خاطرات شیراز، محاله یادم بره
دارم از شیراز مینویسم. این سفر شیراز برایم حال و هوای خاصی دارد. برای منِ خاطرهباز، که همهاش دنبال چیزهای آنتیک و زیرخاکی میگردم، این سفر، سفری متفاوت از همان جنس که علاقه دارم به شمار میآید. اصل ماجرا به سال 83 بر میگردد. یعنی درست 7 سال پیش. وقتی برای اولین بار، این شکلی آمدم شیراز. یعنی در کسوت یک مدرس برای برگزاری کارگاه آموزشی "سازماندهی اطلاعات پزشکی Mesh و NLM و مخلفات دیگر". درست از 28 تیر تا 30 تیرماه 1383. در همین دانشگاه علوم پزشکی شیراز. آن وقت، یعنی 7 سال پیش من خیلی جوان بودم. پسرم، فرزاد همهاش دو سالش بود. و همراهم بود. اتفاقی هم که در جنب و بعد از این کارگاه قرار بود بیافتد خیلی انقلابی بود. یعنی کتابخانههایی در شیراز پیدا شده بودند که میخواستند بر خلاف عرف و عادت شیرازی آن زمان، به جای ردهبندی دیویی، از ردهبندی NLM و LC استفاده کنند. (البته به غیر کتابخانه منطقهای قدیم يا مرکز منطقهای... کنونی، اگر اشتباه نکنم). و علاوه بر این، جنایت دیگری هم قرار بود رخ بدهد. و آن اینکه، پزشکی پیدا شده بود و جان و آبروی خودش را چوب حراج زده بود و آمده بود که علاوه بر سیستم ردهبندی کتابخانه، سیستم نرمافزاری دانشگاه را هم عوض کند. و هی مخالفت از سوی کتابداران با سابقهي قدیمی و مراقبت از سوی کتابدار میانسابقه و استقبال از سوی کتابداران جوان بود که راهی دفتر ایشان میشد. من هم این وسط مانده بودم، از یک سوی میزبانم و همحرفهایهایم و دوستانم همه از طیف کتابداران قدیمی و مخالف این طرح بودند و از سوی دیگر ته دلم غنج میرفت برای این طرح ناب آقای دکتر جاهد (که البته ایشان الان به رستگاری رسیده و کلا مقیم مالزی شدهاند). آخر خدایی، خیلی طرح آوانگارد و پیشرویی بود و من هم که کشته مرده طرح های مدرن از این دستم (بر خلاف روحیه خاطرهبازی و خاطرهسازیم در روابط انسانی و اجتماعی). خلاصه یکی به نعل و یکی به میخ، قضیه را ما پیش بردیم و آقای دکتر جاهد با چند جوان جان بر کف دیگر تخته گاز پیش بردند و طرحی ناب در شیراز پیاده شد. طرحی که هنوز هم انسجام آن را حداقل من در سایر دانشگاههای علوم پزشکی کشور ندیدهام. طرحی که در آن تمامی کتابخانههای دانشکدهای و ستادی و بیمارستانی زیر یک چتر و با یک فهرستگان زندگی کنند. و بعد از چند سال هم خدا را شکر همان دوستان کتابدار جوان علاقه مند به جایی رسیدند که دیگر ظرف نرمافزارهای داخلی را خیلی کوچک شمرده و خود که به بلوغی نسبی رسیده بودند نرمافزار کد منبع باز کوها را ایرانیزه کرده و مبنای کار قرار دادند. و حالا هم دوباره همان دوستان و برخی دوستان جدید گردهم آمده اند و در یک کارگاه آموزشی داریم روی موضوعات مرتبط و موضوعات جدید کار می کنیم.
حال من به هفت سال پیش خودم نگاه می کنم. خیلی زمان است. در این هفت سال بر من چه گذشته. خیلی اتفاقات افتاده. دو تا گنده اش را بیاد می آورم. دوره دکتری را شروع کرده و تمام کردم. فربد به دنیا آمده و کمی قد کشیده و الان برای خودش و با دوستان قد و نیم قدش صاحب برو بیایی است. و فرزاد هم که دیگر آنقدر سواد دار شده که بتواند برای خودش خوراک خواندنی انتخاب کند و بخواهد. و اتفاقات ریز و درشت دیگری که پیش آمده و گذشته. و حالا می فهمم وقتی می گویند چند سال مثلا هفت سال پیش یعنی چه؟
البته یک چیزش جالب است. اینکه چند نفری گفته اند من تغییر نکرده ام. مثل همان هفت سال پیشم. از این گفته هم ته دلم کارخانه قندی به پا می شود و هم یاد گفته امام علی می افتم. (هر کس امروزش با دیروزش یکسان باشد، خسران کرده). و شاید هم یاد علی بی غم می افتم.
و عجیب این لهجه شیرازی به دل می نشیند. معمولا وقتی به شهری می روم، حداقل در بیشتر شهرها، لهجه شان یک جورهایی روی اعصابم است و تحملش برایم سخت است. اما این لهجه کش دار شیرازی عجیب به دلم می نشیند. انگار یک صمیمتی ته آن است. یک چیزی که حس می کنی صاحب این لهجه قصد و خیال ندارد سرت را کلاه بگذارد. امیدوارم که این حس همین گونه پاک و خالص بماند.
و در این سفر خاطره دیگری هم رقم می خورد. یک دوست صمیمی قدیمی زنگ می زند. از آن سوی دنیا. و بعد از گذراندن شبی که هنوز اینجا نرسیده. از ته آمریکا و ساعت هفت صبح. و من اینجا می بینم عقربه بزرگه روی دوازده و عقربه کوچکه روی پنج غروب است و دارم به سوی شبی می روم که او تمامش کرده. و به شوخی می گوید وقتی فهمیده من هم در غربتم خواسته که حس مشترک غربت نشینی را با هم تقسیم کنیم. اما غربت او کجا و غربت ما کجا؟ قدیمها که جوان بودیم از خودمان با هم می گفتیم، الان اما، از خودمان کم و از بچه هایمان بیشتر می گوئیم. از شیرین کاریها و شیرین زبانیهای آنها. و این هم به این دنیای خاطره می افزاید.
و دوستی دیگر که می آید روی چت. و خوشبختانه اینجا اینترنت هست. خوبش هم هست. و منِ گریزان از چت می نشینم و دل به دل هم می دهیم. یک دل سیر برای هم می نویسیم. و بازهم با خودم می اندیشم که این جادوی سفر عجب غوغایی می کند. هر وقت آدم کم می آورد باید یک بلیط به نا کجا آباد دنیا بگیرد و راه بیافتد. باور کنید که همه حسهای خوب دنیا یکجا به سراغش می آید.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...