شریعتی در خانه
ساعت 9 قرار است در جلسهای باشم در خیابان فاطمه غربی. برای سر وقت رسیدن، مثل همه چیزهای دیگری که نمیشود برای آنها در کشور پیشبینی و برنامهریزی کرد، گویی نتوانستهام برنامه دقیق بریزم. به همین خاطر نیم ساعتی زودتر رسیدهام. آخر چند روزی است به خاطر ترافیک فراوان، ماشین را کنار گذاشتهام و برگشتهام به دوران گذشته اتوبوسسواری و شکل مدرن آن، مترو سواری. این وضعیت حسن بزرگی هم دارد و آن اینکه اگرچه در مترو و اتوبوس، نمیتوانم مثل زمانی که رانندگی میکنم کتاب گوش کنم، الان کتابی را همیشه پر شالم دارم. وقتی آن را در می آورم و در حالی که از میله اتوبوس یا مترو آویزانم و با یک دست کتاب را نگه میدارم تا مطالعه کنم، و با دست دیگر میله را میچسبم، همه با تعجب نگاه میکنند.
بگذریم، اصلا قرار نبود در مورد خواندن بگویم، اما انگار در هر گفته و نوشتهای ما باید حتما گریزی بزنیم به این موضوع تا موتورمان گرم شود و اصطلاحا اوج بگیریم. میخواستم این را بگویم که نیم ساعت زودتر رسیدم و چون تا حالا خیابان فاطمی غربی را از نزدیک ندیده بودم خیلی روشنفکرانه با خودم گفتم که قدمی صبحگاهی بزنیم و در و دیوار خیابان را به چشم خریدار نگاه کنیم و از اوقاتمان استفاده بهینه کنیم و چیز جدیدی یاد بگیریم. هنوز چند قدمی نرفته بودم و در حال تماشای نمای بیرونی سفارت پاکستان بودم که چشمم به تابلویی افتاد که یک آن میخکوبم کرد. روی تابلو نوشته بود "خانه موزه شریعتی". اولش نمیتوانستم تابلو را درست بخوانم، چون اولین بار بود با اصطلاح "خانه موزه" مواجه میشدم. خلاصه با دیدن این تابلو بیاختیار داخل آن خیابان شدم که پروین نام داشت و بعد داخل کوچهای در سمت راست که نادر نام داشت پیچیدم.
کمی که پیش رفتم یک خانه کوتاه قد در بین آپارتمانهای بلندقد کوچه که کمی هم تورفتگی داشت را دیدم. اولین چیزی که جلب نظر میکرد، علامت آشنایی بود که روز کتابهای دکتر شریعتی چاپ میشود. و بعد خودرو خیلی قدیمی دکتر شریعتی که در حیات منزل پارک بود و مجسمه نیم تنه شریعتی.
روی شیشه ماشین جملهای از دکتر شریعتی چسبانده بودند که: "این مسکویچ هم مثل من میماند و گاهی که دلش نمیخواهد از کار میافتد و گاهی هم راه میرود، بوق میزند و حسابی کار میکند". متاسفانه در شیشهای حیات بسته بود و کمی مردد ماندم که زنگ بزنم یا نه؟ آخر اول صبح بود و نمیدانستم در خانه چه خبر است. بالاخره طاقت نیاوردم و زنگ زدم. پاسخ دادند که از ساعت 9 تا 17 میشود از خانه موزه بازدید کرد.
ظهر، ساعت 13 جلسه را تمام میکنم و نهار را سریع خورده و از دوستان خداحافظی میکنم. خودم را به خانه موزه میرسانم. خوشبختانه باز است. ناگفته نماند که همین یکی دو ماه پیش، کتابی ناب را در مورد زندگی دکتر شریعتی خواندم که بخش مهمی از وقایع زندگی دکتر، یعنی وقایع دو سال آخر زندگی ایشان و قبل از شهادت، در این خانه اتفاق افتاده بود. این کتاب "طرحی از یک زندگی" نام دارد که همسر دکتر شریعتی یعنی خانم "پوران شریعت رضوی" آن را نوشتهاند. کتابی است صمیمی و به دست اهلترین اهلش نوشته شده است.
