نخجوان: آه ای جوانی من
تولد 12 سالگی دلگفته ها بود. نه اینکه یادم رفته باشد. در سفر بودم و گرفتاریهای ریز و درشت برگزاری یک مراسم ویژه تمام تاب و توان را گرفته بود. نه فقط سفر باشد که در همان سفر هم یک لحظه آرام و قرار نداشتم که تولدانه دلگفته ها را برسانم. حتی یک بعد از ظهر کامل در کافی نت را صرف اینکه کردم که چیزی در خورد قدوم مبارک اهالی دلگفته ها تدارک ببینم. هزار فکر و ایده بود و هست. اما هر چقدر خودم را کشتم و نوشتم و نوشتم، هیچ یک به دلم ننشست. آخر، وقتی به چشمان پر مهر دوستان حلقه دلگفته ها فکر میکردم دستانم میلرزید که نکند این نوشته آنی نباشد که بعد از 12 سال باید تقدیم حضور این گرامیان شود. به همین خاطر مدتی این مثنوی تاخیر شد. تا اینکه امروز دل به دریا زدم و گفتم هر طور هست باید این یکی قلمی شود. چرا که از سلسله سفرنامههای خارجی این سفر و سوریه و بنگلادش جا مانده و باید حتما تکمیل میشد و بقیه هم بشود و همین که هنوز هم سفرنامهها مشتری های خاص خودشان را دارند. دوستان خیلی عزیزی پیام تبریک برای تولد دلگفته ها دادهاند که از همه آنها سپاسگزارم (مثل مراسم ختم شد که میگویند متقابلا....). لطف و مهر شماست که این انگشتان را سرپا میکند تا چند زخمه ای به تار زندگی و خاطره بزنند، باشد که مقبول طبع دلنشین و زیباپشند شما بیافتند.
********************
در ایام جوانی آدم دست به کارهایی میزند که بعدا خودش هم تعجب میکند. آن هم اگر یک رفیق همپای اهل سفرهای خوب مثل علی داشته باشی، دیگر نانت توی روغن است. علی همیشه پای رفتن و سفر داشت. بی وابستگی به هیچ کس و هیچ چیز، با سرعت برق و باد راهی میشد. آزادی ویژه ای هم داشت و خیلی کسی مزاحم رفتنهایش نمیشد. اولین سفرهایش به همان همدان بود که صبح راه میافتاد و شب هم بر میگشت. الان خیلی کار شاقی نیست اما در دهه 60 برای یک پسر بچه ده دوازده ساله خیلی شجاعت به حساب میآمد. یادم هست در یکی از سفرها، قرار بود که علی صدقه بدهد. رفتیم و برگشتیم و وقتی از ماشین پیاده شدیم دستش را در جیبش کرد و دید که پول صدقه توی جیبش هست. گفت ای داد، یادم رفته این را بدهم. بعد از چند ثانیه گفت، خب حالا که ما رفتیم و سالم برگشتیم پس دیگر صدقه دادن معنی نمیدهد و پول را دوباره گذاشت توی جیبش. یک زمانی هم در همان سن و سال راهنمایی و وقتی که هنوز بساط برگ سبز و جنس آوردن و ارزانی جنسهای ته لنچی در قشم برپا بود، با چند هم ولایتی دیگر رفته بود قشم. همین سفر قشم خوراک یک بهار و تابستان کامل برای ما را تامین کرده بود از بس با خودش خاطرات قشمانه آورده بود.
زمانی که من دانشجوی کارشناسی در مشهد بود، تقریبا هر یکی دو ماه یکبار، سر و کله علی پیدا میشد و میآمد مشهد پیش من. خدای خنده و خاطره و درد دلهای جوانی بود. یک رفیق جینگ به معنای واقعی کلمه. وقتی میآمد کلی اتفاقات و خاطره های شیرین برایمان رقم میخورد. فلسفه خیلی جالبی هم داشت. میگفت هر کس مرا میبیند و میفهمد که من از مشهد آمدهام، بلافاصله در میآید که خوش به آن سعادتت که امام رضا طلبیدت. جواب علی هم این بود که طلبیدنی در کار نیست. دستت را بکن توی جیبت و یک بلیط بخر و برو. اینقدر هم تنبلی خودت را گردن امام رضا و نطلبیدن نیانداز. یک بار هم با علی و مصطفی رفتیم سفر قشم که ماجرای مفصلی داشت و باید واقعا در وقتی مناسب در مورد آن نوشت. سفری که شاید هنوز هم یکی از رکوردهای خنده عمرمان را یدک میکشد.
