اینجا آتن 10: ایفلای 85ام: سفر از من باز نمیگردد
شمس لنگرودی به زیبایی می گوید: بازگشتهام از سفر، سفر از من باز نمیگردد
روز آخر سفر حکایت غریبی دارد. گویی تازه از خواب پریده ای. به سرعت برق و باد می گذرد و تو می مانی و یک دنیا خاطره رنگین و یک عالمه حسرت جاهای نرفته و ندیده. با این امید که شاید در سفری دیگر، بی حسرت کوله پشتی ات را به دوش بکشی.
پنجشنبه شده و جرس فریاد می دارد که بربندید محملها. روز خنک 7 شهریور 98 است و قبل از رفتن به فرودگاه بازهم باید تلاشی بکنم که شاید بشود مسترکارت را خالی کرد و این مشکل را هم حل کرد. ساعت 13.10 دقیقه پرواز برگشتم است.
همه اش کلمه آخر در ذهنم می چرخد. آخرین صبحانه، آخرین کوچه، آخرین خیابان و آخرین میدان سینتگما. فروشگاه زنجیره ای پابلیک ساعت 9 باز می شود. اگر ساعت 11 فرودگاه باشم خوب است. فروشگاه و قسمت موبایل و لپ تاپ و هر خرت و پرت دیگری را زیر و رو می کنم. اما نمی شود و بامید فرودگاه دوحه راهی می شوم.
هنوز هم نمی توانم با این یک قلم جنس کنار بیایم. اینکه، آدم برای رفتن به فرودگاه بین المللی و سفر خارجی با مترو برود فرودگاه. مسیر طولانی است. بخشی از مسیر زیر زمین و بخشی دیگر روی زمین است. از کنار کارخانه های بزرگ و فروشگاه ایکیا رد می شویم. مناظر سرسبز است و دیدنی. فرودگاه در روز جلوه دیگری دارد. کلمه های سیزن که همه اش در آژانسهای مسافرتی از آن حرف می زنند را حالا دارم درک می کنم. شلوغ و رنگارنگ و پر هیاهو.
اینبار یادم می ماند که بگویم کنار پنجره بدهد. هر چند روی بال باشد اما باز بهتر از ردیف وسط است. از گیت رد شدن مصیبتی است. صفی طولانی و هوا هم گرم است. اما همه آرام هستند و بلوایی در کار نیست. وقتی از بازرسی رد می شویم یک بچه تمام فرودگاه را گذاشته روی سرش. تفنگ پلاستیکی دارد که نمی گذارند ببرد توی هواپیما.
پرواز سر وقت انجام شد و کنارم آقای نشسته بود که تا نزدیکی های آخر پرواز که من خواستم دوری بزنم از جایش تکان نخورد. جزیره های یونان که تا می خواهی یکی را ببینی از بالا، تمام شده و دیگری شروع شده همینجور میایند و می روند. کشتی ها دیده می شوند اما قایقها فقط خطی از خودشان به جای می گذارند.
در فرودگاه دوحه نزدیک یک ساعتی وقت دارم و بعد پرواز بعدی. فرودگاه پر استرسی است. همه در حال دویدن هستند و آنقدر گیتهایش پر سر و صدا و با عجله و سخت گیری است که آدم ترس برش می دارد.
تنها سوغاتی که بچه ها خواسته اند مک دونالد است. در فرودگاه نیست و از کینگ برگر برایشان می گیرم و امیدوارم که سالم بماند تا به مقصد می رسد. این هم از جاذبه های توریستی است که فقط در کشور ما دیده می شود. غذایی که تمام ملت جهان می خورند را باید به عنوان سوغاتی بیاریم. یاد عادت روستای خودمان می افتم. قدیمها که در شهر و دیار ما بربری نبود، هر کسی که از تهران می آمد یکی از سوغاتی های ویژه و دلبرانه اش نان بربری بود.
خانم و آقای ایرانی در حال سفارش و خرید برگر هستند و یک صد دلاری می دهند که طرف نمی گیرد و می گوید نه خرد داریم و نه می توانیم این صد دلاری را بگیریم. یاد 500 یورویی خودم می افتم.
