اینجا آستانه (قزاقستان) 7: ایفلای 89 – خورس
آقای راهنمای موزه از جنازههای نیمه سالم پیدا شده از مردان قزاق می گفت و در هر جمله اش "کلمه خورس" تکرار می شد. یکی از دوستان در گوشی پرسید خورس چیه؟ و وقتی فهمید همان "هورس" انگلیسی یا اسب است خنده اش سرازیر شد. گفت فکر می کردم موجودی افسانه ای یا اساطیری از گذشته کهن قزاقستان باشد. تکرار این کلمه بر نقش مهم اسب در زندگی نیمه عشایری – کوچ نشینی بازمانده از سنت مغولی در زندگی قزاقها تاکید داشت. حتی آنقدر مهم که طلا و زیورآلات مهم خودشان را در داخل بدن اسب جاسازی می کرده اند. هوای بسیار سرد قزاقستان که همین الان هم در زمستان به منفی 40 درجه می رسد و وجود برف و یخبندان بهترین شرایط ماندگاری موجودات زنده بدون نیاز به مومیایی مثل مصریهای باستان را فراهم کرده. اینها را روز چهارشنبه 29 مرداد 1404 در بازدید از موزه ملی قزاقستان شنیدیم.
روز قبل که مهمان جناب سوری در رایزنی فرهنگی ایران در قزاقستان بودیم، پیشنهاد کردند که از موزه ملی قزاقستان بازدید کنیم و هماهنگی لازم را انجام دادند. حالا یک هیات ایرانی شدیم که ساعت 10 صبح در ورودی موزه گرد هم آمدیم و طبق معمول قبل از هر حرکت فرهنگی و غیرفرهنگی به تکاپویی جدی برای گرفتن عکسهای دسته جمعی و دسته فردی مشغول شدیم. گویی دلمان نمی خواست زیبایی فضا و هوا و شهری مدرن را برای لحظه ای از دست بدهیم.
ساعت 9 و نیم صبح در همان محل کنفرانس ما را سوار کردند و در طول مسیر طولانی تا محل موزه ملی که از کنار بایترکت و خان چادر و ... عبور می کردیم، بسیار از فرهنگ و تاریخ قزاقستان و آستانه شنیدیم. خوشبختانه راهنمای کاربلد و مسلطی به زبان انگلیسی شمرده و قابل فهم در اختیارمان بود که نه خیلی طول می داد و نه خیلی تند می گفت که متوجه نشویم.
موزه معماری زیبایی داشت که از سنگ سفید و شیشه ترکیب شده بود و گویی به شکل پرچمی در حال اهتزاز است. نزدیک به ده سال یعنی از 2014 ایجاد شده و بخشهایی مثل تالار طلا، تالار تاریخ باستان و قرون وسطی، تالار تاریخ، بخش کودکان، کتابخانه و سایر قسمتها را شامل می شود. ابتدا از عقاب طلایی بزرگی که بالای سرش خورشید درخشانی است و نشان قزاقستان است و یکی از بزرگترینهای این نماد در ورودی موزه است، شروع کردند. وجود اسکلتهای مومیایی و اسبها در کنار آنها نشانه قدمت این سرزمین و در عین حال ماندگاری به خاطر سرما بوده. در تالار طلا دل هر خانمی می لرزد. طلاهایی ظریف که طراحی آنها برای قرنها پیش بسیار هنرمندانه و غیرقابل باور می نمود. نزدیکی زیادی به فرهنگ ما داشتند و در دوره هایی هم در هم آمیختگی تاریخی ایران و قزاقستان مشهود بود. دستکندها و غارها یکی از دستاوردهایی بود که برای کشف طلا و معادن سرشار دیگری که در کشور داشتند به شمار می آمد.
در بخش انتهایی موزه، سیاه چادری زیبا برپا بود که نمونه اش را در هتل هیلتون که محل برگزاری ایفلا بود هم درست کرده بودند. یادم می آید که سالهای 86 یا 87 که برای تز دکتری ام ساکن کتابخانه ملی بودم، یک روز در محوطه جلوی کتابخانه تحرکاتی دیده شد و بعد از دو روز یک سیاه چادر بزرگ و گنبدی و زیبا روی سطح چمن محوطه شرقی کتابخانه را پوشاند. آن وقت گفتند به مناسبت افتتاح اتاق یا پنجره یا گوشه قزاقستان در کتابخانه ملی و میزبانی از مقامات و سفرای قزاق این چادر را برپا کرده اند که آنچه در موزه دیدیم یک مدل کوچک شده آن بود. سیاه چادری که مثل سرپناه عشایر کشور ما از پشم بز و اسب شکل گرفته و با جاجیم و گلیم و چوبهای جنگلی سرپا و مفروش شده بود. فضایی به شدت گرم و نوستالژیک داشت. با اینکه وقت کم بود نتوانستم خودداری کنم و کفشها را کندم و خودم را رساندم به بالای نشیمنگاه خان و در آنجا جلوس کردم و تمامی خاطره های کوهستان نشینی ایران در ذهنم مرور شد.
