تعداد افرادی که تصمیم داشتند در این آوردگاه جهانی (چه رسانه ملی شد) حضور داشته باشند از انگشتان دست فراتر رفته بود. به همین خاطر و به دلیل مشکلات پرواز مستقیم و اقامت با یک تور مسافرتی صحبت کردم که اگر می شود تور اختصاصی برای این تعداد آدم بگذارند که بعد از بررسی ها و اینکه پرواز مستقیمی وجود ندارد، نتوانستند این کار را عملی کنند. به همین خاطر خیلی از کسانی که برنامه حضور داشتند انصراف دادند و مثل سیمرغی که هی در طول مسیر کم و کمتر شدند، در آخر 8 نفر از ایران بر صندلیهای بین المللی ایفلا جلوس کردند. ناگفته نماند که یک ایرانی از هلند و دیگری از آلمان آمده بودند.

طبق چک لیستهای سفرم ابتدا ویزا (که تا 14 روز آزاد است)، بلیط، هتل، ارز مسافری، خروجی مرزی، غذای بسته بندی و کلی چیزهای دیگر باید فراهم می شد که به ترتیب اولویت پیش رفتند و البته تعیین کننده همه بلیط بود که اگر پر شالت باشد و دیگر امکان لغو و بازگشت نداشته باشد (مثل کاری که پگاسوس کرد) دیگر مجبوری حتی با فروش کلیه ات هم سفر را بروی.

چهار پوستر برای ارائه داشتیم خوشبختانه علیرغم تعطیلی دانشگاه روز چهارشنبه به راحتی فرستادم برای آقای زیراکس دانشکده معماری دانشگاه و قرار شد چاپ کند. پوستر مشترک با خانم کامروا مشکلی داشت که خواستم رفع کند و دعا می کردم تا قبل از بسته شدن زیراکسی برسد که خوشبختانه رسید. پوسترها باید با عرض حداقل 84 و طول 120 سانتیمتر تهیه می شدند و این دسترس پذیری و قیمت به شدت مناسب و دانشجویی آقای سمیعی دانشکده معماری عالی بود. وقتی فایل را در تلگرام فرستادم برایش دیدم که آخرین بار سال 2021 فایل پوستری فرستاده ام که چاپ کند و خوشبختانه این سوابق نوستالژیک به دل می نشیند.

دو روز رفتیم توی بازار دنبال لوله های طاقه (تاقه؟) پارچه که بشوند محافظ پوسترها و همه می گفتند که ما دور میاندازیم و جایی نمی شد پیدا کرد. خلاصه در یک پلاستیک فروشی از ته مانده های سفره یکی پیدا شد که بزرگ هم بود و در خانه آن را بریدیم و برای جلوگیری از صدمه همه اش را با چسب جانسون تقویت کردیم. بعدا دیدم خانم دکتر شیخ شعاعی یک قاب مخصوص آورده که اگر چه پهن بود اما شیک و کاربردی بود. تنها اشکالش این بود که باید دوباره بر می گرداندی و این کار خیلی سخت است.

روز یکشنبه ساعت 11 و 5 دقیقه پرواز از فرودگاه امام خمینی بود که ساعت 7 و نیم تپسی خبر کردم و به مبلغ 321 هزار تومان راس ساعت 5 دقیقه به هشت مرا به فرودگاه رسانید. فرودگاه هم خلوت بود و آقای دکتر شهرابی را دیدم که همسفر شدیم. ارز مسافری فعلی 500 دلار برای سفرهای هوایی است که شد 37میلیون و نیم. یعنی هر دلار حدود 75 هزار تومان که مبلغ دلار آزاد 93 هزار تومان بود (الان که این را می نویسم شده 94 و هشتصد هزار تومان).

هنگام دریافت کارت پرواز گفتند که پرواز شما به مقصد نهایی پرواز مرتبط نیست و جداست. یعنی در استانبول باید چمدان را تحویل بگیرم. گفتند با سوپروایزر صحبت کن که درستش کند و چمدان را بار بیاورد قزاقستان تحویل بدهد که خانم سوپروایزر گفت چنین چیزی ممکن نیست.

سیستم پگاسوس امکان تائید پرواز (چک این) آنلاین را می دهد و می توانی صندلی ات را هم خودت انتخاب کنی اما مستلزم پرداخت هزینه است که بسته به زون (قسمت جلو یا وسط یا عقب) آن فرق می کند. مثلا زون 2 از آستانه به استانبول هر صندلی 886 تنگه (حدود 157 هزار تومان) می شد. اما اگر صندلی خریداری نکنی به صورت شانسی تو را یکجا می اندازد و امکان انتخاب نداری. خوشبختانه پنجره نصیبم شد اما وسط بال که فقط از بعضی گوشها می شد مناظر را دید. صندلی های پگاسوس نازک است و هیچ پذیرایی حتی آب هم ندارد. نه پتو می دهند و نه بالش. خشک و خالی که برای ما ایرانیها تعریف نشده گویی. طبیعی هم هست چون این هواپیمایی مثل فلای دوبی و اِیجِت پروازهای اقتصادی هستند و چربی سفر را گرفته و گوشت لخم را گذاشته اند. چون اگر خدمات اضافی را می دادند همین پرواز چهارسره به جای 80 میلیون تومان مثل ترکیش می شد 130 میلیون تومان.

