اردیبهشت
اين هم دل گفته اي از زينب خانم رضايي. نمي دانم مي دانسته كه منهم در ارديبهشت حال غريبي مي يابم يا نه؟ ولي اميدوارم خدا اين شوريدگي ارديبهشتي را از ما نگيرد. وقتی اردیبهشت می شود همه اش از اول تا آخرش می روم در خیالم به بچه گی های دور. به تویسرکان قشنگم که این ماه تبدیل به قطعه ای از بهشت می شود. اردیبهشتهای بی خیال کودکی و گلهای رنگارنگ کوچه باغها چه خوش بود. و ما در بی خبری مطلق از این چاقاله به آن سبزی می رسیدیم. و درس خواندنمان چه صفایی داشت. صبح زود می بایست یک بغل گل سرخ از دیواره باغ همسایه بکنم و بر روی بشکه ای که رویش یک پارچه انداخته بودم که یعنی مثلا میز مطالعه بریزم. و تا غروب با بوی خوش آن ها سرمست و خوش بودم. افسوس که دیگر نمی شود به آن حال برگشت. اگر می شد حاضر بودم همه چیزم را بدهم و بازهم در آن حال و فضا باشم. اگر هم اکنون برگردم فیزیکم بر می گردد و آن صفا و سرمستی دیگر نیست.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...