پيش درآمد: بعضي وقتها آدم چيزهايي مي نويسد كه بعدها خودش هم تعجب مي كند كه آيا واقعا خودش بوده كه اين را نوشته است. در لابه لاي كاغذهاي قديمي ام نوشته اي را پيدا كردم كه براي خودم هم جالب بود. به نظرم رسيد بد نيست آن را براي شما هم بازگو كنم. تاريخ ۱۵/۵/۱۳۸۵ در اوج گرماي طاقت فرساي اهواز گرفتار بودم. خانواده ام كه شامل همسر و فرزاد منهاي فربُد بود براي تعطيلات تابستان به تهران آمده بودند و من هم طبق معمول كارهاي فراوان و نيمه كاره اي داشتم كه مي بايست انجام مي دادم و در اهواز مانده بودم. حس و حال عجيبي بود. كتاب بار هستي از ميلان كوندرا دستم بود و در لابه لاي كارها مي خواندم. دوره اي بود كه به شدت مايل به خواندن كتاب بودم. به همين دليل، همسرم خواندن كتابهاي غيردرسي را برايم ممنوع كرده بود و مي بايست به سرعت كارهايم را تمام مي كردم و به آنها مي پيوستم. يكي دو روز كه گذشت، و ديدم اگر اين طور بگذرد تعطيلات تابستان هم تمام مي شود و من همچنان چندين مقاله كلاسي ننوشته خواهم داشت. با خودم عهد كردم كه دور قفسه كتابهاي شيرين و دلچسب و دلخواه را خط بكشم و فقط و فقط تلخي نوشتن مطالب علمي را مزه مزه كنم. آن شب تا نزديكهاي ساعت ۳ صبح مشغول كار بودم. خسته شدم و تصميم گرفتم دوري بزنم. ناخودآگاه به طرف قفسه كتابها كشيده شدم و كتابي را كه مدتي قبل دوستي خوب هديه داده بود برداشتم. كتابي بود با شروعي طوفاني. كتاب "سهم من". كساني كه اين كتاب را خوانده اند مي دانند كه ۷۰ صفحه اول كتاب به كلي با ۴۵۰ صفحه بعدي متفاوت است. با اين شروع طوفاني شروع كردم و يك هو به خودم آمدم كه صبح است و نزديك به ۱۰۰ صفحه از كتاب را خوانده ام. و تا نزديكهاي ساعت ۱۲ شب همانروز كتاب را تمام كردم. در مورد كتاب قضاوتي نمي كنم اما تم روايي مشخص و تقويمي داشت. چنانكه احساس كردم نويسنده تقويم چند سال را جلويش گذاشته و روز به روز آن را نوشته است. اين كتاب و آن حال و هوا، حس خيلي قوي براي نوشتن در من ايجاد كرد. اين حس را خوشبختانه همان زمان نوشتم. و آنچه در ادامه مي آيد، دست نوشته آن شب است كه بي كم و كاست در اينجا درج خواهد شد.

****

با خودم فكر مي كنم كه، آدم چطور مي تواند يك رمان بنويسد؟ سوژه هست. زياد هم هست. مگر اين همه كه مي نويسند، شوژه هايشان را از كجا مي آورند. همه هم سوژه دارند، هم سوژه هاي خوب دارند. فقط بايد پيدا كرد و طريقه بيانش را هم يافت. البته سخت است. مي دانم. بيايي و بنشيني تخيل كني و بعد هم به هم ببافي. من كه همه اش دارم اين كار را مي كنم اما هيچ وقت خدا بافته هاي خيالي ام را ننوشته ام. قصه هايي كه براي فرزاد مي گويم، بعضي وقتها از بعضي از آنها خودم هم به وجد مي آيم. به هر حال به قول آن نويسنده بزرگ "وقتي كه نمي تواني بنويسي، بازهم بنويس"...... اين ماجرا ادامه دارد. الان بيشتر از اين را نمي توانم تايپ كنم. اگر دوست داريد ادامه بدهم يك نظر ناقابل بنويسيد و تشويقم كنيد...

احتمالا از اينجا مي شود كتاب سهم من را دانلود كرد:

http://www.aryabooks.com/modules.php?name=Your_Account

مصاحبه با نويسنده كتاب:

http://www.zanan.co.ir/literature/000049.html