کنارم یک دختر بچه با پدرش نشسته بودند که هنوز به تیک آف نرسیده به خواب رفتند و در فرودگاه صبیهای استانبول به سختی بیدار شدند. هیچی چیزی لذت بخش تر از جلوس بر روی صندلی و رد شدن از همه استرسهای قبل از سفر و سختی های برنامه ریزی نیست. هر چند که فراموش کرده باشی کمربندت را ببندی و هر لحظه نگران باشی که شلوارت نیفتد. همه چیز طبق چک لیست به خوبی پیش رفت فقط در آخرین لحظه که شلوارم را پوشیدم یکهو صدای اخطار گوشی آمد و فکر کردم راننده تپسی است و دویدم که جواب بدهم. در این بین کمربند از یاد رفت و یکی از سختی های سفر قزاقستان نداشتن کمربند شد. وقتی هم خواستم در فرودگاه یا آستانه بخرم دیدم واقعا به صرفه نیست و قیمتها سرسام آور است ودلت می سوزد که یک کمربند خیلی گران به یک دو جین کمربند بیکاره آویزان در کمدت اضافه کنی.

یکی از چالشهایم لوله پوسترها بود که باری اضافه و نچسب به شمار می آمد و نگران بودم که جایی از دست نرود. اتفاقا وقتی از گیت اول رد شدیم خرم و خندان چرخی پیدا کردم و وسائل را گذاشتم و رفتم در صف کارت پرواز. در آنجا هموطن جوان و اصفهانی پشت سرم شروع کرد به غرغر کردن که این چه وضعیه. من را کلی معطل کرده اند برای ماشین ریش تراش موزر. می پرسند موزر را برای چه می خواهی. من هم گفتم برای تتوکاری. اتفاقا دستگاه تتو توی ساک بود و هیچ نگفتند اما به موزر گیر دادند. این چه بساطیه. تتوهای فراوان روی دست و گردن و بدنش گواهی می داد که خودش نمونه کار خودش است. گفتم هر کجا می روید دستگاه تتو را هم می برید؟ جواب داد ممکنه دوستانم تتو لازم باشند ومن همانجا در سفر برایشان می زنم. گفتم یک سامورایی همیشه باید شمشیرش سر کمرش باشه و یکهو چرخیدم به اطرافم که منه سامورایی شمشیرم کو؟ دیدم که لوله پوسترها نیست و سراسیمه رفتم و تا گفتم آقای پلیس گیت با چشم و سرش اشاره کرد که بالای دستگاه ایکس ری است. وقتی هم رسیدیم فرودگاه استانبول نزدیک نیم ساعتی چشم به دستگاه نقاله دوختم تا جنابشان تشریف بیاورند که نیامد که نیامد. رفتم سراغ نقاله اشیایی خارج از سایز و غیر معمولی که آنجا هم نبود. رفتم سراغ اشیای گمشده که دیدم ویلان و بی سرپرست وسط سالن افتاده و هر کسی هم از رویش می پرد و شانس آوردم که گم نشد.

وقتی رسیدیم استانبول آقای دکتر شهرابی باید می رفت قسمت ترانزیت و من باید چمدانم را می گرفتم. با اینکه تا ساعت 11 شب باید منتظر می ماندیم ولی به این نتیجه رسیدیم که رفتن داخل شهر استانبول ریسک بالایی دارد و ممکن است که نتوانیم به وقت به پرواز برسیم. گشت و گذار و دیدن و حسرت خوردن بابت قیمتها در فرودگاه و اینترنت بدون محدودیت هم خودش گزینه ای بود که اجبارا انتخاب کردیم. واقعا دردآور است که کشوری با غنا و ثروت ایران کاری کند که شهروندانش در کشورهای نه چندان پیشرفته جهان احساس حقارت کنند بابت بی ارزشی پولی که دارند. همین یک قلم را ببینید که یک ظرف آب معدنی کوچک (همان حدود 300 سی سی) 35 لیر ترکیه می شود که با هر لیر 2320 تومان می شود حدود 82 هزار تومان. اگر چه همین آب در تهران حداکثر 5000 تومان است ما در خارج از مرزها یک چیز آزاردهنده به شمار می آید.

پرواز از فرودگاه صبیهای استانبول به آستان ساعت 21.45 دقیقه بود که با آقای دکتر شهرابی و خانم دکتر شیخ شعاعی از دانشگاه علوم پزشکی تهران هم پرواز بودیم. فاصله حضور در فرودگاه را با مطالعه کتاب "سال بلوا" از عباس معروفی که سالهاست دوست داشتم بخوانم و در زمان حیات معروفی وصال نداد پر کردم. مثل همه نوشته های معروفی پر کشش، قدیمی و خوش قلم است. خوشبختانه همسرم تدبیر کرده بود و چندتایی ساندویچ مرغ برایم درست کرده بود که در این واویلا از گرسنگی تلف نشوم. و الا هم باید هزینه میلیونی بابت خورد و خوراک می دادم همینکه ممکن بود در هواپیما غش و ضعف کنم.

وقتی هواپیما از روی استانبول وسایر کشورها عبور می کرد، وجود این همه کشتی و قایق در دریای مدیترانه و بعد سرسبزی مسیر و از همه مهمتر سدهایی که در پیچ واپیچ کوه ها دیده می شد فرح افزا بود. به ویژه اینکه یک مدتی زیر ابرها بودیم و بعد آمدیم بالای ابرهای پنبه ای که در بعضی بخشها با سرعت عبور می کردند و منظره زیبایی با طرح و سایه هایشان ایجاد می کردند. همین ابرهایی که ما الان از بالا می دیدیم برای خیلی جاها حسرت باران و بعضی جاها وحشت سیل را در پی دارند.

نوشته شده در فرودگاه صبیهای استانبول (1 شهریور 1404 ساعت 13 در انتظار پرواز به ایران)