پرواز با ده دقیقه ای تاخیر انجام می شود که جالب است در پروازهای دیگر اینطور نیست. با اینکه جایم کنار پنجره است، وقتی می رسم به صندلی می بینم دو خانم مسن دو صندلی کنار پنجره را اشغال کرده اند. می خواهند جابجا شوند که می گویم مشکلی نیست و می نشینم. از همان ابتدا همسفرهای دلنشینی به نظر می رسند. عکسهای تبلیغی هواپیما که از مناظر قطر پخش می شود به مسجد می رسد و خانمه می گوید این مسجد را ساخته اند که روی ایران را کم کنند. راننده تور می خواسته مرا ببرد آن مسجد را ببینم گفته ام خودمان به اندازه کافی در کشورمان داریم. دو خانم خواهر هستند و از سن لویس آمریکا با پروازی طولانی آمده اند. سن لویس را به خاطر یحیی پسر خانم رهادوست که دانشجوی آنجا بود و کتاب چرا نویسنده بزرگی نشدم ایشان که در آن شهر رخ داده خوب می شناسم. یکی از آنجا بازنشسته دانشگاه است. صحبت دانشجویان ایرانی می شود که می گویم در گذشته از هر 20 دانشجوی یک کلاس، 15 نفر ایرانی بوده اند. می گویند که خیلی کم شده و در سال گذشته فقط 7 دانشجوی ایرانی به سن لویس آمده بود. یکی از ایشان خانه ای دارد که به دانشجویان ایرانی اجاره می دهد. ماهی 700 دلار هم می گیرد. با هم در مورد دانشجوها و اساتید و پروژه های دانشجوهای ایرانی صحبت می کنند که خیلی بامزه است. می گوید فلانی دانشجوی دکتر مددی بوده ولی رها کرده. از بس سخت می گیرد و جزئیات کارهایشان را هم کارشناسانه می گوید. خلاصه، کمی به صحبت و کمی به مطالعه می گذرد.
اتفاق عجیب در این پرواز، وجود وای فای است که بعد از بلند شدن و رد کردن مدت امنیتی پرواز فعال می شود و می توانی وصل شوی و در ارتفاع 40.000 پایی اینترنت داشته باشی. در همانجا یک استوری از وای فای در اینستاگرام گذاشتم. دوستی آنلاین بود و گفت که چند سال پیش فیلمی را دیده تخیلی بوده و در آن فیلم در هواپیما اینترنت فعال بوده. حالا این تخیل هم به امری واقعی بدل شده.
همین که پله را می گذارند و می آییم در هوای آزاد، بوی دود همه جا را می گیرد و فکر می کنم که آتش سوزی شده. یادم می آید که این بوی وطن است.
چند نکته در مورد آتن و این سفر هست که قبلا از قلم افتاده و در این آخرین یادداشت باید به آن اشاره کنم.
تتو و پرسینگ به یک ترند جهانی بدل شده و ظاهرا قرار است نقش به روز بودن را ایفا کند. فکر می کنم آدمها آنقدر چیزهای مختلف دیده اند که اشباع شده اند و دیگر بدن معمولیشان جواب نمی دهد و با تتو و پرسینگ دارند این بدن معمولی را به یک اتفاق غریب بدل می کنند. اتفاقا در یکی از نشستهای ایفلا هم به این موضوع که آیا کتابداران پرسینگ کنند خوب است یا بد اشاره می کردند.
گدا در یونان رویت شد. در کشورهای دیگر ندیده بودم. البته گداها نه به آن شکلی که درب و داغان در ایران می بینیم. آرام و خواهند اما طلبکار نیستند. در کشورهای اروپایی دیگر ندیده بودم.
مترو اگر دستفروش نداشته باشد جایی می شود سوت و کور. چیزی شبیه متروهای آتن که نه کسی جنس زیر قیمت می فروشد و نه کسی حراجش کرده. بی هیجان از داد زدن دست فروشهای مترویی.
پارکینگ هم ظاهرا از مشکلات این جامعه است. چون هتلم در مرکز شهر است فراوان می بینم که در جای جای شهر پارکینگ عمومی هست. این معضل را همینطور رها نکرده اند و برایش راه حل یافته اند و پارکینگهای فراوان در جای جای شهر در نظر گرفته اند که نگهبان دارد. یک چیز جالب دیگر اینکه اگر ون یا ماشین بزرگی در جایی که تنگ است پارک کند فلاشر ماشین را روشن می گذرد که ماشینهای دیگر متوجه آن شوند.
موتورسواری زنان هم در اینجا رایج است. اغلب موتورهای وسپا و برقی سوار می شوند. موتورهای سنگین هم هست که آدم را اسیر می کند با آن غرش طوفانی اش. واقعا ما چرا باید بی دلیل از این همه لذت شیرین بی بهره باشیم. موتورسواران مجهز هستند و تند می رانند و صدای موتورهایشان هم ترسناک است و هم آدم را سرحال می کند. اگر تجربه موتورسورای با سرعت داشته باشید می دانید که از چه حرف می زنم.
آبگرمکنهای خورشیدی هم فراوان دیده می شود و تقریبا در تمامی پشت بامها موجود است. اینها قدر انرژی را می دانند و اگر چیز خوب و پاک و سالمی باشد حداکثر استفاده را از آن می کنند.
دیش ماهواره هم در اغلب پشت بامها و پشت پنجره خانه ها دیده می شود. اما کسی با آن مشکلی ندارد. حالا نمی دانم برای دیدن برنامه های کانال های 1 تا 6 از آن استفاده می کنند یا کانالهای منحرف غربی!
