30 نفر نبودند را یکجا صندلی داده بودند. بعد از تیک اف، گویی شورشی شده باشد، هر کسی پتو و بالش به دست به سوی صندلی های خالی رفت و اغلب در صندلی های 4 نفره وسط دراز به دراز گرفتند و خوابیدند. شاید میدانستند که چه سرنوشتی در فرودگاه مونوکوا مسکو در انتظارشان است و باید تجدید قوای حسابی می کردند. جالب است که در ماهان هیچ نوشیدنی گرمی سرو نمی شود و صبحانه که شامل املت رنگی و سایر مخلفات بود را باید بدون چای یا قهوه و فقط با آبمیوه های صنعتی نوش جان کنی.

در فرودگاه امام آقایی بود که گفت اضافه بار دارد و غر زد که ماهان بی نظم است و هر چه زنگ زده کسی جواب نداده که ببیند با آنها چه کند. یک ساکش را داد به ما که روی بارهایمان بگذاریم. بی رو در بایستی گفتم که توی آن چیست و نشان داد که برنج و پسته و روتختی است. خانمش روس بود، برای شرکت کوزو که پردیس و پرند را می سازد کار می کرد و سه ماه یک ماه مرخصی داشت. همو بود که هشدار داد که در فرودگاه احتمالا حسابی گرفتار خواهیم بود.

هواپیما که نشست، کتاب بیچارگان داستایوسکی را که نصفه خوانده بودم جلوی چشمم در صندلی گذاشتم که بگذارم توی کوله و صد البته که یادم رفت و دلم سوخت که این همراه عزیز با خاطره هایی از مسکو عجین نشد. مسیر طولانی را تا کنترل ویزا گذراندیم. همه افسران خانم با لباس آبی و درجه و کراوات و البته موهای بلوند صد در صد طبیعی بودند. گفتند که چند ساعتی احتمالا معطلی داریم. پاسپورت همسرم را تائید کردند و دادند بهش و مال مرا گفتند که باید منتظر بمانم. چندین نفر دیگر از جمله یک خانم با سه دختر کوچولوی ایرانی که پاسپورت روسی داشتند، یک آقای دیپلمات از جامعه المصطفی که پاسپورت سورمه ای خدمت داشتند (دو نفر بودند که یکی را رد کردند و آن یکی ماند)، یک استاد دانشگاه، همان دوست ما که اقامت روسیه داشت، چند نفر که ویزای کار داشتند. از هر قماشی یکی دو نفر را علاف کردند. هر چند دقیقه یکبار کسی می آمد که اغلب هم کم سن و سال بودند و چیزی می پرسید. بعد از حدود 45 دقیقه یک نفر آمد و از من پرسید برای چه می خواهم بروم و اینکه مدرکی دارم و از این سوالات. البته همه به روسی که همسفران ایرانی مقیم روسیه به عنوان مترجم عمل می کردند. دفعه آخری که سراغ من آمد چون عکس پاسپورتم با ویزا فرق می کرد و آن عکس پاسپورت مریَش (صاحب ریش) بود و عکس ویزا متفاوت گفت مدرک دیگری داری که نشان بدهد این خودت هستی و یک کارت نشان دادم بالاخره بعد از یک ساعت و نیم من هم به همسرم که چمدانها را گرفته و فرم کوید 19 را پر کرده بود ملحق شدم. آقای لایق قرار بود بیاید دنبال ما که بنده خدا کلی علاف شده بود و وقتی پیدایش کردیم گویی در بیابان چراغ آبادی و آب دیده ایم. ناگفته نماند که وای فای هم کار نمی کرد و قابل دسترس نبود.

