عشق رويايي
رويا خانم مكتبي فرد را خيلي از دوستان مي شناسند. كسي كه تاثير ادبي زيادي بر من گذاشته و رويكردش به ادبيات را خيلي مي پسندم . در اين شب عيد غدير، اين دل گفته را به همه دوستان اين وبلاگ عيدي داده اند. (در ضمن، خدا وبلاگ نويس هاي پر مشغله را، به لطف دوستان، بي مطلب نمي گذارد)
****
عشق شادی است،
عشق آزادی است،
عشق آغاز آدميزادی است.
مدتهاست برای دلم ننوشتهام. آن جور نوشتنها که پيش از اين فونت زر 14 و جواد (لب تابم)، عادتم بود. با مداد نوکی، روی کاغذ، ريز و پشت سر هم. چه حال خوبی داشت! يک موسيقی خوب میگذاشتم و مینشستم به نوشتن. هر جور که دوست داشتم. نه حواسم به ی بود که حتمن با شيفت ايکس نوشته شود و نه نگران نيم اسپيسها بودم که از زير دستم در برود! نه به فکر سنديت منبع مورد استفاده بودم و نه نگران اينکه نکند شمارة صفحه يا سال انتشار را فراموش کرده باشم. می نوشتم و می نوشتم. از همة آن احساسهايی که آن زمان عشق میناميدمشان. واقعن آن زمان فکر میکردم که زمانی تعريفم از عشق انقدر متفاوت شود؟!
اولين بار که عاشق شدم چهارده سالم بود. اما عاشق پسر همسايه يا پسر دايی، خاله، عمو و... نشدم! عاشق خانم فرازمند مربی ادبیام در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. آن زمان او دختری بيست دو، سه ساله بود. هنوز هم تپش قلبم را وقتی روزهای دوشنبه به نزديکیهای ساختمان شمارة سه کانون نزديک میشدم، يادم نرفته است. گوشهايم داغ میشد و نوک انگشتهايم مور مور میکرد. حمام کرده بودم و مقنعهام را شسته بودم. گاهی هم يواشکی از عطر خواهر بزرگم کمی زير گوشهايم میزدم. دوست داشتم وقتی با خانم فرازمند رو به رو میشوم تميز و مرتب و خوش بو باشم. آن وقتها تمام تلاشم را میکردم که شعرهای خوب بگويم تا او تشويقم کند. مرتب به کتابخانة خواهرم ناخنک میزدم و حتی چيزهايی را که خيلی هم حالیام نمیشد میخواندم تا سر کلاسهای خانم فرازمند حرفی برای گفتن داشته باشم و او به وجودم افتخار کند. هميشه انديشناک و اندکی هم غمگين بودم! مثل عاشقهايی که بعدها وصفشان را در رمانها میخواندم يا در فيلمها میديدم. عاشقهايی که فقط به هنگام مجاورت با معشوق سرخوش و شاد هستند. يادش به خير! چه حالی داشت. يکی دو سال بعد بود که اولين شکست عشقیام را خوردم! چون خانم فرازمند به خاطر ادامة تحصيل آمد تهران و يادم هست که آن سالها چه بیتاب بودم و چه دلگير از او که نامههايم را بیجواب گذاشته بود. چه اشکها ريختم و چه غصهها خوردم. اما همان عشق بود که اولين سنگ بنای وجودم را گذاشت. همين وجودی که الآن دارم!
همان وقتها بود که در غم دوریاش هر چه شعر عاشقانة حميد مصدق و فريدون مشيری و نادر نادر پور و... را از بر کرده بودم. آن وقتها هنوز شعورم به فروغ و شاملو نمیرسيد. سپهری هم که کلن در عوالم ديگری سير میکرد. هرچند که همو بود که اولين بار هشت کتاب را به دستم داد. هنوز هم طنين صدايش در گوشم است وقتی برای اولين بار خواند: "اهل کاشانم"!
سالها بعد از آن سپری شد. حالا از آن عشق تنها خاطرهای دور برجای مانده، اما همة آنچه که آن زمان آموختم هنوز هم گاه و بيگاه به کارم میآيد. بهويژه آن چيزها که خود فرازمند به من آموخت.
آن عشق چهاردهسالگی تا به حال چندين بار پوست انداخته و رنگ عوض کرده است. حالا ديگر استحالة در معشوق برای من تنها يادآور فيلم گاو مهرجويی است و گاو شدن مشت حسن! من هنوز هم با عشق نفس میکشم، با عشق زندگی میکنم، میخوانم، سفر میکنم، آب می نوشم! اما در طول اين سالها آموختم که خودم باشم. که عشق بورزم اما با فرديت خودم. و ياد گرفتهام که اگر بخواهم کورکورانه دوست بدارم و تنها به خاطر آنکه دوستش میدارم، زندگی کنم، در حد همان گاو مشت حسن تنزل خواهم کرد.
اما در عين حال، ياد گرفتم که از عشق نيرو بگيرم و انگيزه برای پيش رفتن و هر روز را از نو متولد شدن و پذيرش و پذيرش و پذيرش... پذيرش آنچه که نمیتوانم تغييرش دهم. لاجرم خودم را تغيير میدهم تا بتوانم باز هم عاشقانه زندگی کنم. آموختم که حتی يک خرمالوی رسيدة پاييزی را هم عاشقانه بخورم.
حالا بعد از اين همه سال ديگر چيزی از آن حسادتها و تماميتخواهیهای عاشقانه باقی نمانده است. زمانه به من آموخت که بايد آنچه را دوست دارم رها کنم تا به دستش بياورم، زيرا هرچقدر که بيشتر چنگ بيندازم و سفتتر نگهش دارم زودتر از دستم خواهد رفت. آدمها میتوانند از عشق فضايی تازه برای خود خلق کنند که در آن نفس بکشند و با هر دم و بازدم انرژی و نيروی تازه وارد ريههايشان شود. میتوانند خود را اسير عشق کنند، يعنی از عشق قفسی بسازند و خودشان مثل مرغ عشق در آن قفس سر کنند؛ اما هيچ فکر کردهايد که اگر مرغ عشق را در يک جنگل، باغ، يا بيابان رها کنيد، چه بر سرش خواهد آمد؟!
چقدر خوشحالم از اينکه بعد از مدتها مطلبی نوشتم که نه نگران استنادش بودم، نه پاراگراف بندیاش، و نه تقدم و تأخرش!
يک قصه بيش نيست غم عشق، وين عجب!
کز هر زبان که میشنوم، نامکرر است ...
اين مطلب را تقديم میکنم به همه دوستان خوبی که در آغاز راه دوست داشتن اند. اميد که عشق پر پروازشان باشد نه بندی بر پايشان.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...