مفاصا حسابی مزین به رگه هایی از خون جگر
خانم "ر" همینطور که داشت برگه چاپ شده کد کارگاه را از پشت دریچه باجه 5 به دستم میداد، برگشت و گفت: "ولی درست نیست این همه کد کارگاهی میگیرید". همین کافی بود که دکمه پاور داد و بیدادم را بزند و هر چه را در طول این یکسال کشیدهام در قالب کلماتی نهچندان داغ که پیگرد قانونی داشته باشد و نهچندان بی بخار که صورت ایشان را سرخ نکند، بسته بندی و ارائه کنم. طوری داغ کردم که ایشان و همه 9 کارشناس هاج و واج مانده پشت باجههای شعبه ... تأمین اجتماعی جرات نکردند که کلمهای بگویند. شاید هم با خودشان فکر کردند که تقصیر ندارد و فشار زندگی این روزها همه را دیوانه کرده است. واقعیت این است که دیوانه هم شدم و یک جنون آنی به سراغم آمد. حالا شانس آوردم که کارم تمام شده بود و دیگر تا اطلاع ثانوی با این شعبه کاری ندارم و تا آن وقت هم آنقدر از این دیوانهها و دعواها رخ میدهد که قیافه و رفتارم را فراموش میکنند.
همان روز که این جر و بحث با خانم "ر" اتفاق افتاد، خانم دکتر مکتبیفرد مهمانم بود و صحبت کاربر کتابخانه و نوع خدمت دهی کتابداران بود. خانم مکتبی میگفت که ما توی کتابخانه عمومی شهر مونیخ، حتی اگر کسی از ما چیزی نپرسد و به سراغ ما هم نیاید، خودمان به سراغش میرویم و میپرسیم آیا با ما کار دارد؟ کمکی میخواهد که ارائه کنیم؟ و یاد تمامی درسهایی میافتادم که از دوره کارشناسی تا دکتری و بعد هم در دانشگاه مدام بر رضایت کاربران و پاسخ به نیازهای آنها تاکید داشتند و گویی یک چیزی را در ژنهای ما کتابداران تغییر دادهاند که تا از بابت شیرفهم شدن و راضی شدن کاربر و مخاطب خیالمان راحت نشود آرام و قرار نمیگیریم.
ماجرا از آنجا آغاز شد که در سال 1400 که هشتمین و آخرین سال دولت بود، یک طرح با عنوان مستندسازی فعالیتهای ترویج کتابخوانی را در دفتر مطالعات و برنامه ریزی فرهنگی ارشاد به تصویب رساندیم که دو هدف داشت. یکی اینکه بتوانیم همه فعالیتهای خوب و اثرگذار هشت سال دولت دهم در عرصه ترویج کتابخوانی را جمعبندی و مستند کنیم. یعنی تجربیات و مستندات طرح هایی مثل پایتخت کتاب ایران، جشنواره روستاها و عشایر دوستدار کتاب، جشنواره تقدیر از مروجان کتابخوانی، جام باشگاه های کتابخوانی و ... را به شکلی نظام مند گردآوری و ماندگار کنیم. دیگر اینکه پرداخت حقوق مسئول دفتر که نمیتوانست حقوق رسمی دریافت کند را مقدور کنیم. کارها به خوبی انجام شد و حقوق 6 ماهه آن همکار پرداخت شد و گزارش نهایی طرح هم رفت و بعد از اصلاح و ارزیابی و تائید به خانه کتاب وقت که بعداً به خانه کتاب و ادبیات داستانی تغییر نام داد رسید. از بخت بد این قرارداد از جمله قراردادهایی بود که این بند خانمانسوز در آن آمده بود که "تسویه حساب منوط به ارائه مفاصا حساب از بیمه تأمین اجتماعی است". همین بند باعث شد که یکسال تمام یعنی دقیقاً از 10 شهریور 1400 (همزمان با اوج کرونا) تا 15 شهریور 1401 من درگیر شعبههای مختلف و متنوع تأمین اجتماعی باشم. به شوخی به دوستی می گفتم من جمعی افتخاری از کارمندان سیار شعب تامین اجتماعی تهران هستم.