اولین مواجه ام با روسیه دو چیز را عیان کرد. اول جنگلهای فراوان و سرسبزی عجیب مسکو از فراز آسمان (ناگفته نماند که کل مسیر پرواز بالای ابرها بودیم و چیزی دیده نمی شد. قربانش شوم هواپیمایی ماهان هم که از عهد بوق است و مانیتور و اطلاعات پروازی برای مسافران ندارد). و دیگری، تنوع بیش از حد انتظار ماشینها. همانطور که اعتراف کرده بودم فکر می کردم که در مسکو لادا ببینم و مسکویچ و نهایتا اشکودا (که فکر کنم مال چک باشد). اما باور کردنی نیست این مقدار تنوع خودرویی و آنهم از نوع آخرین مدلها. از بنز و بی ام و تا تویوتا و مزدا تا هیوندای و صد البته ماشینهای فرانسوی و مهمتر از همه شورولت، جیپ و فوردهای آمریکایی. ظاهرا جنگ دولتها در میان مردم جایی ندارد و حسابی کشور را به سوی برده اند که لذت و عیش مردم به جای خودش باشد و جنگ ابرقدرتی در سویی دیگر. وجود تعداد بیشماری لیموزینهای خیلی خیلی بلند با ترکیب جیپهای ارتشی در شهر خیلی به چشم می آید. دولت وامهای خیلی مناسبی برای رفاه مردم می دهد. یک مدل لادای کلاسیک هست که در بعضی جاهای شهر دیده می شود و به آن "ژیگولی لادا" می گویند و اصلا این کلمه ژیگول هم به معنای شیک یا امروزی از روسی (مثل کلمه سماور) و همین مدل ماشین در ایران رواج یافته است. حالا سازندگان لادا کجایند که ببنند ژیگولی بنز و جیپ و پورش چه می کنند در پایتخت سرخها.

آقای لایق با لهجه تاجیکی شیرین به ما خوش آمد گفت و در کل طول مسیر تا اقامتگاه، حسابی شهر را برایمان شکافت و تشریح کرد. در خیلی قسمتهای شهر درختهای سیب فراوان معمولی بود با بار فراوان. یک مدل سیب قرمز و ریز بود که بهش سیب ترش می گفتند که ظاهرا خیری آنها را به مقدار فراوان کاشته است. نکته عجیب اینکه این سیبها بسیار ترش هستند و به محض اینکه اولین برف روی آنها می نشیند تبدیل به سیبهای شیرین و قابل خوردن می شوند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده).

یکی از طرح های خیلی جالبه روسیه، ماشین اشتراکی (Car Sharing) است. به این شکل که شرکتهایی هستند که ماشینهای متنوع و زیادی از سواری ارزان معمولی تا بنز و رولز روییس و مینی بوس و ... دارند. آنها در شبکه ای واجد جی پی اس فعال هستند و اگر شما ثبت نام کنید و ماشین خودتان را بر اساس محله ای که هستید انتخاب کنید می توانید بروید در ماشین را باز کنید و بنشینید و تا هر چند وقت که دلتان می خواهد و تا هر کجا در محدوده حدود 70 کیلومتری شهر بروید و دقیقه ای برایتان محاسبه می شود. قبلا دقیقه ای 7 روبل بوده و الان گران شده و 11 روبل شده (روبل الان 420 تومان است). یعنی دقیقه ای حدود 4500 تومان. هر کجا هم که دلتان خواست ماشین را رها می کنید و می روید. اگر بنزین بزنید هزینه اش را به حسابتان لحاظ می کنند و ماشین آنجا می ماند تا کسی دیگر آن را انتخاب کند و ببرد به سوی سرنوشتی دیگر. این طرح را برای دوچرخه و اسکوتر هم دارند اما ماشینش را تا حالا نشنیده و ندیده بودم.

معماری در روسیه یکی از جنبه های متمایز کننده شهر از سایر کشورها است. چون رنگ در معماری آنها بسیار نمایان است. کلیسای سن باستیل در کنار کاخ کرملین یکی از نمادهای مهم و میدان سرخ از دیگران است. تقریبا در تمامی ساختمانهای کمی جدی و اساسی حتما رنگ به کار رفته که هر ساله هم رنگ تجدید می شود و این حالت متفاوت معماری گوتیک که عظمت دارد و یادآور شکوه امپراطوری روسیه تزاری است با رنگی که روی آن می خورد کمی متفاوت می شود. ساختمانهایی در شهر دیده می شود که به آنها بنای استالینی گفته می شود. از بس محکم و جاندار هستند. یک مجموعه ساختمانهای معروف به هفت خواهران هست که معماری به سبک برج و بارویی بلند دارند و بعد از جنگ جهانی این هفت ساختمان عظیم را به دستور تاواریش استالین در مدت ده سال ساخته اند. ساختمان دانشگاه دولتی ام گ او که بزرگترین دانشگاه روسیه است یکی از آنهاست. خروشچف ساختمانها را به جای بتون آرمه های استالین به معماری آجری سوق داد.