حالا، اینجور آدم اهل سفری، یک روزی از سفرهای داخلی خسته شد و تصمیم گرفت سفرهای برون مرزی را بیاغازد. آن وقت یعنی بهار 1378 من لیسانس گرفته و سربازی هم رفته بودم و نزدیک نزدیک به سه ماه بود که در مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی کار میکردم. کمابیش حقوقی داشتم و اتاقی مجردی در حوالی خیابان خواجه نظام و سه راه ارامنه تهران داشتم که تک مهمانش علی بود و بس. در یکی از سفرهایی که علی پیش من آمده بود اعلامیه ای صادر کرد که بروم و پاسپورتم را بگیرم تا سفرهای برون مرزی را برنامه ریزی کند. بعد از گرفتن پاسپورت، علی پرس و جوهایش را کرده بود و از یکی از همولایتی ها (علی مشهدی مراد) که در مرز جلفا و هادیشهر سربازی میگذراند، درآورده بود که میشود از هادیشهر به کشوری خارجی رفت. اسم خارج و هیجانی که ایجاد میکرد کافی بود تا همه چیز را به هم بریزیم و به هم ببافیم و کوله بار خیلی سبک سفر به دوش در روز شنبه 22 خرداد 1378، راهی کشور دوست و همسایه، یعنی نخجوان بشویم. با قطار خودمان را به تبریز رساندیم و همان کله سحری از آنجا هم راهی جلفا شدیم. بعد از این همه سال چند و چون ماجرا در خاطرم نیست. اما خوب یادم هست که با همه کله شقی که داشتیم و هیجانی که برای دیدن دنیا در ما خروشان بود، بازهم استرس و نگرانی در خود داشتیم. صبح خیلی زود در جلفا بودیم و یکی از اولین چیزهایی که نظرمان را جلب کرد، صبحانه خوردن نخجوانیها بود. توی رستورانها و قهوه خانهها نشسته بودند و بلا استثنا هر کسی که داشت صبحانه میخورد، یک یا دو شیشه (آن وقت هنوز نوشابه های شیشه ای بود) نوشابه جلویش بود. برای ما خیلی عجیب بود که چرا اینها با صبحانهشان نوشابه میخورند. بعد که رفتیم آن طرف مرز دیدیم که قیمتهای مواد خوراکی و مصرفی در ایران خیلی خیلی ارزانتر از نخجوان است. همان نوشابه ای که اینجا به قیمت آن وقت حدود 5 تومان (یعنی 50 ریال) بود، آن طرف مرز به قیمتی بیشتر از 25 تومان فروخته میشد. شوروی سابق تازه از هم پاشیده بود و کشورهای خودمختار داشتند نفسی میکشیدند و طعم دنیای آزاد و ارتباط با جهانی پشت پرده آهنی را تجربه میکردند. به همین خاطر، خیلی از نخجوانیها و باکوییها، برای خرید روزانه حتی سیب زمینی و پیاز میآمدند ایران و خیلی وقتها برای کار هم میماندند.