کارفرما یعنی خانه کتاب یک نامه داد به تأمین اجتماعی و اولین دردسر شروع شد. تأمین اجتماعی شعبه یک که در ناحیه مربوط به خانه کتاب بود گفتند ما نمیتوانیم کاری برایتان بکنیم و بروید کد کارگاهی بگیرید. نمیدانم چطور راهنماییام کردند که از شعبه 25 سر در آوردم چرا که بیمه دانشگاهی خودم در آنجا رد میشود. کسانی که یکبار گذرشان به تأمین اجتماعی افتاده باشند میدانند که از چه حرف میزنم. ادارهای پر رفت و آمد از طیفها و افراد مختلف و پاسخگویی در حد صفر با کارمندان محترم اما بی اعصاب و پر خشونت که اولین گزینهشان این است که به ما مربوط نیست و اگر ببینند خیلی پر رویی و نمیتوانند دست به سرت کنند، حوالهات میدهند به شعبه، ساختمان، طبقه یا واحدی دیگر و اگر دیگر خیلی خیلی سریش باشی به میز بغلی واگذارت میکنند. بعد از کلی بگو مگو با آنها، راهنماییام کردند به شعبه 4. بعد از کلی پرس و جو متوجه شدم که برای گرفتن کد کارگاهی باید کلی مدارک بدهی که از کپی کارت ملی شروع و به سند خانه و دهها مدرک دیگر ختم میشود. همه اینها را دادم و حالا مساله این بود که مستندسازی که موضوع قرارداد است یعنی چه؟ بالاخره پرونده تشکیل شد و نامنویسی با هر مصیبتی بود تمام شد و گفتند که برای بازرسی خواهند آمد. یک هفتهای گذشت و خبری نشد و همچنان تا یکماهی خبری نشد. بعد از مدتی یک نفر زنگ خانه را زده و پرسیده بود کارگاه مستندسازی است که اهالی خانه هم بیخبر از همه جا گفته بودند چنین چیزی نداریم.
به هر حال با هر فراز و نشیبی که بود بازرسی به سرانجام رسید و کد کارگاهی دادند و گفتند برو ردیف پیمان در شعبه یک بگیر. ناگفته نماند که همه اینها در دوران کرونا بود و با اداراتی سرو کار داشتیم که پلاستیک کشیده بودند سرتاسر میزهای کاری و با ماسک و شیلد پشت باجه نشسته بودند و از پشت ماسکها صدا به صدا نمیرسید. به همین خاطر بعد از مدتی دیدیم که سرو کله یک سری میکروفون و بلندگوی پشت شیشههای میزها پیدا شد که آدم را یاد صرافیها و سفارتخانهها میانداخت که انگار در تنظیمات این میکروفون و بلندگوها، هر هشت دقیقه یک دعوا و رد و بدل کردن محترمانه چند فحش کارسازی شده بود.
ما هم خوشحال و خندان در آذرماه سال 1400 به شعبه یک مراجعه کردیم و در آنجا هم بعد از چند بار مراجعه موفق شدیم کارشناس مربوطه یعنی آقای "ح پ" را پیدا کنیم که ایشان هم از یک ساعتی به بعد کلاً به ماموریتهای بازدید و جلسه و ... میرفتند و دسترسی به ایشان مثل یک رؤیا بود. قربانشان شوم هم تلفن و فناوری یعنی هیچ. فقط حضوری و سبیل به سبیل باید زیارتشان میکردیم. یک سری طبقات را بالا و پائین کردیم و مقادیری مدارک رد و بدل شد و چند ده امضا گرفتیم تا واجد ردیف پیمان شدیم. گرفتاریها باعث شدند که به مدت یکماه از حضور در کلیه شعب تأمین اجتماعی پاک باشم و بعد مراجعه کردم و انگار همه چیز صفر شده باشد ماجرا از اول شروع شد.
ناگفته نماند از آنجا که به حافظهام هیچ اعتمادی نبود، هر بار که مراجعه میکردم و هر چیزی که گفته میشد را با درج تاریخ در زیر نامه مربوطه یا جای دیگری عین به عین مینوشتم. بعد از مدتی دیدم که مثل یک کتاب نسخه خطی، کلی حاشیه نویسی و ضمیمه نامه و شرح و ... دارم. بالاخره پیگیریها به سرانجام رسید و قرار شد که کار ما در کمیسیون مطرح شود و نتیجه را اعلام کنند. این اعلام رفت و رفت و جواب "حالا هنوز نتیجه مشخص نشده"، رسید به یک روزی در اواخر فروردین 1401 یعنی شش ماه بعد از شروع ماجرا که پستچی محل را در کوچه دیدم و گفت که یک برگه ابلاغ برایت دارم اما الان همراهم نیست. پستچی از بس برای ما کتاب آورده کامل ما و ذائقهمان را میشناسد، تعجب کرده بود که چرا این دفعه کتابی ندارم و برگه دیگری است.