یکی دیگر از چیزهای خیلی عجیب مساله کرونا و استفاده بسیار بسیار کم از ماسک است. اولش فکر می کردم که به خاطر تزریق واکسن است که با خیال راحت در شهر زندگی می کنند. اما بعدا آقای دکتر احمدوند توضیح داد که حتی اعتقادی به واکسن ندارند و واکسن نمی زنند. دولت کلی جایزه می گذارد که کسی برود و واکسن بزند. می گفتند که بسیار مردم خرافاتی هستند و بعدا که از زبان آقای لایق شنیدم این واکسنها چیپهایی هستند که وارد بدن می کنند برای کنترل ما، خیلی تعجب کردم. شاید هم حق با آنها باشد و بعدا ما که کشور ابرقدرت نبوده ایم حالا حالاها متوجه نشویم. اما یک نکته ای که گفتند این بود که اگر کسی در روسیه زنگ بزند که علائم کرونا دارد، بلافاصله به منزلش می روند (نباید به کلینیک مراجعه کند) و معاینه می کنند و بسته دارویی مناسب را به رایگان به مقدار 14 روز قرنطینه به او می دهند. طرف حق ندارد از خانه خارج شود و چون دوربینها به پلیس وصل است و طرف که خارج شود شناسایی می شود، بلافاصله پلیس می رود سراغش.

سیگار، چه از نوع عادی و چه سیگار الکترونیکی بسیار رایج است و به ویژه خانمهای زیادی دیده می شوند که در حال سیگار کشیدن هستند. هر چند که معضل جهانی است و در خیلی کشورهای اروپایی دیگر هم دیده می شود.

هوای روسیه کاملا متنوع و غیر قابل پیش بینی است. تقریبا از سپتامبر (شهریور) پائیز شروع می شود و می گویند هوایش حوصله کم کم سرد شدن ندارد و بلافاصله ممکن است در دو روز به 20 درجه زیر صفر برسد. باران دائمی می بارد و هم در کوله شان چتر و بادگیری برای همه فصول دارند. سوار مترو شدیم در هوایی آفتابی و از ایستگاه مترو بعدی بیرون آمدیم در هوایی کاملا بارانی. می گویند این آب و هوای روسیه بهترین محافظ دولتها و کشور است. بدون کمترین هزینه ای کسی جرات نمی کند و توانش را ندارد که در این هوا تاخت و تاز کند مگر از جنس خودشان باشد. همانطور که هیتلر در سرمای روسیه زمین گیر شد، هر مهاجم دیگری هم زمین گیر می شود. یکی از نکاتی که در مورد آب و هوای روسیه شنیدم، تاثیر این اقلیم و جغرافیا و هوا بر روح کشور و مردم است. در روسیه هنر خیلی جدی است و هم در زمینه نقاشی و مجسمه سازی و هم نویسندگی و صنایع هنری دیگر حرفهای زیادی برای گفتن دارند. می گویند یکی از دلایل آن آب و هوای خیلی سرد است که همه مجبور هستند در فضاهای داخلی سر کنند و آنجا وقت فراوان دارند که به هنر بپردازند یا برای اینکه حوصله شان سر نرود و زندگی یکنواخت نشود، انواع گچ بری، مجسمه و نقاشی و ... را تولید کرده اند.

