این را قبلا برای دوستی نوشته بودم. دوست دیگری اخیرا نظرم را در مورد تولد خواسته. امبرتو اکو در کتاب "از کتاب رهایی نداریم" می‌گوید که هر کس از من بخواهد که در مورد مطالعه الکترونیکی و چاپی چیزی بنویسم، مقاله ای را که چند سال پیش در این زمینه نوشته ام برایش می فرستم. چرا که آدم هیچ وقت نمی تواند بهتر از چیزی که قبلا نوشته است، دوباره آن موضوع را بنویسد. حالا، من هم هر چه فکر کردم دیدم که بهتر از این نمی توانسته ام مکنونات قلبی ام را در قبال لطف آن دوست و در ارتباط با این موضوع بنویسم.

*********

از همان روز 1 خرداد سال 1373 فهمیدم (جزئیات آن روز در اینجا) در دنیا چیزی هست به اسم تولد که برای خیلی ها مهم است و اتفاقی به شمار می آید که خیلی ها به خاطرش کارهای عجیب و غریب می کنند و می تواند سرمنشاء خیلی چیزهای خوب دیگر هم باشد. مهمتر از این درک و آگاهی، رسیدن به این بود که این اتفاق معمولی اگر یهویی و بدون اطلاع قبلی باشد دیگر کولاک به پا می کند. البته آن وقتها هنوز نمی‌دانستم سورپرایز یعنی چه و اینکه چنین فعلی در فرهنگ لغت هم پیدا می شود. از همان وقت بود که تازه شصتم خبردار شد اینهایی که توی فیلمها نشان می دهند که آواز می خوانند "هپی برث دی تو یو..." یعنی چه  و چه  را درک کرده اند و به چه می اندیشند که چنین شادمانه بالا و پائین می پرند (هر چند که چنین صحنه هایی در فیلمهای آن زمان ما خیلی کمتر به چشم می خورد). گرچه آن جشن تولد کذایی در همه چیز عالی بود اما خیلی نمی شود روی کادوهایش مانور کرد و باید این قسمت را با بوووووووووق رد کرد.

این طعم خوش، آموخته بزرگی را برایم به همراه داشت. چیزی که بعدا فهمیدم یک ژانر با شخصیت در لایف‌استایلهای مختلف است برای خودش تحت عنوان "برثدی سورپرایزینگ". طعم کذایی چنان در زیر دندانم مزه کرد که همیشه و همیشه تا جایی که توانسته ام و امکانات و عقل و هوشم یاری، تلاش کرده ام برای خلق‌الله برگزارش کنم. هر چند که می دانم چندان تبحری در این زمینه ندارم. اما به قول جناب سعدی بزرگ

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل           که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

ایضا، این طعم یک چیز دیگر را هم به من آموخت که آن را هم تا جایی که بشود می کوشم به کار ببندم. اینکه کادو باید بیخبر بوده و یکهو رو شود و آدم و قلب او را جاکن کند. حالا نه فقط برای تولد که هر کادویی. یعنی اعتقاد یافته ام اگر کسی دیگری را می خواهد و او را دوست دارد، این در همه چیزش متبلور می شود و او به شناختی از طرف مقابل می رسد که فکر و ذهن و احساس و سلیقه و دلخواههای او را می خواند و آن وقت بر این اساس برایش چیزی می گیرد. هیچ وقت این رفتار زن و شوهرهای اطراف را نفهمیده ام که می‌گویند امروز فلانی را بردم و کادوی تولد یا ازدواج را برایش خریدم و از این حرفها. آخر مگر می شود با خود طرف رفت و برایش کادو خرید آنهم برای یک اتفاق مهم زندگی اش. آخر آدمها که کادو را نمی دهند برای خود کادو و ارزش مادی آن. شاید اگر خود آدم بخواهد چیزی بخرد ترجیح بدهد یا راهی بلد باشد که کادوی بهتری را برای خودش بخرد. چیزی که کادو و هدیه را ارزشمند می کند همان کنه و ذات آن است که چیزی مثل تقویت حافظه است برای حک کردن آن اتفاق و مهر نهفته در آن در ذهن و روح آدم.

دیگر اینکه، کسی که قرار است کادو برای کسی بخرد آنقدر آن فرد برایش مهم هست که روی او و اخلاق و رویه‌اش متمرکز می شود و در طول مدت خرید کادو همه اش به او فکر می کند و سلیقه اش را در نظر می‌آورد. وقتی هم که کادو را خرید، تا لحظه ای که آن را بدهد آرام و قرار ندارد و شاید هیجان خودش بیشتر از دریافت کننده است. چنان که خیلی وقتها پیش می آید آدم دیگر از فرط اشتیاق چند روز مانده به مناسبت مربوطه کادو را به طرف می دهد و طاقت تحمل رسیدن موعد مقرر را ندارد. وقتی که کادو را می دهد، متمرکز در چشمان طرف می شود. زیرا به قول آن ضرب المثل ترکی "گوزلر یالان سویلمز" (اگر درست نوشته باشم: چشمها دروغ نمی گویند). کادو دهنده بیصبرانه منتظر می شود تا ثمره مدتها تمرکز و عشق و مهرش را در چشمان طرف مقابل به نظاره بنشیند. برقی که در آن لحظه از چشمان ساطع می شود به مدد و پشتوانه رشته نامرئی عشق و دوست داشتن و دلدادگی، چنان قدرت و عظمتی دارد که با هیچ نیروگاه برق حرارتی و آبی و اتمی قابل قیاس نیست. همه شوق است و تمنا و قدرشناسی و عشق و عشق و عشق.

حالا فکرش را بکنید. یکی بیاید مدتها و مدتها به تو بیاندیشد و برای خوشحال کردنت و برای رساندنت به اوج آسمانها نقشه بکشد و حتی تو را بازی بدهد (چه بازی قشنگی) که مثلا سایزت را بردارد یا نظرت را در مورد فلان بو یا رنگ به چنگ بیاورد. با نقشه‌ای ماهرانه‌ و محاسبه شده، مثلا تو را به میعادگاهی بکشاند و آن وقت یکهو ببینی که این همه تدارک فقط و فقط برای خود تو بوده.

در آن لحظه، زبانت بند می آید و دیگر نمی دانی چه بگویی و چه کنی. فقط در سکوت نگاه می کنی و نگاه می کنی و نگاه می کنی و در دل آرزو می کنی که کاش اینهه شور و شوقی که در دلت به پا کرده، تابشی داشته باشد تا او هم آن را درک کند. تو دیگر در چنین وقتی کاملا خلع سلاحی در مقابل این همه لطف و عشق و مهر. البته که خوب از برق چشمان خودش هم به وضوح پیداست که در درونش چه شیدایی برپاست.

تولد، خودش به تنهایی شاید چندان اتفاق پراهمیتی نباشد. حتی برای خیلی ها، تولد نوید آغاز تلخی ها و محنت‌های زندگی باشد که بسیار شنیده ایم؛ مثل تصنیف زیبایی که می خواند:

"با تولد رنج ما آغاز گردید                           رنج افتادن به دام زندگی..."

اما بهانه ای است برای همه این حسهای ترد و دلاویز که بدانی و لمس کنی که دنیا چه لحظه‌های ناب و قشنگی برای زندگی در اختیارت قرار می دهد. چنین لحظه ای است که یکباره پاهای تو از این زمین خاکی بریده شده و تو را به اوج آسمانها و بالاتر از همه برجها و آسمان خراشها و بیدهای مجنون و همه بلندپروازان جهان می برد. انسان موجود محتاجی است. محتاج دوست داشتن و ایضا دوست داشته شدن.