در ورودم به خانه، انگار مسحور شدهام. صحنههای کتاب را در این درگاه و حیات منزل بازسازی میکنم. انگار خود دکتر روی این راهپلهها میرود و من دنبالش هستم. مونای کوچک را میبینم که دارد گوشهای بازی میکند. نوشتههای دکتر شریعتی، تعقیب و گریزش با ساواک، مخفی شدنش در این خانه، تلفنهای حسینزاده (مامور ساواک و بپای دکتر شریعتی)، احسان، سوسن، سارا و مونا و....
در طبقه اول و در بدو ورود، کت و شلوار، کراوات، کفش، برس لباس دکتر و ...، در پذیرایی ال مانند طبقه اول ساختمان، مبلمان، تلویزیون، گرامافون، صفحات موسیقی و ... دکتر بود. در جای جای ساختمان هم، تابلوهایی از گفتههای او و دستنوشتهها، نظرات و عکسهای دکتر نصب شده بود. کتابهای دکتر شریعتی هم به نمایش گذاشته شده بود. جالبترین اشیای خانه، شطرنجی بود که دکتر در زندان با خمیر نان درست کرده بود. اتاق کار، کتابخانه، میز تحریر و ... هم خاطره انگیز بود. در همین اتاق و پشت این میز و روی این تشکچه بوده که دکتر شریعتی این همه اندیشههای ناب و گفتههای نغز را به وجود آورده که هیچ وقت کهنگی ندارند. و اینجا مینوشته و میخوانده و الهام بخش خیل جوانان پر شور آن زمان بوده است.
با خودم می اندیشم و از مسئولین موزه که دو جوان خوبرو هستند میپرسم که چرا اینجا اینقدر مهجور است و قریب. و خود پاسخ میدهم شاید از مهجوریت و غربت دکتر ارث برده است.
عصر، به جلسه دیگری میروم. حال غریبی دارم. همهاش توی حال و هوا و گفتههای دکتر و آن خانه هستم. هرکس را میبینم، ولع دارم با او در اینباره وحال و هوایم بگویم. و جالب اینکه خیلیها، از دوستان روشنفکر و علاقهمند به دکتر شریعتی، مثل صبح امروز من، هیچ اطلاعی از محل موزه و مامنی که تجلیگاه اندیشههای ناب دکتر بوده است، ندارند. و من همچنان حال دگرگونی دارم و نمیتوانم صبر کنم تا جلسه تمام شود. باید این حال را با کسی در میان بگذارم. در همان جلسه این گزارش را قلمی میکنم. اهالی و حرفهای جلسه را میبینم و میشنوم و با خودم میاندیشم، چقدر دنیای ما عوض شده و در چه فضایی سیر میکنیم. مثلا اهل علمیم و داریم در مورد مباحث علمی بحث و جدل میکنیم. اما چه علمی و چه اندیشهای. فکر و حرفمان بوی تجارت میدهد. تجارت اندیشه و دانش و تولید علم و مقالهای که نهایت آن ترفیع و بعدش لقمه نانی است. همین است که حرفهایمان به دل نمینشیند و نمیسازد. همین است که حرفهایمان تاریخ مصرف محدود دارد. اما حرف دلی که شریعتی زده، انتها ندارد و هر قشری میخواند انگار حرف دل و حرف امروز اوست. حرفی است که سراسر زندگی ساز است.
عصر بروشور خانه موزه را دارم نگاه میکنم. نوشته است دکتر شریعتی در دوم آذر سال 1312 به دنیا آمده است. چه اتفاق جالبی، امروز 2 آذر سال 1389 است. یعنی در سالروز تولد دکتر من این خانه را دیدهام. این تقارن را به فال نیک میگیرم و حتم دارم دستی نامرئی در این روز خاص مرا به اینجا کشانده است.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...