اینجا مسکو1: آی‌بی‌بی‌وای 37: پاندمی هم جلودار نیست

خانم خیلی هیکل مند صندلی جلویی برگشت و با زبانی خشن و توک زبانی چیزی را به شوهرش که یک و نیم برابر خانم غول پیکر بود گفت، و چشمان آبی، پوست سفید و موهای بلوند طبیعی اش را دیدم، دیگر باورم شد که سفر به حقیقت پیوسته و هیچ سد و مانعی، حتی کرونا، هم نمی تواند شور و اشتیاق این رویداد مهم زندگی را خاموش کند. این لهجه های نه چندان آشنا و هیکلهای درشت، همه نوید می داد که خوابی در کار نیست و در بیداری کامل داری رویای سفر به یکی از اسرارآمیزترین کشورهای دنیا را به حقیقت می رسانی.

 اعتراف میکنم هر چند به قیمت برگشتن از یک عمر اعتقاد باشد. برداشتهای اشتباهی که سالیان سال در ذهن آدم حک می شوند، به تلنگری نیاز دارند تا بالکل فرو بریزند و چه خوب که تا زنده ای لذت تلخ اصلاح اشتباهات را بچشی. تا همین امروز تصوراتم از روسیه، تصویری سیاه و سفید (برگرفته از فیلمهایی که دهه شصت در تلوزیون سیاه و سفید می دیدیم)، کشوری سرد با مردمان خشن و عبوس، نشسته در لاداهای به فراموشی سپرده شده، به دور از امکانات مدرن و دور افتاده از جمعیت و تمدن بود. اما از وقتی شهر مسکو را در مسیر فرودگاه، وقت ناهار و تفرج عصرگاهی از نزدیک دیدم، پی بردم که سالیان سال اسیر یک تصویر اشتباه اما حک شده در ذهنم بوده ام. در حالی که روسیه را کشوری مدرن شده و افتاده در مسیر جلو زدن حتی از خود اروپا دیدم که حالا باید در مورد آن بیشتر ببینم و بنویسم. امیدوارم که این تصور هم به خطا نرود.

ماجرا از آنجا شروع شد که در سال 2020 یکباره اساس جهان با پاندمی کرونا به هم ریخت. دلمان را صابون زده بودیم که بالاخره این کشور مبهم را از نزدیک ببینیم و چه بهانه ای بهتر از کنگره آی‌بی‌بی‌وای. اما وقتی در صدد برنامه ریزی برای کنگره بودند، یکباره این غول بی شاخ و دم پیدا شد و آب پاکی را روی دستمان ریختند که کنگره بی کنگره. در کش و قوسهای فراوان بالاخره مثل خیلی از رخدادهای دیگر، از جمله المپیک 2020 که در سال 2021 برگزار شد، این کنگره 2020 نیز در سال 2021 جامه عمل به خود پوشاند. همان مقاله ها برای کنگره امسال تائید شدند و وقتی در کمال ناباوری اعلام کردند که کنگره به صورت حضوری هم شرکت کننده خواهد داشت، شمارش معکوس برای قاپیدن این فرصت طلایی آغاز شد. آخر بعد از سال 2019و آخرین سفرنامه ای که از آتن نوشتم، و آن همه نقشه که برای کشورهای مختلف در سر می پروراندیم و همه دود هوا شد، آموختیم که دنیا فرصتهایش را منتظر ما نمی گذارد. خلاصه اینکه امورات تهیه مقاله که حاصل کار پژوهشی پایان نامه خوب خانم آزادمهر دانش بود و چند باری با بی مهری کنگره ها مواجه شده بود، این بار با استقبال خوب مواجه شد. به ایشان گفتم که کار خوب راه خودش را می یابد و پژوهشی را که با وسواس و علاقه تکمیل کرده است حتما به جای خوبی خواهد رسید.

اما این سفر با همه سفرهای قبلی فرق داشت. کرونا و مسائل عدیده آن از جمله دورکاری و بی انگیزگی کلی مردم و سازمانها که کارها را کند می کرد تا تردید در مورد اینکه پرواز و ویزایی در کار باشد، دائم آدم را در خوف و رجای رفتن و نرفتن می گذاشت. از طرف دیگر، گرانی که گویی قصد ایستایی یا کم کردن سرعت در هیچ ایستگاهی را ندارد، انگیزه کش دیگر این برنامه بود. با این حال عزممان را جزم کرده بودیم که تا زنده ایم از زندگی و لحظه های آن کمال بهره را ببریم و مقدمات سفر را فراهم کردیم.