نخجوان، کشور جالبی است. جمهوری خودمختاری است که زیر نظر آذربایجان و جزئی از آن است اما هیچ مرز مشترکی با آن ندارد. کشور ارمنستان فاصله بین نخجوان و آذربایجان را پر کرده و این دو بخش کشور از هم جدا افتادهاند. بعد از خوردن صبحانه در جلفا، رفتیم و خروجی مرزی را پرداخت کردیم. کمی دلار همراهمان داشتیم و فکر میکنم کمی هم منات در همان جلفا گرفتیم. نخجوان هم ویزا لازم ندارد و فقط خروجی مرزی را که پرداخت کنی که اگر اشتباه نکنم حدود 30 هزار تومان بود در گمرک نخجوان اجازه اقامت 15 روزه صادر میکنند. البته ما اصلا توی این خطها نبودیم. زبان ترکی هم نمیدانستیم و آنها هم فارسی نمیدانستند یا اینکه حرف نمیزدند. مرز ایران و نخجوان رود ارس است که باید از روی پلی فلزی بگذری و در وسط آن یک در بزرگ هست که یک پاشنهاش به سمت ایران میچرخد و یک پاشنه به سمت نخجوان. از وسط پل وارد خاک نخجوان میشوی. من همهاش به یاد صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو بودم. در آن سوی مرز یکباره همه چیز عوض شد. محلیها به سرعت میرفتند و کسی هم زبان ما را نمیدانست. از گمرک ایران رد شدیم و در همان صف با آقایی به اسم "نظامعلی" آشنا شدیم. ترکی بلد بود و او هم دفعه اولش بود که به سفری اینچنین میآمد. تا بخواهی عجول و سر به هوا بود. فقط هم آمده بود به عشق اینکه مشروبی بنوشد و برگردد. هر طور بود تبدیل شد به لیدر ما. این نظامعلی خان آنقدر عجول بود و پر هیجان و پر حرف، که تا ما خواستیم بجنبیم، ماشینی گرفت و ما را سوار کرد و گفت که کرایهاش "اوچ خمینی" میشود. آن وقتها به هزار تومنی ایرانی میگفتند یک خمینی. سه هزار تومان دادیم و راهی شدیم.
آب و هوای آنجا هم مثل تبریز ارومیه بود. هوای خنک و حتی صبحهای سرد اما در طی روز واجد آفتابی نیمه سوزان بود. مناظری که در مسیر میدیدیم خیلی عجیب بود. نمادی کامل از کشورهای تازه استقلال یافته که واقعا فقر و عقب ماندگی در آنها موج میزد. آسفالی بدون خط کشی بود، علائم راهنمایی و رانندگی در کار نبود. لوله های گاز را از روی زمین برده بودند. به طور کلی، میشد فهمید که 70 سال حکومت دیکتاورمابانه سوسیالیستی، هیچ برای این مردم نگذاشته است و حالا بعد از باز شدن مرزها داشتند خودشان را پیدا میکردند. نظامعلی با راننده حرف میزد و در نقش مترجم چیزهایی را به ما منتقل میکرد. اولین جایی که رفتیم، یک هتل مانند به اسم آراز بود که راننده بعد از چند جا رفتن برایمان پیدا کرد. نفری 15 دلار دادیم و اتاقی گرفتیم اما آنجا نماندیم و رفتیم توی شهر که بگردیم. اجناس مصرفی گران بود اما لوازم برقی نسبتا بهتر بود. چون صبح بود، هنوز مغازهها کامل باز نکرده بودند و اغلب کافهها و بارها هم تعطیل بودند تا شب بشود و باز کنند. متاسفانه هیچ نگاه و شناختی نداشتیم که بخواهیم از جاهای تاریخی و دیدنی شهر بازدید کنیم. چون بعدا فهمیدیم که غار اصحاب کهف و خیلی جاهای تاریخی دیگر در این کشورشهر بوده و ما اصلا توی خط و باغش نبودیم. واقعیت این بود که ما آمده بودیم تا از اینجا جنسی بخریم و ببریم در ایران بفروشیم و سود کنیم. اصلا انگیزه و هدف اصلی این بود و عقلمان هم نمیرسید که استفاده بیشتری ببریم. مثل سفر قشم که برای بار رفته بودیم و برگشته بودیم اینجا هم همهاش متمرکز بودیم روی جنسی که بشود توی تهران یا ایران قیمت مناسبی برایش به دست آورد.