فرشهای تبریز در یکی از کوچه پس کوچه ها فروخته می شد. یک مغازه ای بود با مجسمه ای کوتوله و هندی در ورودی اش و یکی دو قالی آویزان از در. داخل شدم و دیدم چقدر ایران در آنجا حضور دارد. پرس و جو کردم و گفت اغلب قالی ها ایرانی است و هندی و ترکیه ای هم هست. نزدیک به شش هزار یورو قیمت یک قالی دو متری تبریز بود که خوب می شناخت. گفتم ایرانی ام و گفت از همان اول فهمیدم. نوع نگاه ایرانی ها به قالی فرق می کند.
سنگ فرش خیابانهای اروپایی و بخشهای تاریخی آدم را اسیر می کند. خود سنگ فرش پیامی ویژه گویی دارد که بدون هیچ تلاشی شما را در خلسه ای از تاریخ و سنت و گذشته می برد. اینجا هم سنگ فرش زیاد است و کوچه ها اغلب با سنگ فرش پوشانده شده اند. اما سنگ فرشی که نه ماشین و نه پا را آزار نمی دهد و به این سرعت هم خراب نمی شود. مدام هم یاد کتاب "سنگ فرش هر خیابان از طلاست" می افتم.
انجیر و زیتون هم درختهای رایجی است و با بادی که دائم می وزد آدم را یاد رودبار خودمان می اندازد. انجیر آنقدر فراگیر است که روی میز صبحانه همیشه هست و الحق هم درشت و آبدار و خوشمزه است.
ماشینها از سمت راست حرکت می کنند و فرمانشان هم سمت چپ است. در نوشته های قبل از سفر که می خواندم نوشته بودند که جهت حرکت ماشینها مثل انگلستان و از چپ با فرمان در راست است. تعجب کردم که مگر یونان مستعمره انگلستان بوده که چنین چیزی باشد.
بوکینگ و هتل هم در ایران جواب نداد و به همین دلیل مجبور شدم هزینه بیشتری بپردازم. وقتی این را به دوستی گفتم که هتل آپارتمانها را تا آخرین مرحله می رفتم و در مرحله پرداخت خطا می داد گفت که اگر با فیلترشکن می رفتی و آی پی ایران نبود شاید می شد. این هم تجربه ای شد که اگر عمری باشد و جرات سفری باشد برای سالهای آینده.
جیرجیرکها را هم قبلا حضورتان معرفی کرده ام. شب و روز می خواندند و یکی دو تا هم نبودند. گویی حقوق بگیر هستند و اگر نخوانند کارفرمایشان دعوایشان می کند.
تعهد عکسی خارجی ها هم جالب است. وقتی از کسی می خواهی که ازت عکس بگیرد، آنقدر با دقت می خواهد عکس بگیرد و فیگور عکاسی می گیرد که آدم خودش شرمنده می شود. در عکس هم تعهد درونی و اخلاقی دارند.
گرافیتی هم جزء چیزهای غریبی است که بر در و دیوار آتن به وفور دیده می شود. هر کس هر طور که دلش خواسته هنرش را به نمایش گذاشته و بعضی طرح های زیبا و البته برخی هم چشمآزار به وجود آورده اند.
مهاجرت یک فیزیک دان را هم شاهد بودم. در هواپیمای تهران به دوحه وقتی پیاده می شدیم آقا و خانم مسنی با زوج جوانی حرف می زدند که فارغ التحصیل شریف بودند و بورس فیزیک از دانشگاه لوس آنجلس گرفته بودند و حالا باید 13 ساعت در فرودگاه می ماندند تا به پرواز آمریکا برسند و برای همیشه از این کشور بروند. چند نفر دیگر با این شرایط در پرواز بودند؟ روزی چند نفر اینطوری داریم که از کشور خارج می شوند؟ چقدر باید این مغزها و نخبه های ما بروند و هی حسرت بخوریم؟
روز یکشنبه 17 شهریور 98 خانم پورخامنه که بسیار مشتاق هستند و با حضورشان فروغ دیگری به ایبنا داده اند، میزگردی تشکیل داده بودند و با آقای دکتر زمانی (کتابخانه ملی) و آقای طیرانی (کتابخانه مجلس) در مورد ایفلا و تجربه هایمان صحبت کردیم. نکته آقای دکتر زمانی جالب بود که ایفلا به دنبال کتاب و کتابخانه در سطح جامعه است که ما به آن "کتابداری اجتماعی" می گوییم. اما در کشور ما کتابداری بیشتر به دنبال کار فنی بوده است. به همین خاطر چندان استقبالی از ایفلا نداریم. من همچنان معتقدم و بودم که کلا کشور ما راهبرد مناسبی برای ایفلا ندارد و فقط جرقه های شخصی و فردی در مورد آن داریم.
بازگشتهام از سفر، سفر از من باز نمیگردد
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...