یک قاب عکس دارم که عکسی یکپارچه مثل همه عکس‌های معمول دیگر نیست. تعدادی عکس سیاه و سفید است از آدم‌هایی اغلب با موهای بلند و بیشتر با صورت‌های جوش جوشی که احیانا با روتوش‌های رایج آن وقت عکاسی پَر یا رهنما ماسکه شده‌اند. دو هفته پیش که رفته بودم آرتیمان، حسن برادر دوقلوی حسین مش قربان را در کوچه باغ عمو رحمان دیدم. من در حال آموزش موتورسواری به بچه‌ها بودم و کلی داشتیم کیف می‌کردیم که حسن آمد و ایستاد و حال و احوالی کردیم و یکی یکی از بچه های دبیرستان سوال کردیم. یکی از دوستان را گفت که به نوعی بچه درس خوان سال آخر دبیرستان بود و عزمش را جذم کرده بود که یک رشته خوب در دانشگاهی خوب قبول شود. شماره‌اش را داد و من شب از ایزدی که همکلاسی دوره لیسانسم بود پرسیدم که آیا همکار او در دانشکده صدا و سیماست یا خیر. گفت جانشین او در کتابخانه شده است. و یکی دو روز بعد شماره غریبه ای زنگ زد و از قضا دیدم که خلیل، همان همکلاسی درسخوان از آب درآمد.

صدایی که از بیشتر از سی سال پیش می‌آمد کم کم مرا برد به آن سالهای عصیان و عشرت جوانی. اولین تصویری که همه ذهنم را پر کرد، آن قاب عکس بود. او می‌گفت و من می‌گفتم. یکی یکی همکلاسی‌ها در ذهنم جان می‌گرفتند. از سردار و کاووس و حمیدرضا پرسیدم. به رحیم الوندی، همو که صدای خوبی داشت و آخرین جلسه های کلاس آخرین دوره تحصیل مدرسه ای، اغلب در تسخیر آوازهای او که به درخواست بچه‌ها و کنار آمدن معلم‌ها شکل گرفته بود در می‌آمد، که رسیدیم بغضی خفته هر دوی ما را گرفت که او نتوانسته بود دنیای دنی را تحمل کند و زندگی را به حسرت وجودش گذارده بود.

به معلم‌های دبیرستان‌های امیرکبیر، شریعتی و آزادگان رسیدیم. آقای سوری معلم عربی که هنوز حرف‌هایش و مصدرهای رباعی و سماعی عربی را یادمان هست، آقای صالحی با تعریف فلسفه که عبارت است از "علم به احوال موجود از آن جهت که هست نه از آن جهت که تعیُن خاص دارد"، آقای کریمی ناظم مدرسه که تمام و کمال 600 دانش آموز مدرسه را از هر زاویه ای که فکر کنی به اسم کوچک می‌شناخت، آقای عزیزی رئیس دبیرستان که به خاطر ورزش نکردنم سر صف صبحگاهی با هم درگیر شدیم و هزار و یک خاطره پیدا و پنهان دیگر دانه دانه خودش را می‌کشید به محفل صحبت‌های یک ساعت و ربعیمان.

ماجرای آن قاب عکس از این قرار بود که نمی‌دانم با چه عقل و فکر و فلسفه ای، در سال آخر دبیرستان از هر کدام از بچه های کلاس یک عکس سه در چهار خواسته بودم و آنقدر سماجت کرده بودم که عکس‌های خیلی‌ها را جمع کرده بودم. پشت همه عکس‌ها هم اسامی را نوشته بودم. آدمی، نه حافظه جانداری برای گذشته دارد و نه قدرت پیش بینی و باوری برای آینده. چه کسی فکر می‌کرد که ممکن است سی سال بعد، دو نفر در یک بعد از ظهر تابستان تمام حرفهایشان نوستالژی زیسته سی سال پیش باشد؟ آن روز گویی نوری از آینده بر من تابیده بود که این چهره های عوض خواهند شد، این بی خیالانی که جز لودگی و خنده و کل کل با هم و در لایه های زیرین گوشه چشمی داشتن به کنکور و گاهی هم فکر کردن به شغل و حتی نوه‌ها، چیز زیادی در ناسیه آن‌ها دیده نمی‌شود، روزی می‌رسد که با موهای ریخته و افتخار به بچه‌ها و گاهی هم نوه‌هایشان، یاد و خاطره آن روزهای زیبای گذشته را زنده می‌دارند. آن عکس‌ها حالا مثل یک فانوس دریایی است که با هر نگاه، اسم و مشخصات آن فرد که از روی دفتر کلاس توسط معلم خوانده می‌شد را زنده می‌کند.