فردا شب برگهای را بدون پاکت آورد که خیلی اتفاق تعجب برانگیزی بود. متوجه شدم که این برگه سبز رنگ ابلاغیه پرداخت هزینه بیمه قرارداد از سوی تأمین اجتماعی است. مدتی طول کشید تا بفهمیم با این چه کنیم و رفتم شعبه و بازهم بعد از برو بیایی فرستادند به قسمت اجرائیات و فیش پرداختی گرفتیم که یکی دوبار اشتباه صادر شد و بعد درستش را گرفتم و پرداخت کردم. بازهم گفتند برو تا به حسابت برسیم.
بعد از اینکه همه این کارهای زمان بر را انجام دادیم، آقای ح پ گفت که اصلاً لازم نبود بیایی. اگر در سامانه ابلاغ الکترونیکی را فعال میکردی خودش در کارتابلت می نشست. خب گام بعدی شروع شد. ثبت نام در سامانه ابلاغ الکترونیکی که یک فرم داشت که باید تایپی آن را تحویل میدادی. منتها یک کافی نت در طبقه اول بود که فقط او انجام میداد و مبلغی میگرفت. خیلی زورم گرفت که پول مفت بدهم. فرم خام را آوردم و کل آن را عین فرم اصلی تایپ کردم و مشخصاتم را وارد کرده و امضا کردم و دادم و بعد از یکی دو اشکال و رفع عیب این ابلاغ درست شد. حالا حداقل هفتهای دو سه بار به آن مراجعه میکردم تا ببینم چیزی ابلاغ شده یا خیر، اما دریغ از یک پیام خشک و خالی. آخرش دوباره شال و کلاه کردم و رفتم به شعبه که در داخل طرح است و دردسرهای جای پارکش بیشتر از هر هزینه طرحی است. متوجه شدیم که چیزی در نامنویسی ایراد دارد و به بازرسی و نامنویسی همان شعبه رفتیم و بعد از چند روز و مراجعه بالاخره آن هم درست شد.
پیگیریهای یکی دو ماهه دیگر به ثمر نشست و گفتند مفاصای شما صادر شده است. طبقات متعددی را به دنبال مدیران محترم مختلفی طی طریق کردیم و امضاهایی روی آن زده شد و دادیم برای امضای نهایی؛ اما بازهم خبری نشد. مراجعه کردیم و گفتند کارتان ایراد دارد و رئیس بزرگ امضا نکرده و گفته باید اصلاح شود. چرا؟ (در اوج عصبانیت و فحشهای غیرآبرومندانه ای که زیرزبان در حال طغیان برای برون ریزی هستند). چون کارگاه شما شخصی است اما اسم روی آن مستندسازی خورده. این ایجاد اشکال میکند.
دوباره حواله شدیم به شعبه 4. در آن شعبه گفتند این را نمیشود درست کرد. یک خطایی دارد؛ اما کاری ندارد که. یک کد کارگاهی دیگر بهت میدهیم. مدارک بده. گفتم ندارم. آقایی بودند که محبت کردند و بعد از التماسهای من از پرونده قبلی درآوردند و دادند کپی کردم (آنهم چقدر گران میگرفت) و تشکیل پرونده شد و کد کارگاهی جدید گرفتم.
خوشحال و خندان رفتم شعبه یک و کد کارگاهی را کوبیدم روی میز آقای "ح پ" و گفتم این هم خوان آخر و دیگر بهانه نداری. او هم پوزخندی زد و گفت تو نمیفهمی که برای پرونده و مفاصای صادر شده با کد کارگاهی دیگر نمیشود کد کارگاهی جدید جایگزین کرد؟ شرح دادم که در شعبه 4 نتوانستند عوض کنند و گفت زنگ میزدی به من. خندهای عصبی کردم و گفتم قربانت بروم این شمارههای شعبه شما و این داخلی شما که از حفظم؛ اما مگر شما پاسخ میدهی. با التماس شماره همراه و مستقیمش را گرفتم و برگشتم شعبه 4. طرف بهش برخورد و گفت یعنی ما بلد نیستیم و با التماس من با اکراه زنگ زد به کارشناس شعبه یک. ظاهراً مشکل حل نشد. مرا ارجاع دادند به کارشناس نامنویسی خانم "ع" که ماسک زده بود و فقط چشمان بسیار زیبای رنگیاش پیدا بود. ایشان هم بعد از کلی کلنجار و مشورت با رئیس و روسا گفتند که یک مغایرت دارد که باید بروی شعبه 25 حل کنی.
