يكي از روزهاي نادري كه در خانه بودم جلوي قفسه كتابها دراز كشيده و داشتم همينطوري عطف كتابها را نگاه مي كردم. حسرت و شوق با هم به سراغم مي آمد. حسرت از اينهمه كتاب خوب نخوانده و شوق از تورق و نگاه كردن به كتابها. در اين بين به دنبال تهيه مطالبي هم براي يكي از كارگاههاي آموزشي ام بودم. در لابه لاي مجله هاي محدودي كه به صورت كاغذي نگه مي دارم (آخر هر مجله اي كه نسخه الكترونيكي دارد را نگه نمي دارم) چشمم به "نامه انجمن كتابداران ايران" افتاد. اين شماره مربوط به پائيز 1354 نامه انجمن بود. مطلب خيلي جالبي در نقد كتاب "وقتي كه من بچه بودم" نوشته نورالدين زرين كلك  (كانون پرورش كودكان و نوجوانان، 1353) به قلم خانم مهوش بهنام ديدم و خواندم. اتفاقا روزي كه داشتم اين مطلب را مي خواندم روز پدر بود و اين مطالب هم خيلي مناسبت با اين روز داشت. به همين خاطر بخشي از كتاب كه در اين نقد آمده است را در اينجا نوشتم و به نظرم رسيد براي خوانندگان محترم وبلاگ هم جالب باشد. و اينكه همه ما هم مي توانيم "وقتي كه من بچه بودم" خودمان را داشته باشيم.

نكته ظريف ديگري كه از اين تورق گرفتم اين بود كه قبلا دنياي كتابداري و خبرنامه و نامه انجمن چه مطالبي داشته و چه كساني و با چه روحيه و قلمي در آن مي نوشته اند. كساني و مطالبي كه دغدغه ارتقا و ترفيع و دفاع نداشتند. و به همين دليل ساده از ته دل و با تمام وجود و سواد مي نوشتند و همين است كه حدود 40 سال بعد هم مطالبشان هنوز خواندني است. ولي آيا واقعا مطالب ما هم در آينده اي نه چندان دور چنين جذاب و خواندني خواهد بود؟

****

آن وقتها كه من بچه بودم، درباره خيلي چيزها اشتباه مي كردم. اشتباههاي خنده دار باور نكردني.

مثلا:

به نظر من پدرم مهمترين آدم دنيا بود

پدرم از هيچ چيز نمي ترسيد

نه از تاريكي، نه از آمپول

نه از سگ

پدرم يك قهرمان كامل بود

او نه مشق مي نوشت

و نه گريه مي كرد.

اما بعدها كه به مدرسه رفتم خللي در تصورم به وجود آمد:

در مدرسه، مهمترين آدم دنيا شد دو تا

يكي پدرم و يكي آقاي معلم

آنقدر اين قهرمان دوم مهم شد كه از "مهمترين آدم دنيا، يعني پدر" هم مهمتر شد و به آنجا رسيد كه وقتي بزرگ شدم "حتما معلم مي شوم".

تا يك روز كه در كلاس باز شد و آقاي مدير آمد تو:

آقاي معلم برپا داد و آقاي مدير برجا داد

موقع رفتنِ آقاي مدير، آقاي معلم باز هم برپا داد

و آقاي مدير بر جا داد

پس معلوم شد كه آقاي مدير از همه مهمتر است.

جستجو براي يافتن مهمترين آدم دنيا و دسترسي به آنچه كه آدم را مهم مي كند ذهن را متوجه مسائل ديگري مي سازد و رمز و رازهاي تازه اي كشف مي شود.

تا اينكه، يك روز ناخوش شدم و حس كردم خودم هم آدم مهمي هستم

براي اينكه خيلي ها دوستم دارند، احوالم را مي پرسند و به ديدنم مي آيند.

و اينطور شد كه فهميدم:

چيزي كه از همه مهمتر است دوست داشتن است

و كسي را كه از همه بيشتر دوست داريم

از همه كس مهمتر است.