با همه فقری که در شهر و مدیریت شهری موج میزد، بازهم میشد زیبایی های طبیعی و گلهای رنگارنگ خانهها کهنه را دید. در جای جای شهر، گلهای متنوعی بود و درختانی با برگهای لاغر اما سرسبز. مردم هم با پوستهای چروکیده در رفت و آمد بودند و خصوصیت همه کشورهای تازه استقلال یافته را داشتند. شادی و سادگی در عین فقر. و البته لا به لای همه این زندگیها، ودکا را که برند و نماد روسیه است نباید از قلم انداخت. فروشگاهها انباشته از اجناس ایرانی بود و مشروباتی که با بسته بندی های زیبا چیده شده بود. ما که شناختی نداشتیم و از اینکه مشروب میدیدیم هم متعجب بودیم و هم وحشت زده، چرا که در محیط بسته و کاملا مذهبی ما، به مخیله مان هم خطور نمیکرد که هیچ ایرانی به سمت اینها برود و از آنها مصرف کند. تا اینکه جناب نظامعلی خان، تمامی تصورات قبلی مان را شکست. رفت و بعد از کلی بالا و پائین رفتن، یک شیشه گرفت و با شادی به سمت ما آمد. ما هم هاج و واج و متوحش از کسی که میخواهد نجسی بخورد نگاهش میکردیم. وقت ناهار شده بود و ما هم حسابی گرسنه بودیم. با خودمان تن ماهی داشتیم که قرار شد نان بخریم و بخوریم. نان گرد و کوچکی را به قیمت وحشتناکی خریدیم و خرج و غذایمان را از نظامعلی خان جدا کردیم. او هم با نان و تن ماهی شروع کرد به خودسازی. شاید باورتان نشود که تا آن موقع آدم مست شده ای را از نزدیک ندیده بودیم. بعد از ناهار ما که هنوز جنسمان را پیدا نکرده بودیم دوباره راهی بازار شدیم اما نظامعلی تقریبا از دست رفت. همانجا روی چمنها دراز کشید و رفت توی حال خودش. یکی دو باری که دیدیمش، کم کم داشت وضعش خطرناک میشد که بالا و پائین میرفت و آواز میخواند.
هر طور بود با نوشتن و ماشین حساب به مغازه دارها حالی میکردیم که چه میخواهیم. بالاخره هم نفری یک دستگاه ویدئوی سامسونگ به قیمت 50 هزار تومان خریدیم. نظامعلی دیوانه وار هی میگفت برویم و وقتی دید که ما مشغول هستیم و نمیتوانیم هم پیاله و هم پای او باشیم خودش راهی شد و رفت. نمیدانم چه شد که ما هم اصلا به عقلمان نرسید که میتوانیم شب را آنجا بمانیم و مثلا فردا برگردیم. ترسی داشتیم از شب مانی در آنجا که تصمیم به برگشت گرفتیم. ویدئو به دست و خسته سوار تاکسی ها شدیم و آمدیم مرز. آنجا هم صف شلوغی بود که کلی از محلیها که رفته بودند نخجوان برای کار بر میگشتند. در آنجا کلی هم اطلاعات دادند که چطور میشود جنس بیشتری آورد و خانه گرفت و این حرفها. یکی هم یکی دو بسته پارچ آب با خودش آورده بود چون اجناس کریستال هم ارزانتر بود و میشد در ایران فروخت. در کشمکش و شلوغی خروجی گمرک پارچهایش شکست و دعوایی به پا شد.
