بعد از بازدید صبح از موزه ملی و شرکت در نشست‌ها و دیدار غرفه‌ها و بررسی غرفه‌های صنایع دستی قزاقستان در محل کنفرانس که خیلی هم گران بودند، در بعد از ظهر، فرصتی پیش آمد تا خانم دکتر معصومه نیک‌نیا گپی بزنیم. از نامردی‌های ایران و جفاهایی که در حق او شد گفتند. جزء موسسان لیزنا بودند اما قدرشان را نداستند. می خواستند عضو هیات علمی کتابخانه ملی ایران بشوند و تا مراحل نهایی هم پیش رفته بودند اما با تغییر دولت و روی کار آمدن دولت سیزدهم که مسیر عجیبی را طی می کردند و آن معاون پژوهشی خانمان برانداز (دکتر ف ص)، به بن بست خوردند. نامهربانیهای دیگر هم بود که در نهایت ایشان را مجبور به مهاجرت به آلمان کرد و اکنون به عنوان یک پژوهشگر در دانشگاه کلن روزگار نیکی را همچون نام خانوادگی اش، می گذراند.

نزدیک غروب برنامه های امروز کنفرانس به اتمام رسید و تا ضیافت رسمی شام فرصت باقی بود. با توجه به فشردگی برنامه ها و اینکه قرار بود فردا کلا در شهر آستانه نباشم، تصمیم گرفتیم بعضی از جاهای مهم را که فرصت دیدار نشده بود بازدید کنیم. خانم رحمانی هم شهر را ندیده و به عنوان داوطلب دائم در شیفتهای مختلف بود و الان فرصتی داشت و قرار شد با هم برویم به دیدار این شهر زیبا. اما درست در همان لحظه خروج از سالن چنان بارانی شروع شد که آدم انگشت به دهان می ماند. چرا که تا چند دقیقه قبل آسمان آبی و براق و حتی آفتاب کمی سوزان بود. با این همه دیدن باران سیل آسا و زنگین کمان بعد از آن ارزشش را داشت که کمی برنامه عقب بیافتد.

در این فاصله تصمیم گرفتیم که برای رفتن به شهر از تاکسی اینترنتی استفاده کنیم. دوستان برنامه (اپلیکیشن) این درایو را پیشنهاد کردند که نصب کردیم و تاکسی گرفتیم. اما چشمتان روز بد نبیند. چرا که راننده زنگ زد و به زبان قزاقی یا روسی شروع کرد صحبت کردن و ظاهرا نتوانسته بود ما را پیدا کند. کسی هم آن دور و بر نبود که از او راهنمایی بخواهیم. بالاخره سر کوچه ای یک دختر و پسر را دیدیم که ظاهرا درهم و برهمی داشتند و مشغول سیگار (انشاء الله سیگار بود) دود کردن بودند. آنها هم از برنامه این درایو سررشته ای نداشتند و کلا آن را زیر سوال بردند. بعد هم خودشان برنامه یاندکس که برنامه تاکسی اینترنتی محبوب در روسیه و کشورهای مرتبط است را برایمان نصب کردند و مقصد را با بی زبانی و جادو از ما گرفتند و تا ما را سوار تاکسی نکردند راضی نشدند. یک ماشین شورلت به عنوان تاکسی آمد که تصور کردیم ماشین تشریفات برایمان فرستاده اند. چون کارت اعتباری در تاکسی ها نبود مجبور بودیم که نقدی بپردازیم که اگر صداقت و درستکاری خود راننده نبود کلی جیبمان را خالی می کردند. از هتل هیلتون که محل برگزاری کنگره بود تا بایترک (Baiterek) که مقصد ما بود 1.100 (یعنی 187.000 تومان) تنگه پرداختیم. (ناگفته نماند به تاریخ الان یعنی 9 آبان 1404 که قیمت تنگه را نگاه کردم از 170 تومان آن وقت شده 203 تومان "2030 ریال".

برج بایترک «Astana-Bayterek» که 97 متر ارتفاع دارد و به یاد 1997 که سال ساخت و انتقال پایتخت قزاقستان از آلماتی به آستانه است، نماد قزاقستان به شمار می آید. طبق اطلاعاتی که در مورد این برج موجود است: طراحی این ساختمان بر اساس تصور مردم قزاقستان از جهان هستی، شکل گرفته و بر اساس این افسانه کهن؛ بایترک، درخت زندگی و مقصد و هدف نهائی پرنده ای مقدس به نام سامروک (Samruk) محسوب می‌شود. ترجمه نام آن از زبان قزاقی به معنای صنوبر است. این بنای یادبود، یک برج فلزی بلند است که کره‌ای عظیم از جنس شیشه «آیینه نما» را در بالای آن را نمایش می دهد. بر اساس افسانه‌های محلی این برج نمادی از درخت زندگی (صنوبر) است که پرنده جادویی شادی سامروک بر فراز آن و بین دو شاخه درخت تخم گذاشته است.