در لابلای صحبتها با خلیل خاطره ای را گفت که دیدم گویی یک نرم افزار پنهانی چیپی را در مغز ما گذاشته که دائم به دنبال گذشته هایی هستیم که هر چقدر هم سختی و تلخی داشته، الان سراسر حسرت است و با دوران خوشی بود از آن‌ها یاد می‌شود و وصف حال خوبی از احوالات این روزهای ماست. گفت اوائل که گوگل ارث آمده بود من ساعتها می‌رفتم و روی روستایمان و خانه‌ها و باغ‌ها زوم می‌کردم و آن‌ها را نگاه می‌کردم. یکی پرسید چه می‌خواهی از نقشه‌ها و عکس‌ها و من گفتم که کودکی‌هایم را در این کوره راه‌ها می‌جویم. دیدم که من هم می‌رفتم و روی گوگل ارث یا گوگل مپ، روستایمان و مدرسه‌هایمان و سایر مناطق خاص مثل دره شیرکش، طاقا هل هلو، بیاناصر و ... را تگ می‌کردم. یا در ویکی پدیا یا شبکه های اجتماعی دیگر اطلاعات محله و روستا و هر چیز خاطره انگیز دیگر را تکمیل و اصلاح می‌کردم. این‌ها همان بدهکاری خاک وطن است که آدم هر چقدر هم می‌دود و تا آخر عمر تلاش می‌کند، نمی‌تواند دینش را به آن ادا کند یا یک روز از آن حال و هوای عجیب  و خواستنی کودکی یا جوانی را برگرداند.

حالا یکی از آرزوهایم این است که آن عکس را جایی بگذارم و بخواهم هر کسی که در آن عکس هست، بیاید و خودش را معرفی کند و از خودش بگوید و اینکه این مسیر و زندگی را تا کجا رفته و چگونه پیش آمده. آخر، آن وقت‌ها اگر چه دانش آموزان کمی درس خوان و خوش آتیه دبیرستان آزادگان به شمار می‌آمدیم، اما دنیایمان چندان آشنایی و درکی از دانشگاه نداشت و ایده آل اغلب ما که مسیر روشن و طلایی آینده به شمار می‌آمد این بود که بتوانیم در تربیت معلم ملایر یا همدان قبول شویم و از همان روز اول در محیطی شبانه روزی با غذا و حقوق درس بخوانیم و با مدرکی که بعدا فهمیدیم آن را فوق دیپلم صدا می‌کنند، به معلمی تبدیل شویم که در روستاهای دور افتاده ای که هفته ای یکبار ماشینشان به شهر می‌آمد، بشویم معلمی که همچون شمع می‌سوزد تا چراغ راه آیندگان و آینده سازان این کشور باشد. ما آن آدم‌ها که چند سال را نفس به نفس هم معلم‌ها را ناامیده کرده بودیم و همیشه هم وحشت دعوای آخر کلاس را در کوله مان داشتیم، خوب می‌شناختیم. دنیا و افکارشان را از بر بودیم. ایده آل‌هایشان را تمام کمال حفظ بودیم و حتی گاهی یواشکی ایده آل‌هایشان را کش می‌رفتیم و آنچه برایمان شیرین بود را به عنوان زندگی طلایی ساخته و پرداخته ذهن خودمان جا می‌زدیم.

حالا همه آن روزها گذشته و آدم‌ها هزار و یک بازی روزگار را دیده‌اند اما آخرین تصویرهایی که از آن دوستان همکلاسی داریم همان‌هایی است که حک شده روی آن عکسهای بی قواره سه در چهار. شاید همه آن فلسفه های پنهانی زندگی دوستانه و کلاس رزمی رفتها برای بقا در آن کلاسهای سراسر خشونتبار و ایده آل دزدی‌هاست که افکار جمعی ما را طوری شکل داده بود که حالا با حسرتی دلمان بخواهد که برای یک روز هم که شده به آن سن و سال و حال و هوا برگردیم و کودکی های گم شده مان را طلب کنیم. حالا خوب می فهمم که پرویزخان کیمیایی چه می کشیده که فیلم "ضیافت" را ساخته.