هر طور بود از روی رود ارس گذشتیم و پا به خاک پاک وطن گذاشتیم که حداقل کسی زبانمان را میفهمید. نظامعلی را در گمرک ایران دیدیم که دچار دردسر شده بود. آنقدر مشروب خورده بود که به حال خودش نبود و داشتند سیم جیمش میکردند. شب شده بود که رسیدیم جلفا و مسافرخانه ای گرفتیم و شب را در آنجا بیتوته کردیم. آسمان آبی و هوای خنک و ماهی در آسمان بود. شب هنگام که از پنجره بیرون را نگاه کردیم، به علی گفتم ما که پول هتل را داده بودیم و میتوانستیم آنجا بمانیم، چرا برگشتیم؟ به خودش آمد و گفت راست میگویی. آنقدر نظامعلی اعصابمان را تراشیده بود با حرافیهایش و عجلهاش، و آنقدر خودمان هم بی تجربه بودیم و البته از شب مانی در یک کشور غریب ترس داشتیم که هم آنجا پول هتل دادیم و هم در جلفا مسافرخانه گرفتیم و شب ماندیم.
صبح فردا آمدیم تبریز و با اتوبوس راهی تهران شدیم. در ایست بازرسی، ویدئوها دردسر شد و کلی ازمان سوال و جواب کردند که اینها چیست و برای چه منظوری است و ما هم گفتیم برای مصرف شخصی و خانگی است و با مدارک خرید موفق شدیم جان سالم به در ببریم. اما در هر ایست و بازرسی که آن وقت هم خیلی زیاد بود باید حساب پس میدادیم.
تهران که رسیدیم فردایش من رفتم سر کار و قرار شد علی ویدئوها را ببرد بازار و آب کند. در بازار کلی ایراد گرفتند که اینها دستگاه هایی است که نمونهاش در بازار ایران نیست و سفارشی کشورهای آن طرف مرز است. علی هم کلی به دردسر افتاده بود تا آنها را بفروشد. بالاخره به قیمت هر عدد 75 هزار تومان فروخته بود. تلفنی به هم خبر داد –آن وقت موبایل نبود و با تلفن ثابت محل کار تماس میگرفت- که با هر بدبختی که بوده ویدئوها را آب کرده و میآید پیش من که هم پولم را بدهد و هم ناهار را با من در رستوران مرکز بخورد. من هم خوشحال و خندان از اینکه هم یک سفر خارجی، هر چند کوتاه، رفتیم و هم اینکه 25 هزار تومان کاسب شدهایم. قرار گذاشته بودیم که بعد از این سفر به سودمان دست نزنیم و آن را دستمایه سفری بزرگتر کنیم. علی کسی را پیدا کرده بود که میرفت و از دوبی جنس میآورد. میتوانستیم با او برویم و هم برای او بار بیاوریم و هم با سرمایه خودمان هم جنسی بیاوریم و کاسبی دو سر سود کنیم.
منتظر ماندم تا حدود ساعت 12 و نیم تا علی بیاید و ناهار بخوریم. یکهو تلفن رومیزی زنگ زد و علی سراسیمه گفت بدبخت شدیم. پرسیدم چه شده؟ گفت پولها نیست. کاشف به عمل آمد که علی آقای ساده دل، دو بسته پول را گرفته و در آن شلوغی توپخانه، دکمه های پیراهنش را باز کرده و پولها را گذاشته زیر پراهنش و دکمه را بسته و سوار اتوبوس شده تا بیاید ضیافت ناهار پیروزی را با هم برپا کنیم. دزدهای نامرد هم نمیدانم در اتوبوس یا جایی دیگر، حاصل این هم خون دل خوردن ما را به چشم به هم زدنی به یغما بردند. و اینگونه بود که کشتی تجارت و کاسبی ما در همان بدو امر به گل نشست و ما ماندیم و حسرت و پولهای به باد رفته و خاطره یک سفر بدون ثمر اما به یادماندنی.
بدتر از همه اینها این بود که علی برگشت شهرستان و قرار شد که برنامه های سفر دیگر را بچینیم و این بار دق و دلی پولهای دزدیده شده را در بیاوریم. اما هفته بعد خبر رسید که علی آقا همسر اختیار کرد و رفت قاطی مرغها. ضربه این خبر به مراتب از دزدیده شدن پولها مهلک تر بود. چرا که این پایانی بود بر تمامی آمال و آرزوهای تازه گل کرده جوانی که با این سفر پر هیجان و حسرت ماسیده از تمامی سفرهایی که میشد رفت، به انتها رسید.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...