حالا شعبه 25 هم ماجرای خودش را دارد و یکی از خشنترین و پر دعواترین شعبهها است. خانم "و ز" که چادری هم بودند، در آنجا لطف کردند و گفتند مکاتبه میکنند و همانجا با موبایل خودشان زنگ زدند و گفتند که دوستان در شعبه 4 مشکل را حل کنند اما نشد. بالاخره بعد یکی دو هفته گفتند درست شده.
دوباره برگشتم به شعبه 4 و آنجا هم اسم کارگاه را عوض کردند اما مشکل اصلی چیزی دیگری بود. موضوع کارگاه را زده بودند "استودیوی فیلمبرداری". حالا ماجرای عوض کردن این موضوع شروع شد که بعد از هزار و یک توضیح و ماجرا قبول کردند که موضوع "پژوهشهای علمی" را روی کارگاه بگذارند. هر کاری که برای کارگاه میکنی باید برود بازرسی و بعد از بازدید و تائید آنها قابل اجرا است.
انصافاً کارشناسان بازرسی خیلی به راه بودند و آقای "ک" خیلی کمک کننده بود اما چشمتان روز بد نبیند از رئیس بازرسی. یک آقایی با ریشی انبوه در وسط اتاقی دنگال نشسته و سر تراشیده و پیراهن مشکی که یک رادیو ضبط هم همیشه در حال پخش موسیقی است؛ اما جرات داری در آن اتاق یک کلمه حرف بزنی. یکی دوباره با هم کل کل اساسی کردیم و بالاخره برگه اصلاح کارگاه اصلاح شد؛ اما دریغ و افسوس که خودم متوجه شدم که کد کارگاهی جدیدی دادهاند.
همین شد که با عصبانیتی وصف ناشدنی رفتم سراغ رئیس محترم درآمد و با التماس و داد و تهدید گفتم یکسال است به خاطر خطای اولیه شما که این اسم و موضوع را درست نزدهاید من گرفتارم. حالا هم که یک کد کارگاه جدید دادهاید که با دوتای قبلی میشود سه تا. یا مشکل مرا حل میکنید یا میروم وسط سالن و آنقدر سر و صدا میکنم که یکی به دادم برسد. با چند کارشناس و معاون شور کردند و هر کس راه حلی داد. بالاخره هم گفتند که این موضوع حل شدنی نیست. شما با همان کد کارگاه برو و مفاصا حساب بگیر اما بعداً بیا و دو تا از این کارگاهها را منحل کن و آن که سالم است را نگه دارد. همانجا بود که در آخرین لحظه آن خانم کارشناس در آمد که: "ولی درست نیست این همه کد کارگاهی میگیرید".
بالاخره بعد از یکسال و سه روز پیگیری خون دل خوردن و درگیری موفق شدم که مفاصا حساب را بگیرم و به خانه کتاب بدهم ولی نمیدانم آیا به جایی رسیده یا خیر. نکته جالب این بود که وقتی مفاصا را گرفتم در پوشه مخصوص این کار را باز کردم که حالا به مدد این همه تکریم ارباب رجوع به زونکنی قطور تبدیل شده. همه آنهایی که در این پرونده مسئول بودند و سفارش پروژه دادند و کسانی که تائید کردند و حتی آن همکاری که حقوقش از این محل تأمین میشد رفتهاند و هیچ یک در آن موقعیت اداری نیستند.
این تجربه نهچندان دلچسب نشان داد کسی که آنسوی میزهای اداری این مملکت نشسته هیچ ارزشی برایشان و وقت و جایگاه شما قائل نیست. هیچ نیازی هم نیست که استعمارگران بخواهند برای ما نقشه بکشند که ما وضع اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی ما را به هم بریزند. بیفکری گسترده و مهارگسیخته سازمانهای اداری ما خود به خود ریشه هر چه تعلق اجتماعی و وطنپرستی است را میزند و همین است که شاهد هجوم باورنکردنی مردم از پیر و جوان به سفارتخانههای کشورهای دیگر هستیم که هر کس جانش و اعصابش را بردارد و برود شاید در جایی و زیر آسمانی دیگر، لختی احترام شود و روی آرامش به خود ببیند.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...