در هوایی ابری و بعد از باران رسیدیم به این بنا. زیبایی، تمیزی، مدرنیت و طراحی شجاعانه بنا و اطراف آن اعجاب‌انگیز است. چیزی که سالهاست در شهرهای ایران گم کرده ایم و دیگر خبری از مراقبت شهری و آماده کردن آن بدون نگرانی از بدبختی و نداری و خشکسالی و فقر و فلاکت کلان و خرد برای لذت بردن مردم نیست. دیدن این مناظر و مدیریت شهری، این احساس را القا می کند که گروه های مدیریت شهری، آماده نشسته اند برای میزبانی مردم و نه بیرون راندن و سرکیسه کردن شهروندان به عنوان عاملان نداری و بدبختی دولتها. خیلی به معماری شهر و تحولات آن فکر کردم. به نظرم رسید که معماری وحشیانه و شجاعانه مناسب باشد. اگر چه برخی ساختمانها مثل بقیه شهرهای اروپایی و بیشتر به سبک مسکو، به صورت ساختمانهای عظیم و یک شکل ساخته شده اند اما بناهایی که قرار بوده نماد و سمبل کشور باشند یا مرکز خرید یا بنای هنری، با آخرین شیوه های خلاقانه طراحی و اجرا شده اند.

صف طولانی برای بالارفتن از آسانسورهای برج کشیده شده بود و خانم مانکن طور و زیبا با میکروفونی که روی صورتش تعبیه شده بود دائم توضیح می داد که چه مراقبتها و مسائلی برای استفاده از برج رعایت شود. ما وسط صف بودیم و وقتی به ما رسید گویی سنسورهایش آلارم داد که غریبه دیده و شروع کرد به انگلیسی و با همان میکروفون باز از ما پرسیدن و توضیح دادن. اینکه الان ساعت 5 و 35 عصر است و شیف آسانسور بعدی ساعت 18 خواهد بود. ما که دیدیم فرصت ممکن است کم باشد و ترافیک هم در این ساعت روز بالاست با حسرت از خیر بالا رفتن از برج گذشتیم. هر چند دیدن کل آستانه از ارتفاع 100 متری برج لطف دیگری داشت اما نمی شد ریسک کرد. چرا که باید ساعت 19 و 20 دقیقه شب خودمان را به اکسپو (هتل هیلتون) می رساندیم که برای ضیافت ساعت 20 آماده باشیم.

از بخش غربی مجموعه بایترکت بیرون آمدیم و مردم شاد و خوشحالی که آنجا بودند را پشت سر گذاشتیم و به سمت خان چادر (مرکز تفریحی خان شاتیر) پیش رفتیم. این مرکز که چادر شفاف سه لایه آن حدود 150 متر ارتفاع دارد هم از شگفتی های قزاقستان است. سنت چادر نشینی مغولی را به صورتی نمادین و امروزین درآورده و چنین مرکزی را برپا کرده اند. مسیر بسیار زیبایی با گلکاریهای زنده و سرحال با همان حال شهرداری آماده پذیرایی که گفتم یک شهر پر طراوت را رقم زده است. مسیر به صورتی است که با شیب ملایمی از سمت بایترکت بالا می رود و در جایی به اوج می رسد و هر چند ده متر یک میدان یا مجسمه و نمادهایی هست و دوباره با شیب کمی به سمت خان شاتیر (خان چادر) فرود می آید. مسیری که در غروب و ابر و خورشید نارنجی رنگ، فضایی کارت پستالی رقم می زد.

اما ترافیک شدید شده بود و ما را ترساند. دوباره دست به دامن یاندکس شدیم و تاکسی خبر کردیم. خوشبختانه راننده جوان تاکسی که یک ماشین تویوتا کرولا بود هم انگلیسی بلد بود هم شارژر داشت که مخصوص مسافران بود. در راه مابقی جاهای دیدنی آستانه مثل خانه هنر قزاقی، سالن کنسرت مرکزی، کاخ صلح، مسجد نور سلطان را می دیدیم و نگران می شدیم که نکند از این شهر برویم و نتوانیم همه جای آن را ببینیم.

وقتی در زیر پستها و استوریهایی که گذاشته بودم دیدم کسی به قزاق محله در گرگان اشاره کرده است که ظاهرا قزاقهای تبعیدی بوده اند، یاد کتابی از نویسنده بزرگ جهان تولستوی افتادم. کتاب قزاقان یا قزاقها که نوشته‌ی لئو تولستوی است و رمانی کمتر شناخته شده در بین آثار اوست. این کتاب اولین بار در سال 1863 منتشر شد. در معرفی کتاب آمده، این رمان که اثری نیمه-خودزندگی نامه ای است، به داستان جوانی ثروتمند و ساکن مسکو به نام النین می پردازد که به ارتش روسیه می پیوندد و برای یافتن یک زندگی اصیل تر و حقیقی تر، به مناطق مرزی قفقاز سفر می کند. النین در حالی که تلاش می کند تا به زندگی سخت و مخاطره آمیز قزاق های محلی خو بگیرد، عاشق و شیفته ی دختری می شود که نامزدش، رقیبی بسیار سرسخت برای النین خواهد بود. رمان قزاقان، دربردارنده ی همان بینش های فلسفی عمیقی است که ویژگی برجسته ی شاهکارهای بعدی لئو تولستوی به حساب می آید و با ارائه ی داستانی جذاب و شخصیت هایی قابل همذات پنداری، بدون تردید تا مدت ها در ذهن مخاطبین باقی می ماند