می خواستیم برای ویزای روسیه اقدام کنیم که کنگره اعلام کرد اگر دوست داشته باشید هیومنیتز ویزا می توانیم بگیریم. فقط مشکلش این است که فقط چند روز قبل از سفر قابل دسترس است. این چند روز قبل از سفر شد روز جمعه که ایمیلی آمد با یک شماره تلکس در آن (خود این کلمه تلکس آدم را یاد عهد بوق ارتباطات می اندازد) بود و گفتند با این به سفارت مراجعه کنید و همه چیز حله. شنبه سفارت باز بود و مرکز ویزا تعطیل و سفارت گفت ربطی به ما ندارد و فقط باید با مرکز ویزا صحبت کنید. روز یکشنبه مرکز ویزا باز بود و سفارت تعطیل. به همین خاطر ایمیلهایی که روی سایت بود را گرفتم و به آنها ایمیل زدم. حالا فکر کیند چه استرسی به آدم می دهد که بخواهد چنین سفر مهمی که پنجشنبه کلید می خورد را برود اما تا روز دوشنبه کسی جوابش را ندهد. دوشنبه روز بسیار شلوغی بود و یک اتفاق مهم قرار بود در زندگی من رقم بخورد که به خوبی هم پیش رفت، و ناهار هم قراری چند نفره با دوستی که دو سال بود برویم پیشش داشتیم. ده دقیقه قبل از حرکت اعلام کردند که می توانید مدارک را بیاورید. با چه مصیبتی مدارک را رساندیم و تا ساعت 2 سه شنبه که پاسپورت حاوی ویزا را دادند، کسانی که انتظار کشیده اند می دانند که چندبار جگر آدم به حلقش می آید از فرط استرس. تا ویزا هم نباشد گویی که قدم از قدم کائنات برداشته نمی شود. هزینه خود ویزا که 130دلار بود را نگرفتند اما شرکت حق سرویس خود را به ازای هر نفر 55 دلار گرفت که خودش رقم قابل توجهی می شود با عنایت به قیمت این روزهای دلار. به محض دریافت ویزا همانجا رفتیم توی کار بلیط و با همه مشکلات و اینکه چندین قیمت و گزینه بود، بالاخره به ماهان خودمان رضایت دادیم و شدیم مسافر ماهان.

اما مشکل کرونا معضل دیگری بود که باید می رفتیم یکی از آزمایشگاه های مورد قبول ماهان و تست کرونا می دادیم. سریعا رفتیم آزمایشگاه رسالت که مورد تائید بود و تست پی سی آر که دو تکه نمونه بردار را در حلق و بینی می کند که آدم را کلافه می کند، دادیم. چقدر نگران بودم که باتوجه به گلودرد خیلی مختصری که همان روز گرفته بودم نتیجه تستم مثبت نشود.

گرفتن روبل هم خودش داستانی داشت. همه صرافی های بزرگی که در اینترنت نوشته بودند فروش روبل، تو زرد از آب در آمدند و روبلی در بساط نداشتند با این توجیه که ارز متفرقه است. جالب است که صرافی فرودگاه امام هم نه شماره دارد و نه رد و نشانی دارد که بپرسیم در فرودگاه می شود روبط خرید یا نه. بالاخره به مدید یک آشنا مقدار خوبی روبل به قیمت 400 تومان خریدیم که البته دو هفته پیش 380 تومان بود در این دو هفته چنین رشد کرده بود و بازهم البته که قیمت روز حدود 420 بود که از این بابت کلی خوشحال شدیم که زهر آن گرانی را کمی گرفت.

نمی دانم آخر آزار دارند که پرواز را می گذارند ساعت 7 و ربع صبح که مجبور شوی از ساعت دو و نیم نیمه شب بیدار شوی تا بتوانی اسنپ بگیری و ساعت 4 فرودگاه باشی؟ اینطوری است که می شود سفر با عذاب بیخوابی و کلافگی. با این حال وقتی در صندلی جاخوش کردیم با همه فشار مالی و کاری و استرسی که داشت، بازهم دلم قرص شد که ارزشش را داشت... ادامه دارد...