بالاخره نوشتم (3)
اين مطلب بخش سوم و پاياني چگونه مي توان يك رمان نوشت است. بخش دوم: همچنان در روياي نوشتن
16/5/85
قلم را برداشتم و با شروع هميشگي يكي از قصه هاي قبل از خواب فرزاد شروع كردم. "روزي بود روزگاري بود.در يك جنگل...". ساعت15/12 دقيقه و بعد از صحبت تلفني مفصل با خانم رهادوست شروع كردم. او گفت كه مطلبم را در خبرنامه انجمن خوانده: "باز هم اندر حكايت رشته ما" و خيلي خوب بوده و جالب. و گفت كه فارسي ات خيلي خوب شده. خوب مي نويسي. من هم شير شدم. قلم را برداشتم و نوشتم تا ساعت 25/3 صبح. خودش آمد و من هيچ نقشي در آن نداشتم. بالاخره 9 صفحه شد. خودم خيلي به ذوق آمدم. براي خودم هم جذابيت داشت. خيلي دوستش دارم. فقط بايد هر چه زودتر تايپ و آماده بشه. بعد بفرستم كه چند نفر بخوانند و نظر بدهند. البته يادم باشد ادامه دادن من با خودم است نه با تاييد ديگران.
ساعت 30/3، پنج دقيقه پس از پايان داستان
هنوز نمي دانم داستان كوتاه است؟ بلند است؟ براي كودكان است و... فقط احساسم را نوشتم. در داستان لازم نيست كه همه چيز را خودت تجربه كرده باشي يا زندگي كرده باشي. مي تواني هر چيزي را، خاطره اي و هر چيز ديگر را از زندگي ديگران بگيري و آن را بپروراني. مثلا ماركز بسياري از داستانهايش را بر اساس زندگي شخصي اش وآنچه در اطرافش اتفاق افتاده انتخاب كرده. هوشنگ مرادي كرماني نيز از داستانهاي زندگيش مي گفت. دكتر فتاحي در سمينار شيراز خاطرات كودكي و نوجواني، دعواها و رقابتها با برادرش و... را مي گفت كه چقدر شيرين بوده. و مي گفت كه مرادي كرماني مشابه اين اتفاقات زندگي ما را قصه كرده و نوشته، اما قصه زندگي او به زندگي ما نمي رسد. اما من مي گويم، مهم اين است كه همت كرده و اينها را جمع كرده و نوشته است. مگر خانم صنيعي در كتاب سهم من همه اش را از زندگي خودش گفته. حتما زندگي ديگران هم هست كه او بار تخيلي وادبي به آن داده است.
كامنتي در يك گوشه كاغذ: "واي كه با خودكار نوشتن عجب حالي داره. اصلا كامپيوتر به گردشم نمي رسه"