در برگشت یکی از آرامش بخش ترین و در عین حال غرورآمیزترین جملات زندگی ام را شنیدم. در کنار آقای ژامون -راننده رایزنی فرهنگی – در صندلی جلو نشسته بودم و خانم پریسا پاسیار و دخترخانه محترمشان خانم معصومه پاسبانی هم عقب ماشین بودند. از یمین و یسار و کتابداری و خاطره ها می گفتیم. صحبت کشیده شد به فعالیتهای اجتماعی و انجمنی. خانم پاسیار که روحیه داوطلبی و اجتماعی فوق العاده ای دارند و همیشه هم به دنبال کارهای خارق العاده و غیرمعمول هستند گفتند که "من همه اینها را از شما دارم". و اشاره داشتند به سالهای 1382 که در دانشگاه علوم پزشکی ایران دانشجوی درس سازماندهی اطلاعات 4 من در دوره کارشناسی بودند که من فرمهای عضویت انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران را به کلاس برده بودم و همه را تشویق کرده بودم که عضو شوند و دعوت و راهنمایی کرده بودم که در نشستهای انجمن حتما حضور بیابند و جرقه ای شده بود برای حضور پر رنگ اجتماعی و علمی چه در عرصه ملی و چه عرصه بین المللی. شاید می شود گفت این یکی خستگی به در کن ترین جملاتی بود که در این سالها شنیده بودم. ناگفته نماند که جنم و همت خود فرد و زمینه پذیرش آن تاثیری به مراتب بیشتر داشته و زمین آماده ای بوده که تخم حرکت را در آن کاشته ایم.
ظهر که به محل کنفرانس برگشتیم، یکی دو نشست را شرکت کردم اما دلم جای دیگری بود. غرفه های جانبی کنفرانس ایفلا یکی از جذابترین بخشهای آن است که همواره تلاش می کنم به دقت همه آنها را ببینم و فرصت نشده بود. شروع کردم به دیدن و گفتگو با غرفه داران. در این بخش معمولا های تکهای رشته و فناوریهای نوین ارائه می شود و شناخت آنها در بعضی مواقع آموزنده تر از نشستها و سخنرانیهاست.
اغلب غرفه ها تجهیزات دیجیتال سازی مدرن داشتند که هم کیفیت دیجیتال را در سطح مطلوبی نگه می داشت، هم کار اسکن را راحت می کرد و در کنار آن امکان او سی آر (تبدیل تصویر به متن) را هم فراهم می کرد. یکی از جذابترین ها، بوک اسکنری بود که خودش با قدرت مکش تورق می کرد و دیگر نیازی به ورق زدن صفحات کتاب نداشت. وقتی ویدئویی از آن را به در اینستاگرامم به اشتراک گذاشتم با استقبال بسیار زیاد ایرانیها مواجه شد و بیش از ده نفر خواستند که ویدئوی آن را برایشان بفرستم تا در کلاس به نمایش بگذارند یا به روسایشان بدهند که چنین تجهیزاتی را خریداری کنند. امیدوارم که روسا به جان من نفرین نکرده باشند که چشم و گوش این کتابداران را باز کرده ام.
یک کتاب تعاملی جالب هم در غرفه ای کره ای ارائه می شد که وقتی کتاب را زیر آن می گذاشتی با فناوری تشخیص متن و تصویر اطلاعات را تشخیص می داد و اگر جایی را لمس می کردی اطلاعات بیشتر ارائه می کرد یا به صورت صوت و فیلم و عکسها اطلاعات افزونتری عرضه می کرد.
در غرفه انجمن کتابداران آمریکا آخرین شماره مجله ها، انواع اعتباردهی ها و نشستهای انجمن معرفی می شد. در غرفه کره، بادبزنها و جامدادیهایی داده می شد که به عنوان دعوت به ایفلای 90 در بوسان کرده جنوبی بود، در غرفه شاپا، آخرین تغییرات آی اس اس ان، در غرفه ناشری از قزاقستان کتابهایی در مورد آداب و رسوم قزاقستان بود که یکی از مهمترین این آداب و رسول، آئین نوروز بود با کتابهایی خلاقانه و مفصل. تنم لرزید که اینها نوروز را گرامی می دارند و ما نه تنها آن را مایه تفاخر خودمان در جهان نمی دانیم که هر چند سال یکبار کسی می آید و آن را رسمی بیهوده و طاغوتی می شمرد و کمر همت به حذف و تغییر آن می بندد.
نوشته شده در غروبی پائیزی (و غمبار) در دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی (21 مهر 1404)
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...